
یکدفعه اطراف هویگِل خالی میشود. اندکی از فشار زنجیر کم
میگردد. بدنش بیدار گشته و مانند آهنی سخت که به سوی دیواری میدود و پس از برخورد
با آن ویرانش میسازد خود را سفت و محکم میسازد.
تنفس کردن ناگهان آسان شده بود.
یک سکوت بزرگ غیرقابل تصور و سفید در اطراف ایستاده بود.
وقتی او بعد از مدتی طولانی چشمهایش را باز میکند، تمام
اعضای بدنش سرما و رطوبت زمین را در خود میمکند. او در باغچهای دراز افتاده و خون
و خاک روی گونههای کبود شدهاش چسبیده بود. دهانش را میبندد و آب دهانش را با زحمت
و درد قورت میدهد. معدهاش بوی تهوعآوری میداد.
خانه مانند منبعی سبز و بدجنس در باغچه لگدمال شده چمباته
زده بود. رنگ سرخ ملایم صبحگاهی پنجرههائی را که بیروح به روبروی خود زل زده بودند
میلیسید. بوی پوسیدگی به مشام میآمد.
هویگِل تلو تلوخوران از جا بلند میشود و وحشتزده باغ را
ترک میکند. مانند کشتیشکستهای تلو تلوخوران از مسیر علفزار به سمت شهر میرفت، سستی
هولناکی او را در بر گرفته بود. سرانجام با ترس فراوان به قدمهایش سرعت بیشتری بخشیده
و تا جائی که قدرت داشت میدود.
پس از رسیدن به اولین خانه میایستد و نفس تازه میکند،
از صورتش خاک و خون را پاک کرده و خموش و هوشیار قدم به خیابان مینهد. کارگران از
کنارش میگذشتند و توجهای به او نمیکردند. آنها دستهای خود را حرکت میدادند و
مانند انسانهائی که انکار و اعتراض نمیکنند صحبت میکردند. استواری عجیبی از حرکت
دستها و کلماتشان جاری بود.
هویگِل مانند آدم ترک شده، بیمصرف و کوتولهای رقتانگیز
آنجا ایستاده بود. شرمِ هفتههای پیش تسلیمناپذیر و سنگدلانه از او بیرون میزند و
بالا و بالاتر میآید. درمانده و مانند گدائی به همه آدمها نگاه میکرد.
عاقبت تکانی سریع به خود داده و به رفتن ادامه میدهد. چهرهاش
آهسته معتدل میگردد. محکمتر، مصممتر و با جدیت سبک گشته انسانی که آرامش خود را
پس از یک لرزش بزرگ دوباره بدست آورده است براه میافتد.
_ پایان _