ساعت هشت و نیم شب است. من روبروی مونیتور نشستهام، میخواهم
ایمیلی بنویسم، اما فراموشم گشته چه میخواستم بنویسم و برای چه کسی. در این بین سیاهیِ شب مانند دزدها بیصدا از پنجره وارد میشود و پایِ سکوت را که در گوشهای از اطاق نشسته
است لگد میکند. سکوت برمیخیزد. انگار که بخواهد اجازه بگیرد، اول به من نگاهی میکند
و بعد دهان باز میکند تا به سیاهیِ شب خیر مقدم بگوید که ناگهان گلویش میگیرد و به سرفه
میافتد. صدای سرفه سکوت شبیه زوزۀ سوسکی پیر و زخمی گشته را میمانست که از راهی
دور بیوقفه در گوشم میپیچد، و شب بسان سوسکی با بالهای سیاه با ضربآهنگ سرفههای سکوت
شروع به رقصیدن میکند.
از جایم برمیخیزم، یک لیوان آب به دست سکوت میدهم و چند
ضربه آرام به پشتش میزنم و دوباره سر جایم مینشینم. سکوت آب را مینوشد، گلویش را صاف
میکند و بلند میگوید: به افتخار ورودِ شب عزیز اطاق را چراغانی کنید! و کلید چراغ را
روشن میکند. در همین لحظه یک آخ بلند از تهِ گلویِ تاریکی خارج میشود، چشمانش را سریع
میبندد و با سر خود را از پنجره اطاق به حیاط پرت میکند. سکوت با تعجب به من نگاهی
میاندازد و در حال نشستن سرش را تکان میدهد. من هم بعد از دادن تکان آرامی به سر به فکر
فرو رفته و به مونیتور خیره میمانم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر