جن.


آشپزم وقتی صبحانه را آورد گفت: "تو آشپزخونه جن وجود دارد، من پیش کارفرمای اولیم برمی‌گردم"، و رنگ چهرهاش مخلوطی از آهک و پنیر شده بود.
من آرام و  مسلط میگویم: "این حرف چرندیست"، اما عرق سردی از پشتم به پائین میلغزید، زیرا هیچکس نمیتواند مانند آشپزم چنین خاگینهای بپزد، و چشمانداز زندگی کردن بدون خاگینههای او برایم وحشتناک بود.
زن شکنجه دیده میگوید: "این حرف چرندی نیست. من تمام شب را نخوابیدم. جن زوزه و آههای بلند میکشید و با یک پارچه کفنی که روی خود انداخته بود شل و بی حال راه میرفت."
"چه وقت بود؟"
"در نیمه شب."
من مشغول فکر کردن میشوم.
عاقبت میگویم: "چند شب به من فرصت بدید، من کاری میکنم که دوباره این کار تکرار نشود."
وضع مشخص بود. من باید میان جن و خاگینه یکی را انتخاب میکردم. من پشت میز تحریر نشستم و این نامه را نوشتم.
جناب آقای جن محترم!
آشپز من شکایت میکند که شما در آشپزخانه در رفت و آمدید. در آنجا زوزه و آههای بلند میکشید و با یک پارچه کفنی شل و بی حال راه میروید. من از شما درخواست میکنم از این کار خودداری کنید وگرنه آشپزم استعفا خواهد داد، و او تنها کسی در شهر است که میتواند خاگینههای خوب بپزد. اگر میخواهید در آشپزخانه آمد و شد کنید بنابراین این کار را به اتاق کار من محدود سازید یا ساعاتی را انتخاب کنید که آشپز من از خانه بیرون رفته باشد. من به خودم این اجازه را میدهم این را اضافه کنم که اگر شما از نظم و مقررات خانگی من سرپیچی کنید خود را در معرض بسیار نامطلوب جنگیری قرار خواهید داد.
با احترامات فائقه
(محل امضاء)
صبح روز بعد دوباره نامه را به دست گرفتم. بر روی آن یک جمجمه با تعدادی استخوان که مانند ماهی کولی روی هم قرار داشتند کشیده شده و در زیر آن نوشته شده بود:
من مرد نیستم بلکه یک زنم. من هرجا که دلم بخواهد رفت و آمد میکنم. زمان آمدنم به آشپزخانه را نمیتوانم تغییر بدهم. من اصولاً این کار را نمیکنم.
با احترام
لئونور زانفتلبن Leonore Sanftleben، جن.
زن دربان خانه که شب برای آرام ساختن آشپز پیشش بیدار مانده بود برایم توضیح داد که او هم صدای زوزه و آههای بلند و راه رفتن جن را شنیده است، و دیگر اینکه چیزی در آشپزخانه مانند کرم شب تاب میدرخشیده و با چشمان خودش دیده یک نفر که سرش را زیر بغل گرفته بود از کنارش گذشته و در این حال نفس سرد گور مانندی او را لمس کرده است. آشپز استعفا میدهد.
بخاطر خاگینه مثل یخ سردم شده بود. خانم لئونور زانفتلبن باید میرفت. من حالا تا اندازهای میدانستم سر و کارم با چه کسیست. او یک جن زن بود و به همین دلیل هم به آمد و شد در آشپزخانه تمایل داشت. یک خانم با اصول، اما مگر همه خانمها دارای اصول نیستند؟ و نهایتاً اصولها به این خاطر وجود دارند تا فتح گردند، بخصوص آن اصولهائی که توسط خانمها فتح میگردند. خانم لئونور زانفتلبن نباید زیبا بوده باشد وگرنه سرش را زیر بازویش حمل نمیکرد. خب، حالا خواهیم دید، من پشت میز تحریر میشینم و نامه زیر را مینویسم:
خانم لئونور زانفتلبن، جن این خانه.
خانم بسیار محترم!
من با تشکر دریافت خطوط ارزشمند شب گذشتهتان را تأیید و از شما مؤدبانه خواهش میکنم که لطفاً در نیمه شب امروز برای یک گفتگو با نشستن بر روی مبل خود را بصورت انسان به من نشان دهید.
با ارادت جنّانه و با احترام فراوان
(محل امضاء)
من در نیمه شب پشت میز تحریرم نشسته بودم و انتظار میکشیدم. مبل در کنار پنجره قرار داشت و نور ماه آن را کاملاً روشن ساخته بود، طوریکه خانم زانفتلبن میتوانست راحتتر تغییر ماهیت دهد. من تصمیم گرفته بودم وضعیت را کاملاً مستقیم و مؤدبانه مورد بحث قرار دهم و گفتنیهای ضروری را یادداشت کردم: زوزه و آههای بلند کشیدن، بی حال راه رفتن، پارچه کفنی، نور شبیه به کرم شب تاب، بوی گور مانند، سر در زیر بغل.
ساعت دوازده ضربه میزند. اتاق تاریک میشود و از گوشهای که مبل قرار داشت در فواصلی آسم مانند صدای نالههای بلند خارج میگردند: هوــهوــهو.
من میپرسم: " خانم عزیز، آیا شما هستید؟"
"هوــهو!"
"خانم مهربان؛ آیا زیر مبلید؟"
"هوــهو!"
من به خاگینه میاندیشیدم و محکم میگویم: "خانم مهربان، من فرش نیستم. من نمیتونم پیش شما زیر مبل بخزم. من از شما خواهش کردم که خود را بر روی مبلم به انسان مبدل کنید. خواهش میکنم، بفرمائید بشینید.
چادر لرزان بی شکل و غیر جذابی بر روی مبل ظاهر میگردد.
"خانم مهربان، حالا خواهش میکنم خود را به انسان تغییر بدید. من نمیتونم با یک چادر، با یک شیء لباس بر تن صحبت کنم. من از خانم زانفتلبن برای آمدن به اینجا خواهش کردهام و نه از یک قاب دستمال."
حالا حجاب رشد میکند و به شکل هولناکی بزرگ میشود. اگر قرار بود که آن چادر تبدیل به خانم زانفتلبن بشود بنابراین فضای زیادی برای وجود جنّانهاش احتیاج میداشت. عاقبت او در برابرم میشیند: در پارچهای آهار دار و ضمخت، یک خانم مسن، شفاف و چاق و چله. پستانهایش موج میزدند و او مانند فسفر شدیداً میدرخشید.
من میگویم: "لطفاً آنقدر نامطبوع نور ندهید. من از شما خواهش کردم به اینجا بیائید تا در ارتباط با جن بودنتان با من صحبت کنید نه اینکه من از خصوصیات شفافتان تعریف کنم یا توانائی نور دادنتان را اندازه بگیرم."
خانم زانفتلبن میگوید: "آقای عزیز!"، و در سرش دو چشم طوری میگداختند که گداختن ذغال در برابرش یک شوخی ابلهانه بود.
من میگویم: " مبلم را نسوزانید. و حالا من میخواهم به موضوع اصلی صحبتمان برگردم، و چند سؤال از شما دارم. چرا خانم عزیز شما در این خانه آمد و شد میکنید؟"
خانم زانفتلبن میگوید "من در این خانه فوت کردهام" و آه بلندی میکشد.
من میگویم: "همدردی صمیمانه من را بپذیرید، اما از لباس شما میشود قضاوت کرد که تقریباً مدت زیادی از مرگ شما میگذرد و شما نباید به این خاطر دیگر عصبانی باشید. بعلاوه ــ اگر من فوت کنم بنابراین آن را به معنی درخواست ترک کردن خانه تفسیر خواهم کرد."
خانم زانفتلبن میگوید: "نه، اصولاً آدم در همان خانه که میمیرد رفت و آمد میکند" و چند استخوان مرده را در دستهایش به صدا میاندازد.
"یعنی چه؟ این کار دیگر منسوخ شده است ــ من فکر میکردم که شما مستقلتر از این باشید."
خانم زانفتلبن میگوید: "من اینجا میمانم."
من صبوریم را از دست نمیدهم و میگویم: "قبول، خانم گرامی. اینجا بمانید و در آشپزخانه رفت و آمد داشته باشید. اما ملاحظه آشپز و خاگینه من را بکنید و ساعت دیگری برای این کار در نظر بگیرید."
"معمولاً ساعت دوازده ساعت مناسبیست. این سنت جنهاست. همچنین در این ساعت مهمان هم پیش شما نمیآید."
من میگویم: "من چندان اطمینانی ندارم، اما اگر در این ساعت مهمان پیشم بیاید بنابراین خانمهائی کم سن هستند و نه خانمی صد ساله و شفاف که از خود نور پخش میکند. بعلاوه موضوع بیشتر مربوط به آشپزم میشود تا خود من، و آشپز من از شما میترسد، زیرا شما زوزه و آههای بلند میکشید و به خود اجازه شوخیهای عجیب و غریب با سرتان میدهید" ــ من به یادداشتم نگاهی میکنم ــ "و نفستان بوی سرد گور میدهد و با یک پارچه کفنی در آشپزخانه نوسان میدهید."
خانم زانفتلبن ادامه میدهد:
"آقای عزیز، این پارچه کفنی نیست بلکه یک پارچه گردگیریست. من گرد و خاک پاک میکنم. من تمام عمرم گرد و خاک پاک کردم. همه چیز گرد و خاک میشود. شما هم به گرد و خاک تبدیل خواهید شد."
"این را میدانم. اما میخواهم تا زمانیکه هنوز گرد و خاک نشدهام خاگینه بخورم، و اگر شما آشپزم را با آههای بلند و درخشیدن بترسانید و برمانید من دیگر خاگینه بدست نخواهم آورد. خانم لئونور زانفتلبن گفتگوی ما به پایان رسید. من از شما میپرسم که آیا میخواهید از اینجا بروید یا نه؟ من به شما پنج دقیقه وقت برای فکر کردن میدهم."
خانم زانفتلبن به طرز زشتی از خود نور پخش میکند. سپس سرش را از روی شانهاش برمیدارد و روی زانویش میگذارد. او حالا صبرم را به پایان میرساند.
من فریاد میکشم: "خانم زانفتلبن، هنرنمائی نکنید، اینجا سالن نمایش نیست!"
سر بر روی زانویش با لکنت میگوید: "گرد و غبار ــ گرد و غبار ــ گرد و غبار"
گرد و غبار ــ گرد و غبار ــ با این کلمه یک ایده فوقالعاده به ذهنم میرسد.
زن گرد و غبار بود، گرد و غبار میخواست و گرد و غبار هم باید بدست میآورد! من جارو برقی را برمیدارم، آن را روشن میکنم و لوله شلنگ آن را بر روی پستانهای نور دهنده خانم زانفتلبن فشار میدهم. شلنگ میمکید و میمکید و خانم زانفتلبن همراه با سر بر روی زانویش ناپدید میگردد، گداختگی، آههای بلند و تمام شفافیت و درخشانی درون شلنگ جارو برقی ناپدید میگردند.
دیگر جنی در کار نبود، و من خاگینه میخورم.
جارو برقی اما حالا طوری کار میکند که هرگز نکرده بود. خانم زانفتلبن شغلش را در آن یافته است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر