یک شب در تیمارستان.


<یک شب در تیمارستان> از فریتس ماوتنِر را در شهریور سال ۱۳۹۵ ترجمه کرده بودم.

مدرسهِ دادن و مدرسهِ گرفتن
در کائنات یک جزیره که مانند کره زمین دیده میگشت شناور بود. در این جزیره دو نوع انسان زندگی میکردند، ثروتمندان و فقرا. ثروتمندان میدادند و فقرا میگرفتند. کاش فقط آنطور میدادند و میگرفتند که در سرزمین خورشید در کتابِ شادی به ثروتمندان دادن و به فقرا گرفتن آموخته شده بود. در جزیره اما مردم هنوز به آموختنِ دادن و گرفتن فکر نکرده بودند.
در این زمان پادشاه جوانی به سلطنت میرسد و در قلبش تصمیم میگیرد کتابِ شادی را به قانون تبدیل کند. بنابراین شدیدترین دستورش این بود: "شادی یک وظیفه است." و قصد داشت در نهایت دستور به آموزشِ دادن و گرفتن دهد. او دو مدرسه بسیار بسیار گسترده میسازد و در آنها کرسی تدریس برای اساتید حکمت قرار میدهد.
یکی از مدارس برای ثروتمندان معین شده بود و باید به آنها دادن میآموخت. داخل و خارج ساختمان این مدرسه ساده بود و بر بالای در ورودی کم ارتفاع آن فقط نوشته شده بود: "خواهش ... تشکر." این نوشته باید به ثروتمندان یادآوری میکرد: ابتدا خواهش کنند که فقیر هدیه را دریافت کند و بعد بخاطر پذیرفتن هدیه از او تشکر کنند. ثروتمندی که به مدرسهِ دادن میرفت باید تواضع و اندوه را تجربه میکرد.
مدرسهِ دیگر برای فقرا معین شده بود و باید به آنها گرفتن میآموخت. ساختمان مدرسه مانند یک قصر باشکوه بود. نوشته زیر بر روی سنگ مرمری با طلا حک شده بود: "به تو داده خواهد گشت، آنچه تو را خوشحال میسازد." زیرا یکی از احکام در کتابِ شادی این بود: "گرفتن از دادن مبارکتر است." مدخل در مرتفع باشکوه بود و گلهائی به دورش پیچیده بودند که هرگز نمیپژمردند. آدم باید مغرور و شاد به مدرسهِ گرفتن داخل میگشت.
پادشاه جوان در اثنای ساختن مدارس اساتید را پیش خود میخواند تا به آنها آموزش دهد: که گرفتن مبارکتر از دادن است، که فقیرِ ثروتمند قادر است ثروتمندِ فقیر را زیباتر خوشحال سازد. او همه‌چیز را در ذهنشان جای میدهد. و چون اساتید تحت قوانین دیگری رشد کرده بودند و کتابِ شادی را درک نمیکنند بنابراین پادشاه جوان غمگین میشود و میمیرد. وقتی او را در تپه سبزی به خاک میسپردند فرشته مرگ به طرز عجیبی لبخند میزد.
بزودی پس از مرگ پادشاهِ جوان ساختن مدرسهها به پایان میرسد. مردم یادگار پادشاه جوان را ارج مینهند و به مدارسی که دادن و گرفتن را میآموزاندند هجوم میبرند. اما از آنجا که اساتید کتابِ شادی را درک نکرده بودند، و از آنجا که برای فقرا نوشته "خواهش ... تشکر." آشنا به نظر میرسید و برای ثروتمندان نوشته "به تو داده خواهد گشت، آنچه تو را خوشحال میسازد"، و از آنجا که ثروتمندان بنا به عرف معمول به قصر دعوت میشوند و فقرا به خانه ساده، بنابراین ثروتمندان اشتباهاً به مدرسه فقرا و فقرا به مدرسه ثروتمندان میروند.
ثروتمندان دادن را نمیآموختند. آنها آنچه را که برای فقرا معین شده بود، یعنی شادی و غرور را میآموختند.
فقرا گرفتن را نمیآموختند. آنها آنچه را که برای ثروتمندان معین شده بود، یعنی اندوه و تواضع را میآموختند.
هنوز هم هر دو مدرسه مانند قبل در جزیرهای که مانند کره زمین دیده میشود در کائنات قرار دارند. هنوز هم ثروتمندان مانند قبل اشتباهاً به مدرسه فقرا و فقرا به مدرسه ثروتمندان میروند و از این اشتباه بیخبرند. کتابِ شادی نیز گم شده است.
پریهای خوب اما در حال مهیا ساختن گهواره برای شاهزاده آینده هستند. آنها میخواهند کمک کنند تا او کتابِ شادی را دوباره پیدا کند و به انسانها دادنِ صحیح و گرفتنِ صحیح را بیاموزد.
 
گوش دروغ‌سنج
او در اولین سالهای زندگیاش باشکوهترین پسر تمام شهر کوچک بود. او برای انسانهای مکار دور از دسترس و غیرقابل درک و برای پدر و مادر و خواهر و برادرانش و همه کسانیکه واقعاً او را دوست داشتند آفتاب زنده بود. و مردم مطمئن بودند او هرگز در شناخت افرادی که دروغ میگویند اشتباه نمیکند و میگفتند حس بویائیش مانند یک سگ است؛ مادرش اما میدانست که او یک گوش دروغسنج دارد.
زمانیکه او به مدرسه رفت، در این وقت گوش دروغسنج مشکلات زیادی برایش آفرید. او همیشه فکر میکرد که میتواند بشنود آیا معلمها چیزی حقیقی تدریس میکنند یا چیزی حفظکرده را. او چیزهای حقیقی را نگاه میداشت و چیزهای اشتباه را فراموش میکرد و حتی به آنها میخندید. برای مثال باور نمیکرد که یک حرف اضافه بر مفعول بیواسطه «حاکم» است، و به این دلیل آن را حفظ نمیکرد. همچنین هفت پادشاه رُم را هم نمیتوانست در خاطر نگاه دارد. بنابراین او در پیش معلمهایش نامحبوب میشود و یک دانشآموز بد نامیده میگردد.
اما هنگامیکه یک روز یک معلم توضیح میدهد که حیوانات و گیاهان فقط بخاطر انسان خلق شدهاند پسر با صدای بلند میخندد. و برای این کار بلافاصله یک سیلی وحشتناک نصیبش میگردد.
او به زمین میافتد و یک ملخ کوچکِ شفاف از درون گوش چپش به بیرون پرواز میکند. او بسیار بیمار میشود، و هنگامیکه دوباره بهبود مییابد گوشهائی مانند مردم دیگر داشت. فقط گوش چپش کمی ناشنوا شده بود، و به این خاطر بزودی نفر اول کلاس میگردد.
حالا او تا زمانی که یک سبیل قهوهای رنگ در اطراف لبش جوانه زد یک مرد جوان نمونه باقی‌میماند. او همه‌چیز را باور میکرد و محبوب بالاترها و پائینترها بود.
او در یک بعد از ظهر در مزرعهای قدم میزد و در ساعت گرم هوا خسته از راه در پشت یک پشته کاه دراز میکشد. او به هیچ‌چیز فکر نمیکرد. در این لحظه ناگهان ملخ کوچک شفافی که بزرگتر از یک پینهدوز نبود بر پشت دست راستش میپرد و آه بلند سختی میکشد. جوان نامحبوب که در آن زمان یک نام بسیار زیباتری داشت مطلع میگردد اگر ملخ در لاله گوش فردی با این و آن خصوصیات و متولد روز یکشنبه اجازه زندگی نداشته باشد محکوم به هلاک شدن است. اما او در تمام جهان فقط یک فرد میشناسد که در روز یکشنبه متولد گشته و این و آن خصوصیات را دارد، و آن فرد اوست، کسی که در آن زمان هنوز هانس نامیده میگشت. و ملخ کوچک صادقانه و رقتانگیز خواهش میکند او را که در آن زمان در اثر ضربه سیلی به بیرون پرتاب شده بوده است دوباره پیش خودش بپذیرد. هانس البته با ملخ کوچک در گوش میتوانست دوباره هر دروغی را بشنود، و ملخ کوچک میخواست در عوض به او طلا و شهرت به بزرگی یک کوه بلند اعطاء کند.
هانس میگوید: "اوه، طلا و شهرت برایم هیچ مهم نیستند؛ اما بدم نمیآید دوباره صاحب یک گوش دروغسنج باشم."
ملخ کوچک هنوز رقتانگیزتر خواهش میکند: "من میخواهم به تو سحر و جادو و ستارهخوانی هم یاد بدهم تا انسانها را جادو کنی."
هانس میگوید: "ساکت باش دلقک کوچک. من هیچ‌چیز از تو نمیخواهم! لازم نیست کرایه خانه بدهی. فقط بیا! تو برایم مهمانی گرامی هستی."
در این وقت هانس دوباره گوش دروغسنجش را داشت و نامحبوب میگردد. او در جهان به سیاحت میپردازد، و مردم در او میدیدند که دروغهایشان را میشنود، حتی وقتی آنها چیزی را وانمود و قسم یاد میکردند. به این خاطر او در هیچ شهری نمیتوانست مدت درازی بماند. بزودی مردم از او مانند یک جاسوس اجتناب میورزیدند.
او اما از ملخ کوچک بخاطر تمام هدایایش سپاسگزار بود. سحر و جادو و ستارهخوانی بیش از اندازه زیبا بود، همچنین طلا و شهرت را هم نمیشد خوار شمرد؛ اما جالبتر برایش گوش دروغسنج بود.
هرآنچه انسانها همیشه صحبت میکردند، هرآنچه آنها همیشه انجام میدادند و همچنین هرطوری هم که نگاه میکردند باز هم ملخ کوچک در لاله گوشش ملودی آرام خود را وز وز میکرد، و نامحبوب میشنید که آنها دروغ میگویند، با کلمات، با اعمال و با نگاهها دروغ میگویند. نامحبوب از سرزمینی به سرزمین دیگر میرفت و مانند تابش آفتاب میخندید و برای بازگشت به خانه شاد بود. زیرا از اینکه همه مردم در غربت دروغ میگفتند خوشش آمده بود، و چون قصد بازگشت پش رفقای عزیزش را داشت و میتوانست چیزهای سرگرم‌کننده از غربت برایشان تعریف کند خوشحال بود.
او مدتی طولانی از خانه دور مانده بود و وقتی به خانه و به نزد رفقای عزیزش بازمیگردد ریشش قهوهای و بلند شده بود و سه تار سفید مو بر روی هر یک از شقیقههایش نگهبانی میدادند.
شنیدن "نامحبوب دوباه در کشور است" او را بلافاصله به وحشت نمیاندازد. زیرا او به بلندی کوههای بزرگ طلا و شهرت با خود آورده بود، و سحر و جادو و ستارهخوانی هنوز برایش لذتبخش بود. و در این هنگام وقتی عزیزان و رفقایش طلا و شهرتش را میبینند او را دوباره هانس مینامند. البته او میشنید که آنها نامحبوب میگویند.
از این ساعت به بعد هر روز دو تار موی سرش سفید میگشت، یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپ، و عزیزان و رفقایش دروغ میگفتند، آنها در روز وقتی با کلمات صحبت میکردند بارها دروغ میگفتند. او میخواست فرار کند، اما او نمیتوانست. در تلاطم امواج بلند و در غوغای طوفان، در قیل و قال آتش و در شلوغی نبرد، به هر کجا او میرفت، همه‌جا وز وز ملخ کوچک را میشنید. و حتی اگر در مجمع عمومی یک فریاد تشویق از هزار دهان برمیخاست، اما با این حال نامحبوب صدای آهسته ملخ کوچک را میشنید.
حالا زمانی که نیمی از موی سرش سفید شده بود به زنی برخورد میکند که او را آرزومندانه نگاه میکرد، آرزومند طلا و شهرت، آرزومند سحر و جادو و ستارهخوانی و آرزومند کالبد نامحبوب. در این هنگام عاقبت صدای وز وز برای یک ساعت خاموش میشود، برای یک ساعت کامل خوب.
نامحبوب بلند میخندد و سحر و جادو و ستارهخوانی را به گوشهای زن میآویزد، در دامانش طلا و شهرت میریزد، او را در آغوش میگیرد و او را دوست داشت، بسیار دوست داشت. زن در روز یک ساعت ساکت بود و او را آرزومندانه نگاه میکرد؛ سپس وز وز خاموش میگشت و نامحبوب میتوانست استراحت کند و مجبور نبود از مقابل گوش دروغسنجِ خودش بگریزد.
او هر روز یک ساعت استراحت میکرد. اما سپس روزی زن یک فرزند بدنیا میآورد که مانند همه نوزادن دیده میگشت، و زن دیگر او را آرزومندانه نگاه نمیکرد، و او وقتی کلمات از دهان زن بیرون میآمدند دروغهای زیادی میشنید.
نامحبوب شبهای طولانی با ملخ حرف میزد و از او فقر، فلاکت و ناشنوائی تمنا میکرد. اما ملخ آهسته به وز وز کردن در گوش دروغسنجش ادامه میداد، و او حالا میشنید که حیوانات هم دروغ میگویند، حیوانات خانگی، سگش، گربهاش و سارش.
در این وقت نامحبوب یک تفنگ کوچک میخرد و سگ را، گربه را و سار را به ضرب گلوله یکی پس از دیگری میکشد. او هر بار برای کشتنشان مدتی طولانی تردید میکرد. به این خاطر آخرین موی سرش هم سفید میگردد، و او یک بار دیگر تفنگ کوچک را برمیدارد و بدون آنکه تردید کند به ملخ کوچک درون گوش دروغسنجش شلیک میکند.
 
کارآموز
یک عموی ثروتمند یک برادرزاده فقیر داشت. برادرزاده فقیر در یک اداره مینشست و در اشتیاق برای دانش، هنر و شادی غم میخورد. در این حال وظیفهاش را انجام میداد و اعداد بیشماری را بدون آنکه هرگز اشتباه کند در کتاب مینوشت. اما یک روز هنگامیکه به اندازه کافی غم خورده بود قلمش را بر روی میز قرار میدهد، کلاهش را بر سر میگذارد، به خیابان میرود و با آخرین نیرو غرورش را بر روی سنگفرش خیابان پرتاب میکند و پا بر گردنش میگذارد. او از تلاش کاملاً رنگپریده میگردد. همانطور رنگپریده میگذارد که آمدنش را به عموی ثروتمندش اطلاع دهند، کلاهش را از سر برمیدارد و کف دستهایش را بهم میچسباند.
خُلق و خوی عموی ثروتمند خوش بود. و او با این اندیشه که شاید بتواند پسر روزی به جائی برسد و در روزنامهها بنویسند که عمویش گذاشت او آموزش ببیند به برادرزادهاش برای امرار معاش موقتاً یک اندرز خوب و سه تالر نقرهای میبخشد. اندرز این بود: "تو باید کارآموز شوی."   
برادرزاده سپاسگذار از جا میجهد و با خوشحالی از پلهها پائین میرود. خورشید میتابید، در جهان باز بود، و او تصمیم میگیرد کارآموز شود.
ابتدا با یکی از تالرهای نقرهای یک بطر شراب میخرد. زیرا او گرسنه نبود.
سپس با دومین تالر نقرهای یک بوته گل رز میخرد. زیرا او معشوقی نداشت. بنابراین میخواست به بوته رسیدگی کند تا اگر معشوقی پیدا کرد برایش در فصل تابستان هر غنچه بالغ گشته را بچیند.
و در پایان با آخرین تالر نقرهای برای خود از کهنه فروش سالخورده در پشت خیابان مویلندام یک دستور زبان فارسی میخرد. زیرا او زبان فارسی را نمیفهمید.
او میخواست با پشتیبانی عمویش پس از آموختن تمام چیزهای دیگر از قبیل زبان فرانسوی، تاریخ جهان، هنر و فلسفه، زبان فارسی بیاموزد و مست از سعادت با معشوق گلگون و جوان به ایران مهاجرت و در زیر گذرگاههای طاقدار باغهای رز زندگی کند، ترانههای فارسی بخواند، شایسته یک شمشیر ایرانی شود و آن را در رأس ارتش ایران در جنگ با روسها از غلاف بیرون بکشد، غول را بکشد و ارتش اروپا را آزاد سازد و بعنوان فرماندهای پیروز در کنار معشوقه از میان خیابانهای وطن بگذرد و گنجینههای مشرق زمین را زیر پای عمویش قرار دهد.
او در روز بعد دوباره پیش عموی ثروتمند میرود، کلاهش را از سر برمیدارد و کف دستهایش را به هم میچسباند و از اتاق بیرون انداخته میشود. در این وقت در خیابان تا غروب آفتاب غروری را که پا بر گردنش گذارده بود جستجو میکند. وقتی غرورش را نمییابد با دست چپ جیبش را لمس میکند ببیند که آیا دستور زبان فارسی را هنوز به همراه دارد، و بعد درون آب میپرد. سطح بالای آب تا حد فریاد کشیدن سرد بود. اما پس از فرو رفتن در عمق آن، آب مطبوع، گرم، روشن و مانند باغهای گل رز شیراز معطر میگردد.
 
ماهادو
ماهادو، خدای زمین، برای هفتمین بار پائین میآید. او از بار ششم به بعد حافظه یک فرد اخلاقمندِ بزرگ را داشت. این بار مایل بود انسانها را الهی ببیند و لذت یک مستی غیراخلاقی را بدون تلخی تجربه کند.
حالا هنگامیکه او در کنار آخرین خانهها به روی زمین آمده بود شفیقانه اما سریع میگذشت. او توجه چندانی به کودکان دلانگیز زیبا نمیکرد و با عجله به سمت مرکز شهر میرفت، جائیکه مجلل‌ترین خانهها قرار دارند و بهترین خانوادههای درجه یک زندگی میکنند.
او صادقانه و آماده فداکاری بسوی انسانها آمده بود. او حاضر بود مرگ را بپذیرد، اگر به این وسیله قادر به خرید تنگدستی و ندامت فقیرترینها میگشت. اما آغوش یک همنوعِ عاشق او را قویتر از مرگ برمیانگیخت. مُردن برای فقرا! آری! اما همچنین بیدار ساختن زندگی در سطح والای بشریت.
و ماهادو در سطح والای بشریت مستی و زندگی میجست.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یک زن شگفتانگیز، فاضلترین و با ذوقترین زنِ زمانه او را مییابد. به شوخی و جدی او را فقط فیلسوف بزرگ مینامیدند. او همچنین هنوز جوان بود و نگاه کردنش آدم را خشنود میساخت.
ماهادو در عشق به او غرق شده بود و از شادی در آغوش او میگداخت، و ترجیح میداد از خورشید و ستارههایش بخاطر نگاه چشمان بزرگ شفاف زن که به طرز مرموزی مانند ستارههایش با او صحبت میکردند چشمپوشی کند.
همچنین فیلسوف بزرگ هم در آغوش او از لذت میلرزید. اما چشمهای بزرگش را باز نگاه میداشت، حتی در هنگام لذت بردن چشمهایش به وضوح به او نشانه میرفت، طوریکه انگار زن چیزی را میجوید. زن این را به او اعتراف میکند. زن نمیتوانست خود را کاملاً فراموش کند. زن در مستیِ عشق او را تماشا میکرد. تا به حال هرگز یک خدا برای مطالعه علمی به او ارائه نشده بود.
زن پس از مطالعه کافی خدا غمگین و مسلط لبخند میزند. هاله نور طلائی را که تا آن زمان مانند یک نیمتاج مویِ خدا را روشن میساخت برای خود برمیدارد و میگوید: "دوست عزیز، من در باره شما اشتباه کردم. خدایان وجود ندارند، و همچنین شما هم خدا نیستید."
زن هاله نور خدا را در صندوق مجموعه لوکسش میگذارد، یک شماره بر روی آن میچسباند و به خدا بیوفا میگردد.
خدا بدون هاله نورش در اطراف اولین خیابانهای شهر ول میگشت. زنان دلانگیز او را اغوا میکردند، اما خدا میخواست با شور و شوقش در سطح والای بشریت بماند. یک روز شاهزاده خانم به او برخورد میکند و برایش دست تکان میدهد. در این لحظه او در عشق شاهزاده خانم غرق میشود و در آغوش او میگدازد. اتاق خواب شاهزاده خانم از مرمر سفید و کف زمین با مخمل پوشیده شده بود، دیوارها از آلاباستر بودند و سقف از شیشه آینه. تختخوابش نرمتر از پُرز برگهای گل سرخ و نفسش مطبوعتر از رایحه گلهای رز بود. شاهزاده خانم دیگر مانند ماهادو جوان نبود، اما او هم در آغوش خدا میلرزید و لبهایش مشتاق لبهای خدا بودند.
خدا در اواخر شب هنگامیکه چراغ به چهره نجیبش نور میانداخت به او میگوید: "محبوبم، من در اصل یک خدا هستم. فقط هلال نورم را برداشتهاند."
در این هنگام شاهزاده خانم با شادی فریاد میزند: "من تا حال یک خدا را نکشتهام." و به آرامی خون خدا را در زیر نور چراغ میمکد.
شاهزاده خانم پس از مکیدن آخرین قطره خون خدا دستور میدهد که نقاش دربار بیاید و از خدای مُرده برایش نقاشی کند. سپس بدستور شاهزاده خانم بدن خدا را به خیابان میاندازند، و به خدا بیوفا میگردد. ماهادو بیخون و رنگپریده و بدون هلالِ نورش بر روی نیمکت یک مکان عمومی مینشیند. فقر مردم دوباره او را غصهدار میسازد؛ او به گداها در حمل بارهایشان کمک و ضربات در نظر گرفته شده برای کودکان را دفع میکرد. اما او هنوز برای دست یافتن به سعادتش در سطح والای بشریت ناامید نبود.
در این وقت زیباترین زن جهان سوار بر اسب از آنجا میگذرد و از میان چهره رنگپریده خدا چشمانِ تشنه‌ای را میبیند که به او خیره نگاه میکردند. نام زن قرمزِ زیبا بود. او چنان زیبا بود که مردان سالخورده چون دیگر جوان نبودند خود را میکشتند و پسران دو ساله وقتی قرمزِ زیبا هنگام عبور با اسب به آنها لبخند نمیزد میگریستند.
ماهادو در عشق به او غرق میشود و نمیتوانست از جرعه جرعه نوشیدنِ زیبائی زن سیر شود. همچنین زن هم در آغوش او از لذت میلرزید، اما هرگز فراموش نمیکرد که از زیبائیش محافظت کند، حتی در آغوش او.
"اینطور بیاحتیاط نبوس! این کار دهانم را پژمرده می‏کند." ...
قرمزِ زیبا یک بار در حوالی ظهر هنگامیکه در آغوش خدا استراحت میکرد و خورشید همزمان در موهای پشت گردنش مشغول بازی بود میپرسد: "وقتی تو خود را از زیبائیم پُر سازی چه خواهی کرد؟"
"من میتوانم در باره تو طوری آواز بخوانم که تا حال در باره هیچ زنی چنین خوانده نشده است."
"خب بخوان، من منتظرم."
"من تا زمانیکه چشمانم زیبائی تو را مینوشند نمیتوانم آواز بخوانم."
"پس چشمهایت را ببند!"
"من نمیتوانم تا لحظهای که تو را میبینم چشمهایم را ببندم. و من تو را همیشه میبینم."
در این وقت شاهزاده خانم هر دو چشم او را درمیآورد، و او برای تجلیل از زیبائی شاهزاده خانم زیباترین ترانه را که تا حال شنیده شده بود میخواند.
شاهزاده خانم شعر را یادداشت و ضمیمه کتاب شعرش میکند. سپس هر دو چشم خدا را بر روی کلاه بهاره جدیدش نصب میکند و به او بیوفا میگردد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ماهادو رنگپریده، بدون هلال نور و بدون چشم در باغش دراز کشیده بود. در این وقت معروفترین زنِ هنرمندِ سرزمین او را میبیند و از لباسش میفهمد که باید او یک خدا یا یک چنین چیزی باشد. او میگذارد خدا را پیش او بیاورند.
هرگز هنرمندِ کاملتری از او وجود نداشته بود.
وقتی زن آواز میخواند حتی سگها هم گوش میکردند؛ و وقتی میرقصید ستارهها بیحرکت میماندند.
او در عشقِ به زن غرق شده بود و وقتی زن در آغوشش میلرزید از شادی میخندید.
زنِ رقصنده او را دوست داشت؛ و قطعه به قطعه از لباس خدا برمیداشت و برای لباس خود استفاده میکرد، زن در لباسی از پارچه آسمانی میرقصید. هنگامیکه خدا دیگر چیزی برای دادن نداشت، زن زلفهای طلائیـقهوهای، ابروها و مژههای طلائیش را میبرد و آنها را با دقت درون جعبه کلاهگیسش قرار میدهد و به خدا بیوفا میگردد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ماهادو رنگپریده، بدون هلال نور و بدون چشم، مانند موشی طاس و لخت به آسمان بازمیگردد و در آنجا دوباره شکل خدائی خود را بدست میآورد، اما او انسانی و دردمند دیده میگشت.
ولفگانگ گوته میگوید: "عجب؟" و در این حال کریستیانه خوب را که بعنوان فرشتهای خجسته و شاداب و جوان در کنارش ایستاده بود نوازش میکند. فرشته فقط در کنار کفل خود یک داغگاه داشت. و گوته هنگامیکه او را با بازوان آتشین رو به آسمان بلند میکند میپرسد: "خب، همسطح انسان والا بودن چطور بود؟"
ماهادو میگوید: "حق با تو بود. و من میخواهم اگر دوباره بر روی زمینم بروم عشق را اینجا بگذارم و فقط شفقت را با خود ببرم."
کریستیانه خوب در حماقت خود میگوید: "اوه، آیا مگر عشق شفقت نیست؟"
ولفگانگ گوته بانگ برمیدارد: "وانگهی، شما باهوشترین هم هستید."
 
چرخ فلک بزرگ
در دشتِ بارور و زیبائی کودکانی لخت، پابرهنه و شاد زندگی میکردند. در آنجا هیچ خانۀ طبقهدار و هیچ لباس و مدرسهای وجود نداشت. یک روز یک معلم مدرسه سالخورده از جائی دیگر به آن دشت میآید و سرش را تکان میدهد. زیرا کودکان حتی از تاریخ وطنشان هیچ‌چیز نمیدانستند، نمیدانستند که چه در ابتدا و چه در پایان رُخ داده بود، و حتی در میان کودکان نه اولین نفر و نه آخرین نفر وجود داشت. در این وقت معلم مدرسه برایشان یک چرخ‌فلکِ افقی عظیم میسازد. بر لبه صفحه مدوّر آن اسبهای چوبی و الاغ، سورتمه و درشکه، گوزنها و بُزهای چوبی، شیر و ببر ایستاده بودند. بچهها اما اجازه داشتند هرجا که میخواهند خود را بنشانند. معلم مدرسه در وسط صفحه مدور مینشست و هِندل میزد. او با هِندل زدن چرخ‌فلک را به حرکت میانداخت و در این حال حتی موسیقی هم پخش میکرد.
بچهها بخاطر جای نشستن نزاع میکردند. همه میخواستند بر روی گوزن یا بر روی شیر یا داخل سورتمه بنشینند، هیچکس نمیخواست سوار الاغ یا بُز شود. اما هنگامیکه آنها عاقبت مینشینند و چرخ‌فلک میچرخد همه از جاهایشان راضی بودند. همه انگار از یک حلق فریاد میزدند: من اولم، من اولم! جلوئیِ من آخر است.
و چون هر یک فکر میکرد که آخرین نفر را جلوی خود دارد و نفر دوم را پشت سر خود، بنابراین اختراع معلم مدرسه بسیار محبوب میگردد. او بخصوص در یکشنبهها باید از صبح زود تا شب هندل میزد، کودکان بر روی حیوانات چوبی خود جست و خیز میکردند، مهمیز و شلاق میزدند، و هر یک کودک جلوئی خود را مسخره میکرد.
هزاران سال قبل بر روی این دشت هنوز هیچ کودکی، هیچ انسانی و هیچ زبانی وجود نداشت. فقط یک جنگل بزرگ آنجا ایستاده بود. تنه صمغی و سیاه پوشیده از خزه درختانی که اهرامی از سوزن حمل میکردند و درختان صاف و خاکستری دیگری که سرشاخههایشان مانند گنبد کلیسا بر بالای اهرام سوزنها طاق زده بودند نامرتب و مخلوط رو به آسمان در حال رشد بودند. بر روی زمین تنه بسیار حجیم شکسته شده درختان و برگهای پژمرده مایل به رنگ قرمز افتاده بود. هنگام تابش آفتاب در جنگل تنه درختان همه‌جا بر روی زمین میپوسیدند، و در کنار درختان ایستاده سوسکهای فعال اینسو و آنسو میخزیدند و از زندگیشان لذت میبردند. پرندگان بر رأس درختان خود را تاب میدادند و بر روی زمین مارها خشخش میکردند. سپس آب دوباره پس از باریدنِ باران مشغول به کار پنهان خود میگشت. آب توسط ظریفترین لولهها داخل درختان میگشت، در رأس درختان و سوزنها تبخیر میگشت، به طرز زیبائی رنگآمیزیشان میکرد و سپس دوباره آنها را به زمین پرتاب میکرد. آب بر روی زمین تنه درختان شکسته را میخورد و از سوزنهای سخت و محکم و برگهای قرمز رنگ خمیر زیبائی میساخت. آب از کار کردن دست نمیکشد، تبخیر میگشت و باران میشد.
در این وقت انسانها به جنگل قدیمی میآیند، مردمی اهلی با سگهای اهلی.
در میان آنها یک سگ فاضل بود. او در برابر درختان با سوزن واغ میکرد! و در برابر درختان با برگ واغ میکرد! در این وقت انسانها درختان با سوزن را واغ یا صنوبر و درختان با برگ را واغ یا راش نامیدند. و آنها برای خالقشان چون زبان به آنها بخشیده بود یک قربانی برای شکرگزاری میآورند. زبان زیبا بود. زیرا بجز انسانهای سخنگو هیچکس نمیتوانست بداند که درختان دارای سوزن صنوبر و درختان دارای برگ راش نامیده میشوند.
انسانها اما توسط این هدیه جادوئی باشکوه گستاخ میگردند و حالا بر روی هرچیزی هر نامی که به نظرشان میرسید میگذاشتند. اگر سگی رو به آسمان پارس میکرد، بنابراین میگفتند: بالا. اگر سگی به زمین چنگ میزد، بنابراین میگفتند: پائین. درختان ایستاده را زندگی و درختان شکسته و بر زمین افتاده را مرگ مینامیدند. زمین مدتهای طولانی در برابر زبان انسانها سکوت میکند، سپس یک روز خود را بلافاصله بعد از غروب خورشید میلرزاند و درختان صنوبر و راش را، سگهای پارس‌کننده و انسانهای سخنگو را  میبلعد.
_______________________
هزاران هزار سال قبل یک زمانی وجود داشت که در آن آدم هنوز زمان را نمیشناخت. اولین نفر و آخرین نفر هنوز اختراع نشده و افسانه زندگی و مرگ هنوز اصلاً تعریف نشده بود. شب بود و هرج و مرج با نور ضعیفی خواب میدید، در این وقت خورشید برای اولین بار طلوع میکند. یک شیپورچی طلائی از جلو میرفت و یک اسب سیاه با افسار بدنبالش. هرج و مرج خمیازه میکشد و میپرسد: چی؟ بیداری؟ برپا؟
هرج و مرج واقعاً بیدار میشود، و این صبح اولین روز بود.
شیپورزن از پیش میرفت و در جهان هرج و مرج جار میزد: امروز امروز است! من امروزم، فردا اسب سیاه میآید.
در پشت شیپورزن خورشید هفت پله صعود میکند، سپس در ظهر متوقف میگردد و دوباره هفت پله به سمت شب پائین میآید.
پس از خورشید اسب سیاه میآید و میگوید:
"امروز امروز است! من امروزم. خورشید دیروز بود، فردا شیپورچی است."
از آن زمان فردا و امروز و دیروز بیقرار و ناآرام در چرخهای ابدی مانند کودکان بر روی چرخ‌فلکِ افقی پی در پی همدیگر را تعقیب میکنند.
امروز شیپورچی افسار اسب را میکشد، فردا با سُم پاهای پشت به سمت او لگد میاندازد، و خورشید تا ابد فردا را در پشت خود و دیروز را در برابر خود دارد.
در خارج از جهان در یک کریستالِ برفی زنی زندگی میکند. او ابدیت نامیده میشود. او نمیتواند صحبت کند و با شنیدن کلمات انسانهای سخنگو میخندد. ابدیت بخصوص با شنیدن این کلمات: "اولین نفر، آخرین نفر، زندگی، مرگ، دیروز و امروز" شروع به بلندترین خندهها میکند، زیرا خانمِ ابدیت از زمانی میآید که در آن هنوز زمان اختراع نشده بود.
 
نخل و زبان انسان
در ساحل کوتاهِ کنگو دو نخل وجود داشتند، یکی پیر بود، بلند، با میوههای آویخته، و در فاصله کوتاهی از او یک نخل جوان، باریک، نه بلندتر از سه انسان کوتوله که برای اولین بار شکوفه داده بود. نخل جوان به هیچ‌چیز فکر نمیکرد، زیرا که شکوفه میداد. نخل پیر از سالها پیش فکر میکرد و میخواست چیزی بگوید. اما تمام چیزهای که او توسط خم گشتن و خش خش کردن ایجاد میکرد همیشه فقط این بود: هوا شرجیست، باران میبارد، و چیزهای مشابه. در این وقت او به انسانهائی که بسیار زیبا سیاه بودند حسادت میورزد، و همچنین بخاطر زبان سلیسشان.
یک روز مواتو و انگانیا با بیل به آنجا میآیند و شروع میکنند به حفاری کردن نخل جوان با تمام ریشههایش از زمین تاریک. نخل پیر این احساس را داشت که حالا میتواند اینجا ساکت شود. او از اینکه پسر و دختر دائماً گپ نمیزدند تعجب میکرد، زیرا که آنها میتوانستند حرف بزنند. آنها اما فقط عمیقتر حفر میکردند.
هنگامیکه ساعت داغ ظهر نزدیک میشود، اول مواتو بیلش را میاندازد و بعد انگانیا هم همین کار را میکند. پسر میرود گردو میآورد و دختر آب. آنها غذا میخورند و بعد شروع میکنند به صحبت کردن.
انگانیا: آیا مرد سفیدپوست به تو سکه را داد، منظورم دستمزد را، بخاطر درآوردنِ نخل جوان؟
مواتو: او قولش را به من داد. قول دادن مثل دادن است.
انگانیا: آیا میتونی به من بگی مردان سفیدپوست نخل را برای چه جادوئی لازم دارند؟
مواتو: من میتونم دقیقاً بگم. آنها کشیشان پادشاهی هستند که دارای زمین نیست و بر روی آب سلطنت میکند. من زبان آنها را خیلی خوب میفهمم. زبانشان انگلیسی است، که چیزی مانند زبان خدایان معنی میدهد. پادشاه این کشور هیچ زمین ندارد. اما آنجا در تمام طولِ سال چنان سرد است که دریا مانند سنگ بسیار سفت و سخت میشود. به این دلیل میتواند بر روی آب سلطنت کند. بر روی آب سفت و سخت نه موز رشد میکند و نه خرما، فقط برنج و تمیس. اما وقتی پادشاه موز و خرما نداشته باشد عصبانی میشود، و اگر در سردترین و طولانیترین شبِ سال آنها را نیابد بنابراین باید آسمان سقوط کند و آب سفت و سخت تکه تکه خواهد گشت، و بالاترین خدایشان که قادر به تحمل آب نیست باید در دریا سقوط کند.
انگانیا: این آب نمکدار است.
مواتو: او آب نمکدار را هم نمیتواند تحمل کند. به این خاطر کشیشهای سفیدپوست با نگرانی پیش ما آمدند تا برای پادشاهشان موز و خرما ببرند. حالا اما درختهای جوان را برمیدارند و میخواهند آنها را تماماً بر روی آب یخبسته خود بکارند.
انگانیا خود را از پشت بر روی زمین میاندازد و از شادی با پاهای سیاهش در هوا رکاب میزند. او سرکش میخندید. سپس از جا میجهد، با اندام باریکش به دور نخل جوان میپیچد و بیوقفه میگوید: "من میخواهم گرمت کنم، تو نباید یخ بزنی!" ... و سپس دوباره میخندد و به مواتو میگوید: "آیا باید تو را هم گرم کنم؟"
مواتو: نخل یخ نخواهد زد. رئیس کشیشهای سفیدپوست همه‌چیز را برایم دقیقاً تعریف کرد، و من همه را دقیقاً فهمیدم. در پایتختِ سرزمینِ آبیِ یخزده یک معبد بزرگ قرار دارد که دیوارهایش مانند آهن سختند و مانند هوا شفاف.
انگانیا: تو دروغ میگی!
مواتو: من دروغ نمیگم. آنجا معبد نخلهاست. به آنجا از کونگو خاک میبرند و نخلها را با ریشه در خاک فرو میکنند. آنجا همچنین ــ رئیس کشیشها اینطور به من گفت ــ برادران مأمور معبد در هنگام نگهبانی از نخل یک آتش ابدی را با بادبزن باد میزنند. و خورشید از میان دیوارهای بادخور میتابد و در معبد با آتش ابدی ازدواج میکند و به نخلها ندا میدهد که رشد کنند و رفیع شوند.
انگانیا: آیا از این افسانهها بیشتر بلدی؟ چه‌چیز دیگری هنوز در معبد نخلها اتفاق میافتد؟
مواتو: آدم صبحها در آنجا مادرهای جوان را با نوزادانشان و معلمین را با پسران میبیند. در کنار نخلها پسرها خواندن میآموزند.
انگانیا: خواندن؟ این چه است؟
مواتو (متفکر): من مطمئن نیستم. فکر کنم تقریباً چیزی مانند حرف زدنِ یخزده باشد.
انگانیا: و سپس؟
مواتو: سپس در ساعات غروب آفتاب احتمالاً یک معلم و یک مادر جوان تنها زیر نخل میآیند و برای راز عشق تبرک دریافت میکنند.
انگانیا: عشق؟
مواتو: خب، این هم شادیِ یخزده در نزد آنهاست؛ مانند اینکه برای مثال: اگر ما دو نفر منجمد شده باشیم اما بخواهیم همدیگر را در آغوش بگیریم.
انگانیا خود را در حال خندیدن بر روی مواتو میاندازد و فریاد میکشد: "من یخ نزدم، من تو را دوست ندارم." سپس ناگهان متوقف میشود و میگوید: "نه، قبل از انجام آن کار خود را تبرک کردن باید قشنگ باشد. آنها با چه‌چیز تبرک میشوند؟"
مواتو: با لباس.
انگانیا: لباس؟ این دیگر چیست؟
مواتو: پارچههای رنگی. کسی که آنجا چنین لباسی بر تن نکند یک کافر نامیده میشود و آتشش میزنند.
انگانیا (گریان): من نمیخواهم به آنجا بروم! من نمیخواهم مرا با لباس کشیشی تبرک کنند! من سردم شده است!
و او خود را هق هق‌کنان با چشمانش بر روی زانوی مواتو میاندازد.
اما نخل پیر که با قد بلندش از بالای جنگلِ بکر خیلی چیزها دیده بود خود را آرام تکان میداد و متوجه گشته بود که انسانهای سفید و انسانهای سیاه زبان همدیگر را نفهمیدهاند.
پس از مدتی انگانیا زمزمه میکند: "تو چه خوب هستی!"
مواتو پاسخ میدهد: "نه، تو خوب هستی!"
نخل پیر در چشمان آنها نگاه میکند و باخبر میشود که آن دو در اصل میخواهند بگویند: "من خوشبختم."
مواتو و انگانیا هر دو خوشبخت بودند.
اما نخل پیر حالا میدانست که همچنین انسانهای همرنگ هم همدیگر را نمیفهمند، حتی زمانی هم که میخواهند همدیگر را بفهمند، و حالا او دیگر به انسانها بخاطر زبان فقیرشان حسادت نمیورزید.
 
جینکف بلوند 
یک تصویر غیرفرهنگی از نیمهـآسیا.
 
قلب من دوات من است. من قلمم را در قلبم فرو میبرم، زیرا نمیخواهم خوانندگانم را سرگرم کنم، به هیجان آورم و توسط داستانهای اختراع شده وقتشان را بدزدم. این مأموریت من است که فرهنگ را به شرق حمل کنم، به آنجائیکه ایمان انسانها هرروزه توسط روسهای وحشی زیر پا گذاشته میشود. تمام فعالیتهای ادبی من از روزیکه صدای خش خش قلمم را بر روی یک کاغذِ بیتاب شنیدم یک جنگ است بر علیه این روسها. من از آنها متنفر نیستم، من آنها را خوار میشمرم ...
درشکهام در مقابل یک میخانه متروک در استپ مالیخولیائی گسترده توقف میکند. من پیاده میشوم تا ببینم که آیا اینجا چیزی برای نوشتن وجود دارد. میخانهچی در ردای بلند سیاهش در حال حمل شاهماهی دودی خود را به من نزدیک میسازد. یک فیگور انسانی عجیب و غریب! آدم میتوانست او را بدون موی سفیدش با یک پسر جوان اشتباه گیرد.
او یک جوان بود.
از چهرۀ جوانِ تازهاش که اندوه وحشتناک جوندهای در پشت آن مخفی بود یک بینی بیرون زده بود. درازترین، خمیدهترین و توهینآمیزترین بینیای که تاکنون یک چهره با ذوق سامی را از شکل انداخته بود. آدم میتوانست بدون این بینی هم او را یک آپولو بحساب آورد.
او یک آپولو بود ...
رازی را که جینکف بلوند در این شب مخوف برایم فاش ساخت و به استخوانهای پادشاه داوید قسم یاد کرد چنان غیرانسانیست، چنان شیطانی که وقتی میخواهم آن را بنویسم دستم به مشت گره میشود، و میدانم که کاغذم هم با کمال میل راضی به پذیرا گشتن خطوط یک چنین جرمی نیست.
اما من مجبورم! مأموریتم مرا مجبور میسازد بر کراهت غلبه کنم، من باید، من باید و اگر هم به قیمت زندگیم تمام شود ...
چند سال پیش هنوز یاکوب بیست ساله، صاحبخانه فعلی من زیباترین مرد در جامعه یهودی بارانوف بود. او در حلقه دوستانش فقط «جینکف بلوند» نامیده میگشت، زیرا موی نورانی پُر پشتی داشت و فِرهای طلائی تا شانههایش آویزان بودند. گاهی اوقات هم یک دسته فِر کوچک بر روی پیشانی تا بینی به پائین میافتاد.
چه بینیای! بینی چنان کلاسیک دیده میگشت که انگار یک مجسمهساز یونانی آن را بر بالای دهان یهودی بلوند از بارانوف نشانده است. بینیِ جینکف بلوند طلسمش بود، مایه افتخار مادرش بود، نشانه پیروزی بارانوف بود، ایدهآل میریام زیبا بود. و این بینی ... اوه این دردناک است، دردناک است، اما من مجبورم. من مجبورم.
میریام از بدو تولد، یعنی از سیزده سال قبل، نامزد جینکف بلوند بود. در زمستان بعد باید جشن ازدواج برپا میگشت که ماجرای زشت نفرتانگیز رخ میدهد.
گراف هاتشیتسوفِ  سالخورده چشمش دخترک را گرفته بود. او یک نجیبزاده جوانمرد بود. البته یک بار نوکرش را به ضرب گلوله کشته بود، اما این فقط بخاطر خوشقلبی اتفاق افتاد، زیرا او میخواست به یک مگس که بر پیشانی پسر در حال خواب نشسته بود و او را غلغلک میداد شلیک کند. همچنین او همسرش را اغلب کتک میزد، البته فقط به این خاطر که پوست گرانقیمتش را از شر بید رها سازد. و وقتی آقای گراف طلبکارانش را طوری از پلهها به پائین پرتاب میکرد که پاهایشان میشکست، دلیلش فقط این بود که میخواست برای جراحان فقیر بیماران ثروتمند تهیه کند. و وقتی بخش بزرگی از عرق کارخانههای خودش را به کلی نابود میساخت، فقط به دولت فکر میکرد که درآمدش از راه مالیات بطور قابل توجهای افزایش مییافت. بله، گراف هاتشیتسوف یک نجیبزاده جوانمرد بود. و او این را به جینکف اثبات میکند.
یک شب با اصرار به کلبه میریام زیبا وارد میشود تا او را از پدر و مادرش بخرد. آنها اما هیچ قدرتی بر دختر باشکوه نداشتند. میریام خودش با شجاعت در را باز میکند تا راه خروج را به گراف نشان دهد. گراف به شدت خشمگین میگردد.
او نیمی از ریش محترم پدر میریام را میکند و فریاد میزند: "شما کَکهای آفریدگار! شماها جسارت میکنید با پدر هاتشیتسوف مخالفت کنید؟ میدانید من چه‌کسی هستم و شماها چه‌کسانی هستید؟ من ارباب این سرزمینم و شماها کوچکترین کرم بر روی کوچکترین برگِ کوچکترین کلمِ کوچکترین مزرعه این سرزمینید!"
پدر برای متقاعد ساختن میریام با او صحبت میکند. بله، من باید این را با قلبی لرزان اعتراف کنم که نه تنها روسها در روسیه روس هستند بلکه همچنین یهودیها هم نیمه‌روس هستند.
میریامِ نجیب اما شروع به گریستن میکند و می‌گوید: "من قبل از شکستن پیمان با جینکف بلوندم خود را درون رود دن و دانوب پرتاب میکنم!"
گراف با شنیدن این نام طوری در هم فرو میرود که انگار مار نیشش زده است. او لبش را بدندان میگزد و اتاق را ترک میکند.
و آنچه حالا در پی میآید چنان وحشتناک است که  باید میترسیدم خوانندگانم از ناباوری سر تکان دهند. من خودم وقتی جینکف آن را برایم تعریف کرد نمیخواستم باور کنم، من نمیخواستم و نمیتوانستم چنین خشونتی را باور کنم. من نمیخواستم به یهودیای گوش کنم که انسانها را در چشمانم چنین کاهش میداد ... و حالا! اوه، مأموریتم! مأموریتم مجبورم میسازد گزارش او را تکرار کنم. اما من میخواهم خلاصه کنم؛ من از خوانندگان اجازه میخواهم که اجازه خلاصه کردن داشته باشم ...
هنگامیکه جینکف بلونده شب بعد در جاده میرفت تا نعل اسبهای کهنه پیدا کند ناگهان توسط سه قزاق مورد حمله قرار میگیرد، طنابپیچ میشود و بر پشت یک اسب زین نشده قرارش میدهند و چهار نعل به سمت قصر گراف میتازند. هیولا با خنده تمسخرآمیز وحشیانهای از او استقبال میکند و میگوید:
"پس جینکف زیبا این است؟ تو پدرسگ! تو کَنه پنیر فاسد! تو مگسِ پا پاره! تو جرئت میکنی به شکارگاه گراف هاتشیتسوف نجیب بیائی؟ تو یک میلیونمِ یک کرم! تو جرئت میکنی با یک بینی مستقیم و موی مجعد بلوند برای خود در اطراف بچرخی؟ آیا میخواهی با این بینی همنوعان مسیحیات را فریب دهی؟ میخواهی؟ من میخواهم مانع از کار زشت تو شوم، تو پشۀ بیمار، تو! تو حشرۀ بدبو! تو جینکف بلوند، تو!"
و این اتفاق افتاد! ... چه؟
بله، این اتفاق افتاد، و من میخواهم تعریف کنم که چه اتفاق افتاد. دست من که از وحشت میلرزد باید آن را بنویسد ...
نوکرها یهودیِ زیبا را میبندند. او از فرومایهترین بدرفتاری میترسید و بیهوده تلاش میکرد با دست راست نقاطی از بدنش را که حدس میزد در خطرند پوشش دهد. اما آنها او را از پشت بر روی یک نیمکت قرار میدهند و سپس او را به نیمکت میبندند. نقشه آنها بسیار مکارانهتر بود، بسیار جهنمیتر.
گراف خشمگین فریاد میکشد: "تو یک یهودی هستی و باید بعنوان یهودی هم شناخته شوی."
و آنها خود را با گازانبرها و اتوها و ــ سه بار وای ــ و بینیاش را کج اتو میکنند، کاملاً کج، همانطور که من بعداً دیدم. سپس موهایش را سیاه رنگ میکنند و او را به جاده برمیگردانند. ... ... ...
این داستان جینکف بلوند است. معروفترین جراحان هم نتوانستند دماغش را دوباره درست کنند. البته مویش توانست دوباره از رنگ سیاه بهبود یابد، اما در این بین بخاطر وحشت از بینی شرمآور خاکستری شده بود.
گراف اما میریام زیبا را با زور به قصرش میبرد ...
او دماغ میریام را مثله نکرد، بیشرف!
 
والپورگا، دایه جوان
کشاورز عطسه میزند.
زن کشاورز با غرور به دختر باشکوهش والپورگا طوری نگاه میکند که انگار میخواست بگوید: چه مرد حکیمی.
چنین به نظر میرسید که کشاورز از تأثیر بیانش راضیست. او اضافه میکند:
"و من میخواهم برای سفرت به تو یک کلمه خوب هدیه کنم: تو نباید دزدی کنی!"
زن کشاورز مشوش پیشبندش را صاف میکند؛ حالش طوری بود که انگار هرگز از معنویت شوهرش به اندازه کافی قدردانی نکرده است. حالا آرزو میکرد کاش همه همسایهها میتوانستند بشنوند که چه مهربان و با تفکری نو کشاورز صحبت کرد.
والپورگا بقچهاش را برمیدارد و میگوید: "شما عزیزان خوب، خدانگهدار! و من مایلم آنچه را که قلبم را پُر میسازد طور دیگر بیان کنم. بنابراین: به امید دیدار. یا طور دیگر: خدا شماها را حفظ کند. یا یک طور دیگر: بدرود!"
زن کشاورز طوری به شوهرش نگاه میکند که انگار میخواهد بگوید: "در باره این باهوشی چه میگوئی؟" اما کشاورز چیزی نمیگوید.
والپورگا پس از باقی‌گذاردن برخی اظهارات شاد کننده برای همسر پدرش و شوهر مادرش اتاق مسکونی را ترک میکند. او با گامهای قویِ معنوی از میان مرغها و غازهای جاده روستائی که رایحه کود میداد میگذرد. همه مردم به دختر جوان سلام میدادند؛ زیرا که او دایه شاهزاده شده بود.
در بیرون، در زیر درختان پیر زیزفون مرد جوانی انتظار او را میکشید. او جوزف از برنهوف بود. کتش از دوده زغال‌سنگ سیاه شده بود و همچنین بر صورت و دور چشمانش نواری از دوده زغال بود. والپورگا هوشمندانه متوجه میشود که او گریسته و با آسینها چشمهایش را پاک ساخته است. بعلاوه او آن را دیده بود.
جوزف از اعماق سینه میگوید: "دختر، آیا تو در قلبت احساس پشیمانی نمیکنی؟"
والپورگا میایستد. جوزف از درخشندگی مرطوب چشمان دختر درمییابد که یک فکر زیبا در او به وجود آمده است. هنوز دختر بیهوده میگشت که به آن شکل دهد. حالا لبهایش به حرکت میافتند، حالا گونههایش از خوشحالی سرخ گشته بودند. دختر شکل را یافته بود و میگوید:
"صبح بخیر، جوزف."
جوزف برای بدست آوردن شجاعت کف دستهایش را به هم میمالد؛ سپس میگوید:
"اگر تو دایه شاهزاده شوی من خودم را غرق میکنم! ببین دختر، من به تو و پاک بودنت باور دارم، اما بقیه اشرار، بخصوص معدنچی گروبر دماغ پهن، آنها مرا دست میاندازند و میگویند: یک پسر درست و حسابی نباید هیچ دایهای را دوست داشه باشد. آیا به من لطف میکنی و دایه نمیشوی؟"
والپورگا ابتدا به آرامی و ساکت به خودش نگاه میکند، به اندام باریک کودکانه خود، سپس چشمهایش را بسوی او بالا میبرد و چنان پاکدامنانه نگاه میکند که پسر میترسد.
والپورگا میگوید: "تو طوفانی و وحشی و اما آدم خوب و پاک! آنها تو را فریب دادهاند. من آنها را افراد بدبین مینامم. آنها قلبِ پاک تو را به زندان کشیدهاند. آنها به تو گفتند که من ارزش تو را ندارم."
والپورگا موی بور بافته شدهاش را طوری به پشت میاندازد که بخواهد بگوید: بنابراین من شماها را خوار میشمرم! سپس ادامه میدهد:
"فقط به تو میخواهم بگویم که چطور موفق شدم دایه شاهزاده شوم. شاه برای نوزاد والایش یک دایهای میخواست که ذهن کودکانهاش هنوز توسط هیچ سایهای از شور و شوق تیره نشده باشد، تا به این وسیله نوزاد پاک نگاه داشته شود. بنابراین یک دختر خوب جستجو کردند که هنوز یک قدم اشتباه برنداشته باشد، هرگز پدر و مادر خود را نیازرده باشد. هرگز بیمار نشده باشد و بتواند بهترین گواهی مدرسه را ارائه دهد. جوزف، تو مرا میشناسی، من همیشه بهترین محصل در زیبانویسی بودم: به این دلیل باید من بعنوان دایه بروم."
جوزف ستایشگرانه به سمت سخنگو نگاه میکرد؛ والپورگا از اینکه او حرفش را قطع نمیکند خوشحال میشود و ادامه میدهد:
"آیا باید این افتخار بزرگ را رد میکردم؟ نه، جوزف، من هم چیزی از نفس زمان جدید را در قلبم احساس میکنم. شکوه امپراتوری جدید آلمان در من افزایش یافته است، هنگامیکه پدرم به من گفت: برو و آینده کشورت را نزدیک ساز! آیا باید من این شغل والا را رد کنم؟ نه، جوزف، تو نخواهی خواست که من فقط برای برآورده ساختن خواست یک نفر برای یک لحظه سرزمین مادریام را فراموش کنم! من در این لحظات خود را تنها با کل احساس میکنم، من کل را در خود احساس میکنم. اوه، اسپینوزای من! جوزف، تو مرا کاملاً درک نمیکنی!"
جوزف غمگین میگوید: "تو اینجا یک کلمه قشنگ صحبت کردی، اما اگر تو مرا خوشبین نسازی بنابراین راهی بجز غرق کردن خود برایم باقی‌نمیماند."
جوزف هنوز یک ایده خوب داشت. اما این ایده به افکار ثابتی تبدیل نگشت. بنابراین جوزف راهش را میرود تا آبی برای غرق ساختن خود بیابد ...
والپورگا اما حتی صمیمانه از کاخ خوشش میآید. او جهان را نمیشناخت، او از عشق هیچ‌چیز نمیدانست، هیچ‌چیز از چیزهای لوکس، هیچ‌چیز از رفتار خوب. او یک دایه جوان بود.
نوزادِ والامقام و دایهاش میتوانستند از همدیگر راضی باشند. نوزاد بخاطر هر چیزی که دایه برایش تعریف میکرد میخندید. نوزاد بعضی کلمات خوب را آنجا از مادر دومش میشنید.
اما وقتی نوزاد میخوابید و وراجی کردن برای دایه ممنوع میگشت، در این وقت آهسته بیرون میرفت، بر روی شاخه محکم یک درخت گلابی پیر مینشست و بهترین ایدههایش را مینوشت:
از دفتر خاطرات والپورگا.
دو بعلاوه دو میشود چهار. در پیش ما! آیا جای دیگر هم همینطور است؟
**
*
در جهانِ آزادِ خدا مردم فقیر و مردم ثروتمند وجود دارند. خوشا به حال کسی که نه این است و نه آن.
**
*
میان کف سالنهای دربار و یخهای زمستانی بر روی برکههای روستا یک شباهت وجود دارد. کسی که لیز میخورد به زمین میافتد. یک تفاوت هم وجود دارد. اما چه تفاوتی؟
**
*
ما تنهائیم، من و هر کس. حتی یک کَک هم بخشی از من است و اگر آدم آن را عذاب دهد بنابراین مرا به درد میآورد، طوریکه انگار به خودِ من یک عذاب روا میگردد. اما نه عذابی چندان قوی.
**
*
نوزادِ والای من امروز خیلی تشنه بود. من اما میگویم: دارائی و شیر برای پادشاه و سرزمین مادری! یک کلمه خوب که من میخواهم روزی برای فرزندانم بجابگذارم.
**
*
من دلم میخواست به اندازه کافی کاغذ داشتم تا تمام کلمات گرم و زیبائی را که به ذهنم خطور میکنند مینوشتم.
**
*
همه اینجا من را دوست دارند، بخاطر سادگیام. برای اینکه همینطور باقی‌بمانم هر روز داستانهای روستائی میخوانم یا آثار خالص در باره روح سادۀ خلق.
**
*
امروز آقای شاعر دربار اظهار نظر من را تحسین کرد: "عشق قدیمی هرگز نمیمیرد." یک کلمه زیبا؛ من این را به او هدیه کردم.
**
*
من دلتنگ خانهام. امروز هنگام گردشِ سواره یک گاو شخمزن را در مقابل یک گاری یونجه دیدم. من باید به جوزف میاندیشیدم و به سوءظنش.
**
*
در این مدت دراز چه اتفاقی برای جوزف افتاده بود؟
او بلافاصله پس از خداحافظی کردن والپورگا میرود تا مرگ را در امواج بیابد.
او به برکه روستا میرود. در این وقت به یادش میآید که آنجا اسبها برای آب نوشیدن میروند و او نمیخواست آب آنها را آلوده سازد. او بسوی نهر قزلآلا میرود. او فریاد میزند: "ای الهه نمسیس، ماهیها که من با چنین لذتی آنها را نابود ساختهام باید مرا بخورند." و او درون نهر دراز میکشد و سرش را زیر آب نگاه میدارد. اما هنگامیکه به نفستنگی میافتد دوباره به خشکی بازمیگردد.
او نهر را تا نزدیکترین رودخانه تعقیب میکند. در این وقت به یادش میافتد که آدم میتوانست فکر کند که او فکر کرده است مردم او را دوباره از آب بیرون میکشند؛ زیرا رودخانه بسیار شلوغ بود. اما او نمیخواست بعنوان فردی که خودکشیاش نافرجام بوده زندگیش را بگذراند و رودخانه را تا پایتخت تعقیب میکند.
حالا او آنجا بر روی پُل ایستاده است و جای مناسب جستجو میکند تا به قعر مرطوب مادر اولیه زندگی شیرجه رود. در این هنگام یک کالسکه سلطنتی نزدیک میشود. این آخرین خروج والپورگا با نوزاد والامقامی بود که باید فردا از آغوش دایهاش جدا میگشت. والپورگا به یک آینده عاری از شادی نگاه میکرد. در این حال ظاهرش چنان بیگناه است، چنان پاک متولد‎‎ـنگشته که شاعر به این خاطر نام "والپورگا، دایه جوان" را اختراع کرد. در این لحظه او نگاهش به جوزف میافتد که برای آخرین بار پول اندکی را میشمرد که میخواست با خود به امپراتوری تمام وحدتها ببرد.
والپورگا فریاد میزند: "جوزف! دخترت اینجاست!"
جوزف به اطراف خود نگاه میکند. او نوزاد والامقام را در کنار پستان ظریف دختر جوان تماشا میکند، او آینده سرزمین مادری را با هدف باکره اشتیاق خودش یکی گشته میبیند، او خود را عفو گشته میدید و تغییر یافته به بالاترین احساس وطنپرستی توسط ایمانش به والپورگا. او نمیتوانست چشمان مستش را از نوزاد والامقام جدا سازد. او بر روی زانو میافتد و از درونش فریاد زده میشود:
"دختر، دختر، تو پاکترین دایه تمام زندگی من هستی!"
نوزداد والامقام به آن دو فرد خوشبخت و سعادتمند مهربانانه لبخند میزد. او آهسته میگذارد دستهای پُر آیندهاش از بالش ظریف تازه جوانه‌زده به پائین سُر بخورد، او دو بار با پشت دستهای کوچک دهان خوش ترکیبش را پاک میکند و میگوید: "والپورگا اما یک ملت خوب و باهوش است."
این کلمه خوبی بود.
 
یک شب در تیمارستان
(1914)
من در این زندگی با دکتر هافکینگز دیگر یک کلمه هم صحبت نمیکنم.
و در آن جهان؟
شما هم که مرا دست میاندازید. دکتر هاوکینز چنان گولم زد که باید در اصل برای تعریف کردن آن خجالت بکشم. و در این حال با تمام بدبینی یک استاد خصوصی فیزیولوژی اعصاب به ریشم خندید. فقط گوش کنید.
اواسط ماه ژانویه بود و من برای شب در هیچ خانهای از پوتسدامرتور تا سولوگیشهگارتن به هیچیک از مهمانیهای شام دعوت نشده بودم. عجیب است! مگر نه؟ پس برای چه آدم یکی از بهترین پیانونوازان و شعبدهبازان برلین است، اگر نتواند هر شب از سه دعوت یکی را انتخاب کند. بله، در این وقت من حدود ظهر دوست مشترکمان گِرسه را در کافه یوستی ملاقات کردم. شما میدانید: گِرسه! که بهترین دوستمان است و چنین به نظر میرسد تنها سرگرمیاش آشنا کردن ما با خانوادههائیست که آدم با آنها هنوز مراوده ندارد. گِرسه میشنود که من کاری ندارم و فوراً مرا برای شرکت در یک مهمانی بزرگ در نزد خانواده فلایشِر موظف میسازد. حالا شما شروع کردهاید به خندیدن! بنابراین میدانید که منظورم چه کسیست. خانواده فلایشِر از مدتها پیش مایل بودند که من در مهمانیشان شرکت کنم. فلایشِر چاق ثروتمند دیگر با غلات تجارت نمیکند، بلکه حالا بهترین آشپز و بهترین موسیقی را در منطقه جدید شهر در پشت خیابان تیرگارتن دارد. ما میدانیم که گِرسه همه‌جا این اجازه را دارد دوستان خود را پیش دوستان دیگرش ببرد. شاید حتی برای هر نفر مبلغی هم دریافت میکند. من به او جواب رد میدهم. من هنوز فلایشِر چاق را با چشمانم ندیدهام، اما از خانم چاق فلایشِر خیلی چیزها شنیدهام. من برای آشپز او هنوز آماده نیستم. مرغ و زن هنوز برایم بدون قارچ دنبلان خوشمزهاند. ... حالت چهره گِرسه طوری میشود که انگار برای قرض گرفتن تلاش بیهودهای کرده است و میگوید: "حیف شد، آنجا خانمی است که عاشق شماست." ــ "خب؟" ــ "این خانم عاشق رکگوئی است، او بسیار عاشق است. او به وضوح برایم روشن ساخت که مایل است از شما تجلیل کند."
آدم همانطور که معروف است هیولا نیست، و همچنین از آنجا که آن شخص باید بسیار زیبا باشد، عاقبت جواب مثبت میدهم.
من باید بدون هیچ تشریفاتی کمی بعد از ساعت نُه ظاهر شوم. گِریسه مراسم معرفی را به عهده خواهد گرفت. خانم عاشق چه نام دارد؟ ــ "او شما را به سر میز هدایت خواهد کرد."
کمی قبل از ساعت نُه بود، من اسموکینگ بر تن آماده بودم و فلسفه میبافتم که آیا در واقع بیشتر از فتح کردن مایل به خوابیدن نیستم. در این لحظه زنگ زده میشود و دکتر هافکینگز داخل میشود. او هم اسموکینگ پوشیده بود. او در تابستان یک بار به من قول داده بود که مرا همراه خود به یک جشن شام در تیمارستانش ببرد. شما میدانید که او دستیار پزشک یک تیمارستان لوکس خصوصیست. او حالا آمده بود تا به قولش وفا کند.
من میگویم: "نه، دوست عزیز، این ایده در زمان مستی به سراغم آمده بود. خیلی ممنون برای حافظه و نیت خوب شما. من امروز کار بهتری در پیش دارم." و برایش مذاکرهام با گِرسه را تعریف میکنم. لبخند زیبا و شریرانه دکتر هافکینگز بر چهرهاش مینشیند و میگوید:
"تو تصور کاملاً غلطی از تیمارستان ما داری. این محل به اندازهای گران است که تمام بیماران ما را مردان و زنانی که به ده هزار فامیل ثروتمند تعلق دارند تشکیل میدهد. راحت مانند هتل درجه یک و مدیر بخصوص هنگام چنین جشنهائی خساست به خرج نمیدهد. این جزء تبلیغات اوست."
"تو اما متوجه ..."
"تو اشتباه تصور میکنی! بخصوص خانمهای هیستریک مورد علاقهات واقع میگردند. آنجا یک بیمار است، بیشتر از زیبا ... و تو میتوانی او را به میز دعوت کنی."
"اما دیوانه!"
"خب، او دارای یک نقطه ضعف است. اما مگر چه‌کسی در شهر بزرگ روحش سالم است؟ از نظر روانی یک چنین خانمی ..."
خلاصه، من میگذارم دوباره متقاعدم سازند، از لذت ناشناخته و خانم عاشق در نزد خانواده فلایشِر صرفنظر میکنم و دعوت هافکینگز را میپذیرم.
ماشینش در مقابل در خانه انتظار میکشید. او به راننده چیزی میگوید و ما بر روی برف سخت به سمت خیابان تیرگارتن میرانیم.
هنگامیکه نگرانیهای جدید به سراغم میآیند دوباره لبخند زیبا و شریرانه بر چهره دکتر هافکینگز مینشیند. به هیچوجه خطری وجود ندارد. حتی مهمانی ترسناکتر از مهمانیهای خوب دیگر هم نیست. من هیچ تفاوتی بین این دو مهمانی قائل نمیشوم. حتی شعبدهبازان هم آنجا خواهند بود.
ما رسیده بودیم و دکتر هافکینگز مرا با عجله از میان حیاط جلوئی به یک خانه با نور روشن هدایت میکند. خانه اصلاً پُر مخاطره دیده نمیگشت. فلایشِر یا شما هم میتوانستید اینطور زندگی کنید. هافکینگز میگوید: "اینجا اتاقهای جشن هستند، تا اندازهای ویترین تیمارستان. در اصل تیمارستان واقعی آنجاست." برای نشان دادن آنجا حرکت نامعینی به دستانش میدهد که میتوانست هم به ساختمان پشتی و ساختمان بغلی دلالت کند و هم به نیمی از برلین. ما بر روی فرشهای نرم به طبقه اول میرویم و آنجا توسط دو خدمتکار در لباس فُرم مورد استقبال قرار میگیریم.
من میپرسم: "خدمتکاران واقعی؟"
"نه، افراد احمق و دزدانی که طبق شخصیت خود نقش خدمتکاران را به عهده گرفتهاند. آنها در برابر مهمانها نمونهاند. اما تو باید آنها را خصوصی ببینی! جانوران وحشی!"
"هیچوقت فرار نمیکنند؟"
"به ندرت. در مقیاس بزرگ تقریباً صد سال میشود که چنین چیزی اتفاق نیفتاده است."
در حالیکه ما اسموکینگ خود را آویزان میکردیم، دکتر هافکینگز آهسته میگوید: "راستی، تو هیچ‌چیز از دست نخواهی داد. ما در اینجا برادر دوقلوی فلایشِر چاق را هم داریم. او خود را برادر ثروتمند فلایشِر تصور میکند و دیوانگیش در این است که فکر میکند میزبان مورد احترام مجلس جشن اوست. او تا این اندازه انتظار احترام دارد. برای اینکه تحریکش نکنیم تو را به او معرفی خواهم کرد."
"و بانوی زیبائی که به من قول دادی؟"
"او خودش تو را مخاطب قرار خواهد داد. روش او اینطور است. او عاشق رکگوئیست."
ما داخل میشویم و احساس نگرانی من بعد از چند دقیقه از بین میرود. اوضاع مانند هر سالن جشن دیگری به نظر میرسید. فقط من فکر میکردم که یک رذالت خاص و تشنج بیمارگونهای بر روی تمام چهرهها میبینم. در غیراینصورت: توالتها و رفتارها مانند جاهای دیگری بود که آدم شبهایش را میگذراند.
یک مرد چاق به سمت ما میآید؛ او مانند یک تاجرِ اسب دیده میگشت که سرپیشخدمتی درس ادب به او داده باشد. من به او معرفی میشوم. فلایشِر بدلی وضع خود را فقط به این وسیله لو میدهد که یک لحظه به دکتر هافکینگز هم مانند یک غریبه خیره میشود. سپس در حین دست دست دادن چیزهائی را میگوید که معمولاً گفته میشود. شادی ... خانه ساده ... هافکینگز میگوید: "فلایشِر عزیز، شما خوب میدانید من چه‌کسی را پیش شما آوردهام؟" فلایشِر دستم را گرمتر میفشرد، چیزی مانند افتخار بزرگی است زمزمه میکند و میرود.
"من دو سه نفر از خانمها و آقایان را به تو معرفی میکنم، بعد تو خودت به خودت کمک خواهی کرد."
"اما باید قبلاً یک کم برایم تعریف کنی که این مردم چه‌کسانی هستند."
"با کمال میل، من یک روانپزشکم. از میزبانمان آقای فلایشِر بدلی که قبلاً شنیدهای. او آستینش چند بار زندان را لمس کرده و شاید هم اگر اینجا در یک تیمارستان زندگی نمیکرد حالا در آن نشسته بود، ... مانند همه ما."
من ابلهانه میگویم: "تو هافکینگز، من یک چنین چیزی در باره فلایشِر اصلی هم شنیدهام."
"آخ، هیچ مهم نیست، نزد او فقط گمانهزنیهای دوستانش است ... آیا آنجا آن بانوی آرایش کرده با کمر زنبوری را میبینی؟ پدرش کارشناس اقتصادی بود، شوهرش پروفسور افتخاریست. تصور سفت و سختش این است که تمام جهان از زیبائیش صحبت میکند. بیست و پنج سال قبل باید واقعاً اینطور بوده باشد."
"و او به خاطر چنین چیز جزئیای اینجاست؟"
"تو باید بدانی که او با وجود مهریه بزرگ فقط در حدود ده هزار مارک درآمد دارد و اینکه معتقد است از این ده هزار مارک باید شش هزار مارک برای آرایش و وسائل بزک خرج کند. آنها مهمانی بزرگ برپا میکنند و در خفا گرسنگی میکشند. آقای بلند قدِ بوری که با او صحبت میکند دکتر هارتویگ نام دارد، پزشک، ابتدا از یک سال قبل توسط ممتحنین به سمت بشریت رها شد. او می‎‎داند که هیچ‌چیز نمیداند و بنابراین یک فیلسوف است. اما او تصمیم راسخ گرفته دکتری شود که بیشترین مراجعین در برلین را دارد و با تمام زرنگیِ یک دیوانه این هدف را دنبال میکند. این مورد برای امثال ما بسیار پیچیده است. البته حرص و طمعش به پول نمیتواند نشانهای از بیماری روانی باشد. تمام قتلهای علمیای که او باعث گشته بخاطر خودخواهی و جهلش بخشوده میشوند؛ اما در نهایت دولت نمیتواند تحمل کند که چنین مردی هر ساله یک دو جین انسان را بکشد."
"بنابراین او برای زیان نرساندن به بشریت اینجا نگهداشته میشود؟"
"او دیگر نمیتواند به انسانهای عاقل صدمه بزند. اما اینجا در این تیمارستان بزرگ ــ و هافکینگز دوباره حرکت نامعین دست را انجام میدهد ــ فعالیتش را انجام میدهد. آن دو آقائی که با او صحبت میکنند شاهزاده <X> و تلتوئر جوان هستند. شاهزاده <X> مدتها در حلقه دوستانش تحملناپذیر بود؛ در محافل عمومی مردم برایش تعظیم میکنند، با این وجود او به هر خانم پیر و جوانی بعد از دو دقیقه پیشنهاد میدهد که او را در آپارتمان مجردیاش ملاقات کند. تلتوئر جوان بیضررتر است. او بسیار مایل است با شاهزاده <X> اشتباه گرفته شود و به این خاطر فقط از رقاصان و اسبها صحبت میکند. جسمش دچار آسیب شده است، مخصوصاً مغز ظریفش. او اجازه میدهد توسط دکتر هارتویگ به خاک سپرده شود."
"تلتوئر؟ ببین، من از او شنیدهام. همه مردم او را ابله مینامیدند. اما من فکر میکردم که او برای خود آزاد میگردد."
"چه چیزهائی را آدم آزاد مینامد! اما خانم اوربان دارد به سمت تو میآید. او خود را بطور کامل به تو معرفی خواهد کرد. خدای من، حالا ما در یک تیمارستان هستیم. من شماها را تنها میگذارم."
من کمی دستپاچه بودم. من حالا لحظهای تصور کردم که در خانه فلایشِر اصلی هستم، زیرا در آنجا هم یک خانم عاشق و رکگو به من وعده داده شده بود. خانم اوربان یک شخص کوچک اندام زیبا بود که میتوانست در مهمانی فلایشِر اصلی به زحمت مورد توجهام قرار گیرد. من اینجا فوری متوجه حلقههای تیره اطراف چشمان زیبا و سوسوزَنش و چینهای زننده اطراف دهان میشوم. مایلم بگویم که او له گشته دیده میشد.
او بیتکلف به سمت من میآید، مرا به نام میخواند و از آشنائی با من خوشحال بود. من پس از چند جمله در باره آخرین کنسرتم و تازهترین شایعات تئاتر خواهش میکنم به من اجازه دهد به سمت میز همراهیش کنم.
او میگوید: "من ترتیب این کار را دادهام. ما در کنار همدیگر مینشینیم و اگر شما مهربان باشید حالم پس از خوردن شام بد خواهد شد، بعد باید اینجا را ترک کنم و شما مرا به خانه مشایعت میکنید. شما که بیش از حد خجالتی نیستید؟"
بلعِ این بسیار سخت بود. چنین چیزی در یک مهمانی واقعاً خوب حداکثر دو بار در زندگی برایم اتفاق افتاده است. البته به نظر میرسید که خانم اوربان هم در اینجا تنها بیمار از این نوع باشد. مردان جوان هنگام گذشتن از کنار خانم اوربان به طرز عجیبی لبخند میزدند.
یک مرد باشکوه خوش تیپ به سمت ما میآید و خود را به من بعنوان شاعر فلیکس راگون معرفی میکند. از آنجا که من این نام را هرگز نشنیده بودم باید فکر میکردم که او از آن شاعرهائیست که باید در هر تیمارستانی مانندش وجود داشته باشد. راگون بوضوح حسود بود. او میگوید که عاشق موسیقیست و با خانم اوربان شروع به یک گفتگوی کاملاً فضیلانه ادبی میکند. ما در باره ایبسن صحبت کردیم، همانطور که همه‌جا در باره ایبسن صحبت میشود. راگون او را سرزنش و خانم اوربان از او دفاع میکرد. خانم اوربان بیماریاش را استادانه مخفی میساخت و بنابراین حالا که او در میان شش چشم بود مانند زیور هر مجلسی به نظر میآمد. فقط متأسفانه آقایان بسیاری میدانستند که وقتی او با کسی تنهاست بیماریاش را نشان میدهد. این برایم نامطلوب بود و من تصمیم میگیرم کمی محتاط باشم و خانم اوربان و همچنین بقیه مهمانان را فقط روانشناسی کنم.
در این بین مردان بیشتری آمده بودند. همه با لبخندهای یکسان جوانانه اما خسته. من میدیدم که مردان سالخورده تلاش میکنند خستگی خود را مخفی سازند و جوانان تلاش میکنند به طرز مبالغهآمیزی خود را خسته نشان دهند. به نظرم میرسید این لذت دروغگوئی مشخصه محلیست که من خود را در آن مییافتم. من بیش از یک بار دیدم که چگونه یک آقا با یک خانم بازو در بازو داخل شدند، هر دو کج خُلق اما با یک لبخند نشسته بر خطوط ویران چهره.
دکتر هافکینگز مرا پیش خود میخواند، او میخواست مرا در مکالمه یک خواننده سوئدی شرکت دهد. خانم خواننده لحظهای بعد از مراسم معرفی به بحث ادامه میدهد: او خود را یک مرد اما دکتر هافکینگز را یک زن میپنداشت. یک مرد با ظاهری وحشی بازویش را به او میدهد و وی را با خود میبرد.
هافکینگز به من میگوید: "نقاش! او برگ درخت را آبی میکشد و ادعا میکند که آن را چنین میبیند."
من میپرسم چرا تمام این مردم که در تیمارستان زندگی میکنند چنین شیک لباس پوشیده از راه پلهها میآیند.
هافکینگز میگوید: "تو هیچ‌چیز نمیدانی" و لبخند شریرانهاش دیگر زیبا نبود. "این مشهور است که ساکنین تیمارسان نمیخواهند اعتراف کنند که آنها کجا هستند. جنون بیماریای است که آدم به داشتن آن اعترف نمیکند. همه این خانمها و آقایان ادعا میکنند که یک جائی در برلین زندگی میکنند. چنین خانههائی به این دلیل از زندانها متفاوتند زیرا زندانیها انکار نمیکنند که زندانیاند. اینجا هیچکس با کمال میل قلب ابری و وحشی خود را نشان نمیدهد، و نمیگوید که چکمه بسیار تنگ پایش را میزند یا دیوارهای گشادِ معده دارد. بعلاوه ما نمیخواهیم اینجا فقط با یگدیگر گفتگو کنیم. من مطالعات خودم را میکنم، تو هم مطالعات خودت را بکن."
بلافاصله پس از آن مردی که مانند یک کشیش یا یک هنرپیشه دیده میگشت مرا مخاطب قرار میدهد. او میگوید یک آهنگساز است و از واگنر پیشی گرفته. او نه تنها ملودی واگنر را از رده خارج شده میدانست، بلکه همچنین هارمونی را. پرنسیب موسیقیائیاش آن فردگرائیست که در سیاست بعنوان آنارشیسم جهان را بطور صلحآمیزی تغییر شکل خواهد داد. من باید آهنگهای ساخته او را برای مردم بنوازم. یادگیری آنها بسیار راحت است، زیرا تحت شرایط خاصی همچنین میتوان آنها را طور دیگر نواخت. و او هزینههای کنسرت را با کمال میل تقبل خواهد کرد و ...
مرد چنان معقول صحبت میکرد که من تقریباً فراموش کردم کجا هستم. و این وضعیت باقی‌میماند، تا اینکه من دوباره کمی تنها میمانم و کنجکاوانه مشغول مشاهده میگردم. همه ظاهراً در جنون خود یک نقش را به عهده گرفته بودند، خانمها و آقایان همدیگر را تحمل میکردند تا با هم بتوانند مهمان‌بازی کنند. جریان شروع میکند برایم به جالب شدن. من بطور واقعی در کمین مینشینم، زیرا به شما فکر میکردم و میخواستم موضوع شورانگیزی برای پاورقیتان تعریف کنم. یک شب در تیمارستان! این را با دستبوسی برایتان چاپ خواهند کرد. تصور کلی برایم روشن بود. آنچه که فقط استثنائاً در جهان ما قابل مشاهده میگردد یا آنچیزی که فقط انسانهای بدبین فکر میکنند میبینند، خلاء، دروغ، رذالتِ جنایتکارانه، اینها در اینجا وضعیت عادی بودند. من هنوز با دو یا سه پزشک آشنا میشوم، آنها هم کاملاً شبیه به بیماران دیگر بودند. و یکی از آنها به من کمک کرد ــ البته او در این حال با تعجب به من نگاه میکرد، انگار که مرا هم دیوانه بحساب میآورد ــ پدیدهها را به سه دسته تنظیم کنم. ...
همه دیوانهها بدون استثناء جنون خودبزرگبینی داشتند. واقعاً عجیب و غریب به نظر میرسید که چگونه هر نفر همیشه تملق بزرگبینی دیگری را میکرد تا خودش از طرف او دوباره به رسمیت شناخته شود. اینطور بود که انگار هریک به دیگری میگوید: "قبول، من اعتراف میکنم که شما پادشاه برزیل هستید اما شما هم باید اعتراف کنید که من پادشاه چین هستم." اما حالا من چنین مورد کلاسیکی تجربه نمیکردم، اما صد بار نمونههای خودمانیتر یک حمایت متقابل از جنون خودبزرگبینی را دیدم. صدای من، من، من، از هر گوشهای شنیده میشد. من فانتزی دن خوان را بهتر از خودِ فرانس لیست بازی میکنم؛ در غیراینصورت لیست چنین حرفهای شریرانهای در باره من پخش نمیساخت. ... فیرخو بدون کشفیات من چه میتوانست بکند. به همین دلیل من پروفسور نشدم. مردها مانند کوهنوردان هوای هم را دارند. ... درآمد من در راهآهن آمریکا بزرگتر از بلایشرودر بانکدار است. ... من یک دانشنامه زندۀ مراودهام. ... بدترین نمره در تمام کلاس را من داشتم. ...
من بهترین شناگر برلین هستم. ... من بهترین دوچرخهسوار. ... من، من، من! ... من تیزترین چشم را دارم. ... کسی مانند من نزدیکبین نیست. ... من بیشترین پول را دارم. ... من بیشترین بدهکاریها را دارم. ... من، من، من!
و در کناری مبادلۀ ساکتِ جنون خودبزرگبینی: آقای پروفسور، آنچه شما تعریف میکنید برایم بسیار جالب است. من میخواهم با کمال میل باور کنم که شما  شایستهتر از مومسن هستید، اما شما چنین سیگاربرگهائی که من از هاوانا فراهم میکنم هرگز نکشیدهاید. ... من میخواهم با کمال میل باور کنم، اما در وزارت آموزش و پرورش ...
بیوقفه چنین حرفها و ایرادات متقابلی رد و بدل میگشت. اما شما میشنیدید که آنها پشت سر همدیگر چیزهای زشتی زمزمه میکنند. در آنجا یک کینهتوزی واقعاً جنون‌آمیز خود را نشان میداد. هیچکس وجود نداشت که در این کلماتِ زمزمه گشته آدمی رذل یا دیوانه معرفی نگردد. او به زنش خیانت میکند، او به شوهرش خیانت میکند. او از طلبکارانش سرقت کرد، او خرج زندگیش را از معشوقش میگیرد، او در یک وصیتنامه اختلاس کرده، او شوهرش را به تیمارستان فرستاده. او رئیس خود را بعنوان دوست خانوادگی تحمل میکند. همه‌جا در گفتگو با صدای بلند: "من، من، من." و با صدای آهسته در گوشه و کنارها: "او، او، او، او."
همچنین به نظر میرسید که جنونِ شهوانی بسیار گسترده گشته است. آدم میتوانست این را از صحبتهای شنیده شده کمتر از نشانههای دیگر نتیجه بگیرد. حتی آرایش خانمها برای مهمانی شام این جنون شهوانی را ثابت میکرد. من باید به خود میگفتم که آدم در مهمانیهای خوب خارج از تیمارستان هم با لباس شیک میرود، همانطور که باید به خود میگفتم که صحبتهای با صدای بلند و زمزمهها در مهمانیهای دیگر هم میتوانستند شبیه به اینجا باشند. اما به نظرم میرسید که این لباسهایِ باز خانمها و بقیه چیزها باید بیماران روانی را به خود جذب میکرد. طور دیگری نبود: بر فُرم بدن زنانه که میتواند اغلب برای مرد خطرناک شود به شدت تأکید شده بود، من نمیتوانم آن را طور دیگر بیان کنم. با تأکید بر چشمها به معنای واقعی کلمه شروع شده بود. ممکن است شادیِ به جعل کردن احتمالاً علت این بیماری باشد. انبوه مو جعلی، پستانهای جعلی، باسنها و بعضی چیزهای دیگر جعلی. چه قصدی میتواند یک چنین زنی داشته باشد؟ زن با این کار نه میتواند شوهرش را بفریبد و نه حتی معشوقش را. بنابراین باید زن قصد داشته باشد چشمان هر غریبهای را جذب کند. آیا این واقعاً جنون شهوانیست؟ اگر یک خروس پرهای دم جعلی به خود ببندد و بخواهد تاجش را سرخ رنگ کند، بنابراین ما اجازه داریم بگوئیم که خروس دیوانه است!
جنون شهوانی خود را در نزد مردها هم نشان میداد. اما آن را میشد از رفتار خانمها واضحتر تشخیص داد. آنها همه با نظم وحشتناکِ خودکاری یک حرکت به حلقه مو را تکرار میکردند. زنی پاهای کوچکش را مرتب از زیر دامنش به جلو دراز میکرد، زن دیگری روش خاصی داشت، آرنج دستش را بلند میکرد و میگذاشت آستینهای کوتاهش پرواز کنند؛ نفر سوم هر چند دقیقه یک بار سر کوچکش را تکان میداد؛ نفر چهارم بیوقفه صحبت میکرد و در این حال دندانهای زیبایش را در حرکتهای منظم طوری نشان میداد که مانند دندانهای متحرک ویترین یک دندانپزشک دیده میگشت؛ پنجمین نفر میتوانست سوراخهای بینیاش را تکان دهد و این کار را مانند یک اسبِ مسابقه انجام میداد؛ نفر ششم آتروپین مصرف کرده بود و حالا دائماً به چشمهای بزرگش حالت خشمگین میداد. حتی وقتی هم فقط شب‌بخیر میگفت! در واقع خانم اوربان با چنان بیماری مشخص یکی از بیماران آرام بود.
سومین شکل جنون که دکتر هافکینگز خودش مرا متوجه آن ساخت در ابتدا چندان راحت قابل مشاهده نبود: جنون گرسنگی. یعنی این جنون قبل از آنکه آدم به سر میز شام برود فقط یک گرسنگی تئوری بود، یک حرص و آز به ماشین و اسبها، به سفرهای دریائی و آرایش کردن، به تئاتر و رقص؛ یا در حقیقت فقط گرسنگی به پول که با آن تمام اینها قابل خریداریست. به ندرت این جنون خود را صادقانه بیان میساخت. این یک آوای ضعیفتر بود که برای شنیدن آن باید ابتدا قوه شنوائی تیز میگشت. سپس اما این آوای ضعیف رشد میکرد و به یک صدای بلند تبدیل میگشت و صداهای دیگر را خاموش میساخت. من باید گرسنگی بکشم! من به اندازه کافی ندارم! کافی ندارم! کافی ندارم! این یک سمفونی جهنمی بود. من میتوانستم از آن فوراً آهنگ بسازم. ویلنها بیوقفه زوزه میکشیدند: من، من، من، او، او، او؛ باسها بدون هیچ کلمهای افکار جنون شهوانی را با صدای بم به گوش میرساندند. اما صداهای ضعیف جنون گرسنگی رشد میکند تا اینکه ملودی میشوند و مانند ترومبون از صداهای: "میلیونها! میلیونها! کافی نیست! کافی نیست!" رساتر میگردند.
اما هنگامیکه تقریباً ساعت یازده شده بود و هنوز کسی برای نشستن پشت میز غذا نرفته بود، در این هنگام ابتدا جنون گرسنگی وحشیانه حیوانیای به سراغ تمام مهمانان بیچاره میآید، که آدم میتواند مانندش را در زمانهای روزهداری در باغ‌وحش مطالعه کند، هنگامیکه ببر در قفسش به اینسو و آنسو میدود، وقتی حتی شیر مغرور از خشم با پنجه به زنش میزند و طوری نگاه میکند که انگار میخواهد دندانهایش را در گردن او فرو کند. خانمها فقط ساکتتر گشتند، اما آقایان! آنها آهسته ماسک تربیتِ خوب خود را از چهرهشان برمیدارند. مانند میمونهای گرسنه در هر گفتگوئی نیشخند میزدند که مانند رایحهای از گرسنگی به سمت چراغهای الکتریکی صعود میکرد. من ناگهان به موقعیت وحشتناکم آگاه میگردم. و وحشتناکتر از همه این بود که من هم شروع کردم به احساس کردن چیزی مانند جنون گرسنگی. برای اینکه به فلایشِر بدلی حرف خشنی نزنم باید بر خود مسلط میگشتم.
در این وقت خانم اوربان آرام خود را به من نزدیک میسازد، میگذارد بازویم را در بازویش قرار دهم و در این حال لبخندزنان انگشت کوچک مرا نیشگون میگیرد. ما به سمت میز میرویم.
در سمت راست من خانم اوربان نشسته بود، در سمت چپم خانم فون کوخهانسکی. در کنار خانم اوربان شاعر نشسته بود. در مقابل ما زنی چاق با نمایشگاهی از الماس آویزان به خود، نقاش و تلتوئر جوان ابله نشسته بودند. در ابتدا هرکس تلاش میکرد فقط جنون گرسنگی خود را سیر سازد. مسلماً در این حال همه‌جا صحبت میشد؛ اما هیچ‌کجا مکالمه منسجم نبود. صدفها را هورت میکشیدند، سوپ را هورت میکشیدند. من پس از خوردن نان سفید و نوشیدن دو گیلاس از شراب شیرین آرامتر میشوم و توانستم دوباره به تماشا مشغول شوم. خانم فون کوخهانسکی کاملاً عجیب و غریب بود. احتمالاً قبلاً در سلولش تا آخرین حد خورده بود. او حالا  بزحمت میتوانست یک لقمه فرو دهد. آدم در صورتش میدید که درد را تحمل میکند. اما هیچ لحظه لبخند دیوانهوار آرام از گوشه لبهایش نمیافتاد و بطور خودکار قضاوتهای روزنامهها در باره تئاتر و موسیقی را تکرار میکرد و در این حال بر صورت، گردن و بازوانش پودر میزد. او هیچ کلمۀ مستقلی بیان نمیکرد، اما مرا رها نمیساخت. خانم اوربان نامهربان میشود، چیز اهانت آمیزی به من زمزمه و از آن به بعد فقط با شاعر گفتگو میکند. این برایم یک تسکین بود، زیرا حالا به یاد میآورم که پیشنهاد همراهی کردنش به خانه اما غیرعملیست، زیرا او در این خانه زندگی میکرد. وحشتناک، در یک سلول! هنگامیکه من پس از نیم ساعت دوباره خانم اوربان را مخاطب قرار دادم او فقط در باره آشپز آقای فلایشِر با من صحبت کرد.
حالا یک دور کباب چرخانده میشود. او از آن میخورد، سپس تکیه میدهد و رنگش میپرد. او واقعاً رنگش میپرد. حالش خوب نبود، او باید به خانه میرفت. شاعر از جا میجهد و بازویش را به او ارائه میدهد. فلایشِر بدلی با عجله میآید و بینهایت اظهار تأسف میکند. نقاش و تلتوئر جوان لبخند میزدند.
خوردن شام بدون خانم اوربان و شاعر همچنان ادامه داشت. خانم فون کوخهانسکی بیوقفه صحبت میکرد، من دیگر احتیاج نداشتم گوش کنم. من به بقیه صحبتهای دور میز گوش میدادم و وحشت کردم. به نظر میرسید که چیزی مانند جنون پخت و پز پادشاهی که از روم باستان گزارش میشود خود را مهآلود بر روی مغزها قرار داده باشد. ما حدود چهل نفر پشت میز شام نشسته بودیم و همه از غذا صحبت میکردیم. در نزدیکی میز ما تلتوئر ابله گوی سبقت را از همه ربوده بود.
او در باره سُسی صحبت میکرد که آورده شده بود. در دمای هجده درجه باید روغن در آن چکانده گردد، و نه در دمای پانزده درجه. خانمها و آقایان دارای دانش علمی نبودند؛ اما در باره سُس حالا تقریباً مانند دانشمندان صحبت میکردند. و در این حال با کارد و چنگال حرکات سرمشقانه انجام میدادند، لقمههای کوچک به دهان میبردند، لبخند میزدند و میجویدند و از خدمتکاران در لباس فُرم که کاسههای سُس را آورده بودند با ظرافت تشکر میکردند. و پیشخدمتها عرق کرده بودند و نفس گرمشان را در پشت گوش مهمانها میدمیدند. آنها از کاسهها چشم برنمیداشتند و من وحشت داشتم که ناگهان خدمتکاران و مهمانها مانند حیوانات شروع به دندان‌قروچه کردن بگذارند، غذاها و بشقابها را بر روی زمین پرتاب کنند و آنجا با هم بخاطر ماهی و پرنده گلاویز شوند.
تلتوئر جوان جریان صحبت را در دست گرفته بود. او پارسامنشانه دستورالعمل یک سُس ماهی را مانند متن یک قسم شرح میداد. خانم فون کوخهانسکی برایش سر تکان میدهد و با حرکات ملایم شانههایش را نمایان میسازد و جرعهای کوچک از شرابی که پیشخدمت نامش را در گوشمان زمزمه میکرد مینوشد. آقایان هم وقتی تلتوئر جوان از تجربیات سفرهای غذائیش به رُم، پاریس و پترزبورگ برای بدست آوردن دستورالعمل آشپزی تعریف میکرد سر تکان میدادند و هیچکدام نمیخندیدند. او جوک بسیار قدیمی را تعریف میکرد، او مجبور بود سگ دانمارکیاش را با شلیک گلوله بکشد، زیرا سگ در ماه آوریل استخوان غاز جوان خورده بود، سگ پرولتریای که هیچ تربیتی نمیپذیرفت، سگ! و تلتوئر جوان به بهترین نحو ادامه میدهد که چگونه او دیروز برای دادن آخرین نظر با آقای فلایشِر نمونهای از غذای امروز را خورده است. این تصویر ترکم نمیکرد: در کنار اجاق آشپزخانه تیمارستان، او و آقای فلایشر و آشپز فرانسوی.
من دیگر نمیتوانستم فکر کنم. من به اطرافم نگاهی میاندازم و اتاق هنرمندانه تزئین شده را تماشا میکنم، دکوراسیون مجلل میز را، نقاشیهای روی بشقابها و تصاویر با ارزش روی دیوارها را و به نظر میرسید که غذا و هنر مانند یک بخار گداخته به سمت سقف صعود میکند. نام افراد را میشنیدم: گوته، زولا، واگنر. مارچوبه و هنر. هنر در هر تلفظ. هنر، هانر، هونر! و مارچوبه!
فلایشِر بدلی با زدن قاشق به گیلاسش  آن را به صدا میآورد و قبل از به سلامتی نوشیدن جمع یک سخنرانی میکند. من نمیتوانستم به یک جمع بورژوازی تعلق داشته باشم؛ اما اینجا نشانهای از بیماری بود. اینکه هر کلمهای دروغ بود و مورد توجه قرار نمیگرفت؛ اینکه او حیوانات گرسنه را مهمانان محترم خود خواند، اینکه او از معنی شهروندی و فضیلت مدنی، از شادی و جوانان و دوستی و وفاداری صحبت میکرد اما مخاطبین  از آن فقط قارچ و شامپاین و سیگاربرگ‌های هاوانا را میفهمیدند. این ادعا به سختی قابل اثبات است، اما از وفاداری بطور حتم سیگاربرگ را میفهمیدند. سپس یکنفر که برای نامهای مهمانان کلمات قافیهدار پیدا کرده بود پاسخ میدهد. این شرمآور و بیمزه بود. اما سخنران و مهمانان محترم میخندند، در حالیکه خنده در نزد انسانهای سالم نشانهای از خشنودیست. سپس یک نفر دیگر با قاشق به گیلاسش میزند. کسی نام او را که نماینده مجلس بود برایم مینامد و من تا حال اصلاً نشنیده بودم که او دیوانه شده است. او مرتب حرفهای بیمعنی میزد و بیش از حد مست بود.
من تازه متوجه شده بودم که تلتوئر جوان مانند یک کشیش در اتاق اعتراف شراب جدیدی را امتحان میکند که ناگهان احساس کردم یک نفر از پشت خود را به من نزدیک میسازد. اقامت در چنین اتاقهائی باید اما خطرناک باشد؛ زیرا هنگامیکه یک دست بر روی شانهام قرار میگیرد خودم را مانند یک بیمار مچاله میکنم. گِرسه در پشت سرم ایستاده بود و میگوید: "میبخشید که خیلی دیر آمدهام. آیا از شما خوب پذیرائی کردند؟ سلام خانم فون کوخهانسکی! سلام تلتوئر! سلامر فلایشِر!"
من در این لحظه احتمالاً چهره قابل ترحمی داشتم. آیا گِرسه داوطلبانه اینجا در تیمارستان است؟ یک مهمان مانند من؟ یا اینکه به اجبار در اینجا بود؟ مگر او قصد نداشت به نزد فلایشِر اصلی برود؟ او در آنجا انتظار من را میکشید! و اصلاً شگفتزده نیست که من را اینجا میبیند!
گِرسه میپرسد: "پس خانم اوربان کجاست؟ او خانمی بود که میل داشت با شما آشنا شود."
تلتوئر جوان میخندد و میگوید: "او پس از خوردن کباب حالش بد شد. شاعر او را به خانه همراهی کرد. بفرما این هم دو صندلی خالی آنها."
من در صدد بودم غیرممکن گردم. من میخواستم از گِرسه بپرسم که آیا ما خود را در سالن خانه فلایشِر اصلی که هنوز دستگیر نشده است مییابیم یا با فلایشِر بدلی در تیمارستان هستیم. در این وقت چشمان دکتر هافکینگز من را ملاقات میکنند. هوم، لبخند شریرانهاش برایم کافی بود. من سه ساعت را در بهترین مجلس مهمانی گذرانده بودم و چنین چیزی در باره آن فکر میکردم. من در نهایت نشسته باقی‌میمانم، چکار دیگری میتوانستم بکنم. اما من تصمیم گرفتم، حتی قسم یاد کردم که دیگر در این خانه داخل نشوم. از این داستان حالا سه سال گذشته است. خب، دو بار در آن زمستان در نزد فلایشِر چاق برای شام مهمان بودم. اما با دکتر هافکینگز در این زندگی دیگر یک کلمه هم صحبت نمیکنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر