هنگام آبجو خوری.(8)


گلوی پلیس قلدر حراستِ راه‌آهن و معشوقه‌هایش را با تیغ ریش‌زنی می‌بُرم ... من در آنجا چند عمل قهرمانه دیگری هم انجام می‌دم. وقتی دوباره به خانه کوچکِ سفیدمان برمی‌گردم متوجه لکه یزرگ آبی رنگی روی صورت مادرم می‌شوم. من احساس می‌کردم که چیزی مرا در خود می‌فشرد و له می‌کند. خود را با لباس روی تخت می‌اندازم، حتی کمربندم را هم شل نکردم، چشمم را باز می‌کنم. او خود را روی من خم کرده بود، چارقد فقیرانه‌ایکه او با آن به روستا می‌رفت را بر سر داشت. کنارم می‌شیند، سرم را روی زانویش می‌گذارد. و در حالیکه سرم را به خود فشار می‌داد و موهایم را نوازش می‌کرد آهسته می‌گوید: <از اینکه ناگهان به سرت بزنه و برای دفاع کردن از من از جات بلند بشی خیلی می‌ترسیدم. وحشت کرده بودم وقتیکه تو نگاه می‌کردی ...> او دستم را می‌بوسد و صورتش را به صورتم می‌چسباند. من خیلی ناراحت دراز کشیده و عضلات پاهایم گرفته بودند، اما خودم را به خواب زده و تکان نمی‌خوردم. مادرم هنگام خارج شدن از اطاق با بینی سرد و خیسش مرا لمس می‌کند."
هنریک در هم فرو رفته و ساکت می‌شود. مردم چمدان‌هایشان را برداشته و برای سوار شدن به سمت سکوی قطارها می‌روند.
او آهسته می‌گوید: "این جریان دست از سرم برنمی‌داره. سه سال از این ماجرا می‌گذره، اما من نمی‌تونم اونو فراموش کنم. من هیچ کاری انجام ندادم". او دستمالی از جیب خارج کرده و با آن عرق پیشانیش را پاک می‌کند. "آدم به این خاطر زندگی می‌کنه، و تمام زندگی هم به این خاطر اینجاست که آدم خودشو آماده کنه. وقتی زمانش فرا می‌رسه باید از چیزی که دوستش داریم دفاع کنیم، بقیه چیزها فقط برای تکرارند. و من فکر می‌کنم که اگه تمام آنچه اتفاق افتاده دوباره اتفاق بیفتند، جنگ و این جریان در ایستگاه راه‌آهن ...، من بعد ..." او دستش را به معنی _ولش کن بابا_ تکانی می‌دهد و بدون آنکه از من خداحافظی کند به سمت سکوی قطار می‌رود. از پشت شیشه او را می‌دیدم که در امتداد مسیر سکوی قطار می‌رفت و عاقبت در میان انبوه مسافران در تاریکی ناپدید گشت.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر