تضادها.


<تضادها> از آنتونیو دِ والبوئنا را در اردیبهشت سال  1393 ترجمه کرده بودم.

مدتها پیش از آنکه بدانم <ازدواج کردن> یعنی چه و قبل از آنکه در باره چیزی نظر شفافی داشته باشم سخت مصمم بودم با دخترعمویم رزا ازدواج کنم.
عمه فلیسینا محرم آرزوهای کودکانهام تقریباً هر روز از من میپرسید: "با چه کسی میخواهی ازدواج کنی؟"
من سپس با قاطعیت پاسخ میدادم: با رزا.
بعد او به من سه یا چهار بوسه و همان اندازه هم سیب میداد، و من چهار نعل با خوشحالی با بچههای دیگر از آنجا میرفتم تا در روز بعد همان سؤال را بشنوم و بعنوان پاداش برای پاسخم همان بوسهها و سیبها را دریافت کنم.
من قبلاً گفتم که نمیدانستم معنای <ازدواج کردن> چیست، اما چون میدیدم کسانی که مانند پدر و مادرم ازدواج کردهاند همیشه در یک خانه زندگی میکنند، همیشه با هم غذا میخورند و همیشه با هم به مراسم دعا و عبادت میروند، و چون من هم با کمال میل با رزا بیرون میرفتم، و خیلی خوشحال میشدم وقتی بتوانم پیش او و یا او پیش من غذا بخورد و هر بار جدا شدنمان باعث اشگ ریختنم میگشت بنابراین فکر کردم احتمالاً بهتر این خواهد بود که ما با هم ازدواج کنیم و به این وسیله بتوانیم همیشه با همدیگر باشیم.
رزا شش ساله بود و من چهار سال داشتم؛ او دختر رشد کردهای بود، شاید برای سنش کمی بیش از حد جدی اما با این وجود بسیار دوستداشتنی و مهربان بود.  
رزا در بازیهای کودکانهمان هرگز به این فکر نیفتاد که وزن بیشتر بدن و اخلاقش را معتبر بحساب آورد؛ در عوض خیلی بیشتر به خواستهای مغرورانه و اغلب بیثباتم بدون مخالفت تن درمیداد.
اسباببازیهایش را اگر بیشتر از اسباببازیهای خودم مورد علاقهام قرار میگرفتند با من عوض میکرد، و وقتی من از آنها خسته میشدم دوباره اسباببازیهای خودم را به من برمیگرداند، بازی تازه شروع شدهای را بخاطر بازی جدیدی ختم میکرد، لباسهای عروسکش را فقط به این خاطر که به من نشان دهد در زیر آنها چه مخفیست درمیآورد و بعد دوباره لباسها را به عروسک میپوشاند: اینها چیزهائی بودند که من به دفعات متعدد از او میخواستم و او همیشه با اشتیاق زیادی آنها را انجام میداد.
و همه اینها را نه بخاطر تربیت خانوادگی یا انعطافپذیری ذاتی انجام میداد، بلکه او به خود میگفت که چون من کوچکتر هستم بنابراین کمتر هم منطقیام. به این خاطر من تلاش میکردم او را از هر راه ممکنی خوشحال سازم و نسبت به او محبتی رو به رشد و دلبستگی احساس میکردم.
زمانی که کمی بزرگتر شده بودیم، و هر بار با بچههای دیگر توپ بازی یا دزد و شاهزاده‌خانم بازی میکردیم، من وقتی او بازنده میگشت به اندازهای متأسف میگشتم که همیشه با حرارت تمام کوشش میکردم به او در برنده شدن کمک کنم، تا او را در برابر تحقیر و تمسخر بچهها محافظت کنم، و او اغلب به اندازه کافی متوجه این این کار من میگشت.
یک روز ــ من در آن زمان تقریباً نه ساله بودم و آخرین یکشنبه ماه مه بود ــ سیلوانو هنگام خروج از کلیسا به من گفت:
"دلت میخواد با من به جنگل بیای تا با هم لونه پرندهها رو پیدا کنیم؟
من مردد پاسخ دادم: "من نمیدونم که آیا مادرم اجازه میده."
"خب بهش چیزی نگو، در بین راه بنفشه  میچینیم."
"اما، من باید به مادر بگم، وگرنه عصبانی میشه."
"خب باشه، برو و بهش بگو، اما سریع!"
به این ترتیب من برای اجازه گرفتن میروم و بعد از مدتی خواهش کردن فقط با این شرط که سر موقع برای نهار در خانه باشم به من اجازه داده میشود.
ما راه جنگل را در پیش میگیریم و هنوز سیصد قدم جلو نرفته بودیم که به دو دوست همسالمان سیمون و فاوستینو برمیخوریم. فاوستینو کفشهای نو بر پا داشت و برای نشان دادن کفِ تازۀ کفش هنگام راه رفتن پاهایش را بسیار بالا میبرد.
"برای دیدن لونه پرندهها میرید؟"
دوست من جواب میدهد: "آره."
"ما هم میآئیم."
"آیا تا حال چیزی پیدا کردید؟"
"نه، ما برای اولین بار اینجائیم."
در زیر درختچههای زالزالک بین راه بنفشه جستجو میکردیم. ابتدا من بخاطر ترس از مار نزدیک بوتهها نمیرفتم. اما بعد وقتی دیدم که بقیه ترسی ندارند و حتی سیمون پابرهنه در آن اطراف راه میرود من هم تصمیم گرفتم مانند آنها بنفشه بچینم. تا اینکه من دستهای گل زیبا جمع کردم و آنها را با مهارت قابل توجهای به هم بستم و از این فکر که آن را به رزای عزیزم خواهم داد کاملاً هیجانزده بودم.
سیمون میگوید: "اینها را برای داروساز میبریم، او حتماً اینها را برای ساختن عطر از ما خواهد خرید."
فاوستینو پاسخ میدهد: "من نه، من آنها را برای مادرم میبرم."
من چیزی نگفتم، اما به خود گفتم که به هیچوجه اجازه نمیدهم چیزی مرا از این تصمیم که آنها را به رزا هدیه کنم منصرف سازد. 
حالا ما داخل جنگل میشویم و سیلوانو که ماهرتر از ما بود شروع میکند با چوبی به میان شاخهها زدن، در حالیکه به ما میگفت:
"اگه شماها حالا پرندهای رو در حال پرواز دیدید خیلی سریع به من بگید، چون بعد بهتر میتونیم ببینم که لونه کجا مخفی شده."
ما از راههای مالرو و جادهها با عجله میرفتیم، ما به میان بوتهزار و بوتههای خاردار نفوذ میکردیم، اما همه اینها بی‌نتیجه بودند. در این وقت ناگهان سیمون ما را صدا میزند:
"بچهها، تند بیائید اینجا، همین حالا یک سهره پرواز کرد."
ما همگی به سرعت به آن سمت میدویم و با دقت فراوان میان شاخههای خاردار و بوتهها را میگردیم؛ و سپس پس از گذشت دو دقیقه من مانند زمانی که کلمبوس سرزمینی را که میجست کشف کرده باشد با شادی فریاد میزنم:
"نگاه کنید، آنجاست!"
چهار تخم در لانه قرار داشت.
برای محاسبه اینکه چه مدت احتمالاً هنوز طول خواهد کشید تا ما پرندگانمان را بدست آوریم باید میدانستیم که آیا پرندۀ ماده روی تخمها نشسته بوده است یا اینکه همین حالا تخم گذاشته است.
سیلوانو میگوید: "ما خود را مخفی میکنیم و مواظب میشیم، چون اگه روی تخمها نشسته باشه باید حتماً بزودی برگرده."
بنابراین ما خود را مخفی میسازیم و بزودی میبینیم که چگونه پرنده آهسته برای اطمینان از اینکه خطر برطرف گشته با پروازهای دایرهوار خود را نزدیک میسازد.
سیلوانو پیروزمندانه میگوید: "پرنده ماده روی تخم میشینه. هشت روز دیگه میتونیم پرندهها رو داشته باشیم."
با روحی تازه بخاطر این امید شادیبخش قبل از فرا رسیدن ظهر راه خانه را در پیش میگیریم، و قبل از جدا گشتن به همدیگر قول میدهیم که به هیچکس چیزی از لانه تعریف نکنیم تا نتواند کسی قبل از ما پرندهها را به چنگ آورد.  
من مستقیماً به خانه نمیروم، بلکه ابتدا پیش زن عمویم اینِس میروم تا بنفشهها را به رزا بدهم و به او با این شرط که با هیچکس اجازه صحبت در این باره را ندارد اعتماد کنم و بگویم که ما همین حالا در جنگل یک لانه سهره با چهار تخم یافتهایم.
هفته بعد به نظر ما مانند یک سال طول میکشد و ما فقط یک آرزو داشتیم: آه، کاش حالا یکشنبه بود!
ما به ندرت مراسم عبادت روز یکشنبه را مانند این بار، خدا ما را ببخشد، با دعای اندکی ترک کردیم. ــ و بعد با رفقای دیگر تا حد امکان سریع به سمت جنگل هجوم بردیم.
در این موقع دو پسر دیگر هم به ما ملحق میشوند، و بعد از آنکه ما با زحمت فراوان از شرشان خلاص میشویم به سمت لانه سهره براه میافتیم.
ما خود را با احتیاط به لانه نزدیک میسازیم و صدای جیکجیک کردن جوجههای کوچک را میشنویم.  
سیلوانو پیروزمندانه میگوید: "نگفتم؟ جوجهها سر از تخم درآوردن، حالا هم بخاطر مادرشون که با شنیدن آمدن ما پرواز کرده دارن فریاد میکشن."
ما خود را با احتیاط مخفی میسازیم و منتظر میشویم تا ببینیم که آیا مادر بازخواهد گشت، و پس از لحظهای او را با یک کرم در منقار و یک دانه جو در پنجه در حال نزدیک شدن میبینیم.
جوجهها هنگام نزدیک شدن مادر دوباره شروع به فریاد کشیدن میکنند، هرچند نه کاملاً وحشتزده اما با صدای بلند سرهایشان را از لبه لانه بالا میکشیدند و منقارهایشان را باز میکردند تا مادر غذا را در آن داخل کند.
من میپرسم: "فکر میکنی بتونیم یکشنبۀ بعد آنها را از لونه برداریم؟"
سیلوانو توضیح میدهد: "نه، تا هشت روز دیگه کرکهای کمی دارن، اما تا دو هفته دیگه پرهاشون کاملاً درمیاد." 
این دو هفته هم مانند تمام چیزهای گذرا میگذرند.
سیمون و من هفته بعد هم دوباره برای دیدن لانه میرویم و میبینیم که جوجهها کمی پَر درآوردهاند. و ما بعد از برگشت از این وحشت داشتیم نکند تا یکشنبۀ بعد آنها پرواز کرده باشند، اما سیلوانو ما را آرام میسازد و میگوید که چنین چیزی سریع اتفاق نخواهد افتاد.
اغلب فقط خردمندها اشتباه میکنند، زیرا وقتی ما در اولین یکشنبۀ ماه ژوئن به جنگل میرویم، هرچند جوجهها هنوز پرواز نکرده بودند اما قصد این کار را داشتند و با دراز شدن دست فاوستینو به طرف لانه مضطربانه فرار میکنند.
اما آنها فاصله دوری نمیروند، زیرا که فاقد نیرو و تمرین بودند و بلافاصله دوباره روی شاخهها میافتند. متأسفانه آنها خود را چنان عمیق مخفی میسازند که گرچه ما آنها را میدیدم اما قادر به گرفتنشان نبودیم. خوشبختانه هنگامیکه ما هنوز در مورد نتیجه ناموفق نیتمان صحبت میکردیم مادرشان بازمیگردد و با دیدن لانه خالی با وحشت فرزندانش را صدا میکند.
جوجهها فوراً صدای مادر را میشناسند و شروع میکنند از مخفیگاهشان به جلو خزیدن، اما هنوز یک بوته را رد نکرده بودند که به سرعت به محلی که مادرشان آنها را صدا میکرد و مرتب خود را از ما دورتر میساخت پرواز میکنند.
عاقبت یکی از جوجهها برای گوش دادن به صدای مادر توقف میکند و سیلوانو موفق میشود او را با کلاهش بگیرد.
او با رضایت در حالیکه انگشتش را با دقت به زیر کلاهش میبرد و پای جوجه را میگیرد میگوید: "خب، یکیشونو گرفتیم."
اما ما حالا آن سه جوجه دیگر را نمیدیدیم. ما امیدوار بودیم که هرکدام از ما میتواند یک جوجه داشته باشد و حالا فقط یک جوجه برای چهار نفر وجود داشت!
چه کسی باید آن را بدست میآورد؟
ما باید قرعه میکشیدیم.
سیمون یک قطعه کاه را به چهار قسمت تقسیم میکند، خودش را میچرخاند و سپس دستِ بستهاش را روبرویمان نگاه میدارد.
"کسی که درازترین قطعه رو بردارده میتونه جوجه رو داشته باشه."
با بزرگترین هیجان یکی پس از دیگری یک قطعه را میکشیم، و سیلوانو برنده خوش‌شانس بود.
من کاملاً از این فکر که حالا نمیتوانم برای رزا پرندۀ وعده داده شده را ببرم غمگین میگردم.
من هنگام خداحافظی در حال نوازش سر کوچک سهره در حالیکه قطرات اشگ از چشمانم جاری بودند میگویم: "چه پسر خوش‌شانسی هستی!"
سیلوانو که متوجه اندوهم شده بود میپرسد: "آیا خیلی دلت میخواد جوجه رو داشته باشی؟"
من بدون ذرهای پنهانسازی پاسخ میدهم: "آره، خیلی خیلی زیاد."
"پس مال تو، دفعه بعد میتونی بجاش چیزی به من هدیه کنی."
کاملاً مست از شادی به خانه میروم.
من به یاد میآورم که در انبار غله قفسی از نی ساخته شده دیده بودم و سال گذشته برای نگهداری از یک توکا به کار برده شده بود. قفس شکل یک کلبه کوچک را داشت، دارای سقف سیاه و دیوارهای سفید بود و محل غذاخوریش مانند بالکن کوچکی تعبیه شده بود و در و پنجره بستهاش رنگ سبز و سرخی داشتند. من قفس را از انبار میآورم و سهره را داخل آن قرار میدهم.
خواهر بزرگترم به من میگوید: "او فرار خواهد کرد، او خیلی کوچک است و اگر تو تدارک مخصوصی نبینی میتواند از میان نیها بیرون بپرد، من به تو کمک میکنم."
و با این حرف از میز خیاطیش نخ ابریشمی آبی رنگی را برمیدارد و یک سر آن را به پای سهره و سر دیگرش را به قفس میبندد.
سپس میگوید: "میبینی، حالا نمیتونه فرار کنه، حالا میتونی برای رزا ببریش."
به سرعت با استفاده از این مجوز و قبل از آنکه بتوان آن را دوباره پس گرفت با پرنده براه میافتم.
رزا به محض دیدن پرنده فریاد میکشد: "آه، چه دوستداشتنی!" و شروع میکند به نرمی سهره را نوازش کردن.
"آیا نباید چیزی برای خوردن به او بدیم؟"
من خوشحال از اینکه هدیهام او را خوشحال ساخته است میگویم: "البته" ــ سپس رزا برای سهره کمی بیسکویت خیسخورده میآورد، اما نمیتوانست کاری کند که او منقارش را باز کند. سهره به گوشه قفس فرار میکرد، سرش را آویزان میکرد و چشمهایش را میبست.
رزا دلسوزانه میگوید: "پرنده بیچاره، تقریباً اینطور به نظر میرسه که قصد نوشتن وصیتنامه داره." ــ با سکوت به پرنده نگاه میکند، بعد سریع در قفس را باز میکند و او را بیرون میگذارد. سهره میخواست پرواز کند، اما نمیتوانست. سپس رزا سریع یک قیچی برمیدارد و نخ ابریشمی را که مانع پرواز پرنده بود به دو نیم میکند. و لحظهای بعد سهره روی درخت سیب نشسته بود.
من فریاد میزنم: "چه ابلهانه، چرا گذاشتی بپره؟"
"اما، پسر، مگه تو اونو برای من نیاورده بودی؟"
من میگویم: "البته" و بعد در حال گریستن ادامه میدهم "اما من برای بدست آوردنش این همه به خودم زحمت دادم و باید مرتب به جنگل میرفتم."
"اما اگه تو پرنده رو برای من آوردی و من هم ترجیح می‏دم که پرنده رو آزاد ببینم تا در قفس، بنابراین تو به این خاطر واقعاً احتیاجی به گریه کردن نداری."
این استدلال معتبری بود، اما با این وجود نمیتوانستم خودم را آرام سازم و در حالیکه سهره بر روی درخت سیب بلند جیکجیک میکرد من به گریستن ادامه دادم.
رزا از من میپرسد: "میشنوی چطور جیکجیک میکنه؟ احتمالاً مادرشو صدا میکنه. آزاد کردن یک زندانی چه قشنگه. آیا مگه زمانی که به خواهش من مادرت تو رو از خونه تاریک آزاد کرد خوشحال نشدی؟ همون روز که تو به سر کارمِن یک سنگ زده بودی و پدرت تو رو به این خاطر زندانی کرده بود. آیا هنوز اینو به یاد داری؟"
من هق هق کنان میگویم: "برو بابا! تو که نمیتونی یک آدمو با یک پرنده مقایسه کنی."
دخترعمویم میگوید: "من هم چنین مقایسهای نمیکنم، اما من میتونم به تو بگم که حتی پرندههای کوچک هم اسارتشونو دردناک احساس میکنن، آیا اینو نمیفهمی؟ آیا ندیدی که چه غمگین دیده میشد؟ اگه او یک انسان بود من برای آزاد کردنش خیلی بیشتر خوشحال میشدم، البته اگه قدرت آزاد کردنش رو میداشتم. در چنین لحظهای هیچ فداکاریای برای من بزرگ نیست."
 
*
در این بین پانزده سال از آن زمان گذشته است، و امروز دوباره صحنه آن زمان تکرار میگردد.
قفس همان شکلی را دارد که آن زمان داشت، فقط بسیار بزرگتر است: اینجا خانه دخترعمویم است.
زندانی امروز هم بزرگتر از زندانی آن زمان است، و زندانبان بطور کامل تغییر کرده است.
بله، همان رزائی که زمانی چنان نازک قلب بود و به یک پرنده آزادیش را داد و برای آزاد ساختن یک زندانی از زنجیرهایش هیچ فداکاریای برایش بزرگ به نظر نمیرسید امروز یک مرد را زندانی خود کرده است. ــ حالا، زمانی که او قدرت آزاد کردن را دارد نمیخواهد نجاتدهنده باشد.
بر عکس، او از در اسارت بودن من خوشحال است و به من اجازه میدهد سال به سال انتظار شنیدن یک <بله> گفتن برای ازدواج را بکشم، و چنین به نظر میرسد که میخواهد آن را هر روز بر زبان آورد اما با این حال همیشه ناگفته باقی‌میماند. آیا اسارت من داوطلبانه است؟ نه، این را اصلاً باور نکنید.
و در حالی که خوآن با این کلمات داستان بدبختیاش را به پایان میرساند، آهسته چشمان سودازدهاش را میبندد.
"نه، باور نکنید، این اسارت داوطلبانه نیست."
دلیل اثبات مدعایم این است که من هر روز خانه دخترعمویم را با این اراده راسخ که این باید آخرین بار باشد ترک میکنم اما همیشه روز بعد به آنجا بازمیگردم. البته رزا در قفس را به رویم باز میکند اما زنجیر بسته به پایم را به دو نیم قیچی نمیکند."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر