جنگ صلیبی کودکان.

هنگامیکه در یک صبح تابستان گله را در شبنم و مه به چرا برده بودم و خورشید در حال بالا آمدن از کوههای آبی مایل به خاکستری بود یک فرشته جوان مو فرفری، درست به همان شکلی که او بر روی اوراق کلمات قصار آیین عشای ربانی به تصویر کشیده شده است بر من ظاهر گشت. او از میان تنه دو درخت توس جلو آمد، به بز نر پیشرو گله نزدیک شد و به آرامی میان دو شاخش را لمس کرد. بز سر ریشدارش را بالا آورد و با چشمان سبز و آرامش با تعجب به او نگاه کرد. هر دو سگ گله به جلو پریدند و بدون پارس کردن و با تکان دادن دم در کنار غریبه که شروع به خندیدن کرده بود به بالا و پائین جهیدند.  مرد جوان غریبه اینطور شروع به صحبت کرد: "اشتفان Stephan، خدا تو را مانند زمانی که موسی شبان را به پیامبری و تبلیغ کردن برگزید انتخاب کرده است. دیدهای چگونه در جنگلهای سرزمینت لشگری از کرم حرکت میکنند؟ فقط یک نفر راه را میشناسد و بقیه او را کور و کورکورانه دنبال میکنند. تو باید آن یک نفر باشی. عصایت را بلند کن، بگذار فلوت چوپانیات به صدا آید، برادران و خواهرانت، کودکان و دختران تمام خلقها به دنبالت خواهند آمد. زیرا بدان که خدا گفته است: <بگذار کودکان به سوی من آیند>، بنابراین نجات جهان جدید ما هم فقط بدست کودکان انجام خواهد گرفت. افراد سالمند مانند درختان بی ریشه پژمردهاند و فقط ارزش سوزانده شدن در شعلههای آتش را دارند و زنانشان نیز نابارورند. زهدان یک باکره نه ساله مانند مریم باکره در نه ماه دیگر ناجی تازهای به دنیا خواهد آورد. اشتفان، تو پیامبر و منادی او خواهی گشت. من تو را به جنگ صلیبی بر علیه تمام رذیلتها، بر علیه تنبلی، دروغ، قتل، حسد و شرارت میخوانم. ندای جنگجویان صلیبی را در روحت بپذیر: خداوندا، مسیحیت را افزایش ده! کافران را به جهنم بفرست! خدایا! صلیب واقعی را دوباره به ما عطا فرما!" ــ بعد فرشته با بیرون آمدن خورشید صبحگاهی خود را در مه ناپدید میسازد. سگها پارس میکردند. بز نر پیشرو گله شاخهایش را رو به زمین خم کرده بود و با صدای بلند نفس میکشید. من حیوانها را به چراگاه هدایت کردم، از چوب بید یک فلوت ساختم و ترانه شادی در صبح ماه ژوئن سال 1212 نواختم. ــ شب پیش کشاورز رفتم و گفتم: "کشاورز، مرا مرخص کن. من باید تو را ترک کنم، من دیگر نمیتوانم چوپان تو باشم." کشاورز گفت: "تو هم درست مانند یکی از این گوسفندهائی هستی که به چرا میبری. من هزینه زندگیت را تأمین میکنم، همچنین نیمتنه و کفش چرمیات را از من داری و در کریسمس یک تالر Taler هم از من میگیری: چرا میخواهی مرا ترک کنی؟ آیا مگر در این سیزده سال که برایم کار کردی سختی کشیدهای؟" من گفتم: "من باید خدا را جستجو کنم و توسط او باکرهای را پیدا کنم که جدیداً برای به دنیا آوردن ناجی جدید انتخاب شده است. فرشتهای در کنار جنگل مرا از آن با خبر ساخت." کشاورز از تعجب چشمانش گرد گشت. "کدام فرشته تو را از چه چیز با خبر ساخت؟" من به کشاورز آنچه رخ داده بود را تعریف کردم. اما او مرا مسخره کرد. من در شب با فلوت و عصای چوپانیم از آنجا رفتم. اما خیلی تعجبآور بود: دو سگ و بز نر پیشرو و تمام گله به دنبالم آمدند. و درب همه طویلهها باز گشتند و از تمام خانهها برهها و بزها به دنبالم میآمدند. ستارهها روشن میدرخشیدند. هوا گرم بود. اما من سردم شده بود و با گامهای سریع به پیش میرفتم. صبح به روستای بلویز Bloies در وندوم Vendôme رسیدم. هزاران حیوان به دنبالم میآمدند و با پیوستن سگها به لشگرم به تعدادشان مدام افزوده میگشت. در این وقت کشاورزان مرا در یک برج زندانی میکنند. گوسفندها راه را میبندند، بزها غرغر میکنند، سگها پارس میکنند. اما وقتی من بر بالای برج رفتم آنها ساکت گشتند. من علامت صلیب را از آن بالا بر آنها کشیدم و گفتم: "به پیش صاحبانتان برگردید و به آنها خدمت کنید! خداوند بزودی صلیب حقیقیاش را خواهد افراشت و شماها سپس در سایهاش علف خواهید خورد! بروید خدا با شما!" ــ و آنها با سرهای به زیر انداخته رفتند، سگها اما با دمی لای پاهای خود قرار داده رفتند. ــ بعد کشاورزها با شگفتی تمام مرا از برج خارج کردند. در این لحظه من فلوتم را در آوردم و شروع به نواختن یک ترانه کردم:

ماریای آسمانی،
ماریای مهربان؛
در خدمت به آنچه تو میپنداری
ما را سرافراز ساختهای.

در این لحظه درب خانهها باز میگردند و مانند زن و مردی با هم اسپانیائی میرقصند: و پسرها، دخترها، کودکان به سمت من میدوند و به دورم جمع میگردند. من برایشان ترانه را مینوازم و آنها آواز خوان و خوشحال به دنبالم میآیند. هیچ یک از تهدیدهای سالمندان، پدر و مادرها و کشیشها ابداً کمکی نکرد. راهپیمایان در بین تک تک ترانهها فریاد میکشیدند: "خدایا، بر مسیحیت بیفزا! کافرین را به جهنم بفرست! خدایا، صلیب حقیقی را دوباره به ما عطا فرما!". ما از میان روستاها و شهرها میرفتیم و هرچه بر تعداد ما افزوده میگشت مردم هم با کمال میل بیشتری به ما اجازه عبور میدادند. صد هزار جنگجو هم قادر نگشتند گور مقدس را به زور از کافرین بگیرند. خدا آنها را شکست داد، زیرا که او قلبهای سیاهشان را دیده بود. او در قلبشان میدید که به خاطر چه چیز آنها واقعاً میجنگند: دلیل آنها بدن مقدس و استخوانهای شهدا نبود، زمین مقدس بی حرمت گشته و برج و باروی ویران گشته و سوخته اورشلیم نبود. عدهای صلیب را بر روی پالتوهایشان حمل میکردند، زیرا فکر میکردند با پیروزی بر سلطان غنائم بزرگی بدست خواهند آورد، و عدهای را هم زنهای قهوهای رنگ و داغ کفار ترک به جنگ جلب میکرد. دسته سوم اما فکر میکردند میتوانند در بین راه به نام عیسی مسیح توسط دزدی و قتل و غارت به نان و نوائی برسند. ما جوانها و کودکان اما خدا را در قلبهایمان حمل میکردیم و میخواستیم گور مقدس را با قلبهایمان فتح کنیم. هیج خونی نباید به راه میافتاد، هیچ قتلی نباید انجام میگرفت، هیچ جرمی و هیچ فکر ناشایستی. روستاها و شهرها بدون هیچ حرف و کلمهای از ما شکست خوردند: ما فقط راهپیمائی میکردیم، مانند ملخها پرواز میکردیم، مانند باد میوزدیم و مانند ماهیها در دریا میگذشتیم. مردم به ما بزرگوارانه کمک میکردند، ما شب را در کلیساها میگذراندیم و جائی که ما نهار میخوردیم آنجا هم شهرداران، اشراف، آوازخوانان و اسقفها غذا میخوردند. پادشاه فرانسه با فرستادن یک پیک سلطنتی با پرچمهای کوچک نیلوفری به ما دستور داد به نزد پدر و مادرهای خود بازگردیم. اما ما هیچ پادشاهی از فرانسه و هیچ پدر و مادری نمیشناختیم، زیرا که افکار ما فقط از خدا پر بود.

ما از میان فرانسه میگذریم و از کنار دریای مدیترانه به سمت ایتالیا میرویم. ما به پیاچنسا Piacenza و جنوا Genua میرسیم و از آنجا به رم Rom میرویم. من چند روز قبل از رسیدن به رم گنبد کلیسای سن پتر را در ابرها در حال درخشیدن میدیدم. من با پسران و دختران راهپیما در میدان واتیکان از پلههای سن پتر بالا میرویم. مردم رم که همیشه شلوغ هستند ساکت جمع میگردند. پاپ اینوسنس Innozenz در بالای تالار ایستاده بود. او دستش را طوریکه قصد دور کردن ما را دارد بلند می‏کند. در این لحظه من صلیبی برای او میکشم و برایش دعای خیر می‌کنم. سپس ما که تعدادمان به سی هزار نفر میرسید زانو زدیم و من شروع به صحبت کردم: "پدر مقدس، برای ما و برای افرادمان بر روی دریا دعای خیر بفرما!" و پاپ رنگ پریده و خاموش برایمان دعا میکند. من اما کلمات آهستهای را که به مشاورش میگفت میشنیدم: "ما در خوابیم. این کودکان بیدارند. ببین چه خوشحال به سمت گور میروند." ــ در این وقت بود که من برای اولین بار وحشتزده گشتم. من در این شب در یکی از سالنهای واتیکان خوابیدم، جائیکه با عکسهای مجلل تمام مقدسین تزئین شده بود. در این شب سباستین Sebastian مقدس بر من ظاهر گشت، مرا بغل کرد و بوسید. ما به راهپیمائی خود از میان کامپانیا Campagna به سمت بریندیزی Brindisi ادامه دادیم. در کامپاگنا در کنار خرابه یک قنات با دختر نه سالهای به نام ماریا مواجه میشوم. دختر به محض مشاهده من در رأس صف راهپیمانان به سمتم میآید، در برابرم زانو میزند، پاهایم را میبوسد و فروتنانه به دنبالم میآید. در این وقت من مطمئن شده بودم که مادر ناجی جدید را پیدا کردهام و چشمهای گریانم را در موهای سیاهش که مانند انجیر بوی شیرینی میداد مخفی ساختم. میل و اشتیاق بی حد و مرزی بر من مستولی می‏گردد در برابر دیدگان تمام زائرین که بر روی زمین زانو زده و سر را بر خاک گذاشته بودند به خدا قسم یاد کنم که او را شناختهام. ــ از روم انواع و اقسام اراذل و اوباش به صفوف ما پیوستند: کشیشهای ناشی، گداها، مزدوران از کار برکنار شده مزارع و زنان و مردان دلال محبت. عاقبت ما به بریندیزی میرسیم و دریائی که باید از میانش عبور میکردیم در برابرمان قرار داشت. من با عصایم ضربهای به دریا میزنم ــ اما امواج آنطور که خود را در برابر موسی گشوده بودند راهی برای عبور ما باز نمیکنند. دو نفر از صاحبان کشتی در بریندیسی اما اعلام کردند که بخاطر هدف مقدسمان و برای پاداش گرفتن از خدا ما را به اسکندریه  Alexandriaمیبرند. ما با هفت کشتی حرکت میکنیم. دو کشتی در نزدیک ساردنی  Sardinienدر جزیره سن پیترو San Pietro واژگون و غرق میگردند. در دو کشتی غرق شده فقط چمدانهای راهبان گدا، مزدوران و دلالان محبت قرار داشت و این به نظرم نشانه خوبی آمد. ما با فریاد بلند "خدایا بر مسیحیت بیفزا!" به ساحل آفریقائی که از میان مه نقرهای رنگ پدیدار گشته بود سلام دادیم. ما کف زنان و آواز خوان از میان اسکندریه گذشتیم و هنگامیکه به بازار رسیدیم ناگهان تمام خیابانهائی که به بازار منتهی میگشتند را در محاصره ملوانان مسلح یافتیم. در بازار اما هوگو فررویس Hugo Ferreus و گلموس پورکوس Guilelmus Porcus با تپانچهای به کمر، با صورتهای چاق و در حالیکه پوزخند میزدند ایستاده بودند، پورکوس واقعاً مانند خوکی که لباس بر تن کرده باشد دیده میگشت. فررویس با تپانچه در هوا شلیک میکند و در سکوت عمومی که برقرار بود فریاد میکشد: "حراج میتواند شروع شود! چه کسی اول شروع میکند؟" ــ ما به موقع به حراج بزرگ سالانه فروش برده رسیده بودیم و فرستاده خلیفه تعداد ده هزار نفر از ما را به قیمت هشتاد هزار سکه طلا از صاحبان کشتی‏ها خریداری کرد. خلیفه ابتدا سعی میکرد که ما  ایمانمان را انکار کنیم، اما چون ما تزلزل ناپذیر ایستادگی کردیم او از نقشهاش دست کشید. پورکوس روح فروش ماریا دختر کوچک از کامپانیا، مادر ناجی آینده را برای خود نگاه داشت. دختر، طوری که من توانستم بعد بفهمم در حرمسرای او یک کودک به دنیا آورد که نمیدانم چه بر سرش آمده است. خلیفهای که من پیشخدمت مخصوصش شده بودم یک بار اجازه دیدار از گور مقدس را به من داد. گور ویران و نامرتب در خارج از شهر اورشلیم در یک زمین متروک و خشک قرار دارد. یک گله گوسفند بر روی زمین مشغول چریدن بودند و یک چوپان در فلوتی که خود ساخته بود ترانه خندهداری در نور سبز پریده رنگ صبح سحر میدمید. چون مسیح آنطور که انجیل به ما میگوید از مرگ برخاسته و باید به سمت آسمان صعود کرده باشد بنابراین من فکر میکردم گور خالیای را خواهم یافت. اما اینطور نبود. بلکه یک جمجمه خوب حفظ گشته، انواع مفصلها و استخوانهای لگن خاصره اسکلت یک انسان در آن قرار داشت. من جمجمه را در دست گرفتم و مدت درازی در حدقههای خالی چشمها نگاه کردم. البته من با خود چنین اندیشیدم از آنجائیکه تو هم مانند بقیه انسانها مردهای و پس از مرگ به سوی خدا صعود نکردهای و در کنار او بر تخت الماس نشان ننشستهای بنابراین به من هم نمیتوانی در مسیر سفرم کمک کنی. فرشته فریبائی بر من ظاهر گشت که اغفالم میکرد و به من میگفت که باید دیگران را فریب دهم. حالا خدا در من مرده است و من دیگر هیچ چیز از او نمیدانم. کاش همانطور که من برایش دل میسوزاندم او هم به من رحم میکرد! حالا من ایمانم به مسیحیت را انکار کردهام، صلیب آویزان به گردنم را شکستهام و مانند خلیفه، سرور مهربانم یک بت پرست شدهام. هنگامیکه من در سر سفره غذا تصمیمم را با خلیفه در میان گذاشتم بسیار خوشحال گشت. او مرا مانند سباستین مقدس در سالن واتیکان بغل کرد، بوسید و گفت: "تو نباید دیگر اشتفان نامیده شوی. من تو را همانطور که اولین پسر محمد نامیده میگشت به نام علی غسل تعمید میدهم." وقتی من از تنگ بلور سفید رنگ شراب قرمز برایش میریختم دستانم میلرزیدند و یک قطره اشگ از میان مژهام درون جامش افتاد و او در سکوت شرابش را نوشید.

من تحت فرمان خلیفه مهربانم الـکامل Al-Kamil در صفوف عربها بر علیه فریدریش دوم Friedrich و ارتش مسیحی او جنگیدم. من تعدادی از مسیحیان را توسط چماق خار دار کشتم و بطور اتفاقی آن دو روح فروش، هوگو فررویس و گلموسپورکوس را که این بار لباس سربازان مسیح را با این اندیشه که به سود بیشتری دست یابند بر تن کرده بودند اسیر ساختم. من گذاشتم که آن دو سودجو را در اورشلیم بر روی کوه زیتون به صلیب بکشند و در میانشان سومین صلیب را نصب کنند و جمجمه و اسکلت مسیح را به آن آویزند، من گذاشتم مسیح را برای دومین بار به صلیب بکشند.
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر