قلب ها و دست ها.(3)


دختر می‌پرسد: "آیا ما شما را به زودی در واشینگتن دوباره خواهیم دید؟"
ایستون می‌گوید: "مطمئناً نه به این زودی‌ها، ترسم از این است که کم کم باید ساکن شوم."
دختر به حرفش اضافه می‌کند: "من عاشق غربم"، چشمانش ملایم می‌درخشند و نگاهش را به طرف پنجره می‌چرخاند. او شروع می‌کند صریح و بدون تعارف به صحبت کردن. "ماما و من تابستان را در دِنور گذراندیم. او یک هفته پیش به خاطر بیمار بودن پدر به خانه بازگشت. من می‌توانستم در غرب زندگی کنم و خوشبخت باشم. من فکر می‌کنم هوای اینجا به من می‌سازد. پول همه چیز نیست. اما انسان‌ها همیشه همدیگر را بد تعبیر می‌کنند و نادان باقی می‌مانند _ _"
مرد عبوس غر و لندکنان می‌گوید: "گوش کنید، آقای کلانتر، این اصلاً درست نیست. من تشنه‌ام و تمام روز یک نخ سیگار هم نکشیدم. آیا به اندازه کافی صحبت نکردین؟ لطفاً منو به واگن سیگاریا ببرین، موافقید؟ دلم برای یک پیپ لک زده."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر