بوی نان.(7)


داسیا و میشا از میان دروازه بلند داخل قبرستان می‌شوند، اول به سمت راست و بعد به سمت چپ می‌پیچند و از میان درختان تازه سبز شدۀ غوش و بوته‌های خوشبو می‌گذرند. صورت داسیا مرتب بی‌رنگ‌تر می‌شد و دهانش کمی بازمانده بود.
میشا می‌گوید "این قبر مادربزرگ است" و داسیا چشمش به تپه فرو ریخته‌ای می‌افتد که بر روی آن علف‌های نوک تیز روئیده بودند و از میان‌شان گل و شن پیدا بود. و صلیب کوچک آبی رنگی از زمستان تا حالا کج در بالای آن ایستاده بود.
رنگ داسیا کاملاً می‌پرد و ناگهان حالش طوری می‌شود که انگار چاقوئی به سینه‌اش فرو رفته است، درست همآنجائی که قلب قرار دارد. درد وحشتناکی او را در برمی‌گیرد، آهی می‌کشد، زار زار می‌گرید و فریاد وحشتناکی می‌کشد، روی زانوهایش می‌افتد و چهار دست و پا به سمت قبر می‌خزد و کلمات عجیب و غریبی از ته حلقش خارج می‌شود، طوریکه میشا را ترس فرا می‌گیرد.
"اوهو ...او ... ه ...و ... او ...ه ... و" داسیا زار زار با صدای زیری گریه می‌کرد، با صورت به قبر می‌کوبید و به خاک نمناک چنگ می‌انداخت. "تو مادرکِ بی‌نظیرم ... مادرکِ عزیز و گرانبهایم، تو مادر بیچاره‌ام ... او ... ه ... و ... او ... ه ... آخ ... هرگز، هرگز نمی‌تونیم دیگه همدیگه رو در این دنیا ببینیم! دیگه چطور می‌تونم بدون تو زندگی کنم، دیگه چه کسی وقت اندوه دلداریم می‌ده و بغلم می‌کنه؟ مادرکم، آخه تو چرا این کار رو کردی؟"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر