کرم‎‌خورده.


<کرمخورده> از هاینس تووُت را در اردیبهشت سال ۱۳۹۷ ترجمه کرده بودم.

جانشین
ــ نه، خانم گِریزِر، شما نمیتوانید تصور کنید که چه وحشتی دیروز داشتم! من اگر با چشمان خودم شوهر شما را بر روی بستر مرگش ندیده بودم میتوانستم قسم بخورم که او شوهر مرحوم شماست.
ــ چطور چنین چیزی ممکن است، خانم هِمپل؟
ــ پس خوب گوش کنید: جریان اختلاف من با بِرگر به دادگاه کشیده است، و هرچند روز یک بار از دادگاه برایم نامه میآید، بنابراین من اینجا در ساختمان شمارۀ هفتِ خیابان خودمان بودم، و میخواستم بگذارم در آنجا در دفتر مشاورۀ حقوقی یک عرضحال برایم بنویسند. میدانید، فکر کنم اگر در آنجا تنها میبودم سکته میکردم. اما آنجا یک زن بود که مرد با او مذاکره میکرد، و بنابراین من دوباره بر خود مسلط گشتم.
ــ ساختمان در اِردبرگ‌اشتراسه قرار دارد؟
ــ بله، شمارۀ هفت. این خیلی عجیب است که من این مرد را تا حال هرگز ندیده بودم، درحالیکه بیشتر از دو ماه میگذرد که این اداره آنجاست.
ــ و او واقعاً شبیه به تئودور من دیده میشود؟
ــ خانم گِریزِر، من به شما میگویم، درست مثل شباهت یک تخم مرغ با یک تخم مرغ دیگر.
ــ فقط در چهره، یا ...
ــ شباهت چهره کاملاً شگفتانگیز است. در غیراینصورت فکر کنم اندکی کوتاهتر باشد و نه مانند او قوی.
ــ من باید او را یک بار ببینم. خانم هِمپل صبر کنید من عکسها را میآورم.
خانم گِریزِر که در نیمی از طبقۀ اول ساختمانِ باشکوهی سکونت داشت که شوهر مرحومش برای او به ارث گذارده بود خانمی بود که به چهل سالگی نزدیک میگشت، اما بسیار جوانتر به نظر میآمد. او زنده‌دل و شاد بود، هیچ‌چیز را از دست نمی‌داد و دوستیهای زیادی در منطقه داشتْ بجز با مستأجران خانهاش که او همۀ آنها را دشمنان قسم‌خورده خود میپنداشت.
او با آنها تنها در باره چیزهای ضروری صحبت میکرد؛ در حالیکه در غیراینصورت در کمال میل با تمام جهان گپ میزد و هیچ‌چیز را بیشتر از وقتی کسی در بعد از ظهر به مهمانی برای نوشیدن قهوه پیشش میآمد دوست نداشت. او میگفت میتواند مانند افراد بسیار محترمی که آدم هر چند روز یک بار در روزنامهها از مهمانیهای چایِ عصرانهشان میخواند از عهدۀ این کار بسیار خوب برآید.
این لذت اصلی او بود.
البته او یک مورد خوب برای همۀ شکارچیان ثروت بود و میتوانست تا حال بیست بار ازدواج کرده باشد، اما او بسیار مراقب بود و خانۀ زیبا برایش ارزش فراوان داشت. او در نزد یکی از دوستانش دیده بود که آدم به چه حال و احوال بدی میتواند بیفتد. پول زیبای دوستش را یک چنین مردی از دستش خارج ساخته بود، و عاقبت زن بیچاره برای آنکه بتواند زندگی را بگذراند باید کار میکرد.
او بیش از هرچیز اما تئودورش را دوست داشت. هیچ مرد دیگری نمیتوانست مورد پسندش واقع گردد. البته مردم به شوهرش میخندیدند، زیرا او دارای یک صدای ریز جیرجیرکی بود که با ظاهر قویاش اصلاً تناسب نداشت، اما در غیراینصورت خوش قلب بود. او زن را از شرایط کوچک و نیازمند خارج ساخته و هر آرزویش را برآورده کرده بود. اما زن خواستههای خاصی نداشت. او از اینکه به این وضعیتِ زندگی بادوام آمده است خوشبخت بود، و هرکاری برای خشنودی مرد انجام میداد.
مرد میتوانست خیلی احساساتی فلوت بنوازد. وقتی او هنگام غروبِ خورشید کنار پنجره مینشست و رپرتوارش را در فلوت میدمید زن خوشش می‌آمد. در نهایت او بخاطر زن یکی از اپراهایِ بتهوون را مینواخت و زن متن آهنگ را آهسته همراه فلوت زمزمه میکرد.
آنها این کار را دعای خودشان میدانستند و اجازه نمیدادند کسی مزاحمشان شود.
او خوب غذا میخورد، ترجیحاً گوشت و سبزیجات، و شبها وقتی آنها در خانه بودند هنگام روزنامه خواندن یک پیپ دراز میکشید؛ اما هیچکس اجازه نداشت از آن چیزی بداند. پیپها خوب پنهان گشته در یک گنجه قرار داشتند. حتی خدمتکار هم از وجودشان مطلع نبود. در غیراینصورت دوستانِ خوب حتماً او را دست میانداختند.
یک بار او گذاشت یک نقاش جوان که بالا در یک آتلیۀ کوچک زندگی میکرد با رنگروغن از او نقاشی کند. پرترۀ او در اتاق بزرگ آویزان بود و او را در تمام آرامشش نشان میداد، با گردن چاقی که چربیاش بر روی یقۀ کوتاه پیچ خورده بود. چشمها از تعجب گشاد گشته، تمام صورت سرخ و بسیار سالم و با یک حالت بینهایت خیرخواهانه.
یک صورت کاملاً زیبا. موها به سمت چپ شانه شده بود. او این را از دوران خدمت سربازی حفظ کرده بود، و همانطور هم مشتاقانه در باشگاه جنگ فعالیت میکرد و به خود مینازید که در دورانِ ذخیره تا گروهبانی ترقی کرده است.
تئودور مرحومش اینطور بود.
و حالا آنطور که خانم هِمپل ادعا میکرد باید انسانی وجود داشته باشد که شبیه به او بود؟ اما آدم باید خود را از آن مطمئن سازد.
هنگامیکه خانم هِمپل عکسها را در دست نگاه داشته بود میگوید: نه واقعاً خانم گِریزِر، میدانید، او در نقاشی رنگروغن جوانتر به نظر میرسد، اما اینجا این عکسها درست شبیه مشاور حقوقی است، درست همانطور که او بود و زندگی میکرد! واقعاً، مشاور حقوقی اصلاً احتیاج به عکس گرفتن ندارد. او میتواند برای خود از روی این عکسها مجدداً سفارش دهد. این واقعاً ترسناک است.
ــ اما من چطور میتوانم خود را از آن مطمئن سازم؟
ــ یک بار به آنجا بروید.
ــ آه خانم هِمپل، من جرأت این کار را ندارم.
ــ شما میتوانید از او تقاضای اطلاعات کنید. شما در هرصورت بخاطر خانه همیشه مشکل دارید. برای رفتن به آنجا میتوان براحتی دلایل زیادی یافت، البته فقط اگر آدم بخواهد.
ــ این صحیح است، اما آدم باید برای این کار جسارت هم داشته باشد، و آن را من ندارم.
ــ آیا باید شما را همراهی کنم؟
ــ آه، خانم هِمپل، اگر شما فقط این کار را بکنید! یا خیلی بهتر: آیا این مرد پیش کسی نمیرود؟ ... اما اگر برای این کار مبلغی اضافه بگیرد قطعاً قبول میکند. آدم میتواند او را خیلی ساده سفارش بدهد.
ــ من این را از او خواهم پرسید.
ــ آه بله خانم هِمپل، این کار را انجام دهید. من حتی سؤالی دارم که میتوانم از او بپرسم. زن سبزیفروشِ ساکن زیرزمینِ پشت خانه بخاطر چیزهائی که اصلاً در قراردادش نوشته نشده است همیشه شکایت دارد. اما او شش سال است که در آنجا زندگی میکند و من نمیدانم وقتی زن از زیرزمین راضی نیست میتوان آن را از او گرفت یا نه.
ــ باشه، خانم گِریزِر، من این را هم از او خواهم پرسید؛ فقط این مرد تمام روز باید به مردم مشاوره بدهد، و نمیدانم که آیا بتواند وقت پیدا کند؟
ــ او حتماً میتواند برای آمدن به اینجا نیمساعت وقتِ آزاد پیدا کند. سرش نباید خیلی هم شلوغ باشد.
ــ باشه، خانم گِریزِر، همه‌چیز را سفارش خواهم داد، و سپس برای خبر دادن پیش شما خواهم آمد.
ــ خداحافظ، خانم هِمپل!
ــ خداحافظ، خانم گِریزِر!
با این حرف خانم هِمپل میرود، حالا خانم گِریزِر به این فکر میکرد که کاملاً در نزدیکی او انسانی زندگی میکند که باید شبیه به تئودورش باشد همانطور که یک تخممرغ شبیه به بقیه تخممرغهاست.
هرکاری را هم که شروع میکرد باز باید مرتب به این موضوع فکر میکرد. زن چند بار در برابر نقاشی رنگروغن میایستد و از خود میپرسد که آیا چنین چیزی امکان دارد. این باید خیلی عجیب باشد.
او نمیتوانست بخوابد، باید همیشه به شوهر مرحومش فکر کند، و خود را مانند دورانِ اول بیوه شدنش دوباره تنها و رها گشته احساس میکرد. حالا پی در پی روزهائی وجود داشتند که زن به سختی به او فکر میکرد؛ اما حالا دوباره همه‌چیز جاندار شده بود، طوریکه انگار تئودور دوباره از مرگ برخاسته است.
او خوانده بود که در جهان هیچ‌چیز زوال نمییابد، بلکه همه‌چیز دوباره بازمیگردد، هرچند اغلب به اشکال متفاوت. آیا این امکان وجود نداشت که به این ترتیب تئودور بازگشته باشد؟
آه! این چه فکرهای احمقانهایست که او میکند. سرش کاملاً داغ شده بود، همه‌چیز دور سرش میچرخید، و مرتب این احساس را داشت که تئودور باید در این نزدیکی باشد.
او یک شبِ بسیار بدی داشت؛ و تصمیم گرفته بود که تمام داستان را فراموش کند. هیچ‌چیز به او مربوط نمیگشت. او نمیخواست اصلاً این مرد را ببیند، میخواست به خانم هِمپل بگوید که دیگر لازم نیست بیشتر از این زحمت بکشد.
اما وقتی خانم هِمپل پیشش میآید توضیح میدهد که همه‌چیز روبراه است. او با آقای شولِر صحبت کرده است، و او میخواهد امروز بعد از ظهر ساعت چهار و نیم به اینجا بیاید.
حالا باید او چکار کند؟
او میتوانست قرار را کنسل کند. این اولین چیزی بود که زن به آن فکر کرد؛ اما سپس تصمیم میگیرد مرد را واقعاً بخاطر حل مشکلی که در خانه پیش آمده بود بپذیرد، و از توصیهاش بخاطر زیرزمین جویا شود. سپس با یک ضربه دو مگس شکار میکرد. او میتوانست با این کار همچنین از شر احساس نامشخص و عدم اطمینانی که از دیروز بر او سنگینی میکرد خلاص شود.
او در حدود ساعت چهار و نیم بسیار بیقرار میگردد؛ گرچه مرتب به خود میگفت که تمام جریان چیز مهمی نمیباشد. او فقط میخواست خود را مطمئن سازد که آیا خانم هِمپل حقیقت را گفته است.
دختر خدمتکار میآید و برایش یک کارت ویزیت میآورد که بر رویش نوشته شده بود: فریتس شولِر، مشاور حقوقی. مشاوره در تمام امور حقوقی، تجاری و شخصی.
در پیش او معمول نبود که کسی با کارت ویزیت خود را معرفی کند. این به تمام جریان یک رنگآمیزی مجللتر میداد که زن از آن خوشش آمد.
و سپس مرد در برابر او مینشیند، و او باید به مرد خیره میگشت. در آنچه خانم هِمپل تعریف کرده بود واقعاً اغراق نشده بود. چهرهای دقیقاً شبیه به تئودور او. طوریکه انگار تئودور فقط لباس دیگری بر تن کرده است. صدایش کمی متفاوت به گوش میرسید. این مرد صدای عمیقتری داشت؛ اما چشمها کاملاً یکسان بودند، فقط سبیل بیش از حد دراز بود و رو به پائین قرار داشت، در حالیکه تئودور سبیلش کوتاهتر بود و آن را شانه زده رو به بالا نگه میداشت. اما صبحها پس از بلند شدن از خواب سبیلش کاملاً مانند سبیل آقائی که روبرویش نشسته بود دیده میگشت، و او برایش بریده بریده از داستان زیرزمین و زنِ سبزیفروش گزارش میداد، اما به زحمت آنچه را که مرد در مورد پرسشش میگفت و برایش توضیح میداد میشنید، بلکه باید مدام او را تماشا میکرد.
حالا او اضطراب اولیهاش از بین رفته بود و برعکس در درون و اطراف خود احساس بسیار مطلوبی داشت. و وقتی مرد میخواست به گوش دادن پایان دهدْ او برای اینکه مرد نرود و بیشتر آنجا بماندْ با مطلب تازهای شروع به صحبت می‌کرد.
اما عاقبت باید مرد میرفت. چند نفر از مشتریها انتظار او را در خانهشان میکشیدند. مرد عذرخواهی میکند و می‌رود.
حالا او دوباره تنها بود، عکسهای شوهرش را برمیدارد و تفاوت چندانی بین این دو مرد نمییابد.
او در روز بعد میگذارد که مرد دوباره پیشش بیاید. در روز سوم خودش پیش مرد می‌رود. در این بین به نظر میرسید که مرد توسط خانم هِمپل مطلع شده باشد که چه علاقهای گِریزِرْ بیوه و مالک خانه به او پیدا کرده است، و به چه دلیل همیشه او را چنین عجیب نگاه میکند.
و در طول گفتگو به مرد اعتراف میکند که چه‌چیز او را به دفترش کشانده است؛ و مرد به نوبۀ خود کنجکاو بود از این شباهت اطمینان حاصل کند. بنابراین او از مرد دعوت میکند به مهمانی پیشش برود؛ سپس میخواست تمام عکسها را به مرد نشان دهد.
بعد از ظهر روز بعد مرد دوباره داخل آپارتمان زن میشود، این بار لباس بهتری پوشیده بود و زن با تعجب و لذت میبیند که او سبیلش را کوتاهتر کرده و رو به بالا برده است، طوریکه حالا شباهت بسیار قابل توجه بود.
زن از این چاپلوسی خوشش میآید، زیرا مرد این کار را ظاهراً برای خوشایند او انجام داده بود، او کاملاً گذرا به مرد ابراز کرده بود که تئودورش چگونه سبیل خود را رو به سمت بالا نگه میداشته است. شاید خانم هِمپل هم برای این کار به مرد انگیزه داده باشد. در هرحال این کار او را بسیار خوشحال ساخته و نسبت به مرد بسیار مهربان بود.
آنها در باره بسیاری از مسائل خصوصی با همدیگر صحبت کردند؛ از کسب و کار به زحمت صحبتی میگشت، اما مرد پیشنهاد کرد که روز بعد یک بار با زن سبزیفروش مذاکره خواهد کرد.
مرد این کار را هم انجام میدهد و پس از آن او را از جریان مذاکره مطلع میسازد.
به این ترتیب به زودی مرد هر روز دلیلی برای آمدن پیش او داشت.
خانم هِمپل آنچه را که خانم گِریزِر در باره مرد میگفت وفادارانه به او گزارش میداد؛ و بزودی تنها موضوعِ صحبت بین آن دو زن آقای فریتس شولِر بود. خانم گِریزِر دائماً از شباهت عجیب آن دو میگفت، و اینکه چطور این احساس را دارد که انگار شوهرش کنارش نشسته است. فقط صدای مرد او را ناراحت میکرد. وقتی او به مرد هنگام صحبت کردن نگاه نمیکرد احساس میکرد که چطور تئودورش اما طور دیگر صحبت میکرده است، با صدای خیلی زیر و اغلب بسیار زیرتر در هنگام داد و فریاد کردن که او باید همیشه به آن لبخند میزد.
او خیلی دوست داشت از آقای شولِر خواهش کند که اگر ممکن است با صدای چنان عمیق حرف نزند. او فقط احتیاج داشت صدایش را اندکی زیرتر سازد، این کار خطرناکی نبود.
او لباسهای شوهر مرحومش را که نمیتوانست خود را از آنها جدا سازد و هنوز در کمد بودند بیرون آورده بود. آیا آنها اندازه مرد خواهند بود؟
او به این خاطر بسیار کنجکاو بود و خیلی دلش میخواست از مرد بخواهد یک بار آنها را امتحان کند. فقط او جسارت این کار را نداشت. شاید مرد پیشنهادش را رد میکرد، و این میتوانست برایش بسیار نامطلوب گردد.
مرد شانۀ اندکی باریکتر از شوهر مرحومش داشت، اما این نمیتوانست خیلی مهم باشد. آدم باید می‌گذاشت که مرد یک بار این لباسها را امتحان کند.
حالا زن چیزهای مختلفی برای آینده برنامهریزی میکرد، و تصمیم راسخ داشت که وقتی وقتش برسد این کار یکی از خواهشهای اولیهاش باید باشد.
بزودی زن نمیتوانست دیگر بدون او زندگی کند، روز و شب به این مرد که برایش چنین کامل شوهر اولش را شعبدهبازی میکرد میاندیشید، و گاهی اوقات وقتی با مرد صحبت میکرد مجبور میگشت فکر کند که او تئودورش نیست؛ و باعث تعجبش میگشت وقتی مانند غریبهها مرد را شما خطاب میکرد و بجای آنکه رفتارش آنطور باشد که واقعاً احساس میکرد بی‌حرکت کنار مرد مینشست.
یک بار مرد را بطور غیرمنتظره تئو مینامد! او در این لحظه وحشت میکند! و همچنین مرد هم مشوش میگردد و یک سکوت نگران کننده به وجود میآید، اما او از آن لحظه به بعد تصمیم گرفته بود که در آینده مرد را فقط تئو بنامد.
خانم هِمپل فعالانه از پیش یکی نزد دیگری میرفت، و چنین پیش میآید که مرد مرتب معتمدتر میگردد.
بیوه گِریزِر هنوز بسیار زیبا بود و بعضی از مردها قصد ازدواج با او را داشتند.
ازدواج با این زنِ هنوز بسیار زیبا، با ثروت قابل توجهاش، خانه و تمام امکانات رفاهی که میتوانست آدم را شکوفا سازد معامله بدی نبود. حالا مرد تمام روز با امور مردم غریبه سر و کار داشت، مجبور بود خود را عذاب دهد و در نهایت به هیچ‌چیز درست و حسابی نرسیده بود. درآمدش زیاد نبود، مراجعینش همیشه فقط مردم کم پولی بودند که نمیتوانستند پول زیادی بپردازند.
و چنین پیش میآید که آقای شولِر یک روز به بیوه گِریزِر توضیح میدهد که چقدر او را دوست دارد، و آیا زن هم احتمالاً به او علاقه دارد؟
در این لحظه زن خود را به آغوش او میاندازد و هق هق‌کنان فریاد میکشد:
ــ آه تئودور، چطور میتونی چنین چیزی بپرسی؟
از این لحظه به بعد فریتس شولِر سابق به گور سپرده شده بود. نامگذاری انجام شده و او از حالا مانند شوهر قبلیاش تئودور نامیده میگشت.
و زن در اولین ساعات به او فشار میآورد که باید به صدایش بیشتر توجه کند، و دوست ندارد او همیشه چنین مردانه عمیق صحبت کند. مرد برای خوشامدش تلاش میکند، و در این تلاشها بدون قصد صداهای زیر عجیبی خارج میسازد، که زن نمی‌توانست خود را حالا از لذت بردن نگهدارد. بله! تئودور کاملاً اینطور صحبت میکرد. بنابراین او مجبور بود از این پس همیشه اینطور صحبت کند. آه، این برای زن بسیار هیجانانگیز بود؛ و زن چشمانش را میبست تا صدای او را بشنود. اما حالا مرد با وجود خواهش و التماس زن مانند همیشه صحبت میکند؛ و زن میبایست مدت درازی خواهش کند تا مرد دوباره بخاطر او صدایش را تغییر دهد.
یک روز زن قصدش را انجام میدهد، و مرد میبایست لباسهای تئودور را بپوشد. کت بلند سیاهرنگش را که او یکشنبهها همیشه میپوشید.
مرد ابتدا میخواست در برابر این خواسته مقاومت کند، و وقتی میبیند که این امتناع زن را میرنجاند تسلیم میگردد. او به پول زیادی فکر میکند که متعلق به زن بود، به آپارتمان در خانۀ زیبا، به غذای خوبی که زن هر ظهر با افتخار برابرش میگذاشت و بنابراین تسلیم میگردد. لباسها اندازهاش نبودند. همه‌چیز برایش گشاد بود، اما زن معتقد بود که او میتواند با گذشت زمان مناسبِ با لباسها رشد کند. فقط چون زن نمیتوانست صبر کند تا او بر وزنش افزوده شود بنابراین میگذارد پنهانی اندازۀ لباسها را تغییر دهند؛ شلوارها را کوتاهتر و کتها و جلیقهها را تنگتر سازند. او از حالا به بعد لباسهای تئودورِ مرحوم را میپوشید، و مهم نبود که او مایل به این کار است یا نه.
اوایل برایش بر تن داشتن لباسهای یک مُرده وحشتناک بود، اما او راه نجاتی بجز باطل کردن نامزدی نمیدید. اما او این را نمیخواست.
زن به او یقههای تازه هدیه داده بود، زیرا یقههای کهنه مناسب دور گردنش نبودند. در عوض اما شکل آنها مانند یقه تئودور بود، و زن کراواتها را برایش همانطور می‌بست که برای شوهر اولش میبست.
او مو و ریش را مدتها بود که مانندِ سرمشق خود ساخته بود. این کار اما برایش بسیار نامطلوب بود، زیرا ساکنین خانه او را با نگاههای خجالتی یا خندان نگاه میکردند؛ و یک بار پیرزنی که فقط به ندرت از اتاقِ زیرشیروانیاش به پائین میآمد وقتی به او برخورد میکند با وحشت فریاد میکشد، و برای همۀ جهان توضیح میدهد که او در تمام عمرش هرگز چنین وحشت نکرده بوده استْ آنطور که وقتی آقای گِریزِرِ مُرده را دوباره در برابر خود دید و وحشت کرد.
آیا مگر او دو سال پیش فوت نکرده بوده است؟
او خودش تشییع جنازه را دیده بود. پس چطور میتوانست فقط چنین چیزی ممکن باشد؟
او نمی‌توانست در وحشتش خود را آرام سازد.
او نمیخواست درک کند که مرد کاملاً یک نفر دیگر یک آقای شولِر باید باشد، بلکه خود را متقاعد میساخت که گِریزِر احتمالاً باید فقط به ظاهر مُرده باشد و ساکنین نمیخواهند این را به او بگویند، زیرا بعد ممکن است در این ترس دائمی به سر برد که شاید روزی هم او زنده به گور گردد.
اما برای شولِر بازی کردن نقش آقای گِریزِر مدام نامطلوبتر میگشت.
او حالا فقط غذاهای مورد علاقۀ سلف خود را دریافت میکرد، بخصوص هر سهشنبه شلغم سوئدی با گوشت شکم خوک، یک سوپ ماهی در هر پنجشنبه و هر شبِ جمعه خلال سیبزمینی سرخ شده با پورۀ سیب. بقیه روزها غذاها معمولی بودند که او مانند تمام انسانها با میل میخورد؛ اما شلغم سوئدی را نمیتوانست بو بکشد. به این خاطر او در دوران کودکی چون دوست نداشت آن را بخورد اغلب کتک خورده بود، و از خلال سیبزمینی سرخ شده فرار میکرد. او در ابتدا ــ قبل از آنکه حدس بزند که این غذاهای مورد علاقۀ سرمشقش بودهاند ــ در پاسخ به پرسش زن چاپلوسانه توضیح داده بود که خیلی خوب به او مزه میدهد.
حالا او تلاش میکرد بر بیمیلیاش چیره شود و چیزها را تا جائیکه میشد به پائین فرو برد. قبل از شروع سهشنبه و جمعه او یک ترس وحشتناک داشت. او گرسنگی میکشید، نه اولین صبحانه را میخورد و نه دومین صبحانه را، فقط به این خاطر که کمی اشتها داشته باشد تا غذای ظهر در برابرش خیلی مقاومت نکند.
این هیچ کمکی نمیکرد. فقط به محض رسیدن بوی شلغم سوئدی به مشامش معدهاش شروع به طغیان میکرد. او میبایست تمام انرژیاش را جمع کند و بخورد، کاملاً آرام بخورد و آن را مانند دارو به پائین فرو بَرَد.
زن با چشمان درخشان آنجا مینشست. زیرا او با دستان خودش غذا را برایش تهیه میکرد، تئودور همیشه از صمیم قلب میگفت که هیچ آشپزی قادر نیست مانند او چنین طعمی به غذا ببخشد.
تئودور هرچه از غذاهایش میخورد سیر نمیگشت. شولِر بیهوده ادعا میکرد که اشتهایش خیلی بزرگ نمیباشد و غذاخورِ قویای نیست. این در تضادِ با توانش در روزهای دیگر هفته بود. او باید اطمینان میداد که شلغم سوئدی و گوشت چربِ شکم خوک به دهانش بسیار خوشمزه میآید، گرچه این غذا حالش را بهم میزد. این چه کمکی میتوانست بکند. زن چنان با چشمان عاشقانه او را نگاه میکرد که او غذا را قورت میداد و قورت میداد، تا اینکه او نهایتاً غذایِ داده شده را تمام میکرد.
او باید دو بشقابِ بزرگ پُر از سوپ ماهی را تا ته می‌خورد، تئودور هم اینطور انجام میداد. خلال سیبزمینی سرخ شده قابل تحمل بود، آنها واقعاً خوب بودند. اما او نمیتوانست پس از آن بخوابد و به وحشتناکترین معده درد دچار میگشت. گرچه هر بار پس از خوردن آن چند گیلاس جین مینوشید، اما این کار خیلی کمک نمیکرد.
او در هنگام نامزدیاش موقعیت آسانی نداشت. همه‌چیز را باید مانند تئودور انجام میداد؛ هرچند یاد گرفته بود برای خود یک پیپ دراز روشن کند، اما زن باید صرفنظر میکرد که او برایش با فلوت بنوازد. او هرگز نمی‌توانست نواختن فلوت را بیاموزد.
این متأسفانه خیلی بد بود که او هیچ ردی از شنوائی موسیقائی نداشت. او فقط میتوانست دو مارش را اشتباهی با سوت بزند، آنطور که در یک گردش به زن ثابت کرد.
آه از این گردشها! اما تئودور این کار را مقدس میشمرد. آنها باید در هوای بادی و بارانی یکشنبهها صبح زود حرکت میکردند. او مجبور بود به تمام انجمنهائی که تئودور عضو بوده بپیوندد. آنها هر بار به یکی از این انجمنها میپیوستند. او تا حال در طول هفته شایسته کار کرده و در روز یکشنبه همیشه در کمال آسایش استراحت میکرد. حالا اما مجبور بود صبح کاملاً زود از رختخواب بیرون بیاید، باید راه میرفت و راه میرفت، باید اجازه میداد شبها در راهآهن به او تنه بزنند و هُلش دهند، و در حقیقت همیشه وقتی که آنها در بیرون مارماهی با سالاد خیارشور خورده و آبجوی گندم با آب تمشک نوشیده بودند. او چند یکشنبه شبِ پُر مشقت را گذرانده بود، که هنوز هم در یادش بودند.
او از نوشیدن آبجوی گندم از آن به بعد معاف شده بود، زن آن را تنها مینوشید؛ اما مارماهی تا زمانیکه در لیست غذا وجود داشت باید خورده میشد. او یک بار به پیشخدمت برای خط کشیدن بر روی مارماهی در لیست غذا رشوه داده بود، اما نمیتوانست هربار بگذارد این کار را بکند، در غیراینصورت زن متوجه میگشت.
این یک زمان سخت برای او بود.
حالا اما به آنها برای ثبت ازدواج وقت داده شده بود.
اگر او فقط عروسی را پشت سر بگذارد سپس همه‌چیز بهتر خواهد گشت، سپس او حق بیشتری خواهد داشت و میتوانست بیشتر اعتراض کند. اما تئودور همه‌چیز را از پیش تعیین کرده بود. اگر زن مجدداً ازدواج میکرد دیگر حق دخل و تصرف بر تمام ارثیه را نداشت.
ارثیه باید پس از مرگ زن، در صورتیکه بدون وارث مانده باشد به یکی از بستگانِ مشخص تئودور برسد. و زن در زمان حیات فقط میتوانست به بعضی چیزها آزادانه دسترسی داشته باشد.
مرد از تمام اینها ابتدا چند روز قبل از ازدواج مطلع میگردد، و هیچ گزینهای برایش باقی‌نمیماند بجز آنکه در آنجا هم تسلیم شود. او با شرایط تعیین کرده تئودور باز هم میتوانست خوب زندگی کند.
عروسی با شکوه تمام جشن گرفته میشود.
شام عروسی در همان سالن در نزد فِررکینگ بود، و شب آنها به درسدن سفر میکنند، جائیکه زن هفته قبل همان اتاقی را سفارش داده بود که آن زمان با تئودور در اختیار داشتند. زیرا همه‌چیز یک تکرار دقیق اولین ازدواجش بود.
زن فقط یک چیز را کم داشت، و آن این بود که کشیش کلاینِ پیر نتوانست آنها را به عقد یکدیگر درآورد. اما این ممکن نبود، زیرا کشیش مدت کوتاهی پس از مرگ تئودور فوت کرده بود و بجای او یک واعظ جوان آن دو را به عقد هم درآورد. این اصلاً مورد علاقه زن نبود و تمام خُلق و خویش را تهدید به غارت میکرد.
زن اجازه داد همان حرفها دقیقاً مانند آن زمان به او زده شود، و لیست غذا دقیقاً یکسان بود.
به این ترتیب آنها به سفر رفته بودند، مرد با یک احساس بزرگ راحت گشتن، و آنها در شب به درسدن رسیده و بلافاصله به اتاقشان رفته بودند.
حالا زن در این وقت کاملاً احساساتی شده بود، طوری عمل میکرد که انگار هنوز ازدواج نکرده بوده است، از مرد درخواست میکند که باید مانند تئودور به راهرو برود تا او بر روی تختخواب قرار گیرد.
اما مرد برای اولین بار زیر بار نمیرود. غذای خوب و شراب او را جسور ساخته بود، و بنابراین به حرف زن گوش نمیدهد، به راهرو نمیرود و نمیخواست ابتدا لبۀ تخت کنار او بنشیند و دستهایش را نوازش کند و یک کمدی طولانی نمایش دهد.
برای این کار او حوصله نداشت. و بنابراین مقدمهچینی درازی نمیکند، و عاقبت این کار مورد علاقه زن هم قرار میگیرد، زن بسیار راضی بود و پشیمان نبود که با او ازدواج کرده است.
اما زن در روز بعد دوباره از او میخواهد که به بازی در نقش تئودورش ادامه دهد. تا زمانیکه مرد از این کار لذت میبرد این کار را برای خوشایند زن انجام میداد؛ زیرا او نمیخواست در دوران ماه عسل زن را برنجاند. رفاه زندگی مرد را خوشحال میساخت. در روز او تسلیم بود، اما گاهی اوقات آقا بودنش را به زن نشان میداد، و نظر خود را داشت.
وقتی یک شب مرد مطلقاً نمیخواست آنطور رفتار کند که تئودور انجام میداد و زن بسیار عذابش میدهد او خیلی ساده و خسته پشتش را به زن میکند و بدون توجه به او به خواب میرود.
او بزودی متوجه میشود که با این کار یک اسلحه خوب در دست دارد، و حالا او میدانست چگونه هوشمندانه از آن استفاده کند.
او از آن به بعد کت و شلوار خودش را که زن گذاشته بود برای ازدواج برایش بدوزند میپوشید؛ زیرا وقتی آنها دوباره به خانه بازگشته بودند مرد یک لباسفروش را آورده و تمام خُرده‌ریزها و لباسها را خیلی ارزان به او فروخته بود. زن میخواست ترشروئی کند و سر و صدایش را بلند سازد؛ اما مرد میگذارد که او را سرزنش کند، و زن پس از غر و لند کردن تا ظهر روز بعد به این خاطر که او از شلغم سوئدیاش به زحمت یک چنگالِ پُر خورده بود دوباره در شب با هم آشتی میکنند.
مرد کاملاً آهسته دوباره خودش میگردد.
پیپِ دراز در گوشهای قرار میگیرد؛ او از فلوت وحشتناکترین صداها را خارج میساخت که زن را به وحشت میانداخت، طوریکه زن خودش از او خواهش میکند از فلوت نواختن دست بکشد؛ فقط به خلال سیبزمینی سرخ شده عادت کرده و از آن خوشش آمده بود.
اما سپس زن شروع میکند به کمی بیمار گشتن، نمیتوانست دیگر غذاهای چرب را ببیند. و یک سهشنبه فرا میرسد که هیچ شلغم سوئدی و گوشت چربِ شکم خوک وجود نداشت، اما با این حال بخاطر اینکه حرفی از آن زده نشود هویج با گوشتِ گاو تهیه شده بود که مرد خیلی دوست داشت.
نام او هنوز از او گرفته شده باقی‌مانده بود و او مانند سلف خود تئودور نامیده میگشت. این دردِ چندان زیادی نداشت؛ و چون زن از آن لذت میبرد بنابراین میگذاشت که او را تئو بنامد. با این حال او خودِ قدیمیاش را کاملاً آرام دوباره مییابد. او دیگر فقط کپیِ سلفش نبود، و یک روز در تابستان وقتی هوا بسیار گرم بود میگذارد مو و ریشش را مانند یک فرچه کوتاه کنند، زن به آن هم عادت میکند. زن میگوید که این مدل مو و ریش اصلاً بد هم نیست، و اگر مرد بخواهد میتواند همیشه اینطور مو و ریشش را آرایش کند. او احتیاج ندارد دوباره آنها را آنطور که ابتدا برای آرام ساختنش بلند میکرد دوباره بلند سازد.
زن حالا بسیار ضعیف و نرم و فوقالعاده قابل انعطاف و احساساتی بود. همیشه فقط به آیندۀ نزدیکی فکر میکرد که بیشتر و بیشتر گذشته را بیرون میراند.
و یک روز فرزند بدنیا میآید. او یک پسر بود و البته نام تئودور را بر او مینهند.
شادی بزرگ بود و پدر بسیار مفتخر و راضی، زیرا این به معنای حفظ اموالی بود که او از مدتها پیش کاملاً تحت نظر خود داشت. او از زمانیکه زن باردار بود و اجازه عصبانی گشتن نداشت به تنهائی خانه و دارائی را مدیریت میکرد.
او آقای خانه شده بود.
و یک روز معلوم میشود که نامِ تئودورِ پدر با تئودورِ پسر و گاهی حتی با تئودورِ اول دائماً سردرگمی ایجاد میکند.
و چنین اتفاق میافتد که وقتی پسر برای اولین بار با شنیدنِ نام تئو عکسالعمل نشان میدهد پدر دوباره به نام واقعیاش فریتس میرسد.
او به این ترتیب عاقبت توانست کاملاً از ماسک سلفش بیرون بجهد، او در برابر تمام جهان دوباره خودش میگردد، و دیگر هیچ‌چیز سلفش را که حالا برای همیشه به گور سپرده شده بود به یاد نمیانداخت.
 
یک سکۀ ده فنیگی. یک داستان کاملاً بی‌ضرر
"یک تمبر ــ رِ ... ده فنیگ ــ ی!"
یک دختر کوچکِ نه ساله در یک لباس کوچک قهوهای رنگِ پُر وصله با موهای بلوند بافته شدهای که نواری سیاه و چرب آن را در بالای سر محکم نگه داشته در مقابل باجۀ پست ایستاده، و عاقبت پس از خارج ساختن جمله از دهانْ نفس عمیقی میکشد. کارمند پست باید ابتدا با گفتن یک "خب چی میخوایِ" خشن! او را به حرف زدن وامیداشت.
انگشتان کثیف دختر سکۀ پنجاه فنیگی را طوری متشنج میچرخانَند که سکه در این حال کاملاً گرم شده است.
دختر تمبر و چهار سکۀ ده فنیگیِ بقیه پولش را از جلوی باجه برمیدارد. کارمند پست پنجرۀ باجه را دوباره میبندد. سپس دختر دستِ برادر سه سالهاش را میگیرد و او را با خود به خیابان میکشد.
در میان چهار سکۀ ده فنیگی یکی جدید و براق است، براق مانند نقره. سکه تازه ضرب شده بود، و دختر سکۀ براق درخشنده را به برادر نشان میدهد. پسر دستانش را به سمت آن دراز میکند و حریصانه فریاد میزند: "میخوام! ... میخوام!"
اما دختر سرش را تکان میدهد، او را بلند میکند و در آغوش میگیرد و با او از چهار پلۀ شیبدار خانه بالا میرود، جائیکه مادر با تلاش در حال اتو کشیدن است، طوریکه یک هوایِ خفه و نمناک در اتاقِ کم ارتفاع با دیوارهایِ لخت مسلط است.
"آه، مامان جون، این ده فنیگی براق رو بده به من."
"اول نامه رو به صندوق پست بنداز. کارل رو هم بذار اینجا بمونه."
"سکه رو به من میدی، آره؟ من هم اونو تو قلک میندازم."
"خب بَردار، تو بچۀ حریص! حالا اما برو کارتو انجام بده!"
دختر نامه و سکۀ ده فنیگی را برمیدارد و مانند همیشه از روی هر سه پله با یک جهش به پائین میپرد.
او نامه را در صندوق پست میاندازد، و وقتی به کنار یک دستگاه اتوماتیکِ شکلات میرسد برای خریدن یک پاکت شکلات لحظهای کوتاه وسوسه می‌گردد.
اما سکۀ ده فنیگی براق متأسفش میسازد و او به رفتن ادامه میدهد.
دختر سکه را تمام روز در دست داشت. یک بار سکه ناپدید میشود و او شروع به گریستن میکند. سپس آن را در جیب لباسش مییابد، جائیکه سکه خود را پنهان ساخته بود.
سکه در شب درون قلک انداخته خواهد گشت. و حالا سکه بطور موقت فراموش شده است.
هشت روز بعد مادر دنبال پول‌خُرد میگردد و قلک حلبی را میگشاید، که بر رویش یک اتاقکِ نگهبانی نقاشی شده و در برابرش یک سرباز ایستاده است.
دختر با نگاه کردن به داخل قلک شکایت میکند: "آه مادر، سکۀ براق من."
"سکۀ براق این است؟ این که دیگر براق نیست!"
سکه کدر شده است، زیرا دختر آن را در تمام طول روز در دستان کثیف و عرق کردهاش نگهداشته و شب آن را در قلک قرار داده بود.
دختر بدون آنکه به شکایت ادامه دهد به سمت مغازه میدود و با آن نیم کیلو نمک میخرد. حالا آن یک سکۀ ده فنیگی مانند سکههای دیگر است.
*
سکۀ ده فنیگی با صدها رفقای همدردش در کشویِ پیشخوان مغازه قرار دارد. او هنوز فقط اندکی براقتر از برادرانش است.
بازرگان و یک شاگردِ هفده ساله با موهای قرمز رنگِ نامرتب و دستهای بزرگی که از سرما زخم شدهاند در مغازه ایستادهاند. هنگامیکه ارباب مغازه را ترک میکند، نُکِ انگشتهای ترکدار یکی از این دستهای بزرگ فوری به کشوی پیشخوان فرو میرود و سکۀ ده فنیگی به سرعت برق داخل جیب تاریکِ شاگرد مغازه است، جائیکه او تعدای سکه را تشخیص میدهد که در حقیقت در جمع یک چاقوی زنگزده، یک تکه شمع و دو کلید بودند، او بر علیه آنها با صدای بلند جرنگ جرنگ میکند، زیرا خانۀ تاریک را دوست نداشت. و او به جرنگ جرنگ کردن ادامه میدهد تا اینکه بازرگان متوجه میشود.
"در جیبتان چه دارید؟"
"آه هیچ‌چیز ... ابداً هیچ‌چیز!"
"چی؟ هیچ‌چیز؟ نشان بدهید ببینم. آها، اما فکرش را میکردم. بنابراین در اینجا سرقت میشود. صبر کن، جوانک!"
یک ساعت بعد پدر شاگرد مغازه آنجا است، یک پیرمردِ خوبِ کفاش که از آسمان تا زمین التماس میکند تا پسرش به پلیس تحویل داده نشود.
این بار گناه پسر بخشیده میشود.
پیرمردِ کفاش اندکی قوزی از پشت عینک بزرگش سکۀ ده فنیگی بیچاره را طوری مشکوک نگاه میکند که انگار این پولِ خوب سم است.
این سکه تا شب بر روی میز میماند، سپس بازرگان آن را داخل جیبش قرار میدهد، و نیمساعت بعد سکۀ ده فنیگی در یک مغازۀ فروش سیگاربرگ است، در حالیکه بازرگان بخاطر سیگاربرگی که با آن خریده و نمیخواهد روشن شود عصبانیست.
*
سکۀ ده فنیگی آسایشی طولانی در نزد سیگار فروش نداشت. ده دقیقه بعد در دست یک آقائی بود که آن را با بقیه پولش دریافت میکند، و خانمش در بیرون مغازه انتظارش را میکشید.
"گل بنفشه، گل زیبای بنفشه! گل سرخ، ارباب! یک دسته‌گل برای خانم؟ گلهای رز زیبا!"
"یکی به من بدهید."
"هر دسته‌گل سی فنیگ."
دختر گلفروش در خیابان فریدریشاشتراسه با چهرۀ نگران چروکیدهاش که صدها جای زخم آبله آن را تزئین داده دسته‌گل بنفشه را به خانم جوان که خود را کمی دور از او نگهداشته است میدهد و پول را که سکۀ ده فنیگی هم در میانشان است در جعبۀ چوبی کوچکی که در سبد گل بزرگِ پوشیده از خزه استراحت میکند قرار میدهد.
سپس دختر به خیابان فرانسه میرود و در محل ایستگاهِ درشکه کنار فوارهْ آبپاش حلبی قرمز رنگ کوچکش را از آب پُر میکند تا به گلها آب بپاشد.
او حالا فقط سه دسته‌گل دارد. و او بر روی سنگِ مقابل یک ویترین مینشیند. یک همکار کنار او چمباته میزند، و آنها پول‌های خود را میشمرند.
یک پیرمرد با یک سبدِ پُر از گل میآید، او پدر دختر است که در این زمان ذخیره جدید میآورد. او سبد و بخشی از پول را با خود میبرد.
*
در اصل او اندکی مست است.
این یکی از عاداتی به شمار میآید که او هرگز از آن دست نمیکشد. کلاه را که شاید روزی قهوهای رنگ بوده بر روی گردن نشانده است. چنین به نظر میرسد که انگار کلاه و همچنین شانههای کُت از خزه پوشیده شدهاند.
او سبد خالی را که در دست چپ نگهداشته است به جلو و عقب تاب میدهد.
حالا او در مقابل یک میخانه توقف میکند. چند بار به سمت جلو تلوتلو میخورد، و هر بار با یک حرکت تُند دوباره خود را راست میسازد، انگشت اشارهاش را کنار بینی قرار میدهد، طوریکه انگار جریان هنوز به تفکر نیاز دارد، و سپس بیاراده بدنبال پاهایش که مستانه جلو می‌رفتند براه میافتد و مستقیم از درِ میخانه به درون میرود.
او کنار میز چوبی سفیدی مینشیند که بر رویش نقش مرطوبِ انواع گیلاسهای بزرگ آبجو و عرق نشسته و خود را با کبریتها، ته‌سیگارها و تکههای پنیر مخلوط ساخته.
سپس او در جیبش جستجو میکند، سکۀ ده فنیگی را که حالا رنگش سرخِ خاکستری دیده میشود مییابد، آن را چند بار در برابر نور به جلو و عقب میچرخاند و با تأکید مهمی در میان دریای کوچکی از ترشحات آبجو روی میز قرار میدهد.
سپس با انگشتهای لرزان گیلاس بزرگ آبجو را بر دهان مینشاند و نیمی از آن را در گلو خالی میکند.
*
سکۀ ده فنیگی در یک گوشه سَبد پول سبز رنگ خزیده و خود را پنهان ساخته بود، و او در اینجا میماند تا اینکه پولها در شب شمرده میشوند، و او حالا تمام شب را در یک خانۀ کوچک با رفقای جدید همسانش که تمیز بسته‌بندی شدهاند میگذراند.
در صبح روز بعد انگشتهای چربِ زن صاحب میخانه سکههای بستهبندی شده را برمیدارند و او به این ترتیب به سمت بازار حمل میشود، جائیکه او در انگشتهای چربتر زنِ گوشت فروشی میافتد که وی را در کیف پولِ چرمی بزرگش قرار میدهد و سپس طوریکه انگار میخواهد بگوید: "پول عزیز" یک ضربه سخت با کف دست به آن میزند.
یک دخترِ خدمتکار ظریف و بلوند با یک صورت باریک و یک صدای زیرِ ضعیف که مانند وزوز یک زنبور در مقابل صدای خشن گلویِ زن گوشت فروش به گوش میآید، همراه با نیم کیلو گوشت سکه ده فنیگی را بدست میآورد و آن را در یک کیف‌پولِ ظریف داخل جیب کوچکِ پیشبند بسیار سفیدی به خانه حمل میکند، در حالیکه انگشتِ میانی و اشاره دست چپ را طنازانه در جیب کوچک داخل کرده و آرنج را کاملاً تیز به سمت خارج کشانده است و در بازوی دیگر سبد خرید کوچک سفید را حمل میکند.
در خانه باید برای خانم خانه دقیقاً حساب کند و بقیه پول را دوباره تحویل دهد که در یک کشو کنار پولِ خرج خانه گذاشته و قفل شود.
قبلاً اما خانم خانه چند سکۀ کوچک برای خود برمیدارد و در کیف کوچک پولش قرار میدهد. این خوب است وقتی آدم برای مواردی کمی پول‌خُرد داشته باشد.
*
خورشید قبل از ظهر بر روی شهر نشسته است. رنگ سبز برگهای درختان روشنتر از معمول به نظر میرسند.
یک کالسکۀ شیک از دروازۀ براندنبورگ به خیابان اونتر دِن لیندن میراند.
خانم خانه در لباس زرد روشنِ خیره‌کنندهاش بطور باشکوهی به صندلی کالسکه تکیه داده است. او به مهمانی رفته بود.
حالا او میخواهد در بوتیکِ خانم گِرسون یک لباس جدید که بُرِش آن را بسیار میپسندید تماشا کند، لباس باید دلربا باشد، واقعاً دلربا.
اما قبلاً به کالسکهچی یک اشاره میکند، و کالسکه در گوشۀ خیابان فریدریشاشتراسه در کنار کافه کرانسلر توقف میکند. خانم خانه سه پله را با عجله بالا میرود، وارد مغازه شیرینی‌فروشی میشود و دویست و پنجاه گرم بادام بو داده میخرد. او بادام بو داده را خیلی دوست دارد.
آنجا نمیتوانند فوری بقیه اسکناس ده مارکی او را برگردانند. خانم خانه عادت نداشت هرگز بجز اسکناس ده مارکی طور دیگری پرداخت کند؛ اما حالا خود را مجبور میبیند برای پرداخت پول بادام پول‌خُرد بشمرد. این خیلی ناراحت کننده است.
و انگشتهایش از کیفِ پول سکههائی خارج می‌سازند که سکۀ ده فنیگی هم در بینشان بود.
سپس خانم دوباره در کالسکه مینشیند؛ کمی پنهانی یک بادام پس از دیگری در میان لبهای سرخش هُل میدهد، و دندانهای کوچکِ تیز آنها را بامزه میجوند.
بادامهای قهوهای شکری را با انگشتهای باریک سفیدش جدا میسازد، همان انگشتانی که چند لحظۀ قبل سکۀ ده فنیگیای را لمس کرده بودند که دیروز از جیب کتِ یک مست برای پرداخت پول آبجو بیرون آمده بود.
*
سکۀ ده فنیگی در بعد از ظهر به دستان آقای سالمندی میرسد که از ده سال قبل هر روز بر روی تراس باریکِ مقابل کافه کانسلر قهوهاش را مینوشد، و بطور منظم نیز شبها برای نوشیدن آبجو به آنجا میرود، و سکۀ ده فنیگی را آنجا میپردازد، و در نیمه‌شب یک دانشجو که با دوستانش در آنجا با لذت مشروب نوشیده بود دو مارک میپردازد و سکۀ ده فنیگی را همراه با یک سکۀ کوچکِ بیست فنیگی بعنوان بقیه پول دریافت میکند، او ابتدا قصد داشت تمام پول را به گارسون انعام بدهد، اما سکۀ ده فنیگی را برای خود نگه میدارد.
حالا او سکۀ ده فنیگی را که تمام دارائیش بود در جیب قرار میدهد. با این امید که فردا از خانه پول برسد، در غیراینصورت دوستان خوب هم وجود دارند ــ که متأسفانه آنها هم پول زیادی ندارند.
دوستان در مقابل رستوران از هم جدا میشوند. او به تنهائی به سمت شمال میرود. کافه باوئر بطور وسوسهانگیزی میدرخشد. اما آه، آدم نمیتواند با ده فنیگ هیچ‌چیز بخواهد.
ــ آقای دکتر، چند تا سوسیس گرم!
او سرش را تکان میدهد و به مرد با پیشبند سفیدش و جعبۀ حلبی سفید که در آب داغ آن سوسیس‌ها قرار داشتند مشکوکانه نگاه میکند. در این فصل از سال سوسیس!
در مسیر خیابان فریدریشاشتراسه یک میوه فروش گاری میوهاش را با پرتقال، انگور، سیب و گلابی هُل میداد. این میتواند او را حتی کمتر وسوسه کند.
او از میان سیلی از رنگهای آبیـسفیدِ نور الکتریکی هتل سنترال، هتل فرانسیسکانر و کافه مونوپول به سمت پل وایدنْدامِرْبروکه به رفتن ادامه میدهد. او آن بالا بر روی پُل توقف میکند و به پائین به آب سیاه که به نظر میرسید بیجان است و به کشتیهای بزرگِ بخار مسافربری و به کشتیهای بزرگ باربری که کنار اسکله لنگر انداختهاند نگاه میکند.
بر روی پُلِ قطار شهری یک قطار میرانَد، چراغها مانند یک فانوس جادوئی میگذرند، و قطار در پیچ ایستگاه فریدریشاشتراسه ناپدید میگردد. او این را تماشا میکند و به رفتن ادامه میدهد.
کبـریـت بخرید! ...
یک صدای آوازِ شاکیانه در کنار او.
یک پیرمرد با ریش ژولیدۀ خاکستری رنگ که یک جعبه کوچک حاوی کبریت را با یک کمربند در مقابل سینه حمل میکرد با تکیه به دو عصا لنگان به او نزدیک میشود.
کبـریـت بخرید! ...
او حروف را کش میدهد و با آواز میخواند.
دانشجو به او یک لحظه نگاه میکند، سپس دست در جیب میکند و تمام دارائیش، آخرین پولش، سکۀ ده فنیگی را به مرد میدهد؛ بدون آنکه قوطی کبریت دراز شده به سمت خود را بگیرد، و در حال سوت زدن، با کلاه کج بر سر در درون تاریکی شب به رفتن ادامه میدهد.
پیرمرد میخواهد سکه را در جیب بغل پنهان سازد که یک پسر جوان بیست ساله مقابلش میآید، یکی از آن ولگردهائی که در شب خیابان را ناامن میسازند.
او مست است، دست پیرمرد را میگیرد و با لکنت میگوید که پیرمرد باید به او پول بدهد. او باید برای خود یک گیلاس آبجو بخرد.
پیرمرد که سکۀ ده فنیگی را محکم در دست نگاه داشته است امتناع میورزد آن را به این انسان، به پسرش، که هر روز عادت به غارتش داشت بدهد.
پسر جوانِ خشن و مست تلاش میکند سکه را از دست او خارج سازد. در این لحظه عصا از دست پیرمرد میافتد، او سقوط میکند و با پشتِ سر با کشیدن آه عمیقی به نردۀ آهنی برخورد میکند.
مردم میآیند، پسر جوان فرار میکند. یک نگهبان میآید و بعد از چند دقیقه پیرمردِ خونین را به محل مراقبتهای ویژه میرسانند.
هنگامیکه پزشک میخواهد شکستگی جمجمۀ سر را دقیقتر معاینه کند میبیند که دیگر برای هنرش در اینجا دیر شده است، و او میگذارد پیرمردِ مُرده برای امروز آسایشش را داشته باشد.
اما سکۀ ده فنیگی که علت قتل شده بود بر روی زمین قل میخورد، و از میان یکی از شکافهای چوب پُل با یک صدای خفه داخل رودخانه میافتد، جائیکه او در عمق گل و لای قرار میگیرد؛ تا شاید بزودی بدست یک کارگرِ حفاری برسد، یا اما در قرنهای بعد دوباره از زیر خاک بیرون آورده شود و به عنوان یک کشف ارزشمند محلش را در یک موزه باستانشناسی بدست آورد.
 
دام
من اصلاً مایل نیستم دوباره به اتاق دانشجوئی قدیمی‌ام برگردم، زیرا آخرین صاحبخانهام پیرزن ساحرهای بود که کنار آمدن با او کار آسانی نبود. پیرزن فکر میکرد که صندلیهای راحتیاش برای تماشا کردن آنجا هستند، و وقتی می‌دید که کسی راحت بر روی آنها نشسته است یک حالت مشکوکانه به چهرهاش میداد. او از مهمان متنفر بود.
بنابراین من با شروع ترم جدید، دوباره در حال جستجوی یک اتاق، از خانهای به خانه دیگر میرفتم، اما چیز مناسبی نمییافتم. در همه‌جا چیزی برای ایراد گرفتن وجود داشت، من کاملاً شکننده شده بودم، و برای خاتمه دادن به این جستجوی اسفبار تصمیم داشتم اولین اتاقی را که فقط تا اندازهای خوب باشد اجاره کنم. یک روزِ مرطوب بود، و من از پرسه زدن بر روی آسفالت داغ تا حد مرگ خسته شده بودم.
در این وقت، نزدیک شب، به یک خیابان فرعیِ ساکت و یک خانۀ قدیمی میرسم، و قصد داشتم بخاطر پلههای تنگ و تاریکِ خانه فوری دوباره برگردم، اما عاقبت چون حالا در راهروی خانه بودم از پلهها بالا رفتم تا آنطور که بر روی کاغذ آگهیِ چسبیده به در خانه درج شده بود اتاق "بسیار زیبا" را ببینم.
یک بانوی محترمِ عینکی درِ اتاق را برایم باز میکند و آن را به من نشان میدهد. من در آستانۀ در میایستم و در حال انداختن نگاهی زودگذر به درون میپرسم که اجاره این اتاق چند است. اما خانم به پرسشم فوری جواب نمیدهد، بلکه مشتاقانه ساکت بودنِ اتاق را ستایش میکند، از منظرۀ زیبائی که من از آن نمیتوانستم چیزی کشف کنم میگوید، و اینکه اجاق در زمستان چه خوب اتاق را گرم می‌سازد، چیزی که برای من در این لحظه کاملاً بیتفاوت بود، زیرا سایه در حال حاضر بیست درجه حرارت داشت.
تمام اینها با شدتِ باد از دهان خانم خارج گشت؛ و من فکر کردم که وقتی آدم با چنین پرسشِ دقیقی فوری با یک چنین سخنرانیای روبرو شود، بنابراین نمیتواند چندان مطبوع باشد، و تقریباً مصمم بودم آنجا را اجاره نکنم.
قبل از آنکه بتوانم پرسشم را در باره مبلغ اجارۀ اتاق تکرار کنم، تا دلیلی در آن یافته و گفتگو را قطع کنم، از تاریکیِ کریدور تنگ و تاریک یک دختر جوان میآید و دلپذیر و با فروتنی میگوید: خاله، با شما کار دارند.
خانمِ محترم در حال لبخند زدن میگوید: لطفاً یک لحظه صبر کنید! ... شما میتوانید در این بین با خواهرزادهام به مذاکره ادامه دهید.
با این حرف صاحبخانه از اتاق خارج میشود و مرا با دختر بلوندِ جذاب تنها میگذارد.
دختر واقعاً بسیار لطیف بود و من فکر کردم که میشود با او خوب معامله کرد. من در این حال مرتب فقط به مویِ بور خاکستری رنگش نگاه میکردم، و اندام ظریف و دستان باریکش که مطمئناً از تمام کارها آزاد مانده بودند مانند شکوفههایِ تمیز گلها دیده میگشتند.
من ایستاده بودم و او را نگاه میکردم، و به زحمت میفهمیدم که به من چه میگوید.
دختر یک جفت چشم در صورتش داشت که مرا کاملاً مجذوب خود میساختند، طوریکه من تمام قصدهایِ خوب را فراموش کردم، دیگر اصلاً به آن فکر نمیکردم که من برای اجاره اتاق مبلغ مشخصی تعیین کرده بودم و نمیخواستم به هیچوجه از آن بالاتر بروم، بلکه در یک چشم به هم زدن با آن موافق بودم که در آینده نیمی بیشتر از مبلغی بپردازم که در نظر گرفته بودم.
همچنین قهوه و خدمات در آنجا گرانتر بود، اما این باعث دلسردیام نشد، زیرا این فکر که از حالا به بعد میتوانم در نزدیکی این دختر مهربان باشم قلبم را کاملاً گرم ساخته بود.
حتی اگر دختر احتمالاً هیچکاری در خانه انجام نمیداد، اما میتوانست بسیار محتمل باشد که یک بار در بعد از ظهر قهوه را به اتاقم بیاورد، یا برایم یک سفارش انجام دهد و یا یک نامه رسیده را شخصاً به دستم برساند.
من قبل از آنکه پیرزن دوباره بیاید تصمیم گرفته بودم اتاق را کرایه کنم؛ و حالا ابتدا دختر با شیرینترین لبخند میگوید که میخواهد خاله را صدا بزند.
خاله هم میآید، همه قیمتها را تکرار میکند، من نام و آدرسم را می‌دهم و اتاق را اجاره می‌کنم. با صاحبخانه جدیدم و با دختر دوستداشتنی که پوسی نامیده میگشت دست میدهم، بله من در آخر باز هم به او دست میدهم، و او با نگاههای متبسمی که به نظر میرسید در آن از خود راضی بودن زیادی قرار دارد با من دست میدهد، و من برای امروز خداحافظی میکنم.
من در بیرون یک بار دیگر به خانه نگاه میکنم، و بسیار خشنود پیش آشنایم که در نزدش تا یافتن اتاق اقامت داشتم می‌روم، و چون اتاقی که اجاره کرده بودم زودتر خالی نمیگشت، بنابراین او میبایست هنوز سه روز به من جای دهد.
در روز بعد، پس از آنکه شب در میخانه بسیار سرحال بودم و تعریف کردم که چه اتاق عالی‌ای این بار یافتهام، فوری دوباره به بهانۀ اطلاع دادن از اینکه چمدانهایم بزودی خواهند رسید به آنجا رفتم. کاری که اما اصلاً عجلهای نداشت، زیرا این فقط وقتی میتوانست اتفاق افتد که من برای خانوادهام نامه مینوشتم. برای این کار تا اسبابکشی به اندازه کافی وقت بود، فقط تا آن زمان من نمیتوانستم صبر کنم.
دختر دوستداشتنی متأسفانه حضور نداشت. یک دختر خدمتکارِ تقریباً ترشرو مرا میپذیرد و غرغرکنان میگوید که او این را اطلاع خواهد داد. من از دوشیزۀ مو بلوند میپرسم.
ــ چه دوشیزهای؟
ــ خب، خواهرزادۀ صاحبخانه.
ــ نه، او اینجا نیست.
این تمام آنچه بود که من بدست آوردم.
خب، این فقط یک روز طول میکشد؛ و سپس من دو روز دیگر خواهم توانست با او در زیر یک بام و شاید هم دیوار به دیوار بخوابم.
احتمالاً او جائی در حال انجام کاری بوده است، یا شاید امروز برای خرید کردن یا برای پیادهروی با خاله بیرون رفته باشد.
ــ بله بله، من شب به دوستانم می‌گفتم که انسان باید شانس داشته باشد. بله، شماها چشمانتان گشاد خواهد شد. یک کشف! ... مانند یک هرم!
و روز اسبابکشیام فرا میرسد. توافق شده بود که ابتدا بعد از ظهر ساعت چهار به آنجا بروم، برای آنکه بتوان در این بین اتاق را کاملاً تمیز کرد، کاریکه بسیار ضروری به نظرم میرسید.
سپس من با درشکه به آنجا میرانم و به پنجرههای سمت بالا نگاه میکنم که شاید سری با مویِ بلوند ببینم، اما چیزی دیده نمیگشت.
دختر احتمالاً هنوز مشغول تمیز کردن اتاقم بود.
من باید اعتراف کنم که وقتی از پلهها بالا میرفتم قلبم کمی به طپش افتاده بود و بعد از رسیدن به بالا با شدت زنگ را به صدا میآورم.
دوباره دختر خدمتکار ترشرو مرا فقط ابلهانه نگاه میکرد و ابتدا وقتی به او گفتم که من ارباب جدید هستم راه را برایم باز کرد. در این وقت او بدون کلمهای حرف زدن درِ اتاق را میگشاید، و وقتی درشکهچی وسائلم را بالا می‌آورد برای کمک کردن به خود هیچ تکانی نمیدهد.
اما حالا ... حالا دختر از راهرو میآید! ...
اما فقط صاحبخانه بود، عینک بر روی بینی و از پشت آن مرا دوباره دقیقاً بازرسی میکرد، او کلید خانه را به من میدهد، سپس او هم از آنجا میرود و من را در چهاردیواریام تنها میگذارد.
حالا من میتوانستم برای اولین بار اتاقِ تازهام را دقیقتر تماشا کنم. این کار دلگرم کننده نبود. کاغذهای دیواری تا سقف بالا نرفته بودند، سفت و سخت بودنِ صندلی راحتیِ فنری را آدم احساس میکرد، مبل باریک و کاملاً ناراحت کننده بود، میز تحریر لق می‌زد و کشوهای مناسبی در آن وجود نداشت. و کجا باید کتابهایم را میگذاشتم؟
من شیفته تختخواب شده بودم. آنطور که به نظر میرسید بد نبود، ظاهری تازه داشت و مانند اکثر وسائل اتاق چندان فرسوده نبود. این لااقل به من تسلی می‌داد. اما همه این ظواهر در برابر احساسِ خوشبختی نزدیکِ یک چنین دختر بلوندِ جذابی بودن چه اهمیتی میتوانست داشته باشد.
من زنگ میزنم ...
بعد از مدتی که بیپایان به نظرم می‌رسد دختر خدمتکار ترشرو وارد میشود و من سفارش قهوه میدهم.
حالا من آنجا نشسته بودم ... و با صبوری بیست دقیقه انتظار کشیدم، بیست دقیقهای که ده ساعت به نظرم رسید. عاقبت قهوه را بدست میآورم. وسوسهانگیز دیده نمیگشت. من قطعاً عادت دیگری داشتم. به نظر میرسید که در اینجا به پاکیزگی اهمیت زیادی داده نمیشود. قهوه کمرنگ بود و طعم حلبی می‌داد. آه خدای من! چه چیزهائی را باید آدم قبول میکرد.
من از خدمتکار ترشرو چیزهائی می‌پرسم، اما هیچ فایدهای نمیبرم. واین بدان معنا بود که باید صبوری کنم.
بعد از یک ساعت زنگ میزنم تا ظروف برده شوند. دوباره خدمتکار ترشرو میآید و میگذارد بدانم که او همیشه به وقت آماده کردنِ تختخواب ظروف را بیرون میبرد. بنابراین لازم نبود در آینده به او زحمت اضافی بدهم. این را من از ناصبوریم داشتم.
من بعد از گذشت یکساعتِ دیگر برای جستجو و کشفِ اتاق صاحبخانه و خواهرزادهاش به راهرو میروم. اتاق صاحبخانه را پیدا میکنم و به او می‌گویم که چه آرزوهائی هنوز در قلب دارم. اما او امروز پُر حرف نبود، بلکه مرا تا اندازهای سریع دست به سر می‌کند.
اما از دختر هیچ‌چیز برای کشف کردن نبود، هیچ‌چیز.
بنابراین اولین شب آنطور که تصورش را می‌کردم خیلی جذاب شروع نمیشود. و بخاطر چهرههای پرسشگر دوستان عصبانی میگشتم، اما با خونسردی طوری وانمود میکردم که انگار انواع چیزهای شگرف برای پنهان کردن دارم.
در شب، هنگام رفتن به اتاق، بر روی پنجه پا راه میرفتم تا مزاحم خواب دختر دوستداشتنی نشوم. در این حال دوست داشتم بدانم که او در کدام اتاق میخوابد؛ اما این برایم هنوز مرموزانه تاریک و مبهم بود و باید بزودی این را تحقیق میکردم.
فقط این خیلی آسان نبود. روز بعد میگذرد، روز سوم هم همچنین، دختر اجازه دیدن خود را نمیداد.
ابتدا در روز ششم جسارت بدست میآورم و از صاحبخانه از خواهرزاده عزیزش می‌پرسم.
او با وفادارترین چهره برایم تعریف میکند که دختر توسط تلگراف نزد مادرش خوانده شده است، زیرا مادرش ناگهان بیمار شده بود.
من جرأت میکنم بپرسم که آیا او بزودی بازمیگردد؟
ــ اما البته! وقتی مادر دوباره حالش بهتر شود. دختر به این شهر بزرگ عادت کرده و نمیتواند برای مدت طولانی جای کوچکی را تحمل کند. فقط اینکه دختر به کجا رفته است را مطلع نگشتم.
حالا من در پریشانیم خیلی غمگین آنجا نشسته بودم. اتاق هیچ مناسب نبود، با این مبلغ میتوانستم اتاق بهتری اجاره کنم. دختر خدمتکار چکمه را بد تمیز میکرد، قهوه گاهی مزهای غیرقابل تعریف میداد؛ و هیچ جاروئی نمیتوانست ترشروتر از خدمتکار باشد. بنابراین من فکر کردم که آیا نباید اسبابکشی کنم و از اینجا بروم، زیرا به نظر میرسید که مادر دخترِ دوستداشتنیِ من هیچ تمایلی احساس نمیکند که در آینده‌ای قابل پیشبینی دوباره سالم گردد.
این داستانِ نامشخص بتدریج مرا عصبی میساخت. فقط من گذاشتم روز پانزدهم بگذرد و قرارداد را فسخ نکردم. بطور کلی بیماریها تا ابد ادامه نمییابند، یا یک پایان بد مییابند؛ و به این نحو من با امید به بهبودِ سریع مادرِ دختر خود را تسلی میدادم.
چند روز دیرتر دختر خدمتکار ترشرو را میبینم که اتفاقاً لحظهای قبل با صاحبخانه مشاجره کرده و برای اولین بار پُر از خشم بود. او برایم تمام حقیقت را فاش میسازد. من مطلع میشوم که خواهرزاده در واقع فقط آن یک روز را به مهمانی آنجا بوده و دوباره فوری ناپدید شده است. به کجا، او آن را نمیدانست. اما او معتقد بود که دختر شهر را ترک نکرده است. و میگوید که دختر اصلاً اینجا زندگی نمیکند، بلکه فقط گاهی به مهمانی به آنجا میآید. من عصبانی بودم.
دیگر واقعاً دلیلی وجود نداشت که مبلغ گران اجارۀ اتاق را همچنان بپردازم. بنابراین میخواستم قرارداد را فسخ کنم، و حالا با آرامش و احتیاط به جستجوی مجدد مسکن جدیدی میپردازم.
و یک روز در ضمن جستجوی اتاق به صاحبخانهای میرسم که اتاقش در رابطۀ مناسبی با اجاره درخواستی قرار نداشت. و در حالیکه من قصد رفتن داشتم صاحبخانه توسط خواهرزادهاش صدا زده میشود. وقتی خواهرزادۀ نامبرده شده ظاهر میشود در این وقت من در لحظۀ اول لال بودم. سپس میخواستم خشمگین شوم و فریاد بکشم، اما وقتی چهرۀ مضطرب دختر را دیدم شروع به خندیدن کردم، و در حال خندیدن از دختر که بر خود مسلط شده بود پرسیدم:
ــ بنابراین اینجا هم صاحبخانه خالۀ شماست؟
او گستاخانه میگوید: بله! چرا که نه؟ خب آدم میتواند دارای چند خاله باشد.
ــ و حالا شما اینجا پیش این خاله زندگی میکنید؟
در این وقت دختر میبایست ابتدا به دنبال پاسخ بگردد، و سپس ناگهان صادقانه میگوید:
ــ نه، من امروز فقط اینجا مهمانم.
ــ آه، و شما حالا  پیش خالهتان که من در حال حاضر سکونت دارم برمیگردید؟ ...
ــ بله، حتی خیلی زود.
ــ چون اتاق کوچکِ کنار اتاق من خالی شده است؟ ... و شما باید کمک کنید آن را به یک آدم ابله کرایه دهید، اینطور نیست؟
در این لحظه دختر سرخ و بسیار مشوش میشود.
و من میگویم:
ــ اتاق من هم بزودی خالی میشود. از نظر من حتی خالی کردن آن امروز بهتر از فردا است. اتاق من را هم میتوانید برای کرایه دادن در لیست خود قرار دهید.
ــ اینقدر زشت با من رفتار نکنید.
ــ که اینطور؟ نباید زشت رفتار کنم. پس چطور باید رفتار کنم؟ ... و به چه خاطر شما در تمام این مدت یک بار هم آنجا نبودید؟
در این وقت دختر سکوت میکند، و من در ادامه میپرسم:
ــ آیا واقعاً برای دیدار مادر بیمارتان از شهر خارج شده بودید؟
او به من محکم نگاه میکند و میگوید: نه! ... من دیگر مادر ندارم.
ــ اما به نظرم میرسد که چند خاله دارید؟
ــ بله! ... همچنین خالههای واقعی!
ــ و شما حالا واقعاً کجا زندگی میکنید؟
ــ فعلاً پیش خالهام.
ــ آه! ...
ــ بله، اما پیش خاله واقعیام.
ــ بنابراین نه فقط یک خالۀ اجارۀ اتاق؟
ــ نه، من پیش خواهر واقعی مادرم زندگی میکنم.
ــ این حقیقت دارد؟
ــ مطمئناً!
و بعد از لحظهای دختر میپرسد:
ــ آیا هنوز از من عصبانی هستید؟ من میخواستم با کمال میل یک بار بیایم، اما نمیشد، من خیلی کار داشتم.
ــ با اتاق کرایه دادن؟
ــ آه، شما بد هستید. من اما کارهای بیشتری دارم. شما اجازه ندارید اینطور در باره من فکر کنید.
ــ و به چه خاطر؟
ــ نه، من مایل نیستم.
ــ آیا برای شما مهم است که من در باره شما خوب فکر کنم؟
ــ بله، برایم مهم است! ... خیلی زیاد!
ــ خوب، پس من یک وسیله برای انجام این کار میشناسم.
ــ و آن چه است؟
ــ اما شما هم آن را میخواهید؟
ــ بله، اگر بتوانم آن را انجام دهم!
ــ بسیار خوب، پس به من بگوئید کی شما از اینجا میروید، و من مسافت کوتاهی شما را همراهی میکنم و سپس آن را برایتان فاش میسازم.
دختر یک لحظه تردید میکند، سپس میگوید:
ــ قبول، من می‌خواهم ساعت شش در گوشه همین خیابان باشم.
ــ موافقم!
ــ من هم موافقم. و اتاق؟ ...
ــ نه دختر خانم، من نمیتوانم تمام اتاقهائی را که شما به من توصیه میکنید اجاره کنم.
سپس دختر بسیار بامزه میخندد، و قبل از آنکه خالۀ جدید دوباره ظاهر گردد من رفته بودم.
اما من در یک میخانۀ کوچکِ مقابل خانه مینشینم تا دختر نتواند از دستم فرار کند.
دختر دقیق بود! دو دقیقه بعد از ساعت شش میآید، و ما فاصلهای را با هم راه میرویم. سپس چون من خیلی گرسنه بودم با من برای غذا خوردن می‌آید. و عاقبت من او را کنار خانه خالۀ واقعی که او در نزدش زندگی میکرد می‌رسانم.
این خاله متأسفانه در حال حاضر اتاق خالی نداشت، اما شاید ماه بعد یکی از اتاقها خالی شود.
 
سه روز بعد دختر بخاطر اتاق کوچکی به نزد صاحبخانهام میآید؛ و در بعد از ظهر آگهی اجارۀ اتاق از روی درِ خانه ناپدید میگردد. دختر اتاق کوچک را فوری اجاره داده بود. من از وی خواهش میکنم برای اتاق من هم بلافاصله آگهی اجاره بنویسد. من تصمیم گرفته بودم از آنجا اسبابکشی کنم. صاحبخانه با دختر خدمتکار ترشرو دوباره آشتی کرده و خدمتکار آنجا مانده بود.
من نمیتوانستم این را تحمل کنم.
با پوسی اما خیلی دوست شده بودم. سپس در اولین موقعیت به خانۀ خاله که دختر ظاهراً آنجا زندگی میکرد اسبابکشی می‌کنم.
در اوایل هنوز پُر از تردید بودم، و هر روز فکر میکردم که دختر صبح روز بعد ناپدید خواهد گشت. تا اینکه ما با هم دوستتر میشویم، و من عاقبت دیگر نمی‌توانستم تردید داشته باشم که دختر نه تنها ساعات بعد از ظهر را بلکه واقعاً روز و شب را در نزد این خاله میگذراند.
 
سکوت بزرگ
آنها شش سال پیش با هم ازدواج کرده بودند، گرچه هر دو بسیار آرزوی فرزند داشتند اما این ازدواج بدون فرزند مانده بود. این امر در آنها یک بدخُلقی بیدار ساخته بود که نمیتوانستند بر آن غلبه کنند؛ و بنابراین یک بیگانگی جزئی پدید آمده بود که آنها در حقیقت آن را از مردم پنهان میداشتند اما در خانه از کنار هم سرد میگذشتند. او میگذاشت زن در تابستان تنها به مسافرت برود و کاملاً خشنود بود از اینکه زن در لزوم همراهی کردنش اصرار نمیورزید.
او دفترکارش را در طبقۀ دوم خانهاش داشت، اتاقهای اداریِ بانک در طبقۀ اول بودند و آپارتمان در طبقۀ سوم قرار داشت. همسرش هرگز وارد اتاقهای کار نمیگشت. وقتی چیزی لازم داشت با او از طریق تلفن صحبت میکرد. با این روش بیشتر از چشم در چشم بودن به همدیگر میگفتند، زیرا آنها زیاد به تئاتر و مهمانی میرفتند و شب اغلب بیرون از خانه بودند. از این گذشته او باید به کلوب و جلسات هیئت نظارت میرفت یا همچنین کار میکرد، طوریکه آنها بسیار کم با هم تنها بودند.
زن در تابستانِ گذشته تنها به سوئیس رفته و با افراد جدیدِ زیادی آشنا شده بود، نامههای بسیار مهربانانهای برای او نوشته و در آنها افرادی را که با آنها بود توصیف میکرد. زن میتوانست بر روی کاغذ راحت باشد و گپ بزند، هنگام نوشتن کاملاً بدون خجالت و صریحتر از وقتیکه با هم تنها بودند از خود خارج میگشت.
حالا پائیز آمده و زن بازگشته بود. چنین به نظر میرسید که زن ساکتتر از معمول است، تقریباً دیگر بیرون نمیرفت، بلکه میتوانست بدون انجام دادن کاری با گذاشتن تنبلانۀ دستها بر روی زانو و دوختن چشمها به فاصله دوری آنجا بنشیند و طوریکه انگار هنوز کوههای برفی دوردست را نظاره میکند به رؤیا فرو رود.
او اجازه انجام این کار را به زن میداد و دخالت نمیکرد. زن اغلب مانند یک خوابگرد راه میرفت. سپس وقتی کسی وی را مخاطب قرار میداد طوری عصبی میلرزید که انگار رؤیایش را ناگهان دریدهاند.
زن آنطور که او ابتدا فکر میکرد بیمار نبود، بلکه فقط بطور بسیار عجیبی مبهوت بود. چشمانش گاهی اوقات یک درخشش ویژه بدست میآورد. او به زن توصیه میکرد پیش دکتر برود، اما زن سرش را تکان میداد و میگفت: نه! تو نیازی به نگرانی نداری، خودم میدانم که کاملاً سالم هستم. فقط مانند قبل دیگر تمایلی به بیرون رفتن ندارم. پیر شده و میخواهم آرامش داشته باشم.
او نمیخواست به آن اعتراف کند و به زن میخندید و می‌گفت: تا پیری اما خیلی مانده. تو هنوز هم میتوانی با جوانترین خانمها رقابت کنی. زن خودش هم این را میدانست. او نیازی نداشت آن را بگوید، این را دیگران برایش قابل درک میساختند. او در مهمانیها میدید که چطور به همسرش علاقه نشان میدهند. بنابراین پیری نمیتوانست دلیل باشد.
او در این زمان نسبت به زن بسیار مهربانتر شده بود؛ و زن تمام این چیزها را با شگفتیِ سبکی میپذیرفت. با آرامش بزرگی که در آن یک شگفتیِ پرسشگرانه خود را میآمیخت، طوریکه انگار زن هرگز او را درست درک نکرده است، طوریکه انگار تازه حالا دارد او را درست میشناسد، گاهی حتی طوریکه انگار باید از او بخاطر یک اشتباه درخواست بخشش کند.
او صبح یک روز میگوید: من باید بلافاصله بروم، برای نهار هم نمیتوانم برگردم. بنابراین بخاطر من صبر نکن. من در بین راه صبحانه میخورم. در عوض میتوانی برایم برای شام چیز خوبی تهیه کنی، آیا میخواهی؟
ــ قبول، همه چیز انجام خواهد گشت. من خودم را قبلاً کاملاً برای این کار آماده کرده بودم.
ــ پس خداحافظ، مارتا! امروز چکار میکنی؟
ــ من هنوز نمیدانم، باید ببینم چه پیش می‌آید.
ــ من تا ساعت هفت حتماً در خانه خواهم بود. اگر در این بین کاری پیش آمد میتوانی برنامهریزی کنی.
ــ بسیار خوب رودلف، خداحافظ!
او به پائین و به دفتر کار میرود تا چند دستورالعمل بدهد، سپس خانه را ترک میکند. برعکسِ عادتش یک بار دیگر به اطراف نگاه میکند، و به نظرش میرسد که انگار مارتا آن بالا در پشت پرده‌ای که تکان میخورد ایستاده بود.
این روشِ زن نبود که رفتن او را تماشا کند؛ این کار را آنها فقط در اولین سال ازدواجشان انجام داده بودند، آنها وقت رفتن از خانه برای همدیگر دست تکان میدادند. سالها میگذشت که این کار به خواب رفته بود. اما به یاد آوردن آن هنوز هم بسیار مطبوع بود.
ناگهان به یاد میآورد فراموش کرده است دستور کاری را بدهد. با وجود آنکه او یک دقیقه هم وقت نداشت اما باید برمیگشت، سریعاً تصمیمش را میگیرد و برای تلفن کردن دوباره به اتاقش میرود، گوشی تلفن را برمیداد و متوجه میشود که هنوز به تلفن همسرش وصل است. دستش برای قطع کردن به سمتِ تلفن میرفت که میشنود زنش با کسی صحبت میکند. چون او آدم کنجکاوی نبود بنابراین قصد قطع کردن تلفن را داشت که ناگهان تعجب میکند! زیرا او به وضوح میشنود که چطور شخصی پس از یک "تو عزیزم!" با عجله میگوید:
ــ این صدایِ خشخش وحشتناک چه است که به گوش میرسد؟
زن میخندد و میگوید:
ــ خشخش به این دلیل است که شما چیزهائی میگوئید که نباید پشت تلفن بگوئید. تو تو! ...
این چه کسی میتوانست باشد که زن او را پنهانی تو خطاب میکرد؟ او صدا را نمیشناخت؛ صدا مانند لحن یک فرمان بسیار بُرنده به گوش میرسید. سپس یک قرار ملاقاتِ شتابزده. آنها میخواستند پس از پایانِ کارِ مرد ساعت دوازده همدیگر را ببینند. بعد چند کلمۀ سریع که او به سختی فهمید و سپس ارتباط قطع شده بود.
او گوشی را روی تلفن قرار میدهد، پس از لحظهای دوباره آن را برمیدارد و میشنود که زنش میپرسد:
ــ الو، چه کسی آنجاست؟
ــ مارتا!
ــ بله؟
ــ با چه کسی داشتی صحبت میکردی؟
ــ چی؟ ...
ــ با چه کسی همین حالا صحبت کردی؟
ــ من اصلاً با کسی صحبت نکردم.
ــ اما مارتا من همه‌چیز را شنیدم.
سکوت برقرار میگردد، و او تکرار میکند:
ــ نمیگوئی؟ ... من میخواهم آن را بدانم! یا ...
ــ تو چه میخواهی؟
ــ تو همین حالا یک قرار ملاقات با کسی گذاشتی و من میخواهم بدانم که این فرد چه کسی بود.
ــ اما تو اشتباه میکنی.
ــ من میآیم بالا پیش تو. تا آنوقت باید فکرت را بکنی که پاسخ من را بدهی.
او با این حرف گوشی را بر روی تلفن قرار میدهد، عصا و کلاهش را برمیدارد، و در حالیکه خونش به جوش آمده بود از پلهها کاملاً سریع بالا میرود، و فقط در مقابل درِ راهرو یک نفس عمیق میکشد.
او در را باز میکند و داخل راهرو میشود. درست لحظهای که دستگیره درِ اتاقِ زن را به پائین خم میسازد صدای یک شلیکِ قویِ کوتاه میشنود، سپس تلو تلو خوردن زن در کنار میز و سقوط کردنش را میبیند، هر دو دست چنگ انداخته شده به دور طپانچۀ کوچکی که قصد کشیدن ضامنش را داشت و گلولهاش زود شلیک شده و به بدنش نفوذ کرده بود.
او لحظهای که میخواست زن را در حال سقوط بگیرد تمام اینها را به سرعتِ رعد و برق دیده بود. و فکر دیگری به ذهنش روی آورده بود، که شاید زن قصد داشته طپانچه را بسوی او که آمده بود گزارشِ عمل درخواست کند نشانه بگیرد. اما این فکر خیلی زود از ذهنش محو میشود.
او خود را بر روی زن خم میسازد، به چشمانش نگاه میکند و میپرسد:
ــ چرا این کار را کردی؟ ... بخاطر چه کسی؟ ...
اما زن کلمهای نمیگوید.
او زن را بلند میکند و بر روی مبل قرار میدهد و در حالیکه دستش را محکم در دست خود نگهداشته بود دوباره میپرسد:
ــ نامش چیست! من میخواهم نامش را بدانم! ...
اما زن سرش را تکان میدهد.
ــ نامش را به من بگو! ... من باید ... من باید این را بدانم!
او به یک چشمِ شکننده خیره نگاه میکرد.
و او احساس میکرد که زن راز را با خود به آن دنیا خواهد برد. دکتر آمده بود و فقط توانسته بود تشخیص دهد که دیگر خیلی دیر شده است. در ضمن به او اطلاع میدهد که کودکِ در شکمِ مادر نیز مورد اثابت گلوله قرار گرفته است.
او فقط خیلی خوب میدانست که نمیتوانست پدر این کودک بوده باشد.
او به جستجوی همه‌چیز میپردازد، تحقیق میکند و میپرسد. اما زن رازش را چنان خوب حفظ کرده بود که او کوچکترین ردی را کشف نکرد. هیچ‌چیز! و هیچ‌چیز!
او برای آنچه در طول مراسم خاکسپاری اتفاق میافتاد نه چشم داشت و نه گوش. او تک تک افراد را زیر نظر داشت که ببیند آیا میتواند یک نفرشان آن شخص باشد. گاهی هم اشتباهاً فکر میکرد شخص مورد نظرش را یافته است.
او به محلی سفر میکند که زن تابستان را آنجا گذرانده بود، و از همه می‌پرسد. هیچکس چیزی نمیدانست.
با آنکه او بیفایده بودن را میدید اما قطع امید نمیکرد. او میخواست آن را بداند، میخواست رازِ زن را که از آن هیچ اطلاعی نداشت درک کند.
و او مرتب چهره زن را در برابرش میدید که چطور دندان‌ها را به هم میفشرَد تا کلمهای از دهانش بیرون نجهد.
حتی در بستر مرگ هم زن این حالتِ منقبض گشتۀ دور لب را داشت، این ارادۀ پُر انرژیِ سکوتِ ابدی را که او عاقبت باید در برابرش مغلوب گشته تعظیم میکرد.
 
خشم پدر
ــ دوشیزۀ مهربان اجازه دادند از استاد خواهش کنم که یک نفر را به خانه بفرستند. یکی از شیشههای کاملاً بزرگِ پنجرۀ سالن غذاخوری شکسته است. پنجره باید اندازهگیری شود.
ــ بسیار خوب خانم، انجام خواهد گشت.
ــ اما باید فوری انجام شود، زیرا شیشه کاملاً شکسته است و باد داخل میشود.
ــ البته! پسرم فریتس فوری به اینجا خواهد آمد.
ــ خداحافظ استاد، اما فقط نگذارید که ما انتظار بکشیم. دوشیزه امروز خیلی بد اخلاق است. او بطور وحشتناکی از دستِ روس سالخوردهاش عصبانی شده است. این پیرمرد هم اما بطور بی‌مثالی نفرتانگیز است.
ــ نگران نباشید، پنجره به موقع تعمیر خواهد گشت.
ندیمۀ خوانندۀ معروف اپرا که در ناحیه کنار دریا یکی از زیباترین ویلاها را کرایه کرده و نامش بخاطر افراطهایش در دهانِ تمام مردم بود به پیرمردِ خوشتیپ دوستانه سر تکان میدهد و دوباره به خیابان میرود.
حالا استاد رو به سمتِ اتاقِ زیرزمین فریاد میکشید: فریتس ... فریتس! ... بیا بالا. تو باید فوری به محله ویلائی بری، پیش لیزا مورِانگا. کت مناسبی بپوش و متر را همراه ببر.
یک سر بلوند از پلههای تاریکِ زیرزمین ظاهر میشود، و یک صدا که با وجود صاحبِ هجده سالهاش بسیار جوانانه بود با اشتیاق فراوان میپرسد: پدر، پیش چه کسی باید بروم؟
ــ پیش دوشیزه مورِانگا! آیا نمیتوانی بشنوی؟
پسر فریاد میکشد: پدر، این حقیقت دارد؟
ــ یعنی چه که این حقیقت دارد؟ البته که حقیقت دارد. چرا صورتت را مثل گوسفندهایِ ابله میکنی؟
ــ چون من خوشحالم.
ــ تو خوشحالی؟ بخاطر چه‌چیز خاصی خوشحالی؟ برو آنجا و برایم پنجره را دقیقاً اندازه بگیر. بعد زود برگرد.
ــ بله، پدر!
و او بلافاصله میرود؛ در حالیکه پدر خود را با چوبهای طلائی که اندکی قبل برای نقاشیِ بزرگ رنگ‌روغنِ یک مشتری انتخاب کرده و کنار گذارده بود مشغول میسازد. چوب‌ها حالا تکیه داده شده به هم خود او را مانند پائولوسِ رسول نشان میدادند.
فریتس پس از مدت کاملاً کوتاهی برای رفتن آماده بود.
ــ عجب! من گفتم یک کت مناسب! و حالا این پسر شیطان بهترین کت و شلوارش را میپوشد. آیا مگر کاملاً دیوانه شدهای؟
ــ اما پدر، وقتی آدم پیش یک چنین خانم لطیفی میرود.
ــ خانم لطیف یعنی چه! خیر، خوانندۀ اپرا! ... حتی اگر مانند یک شاهزاده زندگی کند. صحیح‌اش این است. آیا فکر میکنی که خانم خانه خودش در را برایت باز میکند؟ ندیمه برای اینکه بهترین لباس یکشنبهات را بخاطرش پوشیدهای نگاه زیبائی به تو خواهد انداخت.
ــ آه نه پدر، دوشیزه مورِانگا اینطور مغرور نیست. او همیشه آدم را یکجوری تماشا میکند! ... نه، او خجالت نخواهد کشید.
ــ پسر، این حرفهای بیمعنی چیست که میزنی؟
ــ اصلاً هم بیمعنی نیست! اگر فقط میدونستی که همه در باره او چه میگویند.
ــ مردم زیاد صحبت میکنند.
ــ نه پدر، قطعاً اینطور است: او زیباترین زنیست که تا حال در این شهر بوده است.
ــ حالا فقط این را ببین! این پسر بیتجربه را ببین که میخواهد از زیبائی برای من تعریف کند! ... به تو هیچ ربط ندارد که آیا یکی زیبا یا زشت است. فهمیدی؟ ... این به تو هیچ ربطی ندارد! او حالا مشتری ما است و این کافیست! من چنین تصورات دروغی را از سر تو خواهم پراند، پسر کوچکِ خودم! فقط صبر کن! ... تو باید بزودی با شاگردها برایم بر روی ساختمان کار کنی تا افکار ابلهانه از سرت بپرند. این از زمانی که نقاشیهایت را پرفسور پسندید شروع شده است. نقاش شدن! چه فکر احمقانهای!
ــ خب میدونی پدر، من هم میتونم کسی را که واقعاً بسیار زیباست زیبا ببینم. خب آدم در سر دارای چشم است.
ــ اما هیچ‌چیزِ درستی در آن سر وجود ندارد. خب کافیه، حالا عجله کن! با دقت اندازه بگیر، در غیراینصورت باید چیزی تجربه کنی!
فریتس نگذاشت دو بار به او گفته شود، کلاهش را بر سر گذارده و درست زمانی از آنجا رفته بود که استاد فکر میکرد: آیا هوشمندانهتر نیست اگر خودم بجای این پسر شیطان بروم. این لیزا مورِانگا واقعاً چیز بدی نبود. او چیزهای زیادی شنیده و دیده بود. همیشه عده زیادی از آقایان بدنبال او بودند. یک دوکِ پیر از روسیه باید تمام هزینه خانه را بپردازد. یک جشنِ بینظیر در پی جشنِ دیگر در ویلا برقرار میگشت. پیرمرد نقش بزرگی بازی نمیکرد. او توسط دو خدمتکار حمایت و هدایت میگشت، و همه تعریف میکردند که لیزا مورِانگا پیرمرد را با تمام مردان جهان میفریبد.
او یک اسبسوار چابک بود و با اسبش اغلب هر روز خانه را پشت سر میگذاشت؛ فریتس، یک بار شلاق اسبسواری را که از دست دوشیزه افتاده بود برداشته و به او داده بود، و سپس دو روز به درد کار کردن نمیخورد، زیرا زن به او گفته بود: مرسی محبوبکم! و دوباره سر برگردانده و لبخندزنان به او نگاه کرده بود. بله، آدم میتوانست به این پسر شیطان نگاه کند. او زیبا بود. او این زیبائی را از پدرش داشت.
حالا پدر تمام این چیزها را به یاد میآورد، و او میخواست فریتس را به بازگشت بخواند. اما او ناپدید شده بود؛ و استاد نمیتوانست به او برسد. تا او بخواهد کت بپوشد و بیرون برود پسر حتماً بازگشته است. حالا ساعت چهار بود، او میتوانست تا ساعت چهار و نیم بازگردد.
پسر با هجده سال سن هنوز بسیار ساده بود. و وراجی کردن قبلش قطعاً هیچ معنا نداشت. او خودش در این سن کاملاً متفاوت بود.
علاوه بر این: یک بانوی مغرور مانند این مورِانگا هرگز برای یک پسر شیشهبُر علاقه نشان نخواهد داد. او فقط بهترین نجیبزادگان را در اطراف خود داشت. خدمتکار شیشۀ شکسته را به او نشان خواهد داد، بدون آنکه او بتواند خانم خانه را اصلاً ببیند.
و استاد دوباره خود را مشغول کارش میسازد و چوبها را برای قاب طلائی کنار هم قرار میدهد.
او در حال کار کردن زمان را از یاد میبَرد، و ابتدا وقتی متعجب میشود که مدتی از ساعت چهار و نیم گذشته بود. ساعت حتی نزدیک پنج را نشان میداد.
خب، شاید پسر از یک بیراهه در حال آمدن است. دوستش لودویگ کاملاً در آن نزدیکی زندگی میکند.
اما ساعت پنج میشود، پنج و ربع میشود و پنج و نیم، و استاد خشمگین میشود. او چند بار به جلوی در میرود و به اطراف نگاه میکند؛ اما فقط کبوترها در مقابل در در زیر درختانِ شکوفای زیزفون بغبغو میکردند و بر روی سنگهای آجریِ خیابان با قدمهای کوتاه و سریع راه میرفتند. و در آن سمت خیابان در نزدِ بازرگان برگِر چند دختر ایستاده و گپ می‌زدند و میخندیدند؛ در غیراینصورت تا چشم کار میکرد هیچکس دیده نمیگشت.
همسر استاد به یک جشن تولد رفته بود و نمیتوانست قبل از شام به خانه بازگردد.
پس این پسر کجا مانده است؟
او کمی وحشت میکند. تا حال پیش نیامده بود که او بدون اطلاعِ قبلی تا این مدت بیرون بماند. اما نمیتوانست هیچ‌چیزی برایش اتفاق افتاده باشد. کاش فقط مادر هنوز به خانه بازنگشته باشد. مادر همیشه فوری به وحشت میافتد.
او دوباره به کنار در میرود، و خدا را شکر، پسر شیطان عاقبت در حال آمدن بود.
اما به نظر میرسید که انگار اصلاً نمیداند کجاست. او بسیار خندهدار راه میرفت، با یک چهره عجیب و غریبِ از شکل اصلی خارج گشته.
خدای من، نکند پسر در میخانه بوده و یک جام می نوشیده باشد؟
استاد کمی خود را عقب میکشد تا پسر او را فوری نبیند. اما به نظر میرسید که پسر اصلاً دارای چشم نیست. در این لحظه آقای نولته، قاضی مهربانِ سالخورده در حال عبور به پسر نزدیک میشود، و پسر تلوتلو خوران بدون سلام کردن از کنار قاضی میگذرد.
ــ خب، صبر کن پسرک! فقط صبر کن به خانه برسی!
او پشت در میایستد و انتظار میکشد.
حالا پسر در وسط مغازه ایستاده بود، کلاه تازهاش را از سر برمیدارد و آن را طوری بیاحتیاط پرت میکند که بر روی زمین میافتد. بعد با چشمان بسته دستهایش را لذتبخش به سمت بالا کش و قوس میدهد.
آیا پسر دیوانه شده بود؟
پدر او را صدا میزند: فریتس! ... فریتس!
در این لحظه او از وحشت مچاله میشود و خون به صورتش میدود.
ــ چه اتفاقی برایت افتاده؟
ــ چه اتفاقی باید افتاده باشد، پدر؟ ... هیچ اتفاقی نیفتاده!
ــ کاغذ اندازهگیری کجاست؟
ــ چه‌چیز، پدر؟ ... چه‌چیز؟
ــ کاغذ اندازهگیریِ پنجره!
ــ اندازۀ پنجره؟ ... آهان!
ــ پسر! چرا اینطوری دیده میشی؟
ــ پس چطور باید دیده بشم، پدر؟
ــ چرا مو و یقهات اینطور دیده می‌شوند، تو کجا بودی؟ دگمههای جلیقهات کاملاً اشتباه بسته شدهاند.
ــ جلیقه؟
او با عجله به منظم کردن جلیقهاش میپردازد.
ــ من باید هنگام پوشیدن جلیقه عجله کرده و دگمهها را اشتباه بسته باشم.
ــ و تو اینطور پیش مشتری میری؟ پسر، برایت چه اتفاقی افتاده است؟ ... چیزی برایت اتفاق افتاده! ... حرف بزن!
ــ اما پدر! چه اتفاقی باید برای من افتاده باشد؟ هیچ اتفاقی نیفتاده، قطعاً هیچ اتفاقی!
ــ این را به کس دیگری بگو! تو کجا بودی؟
ــ کجا باید بوده باشم؟ ... پیش لیزا مورِانگا، جائیکه تو من را فرستادی.
ــ تمام مدت؟
ــ بله تمام مدت؟
ــ بجز آنجا جای دیگری نبودی؟
ــ اما نه! چطور میتونستم جای دیگری باشم.
ــ و کاغذ اندازهگیری کجاست؟
ــ صبر کن!
او بیهوده تلاش میکرد اما هیچ‌چیز نمییافت؛ سعی میکرد به یاد آورد و موفق نمیگشت. او فقط میدانست که قصد داشته پنجره را اندازه بگیردْ که در این هنگام خانم خانه در یک لباس خانۀ راحت آمده و مشغول صحبت کردن با او شده بود. و پرسیده بود آیا او همان مرد جوانی نیست که شلاق اسبسواری را از زمین برداشته و به او داده بوده است؟ و گفته بود که او چه موهای زیبا و بوری دارد. و در این حال به او بطور عجیبی نگاه کرده و به رویش لبخند زده بود.
و از زمانی که زن در حال خندیدن موهای فرفری او را با دست نوازش کرد همه‌چیز را از یاد برده و دیگر به پنجره فکر نکرده بود.
ــ و با یک چنین سری بازمیگردی؟ ... گوش کن! ... آیا خودت با خانم خانه صحبت کردی؟
ــ مطمئناً پدر! مطمئناً!
ــ و به این خاطر اینطور دیده میشی؟
پدر دست او را میگیرد و به صورتش نگاه میکند، اما به نظر میرسید که پسر اصلاً نمیداند پدر در برابرش ایستاده است. او فقط با لذت به خلاء نگاه میکرد.
ــ پسر! زن با تو چه کار کرده است؟
در این لحظه او وحشتزده میشود و به پدر خیره نگاه میکند.
ــ حالا میخواهی صحبت کنی؟ ... میگوئی یا نه؟ ... حرف بزن!
ــ نه، پدر! و اگر مرا بزنی و بکشی ... من نمیتونم آن را به تو بگویم!
او این را با چنان انرژیِ پُر حرارتی میگوید که حالا جای تردید برای استاد باقی‌نمیماند که زن پسر بیگناه او را از راه به در برده است.
در این وقت پدر دست او را رها میسازد. حالا او به اندازه کافی از جریان آگاه شده بود.
او میگوید: خب حالا صبر کن، بعداً بحسابت میرسم! تو نمیتونی از دستم فرار کنی! ... اما من اول بحساب این زن میرسم. او باید من را بشناسد! آدم باید خیلی ساده پیش پلیس برود. آدم نمیتواند همیشه باور کند که مردم چه تعریف میکنند. این زن بدتر از ... و بعد! تو پسرک ... تو خودت را برای تنبیه آماده کن!
با این حرف با خشمی کور به طبقه بالا میرود، کت و کلاهش را برمیدارد؛ پس از شستن دست و صورتش در خانه را طوری به هم میکوبد که هرگز در عمرش انجام نداده بود، و با عجله از طریق مسیر بازار به زحمت گام برمیدارد. در حالیکه در خشم خود خیلی کم به سمت چپ و راستش نگاه میکرد، همانطور که قبلاً پسرش با یادِ به آنچه قبلاً در ویلای زنِ زیبا تجربه کرده بود انجام میداد.
فریتس در این بین لباسهای خوبش را دوباره در کمد آویزان کرده بود و با ترس و نگرانی فراوان انتظار بازگشت پدر خشمگینش را میکشید. او میدانست که پدر در هنگام خشم با مردم ملایم رفتار نمیکند. آیا نباید با عجله به کمک زنِ زیبا بشتابد و وی را در مقابل پدر خشمگینش محافظت کند؟
اما برای این کار او شجاعت کافی را پیدا نکرد.
کاش فقط مادر از داستان چیزی نفهمد. کاش زودتر از وقت مقرر به خانه بازنگردد و از قضیه بو نبرد.
و زمان میگذشت.
دیر و دیرتر میشود.
عجیب است که پدر هنوز بازنگشته بود!
پدر بر روی پاها خیلی سریع نبود، اما با این وجود خیلی دیر کرده بود!
شاید پدر در پایان چنان سر و صدائی ایجاد کرده که او را به ایستگاه پلیس برده باشند. اما پلیسها همه او را میشناختند. در آنجا برای او اتفاقی نخواهد افتاد.
و فریتس همچنین جرأت نمیکرد از خانه خارج شود و پدر را جستجو کند. مادر میتوانست با این کار خیلی زودتر متوجه قضیه شود.
شب مرتب نزدیکتر میگشت. شاگردهای مغازه رفته بودند؛ و حالا او در نوسانِ بین آنچه تجربه کرده و آنچه از خشم پدر انتظارش را میکشید در خانه تنها مانده بود.
در این وقت در باز میشود ... این باید مادر باشد، زیرا پدر چنین آرام راه نمیرفت.
او میخواست به استقبالش برود. اما آنجا پدرش بود که قصد داشت پنهانی از پلهها بالا بیاید.
او با لکنت در تاریکی راهرو میگوید: آه پدر! امیدوارم که فقط مادر هیچ‌چیز از قضیه بو نبرد.
ــ خفه شو!
سپس از کنار او میگذرد و پسر را تنها میگذارد.
پدر باید خود را بطور وحشتناکی خشمگین ساخته باشد، صدایش خیلی عجیب به گوش میآمد. صورتش کاملاً سرخ شده بود، طوری دیده میگشت که پسر هرگز او را آن چنان ندیده بود.
کاش فقط او از عصبانیت سکته نکند! دکتر سال قبل گفته بود که باید او را بخاطر داشتنِ فشار خونِ بالا از دچار شدن به هیجان محافظت کرد؛ و او دیگر اجازه نوشیدن شراب نداشت و هر روز فقط میتوانست یک لیوان آبجویِ سبک بنوشد.
چند دقیقه دیرتر مادر هم از جشن تولد بازمیگردد. او فوراً متوجه میشود که پسر و پدر با چشمانِ براق خاصی بسیار هیجانزده دیده میشوند. اما مرد برای آرام ساختن او میگوید که فقط تند راه رفته و احتمالاً کمی گرمازده شده است؛ اما او در سر میز شام هیچ اشتهائی نداشت و مایل نبود درست و حسابی غذا بخورد. و فریتس هم نمیتوانست چیزی از گلو به پائین فرو دهد و میگوید که احتمالاً نهار ظهر امروز خوب نبوده و معدهاش را به هم زده است.
استاد میگوید: بله، احتمالاً باید اینطور باشد! و به ریش ژولیده رسولانهاش دست میکشد. معده من هم کاملاً روبراه نیست. من باید یک گیلاس ویسکی چاودار بنوشم.
مادر میگوید: من نمیدانم، برای من و برای بقیۀ افراد غذا هیچ مشکلی ایجاد نکرد. من مایلم فقط بدانم برای شما دو نفر چه اتفاقی افتاده است؟ ... شماها چکار کردهاید؟
ــ ما؟ ... چکار کردیم؟ ... ما هیچکاری نکردیم!
ــ آیا با هم احتمالاً مشاجره کردهاید؟
ــ به هیچوجه! ... ما مشاجره نکردیم. هیچ مشاجرهای! ... مگه نه فریتس؟
پسر میگوید: نه مادر، ما واقعاً مشاجره نکردیم.
ــ خب، اما شماها خیلی عجیب به نظرم میرسید. من مطمئنم چیزی اتفاق افتاده است.
استاد میغرد: آه، احتمالاً فقط از غذای ظهر است، و در این حال به همسرش که هنوز در حالت رفتن بود نگاه عجیبِ تفتیش‌کننده و غیرقابل درکی میاندازد؛ به این معنی که خودش هم از اینکه قضیه چنین بوده غرق تعجب است.
از شیشۀ پنجره دوشیزه لیزا مورِانگا هیچ کلمهای صحبت نمی‌شود.
فریتس دیرتر با شجاعت فراوان به پدر میگوید: خب پدر؟ اما یک پیپ هنوز میکشی؟ ... آیا باید پیپ را برایت پُر کنم؟
او چیزی از میان ریش پهناور زیبایش میغرد، پیپ را میگیرد و اجازه میدهد پسر چوب کبریت مخصوص روشن کردنِ پیپ را برایش بالای پیپ نگهدارد. و در طول شب حال هر دو نفر آنها بهتر میشود، گرچه دائماً همدیگر را در حال بررسی از گوشه چشم نگاه میکردند.
فریتس در صبح روز بعد وقتی حالا با پدر تنها بود پس از مدتی طولانی عاقبت میپرسد: پدر! ... خب حالا اندازه شیشۀ پنجره دوشیزه چقدر است؟
ــ پسر! ... من یک چیز به تو میگویم ...
اما او از آنچه که در اصل پدر میخواست به او بگوید هرگز مطلع نگشت. زیرا پدر از اتاق به کارگاه میرود، و اِمیل کوچکِ قوزدار را میخواند و او را با یک شیشۀ بزرگ پیش مشتری میفرستد.
هنوز نیم‌ساعت نگذشته بود که اِمیل دوباره برمیگردد. شیشه در اندازۀ درست بریده نشده بود. پنجره از عرض چهار سانتیمتر و از طول دو سانتیمتر بزرگتر بود. هرگز تا حال اتفاق نیفتاده بود که استاد در اندازه گرفتن اشتباه کند.
هنگامیکه اشتفانِ زیبا، شاگرد قدیمی میشنود که کار مربوط به خانه لیزا مورِانگا است دچار شوق فراوان میشود و میخواست بجای اِمیل قوزدار به آنجا برود. اما استاد با خشم او را از این کار منع میکند.
استاد با خود میاندیشد: این مانده بود که این جوانِ خودپسند را که مانند یک سگِ تازی رتبۀ اول را دارد و به هیکل باشکوهش کم هم نمینازد به آنجا بفرستم.
نه، همان که گفتم: اِمیل میرود!
قوز و زشت بودن اِمیل حداقل تضمین خاصی میدادند که پنجرۀ آشپزخانۀ دوشیزه مورِانگا عاقبت به شیشهاش برسد.
 
طنین طبل
یک گرمای فشرندۀ مرطوبِ پیش از ظهر بر روی شهر نشسته است.
درختان شاه‌بلوطِ باغ قصر اجازه میدهند برگهای سایهبخشِ گستردهشان شُل رو به پائین آویزان شوند. از چند هفته قبل گرد و غبار خاکستری رنگی که باد صبحگاهی از خیابان بلند میسازد بر آنها نِشسته و باران آن را تا حال دوباره نَشُسته است.
چند گنجشک در گرد و غبار داغ خیابان حمام میکنند و سپس در حالِ ملامت کردن به پرواز میآیند تا در دیوارۀ سقف قصر فریادشان را به کالسکهای که آنها را ترسانده و پرانده بود بلند سازند.
پیرزنی در چکمه مردانه، با وجود گرما یک پارچۀ زرد به دور سر پیچانده، با کلاه مردانهاش و دامن سادۀ صد بار وصله شدهای که توسط باران و خورشید کاملاً بی‌رنگ گشته یک لحظه از جارو کشیدنِ خیابان دست میکشد تا بگذارد کالسکه رد شود.
سپس دوباره گرد و غبار را بلند میسازد؛ زیرا هیچ آبپاشیدنی نمیتواند گرمای سوزان و خشکِ گرد و غبار را از بین ببرد.
گنجشکها دوباره به خیابان بازمیگردند و بخاطر کودِ تازه سقوط کردۀ اسب به نزاع میپردازند؛ و گرمای داغ خورشیدِ صبحگاهی از روی زمینِ خشک گشته به بالا صعود میکند.
صدای یک غلطیدنِ آهسته از راه دور میگذارد پیرزن که دستهای لاغر بیرنگش را به دور دستۀ جاروب قلاب کرده گوش بسپارد.
آیا این ارتش است یا فقط سر و صدای از راهِ دورِ یک کالسکه؟
صدا نزدیکتر و نزدیکتر میشود. این صدای ضربات سریع و کوتاهِ متوالیِ طبل است که در این گرمای صبحگاهی بطور عجیبی خفه به صدا افتاده است.
حالا طبالها از گوشه خیابان میپیچند و از دروازۀ طاقدار باغ قصر داخل میشوند.
سرگردِ طبال چوبش را پائین میآورد، آن را دو سه بار با ظرافت دایرهوار میچرخاند و سپس با نوک چوب جهتِ جدید را نشان میدهد.
دوباره در حالیکه او با هر قدم ریتم را به راحتی معین میکند طبالها مستقیم به حرکت میافتند.
در پشت سرشان گروهان که از میدان تمرین به پادگان بازمیگردد.
سرگردِ طبال نشانۀ پایان را میدهد، صدای ضربات سریع و کوتاهِ متوالی طبلها خاموش میشود، موسیقی آغاز میگردد و گامها فوری محکم و پُر انرژیتر میگردند. این یعنی که قبل از رفتن به آسایشگاه باید یک رژه خوب انجام شود.
پیرزن کنار رفته است، به سمت باغ قصر، جائیکه شاخههای آویزانِ درخت‌ها یک سایه اندکِ بیفایده اهدا میکنند.
او عبور نوازندگان و افسران ارتش بر روی اسبهای خستهشان را تماشا میکند، و سپس گروهان میآید.
عرق از کنار شقیقه از آفتاب سوختۀ قهوهایِ سربازها به پائین میچکد و خود را با ابری از گرد و غبار قهوهای رنگی که توسط چکمههای سنگین بلند گشته است در هم میآمیزد و صورتها را در زیر کلاهخود وحشیتر نشان میدهد.
بر روی چکمهها، بر روی کلاهخودها، بر روی شانهها و لوله تفنگها گرد و غبار متراکم بیرنگی قرار گرفته است.
و گرد و غبار شریرانه درون چشم، بینی و دهان نفود میکند و گلو که بخاطر گرما خشک شده است طوری خشکتر میشود که زبان به کام میچسبد.
مارش یکنواخت ادامه مییابد، یک ــ دو، یک ــ دو.
پیرزن خود را به جارو تکیه میدهد.
او در کنار ارتش به اندازه کافی بینظم دیده میشود. دستمال زرد رنگ که از زیرش چند طره درهم خاکستری رنگ خود را نشان میدهند بر روی چشمانش افتاده و کلاه بزرگ کثیف را عمیق به سمتِ صورتِ گِردش پائین کشیده است.
دامن پاره گشتهای که خورشید و باران و برف مدتهاست رنگ آن را از بین برده در اطراف او آویزان است. و کنارههای چکمههایِ بلندِ کج شده طوری پاره شدهاند که کثافت و رطوبت میتوانند نفوذ کنند.
یک تصویر از تنگدستی و تباهی.
*
اما حالا به محض آنکه ارتش با گامهای منظم و محکم میگذرد چشمهای ملتهبِ پیرزن میدرخشد: پرتوی از رعد و برقِ خاطره.
او خود را دوباره میبیند که چطور در سالهای خیلی خیلی قبل از روستا به شهر بعنوان خدمتکار آمد.
اولین معشوقش یک سرجوخه بود.
چه با افتخار در تعطیلات روز یکشنبه با او بیرون میرفت، چقدر یونیفرم رنگین آراستهاش را دوست داشت.
سرجوخه به او وعده ازدواج داده بود و او بدون هیچ تردیدی حرفش را باور کرد و همه کاری برایش انجام داد.
هر روز زمان را میشمرد که چه وقت خدمت در ارتش به پایان میرسد.
وقتی عاقبت سه سال خدمت به پایان میرسد سرجوخه به روستایش میرود، فقط برای مدتی کوتاه، آنطور که او فکر میکرد.
او انتظار میکشد که مرد طبق قولی که داده بود دوباره بازگردد. برایش نامه پشت نامه مینویسد. اما مرد نیامد، و حتی پاسخ نامهها را نداد.
چند سال بعد با یک پیشهور ازدواج میکند، با یک کارگرِ چسباندن کاغذدیواری که برای ارباب او کار میکرد و در نتیجه با هم در آنجا آشنا شده بودند.
او اولین معشوقش را بتدریج فراموش میکند. او برای خودش تسلی جستجو کرده بود.
اما او بزودی آرزو میکند به محل کار قبلیاش بازگردد، زیرا برای نان روزانه باید اغلب تلخ میجنگید.
یک دختر و دو پسر بدنیا آورده بود و آنها چیزی میخواستند. اما آنها رشد میکنند، قوی و محکم.
هنگامیکه جنگ بر علیه فرانسه آغاز میشود هر دو پسر به جبهه میروند.
او با دیدن آن دو در یونیفرم آراسته چه افتخاری میکرد.
آنها به خطراتی که میتوانست تهدیدشان کند فکر نمیکردند.
آن دو در یک گُردان بودند، و هر دو در یک روز کشته میشوند.
جنگ تمام شده بود. فاتحین به خانه بازمیگردند. پسرانش همراه فاتحین نبودند. آنها در خاکِ غریبه خفته بودند.
شوهرش بیمار میگردد. کسب و کار بد میشود، و رنج و تنگدستی هر روزه افزایش مییابد.
یک روز آخرین حامیاش از او ربوده میشود. دخترش از خانه فرار میکند و دوباره برنمیگردد. او یک ماجرای عاشقانه با یک افسر آغاز کرده و از آنجا رفته بود.
او دیرتر یک بار از دختر شنیده اما برای پیدا کردنش تلاش نکرده بود. این کار برایش اهمیت نداشت.
اگر دختر حالا بازمیگشت حداکثر او دختر را از خانه بیرون میکرد.
سپس یک روز شوهرش میمیرد، و حالا او کاملاً تنها در جهان ایستاده بود.
او برای مدتی زندگی را اندوهگین میگذراند، سپس باید خانهاش را ترک میکرد. او از خانه اخراج شده بود.
او پیر و ناتوان شده بود، بجز جارو کردن خیابانها دیگر به درد هیچکاری نمیخورد.
به این ترتیب حالا او با جارو کردن خیابان نانش را بدست میآورد.
*
آخرین گروهان از کنارش گذشتهاند.
نوازندگان از کنار دروازۀ ورودی پادگان چرخیده و داخل شدهاند و سان دیدن از رژه به پایان رسیده است.
ضربات سریع و کوتاهِ متوالیِ طبلها مانند یک غرولند کردن کینهورزانه موسیقی را همراهی میکند.
یک کالسکه از دروازۀ قصر با سرعت خارج میشود. تقریباً میتوانست پیرزن را که هنوز لم داده به دستۀ جارو در تابش روشنِ خورشید گذشتهاش را در رؤیا میدید زیر بگیرد.
موسیقی از صدا افتاده است. آنجا از گوشۀ دیوار گروهان ناپدید میگردد.
جمعیت دوباره متفرق میگردد.
پیرزن اما ناگهان دستش را برای آخرین مردی که از درِ ورودی پادگان میپیچد مشت می‌کند و یک لعنت غیرقابلِ فهم میفرستد. او خودش هم نمیداند چرا.
سپس دوباره سمت چپ و راست را با چنان خشمی جارو میکند که گرد و غبار خاکستری رنگ به سمت بالا به چرخش میافتد؛ او بدون خستگی در زیر نورِ سوزان آفتاب به جارو کردن ادامه میدهد تا اینکه خودش یک بار توسط جارویِ مرگ به زبالهدانِ عمومی جارو میشود.
 
کرمخورده
پرتو ضعیف و لرزانِ خورشید پائیزیِ یک آسمان شفافِ آبی رنگِ صبحگاهی از میان برگهای سبز درختان میوهای که شاخههایِ آبستنشان در زیر بار دست از مقاومت کشیده و خسته به سمت زمین خم شدهاند برق میزند.
من خود را آسوده و رؤیائی بر روی علفِ بلندِ نرم انداختهام. در مقابلم یک کتابِ باز خمیازه میکشد، اما یک کلمه هم نخواندهام.
من به صدای یکنواخت زنبورهای سختکوشی گوش میدهم که در اطرافم در حال وزوز کردن به سمت خلنگزارِ معطری پرواز میکنند که هممرز ملک کوچکیست و گلهای سرخش عسل شیرین کندوهای چوبی واقع شده در پشت باغ را تحویل میدهند.
من به این ترتیب در درون صبح تازه رؤیا میبینم و با یک گوش به سر و صدای ناآرام یک دسته گنجشکِ حریص گوش میدهم که خود را میان شاخ و برگِ انبوه درخت انگوری که آلاچیق را در محاصره خود دارد مخفی ساختهاند.
گاهی از خانه سر و صدا به گوش میرسد ... صدای کشیده شدن گامها بر روی زمین، تلق تلق بشقابها و جرینگ جرینگ دیگها: نشانه آماده ساختن نهار.
بُز لاغرِ سفید رنگی که هفتههاست مجبور به نوشیدن شیرش شدهام و در طول روز مابین درختان میوه بسته میشود وقتی دختر کوچکِ موبور با دامن کوتاهِ در حالِ پروازش به او نزدیک میشود خود را بیقرار بلند میسازد. حیوانِ وحشتزده در حال آهسته شکایت کردن در دوایر مرتب تنگتر شوندهای به دور دیرکی که به آن بسته شده است میدود. سپس از دویدن دست میکشد و در حال خم کردن شاخهای کوتاهش از گوشه چشم بدگمان به دختر نگاه میکند.
گاهی یک بادِ خنکِ صبحگاهی بر روی زمینِ پائیزی میوزد و شاخ و برگ درختان میوه در حال خش و خش کردن در هم فرو میروند. شاخههای پُر بار تنبلانه به سمت بالا و پائین تکان میخورند، یک شاخه با آواز رقتانگیزی به صدا میافتد و مینالد ... و هر بار چند گلابی و سیب با ضربهای پوک و کُند بر روی علفهای بلندِ مراتع سقوط میکنند ...
پادرختی! ...
وقتی میوهها به زمین میافتند کودک فریادِ شادی میکشد.
ناگهان کودک توقف میکند، یکی از سیبهای سرخ را برمیدارد و از همه سو آن را تماشا میکند.
سپس دختر با سیب توپبازی میکند.
سیب از سراشیبی کوچکی به پائین میغلطد، اما دختر آن را به موقع میگیرد و انگار که می‌خواهد تنبیه‌اش کند دندانهای تیز سفیدش را در گوشت سفت میوۀ اشتهاآور فرو میکند ...
اما یک لحظۀ بعد چهرهاش را درهم میکشد و قطعه سیب را از دهان به بیرون تف میکند.
دختر با وحشت خندهداری در مقابلم ایستاده است و در حال پاک کردن دهانش با پشت دست به سیب دندانزده نگاه میکند.
در درون یک سوراخ کثیفِ قهوهای رنگ سیب یک کرم سفیدِ لطیف خود را حرکت میدهد و سر کوچک سیاهش را در نور خورشید با ترس به جلو و عقب خم میسازد.
من باید به کودک که گذاشته بود ظاهر فریبندۀ سیب او را گول بزند می‌خندیدم. اما دختر دوباره میخندد، سیب را دور میاندازد و شاد و خوشحال در میان باغ جست و خیز میکند.
اما دختر هنوز نمیداند که اغلب در عمقِ تمام لذات این جهان همیشه کرمی نشسته است که مخفیانه آن را میجود و میخورد، و سپس آشغال تهوع‌آورش را باقی‌میگذارد ... 
کرمخورده!
این نشانهای از زمان مدرن است.
پادرختی! ــ این غذائیست که به ما عرضه میشود؛ و برای جدا ساختن قطعات خوبِ آبدار آن از کثافات و برای اینکه ما احساس اکراه نکنیم نیاز به یک چاقوی طلائیست. ــ
داستانهائی که من اینجا جمعآوری کردهام کاملاً شبیه به این میوههای کرمخوردهاند که آدم اجازه ندارد به آنها مانند یک کودک نادان دندان بزند.
من فقط آنهائی را که بر روی زمین افتاده بودند جمعآوری کردم، و میگذارم سالمها هنوز بر روی شاخههایِ در نوسان بالغ گردند.
آنها برایم در ارتفاعِ بیش از حد بلندی آویزانند ... آنچه من در اینجا عرضه میکنم نمیخواهد هیچ‌چیز بهتر یا بدتری از پادرختیای باشد که توسط بادِ سخت بیقیدانه از درخت تکان داده شده و باید با احتیاطی عاقلانه از آن لذت برد ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر