"آخ، پاپا، فشارم نده دردم میگیره!"
با این همه او زود درد را فراموش میکند و ناگهان میپرسد،
آنچنان ناگهانی و جدی که زرهپوش بیتفاوتیم را میشکافد و من آشفتگی و خجالت احساس میکنم.
طوری جدی و مشکوک سؤال میکند که انگار من در ریزش بیوقفه
برگها مقصرم. "پاپا، چرا برگها میریزند؟"
مانند کسی که به طور غیرمنتظره از خواب پریده باشد سکوت میکنم،
او پاهای کوچکِ چاق و قوی خود را بیصبرانه به زمین میکوبید. بیصبری او را قلب زمین،
اگر که اصلاً چنین چیزی وجود داشته باشد، از میان پوسته ضخیم خود حتماً میتوانست بشنَود.
"چرا؟ چرا؟ چرا؟"
من همچنان سکوت میکنم و بیهوده میکوشم بیتفاوتی غمگین در
حال ترک کردنم را محکم نگاه دارم.
با تردید فراوان میگویم: "برای اینکه زمین ... زیباتر
بشه" بدون آنکه خودم به آنچه گفتم معتقد باشم. اما چهره کوچک و آزرده اسنیگوله
میدرخشد، در چشمان آبیاش نورهای زرد و نارنجی به جنبش میافتند. با سری رو به بالا
شروع به گرفتن برگهای معلق در هوا کرده و آنها را درون لولهای جادوئی شبیه به تلسکوپ قرار میدهد که با هر حرکت شکلی جدید با رنگها بوجود میآورد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر