برای اینکه زمین زیباتر گردد.


Mykolas Sluckis
من خسته بودم، چنان خسته شده بودم که سرم به درد افتاده بود و جلوی چشمانم سوسو می‌زد.
آنقدر خسته و مستأصل بودم که نمی‌توانستم دیگر دست‌هایم را روی میز ببینم و قلبم را دیگر در سینه حس نمی‌کردم.
دست‌هایم مانند نابینایان کورمال کورمال به دنبال اشیاء می‌گشتند، و در محل زخمِ دل سرمائی از تنهائی به خلاء جاری بود.
من ورق سفید و دست‌نخورده را به کناری هُل می‌دهم، یک کویر بی‌جان، کویری که برای گذشتن از آن هنوز مصمم نبودم، و مه تیره رنگی از ناامیدی‌ام مرا با خود به آنجا هدایت می‌کرد.
مه مرا هرچه قوی‌تر به جائی می‌برد، بدون اراده و شکل. احتمالاً به اشیاء سخت، دیوارها و درها برخورد می‌کردم، اما من هیچ دردی احساس نمی‌کردم. خستگی سُربین، و تمام احساس بی‌تفاوتی فلج‌کننده سنگی‌نتر از خستگی را مه در خود می‌مکید.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر