قلب ها و دست ها.(2)


ایستون خونسرد می‌گوید: "دوشیزه فیرچایلد، عزیز من، من می‌بایست مشغول به کار می‌شدم. بال در آوردن خاصیت پول است، و شما می‌دانید وقتی آدم بخواهد از هم‌شأنان خود در واشینگتن عقب نماند محتاج پول می‌شود. من این امکان را در غرب داشتم، و _ حالا، کلانتر بودن شغل بالائی مانند سفیر بودن نیست، اما _"
دختر سرزنده می‌گوید: "سفیر، او دیگر به دیدارمان نمی‌آید. اصلاً ضرورتی هم برای آمدنش نبود. شما باید این را بدانید. بسیار خوب، پس شما حالا یکی از این قهرمان‌های جسور غرب هستید، سوار بر اسب می‌تازید، شلیک می‌کنید و به پیشواز تمام خطرات می‌روید. این با زندگی در واشینگتن تفاوت دارد. جایتان در جمع قدیمی ما خالی‌ست."
نگاه چشمان دختر به سیاحت می‌پردازند و مجذوب و کمی گشاد شده به سمت دستبندهای براق می‌چرخند.
مرد دیگر می‌گوید: "خودتونو به این خاطر نگران نکنید، دوشیزه، همه کلانترها برای اینکه زندانی‌هاشون فرار نکنن خودشونو با زنجیر به اونا می‌بندن. آقای ایستون به شغلش وارده."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر