
میدان بزرگ با آن بقایای ویرانه خاکستری محلی است که در
کنارش مقر هیتلر قرار داشت. یک بلوک بتونی، در واقع از یک آتشفشان زیرزمینی پرتاب گردیده،
یک سنگ قبر. من از میان کشتزارِ پوشیده از برف میگذشتم، در پشت سرم باد پرچم بزرگ
قرمز رنگی را بر فراز دروازه براندنبورگ تکان میداد. اسبها چهارنعل از روی دروازه به پائین
فرود میآمدند یا به سمت آسمان پرواز میکردند و به همراه صلیبِ شکستهِ سیاه رنگ محو
میگشتند. دانههای سفید برف در هوا تلو تلو میخوردند؛ من به هتلم میروم، جائی که
پیشخدمت با ادبی خود را در برابرم تا کمر خم کرد و صورت غذائی که به زبان آلمانی و
روسی چاپ شده بود را به دستم داد. من غذائی را انتخاب و او سفارش مرا یادداشت کرد و
با نوک پنجه پا به سمت آشپزخانه رفت. من پشت میز نشستم و پاسپورتم را که به نام و نام
خانوادگی من صادر شده بود لمس کردم، پاسپورتی که در داخل آن مشخصات من و یک یادداشت
وجود داشت: علامت ویژه: ندارد. هم پاسپورت واقعی بود و هم نام من.
ادامه
در این لحظه هیچ چیز وجود ندارد. امروز صبح بدون داشتن جهانبینی
از خواب برخاستم. همه چیز خاکستری رنگ بود. من روزنامه را برداشتم و مشغول خواندن شدم،
بخصوص خبرهای مربوط به سیاست را. هنوز هم آنچه "سیاسیون" میگویند برایم
جالب است. بعد از خوردن صبحانه، سیاست قدرتهای بزرگ را دیگر درک نمیکنم. بعضی اوقات
اما چنین به نظرم میرسد که انگار چیزی از آن میفهمم. هنگام نهار و هنگام شب دوباره
نمیتوانم آن را درک کنم. تا جائی که بتوانم طرحی از هستی دیروزم را تصور میکنم، بلافاصله
بعد از بیداری ادعا میکنم، نه کاتولیک نه کمونیست و نه به اصطلاح "شاعر"
بودهام. من عقیده شخصی نداشتم. حالا بعد از ترک کردن تختخواب رادیو را روشن میکنم.
ــ ناتمام ــ