
<مرغ عشق> از
هاینریش اشتیلینگ را در مهر
سال ۱۳۹۷ ترجمه کرده بودم.
یابو
این داستان از روزهای گذشته میآید. از آن روزهائی که انسان هنوز از اهمیت خود مانند
امروز زیاد اطمینان نداشت. همچنین او زبان حیوانات را میفهمید، و حیوانات بسیار رام بودند. در چشمانشان هنوز
وحشت در برابر آدمِ دو پایِ مکار دیده نمیگشت. ابتدا در هزارههای آینده آنها با این ترس آشنا میشوند. اما این چیز تازهای نیست که
من تعریف میکنم.
شما تمام این چیزها را خودتان از دوران کودکی از برادران گریم و داستانهای دیگر میشناسید.
در جائی یک پیرمرد با خر خود زندگی میکرد. او هم دیگر خیلی جوان نبود؛
اما برخلاف اربابش از این بابت شکایت نمیکرد. او با کمال میل جوانانِ حیاط را به دور خود گرد
میآورد، چیزهای شگفتآور از زندگی پُر مشغلهاش تعریف میکرد و به آنها هشدار میداد راه او را در پیش نگیرند، و در نهایت به صلح و
آرامشی اشاره میکرد
که پیرمردِ مستحق اجازه داشتن آن را به خود میداد. و مطمئناً بسیار مایل بود بعنوان پایان شایستۀ
سخنرانیاش همچنین یک کلام قصار لاتینی نقلقول
کند؛ اما متأسفانه در آن زمان نه انسانها میتوانستند
لاتین صحبت کنند و قطعاً نه حیوانات.
با این وجود سخنانِ خر ما طنین زیبائی داشت، و وقتی
تصادفاً ارباب در آن نزدیکی ایستاده بود و سپس آهسته بیصدا میخندید حیاط یک اجرای اپرا مانندِ
ارزشمند تجربه میکرد:
هیییی ها! هیییی ها!
اما هر غزل عاشقانه یک بار به پایان میرسد، و بنابراین اینجا هم چنین
اتفاق میافتد: یک روز یابو در حیاط ظاهر میشود. پسر پیرمرد از سرزمینهای دور بازگشته و یابو را با خود
آورده بود.
او به پدرش اشاره میکند: "یک حیوان بسیار کوشا، بسیار کوشا و خیلی
باهوشتر از خر پیر ما."
پدر میپرسد:
"اما او را کجا جا میدهیم؟"
و به پیشانیش چین میاندازد.
پسر سریع پاسخ میدهد: "البته در پیش خر دیگر، این طبیعیست، که هر
دو خر با هم باشند."
پیرمرد میگوید: "پسر عزیرم، دو خر، و بویژه وقتی یکی از
آنها یک یابو است، در یک اصطبل ..." اما پیرمرد جملهاش را کامل نمیکند.
در این بین برخوردِ شایان تأمل و سرنوشتساز بین آن
دو صورت میگیرد.
یابو پس از رفتن به طویله برای زندگی در کنار خر فوری
شروع به صحبت میکند:
"آقای عزیزم، من واقعاً متأسفم که مزاحم تنهائی محرمانهتان شدهام؛ اما بطور کلی زندگی دو نفره خیلی بهتر است، و
بخصوص که ما خویشاوندِ نزدیک هم هستیم. ببینید، آدم میتوانست یک گاو ماده یا یک گاو نر اخته شده بعنوان هماصطبلی به شما بدهد، و یک خویشاوند
همیشه بهتر از دریافت یک مستأجر اجباریست. خون ضخیمتر از آب است، آقای عزیز
..."
خر میگوید:
"که اینطور، آیا شما یک خر هستید؟"
در این وقت یابو شیهۀ شدیدی میکشد:
"من و
خر نباشم؟ من در یکی از بهترین خانوادههای خران متولد شدهام. آنچه مربوط به مادربزرگم میشود او یکی از باهوشترین خران زمانۀ خودش بود. شما
حتماً نام او را شنیدهاید،
و آنچه مربوط به مادرم میشود
..."
خر پیر که برای اولین بار همسایهاش را دقیقتر تماشا میکرد میگوید: "من هرگز مطالعات شجرهنامهای انجام ندادهام، در عوض برای امرار معاشم باید بیش از حد میجنگیدم. بعلاوه تذکر شما در مورد
مسکن دادن به یک گاو ماده یا گاو نر اخته شده به نظرم نابجاست. یک چنین حیوان غولپیکری چطور میتواند از این در داخل شود؟ وانگهی
در این مورد من هم یک کلمه برای گفتن دارم."
در این وقت یابو اعتراضش را ابراز میکند:
"من در
کلمات شما یک دشمنی کاملاً بیاساس احساس میکنم. من با محترمترین خران جهان
رابطۀ دوستانهای
داشتهام، و من باید واقعاً از شما تقاضا
کنم ..."
خر حرف او را قطع میکند: "من نمیخواهم دروغ بگویم. من یک بیزاری غیرقابل توضیح از شما
احساس میکنم! خندۀ شیههمانندِ شما گوشهایم را به درد میآورد، و اندام پُر مویتان هم (همزمان
به دُم یابو نگاه میکند)
نشانۀ خوبی نیست ... نام پدر محترمتان چه بود؟"
یابو میگوید: "پدر من،" و گوشهایش را چند بار به این سمت و آن
سمت حرکت میدهد:
"نه، من باید به شما رُک بگویم که آزار مگسها در این طویله وحشتناک است. من به طویلههای بهتری
عادت دارم، من تحمل ندارم مدتی طولانی در اینجا بمانم."
خر فکر میکند: "دستنگهدار، اینجا مرتب نیست. عجب، عجب،
من فکر میکنم پدرت را نمیشناسی. آیا یک خرِ نامشروع را برای
همسایگی به من دادهاند؟
اما چنین چیزهائی باید در اینجا به پایان
برسد!"
خر بیچارۀ ما کاملاً بیاطلاع بود، بطور وحشتناکی بسیار بیاطلاع.
روز بعد پدر به پسرش میگوید: "من از یابو واقعاً بسیار راضی هستم. او
واقعاً حیوان کوشائی است، خیلی کوشاتر از خر پیر ما."
پسر پاسخ میدهد: "میبینی، آمیزشِ میان اسب و خر اصلاً چیز بدی
نیست."
آه، خر پیرِ کنجکاو آنجا در آن نزدیکی بود و گفتگو را
میشنود. کاملاً خاکستریگشته از خشم
به اربابش هجوم میبرد
و هیجانزده فریاد میکشد:
"پس راز
این است، شماها یکی را که پدرش اسب است به من بعنوان رفیقِ طویله دادید؟ شماها
فاسدکنندۀ خران، شماها بربرهای اسبسوار!"
متأسفانه در این هنگام یابو که خوب بار شده بود به
حیاط میآید. ناگهان خر پیر لنگلنگان به
سمت او میرود و فریاد میکشد: "تو پدر اسب، تو لعنتی،
اگر سریع از حیاط من بیرون نروی چنان لگدی به پوزهات میزنم
که سَقط شوی!"
یابو دُم پُر مویش را لای پا گذاشته بود تا از حیاط
فرار کند که پسر مقابل خرِ خشمگین میپرد و فریاد میزند:
"تو
جانور وحشیِ تنبل، اگر فقط به یابوی من دست بزنی! اگر این کار را بکنی تمام
استخوانهایت را خُرد میکنم. یابو برای من و پدرم خیلی
باارزشتر از خر پیرِ تنبلی مانند توست."
یابو که دوباره دلیر شده بود میگوید: "میبینید، عزیز من." و با تمسخر به خر که با سر
پائین انداخته به سمت طویله یورتمه میرفت نگاه میکند، خر نمیخواست دیگر آنجا را زنده ترک کند. زیرا تنها پاسخ
محترمانهای که خر نجیبِ پیر میتوانست بدهد اعتصاب غذا بود، و او
آن را چنان قهرمانانه انجام داد تا اینکه یک روز جسدش را کنار ظرف آب پیدا میکنند. او آنجا دراز افتاده بود،
طوری دراز افتاده بود که فقط یک خر اصیل میتواند دراز قرار داشته باشد.
شما شنوندگان عزیز، آیا حوصلهتان را سر بردهام؟ من میخواهم برای پایان دادن به این تراژدی وحشتناک عجله
کنم.
از این روز به بعد یابو بطرز عجیبی سرعت کار کردنش را
از دست میدهد. البته او وظیفهاش را هنوز چندین سال صادقانه
انجام داد، و اربابانش از او بسیار راضی بودند؛ اما او یک همکار ترشرو و پیر شده
بود.
روزی فرا میرسد که باید او هم به بهشت خران ــ نه، خوانندهای خواهد گفت در بهشت یابوها ــ میرفت، و در بستر مرگِ او ارباب
جوانش اندوهگین ایستاده بود.
ارباب جوان میگوید: "آیا میتوانم هنوز کاری برایت انجام دهم؟"
یابو میگوید: "بله. همانطور که در پش شماها معمول است
برایم یک سنگ قبر بنشان."
ارباب جوان با قطرات اشگ در چشم پاسخ میدهد: "البته. تو باید آن را
با یک خط طلائی داشته باشی:
در اینجا یابوی عزیز ما آرامیده است
تولد ..."
در این هنگام یابوی در حال مرگ یک بار دیگر چشمانش را
میگشاید و مینالد:
"ارباب،
من از تو خواهش میکنم،
ننویس یابو، ارباب، من از تو خواهش میکنم، بنویس خر و (در این لحظه صدایش کاملاً نامفهوم
میگردد) من را در کنار او دفن کن، تو
میدانی در کنار چه کسی!"
هیییی ها! هیییی ها! این داستانِ یابو است.
مرغ عشق
زن برای مرغ عشق یک قفس بسیار زیبا خریده بود. قفس
مانند یک پاگودایِ چینی دیده میگشت،
و وقتی مرغ عشق بر روی میلۀ طلائی مینشست و ناامید خود را به بالا و پائین تکان میداد، جائی یک مکانیسم به کار میافتاد و یک زنگولۀ نقرهایِ آویزان از سقف طنین میانداخت. ابتدا وقتی مرغ عشق دوباره
کاملاً آرام مینشست
زنگوله هم از صدا میافتاد.
زن به پاگودایِ چینی، به مرغ عشق و بویژه به زنگوله بسیار افتخار میکرد.
شوهر میگوید: "پرندۀ بیچاره، او تا هشت روز دیگر دیوانه
خواهد شد."
اما زن از نوعِ آن همسرانی بود که بر یک بدجنسی فوری
یک بدجنسی دیگر نمیافزایند.
او ساکت به سمت قفسۀ کتابها
که بطور عجیبی شباهت خاصی به قفس پرنده داشت میرود. او جلد مربوط به حرف
<پ> از واژهنامۀ علمی را برمیدارد، صفحۀ مخصوص به طوطیها را میگشاید و با تکیه کلام میخواند: مرغ عشق از اوایل دهۀ 1850 یکی از محبوبترین
پرندگان خانگی گشته و برای اسارت بسیار مناسب است.
مرد میگوید:
"بسیار زیبا، اما تمام اینها چه ربطی به سر و صدای زنگوله دارد؟"
زن اما حالا کمی عصبانی میگوید: "تو هم اما چیزی درک نمیکنی، در اینجا به
وضوح گفته میشود:
<مرغ عشق برای اسارت بسیار مناسب است>؛ همۀ طوطیسانان موزیکال هستند. من مطمئنم که مرغ عشق کاملاً
عاشق زنگولۀ دوستداشتنی شده است."
در این وقت مرد فکر میکند که خشمگین ساختنِ زنی لجباز بخاطر یک حیوان بسیار
کوچک بیارزش است. او به سمت در میرود و
در نوعی از جنگ و گریز فقط میگوید:
"از چهچیزهائی تو مطمئنی، این واقعاً افسانهایست؛ مرغ عشق ابتدا هشت روز است که در خانۀ ما زندگی
میکند و تو از خصوصیات روحی او باخبری."
زن فریاد میزند: "بله که باخبرم. هنوز مردی وجود نداشته است
که یک زن را بدرستی درک کرده باشد. بنابراین چطور میتواند یک مرد پرندهای را درک کند؟ و رنگ سبز خاکستریِ بالای بینی مرغ
عشقم نشان میدهد
که او زن است. بنابراین چطور میتواند
یک مرد ..."
زن در این لحظه ناگهان حرفش را قطع میکند، زیرا مرد اتاق را ترک کرده
بود. آدم صدای گامهایِ
سنگین بر روی پلهها
را میشنید.
زن خشمگین بود. با عجله کمی سرخاب به گونههایش میمالد و یک ساعت بعد او هم خانه را ترک میکند تا با خشمِ رو به افزونی با
عجله پیش بهترین دوست خود برود. او چیزهای زیادی دربارۀ عدم درکِ مردان و بخصوص از
عدم درکِ شوهرش برای تعریف کردن داشت.
مرغ عشق تنها و غمگین در معبدِ چینیاش نشسته بود. خورشیدِ ماه مِه میگذارد میلههای طلائی قفس بدرخشند، و مرغ عشق یکی از میلهها را که زیباتر میدرخشید با منقار نیرومندش میگیرد. میله را میشد خم کرد، میشد آن را بسیار راحت خم کرد.
او به خود میگوید: "چه قویام. تا حال فکر میکردم فقط بسیار زیبا هستم. من باید
این را هر روز از انسانها
میشنفتم؛ از قدرتم اما هیچکس چیزی
نمیگفت. آه، این انسانهای مکار دلیل آن را میدانستند!"
خشم بر مرغ عشق مسلط میشود؛ او با قدرت دومین میله را به منقار میگیرد و آن را هم با تلاش خم میسازد. او از قفس به بیرون میجهد، مدتی با افتخار بر روی مبلِ
مخملی زرد رنگ مینشیند،
از میان درز آن چند مویِ زیبای اسب بیرون میکشد تا با آنها بازی کند. او بزودی از بازی خسته میشود و کمی کُند بر روی قفسۀ کتابها پرواز میکند.
او فکر میکند: "من زیبا و نیرومندم و همچنین قادر به
پرواز کردن. برای خوشحال بودن چه خصوصیات دیگری ضروری است؟"
در این لحظه عبورِ سریع یک سایۀ سیاهِ کوچک بر روی
دیوار که از نور خورشید روشن شده بود توجه او را به خود جلب میکند.
او به وجد میآید: "باهوش هم هستم. این سایۀ یک پرنده بود که
از کنار خانه پرواز کرد. حالا من میدانم
چه کم دارم: آزادی."
او از روی قفسۀ کتابها بر روی لبۀ پنجره پرواز میکند. پنجره باز بود.
او حالا مدتی بر روی لبۀ پنجره مینشیند و با کنجکاوی به خیابان نگاه
میکند، سپس نگاهش به سمت باغِ بزرگ
میچرخد، جائیکه درختان میوه در
شکوفائی کامل ایستاده بودند. "من میخواهم به آنجا بروم، در میان شکوفههای سفید."
بر روی دودکشِ خانۀ همسایه یک توکایِ چاق بیحرکت
نشسته بود.
مرغ عشق فریاد میزند: "برادر پرنده، بیا به من کمک کن! من در پیش
انسانهایِ بیرحم در اسارت بودم. من خودم را آزاد ساختم؛ اما پرواز
کردن برایم هنوز بسیار سخت است. بیا به من کمک کن!"
توکا بیحرکت بر روی دودکشِ خود نشسته بود.
در این هنگام مرغ عشق به پرهای باشکوهش پُف میدهد:
"برادر
پرنده، آیا نمیتوانی
من را ببینی؟ من لباسی پوشیدهام
که تا صدها قدمی میدرخشد.
من اما اصلاً به آن افتخار نمیکنم،
این لباس در زندگی به من بجای سود خیلی بیشتر صدمه رسانده است. من یک روحِ کاملاً
ساده دارم، تو اگر به اینجا بیائی آن را بلافاصله خواهی شناخت. به من کمک کن،
برادر پرنده!"
توکایِ خاکستری، یک مادۀ چاق، برای یک لحظه به مرغ
عشق نگاه میکند،
سپس با سرعت سرش را برمیگرداند
و به سمت درخت سپیدار نقرهای
در باغ بزرگ پرواز میکند.
شوهر سیاهِ براقش آنجا نشسته و مشغول خوردن یک کرمِ خاکی بود. او خود را کاملاً
نزدیک شوهرش مینشاند،
البته چند شاخه بالاتر از او، و چنان با شدت برایش صحبت میکند که او بزودی کرم خاکیاش را برمیدارد و به سمت درخت دیگری پرواز میکند و به این ترتیب امکان یک بحث
را مهیا میسازد
که در آن او خودش اما کمتر حرف میزد.
بتدریج عصر فرا میرسد و خورشید در حال غروب کردن یک نور ضعیفِ سرخ فام
بر روی شکوفههای
درختان میوۀ باغ میاندازد.
در این هنگام ناگهان احساس تیرهای
از دوران پدر، پدربزرگ و جدش بر مرغ عشق مسلط میشود و پرواز به نظرش کاملاً ساده میآید، او خود را بلند میسازد، یک لحظه در جا بال میزند، خیابان را میگذراند و به درون دریای گل پرواز
میکند. سپس با منقارش یک شاخۀ واقعی
و زنده را میگیرد،
حالا او با دادن یک تاب به خود بر روی شاخه نشسته بود، کمی لرزان اما مغرور بخاطر
موفقیت در فرار، در گِردترین درختِ بزرگ سیبِ باغ.
پسر که در باغ بازی میکرد فریاد میزند: "مینا! مینا، بر روی درخت بزرگ سیب ما یک
طوطی نشسته است!"
اما مینا هیچ چیز نمیشنید. او مشغول زیبا ساختن خود بود. او چاق بود و
دیگر چندان جوان به چشم نمیآمد، و در چند دقیقۀ دیگر پستچی با موی بور فرفری از
کنار پیجرۀ آشپزخانه باید میگذشت.
در کنار پرچینِ باغ عدهای کودک جمع شده بودند. آنها از آن بالا میرفتند و سر و صدای زیادی میکردند.
پسر میگوید:
"از پرچین بیائید پائین! پرچین به پدرم تعلق دارد، و اگر آن را خراب کنید
شماها را کتک میزند!"
ناگهان از بالای سرِ کودکان صورتِ یک آدم بالغ به باغ
نگاه میکند.
"کارلی،
چه خبر است؟"
"آقای
پستچی، روی درخت سیب ما یک طوطی نشسته است!"
"چی، یک
طوطی؟ من باید آن را ببینم!"
او با هر دو دست کیف خالی را محکم به بدن میفشرد، چند قدم عقب میرود، با سرعت میدود و با یک پرش بلند از روی
پرچینِ نه چندان بلند میپرد.
او در این حال چند بوتۀ توتفرنگی را لگدمال میکند؛ اما او آن را ناخواسته انجام داد؛ زیرا او هنگام
پریدن نگاهش را فقط محکم به درخت سیب دوخته بود.
"این
واقعاً یک طوطی است، او از پیش کسی فرار کرده است. اما از پیش چه کسی؟ من کسی را
در ناحیهام نمیشناسم که طوطی داشته باشد."
پسر میگوید:
"شاید مستقیم از آمریکای جنوبی آمده باشد."
مینا که افزایش سر و صدا او را به آنجا کشانده بود میگوید: "حرف پوچ" و بعد
در مقابل بوتههای
لگدمال شدۀ توتفرنگی زانو میزند تا آنها را دوباره با دقت مستقیم بنشاند.
"شما میتوانستید
کمی جلوتر بپرید. توتفرنگیهای
بیچاره! شما میدانید که پدر من سرباغبان است ... گفتید این مرغ عشق به چه کسی
تعلق دارد؟"
"در
تمام ناحیۀ من کسی که طوطی داشته باشد وجود ندارد."
مینا بلند میشود، با دستهای در هم گره کرده در زیر پیشبند به نزدیک پستچی میرود
و میپرسد:
"شما چه
مدت در ناحیۀ ما مشغول به کار هستید؟"
"ده
هفته!"
"و سپس
نمیدانید که خانم کونهن، که در نزدش
هیچ دختر خدمتکاری بیشتر از چهار هفته تاب نمیآورد، و یک بار طلاق گرفته و حالا هم چون با شوهرش
بدرفتاری میکند
دومین طلاق در راه است از هشت روز پیش یک مرغ عشق دارد؟"
کارلیْ برو به ماسِناشتراسه شماره 76 و به خانم کونهن بگو که مرغ عشقش هم
نتوانست او را تحمل کند و پیش ما پرواز کرده است.
پستچی جدی میگوید: "تو این پیغام را نخواهی برد، این را میشود در درون خود گفت اما بیان
کردنش زشت است."
او در این حال فکر میکند: "خدا را شکر که بخاطر پساندازهای مینا هنوز به دام نیفتادهام.
او نمیگذارد هیچ کارتپپستالی را
ناخوانده به گیرنده برسانم."
آنچه مینا فکر میکرد کوتاه بود: او آدم ضعیفی است. چنین چیزی خود را
پستچی مینامد. آدمِ به درد نخور.
کارلی در میان ماسِناشتراسه به سرعت میدوید. در این وقت میبیند که یک زن به شاخۀ درختها نگاه میکند.
"خانم
کونهن، مرغ عشق شما بر روی درخت سیب ما نشسته است!"
او فریاد میکشد: "آه، تو فرشتۀ کوچولو! بیا این پنج فنیگ
مال تو. وقتی شوهرم برگردد و مرغ عشق را در خانه نبیند خیلی ناراحت میشود. یک
لحظه صبر کن، من میخواهم
سریع قفس را بیاورم تا محبوبم بتواند داخل آن بنشیند."
هنگامیکه آنها از میان ماسِناشتراسه میرفتند زن میگوید: "آیا این قفس فوقالعاده زیبا نیست؟ و او هر روز غذایش را منظم دریافت
میکرد. آه این ناسپاسی؛ پسرم سعی کن
که تو اینطور نشوی."
مینا سلام میدهد: "سلام، خانم کونهن. من کارلی را دنبال شما
فرستادم، زیرا مرغ عشق شما بر روی درخت سیب ما نشسته است. خانم کونهن این خوب است
که شما قفستان
را هم به همراه آوردهاید،
یک خانم به همهچیز فکر میکند."
"شما
اصلاً من را از کجا میشناسید؟"
"من با
ماری خدمتکار قبلی شما دوست بودم؛ و لیزه خدمتکار قبل از ماری را هم میشناختم. اما حالا ما در کنار درخت
سیبی هستیم که محبوب شما در میان آن نشسته است."
خانم کونهن در حالیکه قفس را در زیر درخت روی چمن
قرار میداد میگوید: "عزیزم، بیا پائین برو تو قفس، من یک چیز
خوشمزه هم برای تو در آن گذاشتم!"
او سپس در قفس را باز میکند و به بالا نگاه میکند. مرغ عشق بالهایش را میگشاید و به چند شاخه بالاتر میپرد.
پستچی خشمگین میگوید: "گنجشک کثیف" اما بجز این هیچچیز
دیگری نگفت؛ یک صاعقه از چشمان مینا او را به سکوت واداشته بود.
مینا میگوید: "پریدن شما در بوتههای توتفرنگی و
همچنین کل وجود پُر سر و صدایتان
حیوان بیچاره را عصبی ساخته است."
پستچی میگوید: من حالا میروم نردبان بزرگم را بیاورم و قفس را بالای آن قرار
دهم. بعد پرنده در طول شب به داخل آن خواهد رفت."
مینا میگوید: "نه، متشکرم آقای پستچی، من میتوانم با کارلی به تنهائی نردبان
را بیاورم و قفس را روی آن قرار دهم. این میتواند برایتان مناسب باشد، بله این میتواند بدون شک برایتان مناسب باشد
که هنگام بالا رفتنم از آن شما نردبان را نگهدارید و بعداً از چیزهای احمقانه گپ
بزنید. خانم کونهن هم میداند
که در مغز مردها چه مخفی است، درست نمیگم خانم کونهن؟ شما فردا صبح زود دوباره بیائید، من
خودم قفس را همراه با مرغ عشق به شما میدهم."
مرغ عشق با خیال آسوده رفتن انسانها را نگاه میکرد.
او فکر میکرد: "شماها دیگر هرگز من را به درون قفستان نخواهید کرد، و اگر هم آن را
در کنار منقارم قرار دهید. و اگر هم مجبور به مُردن شوم ــ او برای اولین بار به مُردن
فکر میکرد ــ و اگر هم مجبور به مُردن
شوم بنابراین میخواهم
در آزادی بمیرم."
سپس او فریاد میزند: "برادران پرندۀ من، انسانهایِ بد رفتهاند، بیائید و من را نجات دهید!"
در این وقت هر دو توکا به سمت مرغ عشق پرواز میکنند. آنها به او چنان ضربه میزنند که بسیاری از پرهای زیبایش به
سمت زمین به پرواز میآیند.
مرغ عشق کاملاً بیحس فریاد میزند: "یعنی چه، شماها من را به درد آوردید. من
فقط یک پرندۀ کوچک هستم؛ شماها باید ملایمتر با من رفتار کنید."
توکای سیاهِ براق میخندد: "ملایمتر رفتار کنیم، حالا هوا تاریک میشود، اما فردا صبح زود میتوانی چیزی تجربه کنی!"
توکای خاکستری کاملاً همنظر با همسرش هنگام پرواز
تکرار میکند: "میتوانی چیزی تجربه کنی."
مرغ عشق تمام شب بر روی شاخه نشسته بود و به این
کلمات فکر میکرد.
او خیلی خسته بود.
هنگام شروع صبح بر روی همۀ درختان گرداگردِ درخت
بزرگِ سیب پرندگان بیشماری از انواع نژادها در کمین نشسته بودند. توکای خاکستری
رنگ آنها را به آنجا آورده بود.
همسر سیاهِ براق که بر بالای سقف نشسته بود سوت میزند: "راه بیفتید!" و
ابری از پرندگان به درخت سیب حمله میبرند.
مرغ عشق فریاد میکشد: "برادرانِ پرنده، من یک پرندۀ بیچارۀ کوچک
هستم"؛ اما صدایش در میان شلوغیِ نوک زدن آنها به او محو میگردد.
او هنوز فکر میکرد که: "مطمئناً این درخت سیب جایگاه
مقدس پرندگان است، و من اجازه نداشتم داخل آن بنشینم. اما من باید از کجا آن را میدانستم، من که در اسارت بودم.
برادران پرندهام،
آنها کاملاً خشن با من رفتار کردند ..."
او به اطرافش نگاه میکند؛ بر روی بلندترین شاخۀ درخت سیب توکای سیاهِ
درخشان نشسته بود. او نظم را حفظ میکرد؛
هیچ پرندهای تا حال اجازه نداشت مرغ عشق را
که به سختی به آنجا پرواز کرده بود تعقیب کند. حالا او سوت میکشد، کل دستۀ شکاری به پرواز میآید و در رأس آنها دو توکا، و
پرنده غریبۀ رنگین را تعقیب میکنند.
مرغ عشق در حال پرواز و جنگ و گریز با اقسام پرندگان سه بار به دور باغ میچرخد. از بالا، از پائین، از هر سو
ضرباتِ نوکهای
تیز به او برخورد میکردند.
عاقبت او تا حد مرگ زخمی شده نزدیک درخت بلوط جوانِ کنار پرچین باغ سقوط میکند. در یک لحظه ناگهان سر و صدای
پرندگان خاموش میشود.
آنها با احتیاط و تقریباً مانند احترام گذاردن به مرگ قریبالوقوع به پائین فرود میآیند و یک دایرۀ گسترده به دور مرغ عشقِ در حال مرگ
تشکیل میدهند. توکای خاکستری با قدمهای ظریف و مطمئن به سمت او میرود.
مرغ عشق آه بلندی میکشد و ملتمسانه به حلقۀ پرندگان نگاه میکند: "برادر پرنده، من هنوز
اما یک پرنده بیچارۀ کوچک ..."
او دیگر جمله را کامل نساخت؛ ضربۀ مهلک جلادِ مجهز به
تمام اختیاراتِ دژخیمانه به او برخورد میکند.
کارلی پس از پائین آمدن از پلهها میخواند:
"ما یک طوطی کاکلی در باغ داریم."
پدر که از اتاق مطالعهاش بیرون آمده بود میگوید: "چی؟ یک طوطی کاکلی در باغ؟ پس این سر و
صدای لعنتی که من را بیدار ساخت و بعد نگذاشت هیچ فکر منطقی به ذهنم برسد به این
خاطر بود." پدر شاعر بود و افکار منطقی برایش بسیار ضروری بودند. او ادامه میدهد: "البته، اگر مشهور بشود
که هوا در ماه آپریل در نزد ما مانند ماه آگوست اینطور گرم میشود سپس جای تعجب نخواهد بود اگر
تمام حیاتِ وحش آفریقائی به گردن ما آویزان شوند. پدر شاعر بود و به این خاطر از
تاریخ طبیعی خیلی نمیدانست.
او سپس مصمم میگوید:
"من میخواهم
این طوطیهای کاکلدار را که مزاحم کارم میشوند تماشا کنم. من میخواهم آنها را قبل از صبحانه
تماشا کنم، بیا بریم کارلی!"
کارلی اما با شنیدن صدای زنگ به سمت درِ خانه دویده
بود. آدم صدای عصبانی مینا را میشنید
که میگفت:
"کارلی،
یک بار برای همیشه، تو نباید در را باز کنی. این اصلاً برازندۀ تو نیست. من برای
پستچی و رئیس دادگاه در را باز میکنم.
آه، ولم کن، تو کوچولوی دیوانه، باشه، تو در آینده میتونی در را برای پستچی باز کنی."
"عمو،
ما یک طوطی در باغ داریم!"
"نه،
پسر نادان، آن یک مرغ عشق است، اگر که در شب گربه او را نخورده باشد."
پدر که در این بین به راهرو آمده بود میگوید: "طوطیها در باغ، فقط تصورش را بکن
برادر، طوطیها
در باغ و آدم باید بتواند در چنین شرایطی کار کند."
آنها به سمت باغ میروند، جائیکه بر روی نردبان در زیر درخت بزرگِ سیب
قفس قرار داشت.
شاعر میگوید: "چطور میتوانید چنین آشغالی را در باغ
قرار دهید. این چیز را از اینجا ببرید."
مینا میگوید: "این را بلند نگوئید آقای
پروفسور. صاحب چیزی که شما آن را آشغال مینامید تا حال حریف دو مرد شده
است."
قاضی مداخله میکند: "مینا، مینا، من خوشحالم
... برای چه ما اصلاً به باغ آمدهایم؟
من فکر میکنم پرندۀ غریبه مُرده است،
پرندگان دیگر او را کشتهاند."
مینا میگوید: "به هیچوجه، چطور میتواند پرندهای یک پرندۀ دیگر را بکشد! این گربۀ آقای وارتهنِگر
بوده است؛ من از مدتها
پیش میدانستم که گربه و صاحبش دارای عقل
سالم نیستند."
یک باد صبحگاهی در میان باغ میوزد و شاخۀ درختان را به حرکت میاندازد. زنگولۀ نقرهای در قفس شروع میکند آهسته به طنین انداختن.
قاضی میگوید: "ناقوس مرگ" و نگاهش به سمت سقف خانه
میرود، جائیکه توکای خاکستری مبارزهطلبانه
نشسته بود، و ادامه میدهد:
"مینا، میتواند
کار گربۀ آقای وارتهنِگر باشد؛ اما همچنین میتواند کار او نباشد."
شاعر میگوید: "حق با توست برادر، حتماً این کار پرندگان
دیگر بوده است. حداقل اگر من بخواهم از این ماجرا یک رمانِ کوتاه بنویسم باید
پرندگان دیگر او را کشته باشند. حتماً در <زندگی حیوانات> آلفرد برم چیزی در
این مورد وجود دارد، من میخواهم
فوری یک بار در این کتاب نگاه کنم. مینا، شما این پرنده را چه نامیدید؟"
او سریع میرود، مینا که بیهوده تلاش میکرد بند قرمزِ پیراهن خواب او را که به زمین کشیده میشد بلند کند به دنبالش براه میافتد.
*
پسر با صدائی آشفته میگوید: "عمو، همهچیز تمام شده است. بیا در پای
درخت بلوط. مرغ عشق مُرده است. حیوانات گستاخ او را کشتهاند."
پسر در حالیکه عمو در کنارش ایستاده بود و برای آرام
ساختنش موی بور او را نوازش میکرد
تکرار میکند: "همهچیز تمام شده
است."
اما عمو چنان قوی و مطمئن میگوید "هرگز همهچیز تمام نمیشود" که پسر دیگر نگاهش را به
پرندۀ بیسر متمرکز نمیسازد بلکه به او نگاه میکند. "این را برای تمام زندگیات به خاطر بسپار: هرگز همهچیز
تمام نمیشود. در همین لحظه پدرت پشت میز
تحریر نشسته و داستان مرغ عشق را مینویسد.
و ... آیا میخواهی
مرغ عشق را فراموش کنی؟"
"نه،
هرگز. عمو، من او را به خاک خواهم سپرد ..."
قاضی شبِ همان روز خسته بر روی صندلیاش نشسته بود. او طبق وجدان قضائیاش برای عفو گشتن یک متهمِ تحت
تعقیبِ یک جهان پُر از دشمن یاری رسانده بود.
او با قلمش حروف نقاشی میکرد. وقتی او با دقت آنها را تماشا میکند در برابر
نگاهش یک کلمه ایستاده بود:
مرغ عشق
بله پرندۀ کوچک، تو بیهوده زندگی نکردی. همۀ آنها که
پاره پاره گشتهاند
بیهوده زندگی نکردند.
یوهان کریستیان گِرابه
گِرابه در کنار درِ ساختمان ایستاده بود که به یاد میآوَرد
<مسیح>اش را فراموش کرده است.
"آیا
مردان مست ارزشش را دارند که به کمر بیچارهام یک بار دیگر فشار آورم و رنج
بالا رفتن به خود بدهم؟ نه، آنها از <مسیح> هیچچیز نمیفهمند؛ اما
من آن را به بورگمولر قول دادهام! نه، من سه پله را بالا نمیروم، من این
کار را نمیتوانم انجام دهم."
او به راه میافتد و مانند همیشه آهسته میرود، یک دست
را بر روی ران قرارداده و انگشت شست را در جیب فرو کرده، در دست دیگر چتر را نگاه
داشته و سر را بر روی سینه خم کرده.
مدیر تئاتر، آقای ایمرمَن میگوید: "خب، گِرابه، شما احتمالاً
در حال طرحِ یک درام تکاندهندۀ جهان هستید؟"
گِرابه سرش را بالا میآورد و چشمانش با دیدن ایمرمَن برق
میزنند:
"بله،
حالا در حال کار با <مسیح> هستم!"
در این وقت ایمرمَن میگوید: "براوو گِرابه، شما
جرأت پرداختن به موردهای مهم را دارید، خیلی قابل احترام است! شاید چیزی برای ما
باشد؟"
"بدون
شک، آقای مدیر، آیا باید برایتان چند صحنه از آن را بخوانم؟ من نسخۀ خطی را
تصادفاً همراه دارم." او با عجله و عصبی تمام جیبهایش را جستجو میکند.
"آقای
ایمرمَن، آن سوی خیابان یک نیمکت برای نشستن است."
ایمرمَن میگوید: "فعلاً از آن میگذریم"
و به شانههای
او میزند:
"من امروز اصلاً وقت ندارم، و همچنین باید ابتدا با پادشاه صحبت کنم!"
"با
پادشاه؟"
"بله،
برای اینکه او سیاهیلشگر را به اندازه کافی تقویت کند؛ زیرا، گِرابه بگوئید
ببینم، شما چند هزار سیاهیلشگر برای جدیدترین اثرتان نیاز دارید؟"
ایمرمَن بلند میخندد و شکمش به شدت تکان میخورد.
گِرابه او را با چشمان خشمگین نگاه میکند؛ اما
جرأت پاسخ دادن نداشت. او به یاد میآورد که هنوز برای نمایشنامۀ <دادگاه سنت
پترزبورگ> ایمرمَنْ نقشها را ننوشته است، و گروشنهایِ ناچیزِ دریافت گشته بابت این
کارْ مدتهاست
که خرج گشتهاند.
به نظر میرسید که انگار ایمرمَن افکار
گِرابه را خوانده است. او میگوید: "گِرابه، آیا <مسیح> شما هم میگوید: به
پادشاه آنچه را که به او تعلق دارد بدهید! آیا به تئاتر دوسلدورف آنچه را که به
تئاتر دوسلدورف تعلق دارد دادهاید؟ آیا عاقبت نقشها را نوشتید؟"
"البته،
آقای قاضی جنائی" ــ ایمرمَن روزی این شغل را داشت ــ گِرابه از بینی نفس
عمیقی میکشد:
"من حتی آن را پیش خود دارم." و دوباره با عجله جیبهایش را
جستجو میکند.
در این لحظه ایمرمَن دوباره با صدای بلند میخندد و براه
خود میرود.
گِرابه رفتن او را نگاه میکند: "تو سگ، من ... من ... من ..."
اما خشم او مدت طولانی دوام نمیآورد. او به دوستش بورگمولر فکر میکند که حالا
مطمئناً در میخانه نشسته بود و انتظار او را میکشید.
"من به
او قول داده بودم، و او هفتههاست که برای من میپردازد، و همچنین آقایان دیگر هم
همیشه برای من میپردازند! من باید حالا اما عاقبت یک بار تلافی کنم.
بجز بورگمولر
بقیه شتر هستند؛ اما چون من یک دکلمهکنندۀ ممتاز هستم کاپیتان راستل میخواهد کتابفروش برلینی
را همراه خود بیاورد. نام او چه بود؟"
بنابراین او دوباره برمیگردد و برای بالا رفتن از سه پله
به خودش زحمت میدهد. پیدا کردن نسخۀ خطیِ <مسیح> در آن آشفتگی
وحشتناکِ اتاق مدت زیادی طول میکشد. اما او آن را عاقبت بر روی تخت و پنهان گشته در
عمق بالش پیدا میکند. این از روی احتیاط اتفاق افتاده بود؛ زیرا او
اغلب وقتی شبها به خانه میآمد و برای روشن کردن پیپش کاغذِ
لوله شده جستجو میکرد، میگذاشت تمام پردههای درامش
در آتش از بین بروند.
دیری از شب گذشته بود که گِرابه به میخانۀ <طاووس
مغرور> داخل میشود.
او در کنار آشپزخانه توقف میکند و رایحۀ کباب را میمکد.
"خدای
من، کاش پول داشتم!"
از میان درِ بازِ سالنِ میخانه هیاهو و صدای خنده میآمد.
یک نفر فریاد میکشد: "گِرابه را نگاه کنید،
او خود را فوری در کنار چشمه مستقر میسازد، او از دیگهای آشپزی
رام مینوشد."
گِرابه وارد سالن میخانه میشود:
"بله،
آقای کاپیتان، من باید از دیگهای آشپزی رام بنوشم، من بیتقصیرم؛ اما خیلی خوشمزه است و
نکته اصلی این است."
او خودش را در کنار بورگمولر بر روی یک صندلی میاندازد،
گیلاس پُر او را برمیدارد و تا قطره آخر مینوشد.
بورگمولر میگوید: "کریستیان، مواظبباش
با معده خالی!"
"ساکت
باش، من همین حالا از یک مهمانی شام در نزد ایمرمَن میآیم و برای هشت روز غذا خوردهام."
کاپیتان از میز دیگر با تحسین میگوید:
"گِرابه، شما اما خیلی خوب مینوشید، تا حد مرگ."
گِرابه بخاطر به رسمیت شناخته شدن خوشحال میگوید:
"و اهمیت واقعی اما این است که من همیشه هوشیار باقیمیمانم. شما حتماً سرگرد برناشپرونگ را
میشناسید، او
به عنوان بزرگترین میگسار در ارتش پروس بحساب میآید؛ اما آقایان عزیز، باور کنید
وقتی من و او با هم میگساری میکردیم او مجبور میگشت از مستی زیر میز برود. این
یک شکوه و جلال خالص برایم بود."
کاپیتان فریاد میکشد: "زنده باد آقای کریستیان
دیتریش گِرابه!" و گیلاسش را به سلامتی او بلند میکند.
گِرابه از جا بلند میشود و برای کاپیتان دست تکان میدهد، در این
حال آهسته به بورگمولر میگوید: "حال و هوا دارد عالی
میشود، من میخواهم از آن
استفاده کنم!"
سپس او میگوید:
"آقایان
عزیز، از تشویق گرمتان متشکرم. من بعنوان پاداشی ناچیز میخواهم به شرطی که شما را خسته
نسازد به خودم اجازه دهم برایتان مقداری از تازهترین اثرم <مسیح> را
بخوانم."
او صندلیاش را روی میز میگذارد و در حال
بالا رفتن و نشستن بر روی آن گیلاس همسایۀ دیگرش را برمیدارد و آن را مینوشد.
کاپیتان که تا حدودی ناشنوا بود بجای <مسیح>
کریستیان فهمیده بود. او بر روی رانش میکوبد و میگوید: "او میخواهد از
خاطراتش برای ما بخواند، شاید هم چیزی از کثافتکاریهایش با زنان!"
کاپیتان خود را آماده میسازد، دست را کنار گوش قرار میدهد و
کاملاً دقیق میشود.
کتابفروش به او تذکر میدهد: "آقای کاپیتان، اثری را
که او میخواهد بخواند <مسیح> نام دارد و نه کریستیان، و به نظر میرسد یک درام
باشد."
حالا کاپیتان فریاد میزند و دستش را از کنار گوش برمیدارد:
"چی؟ یک درام و <مسیح> نام دارد؟ گِرابه، آیا شما عقلتان را از دست
دادهاید؟ آن را
به من نشان دهید!"
گِرابه مطیعانه نسخۀ خطی را به پائین میدهد.
کاپیتان در آن ورق میزند و عاقبت میگوید:
"خب،
بله، به نظر میرسد که بعضی از محلها میتواند برای متخصصینِ نظامی کاملاً
جالب باشد. اما بچۀ آدم، این چهچیزی است که به ذهن شما رسیده، که ناگهان آقای ما
عیسی مسیح را بر روی صحنه بیاورید؟ آیا این نوعی اهانت به پادشاه نیست؟"
کتابفروش میگوید: "در هرصورت این فوقالعاده
بیمزه است. و آقای ایمرمَن در این باره چه میگوید؟"
حالا گِرابه خشمگین میشود: "ایمرمَن، مرد نیممَن. آیا
مردی که هرگز قادر به کاری نیست که من انجام میدهم باید قضاوت کند؟ <مسیح>
من قویترین درام برای قرنهاست!"
کتابفروش فریاد میزند: "شما باید از توهین کردن
به آقای ایمرمَن خجالت بکشید. شما همین حالا از خانۀ او آمدهاید و آنجا غذا خوردهاید."
کاپیتان میخندد: "اما چیزی برای نوشیدن
دریافت نکردهاید. ما مدیر تئاتر، آقای ایمرمَن را میشناسیم!"
و ادامه میدهد:
"گِرابه،
به سلامتی!"
"به
سلامتی، آقای کاپیتان!"
گِرابه در طول شب چند بار دیگر سعی میکند
<مسیح> را بخواند؛ اما بجز دوستش بورگمولر کسی نمیخواست آن را بشنود. کتابفروش که
زودتر از همه مست شده بود حتی تلاش میکرد او را از روی صندلی پائین بکشد
تا این کافر لعنتی را کتک بزند.
وانگهی برای گِرابه دیگر ممکن نبود از نسخۀ خطی
بخواند؛ زیرا نسخۀ خطی از مدتها قبل در دریائی از رام و الکل هفتاد درجۀ
سیرلانکائی کنار پای نویسنده شناور بود.
گِرابه ساعت دو نیمه شب ثابت میکند که هنوز کاملاً هوشیار است. او
ناگهان از جا بلند میشود و سرود ملی فرانسه را با صدائی بلند رو به پائین
فریاد میکشد.
کاپیتان به شدت بر علیه این آواز اعتراض میکند و میگوید او پادشاهخواه است و
افسر پروس و شیطان او را در این جمع دموکراتیکِ ادبیِ لعنتی کشانده است، او سرش را
برای این کار از دست خواهد داد.
کتابفروش به این خاطر هیجانزده میشود و توضیح میدهد که او
نه ادیب است و نه دموکرات، بلکه او فقط یک انتشاراتِ مسیحی دارد، و در میان
نویسندگانش دو نفر از مقامات روحانی هستند و یکنفر اتریشی که رئیس دانشگاه است. او
خودش هم حداقل مانند آقای کاپیتان از خانوادۀ خوبی است و یکی از اجداد نظامیاش در
اردوگاهِ والنشتاین در جنگ سی ساله حضور داشته است.
حالا گِرابه برای تغییر فضا آواز میخواند:
"من اهل پروس هستم، آیا رنگم را میشناسید؟"
این تأثیر آرامبخشی داشت. کاپیتان که در این بین
تلوتلوخوران به سمت در رفته بود دوباره برمیگردد، با اشگ در چشم به سمت میز
تلوتلو میخورد
و گِرابه را بعنوان لایقترین مردان جوان دوسلدورف اعلام میکند.
کتابفروش هم چون کمی احساس جبران میکرد میگوید که
گِرابه باید حالا <مسیح>اش را بخواند، حالا آدم در حال و هوای درستی است.
کاپیتان از این ایدۀ خلاقانه خوشحال بود.
حالا یک جستجوی با حرارتِ نسخۀ خطی شروع میشود، تا
اینکه لینا، گارسون میخانه توضیح میدهد که او چند ساعت قبل کاغذهای مرطوب و کثیف را
مچاله کرده و دور انداخته است.
گِرابه میگوید: "لینا، تو ادبیات
آلمانی را بسیار به درد آوردی!"
لینا میگوید: " آقای گِرابه، در عوض
میخواهم شما
را خیلی دوست بدارم!" و لبهای او را میبوسد، اما بلافاصله میگوید:
"اَه، آقای گِرابه چه بویِ رام شدیدی میدهید."
کاپیتان میگوید: "یک زن با تو اینطور
رفتار میکند"
و آغوشش را میگشاید: "گِرابه، بیا به آغوش یک مرد آلمانی که
حتی بوی شما برایش رایحهای دوستداشتنی است."
ساعت چهار صبح بود که گِرابه به همراه کاپیتان و
کتابفروش به خانه رفت.
او در کنار درِ خانه از آن دو خداحافظی میکند، آنها
تلوتلوخوران به رفتن ادامه میدهند و او از سه پله در حال خزیدن بالا میرود. او
نیازی نداشت (و همچنین به آن قادر نبود) چراغ را روشن کند؛ زیرا ماهِ کامل به
اتاقش میتابید
و با نورش آنجا را روشن میساخت.
او از روی دیوار نقشۀ بزرگی را میکند و در
وسط اتاق میاندازد. سپس زانو میزند و به سمت نقشه میرود.
او میگوید: "حالا بالای آفریقا هستم." و پس از
لحظهای:
"حالا بالای رُم میآیم ... و حالا از آلپ میگذرم ... و ... حالا سرم را بر روی
آلمان میگذارم."
او چند لحظه به این ترتیب باقیمیماند. سپس
مانند آنکه از الهۀ انتقام شلاق خورده باشد ناگهان از جا میجهد، با عجله به سمت پنجره میرود و رو به
خارج فریاد میکشد:
"شب
بخیر، شما سگها!"
یک انعکاس از راه دور بازمیگردد: "سگها."
او دوبار به سمت نقشه میخزد، خود را روی آن میاندازد و
بلافاصله به خواب میرود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر