یک فنجان کوچک چای.(6)


در این هنگام چیزی منفجر می‌گردد. ویدا نمی‌توانست بگوید کجا و چه منفجر شده است، اما نوک قلم به نوسان می‌افتد، دست می‌لرزد، شانه‌ها تکان می‌خورند و سینه که یک پُلیور نایلونی آن را در بر گرفته بود تند بالا و پائین می‌رود. واژه‌ها از میان دیوار جاری شده و فوران می‌زنند. شاید واژه‌ها نبودند، بلکه فقط تکه‌های چیزی که خود را بر روی میز کوچک، درخت خرما و گرامافون حک و در سر ویدا که آن را با دو دستش محکم گرفته و فشار می‌داد فرو می‌کرد. مرد شروع می‌کند به بلند صحبت کردن، چنان بلند مانند رعدی در آسمان. چه کسی بجز استالاسکا، این بلوط پر گره می‌تواند اینچنین صحبت کند؟ خوب، و حقیقتاً که نام او در این زمان یک نمونه عالی‌ست _ یورِگ! لااقل می‌توانست خود را جورج یا جو بنامد، مانند یکی از همکاران که یک فرد مجرد خودبین است، اما آیا شخصی مانند او چیزی از آن می‌فهمد؟ او درست مانند یک یورِگ صحبت می‌کند _ بلند، خشن، بی‌فرهنگ. چه اهمیتی دارد که او یک مهندس است، امروزه مهندس فراوان است و نمی‌توان آنها را از کارگران تشخیص داد. آیا یک مهندسِ حقیقی چنین فریاد می‌کشد که حتی گلدان‌های کنار دیوار بلرزه افتند؟ صدای استالاسکا لرزه به شانه‌های آدم می اندازد و مانند فرچه خراش می‌دهد، اما صدای زن‌ها که از دیوار نفوذ می‌کنند تحملش سخت‌تر است.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر