اینجا یک خانه اشتراکیست، با این حال هنوز خانهای است قابل
تحمل و ساکت که بجز ویدا و مهندس استالاسکا یک زوج آرام و بدون بچه نیز در آن زندگی
میکنند. اما دیگر نمیشود به این سکوت اعتماد داشت. مگر بجز این است که این سکوتِ خوفناک
وامیدارد که کسی دست به قلم ببرد و شاید چیزی ممنوع یا اندیشه بدی را بنویسد؟ این سکوت
غیرقابل اجتناب مانند دملی میتپد یا مانند زمانسنجِ یک محموله دینامیت در فیلمی تیک
تیک میکند. چنین بنظر میآید که الساعه این سکوت منفجر خواهد گشت، اما کسی را نمیکشد،
بلکه تنها کمی ویران میسازد و بلندتر از قبل صدایش به گوش میآید. یک چنین سکوتی از
میان دیوار نازکی که او را از اطاق استالاسکا جدا میساخت نفوذ میکرد! در گذشته، زمانیکه
استفانی آنجا زندگی میکرد، هیچگاه ویدا صدائی نشنیده بود، با وجودیکه پیرزن تعداد زیادی
گربه داشت که میو میو میکردند و میخواستند بیرون بروند. حالا ویدا میشنود که چگونه
سکوت از میان درزها نفوذ میکنند و کفپوشِ چوبی براق اطاق، پایه های نازک میز و حتی انگشتانش
را همراه با قلم از خود لبریز میسازد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر