بوی نان.(2)


۲- زمستان به پایان می‌رسد، و داسیا مادرش را کاملاً فراموش کرده بود. شوهرش خوب کار می‌کرد، آنها تفریح‌شان را می‌کردند، و داسیا زیباتر و گردتر شده بود.
اول ماه می داسیا نامه‌ای از خواهرزاده‌اش میشا که بر روی صفحه کاغذی خط‌دار نوشته شده بود دریافت می‌کند. او از طرف عده زیادی از خویشاوندان سلام رسانده و نوشته بود که خانه و لوازم مادربزرگ دست نخورده و داسیا باید حتماً به آنجا بیاید.
شوهرش می‌گوید: "برو! با خیال راحت به آنجا حرکت کن! چیزهای باقی‌مانده رو خیلی سریع بفروش، و سر قیمت زیاد چونه نزن، وگرنه دیگران هرچی مونده تصاحب می‌کنند، یا کلخوز همه چیز رو صاحب می‌شه."
داسیا حرکت می‌کند. مدت درازی بود که به سفر نرفته بود، و مسیر این سفر تا اندازه‌ای طولانی بود. داسیا از سفر لذت می‌برد، با آدم‌های مختلفی صحبت کرده و با تعداد زیادی آشنا می‌شود.
او تلگرافی فرستاده و نوشته بود که خواهد آمد، با این وجود کسی برای بدرقه و بردنش نیامده بود. او می‌بایست پای پیاده برود، اما این هم برایش لذتبخش بود. مسیر محکم و صاف بود و در سمت راست و چپ آن مزارع حول و حوشِ شهر اسمولنکس خود را گسترانده و در افق جنگل‌های آبی رنگ کوچکی ایستاده بودند.
داسیا بعد از سه ساعت وارد روستای خود می‌شود. بر روی پل جدیدِ رودخانه از حرکت بازمی‌ایستد و مناظر اطراف را تماشا می‌کند. در روستا چیزهای جدید زیادی ساخته شده بود، ساختمان‌های سفید رنگ دامداری‌ها آنجا را به قدری بزرگ و عوض ساخته بود که دیگر قابل شناسائی نبود. این دگرگونی اما مورد پسند داسیا واقع نشد.
او در امتداد خیابان می‌رفت، به تمام رهگذران خیره می‌نگریست و سعی می‌کرد حدس بزند که آنها چه کسانی می‌توانند باشند. او تقریباً کسی را به جا نمی‌آورد، اما در عوض او برای خیلی از عابرین آشنا به نظر می‌آید، آنها می‌ایستادند و از اینکه او آنقدر بالغ و بزرگ شده است تعحب می‌کردند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر