قلب ها و دست ها.(1)


"آقای ایستون حالا که شما اصرار دارید من اول صحبت کنم، بنابراین چاره‌ای بجز انجام این کار برایم باقی نمی‌ماند. شما وقتی دوستان قدیمی خود را در غرب می‌بیند آنها را دوباره به جا نمی‌آورید؟"
مرد جوان با شنیدن آهنگ صدای زن یکه می‌خورد، به نظر می‌رسید که با دستپاچگی مختصری در جنگ است، اما او فوری خود را از شر آن خلاص می‌کند و سپس انگشت زن را با دست چپ می‌گیرد و با لبخند می‌گوید: "شمائید دوشیزه فیرچایلد، من باید از شما بخاطر دست راستم تقاضای بخشش کنم، در حال حاضر دست راستم مشغول کار دیگری‌ست."
او دست راستش را که از مچ به وسیله دستبندِ براقی به دست چپ مرد همراه‌اش بسته شده بود کمی بالا می‌آورد. جلوه شادی در چشمان دختر کم کم جایش را به ترس و آشفتگی می‌دهد. گونه‌های سرخش بی‌رنگ و لب‌هایش از تعجب و وحشت از هم باز می‌شوند. ایستون، طوریکه انگار لذت برده باشد کمی می‌خندد و قصد داشت دوباره شروع به صحبت کند که دیگری بر او پیشی می‌گیرد. مردِ عبوس صورت دختر را با چشم‌های تیزبین و زیرکِ خود مخفیانه بررسی کرده بود.
"می‌بخشید که من شما رو مخاطب قرار می‌دم، دوشیزه، اما می‌بینم که شما کلانتر رو می‌شناسید. ممکنه شما از ایشون خواهش کنید که وقت تحویل دادنم به زندان توصیه منو بکنه. اگه او این کار رو بکنه سرنوشتم تو زندان خیلی آسونتر می‌شه. کلانتر منو به زندانی در لوین‌وورث می‌بره. هفت سال بخاطر جعل و تقلب."
دختر نفس راحتی می‌کشد، دوباره رنگ به چهره‌اش می‌نشیند و می‌گوید: "اوه، پس کار شما اینجا در غرب این است؟ شما کلانترید!"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر