خواهر داسیا از دیدار او خوشحال میشود، زار زار میگرید و
برای روشن کردن سماور به آشپزخانه میرود. داسیا هدیهها را از ساک خارج میکند. خواهرش
هدایا را تماشا میکند، دوباره هق هق گریه کرده و داسیا را در آغوش میگیرد. میشا کنار
اجاق نشسته بود و با تعجب از خود میپرسید که چرا آن دو گریه میکنند.
دو خواهر برای نوشیدن چای کنار میز مینشینند، و حالا داسیا
مطلع میگردد که خویشاوندان خیلی از وسائل را با خود بردهاند. یک بچهخوک، سه گوساله،
یک بز و مرغها را خواهرش برداشته بود. داسیا ابتدا از این کارِ خواهر خود کمی میرنجد،
اما بعد آن را فراموش میکند، به خصوص اینکه بسیاری از وسائل و قبل از هر چیز خانه هنوز
آنجا بود. بعد از آنکه آن دو خواهر به قدر کافی چای نوشیده و گپ زدند برای دیدار خانه
به راه میافتند.
پیرامون ملکِ شخمزده شده بود، چیزی که باعث تعجب داسیا میشود،
اما خواهرش به او میگوید که همسایهها برای ویران نشدن زمین این کار را کردهاند. خانه
خیلی کوچکتر از آنچه داسیا در حافظه داشت به چشم میآمد.
پنجرهها به وسیله الوار محافظت شده بودند و کنار در کلیدی
آویزان بود. خواهرش مدت زیادی برای باز کردن در به خود زحمت میدهد، بعد داسیا آزمایش
میکند بعد دوباره خواهرش، آن دو کلی به خود زحمت دادند تا توانستند عاقبت در را باز
کنند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر