بیمایه.


گفت: می‌تونم ازت خواهش کنم وقتی ساعت چهار صبح بیدار می‌شی و خواب‌آلوده از پنجرۀ بی‌پرده اطاقت به تِکه آسمونی که پیداست خیره می‌شی به من هم فکر کنی؟
***
از بس چشمانم به سیاهی عادت کرده، وقتی لکه ریز سفید یا زد رنگی بر آن می‌شیند، من به خود می‌گویم: بهشت را یافتم.
***
گفت: عجله کن، وقت تنگه، اگر هم مشغول خوردن آب هستی لیوانو زمین بذار و حرکت کن. لیوان آب را زمین می‌گذارم، قصد می‌کنم سریع حرکت کنم، ولی نمی‌دانستم مقصد کجاست!
***
یکی به اون یکی می‌گه: "اگه تخم باباتی راستشو بگو!"
اون یکی نه می‌ذاره و نه برمی‌داره و می‌گه: "کسخل پس می‌خواستی تخم پسر خاله‌ام باشم!؟"
یکی یک کم پکر می‌شه، اما بعد بشکنی می‌زنه و می‌گه: "خوب خره، مگه پسر خاله‌ات نمی‌تونه باباتم باشه؟ یک نفر در دو نقش."
اون یکی در حال گرفتن یقه یکی بود که پیرمردی خودشو قاطی می‌کنه و می‌گه: "چتونه! چرا می‌خواین دعوا کنین؟ مگه آدم عاقل به خاطر یک نفر در دو نقش هم دعوا می‌گیره؟" و به اون یکی می‌گه: "بالامجان، وقتی آدم می‌تونه هم بابای آدم باشه هم برادر آدم و هم پسر آدم، خوب چرا پسر خاله نتونه بابای آدم باشه؟ حوا هم همین وضعو داشته؛ هم زن آدم هم خواهرزن آدم و هم مادرزن آدم بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر