Juri kasakow
1- تلگراف در روز اول ژانویه میرسد. داسیا در آشپزخانه بود،
و شوهرش برای باز کردن در میرود. با سردردی از عرقخوری شب قبل، با زیرپیراهنی، و در
حال خمیازه کشیدن قبض رسید را امضاء و فکر میکند چه کسی میتواند به این دیری کارت تبریکِ سال نو فرستاده باشد. بعد خمیازهکشان خبر کوتاه و غم انگیز فوت مادر هفتاد ساله داسیا
در روستای دورافتاده محل زندگیاش را میخواند.
او وحشتزده فکر میکند که تلگراف در وقت نامساعدی رسیده
است! و زنش را صدا میکند. داسیا گریه نکرد، او فقط کمی رنگش میپرد، به اطاق میرود،
رومیزی را مرتب میکند و مینشیند. شوهرش با چشمانی کدر به بطری نیمه پُر مشروب روی میز
نگاه میکند، یک گیلاس را پُر میکند و آن را تا آخرین قطره مینوشد. پس از مکث کوتاهی یک
گیلاس هم برای داسیا میریزد و میگوید: "بنوش! خدا میدونه تو سرم چه غوغائی برپاست.
اوه، اوه، اوه ... ما هم روزی خواهیم مُرد. چکار میکنی، برای خاکسپاری میری؟"
داسیا سکوت میکند، دستش روی رومیزی به حرکت میافتد، بعد
مشروبش را مینوشد و مانند نابینایان به سمت تختخواب رفته روی آن دراز میکشد و میگوید:
"نمیدونم".
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر