365 روز از زندگی من.(10)


آقای (ر)
"من وجدان آگاه تو هستم، اما این به این معنی نمیباشد که تفکر و رفتارم از ضمیر آگاه من سرچشمه میگیرند! ضمیر آگاهم همه وقت مشکوک است، وقتی زنگ خانه به صدا میآید، ضمیر آگاهم مانند جیمز باند خود را به زیر میز پرتاب میکند و در این حال طپانچه کوچکی از آستین پیراهنش بیرون میکشد و منتظر شنیدن به صدا آمدن دوباره زنگ خانه به درب اتاقش خیره میماند.
ضمیر ناخودآگاهم کودک است، حافظهاش پاک و من از گرفتن دستور از او خرسندم". (ر)

دیروز هوا آفتابی و ملایم بود و هوس خیابانگردی آقای (ر) را رها نمیساخت! صبح زود (یک ربع مانده به نه صبح!) از من پرسید که آیا مایلم او را در این سفر همراهی کنم. آقای (ر) نود سال دارد، هنوز قادر است چند گام بردارد اما ترجیح میدهد از ویلچر استفاده کند. ویلچر آقای (ر) الکتریکیست و نمیدانم چرا شکل آن مرا به یاد فولکس واگنهای قورباغهای شکل قدیم میاندازد!
دوستی واقعی من و آقای (ر) وقتی شروع گشت که من صورتش را برای اولین بار اصلاح کردم. آقای (ر) پس از نگاه کوتاهی به ریش من نگاهی به صورت اصلاح شدهاش در آینه انداخت و گفت: "خیلی عجیبه، هیچ جائی از صورتم زخمی و خونی نشده! شما مرد قابل اطمینانی هستید!"

قبل از حرکت به پیشنهاد من آقای (ر) خود را کمی به سمت راست صندلی میکشد و من در حالیکه خود را مچاله ساخته بودم کنارش در سمت چپ مینشینم و میگویم: "به پیش!"
آقای (ر) در حین راندن ویلچر از پاکت سیگار کنار دستش یک سیگار برمیدارد و به من هم تعارف میکند. من از او تشکر کرده و سیگار مخصوص خودم را از جیب خارج میکنم.
ما در این هوای مطبوع سیگار میکشیدیم، قهوه مینوشیدیم و به خیابانگردی با ولیچر ادامه میدادیم تا اینکه سیگارهایمان به ته رسید.
در این چند هفته که از آشنائی و دوستیم با آقای (ر) میگذرد چیزهای زیادی از او آموختهام. آقای (ر) از وقتی متوجه شده که از تاریخ معاصر آلمان کمی آگاهم به من مرتب میگوید: "من به تو قول میدهم که اگر در آزمون شرکت کنی قبول شوی! بعد تابیعت آلمان را به تو خواهند داد و آلمانی خواهی شد!". من از او آموختهام که به تمام کشورهای جهان به یک چشم نگاه کنم، آموختهام که رنگها در ماهیت خود تفاوتی با هم ندارند و خاطره بوی غذای دوران کودکی ما را مانند گربهای مرتب به فضای دوران گذشته میکشاند.
البته من هم چیزهائی به آقای (ر) آموزاندهام: مثلاً او حالا خوب میداند که هنگام اصلاح صورت دادن حالت هنرمندانه به لبها میتواند باعث نمایان گشتن موهای کنار دهان و پائین لب گردد و جلوه چهره را بعد از اصلاح سه تیغهتر نمایش دهد! و میداند که برای در امان ماندن طبیعت از آلودگیای که به دست انسان صورت میگیرد باید ته سیگارش را در خیابان و راهرو نیندازد! اما به بهانه بیماری فراموشی! این کار را انجام نمیدهد و مدام با من جر و بحث میکند که این ته سیگار ناقابل در مقایسه با بمبهائی که اینجا و آنجای جهان بیچاره منفجر میگردند و جو را آلوده میسازند چه ضرری میتواند به این زمین بی پناه برساند! و من باید هر بار هنگام غافلگیر کردنش وقتی ته سیگار را در راهرو میاندازد به او گوشزد کنم که: هر انسان سهم خود را در حفظ و نگهداری از جهان به عهده دارد! سهم من و تو انداختن سیگار در جا سیگاریست! تو به صحیح یا غلط انجام دادن سهم دیگران چکار داری؟ مگر کلانتری!؟ اگر من روزی ادعا کردم در محلی که بمب فرو افتاده باید ته سیگار را در جا سیگاری انداخت بعد شما میتوانید به من بخندید و بگوئید که من دیوانهام!"

آقای (ر) با دیدن سطل آشغال بسته شده به تیر چراغ برق خیابان ویلچرش را نگاه میدارد، ته سیگارش را به دستم میدهد و میگوید: "دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید!"

من روزهایم را در خانه سالمندان با این مردم خوب میگذرانم. گاهی بعضی از گفتههایشان غمگینم میسازد و گاهی هم با تکرار حرفهایشان حوصلهام را به پایان میرسانند، اما چشمهایم همواره به آنها نشان میدهند که از بودن با آنها خرسندم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر