داسیا و میشا از میان دروازه بلند داخل قبرستان میشوند، اول
به سمت راست و بعد به سمت چپ میپیچند و از میان درختان تازه سبز شدۀ غوش و بوتههای
خوشبو میگذرند. صورت داسیا مرتب بیرنگتر میشد و دهانش کمی بازمانده بود.
میشا میگوید "این قبر مادربزرگ است" و داسیا چشمش
به تپه فرو ریختهای میافتد که بر روی آن علفهای نوک تیز روئیده بودند و از میانشان
گل و شن پیدا بود. و صلیب کوچک آبی رنگی از زمستان تا حالا کج در بالای آن ایستاده
بود.
رنگ داسیا کاملاً میپرد و ناگهان حالش طوری میشود که انگار
چاقوئی به سینهاش فرو رفته است، درست همآنجائی که قلب قرار دارد. درد وحشتناکی او
را در برمیگیرد، آهی میکشد، زار زار میگرید و فریاد وحشتناکی میکشد، روی زانوهایش
میافتد و چهار دست و پا به سمت قبر میخزد و کلمات عجیب و غریبی از ته حلقش خارج میشود،
طوریکه میشا را ترس فرا میگیرد.
"اوهو ...او ... ه ...و ... او ...ه ... و" داسیا
زار زار با صدای زیری گریه میکرد، با صورت به قبر میکوبید و به خاک نمناک چنگ میانداخت.
"تو مادرکِ بینظیرم ... مادرکِ عزیز و گرانبهایم، تو مادر بیچارهام ... او
... ه ... و ... او ... ه ... آخ ... هرگز، هرگز نمیتونیم دیگه همدیگه رو در این دنیا
ببینیم! دیگه چطور میتونم بدون تو زندگی کنم، دیگه چه کسی وقت اندوه دلداریم میده و
بغلم میکنه؟ مادرکم، آخه تو چرا این کار رو کردی؟"
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر