تبسم.(3)

"چی؟ چی؟"
من با شوخی توضیح می‌دهم: "آیا هرگز چنین تبسم مهربانانه‌ای دیده‌اید؟ هیچ قیمتی نمی‌توان برایش متصور گشت."
زنی با پالتوئی از پوست روباه برایم موعظه می‌خواند: "خجالت نمی‌کشید؟ با این قیافه باهوشتون!"
خریداران منصف بررسی‌کنان خود را با فشار به جلو نزدیک‌تر می‌ساختند. "چه چیزی برای فروش وجود دارد؟ صفحه‌های جدید گرامافون؟ لولیتا تورِس؟"
و من با رضایت به تک تک سؤال‌کنندگان جواب می‌دهم: "لبخند بزنید! نه به قبض خرید محتاجید! نه به پول!"
دختر از آن ارتفاع دست نیافتنی خویش مانند کودکی با تعجب به پائین نگاه می‌کرد. بر چهره جوانش یک تبسم دوستداشتنی پر پر می‌زند، اما نمی‌تواند خود را کنترل کند و با صدای بلند شروع به خندیدن می‌کند.
او چنان قشنگ می‌خندد که دلم می‌خواهد خنده‌اش را مانند قطعه‌ای نبات گاز بزنم، مانند یک سیب که از حرارت خورشید سرخ شده است.
"یک تبسم. یک تبسم زلال و شفاف. برای چه کسی بسته‌بندیش کنم؟"
جوانی با کلاه کوچک قرمز مخصوص دانشجوها با صدای بم دلپذیری می‌گوید: "یک تبسم! یک خنده! تقریباً مجانی!"
کم کم چهره مالکین آتی دستگاه‌های تلویزیون، موتورها و ساعت‌ها روشن می‌گردد. "دلقک ..." من صدائی ناراضی می‌شنوم. زنی که پالتوی روباه بر تن دارد مأیوسانه می‌گوید: "امروزه انسان‌ها قادر به کنترل خود نیستند. دیگر خجالت سرشان نمی‌شود."
حالا واقعاً همه می‌خندند: دختر بر روی نردبام، پسر دانشجو، مردان و زنان گمنام. آنها می‌خندند و فشار نگرانی هر روزه خود را دور می‌ریزند.
من از فروشگاه خارج می‌شوم _ سوار بر لبخندهای روشن و خنده‌های شاد انسان‌ها. آیا خرید بهتری می‌تواند وجود داشته باشد؟ ماشین‌ها در طول خیابان‌ها می‌رانند و چرخ‌هایشان برف‌های ذوب شده را به اطراف می‌پاشاند. ذرات گِل به هر سو در پرواز است.
برای اینکه جنس خریداری شده‌ام گل‌آلود نشود، آنرا درون قلبم مخفی می‌سازم.
(چاپ اول در سال ۱۹۷۶)
_ پایان_

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر