تفریح همکاران اداری من بعد از صرف کله و پاچه.


به اطاق کارم داخل می‌شوم، بلند که همه بشنوند روزبخیری می‌گویم و بعد از نشستن کنار میز کارم متوجه رضا که مشغول مالیدن شقیقه‌هایش بود می‌شوم. خودم را آماده گفتن "خدا بد نده" می‌کنم که صدای بلند گوزی که شباهت زیادی به صدای انفجار آزمایش بمب اتم داشت مرا از گفتن بازمی‌دارد.
از این کارش تعجب می‌کنم، اگر شما هم بجای من بودید حتماً با شنیدن آن صدای بلند انفجار مثل من تعجب می‌کردید، به جای گفتن "خدا بد نده" می‌گویم "آقا رضا این چه کاریه می‌کنی؟"
همچنانکه سرانگشت‌های اشاره را بر عکسِ حرکت عقربه ساعت می‌یچرخاند و شقیقه‌اش را می‌مالید و با هر چرخش کامل انگشت بلند می‌گوزید، می‌گوید: سرم خیلی درد می‌کنه.
می‌گوم: خدا بد نده، ولی پس چرا شقیقه‌هاتو می‌مالی؟
مانند آدم‌های کودن می‌گوید: بر و بچه ها گفتن سردرد رو خوب می‌کنه.
می‌پرسم: خوب پس چرا هی میگوزی؟
با تعجب می‌پرسد: مگه گوز به شقیقه ربط نداره!؟
دیوانه بعد از چهل و چند سال عمر کردن هنوز هم دستگیرش نشده که گوز فقط می‌تواند با دل درد در ارتباط باشد، آن هم دل دردی که با خوردن سه پُرس کله‌پاچه به آن دچار می‌شوند و نه با شقیقه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر