داخل خانه تاریک بود، فقط کمی نور از درزِ الوارهای محافظ
پنجرهها به داخل میتابید. همه لوازمِ داخل خانه نشانی از پوسیدگی و غیرمسکونی بودن
خانه میداد، اما بوی نان هم میآمد، و این بو از دوران کودکی با داسیا چنان همراه و
آشنا بود که قلبش به تپش میافتد. او در میان اطاقها میگشت، اطراف را نگاه میکرد و
کم کم چشمش به کمنوری عادت کرد. سقفِ کوتاه وقهوهای سیر بود. عکسها هنوز بر دیوار
آویزان بودند، اما تصاویرِ مقدسین بجز یکی که آنهم در حال افتادن بود همگی ناپدید شده
بودند. همینطور سجافهای قلابدوزی شده کنار اجاق و روی صندوقها هم دیگر آنجا نبودند.
داسیا درِ یکی از صندوقها را باز میکند _ بوی مادر به مشامش
میرسد. صندوق حاوی دامنهای سیاه پیرزنانه، روپوشهای روستائی و یک پالتوی کهنه از پوست
گوسفند بود. داسیا تمام آنها را از صندوق خارج میکند و دانه دانه آنها را خوب تماشا
میکند، بعد یک بار دیگر در میان خانه به راه میافتد و به حیاط خالی مینگرد، و چنین به
نظرش میرسید که او یک بار همه اینها را در زمان قدیم در خواب دیده و حالا او به محل
رؤیایش بازگشته است.
۳- خبر حراج به همسایهها میرسد و پیش داسیا میروند. آنها
هر قطعه را موشکافانه لمس و معاینه میکردند، اما داسیا ارزان میداد و اسباب و اثاثیه
را خیلی سریع فروخت.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر