اغواگر.


اغواگر از فرانک وِدِکیند را در اسفند سال 1392 ترجمه کرده بودم.

اوآها
طنز طنزها
کمدی در چهار پرده
(1908)
بازیگران:
اوله اولهستیرنا، شاعر و سیاستمدار. (بزرگ و خودآگاه.)
لئونا، دخترش. (سراپا واقعی، بسیار خوشپوش، کمی بیش از حد ساده، هنگام احساسات پُر شور با ضربان قلبش صحبت می‌کند.)
گئورک اشترنر همسر لئونا، ناشر کتاب. (بسیار زیرک، ساده‌لو، اساساً خوش‌قلب، متشکل از ابتکار و حیله‌گری. شوخ بودنش خود را در این واقعیت اثبات می‌کند که او را هیچ‌چیز نمی‌رنجاند.)
تیشاچک، نقاش. (خوش مشرب.)
کونو کونراد لاوبه، نقاش. (مالیخولیائی.)
بوری، نقاش. (تند خو، یک عنصر خشونت.)
دکتر کیلیان، نویسنده. (بلغمی مزاج.)
ماکس بوتِروِک، نویسنده. (کالباس جگر رنجدیده.)
برتولد فولمن و تیتوس دویر، حسابدار.
واندا واشنگتن. (سراپا غیرواقعی.)
هاری گادولفی، عتیقه‌فروش. (بقیه بازیگران در اثر گذاری برجسته‌اند.)
یک زن نظافتچی.
اوآها.
 
پرده اول
گئورک اشترنر بر روی صندلی چرخان پشت میز تحریر میانی نشسته و در حال نوشتن یک نامه است. ماکس بوتروک داخل می‌شود.
اشترنر: چه فرمایشی دارید؟
بوتِروِک: پول.
اشترنر: برای چی؟
بوتِروِک: تا با آن امروز ظهر چیزی برای خوردن بخرم. تا با آن یک جفت چکمه‌ای را که چهارده روز است احتیاج مبرمی به آن دارم بخرم.
اشترنر: من نمی‌تونم به آقا برای وقت گذراندن در بنگاهم حقوق خوبی پرداخت کنم!
بوتِروِک: من همیشه وقتی اینجا بودم برای شما مقداری کار کردم.
اشترنر: آیا شاید برای کارتان حقوق دریافت نکردید؟
بوتِروِک: شما چهل شعر از بهترین اشعارم را برای صد مارک از من خریدید. یعنی برای هر شعر دو مارک و نیم!
اشترنر: هیچ ناشری برای آنها یک فنیگ هم نمی‌پرداخت!
بوتِروِک: اما شما آنها را در مجله‌تان چاپ می‌کنید!
اشترنر: من خیلی متأسفم آقای بوتروک، اما شما دچار اشتباه شده‌اید. من دیگر آن شخصی که در پاریس بودم نیستم. من حالا باید عاقبت از آنچه در پاریس آموختهام بهره‌برداری کنم. من دیگر اجازه استثمار کردن خودم را نمی‌دهم. شما باید دو سال قبل با من آشنا می‌شدید. شما خیلی دیر آمده‌اید. این واقعاً تقصیر من نیست.
بوتِروِک: بیست مارک مساعده برای شعر سیاسی‌ای که به من سفارش داده‌اید بدهید.
اشترنر: بیست مارک؟ ... مگر برای یک شعر سیاسی چقدر دریافت می‌کنید؟
بوتِروِک: سی مارک.
اشترنر: و برای آن باید به شما بیست مارک مساعده بدهم؟ ... چه کسی برایم تضمین می‌کند که ما بتوانیم از شعر شما استفاده کنیم؟
بوتِروِک: پس به چه دلیل شما آن را به من سفارش دادید!
اشترنر: تا شما درآمدی داشته باشید. اما چه کسی تضمین می‌کند که شما اصلاً شعر را بسرائید؟
بوتِروِک: من به شما ضمانت می‌دهم.
اشترنر: شما به من ضمانت می‌دهید؟ این مضحک است!
بوتِروِک: من باید از شما مصرانه درخواست کنم که به آن نخندید!
اشترنر: آیا مگر شما پریروز آقای پینکاس رئیس دادگستری را تلفنی مطمئن نساختید که من هشت روز است به پاریس سفر کرده‌ام؟
بوتِروِک: البته که من این کار را کردم. اما شما خودتان من را در اینجا به سمت تلفن فرستادید تا من آن را به او بگویم.
اشترنر: شما خیلی مایلید متقاعدم سازید که من به رئیس دادگستری دروغ گفته‌ام؟
بوتِروِک: شما خودتان مرا در همین اتاق با این سفارش به سمت تلفن فرستادید!
اشترنر: خلاصه، چه‌کسی به پینکاس دروغ گفته است؟ من یا شما؟
بوتِروِک: من.
اشترنر: بنابراین چطور می‌تونم به شما اعتماد کنم که شعر را خواهید نوشت؟
بوتِروِک: ازتون خواهش میکنم به من بیست مارک بدهید. من دچار کثیفترین درگیری‌ها می‌شوم …
اشترنر: خواهش می‌کنم لطفاً منو با داستان‌های کثیفتون راحت بگذارید!
بوتِروِک: پس وداع. (قصد رفتن دارد.)
اشترنر: (در حال بلند شدن از جای خود): آقای بوتروک، بگید ببینم آیا شما هاری گادولفی در پاریس را می‌شناختید؟
بوتِروِک: من این آشنائی را مدیون شما هستم. او به من برای نوشتن نمایشنامه درامی در باره معشوقه‌اش ماهیانه صد و پنجاه فرانک حقوق می‌داد.
اشترنر: او با پول من به شما پرداخت می‌کرد.
بوتِروِک: من این را می‌دانستم. او یک بار در نتیجه یک حمله خودفراموشی به من گفت: پول اشترنر برای خودش در هوا به این طرف و آن طرف در پرواز است!
اشترنر: همینطور هم بود! او در عرض دو سال 750000 مارک سرم کلاه گذاشت. ... آیا نمی‌تونید در باره او شاید یک بار یک مطلب طنز پُر روح بنویسید؟
بوتِروِک: من بهترین داستان‌هایم را برای <تیل اویلن‌اشپیگل>تان نوشته‌ام. شما برای هر داستان به من سی مارک دستمزد دادید، اما من حالا مایلم تأثیری را که شما بر مخاطبین می‌گذارید لااقل بشناسم. چرا آنها را منتشر نمی‌کنید! چرا آنها را ماه‌هاست در انبار نگاه داشته‌اید! چرا مرا مجبور می‌سازید چیزهای فرومایه بنویسم که ارزشم را بعنوان نویسنده در جامعه فقط پائین می‌آورد! اگر شما می‌دانستید که این پارو زدنِ ابدی در بیکران چه اندازه روحم را مسموم می‌سازد!
اشترنر: آیا نمی‌شود این را بعنوان یک لطیفه برای <تیم اویلن‌اشپیگل> به کار برد؟    
بوتِروِک: اگر می‌تونستم در منگنه‌ای که من قرار دارم لطیفه بگم، بعد سزاوار این بودم که هرگز از منگنه رها نشوم!
اشترنر: ببینید، تقریباً همین حالا یک لطیفه گفتید! ... من اقرار می‌کنم که داستان‌های شما ارزش هنری بیشتری از لطیفه‌هایتان دارند که برای <تیل اویلن‌اشپیگل> می‌نویسید. اما این برایم کاملاً بی‌اهمیت است!
لئونا اشترنر داخل می‌شود. او زن جوان بیست ساله‌ایست. دارای موهای قرمز و ظاهری بسیار ظریف است. با لهجه کمی خارجی صحبت می‌کند.
لئونا (به اشترتر): وِبِرِ مجسمه‌ساز یک ساعت و نیمه که در سالن انتظار منتظر توست. او از من خواهش کرد از تو بپرسم که آیا نمی‌خواهی مجسمه‌شو سیصد مارک بخری، یا اینکه باید بگه که آن را دوباره از خانه ما بیرون ببرند.
اشترنر: من حاضرم سر هر چیزی شرط ببندم که او با کمال میل مجسمه‌شو برای صد و پنجاه مارک در خانه ما می‌ذاره. خرج بارکشی تا آتلیه‌اش فقط بیست مارک براش خرج برمی‌داره. (می‌رود.)
لئونا (به بوتروک که پشت میز تحریری که از زاویه دید تماشگران در سمت چپ صحنه قرار دارد نشسته است): آیا حالا عاقبت برای من در آلبوم چیزی نوشتید؟
بوتِروِک: نه.
لئونا: خیلی دلم می‌خواد شما رو در یک قفس زندانی شده ببینم، همونطور که آدم یک طوطی رو در قفس در مقابل خود داره.
بوتِروِک: خانم مهربان، من در چنین قفسی نشسته‌ام!
لئونا: خانم مهربان! ادب آلمانی صدای خشنتری از توهین در زبان‌های دیگر دارد.
بوتِروِک: آیا من شما را با خود به آلمان کشاندم؟
لئونا: شما البته به سختی موفق به این کار می‌شدید! ... اگر من شما را در قفس طوطی در برابرم می‌داشتم، بعد شما را با یک میله غلغلک می‌دادم و از اینکه شما نمی‌توانید در خشم کورتان به من هیچ آسیبی برسانید خوشحال می‌گشتم.
بوتِروِک: من در قفس می‌شینم، شما منو با یک میله غلغلک می‌دید، و من نمی‌تونم در خشم کورم به شما صدمه برسونم. شما هرچه را که مایل هستید دارائید. ... بعلاوه شما این آرزو را به این خاطر دارید چونکه شما در قفسِ خیلی بدتری از قفس من نشسته‌اید. و در این حال شب و روز برای شکنجه شدن دراز کشیده‌اید! هر شبی که خدا دستور آمدنش را می‌دهد از خالقم به این خاطر که حداقل با شوهر شما ازدواج نکرده‌ام سپاسگذاری می‌کنم.
لئونا: جرا این حرف را می‌زنید؟
بوتِروِک: چونکه شما با یک تیغ صورت‌تراشی ازدواج کرده‌اید!
لئونا: هوم ... ما پریشب شما را که در بار آنگلوـآمریکن با این خانم واشینگتن نشسته بودید دیدیم. یا اینکه شاید شما نبودید؟
بوتِروِک: بله، من بودم.
لئونا: من از خودم می‌پرسم: چطور ممکن است یک انسان محترم کنار چنین شخصی بنشیند. من واقعاً تنگ‌نظر نیستم. من درک می‌کنم که چگونه یک مرد یک دختر خیابانی را با خود به خانه می‌برد. اما دختر لااقل باید بامزه باشد. دختر باید لااقل یک آدم درست و حسابی باشد.
بوتِروِک: شما در باره زنهای دیگر قضاوت سختی می‌کنید، چون شما به هر زن دیگری بخاطر اینکه با گئورگ اشترنر ازدواج نکرده است و سعادت بی‌مرزش حسادت می‌ورزید.
لئونا: اگر شما می‌دانستید که من با چه تعداد مرد دیگر می‌تونستم ازدواج کنم!
بوتِروِک: من این را می‌دانم. همچنین می‌دانم که شما بخاطر ثروت بیشمارش با او ازدواج کرده‌اید. اما بعنوان دختر یکی از بزرگترین مشاهیرمان از همان دوران کودکی فقط افرادی را در پیرامون خود داشته‌اید که عادت به ستایش زیبائی و اصالت داشته‌اند و به این خاطر بزرگترین ستایش‌ها را از شما می‌کردهاند. شما از تمام این ستایشگران هیچکدام را انتخاب نکردید، بلکه اولین کسی را که با شما مانند مستخدمی غرغر می‌کند و به این خاطر در او یک نیمه خدا می‌دیدید انتخاب کردید، که یک زن تا آخر عمرش با شور و شوق می‌تواند نگاه کند. ... ... بعلاوه من می‌توانم با اعتماد کردن به شما بگویم که نقشه ازدواج با دختر زیبای اوله اولهستیرنا در اصل از گئورگ اشترنر برنمی‌خیزد بلکه از دوست او هاری گادولفی که در لحظه حیاتی فقط فاقد امکانات مالی ضروری بود، بطوری که گئورگ اشترنر توانست شما را در این موقعیت از دست او بقاپد.
لئونا: شما هم این کلاه‌بردار را می‌شناختید؟
بوتِروِک: او میتوانست مرد مورد سلیقه شما باشد!
لئونا: آیا حالا چیزی در آلبومم می‌نویسید!
بوتِروِک: نه.
لئونا: چرا نمی‌نویسید؟
بوتِروِک: من می‌تونم در آلبوم شما آنچه را که می‌خواهم بنویسم، شوهر شما در باره آنچه من نوشته‌ام یک لطیفه نفرت‌انگیز می‌گوید. به این خاطر نمی‌نویسم!
لئونا: پس فقط نامتان را بنویسید.
بوتِروِک: برای چی؟
لئونا: من از شما خواهش می‌کنم.
بوتِروِک: باشه قبول! پس کتاب را کجا گذاشته‌ام؟ ... اینجا در کشوی میز. (او آلبوم را از کشوی میز خارج می‌سازد، اسمش را در آن مینویسد، با خشک‌کن آن را خشک می‌کند و کتاب را به لئونا می‌دهد.) خب! حالا اما منو راحت بذارید.
لئونا: من از شما خیلی متشکرم.
بوتِروِک: خواهش می‌کنم، این برای من افتخاری بود.
(اشترنر از طریق درِ راهرو بازمی‌گردد.)
اشترنر (به لئون): تو چی در دست داری؟ (به بوتِروِک): آها، شما برای همسرم چیزی در آلبومش نوشتید. این محبت زیاد شما را می‌رساند. برای دیدنش واقعاً کنجکاوم. (آلبوم را از دست همسرش می‌گیرد): بذار ببینم که کجا نوشته شده؟ اینجا ... که اینطور، شما فقط نامتان را نوشته‌اید. هوم. (موذیانه): اما شما برای این کار به اندازه کافی مشهور نیستید! (به همسرش، در حال بازگرداندن کتاب): لئونا، فکرش را بکن، همین حالا اتوموبیل‌مان دچار تصادف شده است. من زمانی را می‌بینم که خواهد آمد، زمانی را که در آن مردم جامعه مانند همیشه خدمه خود را نگاه می‌دارند ...
بوتِروِک (از جا بلند می‌شود و تعظیم کوتاهی می‌کند): با اجازه. (می‌رود.)
اشترنر (در حال نگاه کردن رفتن او): بالاخره رفت!
لئونا: تو یک انسان نفرت‌انگیزی!
اشترنر: تو از کجا می‌دونی که من قصد بهتر شدن ندارم؟
لئونا: من هنوز هم امیدوارم که این کار رو بکنی.
اشترنر: خب، پس همه‌چیز روبراهه.
لئونا: شاید برای تو. برای من نه. من هر روز از خودم می‌پرسم، بخاطر چه جرمی سزاوار این مجازات شده‌ام که باید فردی را که با او ازدواج کرده‌ام مردی شنیع بحساب آورم.
اشترنر: پس با مرد دیگری ازدواج کن!
لئونا: گئورگ! این راهی نیست که دو انسان را بتواند به سعادت برساند. ما تازه شش ماه است که با هم زندگی می‌کنیم. در نتیجه کاملاً طبیعی‌ست که در خیلی از چیزها با هم توافق نداشته باشیم. من با اراده آزاد با تو ازدواج کردهام. هرچند که تازه هجده سالم شده بود اما با این حال می‌دانستم که چه می‌کنم. اگر خوشحال نیستم، بعد فقط خودم را برای آن مسئول می‌دانم. من از خودم پرسیده‌ام این از کجا سرچشمه می‌گیرد که تو را گاهی چنین شنیع می‌یابم. من به خودم می‌گویم: این فقط از آنجا ناشی می‌شود که عشق من به تو به اندازه کافی بزرگ نیست. عشق من به تو باید بزرگتر شود. من باید تو را همیشه بیشتر و بیشتر دوست بدارم. من اجازه ندارم قبل از آنکه عشقم چنان بزرگ باشد که شناعت در تو را اصلاً متوجه نشوم به خودم راحتی بدهم. ... این کار اصلی زندگی من است.
اشترنر: آیا امروز خدمتکاری در خانه داریم؟
لئونا: نه، تا حالا نه. ... اما بعد یک وظیفه دیگر هم دارم، نه در برابر خودم، بلکه در برابر تو. پدرم خوشبختانه از نجیبترین انسانهائی‌ست که بر روی زمین زندگی می‌کند. اشعار تو هنوز به زبان آلمانی ترجمه نشده‌اند. من آنها را برای تو ترجمه می‌کنم، فقط برای تو، تا با آنها از تو تجلیل کنم. من البته آنها را به صورت ابیات ترجمه نمی‌کنم، بلکه به صورت نثر. من هر شب برای تو بعد از به رختخواب رفتن یک شعر از پدرم را ترجمه می‌کنم. ... یا اینکه فکر می‌کنی این کار خیلی بیش از حد وقتت را می‌گیرد؟
اشترنر: خدا نکند! چرا نباید اجازه تجلیل از خودم را بدهم! ... اما چرا خدمتکار در خانه نداریم؟ ما باید امروز یک مهمانی بدهیم.
لئونا: این به من مربوط نیست. ... حالا من از تو می‌پرسم: چرا از همان اول به من نگفتی که دوستت هاری گادولفی تو را به این فکر انداخت که با من ازدواج کنی؟
اشترنر: این را کسی بجز این بوتروک لعنتی برات تعریف نکرده! لعنت به شیطان، چرا من نباید با تو ازدواج می‌کردم! خواهرم به من سی هزار مارک قرض داد تا من بتونم <تیل اویلن‌اشپیگل> را تأسیس کنم. و من در نهایت روزنامه را کاملاً منظم راه‌اندازی کردم!
لئونا: من خجالت نمی‌کشم خیلی شفاف برات اعتراف کنم در شبی که مرا در ایستگاه راه‌آهن در برشتزگاردن یک غاز ابله لوس نامیدی تو را برای آدم میلیونری که دارای منابعی بی‌پایان است پنداشتم.
اشترنر: آیا مگر تا حالا همیشه با قطار درجه یک نرانده‌ایم؟! ... اگر هم <تیل اویلن‌اشپیگل> به اندازه کافی منفعت نرساند بعد خواهرم خوشحال می‌شود که خود را با تمام دارائیش در آن سهیم کند. او هنوز به سهم ارث پدریش اصلاً دست‌نزده است!
لئونا: و تو گذاشتی که دوستت هاری گادولفی در پاریس سهم ارث پدریت را از جیبت خارج کند!     
اشترنر: این اصلاً مهم نیست. ما یک قرارداد بسته‌ایم که بر طبق آن نیمی از پول را در اقساط باید بپردازد. او بعنوان ضمانت حق انتشار غزل‌هایش را به من متعهد شده است.
لئونا: به عبارت دیگر: ما به خشکی نشسته‌ایم. این مرا نمی‌ترساند. اما تو باید به من اجازه شراکت در کارهایت را بدهی. من نمی‌خواهم عاطل در خانه بنشینم. یک کاری برای انجام دادن به من بده. من هم می‌تونم نوشته‌های رسیده را به همان خوبی که همکاران دیگرت انجام می‌دهند نخوانده پس بفرستم.
اشترنر: من اصلاً مخالفتی از اینکه در اینجا مشغول کار بشی ندارم. در هرصورت آسیب بزرگی نمی‌تونی برسونی.
لئونا: موضوع این نیست که من می‌تونم آسیب برسونم یا نه. من مایلم کار مفیدی انجام بدم! من مایلم پولی که صرف خرج من می‌شود را خودم بدست آورم. من نمی‌خواهم سربار تو باشم. اگر تو به من کاری ندهی بعد من در یک بنگاه دیگر کار پیدا می‌کنم.
اشترنر (به طرف میز تحریری که مقابل دفتر شخصی‌اش قرار دارد می‌رود): بفرما، بفرما! اینجا یک کوه از نوشته‌های ویرایش شده که باید حتماً یک بار دیگر خوانده شوند. من نمی‌دانم که آیا تو تا این اندازه زبان آلمانی می‌فهمی. اما اگر بخواهی آنها را بخوانی بعد ممکن است که من عاقبت متوجه شوم چرا آنها اینجا افتاده‌اند.
(لئونا در پشت میزتحریری که در سمت راست صحنه قرار دارد می‌نشیند.)
اشترنر: در ضمن فقیر شدن ما اصلاً هم بد نیست. من شیوۀ سردبیری جدیدی برای <تیل اویلن‌اشپیگل> اختراع کرده‌ام که توسط آن باید آدم بدون تردید پس از چند سال میلیونر شود. ... نقاشان و نویسنده‌هایمان دارند می‌آیند!
از طریق درِ راهرو دکتر کیلیان، کونو کونراد لاوبه، بوری و تیشاچک داخل می‌شوند، همه آنها کم و بیش لباس‌های فقیرانه‌ای بر تن دارند، دکتر کیلیان با یک پیپ کوتاه، لاوبه با موهای سیاه و با دقت فرق باز کرده، بوری با موهای بلند فرفری مخصوص هنرمندان، تیشاچک با عینک یک چشمی، لاوبه، بوری و تیشاچک پوشه نقاشی در زیر بغل حمل می‌کنند، دکتر کیلیان یک نوشته در دست دارد.
دکتر کیلیان (عصبانی به اشترنر): شما احتمالاً تصور می‌کنید ما یک گله گاو بی‌صاحبیم که ما را دو ساعت در دفترتان منتظر می‌گذارید؟
اشترنر: من تا حالا باید کارهای مهمتری انجام میدادم. لطفاً برای یک لحظه منو ببخشید. (با صدای خفه به لئونا): تو باید با این کیلیان همیشه تا جائیکه برات ممکنه دوستانه صحبت کنی!
لئونا (با صدای خفه): با این غول خشن باید من دوستانه صحبت کنم!
اشترنر (همچنان با صدای خفه): اتفاقاً به این خاطر چون که او اینطور خشن است! بعد راحتتر موفق به معامله با او می‌شوم. (با صدای بلند): تو که هنوز آقایان را می‌شناسی؟
(لئونا سرش را خم می‌کند، آقایان تعظیم می‌کنند.)
لاوبه: سلام، خانم اشترنر. شما امروز فریبنده به نظر می‌آئید. (رو به اشترنر، در حال باز کردن پوشه خود): من برای شما نقاشی مربوط به شعر شگفت‌انگیز رستاخیز را که هیچ یک از ما درکش نکردیم آورده‌ام.
اشترنر: این واقعاً فوق‌العاده است! این را حتماً خیلی سریع کشیدید؟ (او نقاشی را به همسرش نشان می‌دهد.) لئونا، نگاه کن، این تأثیر پُرشکوه رنگها را ببین! (به لاوبه): حیف که ما از این نقاشی نمی‌تونیم استفاده کنیم. شعر رستاخیز برای <تیل اویلن‌اشپیگل> بیش از حد از مد افتاده است.
لاوبه: اگر شما چیز امروزی‌تری می‌خواهید، بنابراین بگذارید مرثیه‌ای در باره سقوط سهام بنویسند.
اشترنر: این ضرورتِ فوری ندارد. اما من با این وجود نقاشی را نگه می‌دارم. (او نقاشی را به کناری می‌گذارد.) خب، بوری، شما آنجا چه دارید؟
بوری (یک نقاشی از پوشه‌اش خارج می‌سازد): من اینجا لطیفه‌ای را که دفعه قبل تعریف کردم به تصویر کشیده‌ام.
اشترنر (نقاشی را نگاه می‌کند و به بینی‌اش چین می‌اندازد): هی، شما دهانتان خیلی بو می‌دهد.
بوری: دهانم فقط به این دلیل بوی بد می‌دهد، چونکه من دارای معده خرابی هستم.
اشترنر: آیا شما احتمالاً دوباره بیش از حد صدف نخورده‌اید؟
بوری: نه، من بیش از حد صدف نخورده‌ام. من هشت روز است که اصلاً چیزی نخورده‌ام. و این اتفاقاً دلیل خراب شدن معده‌ام است.
اشترنر: اما مگر شما این نقاشی را یک بار دیگر هم برایم نیاورده بودید؟
بوری: من این نقاشی را ده بار برایتان آورده‌ام. و من صد بار دیگر هم برایتان خواهم آورد، اگر شما آنقدر احمقید که متوجه تفاوت‌ها نمی‌شوید.
اشترنر: من کاملاً متوجه تفاوتها هستم. دفعه قبل بانوی سالخورده در پسزمینه کلاه دیگری بر سر داشت. اما من مایل نیستم که شما به این خاطر در مضیقه مالی قرار بگیرید. من با این وجود نقاشی شما را خواهم خرید. (او نقاشی را به کناری می‌گذارد.) و شما، تیشاچک، آیا شما هم چیز تازه‌ای دارید؟
تیشاچک (یک نقاشی را با لبخندِ واجبی به او می‌دهد): من هنوز اصلاً فرصتی نیافته‌ام از شما جویا شوم که آخرین شب مهمانی ما مورد علاقه شما واقع شده است یا نه. همسر محترمتان باید ببخشند که من، اگر که در حضور خانم اجازه بیانش باشد، که من کاملاً مست بودم.
اشترنر (در حال نگاه کردن به نقاشی): این احتمالاً نقاشی‌ای مربوط به داستان‌های دکتر کیلیان است؟ ... خب، کیلیان نقاشی را چطور می‌یابید؟
دکتر کیلیان: بعنوان مردی صادق باید به شما بگویم: استفراق‌آوره! آیا خدای قادرمان حاضر است که چنینن آشغالی به جهان بیاید؟ آیا آنها ارواح درک‌کننده انسانی‌اند؟ آیا اتفاق می‌افتد که کسی هرگز یک سیلی به او بزند؟
اشترنر: نگران نباشید، آقای تیشاچک. من با این حال برای نقاشی‌تان خواهم پرداخت. (او آن را به کناری می‌گذارد.) شاید بتوانیم آن را برای یک داستان دیگر به کار ببریم.
دکتر کیلیان (نوشته خود را بر روی میز تحریر وسطی می‌گذارد): این هم داستان من از کشاورز سه دستِ کوه یخ. اگر از آن خوشتان نمیآید بنابراین بگذارید که کارهایتان را در آینده این آقای بوتروک انجام بدهند.
لئونا (از همان محل که نشسته است): آقای دکتر، فکر نمی‌کنید که اگر موضوع کسب و کار را با من انجام می‌دادید کمی مهربانتر صحبت می‌کردید؟
دکتر کیلیان: منظورتان از این حرف چیست؟
لئونا (از جا بلند می‌شود و به سمت او می‌رود): من فکر می‌کنم که شما در عمق روحتان کودکترین انسانی هستید که در کنارش یک زن جوان شادی روشنش را می‌تواند داشته باشد.
دکتر کیلیان: اجازه فکر کردن به این کار را هم به خود ندهید، اگر مایل نیستید که من شما را برای جشن گرامیداشت روز کلیسا دعوت کنم! شما چنان خفاش خون‌آشامی هستید که یک مرد جوان و سالم در پیش او در چهار هفته به یرقان و فلج ستون فقرات دچار می‌گردد.
لئونا (به اشترنر): گئورگ، به نظرم می‌رسد که اینجا محل کاملاً مناسبی برای من نباشد. خداحافظ!
اشترنر: خداحافظ! همکاری با یک مجله طنز کار چندان راحتی نیست.
(لئونا از طریق درِ راهرو خارج می‌گردد.)
اشترنر: بوری، من مایلم با کمال میل آن لطیفهای را که شما برایش نقاشی کرده‌اید یک بار دیگر بشنوم. می‌خواهم ببینم که آیا آن هم خوب است یا نه.
بوری (یک قطعه کاغذ از جیب خارج می‌سازد و اتوماتیک‌وار آن را می‌خواند): بر روی چمن جشنواره. ... آقای مایر این چه معنی می‌دهد؟ آیا وضعتان اینقدر بد است که باید برای فروش بادکنک دوره‌گردی کنید؟
اشترنر: خب؟ و؟
بوری (به خواندن ادامه می‌دهد): عیسی مسیح، نه! من این کار را فقط بخاطر نقرسم انجام می‌دهم. آقای دکتر برایم راه رفتن زیاد تجویز کرده و من هم فقط برای اینکه پاهایم وزن کمتری را حمل کنند با بادکنک به دوره‌گردی می‌پردازم.
(اشترنر خود را از زور خنده خم می‌کند.)
بوری: شما چه‌چیزی در آن خنده‌دار می‌یابید؟ من تحملِ خنده‌های احمقانه شما را ندارم! شما فکر می‌کنید که پسربچه شیطانی را در برابرتان دارید! این لطیفه کار صادقانه من است. اگر شما تصور می‌کنید که می‌توانید به لطیفه‌های من بخندید بعد من دندان‌های‌تان را می‌فرستم داخل گلویتان!
اشترنر (کاملاً جدی): آقای بوری عزیز، شما در حق من ظلم می‌کنید. من اصلاً به لطیفه شما نمی‌خندم. برعکس چون من لطیفه شما را متوجه نشدم خنده‌ام گرفت.
بوری: چنین به نظر می‌رسد که شما فکر می‌کنید خوانندگان <تیل اویلن‌اشپیگل> مانند شما آدم‌های بیسوادی‌اند!
لاوبه: آدم می‌تواند برای لطیفه‌های بهتر گهگاهی در ضمیمه آگهی مجله یک توضیح مفصل منتشر کند.
اشترنر: وقتی من لطیفه‌ای تعریف می‌کنم بعد حالم برعکسِ حالِ آقای بوری می‌شود؛ سپس همه جهان به لطیفه‌ام می‌خندند؛ در حالیکه من خودم آن را نمی‌فهمم. من همیشه از کودکی در مدرسه درخشانترین لطیفه‌ها را تعریف می‌کردم. فقط کافی بود دهانم را باز کنم و بعد تمام کلاس به خنده بی‌پایان هومِری میافتاد. من هرگز دستگیرم نشد به چه خاطر خنده درمی‌گرفت. اما من آن زمان به خودم می‌گفتم: با این می‌تونی یک بار سعادتمند شوی!
تیشاچک: من فکر می‌کنم که برای لطیفه‌ها هیچ شکارگاه غنی‌تری از لباس زیرِ لطیفِ زنانه پیدا نمی‌شود. من در لباس لطیف خانم‌های مؤدب با همان شوقی بدنبال یافتن لطیفه می‌گردم که دیگر شوالیه‌ها در آن بدنبال کک می‌گردند.
اشترنر: بعلاوه در یک لطیفه فهمیدن آن چندان هم مهم نیست. تنها چیز مهم در یک لطیفه این است که در باره آن تا حد امکان زیاد صحبت شود.
بوری: وقتی من برای یک لطیفه یک صفحه کامل نقاشی می‌کشم، سپس از یک سر جهان تا سر دیگر آن در باره آن صحبت می‌شود.
اشترنر: آنچه شما بخاطر نقاشی‌هایتان تصور می‌کنید برای من خیلی ساده عصبانی‌کننده است.
تیشاچک: آدم باید گهگاهی برای باشکوه‌ترین لطیفه هر شماره‌ای بر روی بدن یک خانم جذاب با جوهر رنگ ثابت نوشت.
اشترنر: مزخرفه! آقایان عزیز، به نظر من میرسد که امروز روح کاشفتان را در خانه جاگذاشته‌اید.
دکتر کیلیان: بنابراین شما خودتان یک بار به ما بگوئید که چکاری می‌خواهید بکنید تا در باره لطیفه‌های ما زیاد صحبت شود.
اشترنر: آقایان عزیز، پس به چه خاطر خداوند دادستان را آفریده است؟ دادستان باید کوشش کند که هر فردی از لطیفه‌های ما صحبت کند. مگر دادستان برای کمک کردن به ما برای جهانی ساختن <تیل اویلن‌اشپیگل> زندگی نمی‌کند.
دکتر کیلیان: آیا نمی‌خواهید برایمان کمی دقیقتر از جزئیات تعریف کنید و بگوئید که تصور شما چیست؟
اشترنر: خدای من، اینها چه انسان‌های دیر فهمی هستند! ... آدم فروشِ یک مجله را توسط هنر یا ادبیات بالا نمی‌برد. آدم فروشِ مجله را توسط مصادره قضائی بالا می‌برد! آدم یک مجله را فقط به این وسیله بالا می‌برد که می‌گذارد هر سه هفته یک بار بخاطر این و یا آن دلیل توسط دادستان توقیف گردد. مردم روز و شب فقط انتظار این را می‌کشند که ما به آنها توسط یک لطیفه، توسط یک شعر و توسط یک داستان این موقعیت را بدهیم تا برای ما تبلیغ کنند و تعداد مشترکین ما را سه برابر کنند.
تیشاچک: و اگر کار به دادگاه بکشد و ما زندانی شویم؟
لاوبه: بعد خیلی راحت یک جفت شلوار زنانه توردار با خود به زندان می‌برید. بعد خود را در سلول‌تان مانند یک حرمسرای ترکی احساس می‌کنید.
بوری: برای من بیتفاوت خواهد بود. اما من بخاطر همعصرانم نمی‌گذارم حبسم کنند.
اشترنر: آقایان عزیز، اما برای هیچکدام از شماها نمی‌تواند کوچکترین اتفاقی بیفتد. شماها لطیفه‌هایتان را امضاء نمی‌کنید. من بعنوان ناشر برای لطیفه‌های شما مسئولم؛ و من، صادقانه بگویم، با کمال میل اگر که ضروری باشد شش ماه در زندان می‌نشینم. چرا که نه! <تیل اویلن‌اشپیگل> برای من این ارزش را دارد!
دکتر کیلیان: من این حرف را مردانه و محترمانه می‌شمارم! (به دیگران): من اصلا شماها را درک نمی‌کنم، به چه دلیل شماها این چنین قابل ترحم وحشت دارید! آیا مگر کسی از شماها بدون <تیل اویلن‌اشپیگل> مقداری غذای گرم برای خوردن دارد؟!
اشترنر: آقای تیشاچک عزیزم، البته من باید به شما یک چیز را بگویم: اتفاقاً بخاطر جرم ضد اخلاقی به زندان رفتن برایم از خوشایندترین‌ها نیست. اما اگر شما با این وجود با لطفیه‌های بی‌شرمانه‌تان مرا به زندان اندازید، من البته به نام خدا با کمال میل به زندان خواهم رفت ...
تیشاچک: آقای اشترن، شما لازم نیست از چیزی بترسید. لطیفه‌های من از این به بعد فقط مربوط به برگ‌های درخت نخل و مایوی شنا خواهند گشت.
اشترنر: آقای بوری عزیزم، میدانید، برایم غیرقابل مقایسه لذتبخشتر خواهد گشت اگر می‌توانستم بخاطر توهین به مقدسات و بخاطر ارتکاب جرم بر ضد مذهب چند ماهی مجازات شوم.
بوری: توهین به مقدسات؟ اینها لطیفه‌هائی در باره کتاب مقدس‌اند؟ من از این رشته با خبرم. ... اگر شما چنین میلی دارید، بنابراین می‌توانید با لطیفه‌های من برای تمام عمرتان از این زندان به زندان دیگر بروید.
اشترنر: شما احتیاجی به عجله کردن در این مورد ندارید. ... آقای لاوبه عزیزم، ... من همیشه از قدیم مشتاقانه این آرزو را داشتم ... البته مایلم که بخاطر توهین به اعلیحضرت به زندان بروم.
لاوبه: به خاطر توهین به اعلیحضرت؟ ... بدیهی‌ست! ... توهین به اعلیحضرت برای <تیل اویلن‌اشپیگل> تقریباً مانند سیب‌زمینی داغ برای یک اسب است.
اشترنر: آیا نمی‌توانید یک بار در <تیل اویلن‌اشپیگل> چند لطیفه ساده فهم در باره رئیس دولت منتشر کنید؟
لاوبه: در باره رئیس دولت؟ ... آقای اشترنر محترمم، سیب‌زمینی گران است. و از این گذشته سیب‌زمینی سرد بیشتر از سیب‌زمینی داغ وجود دارد. سیب‌زمینیهای داغ گرانتر از سیب‌زمینی سردند. بستگی به این دارد که شما چقدر می‌خواهید سرمایه‌گذاری کنید.
اشترنر: من به شماها بالاترین حقوقی را که تا حال مشاهده نشده است خواهم پرداخت، پس رئیس دولت به چه خاطر بجز کمک کردن به جهانی شدن مجله <تیل اویلن‌اشپیگل> زندگی می‌کند!
لاوبه: البته! چرا نباید قدرت‌های جهانی بازوی هم را بگیرند و به همدیگر کمک کنند!
بوری (به لاوبه): اگر یک کلمه دیگر بگوئید بعد من به زمین پرتابتان می‌کنم!
لاوبه: مشکلتان چیست؟
بوری (توسط دکتر کیلیان به زحمت نگاه داشته می‌شود): اگر ساکت نشوید شما را به زمین پرتاب می‌کنم!
دکتر کیلیان (به بوری): خواهش می‌کنم برای رفتن به خانه حرکت کنید! (به بقیه): بوری در واقع یک دوست قدیمی اوهم کرویگر و پرزیدنت روزولت است. او نمیتواند در باره رهبران مملکت حرف‌های کاسب‌وار بشنود.
بوری (با دست‌های دراز کرده به سمت لاوبه): من این مردک را به زمین می‌کوبم!
دکتر کیلیان (در حال کشاندن او به سمت در): تاتی کنان به سمت خانه‌هایتان بروید! شما اینجا <تیل اویلن‌اشپیگل> را روی سرمان خراب می‌کنید! شما شاهزاده قالموقی!
بوری: من این مردک را می‌زنم ...
دکتر کیلیان (در حال هُل دادن او به بیرون): خارج شوید!
اشترنر: حیف که شما او را بیرون انداختید. من می‌خواستم همین حالا او را به شام دعوت کنم.
دکتر کیلیان: اگر شما خیلی مشتاق این کار هستید، بنابراین من می‌توانم این را به اطلاعش برسانم. ما هر دو یک صاحبخانه داریم.
اشترنر: آقایان، اجازه دارم که امشب با آمدن شماها هم حساب کنم؟ ازتون خواهش می‌کنم: به خودتان زحمت زیادی ندهید! نه فراک لازم است و نه فُکل سفید رنگ! کاملاً ساده، می‌دانید: شلوار سیاه رنگ و کت راه راه خاکستری کافی‌ست!
تیشاچک: آیا نمی‌شود با شلوار سیاه یک جلیقه سفید پوشید؟ من جلیقه سفیدم را هفته پیش یک بار پوشیدم و باید در هرحال هفته بعد برای شستشو به رختشوئی بدهم.
اشترنر: اگر باعث لذت شما می‌شود می‌توانید جلیقه سفیدتان را بپوشید. ... به من بگید که کلاً وضع بوری چطور است؟
دکتر کیلیان: که وضع بوری کلاً چگونه است؟ ... وضع این بیچاره از زمانیکه در این جهان است کاملاً فقیرانه و اسفناک است.
اشترنر: آقایان عزیز، اما وضع شماها هم کاملاً درخشان نیست! (با دراز کردن دست برای فشردن دست تیشاچک): تیشاچک، دادستان را فرمواش نکنید!
تیشاچک: هرطور که شما مایلید آقای اشترنر. من متواضعانه اجازه مرخص شدن دارم. (از طریق درِ راهرو خارج می‌شود.)
اشترنر: به من بگوئید که وضع تیشاچک کلاً چگونه است؟
لاوبه: بارون تیشاچک نمی‌تواند از گرسنگی بمیرد، چون او در یک رابطه سختکوشترین کارگر است. من کسی را نمی‌شناسم که مانند او این همه آشنای زن داشته باشد.
اشترنر (در حال مالیدن دست‌هایش به هم): این یک استعداد درخشان است! خرج بوتروک را هم مدتی‌ست که معشوقه‌اش می‌دهد. (در حالِ دست دادن به لاوبه): لاوبه، دادستان را فراموش نکنید.
لاوبه: بهتر است که شما زمان‌های گران قیمت را فراموش نکنید! ... طبیعی‌ست که شما بلافاصله پس از خارج شدن من  خواهید پرسید: (ادای اشترنر را در می‌آورد): وضع کونو کونراد لاوبه کلاً چطور است.
اشترنر: از کجا به این نتیجه عجیب و غریب رسیدید؟ شما که نه بوری هستید و نه تیشاچک! ... امشب سگ کوتاه قامت چینی‌تان را با خود بیاورید تا ما موضوعی برای صحبت کردن داشته باشیم.
لاوبه: خداحافظ! (از طریق درِ راهرو خارج می‌شود.)
اشترنر: خب، کیلیان، شما چه می‌خواهید به من بگوئید؟
دکتر کیلیان: می‌دانید، این کونو کونراد لاوبه در واقع مردی‌ست ... اگر شما شبها با یک مار سمی در رختخوابتان بخوابید زندگیتان امنتر از وقتی‌ست که شما با لاوبه در روز روشن در یک مهمانخانه با هم بنشینید. اگر به این کونو کونراد لاوبه مقدار پولی را که از شما درخواست می‌کند بدهید، سپس او خونسردانه در قلب پدر به خواب رفته‌اش یک مته آهنی می‌چرخاند.
اشترنر: به من بگید، وضع شما کلاً چطور است؟
دکتر کیلیان: می‌دانید، من انسانم ... اگر شما به من اعتماد کنید و امروز رازی را با من در میان بگذارید و لحظه‌ای بعد در اثر سکته مغزی فوت کنید، سپس این راز از امروز تا بیست و پنج سال دیگر از میان لب‌هایم خارج نخواهند گشت. می‌دانید، من انسانم ... اگر چنین فردی جلوی چشمانم بیاید که در باره مال من و مال تو واقعاً چیزی نمی‌داند، بعد من دچار چنان غضبی می‌شوم که یقه مردک را می‌گیرم و آنقدر فشار می‌دهم که صورتش بنفش شود. من یک چنین انسانیم.
اشترنر (در حال دست دادن با دکتر کیلیان): بنابراین ساعت هشت شب! شما که حتماً می‌آئید؟
دکتر کیلیان: آیا به اندازه کافی برای نوشیدن تدارک دیده‌اید؟
اشترنر: آبجو، شراب، شامپاین ... هرچه که شما مایل باشید خواهید یافت.
دکتر کیلیان: بنابراین من سر ساعت می‌آیم.
اشترنر: چیزی که هنوز می‌خواستم بگویم: دادستان را فراموش نکنید!
دکتر کیلیان: من در این باره فکر خواهم کرد. ... (از طریق درِ راهرو خارج می‌گردد.)
اشترنر (تنها، کیف پولش را از جیب خارج می‌سازد و محتوایش را در کف دست خالی می‌کند): سه مارک و پنجاه و هفت فنیگ و هیچ خدمتکاری در خانه نیست. تعجب من از این است که با چه‌چیزی میهمانی امشب را برقرار خواهم ساخت.
 
پرده دوم
اشترنر (بر روی صندلی چرخان پشت میز تحریر میانی نشسته و مشغول تلفن کردن است): من را تا حد امکان سریع به محل اجرای نمایش تئاتر مدرن وصل کنید. (مکث) متشکرم. ... اینجا گئورگ اشترنر. آیا می‌تونم تا حد امکان سریع با آقای بوتروک صحبت کنم؟ ... ... بله، لطفاً. (مکث.) اینجا گئورگ اشترنر. آقای بوتروک عزیز، آیا خودتان هستید؟ ... .... پلیس در این لحظه اینجا در هیئت تحریه <تیل اویلن‌اشپیگل> مشغول بازرسی کردن است. (بلندتر): بازرسی! (بازهم بلندتر): بازرسی! ... بله! ... پلیس اینجا پیش ما خانه را بازرسی می‌کند. ... آقای بوتروک عزیز، حالا با دقت گوش کنید که من به شما چه می‌گویم! ... بله! گوش کنید! (تا حد امکان واضح): شما حالا فوری به خانه‌تان بروید ... به خانه‌تان، بله ... و آنجا هر نامه‌ای را که من پیش شما دارم بسوزانید. ... فوری تمام نامه‌هائی را که شما از من دریافت کرده‌اید بسوزانید. ... تمام نامه‌هایم را! ... همینطور کارت‌پستال‌هائی را که برای شما نوشته‌ام. ... کارت‌پستال‌ها را هم همینطور! بله! ... اما شما باید عجله کنید! ... فوری حالا! در همین لحظه! خیلی متشکرم! من از شما تشکر می‌کنم! ... (در حال قطع کردن تلفن): امیدوارم آنقدر احمق باشد که این کار را بکند! ... (در حال برخاستن از جا): این توقیف کردن درخشان‌ترین کاسبی‌ای‌ست که هرگز تا حال یک مجله انجام داده است! (او یک چمدان‌دستی از زیر میز تحریر میانی بیرون میکشد و آن را بر روی فرش مقابل میز تحریر باز می‌کند.) حالا اما زمانش فرارسیده که از مرز رد شوم، وگرنه فردا پشت میله‌های زندان خواهم بود! ... چه چیزهائی باید با خود ببرم؟ ... هنگام عجله داشتن نمی‌شود چیزی را راحت پیدا کرد! ... قبل از هرچیز باید بدانم با چه قطاری می‌خواهم بروم. ... برنامه حرکت قطار! (با عجله به سمت قفسه کتاب‌ها می‌رود): من یک مرد ساخته شده‌ام! بعلاوه من یک انسان نابغه‌ام! من این کاسبی شگفت‌آور را فقط مدیون اختراع خودم هستم! (او کتاب ساعت حرکت قطارها را از قفسه کتاب‌ها برمی‌دارد و به سمت میز تحریر میانی می‌رود.) اگر موفق نشوم تا ساعت هفت صبح فردا از مرز بگذرم تمام کاسبی از بین می‌رود. (او پشت میز تحریر می‌نشیند و کتاب را ورق می‌زند.) اتصال‌های مستقیم؟ ... خدای من، نه! (او به ورق زدن ادامه می‌دهد.) اینجا! از ساعت پنج و نیم. (در حال نگاه کردن به ساعتش): بنابراین هنوز دو ساعت وقت دارم. ... نُه و چهل دقیقه! یازده و هفده دقیقه! ... فردا صبح ده دقیقه بعد از ساعت ده کاملاً در امانم. بعد زمان برداشت محصول بزرگ شروع می‌شود! البته کتاب حرکت قطارها هم با من می‌آید. (او کتاب را در چمدان دستی می‌اندازد.) با این داستان توقیف مجله چنان سنگ بزرگی از قلبم برداشته می‌شود که می‌ترسم از سبکی زیاد به معنای واقعی کلمه در هوا به پرواز درآیم! (از کشوی میز تحریر میانی طپانچه‌ای را خارج می‌سازد.) آیا باید طپانچه همراه خود ببرم؟ ... ... (آن را دور می‌اندازد.) لعنت بر شیطان، این مبل احمق قادر به لو دادن است. سپس من در زندان نشسته‌ام! ... اما کتاب‌های کُپی شده را باید از بین ببرم. هیچ دستخطی از من نباید در اتاق هیئت تحریره باقی‌بماند. (دو کتاب کُپی شده را از روی قفسه کتاب‌ها برمی‌دارد.) این بار محاکمه حساسی اجتناب‌ناپذیر است! محاکمه بزرگی خواهد شد! امیدوارم که فقط از این محاکمه در امان بمانم! ... آدم چطور می‌تواند این کتاب‌های کُپی شده لعنتی را از بین ببرد؟ اینجا آتشی در کار نیست. چاره‌ای باقی‌نمی‌ماند بجز آنکه آنها را با خود ببرم! (او کتاب‌ها را در چمدان‌دستی می‌اندازد.) چه‌چیزی هنوز احتیاج دارم؟ ... اوه، چه خودم را سبک و رها احساس می‌کنم! (در حال مالیدن دست‌هایش به هم): تعداد مشترکین با گذشت هر ساعت بالا خواهد رفت، مانند سیلی افزایش می‌یابد، مانند راکتی بالا می‌رود! سهم ارثیه پدری‌ام به خوبی دوباره پس گرفته خواهد شد! (به یاد می‌آورد) پول سفر، وگرنه مرا در راه در اولین شهرستان به زندان می‌فرستند! (او صندوق پول را باز می‌کند و آن را از بالا تا پائین جستجو می‌کند.) تا حد امکان پول زیادی برای سفر! هرچه که آنجاست تا آخرین فنیگ! (او یک مشت اسکناس هزار مارکی خارج می‌سازد و آنها را بر روی میز می‌شمارد.) یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه و ده. یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه و بیست هزار مارک! (آنها را نوازش می‌کند و داخل جیبش می‌گذارد.) شاید بیشتر داخلش باشد! (او طبقات پول صندوق را جستجو می‌کند.) یک فنیگ هم نباید باقی‌گذاشته شود! عاقبت فرصت پیدا می‌کنم که از محصول کارم در آزادی کامل لذت ببرم. این زیباترین روز زندگی من است: من از خودم پول دزدی می‌کنم! ... ایست! ... قراردادها با همکارانم! (او یک دفتر ثبت قرارداد از صندوق پول خارج می‌سازد.) قراردادها باید ضرورتاً همراهم بیایند، در غیراینصورت فرزندانم را جر می‌دهند! (او دفتر را ورق می‌زند). یک بسته بسیار سبک وزن ... و حداقل شامل پانصد سال زندگی می‌گردد! و آن هم چه سال‌های زندگی‌ای! سال‌های زندگی با پُرشکوهترین کار! همه از ساعی‌ترین انسان‌ها! با دستمال‌گردن‌های پاره نشدنی! ... (قصد دارد دفتر ثبت را در چمدان‌دستی قرار دهد): آیا باید واقعاً قراردادها را با خود ببرم؟ نه! قراردادها را به معاونم می‌سپارم. نماینده‌ام باید همکاران وحشی را با آن کنترل کند. (او دفتر ثبت قراردادها را بر روی میزتحریر میانی قرار می‌دهد، به طرف صندوق پول برمی‌گردد و به داخل آن نگاه می‌کند.) خب، حالا دیگر چیزی در آن نیست! ... (از جالباسی مقابل دیوار روبروئی خود یک کلاه حصیری کهنه انگلیسی برمی‌دارد، داخل و خارج آن را بررسی می‌کند، آن را در وسط صندوق پول قرار می‌دهد، درِ آن را می‌بندد و کلید را از قفل بیرون می‌کشد.) ... چیزی برای خواندن در سفر و سیگارهای برگ. (او دسته‌ای روزنامه را جستجو می‌کند.) <روز>، <هفته>، <ماه>، <سال>، <قرن>، <هزاره>، <چگونه دارای انرژی می‌شوم>. این ممکن است مورد نیازم باشد! (او روزنامه <چگونه دارای انرژی می‌شوم> را در چمدان دستی می‌اندازد.) حالا یک جعبه بوک یا هنری کلی! (او یک جعبه سیگاربرگ از کشو میز تحریر خارج می‌سازد و داخلش را بو می‌کشد.) اینها کمی خشکند، اما برای داخل دهان کردنشان در شب هنوز خیلی خوب دیده می‌شوند. (او جعبه سیگاربرگ را داخل چمدان‌دستی می‌گذارد.) خب، حالا همه‌چیز دارم! (دست‌هایش را به پشتش قرار می‌دهد و به این سمت و آن سمت می‌رود.) ابتدا وقتی یک میلیون مارک را داشته باشم که توسط محاکمه بخاطر توهین به اعلیحضرت سنگ بنایش را گذاشته‌ام، و بعد دو میلیون دیگر، بعد سه میلیون دارم. (می‌ایستد و به ساعت نگاه می‌کند.) ساعت درست چهار است. اگر من تا نیم ساعت دیگر در قطار ننشسته باشم بعد آینده‌ام یک زباله‌دانی‌ست. (او خود را بر روی صندلی چرخان در پشت میزتحریر میانی می‌نشاند و تلفن می‌کند): به آقای فولمن بگوئید که لطفاً به اینجا بیاید.
مکث. سپس حسابدار فولمن وارد میشود و طوری مقابل اشترنر میایستد که پاهایش کنار چمدان دستی قرار می‌گیرند.
فولمن: آقای اشترنر امری داشتید؟
اشترنر: سلام، آقای فولمن. اگر چمدان دستی مزاحم شماست می‌توانید آن را با خیال راحت آنجا در آن گوشه قرار دهید.
فولمن: اوه خواهش می‌کنم، چمدان‌دستی اصلاً مزاحم من نیست. (او درِ چمدان‌دستی را می‌بندد و آن را در گوشه اتاق قرار می‌دهد و سر جایش بازمی‌گردد.)
اشترنر: آقای فولمن، من باید امشب به سفر بروم. اما باید از شما خواهش کنم که قبل از رفتنم در این باره با کسی صحبت نکنید. من احتمالاً تا دو سال دیگر به آلمان برنخواهم گشت. اما شما اصلاً لازم نیست بخاطر من بترسید؛ من کاملاً مطمئنم که ما دو یا سه سال دیگر خوشحال، اینجا در هیئت تحریره دوباره همدیگر را خواهیم دید. اما من مایلم خیلی سریع به شما توضیح دهم که چرا شما را استخدام کرده‌ام.
فولمن: خواهش می‌کنم آقای اشترنر.
اشترنر: شما تا دو ماه قبل در اشتوتگارت در استخدام کورتوم بودید؟
فولمن: من سه سال در اشتوتگارت در استخدام کورتوم بودم.
اشترنر: من از کورتوم در اشتوتگارت پرس و جو کردم که چرا یک چنین توصیه‌نامه درخشانی به شما داده است. البته این مشکوک به نظرم می‌آمد. اما کورتوم در اشتوتگارت به من جواب داد که او این توصیه‌نامه درخشان را فقط به این خاطر داده است، چون شما برای شغلتان بیش از حد مستقل بوده‌اید. می‌بیند، من به این خاطر شما را استخدام کردم.
فولمن: من هنوز کاملاً دقیق نمی‌دانم که آن را چگونه باید درک کنم.
اشترنر: خیلی ساده. من برای مدت غیبتم به شخصیت مستقلی برای بنگاهم احتیاج دارم. برای مثال من اینجا دفتر ثبت قراردادهائی را که با همکارانم بسته‌ام دارم. (او دفتر را می‌گشاید): ببینید اینجا قرارداد با کونو کونراد لاوبه است. در برابر این لاوبه مراقب خودتان باشید! اگر کونو کونراد لاوبه از شما مساعده درخواست کند، او این کار را همیشه فقط برای اینکه متوجه شود شما چه مقدار پول در صندوق دارید انجام می‌دهد.
فولمن: آقای اشترنر از شما بسیار سپاسگزار خواهم شد اگر به من از رفتار بقیه آقایان برای اهداف مشابه اطلاعاتی بدهید.
اشترنر: با کمال میل. ... این قرارداد با دکتر کیلیان است. دکتر کیلیان وکیل است و برای اینکه سوءتفاهمی بین ما رخ ندهد خودش متن قرارداد را نوشته. من اما متأسفانه از این قرارداد سر در نمی‌آورم. من آن را بارها خوانده‌ام اما تا امروز هم چیزی از آن دستگیرم نشده است. ... این هم قرارداد با لئونارد بوری است؛ در باره آن احتیاجی به صحبت کردن نیست. بوری تا حدی خوی تند دارد اما در غیر این صورت انسانی کاملاً بی‌آزار است. من هر روز به بوری می‌گویم که او یک هنرمند مشهور جهانی‌ست. به این خاطر او نقاشی‌هایش را به نصف قیمت در اختیارم می‌گذارد، طوریکه انگار می‌خواهد از شر نقاشی‌اش در گوشه خیابان بعدی خلاص شود. ... و این هم قراداد بارون تیشاچک. تیشاچک تقریباً ده هزار مارک از من مساعده دریافت کرده است. اما وقتی صحبت از مساعده می‌شود من به راحتی به او می‌گویم که تا حال بیست هزار مارک مساعده گرفته است. البته من تا این مقدار با او حساب نمی‌کنم. اما آقای تیشاچک از اینکه مقدار زیادی بدهی داشته باشد افتخار می‌کند. بنابراین چرا باید اجازه ندهم که او از این کار لذتش را ببرد!
فولمن: آقای اشترنر، من از شما بخاطر توضیحات‌تان که امیدوارم با کمک گرفتن از آنها بتوانم با آقایان کنار بیایم متشکرم. من در نزد کورتوم در اشتوتگارت هم ...
اشترنر: بله، من خوب میدانم که شما برای گفتن چه بر زبان دارید. اما هنوز یک چیز دیگر آقای فولمن: شما دارای خانواده هستید؟
فولمن: البته آقای اشترنر، من ازدواج کرده‌ام.
اشترنر: یعنی اینکه شما دارای یک همسرید. اما من از شما پرسیدم که آیا دارای خانواده‌اید؟
فولمن: اما دارای فرزندی نیستم.
اشترنر: اما این برای من کاملاً نامطلوب است که شما دارای فرزند نیستید.
فولمن: من نمی‌دانم که چطور باید منظورتان را درک کنم.
اشترنر: کاملاً ساده: یک زن بدون فرزند برای من تضمین صحیحی بحساب نمی‌آید.
فولمن: آیا آقای اشترنر در اینکه من همسرم را واقعاً دوست دارم تردید دارند؟
اشترنر: این برای من کاملاً بیتفاوت است. اما اگر همسر شما هیچ فرزندی نداشته باشد بعد پیش شما حوصله‌اش سر می‌رود. به این خاطر زندگی را برای شما تلخ می‌کند و شما با پول صندوق به آمریکا فرار می‌کنید.
فولمن: چطور می‌توانید این اعتماد را داشته باشید که من روزی همسرم را ترک خواهم کرد!
اشترنر: شما با این کار بزرگ‌ترین لطف را به همسرتان می‌کنید. اگر همسرتان دارای فرزندی نباشد بدون شما زندگی خیلی زیباتری را می‌گذراند تا اینکه در ازدواج با شما باشد. آیا نمی‌تواند همسرتان سریع داری یک فرزند شود؟
فولمن: بدیهی‌ست که من از اینکه همسرم تا حال فرزندی بدنیا نیاورده است مقصر نیستم. اما این دلیل نمی‌شود که من با پول صندوق به آمریکا فرار کنم.
اشترنر: چرا که نه! کورتوم در اشتوتگارت شما را فقط چون در کارتان بیش از حد مستقل بودید به من توصیه کرده است.
فولمن: اما شما نباید آن را به این صورت تعبیر کنید!
اشترنر (در حال بلند شدن): لطفاً نوع تعبیر کردن را به خودم واگذار کنید! من حالا بیش از این نمی‌توانم دیگر با شما صحبت کنم. پدر زنم از راه رسیده است. من صدای قدم‌هایش را می‌شنوم.
فولمن: آقای اشترنر، من از حضورتان می‌روم.
اشترنر (در حال دادن دفتر ثبت قراردادها به او): قراردادها را هم با خودتان ببرید. آنها را با دقت در جای امن بگذارید. بلافاصله بعد از اینکه شما دارای دو فرزند شوید بیست مارک به حقوق ماهیانه‌تان اضافه خواهم کرد. (جدی): به خودتان کمی زحمت بدهید!
فولمن: هرطور که شما دستور بدهید.
فولمن با تعظیمی درِ اتاق مجاور را باز می‌کند و با ورود اوله اولهستیرنا از اتاق خارج می‌گردد. اوله اولهستیرنا، یک مرد بلند قد با سری بالا گرفته، صورتی صاف اصلاح گشته، عینکی با قاب طلا به چشم هیجانزده داخل می‌گردد. او با لهجه خارجی صحبت می‌کند.
اولهستیرنا: این کار تو رسوائی‌آوره! من به وضوح احساس می‌کنم که، گرچه تو با دختر جوانم ازدواج کرده‌ای، دیگر شخصاً بیشتر از این نمی‌تونم با تو رفت و آمد کنم!
اشترنر: پدرزن عزیز من نمی‌دونم که تو از چه صحبت می‌کنی.
اولهستیرنا: من هنوز در چنان درجه بالائی از هیجان هستم که برایم زحمت زیادی دارد در مقابل چنین ناسزای فاحشی عبارات شایسته‌ای پیدا کنم!
اشترنر: من به تو ناسزا گفتم؟! ... مزخرفه!
اولهستیرنا (روزنامه‌ای را از جیب خارج می‌سازد): امروز صبح یک شماره از روزنامه <پرویسیشن کرویس‌تسایتونگ> برایم فرستاده شد. در این روزنامه سیاه بر سفید چاپ شده است: (می‌خواند): از زمانیکه اوله اولهستیرنا، این قهرمان ملت و شاعر آزادیخواه می‌گذارد دامادش گئورگ اشترنر خرجش را بپردازد دیگر غیرممکن است که انسانی نظرات سیاسی‌اش را جدی بگیرد.
اشترنر: من این شایعه را فوراً تکذیب می‌کنم.
اولهستیرنا: مردم به خودشان اجازه می‌دهند در باره اوله اولهستیرنا چنین ادعائی کنند! ... در حالیکه من از پنجاه سال قبل تاکنون بدون وقفه کار می‌کنم تا شکوه و عظمتی که شعرهایم به بار می‌آورند را در راه سیاست‌مان قربانی کنم! من از پول دامادم زندگی می‌کنم! آن هم از دامادی که می‌گذارد دوستش گادولفی آخرین فنیگ سهم پدریش را از جیبش خارج کند! بعد اوله اولهستیرنا می‌گذارد که یک چنین داماد گوهری خرجش را بدهد! من بخاطر سوءظنی که توسط ازدواج تو با دخترم به آن گرفتار شده‌ام از خشم به معنای واقعی کف کرده‌ام!
اشترنر: خب <پرویسیشن کرویس‌تسایتونگ> چه ربطی به من داره!
اولهستیرنا (در خشمی شدید): در باره عاملیت شیطانی خود اینطور به من دروغ نگو! من باید عدم احساس اخلاق را رد کنم! آیا مگه دیشب به بوتروک نویسنده نگفتی: پدرزنم یک کودک بزرگ است؟! وقتی تو اینطور با بوتروک نویسنده صحبت کنی، بنابراین برای من دلیل روشنی است که تو من رو یک الاغ پیر بحساب می‌آوری!
اشترنر: پدرزن عزیز! اگر تو حمایت معنویت رو از من دریغ کنی بعد دخترت لئونا هیچ پیراهنی برای پوشیدن نخواهد داشت!
اولهستیرنا: بهتره که دختر اولهستیرنا لخت در خیابان قدم بزنه تا اینکه پدرش به شهرت فحشا گرفتار بشه! وقتی من دو هفته قبل در وطنم بودم به پادشاهمون گفتم: سلسله اولهستیرنا در خلق عمیقتر از سلسله تو ریشه دوانده است! امروز من در کمال خشم متوجه شدم که سلسله اولهستیرنا در کیف پول غارت گشته بچه مدرسه‌ای پُر رو ریشه دوانده است!
اشترنر: من باید فردا صبح زود به زندان برم! من متأسفم، اما برای تو دیگه وقت ندارم.
 اولهستیرنا: به زندان؟ تو؟!
اشترنر: پس آدم با انساندوستی‌اش بجز زندان به کجا میره؟! عیسی مسیح هم به زندان انداخته شد!
اولهستیرنا (با او دست می‌دهد): من ... ازت خواهش می‌کنم که منو ببخشی!
اشترنر (در حال فشردن دست او): این اما چه تغییری در جریان می‌ده! شعر <سفر به فلسطین> ماکس بوتروک بخاطر اهانت به اعلیحضرت توقیف شده است. البته این مار حیلهگر نامش را در زیر شعرش نمی‌نویسد و من فردا بعنوان ناشر بجای او در زندان خواهم بود!
اولهستیرنا: این بوتروک پست‌ترین همکاری است که من در اروپا دیده‌ام!
اشترنر: خنده‌دارتر این است که او با تمام قدرت می‌خواهد به تئاتر برود. او در جائی بعنوان آمارگر استخدام شده است. تو باید به او بگی که هیچ استعدادی برای روی صحنه رفتن نداره.
اولهستیرنا: برای این کار باید اول بازی کردنش را ببینم.
اشترنر: چرا؟ آیا برای مردم بهتر نیست که ماکس بوتروک در باره صلح جهانی، خلع سلاح عمومی و برادری ملل متمدن شعر بنویسد تا اینکه از روی تنبلی محض برای پول هر شب خودش را نشان دهد؟
اولهستیرنا: من به بوتروک می‌گم که برای روی صحنه رفتن دارای استعداد نیست.
اشترنر: تو ابداً اجازه نداری فکر کنی که من از به زندان رفتن لذت خاصی می‌برم! به من وحشت دست می‌ده وقتی تصور می‌کنم که چطور همکارام در زمان زندان بودنم هرکاری که دلشان بخواهند می‌کنند!
اولهستیرنا: من احساس می‌کنم که در این موقعیت هر کمکی که یک پدر می‌تواند به فرزندانش بکند برایت انجام دهم. (بر شانه او می‌زند و دوباره دست‌هایش را می‌فشرد.) تو جوان شجاعی هستی!
اشترنر (شانه‌هایش را بالا می‌اندازد): عیسی مسیح هم باید همیشه مواظبت می‌کرد که شاگردانش روی سرش سوار نشوند. اگر تو به سختی سرزنشان کنی می‌تواند برای این نابودکنندگان اژدها خیلی مفید باشد. (او درِ راهرو را می‌گشاید.) آقایان عزیز، خواهش می‌کنم داخل شوید!
دکتر کیلیان، سپس بوری، سپس تیشاچک، سپس لاوبه، سپس فولمن و بعنوان آخرین نفر بوتروک از طریق درِ راهرو داخل اتاق می‌گردند؛ بوری، لاوبه و تیشاچک در مدرنترین و تازه‌ترین لباس، بوری پوشه‌ای در زیر بغل دارد، او موی سرش را مانند موی بتهوون اصلاح کرده است. دکتر کیلیان یک کت سبز رنگ و شلوار چرمی، جورابی ساقه بلند و کفش‌های میخ‌دار پوشیده است.
اشترنر: لطفاً اینجا در یک ردیف بایستید! (به بوتروک): این خوب است که شما هم فوری آمدید!
(آقایان به ترتیبی که داخل اتاق شده‌اند در کنار هم می‌ایستند.)
بوری (به دکتر کیلیان): شما احتیاجی به پوشیدن شلوار چرمی نداشتید! بدون آن هم می‌شود متوجه نقص در تعلیم و تربیت‌تان گشت! (او را به کنار هُل می‌دهد و سر جایش می‌ایستد.) بروید! بذارید من اینجا بایستم! قبل از آنکه انسانی همیشه در همه‌جا فوری خود را در بالا قرار دهد باید ابتدا از اهمیت جهانی برخوردار باشد!
اشترنر (با صدای خفه به فولمن): چطور به این گستاخی دست می‌زنید و خود را در بین کارمندان قرار می‌دهید؟! جای خود را با آقای بوتروک عوض کنید! (فولمن این کار را انجام می‌دهد.)
اولهستیرنا (در حال جستجوی عبارات و تأکید بر آنها سخنرانی زیر را به آرامی بیان می‌کند): آقایان جوان عزیزم، من ابتدا یک کلمه کوتاه در مورد سرحال آوردن عمومی می‌گویم. سپس به هر یک از شما سخن مخصوص روشنگری خواهم گفت. آقایان عزیز، سیاست حرفه‌ای والاتر از آن است که انسان بخاطر خودخواهیش بتواند آن را با لذت انجام دهد. وقتی آخرین بار در وطنم بودم و با پادشاه‌مون برای میگساری نشسته بودیم من به او گفتم: شما باید بر خود مسلط شوید! وگرنه، بعد اوله اولهستیرنا به شما نشان خواهد داد که نجار کجای اتاق را همانطور سوراخ رها کرده است. آقایان عزیز، سیاست برای سیاستمدار قربانی عرضه می‌دارد، طوریکه یک فرد عادی اصلاً نمی‌تواند آن را بدست آورد. من برای دستیابی به اهداف سیاسی‌ام هر غنی گشتن در شهرتی را که برای بدست آوردنش از طریق فعالیت‌هایم بعنوان یک شاعر مبارزه می‌کنم داوطلبانه دوباره قربانی می‌کنم. ... آقای بوری، به معانی کلماتم با دقت گوش کنید: شما با استعدادترین هنرمندید که من در این جهان ملاقات کرده‌ام! ... (در حال اشاره به دکتر کیلیان): شما، آقای دکتر، یک شنونده قابل تحسینید! گوش‌هایتان صداهای بسیار ضعیفی را که برای دیگر انسان‌ها غیرقابل شنیدنند می‌شنوند. شعر شما به صدائی که در حافظه تا ابد باقی‌می‌ماند کمک می‌کند. ... (در حال اشاره به تیشاچک): شما، آقای بارون مردی محلی هستید که لطف خدا شامل حالتان گشته است. این برای من یک آرامش خیال است که در هنر ظریف شما اشراف و شهروندان همیشه جداناپذیر از هم دیده می‌شوند. ... (در حال اشاره به لاوبه): آقای لاوبه به شما فقط یک چیز می‌گویم: سخت و محکم یخ‌زده باقی‌بمانید! هرگز ذوب نشوید! اگر شما گرم شوید بعد نرم خواهید گشت! و وقتی نرم شوید سپس از پاکیزه ساختن هوا متوقف می‌مانید. ... (در حال اشاره به بوتروک): شما آقای بوتروک، شما بیچاره‌ترین بازیگری هستید که تا حال بر روی صحنه رفته است. شما باید شعر بسرائید! آیا درکم کردید؟ شما باید شعر بسرائید! ... (در حال اشاره به فولمن): شما آقای عزیز، تقاضا می‌کنم به من بگید چگونه باید از اینجا خارج شد.
اشترنر (در حال باز کردن درِ اتاق مجاور): پدرزن عزیز، درِ خروجی اینجاست.
(اولهستیرنا با گردنی افراشته اتاق را ترک می‌کند.)
اشترنر (به فولمن): به پدرزنم در پوشیدن پالتو کمک کنید!
(فولمن می‌رود.)
اشترنر: آقای بوتروک شنیدید که چکاری باید انجام بدهید؟ ... اگر شما چنین آتشین میل بازی در تئاتر را دارید بنابراین یک بار نمایشنامه‌ای کمدی بنویسید که از چیزی بجز لطیفه‌های <تیل اویلن‌اشپیگل> تشکیل نشده باشد. هر کلمه‌ای که در این نمایشنامه به کار می‌رود باید یک لطیفه از <تیل اویلن‌اشپیگل> باشد! تیتر نمایشنامه هم طبیعی‌ست که باید <تیل اویلن‌اشپیگل> نامیده شود. این بهترین تبلیغی می‌شود که من برای <تیل اویلن‌اشپیگل> می‌تونم آرزو کنم!
دکتر کیلیان: بوتروک تا زمانی که هنوز این همه پول در جیب داره و می‌تونه شب‌ها با آن تشنگی مستی‌شو سیراب کنه براحتی چیزی نمی‌نویسه!
بوری (در حال دادن یک نقاشی از پوشه‌اش به اشترنر): من این نقاشی را که امروز ضرورتاً برای شماره بعدی به چاپخانه باید فرستاده شود برایتان آورده‌ام.
اشترنر: آیا خوب شده است؟ (او به نقاشی نگاه می‌کند و به بینی‌اش چین می‌اندازد.) دوباره به نظر می‌رسد که شما چیزی نخورده باشید؟
بوری: چرا، من حتی خیلی هم خوب غذا خوردم. من امروز دهانم بو نمی‌دهد. امروز فقط پاهایم بو می‌دهند. بو از بیماری داغی پایم ناشی می‌شود.
اشترنر: نمی‌خواهید یک بار سعی کنید که پاهایتان را بشوئید؟
(بوری با مشت به میان صورت اشترنر می‌کوبد، طوریکه اشترنر به زمین سقوط می‌کند و بی‌حرکت باقی می‌ماند. ــ مکث.)
لاوبه (به بوری): اگر شما او را کشته باشید بعد ما از شما برای پرداخت غرامت شکایت می‌کنیم.
بوری: چطور می‌شود با چنین مرد بیسوادی طور دیگر صحبت کرد.
دکتر کیلیان: اگر من جای شما بودم فقط او را به جشن گرامیداشت روز کلیسا دعوت می‌کردم.
تیشاچک: اگر حالا ما فقط می‌تونستیم در باره دارائی خانم‌هایمان توافق کنیم! بعد شاید می‌تونستیم <تیل اویلن‌اشپیگل> را هم خودمون بچرخونیم.
دکتر کیلیان (اشترنر را با نوک کفش خود لمس می‌کند): اشترنر! از جا بلند شوید! شما تمام کف اتاق را با خونتان به لجن کشیدید!
اشترنر (در حالیکه یک دستمال خونی را جلوی بینی‌اش نگاه داشته است با آه و ناله برمی‌خیزد): سنگدل استخون بینی‌ام را خُرد کرد! (او به سمت دستشوئی می‌رود و صورتش را می‌شوید.)
لاوبه: منتشر کردن یک مجله طنز کار ساده‌ای نیست!
بوری (به تیشاچک، در حال نگاه کردن به دست‌های خود): من هرگز فکر نمی‌کردم این همه نیرو در این دست‌ها داشته باشم.
اشترنر (در کنار دستشوئی، هنوز در حال ناله کردن): بوتروک! شما باید فوراً یک لطیفه درخشان تعریف کنید! کمی به خودتون زحمت بدید! پدرزنم به شما گفت که باید شعر بسرائید! لطیفه باید امشب با نقاشی‌های بوری به چاپخانه برود، وگرنه بیرون آمدن شماره بعدی در وقت تعیین شده غیرممکن می‌شود. ... (به بوری): اجازه بدید نقاشی را یک بار دیگه ببینم.
بوری (نقاشی را برای او در دست نگاه داشته است): دست‌تون رو بکشید کنار وگرنه لکه خون روش می‌چکه.
اشترنر (در حال تماشای نقاشی): یک آقا و یک خانم در لباس مهمانی! این قابل باور نیست که شما از کجا روحی را بدست می‌آورید که با آن همین آقا و همین خانم را همیشه و همیشه چنین هیجان‌انگیز واقعی مطابق طبیعت بر روی کاغذ پرتاب می‌کنید!
بوری: وقتی من تصور می‌کنم که آلبرشت دویرر یا لئوناردو داوینچی از یک مخروط سوسیس غیرمعمولی چه چیزهائی می‌ساختند بعد مایلم که استفراق کنم.
اشترنر: بسیار خوب بوتروک، به پیش! نقاشی را هم همراه خود به اتاق کناری ببرید. شاید چیزی از معشوقه‌تان یادتان بیفتد. شما باید برای من از کثیفترین داستان‌هایتان تعریف کنید. ده دقیقه دیگر باید لطیفه تمام شده باشد! پس هنوز منتظر چه هستید؟ (تند و تیز): فکر می‌کنید که من پولم را در خیابان پیدا می‌کنم؟!
بوتروک (ابتدا می‌خواهد جوابی بدهد، بعد بطور اتوماتیک پوشه نقاشی را برمی‌دارد و به اتاق دیگر می‌رود.):
اشترنر: آدم باید همیشه قبلاً جای زخم‌هایش را کمی غلغلک بدهد. سپس لطیفه‌هایش خونینتر می‌شوند.
دکتر کیلیان: می‌دانید، من انسانم ... من اصلاً نمیتونم لطیفه بگم. من فکر می‌کنم که هرچه انسان خودش رو عمیقتر تحقیر کنه به همان نسبت هم لطیفه‌های بهتری می‌تونه خلق کنه.
لاوبه: من فکر می‌کنم، درخشانترین لطیفه را انسان همیشه در مورد چیزهائی می‌گوید که کمترین اطلاعی از آنها ندارد.
بوری: این با تفاوتِ یک مو همان چیزی‌ست که هر بار وقتی می‌خوام یک لطیفه بنویسم در من بالا میاد! بعنوان همکار <تیل اویلن‌اشپیگل> ذهن ما بیش از حد بالاست که بتواند لطیفه‌های خوب به خاطرمان برسد.
اشترنر: آقای بوری عزیزم منظورتان چیست؟
بوری: این البته در سر شما نمی‌رود! آدم وقتی توسط هنرش یک بار به آن مشهوریت رسیده باشد که توسط معاصرانش بعنوان شخصیتی جهانی شمرده می‌شود، بعد دیگر برایش کاملاً ناممکن است که بتواند لطیفه‌های خوب بنویسد.
اشترنر: حالا می‌فهمم که منظورتان چیست. به لطیفه‌های من چون در زمان‌های نادرست به یادم می‌افتند متأسفانه نمی‌شود اطمینان داشت. در لحظه‌ای که من نیاز فوری به یک لطیفه دارم چنان حرف‌های ابلهانه‌ای از دهانم خارج می‌شوند که خودم هم به این خاطر لال می‌شوم.
دکتر کیلیان: به نظر من بهترین راه برای داشتن یک منبع قابل اعتماد و پُر مایه برای لطیفه‌های درست و حسابی استخدام کردن یک میگسار واقعی است، یک شخص کاملاً فاسد، می‌دانید، مردک رذلی که نه تنها جرقه‌ای از احترام برای خود قائل نیست بلکه کسی که همچنین از تمام آنچه که هر انسانی در این جهان به دلیلی ارزشمند می‌پندارد بیزار باشد.
لاوبه: من پیشنهاد شما را کاملاً نامناسب می‌دانم! یک میگسار منبع گرانی است! من فکر می‌کنم اگر به یتیمخانه دولتی مراجعه کنیم می‌تونیم ارزانتر به لطیفه‌های درست و حسابی برسیم.
اشترنر: آقای لاوبه عزیز، من متوجه نمی‌شم. چرا باید فقط در یتیمخانه لطیفه ارزان پیدا شود؟
لاوبه: چون بچه‌ها برای گفتن لطیفه به الکل احتیاج ندارند. دولت‌های ما برای کشتن بی‌گناهی کودکان یتیم فقیر آنطور که مشهور است فقط برای در قرعه‌کشی شرکت کردن استفاده می‌کنند. چرا ما نباید برای بدست آوردن لطیفه‌های درست و حسابی از پاکی کودکان یتیم فقیر استفاده کنیم؟
اشترنر (با خنده): آقای لاوبه عزیز، شما آدم شوخی هستید! پیشنهاد شما خودش یک <تیل اویلن‌اشپیگل> است. شما می‌تونید فوری برای شماره بعدی یک نقاشی براش بکشید. در این لحظه اما ما در باره موضوع جدی کسب و کار بحث می‌کنیم!
دکتر کیلیان: اگر شما یک کودک را برای لطیفه‌گوئی تربیت کنید، بعد کودک برای شما توسط تربیتی که بدست آورده در مدت چند هفته درست مانند ما که توسط بزرگترین موفقیت ادبی قادر به گفتن لطیفه نمی‌شویم بی‌لطیفه می‌شود. بنابراین پیشنهاد من بسیار عاقلانه‌تره! اگر این بوتروک دچار این وسواس لجوج نمی‌بود که باید برای خود در برابر خودش احترام قائل باشد بعد می‌تونستیم از این انسان کاملاً راضی باشیم. افسوس که او به اندازه کافی بیتفاوت نیست! وگرنه هرچه عمیقتر در گل و لای خودش فرو برود لطیفه‌های عالی‌تری برای ما می‌نویسد.
اشترنر: البته ارزانترین و درست و حسابی‌ترین لطیفه‌ها آنهائی‌اند که آدم بتواند از طریق مکانیکی بدست آورد. چرا که نه آقایان عزیز؟! انسان برای حساب کردن بهره پول ماشین اختراع کرده است! چرا نباید یک ماشین چنان ساخته شود که آدم بتواند با آن لطیفه بسازد؟!
تیشاچک: من در وقایع‌نامه دربارهای آلمانی از شاهزادگان دوستدار شکوه و جلال قرون وسطی خوانده‌ام که آنها بدون آنکه خجالت بکشند خیلی راحت افراد کوتوله و زمینگیر را به خدمت خود می‌گرفتند تا نیازشان به لطیفه را پوشش دهند.
اشترنر: آنها کار خیلی عاقلانه‌ای می‌کردند! شاید بشود با این ایده کسب و کاری راه انداخت.
بوری: من قویاً معتقد به این کارم! یک انسان باید نه فقط از نظر فکری پست‌تر باشد بلکه باید از نظر جسمانی هم عقبمانده باشد تا بتواند به صورت حرفه‌ای مرتب لطیفه‌های خوب تعریف کند.
دکتر کیلیان: در اولین نوبت باید در هرصورت موجودی که بخاطر لطیفه گفتن برای <تیل اویلن‌اشپیگل> استخدام می‌شود برای هیچ‌چیز در جهان عشق یا نفرت احساس نکند. در وهله دوم باید این موجود اما ضرورتاً به فرار فکر مبتلا باشد. این باعث می‌شود که موضوع فوق‌العاده دشوار شود. او اجازه ندارد هیچ اطلاعی از آن داشته باشد که در جهان چه چیزهائی به یکدیگر تعلق دارند. او باید دورترین چیزها را در عمیقترین خویشاوندی به یکدیگر برساند و باید آنها را بعداً مانند علف هرز و چغندر قاطی هم کند.
تیشاچک: من در وقایع‌نامه دربارهای آلمانی خوانده‌ام که در نزد کوتوله‌ها و زمین‌گیرشده‌ها به عشق اصلاً هرگز توجه‌ای نمی‌گشت. نفرتشان را البته خیلی ساده با شلاق از سرشان می‌انداختند.
اشترنر: برای ثبت این روش باید <تیل اویلن‌اشپیگل> در برلین اقدام کند. بلافاصله در شماره بعدی یک آگهی بزرگ منتشر خواهیم کرد: استخدام افراد هیدروسفالی یا میکروسفالی!
تیشاچک: شاید این کار اصلاً ضروری نباشد. من توسط روابط خانوادگی دو مؤسسه خیلی مدرن برای ناقص‌العقلان می‌شناسم.
اشترنر: بنابراین لطفاً به من توصیه‌نامه برای مدیران آنجا بدهید. من پرس و جو خواهم کرد که آیا به ما شخصی را واگذار می‌کنند. یک چنین آدم شوخی نباید هزینه زیادی داشته باشد. هرچه محدودیتش بزرگتر باشد به همان نسبت هم لطیفه‌هایش درخشانترند، و درخواست حقوقش هم فروتنانه‌تر است.
لئونا اشترنر از طریق درِ راهرو وارد می‌گردد.
لئونا: اینطور که می‌بینم مزاحم شده‌ام.
اشترنر: آیا مایلی که تنهائی با من صحبت کنی؟
لئونا: بله من مایل به این کارم، البته اگه قبل از به راه افتادن تو این امکان وجود داشته باشه.
اشترنر: آقایان عزیز من باید از شما خواهش کنم که ما را برای یک لحظه تنها بگذارید.
لاوبه (در حال تعظیم کردن): با کمال میل خانم گرامی! ما قلب‌های بسیار نرمتر از آن داریم که بخواهیم مزاحم شادی دیدار عشاق گردیم.
تیشاچک (تعظیم‌کنان): مفتخرم.
بوری (بی‌اهمیت): من از شما خداحافظی می‌کنم.
دکتر کیلیان: خداحافظ.
(لاوبه، تیشاچک، بوری و دکتر کیلیان از طریق درِ راهرو خارج می‌شوند. اشترنر چمدان‌دستی را برمی‌دارد، در وسط فرش آن را می‌گشاید و در حالیکه وسائل مورد استفاده سفر را که به دستش می‌رسد خارج می‌سازد. در این اثناء او پالتوی سفر بر تن می‌کند و کلاهی بر سرش می‌گذارد.)
لئونا: من امروز در خانه از مستخدم‌ شنیدم که تو امشب قصد سفر به بلژیک را داری.
اشترنر: من تصمیم عوض شد. من به سوئیس سفر می‌کنم.
لئونا: گئورگ، من ازت خواهش می‌کنم، اینجا بمون! این ماکس بوتروک از مدت‌ها پیش سرسخت‌ترین دشمن تو شده. می‌خوای به این مرد بدبخت حالا این حق را بدی که تو رو در برابر همه جهان یک تبهکار خطاب کنه؟
اشترنر: ماکس بوتروک به اندازه کافی مسن است که خبر داشته باشه چه می‌کنه. من نمی‌تونم بگذارم مرا در زندان حبس کنند. من برای این کار بیش از حد عصبیم. من اصلا نمی‌دونم داخل زندان چه باید بکنم.
لئونا: من از تو یک بار دیگه خواهش می‌کنم: اینجا بمون! به سوئیس نرو. کسی شما را که یک شبه به زندان نمی‌فرسته. اگر تو ماکس بوتروک را اینجا تنها بگذاری بعد او شروع به نوشتن نامه‌های تهدیدآمیز به پدرم می‌کنه. من کاملاً مطمئنم که او این کار را می‌کنه. پدرم هم آن آدم ضعیفی نیست که بعد از اینکه تو داوطلبانه اجازه دشنام به خود را دادی نزد کسی حرف خوبی به نفع تو درج کنه.
اشترنر: اگر من حالا اینجا بمونم خیلی ساده یک جنایت علیه فرزندان ما است. <تیل اویلن‌اشپیگل> در این لحظه به یک مجله جهانی تبدیل شده است. من باید این مجله جهانی را برای فرزندان‌مان نگهدارم. آزادی حرکت من برای کسب و کارمان حالا کاملاً ضروری است!
لئونا: چه نگرانی‌ای می‌تونه کسب و کار ما برای من داشته باشه! من نگران این هستم که به پدر فرزندانم از طرف یک روزنامه‌نگار بدبخت بعنوان ترسو، بعنوان خائن مُهر خورده شده ببینم! آیا نمی‌تونی صد هزار مارکی را که ما هر ساله لازم داریم به روشی دیگه بدست بیاری، بدون اینکه در آن نقشه‌هائی را نابود کنی که این انسان مردد با نمایشنامه‌هاش تعقیب می‌کنه؟!
اشترنر: اتفاقاً قضیه از این قراره! اگر ماکس بوتروک حالا به زندان نیفته بعد تمام عمرش را در تئاتر خواهد ماند! بعد دیگه به این فکر نمی‌کنه که اشعار سیاسی بنویسه! من باید از بهترین موقعیت استفاده کنم. بعلاوه بوتروک اصلاً لذت بالاتری از اینکه عاقبت یک بار شهید بشه نمی‌شناسه. من نمی‌فهمم چرا تو برای این انسان تأسف می‌خوری! زندان برای او سرزمین میمون‌های تنبله. به او بطور منظم غذا می‌دهند، او احتیاج به شستن خود ندارد، مأمور اجرای دادگاه نمی‌تونه پیشش بره ...
لئونا: ما احتیاجی نداریم از انتقام گرفتنش بترسیم، کاش او حداقل می‌تونست صادقانه برای اشعارش ضمانت کند.
اشترنر: اما تو غرور نویسنده‌های آلمانی را نمی‌شناسی! او برای هر ویرگولی که نوشته با افتخار می‌ایستد!
لئونا: روی صورتت چی داری؟
اشترنر (صورتش را پاک می‌کند): بوری و من تمرین مسابقه بوکس کردیم. ما در این کار بیش از حد به هم نزدیک شدیم. نزدیک بود تقریباً استخون بینی‌اش را خُرد کنم. ... من قویاً معتقدم که همه ما در دو یا سه سال دیگه کاملاً شاد دوباره اینجا در هیئت تحریره دور هم جمع خواهیم شد. مجازاتی که بعنوان ناشر در انتظارم است را می‌شود خیلی ساده‌تر از خارج با پول رفع و رجوع کرد. سه یا چهار روز دیگه تو از اینجا با بچه‌ها به جائی که من هستم سفر می‌کنی. ما کریسمس را در سوئیس با همدیگه جشن خواهیم گرفت و در پاریس در محله زیبائی یک آپارتمان اجاره خواهیم کرد.
لئونا: آیا تو کاملاً مطمئنی که من با بچه‌ها بدنبال تو خواهم آمد؟
اشترنر: طبق قانون زن باید تابع محل اقامت شوهرش باشه. در صورت اجبار اما در پاریس هم به تنهائی از پس کارها برخواهم آمد.
لئونا: گئورگ! تو را به سعادت بچه‌ها قسم میدم: اینجا بمون!
اشترنر: من سپاسگزار زنی هستم که میخواهد شوهرش را با تمام قدرت به زندان بفرستد! زن‌های دیگر شوهراشونو تحت خطر جانی از زندان نجات می‌دهند! تو مایلی حتماً در حالیکه من در زندانم با کمال میل شاخ رو سرم سوار کنی؟
لئونا (فریاد می‌کشد): گئورگ ... ... (او به این سمت و آن سمت می‌رود، دستها سرگردان بر بالای سر) و من موجود کودکانه و ابله تصور می‌کردم که می‌تونم این انسان رو توسط ترجمه اشعار پدرم نجیب سازم! ... خدای آسمان‌ها، به من وسیله‌ای نشون بده که چطور می‌تونم برای فرزندان بیچارهام پدرشون رو نگهدارم!
اشترنر: پوچ! آیا تو فکر می‌کنی من متوجه نیستم که مدت‌هاست بین تو و تیشاچک چه می‌گذره؟! آیا مگه همین چند شب پیش با پیرهن‌خواب روی زانوش ننشسته بودی؟
لئونا: گئورگ، خدای من، من این کار رو فقط به این خاطر کردم، چون تو خودت آن را از من خواسته بودی! بعد او نقاشی <مسابقه دو> رو صد مارک ارزانتر به تو فروخت.
اشترنر: من از تو برای این کار دعوت کردم تا تو را آزمایش کنم! یک زن مناسب و معقول تن به انجام چنین تحمیلی نمی‌ده!
لئونا: گئورگ! (چشمانش از اشگ تر می‌شوند، او خود را پیش پای اشترنر به زمین می‌اندازد و زانویش را بغل می‌کند.) من برات قسم می‌خورم، گئورگ! من بخاطر خودم اینجا دراز نیفتاده‌ام! من بخاطر فرزندان‌مون پیشت زانو زده‌ام! بخاطر فرزندان بیگناه‌مون! گئورگ، من پای پدر فرزندانم را گرفته‌ام! اینجا بمون، گئورگ! اینجا بمون! آیا مگه بیش از حد بر بالای خود نایستاده‌ای تا شیطان‌وار پا به زمین بزنی؟! تو یک کارگر خستگی‌ناپذیری! تو پولت را قمار نمی‌کنی! تو برای خودت زنی را نگه نمی‌داری! تو مشروب نمی‌نوشی! من در مقابل تو چه هستم، گئورگ! من هیچ‌چیز نیستم! هیچ‌چیز، من این را قسم می‌خورم! من به دو کودک زندگی بخشیده‌ام، وگرنه جرأت این را نداشتم همسر تو نامیده شوم! اما تو همه ما را با هم خفه می‌کنی، خودت را، مرا، بچهها را اگر اجازه بدی در برابر تمام جهان تو رو <تبهکار> بخوانند خفه می‌کنی! آیا برات روشن نیست، گئورگ؟! اگه باعث آرامشت می‌شه با مشت سرم رو خُرد کن! چشم‌هامو در بیار! اما اینجا بمون!
(اشترنر بیهوده سعی می‌کند زانویش را از دست‌های او رها سازد، طوریکه او با زانو بر روی سطح تمام فرش کشیده می‌شود. بعد از آخرین کلماتش او زانوی خود را از دستش رها می‌سازد.)
اشترنر: من یک جفت کفش لاستیکی احتیاج دارم! (او درِ اتاق جانبی را می‌گشاید.)
بوتروک (خارج می‌شود، با نقاشی بوری در دست): من تا حالا نتونستم یک لطیفه مناسب برای این نقاشی پیدا کنم.
اشترنر: آقای بوتروک عزیز اصلاً برای این کار عجله‌ای نیست! (او داخل اتاق جانبی می‌شود، با یک جفت کفش لاستیکی بازمی‌گردد، خود را بر روی یک صندلی می‌نشاند و کفش لاستیکی را می‌پوشد.) من امیدوارم که شما اوقات فراغت پیدا کنید تا برای این نقاشی یک لطیفه بیندیشید، طوریکه خونینتر از آن تا حال در <تیل اویلن‌اشپیگل> منتشر نشده باشد. (او چمدان‌دستی را می‌بندد و می‌خواهد لئونا را در آغوش گیرد؛ اما لئونا تکان نمی‌خورد): حق با توست! از ریختن اشگ بگذریم! (با او دست می‌دهد): خداحافظ!
لئونا (بدون حرکت با سری به جلو خم گشته بر روی فرش چمباته زده است).
اشترنر: بسیار خب، دست نده! ... (کشیده) خداحافظ!
(اشترنر با چمدان‌دستی با عجله از طریق درِ راهرو خارج می‌گردد. بوتروک با حیرتی لال لئونا را زیر نظر دارد.)
 
پرده سوم
لئونارد بوری پشت یکی از میزهای تحریر جانبی نشسته است. دکتر کیلیان با هیجان از این سمت به آن سمت در حال قدم زدن است.
دکتر کیلیان: می‌دانید، من یک انسانم ... اگر من فقط یک چنین زندانی را فقط بو بکشم بعد هرچه درونم است به بیرون می‌ریزد و در مقابل چشمانم شب می‌شود! ... من یک چنین انسانی هستم!
بوری (یک دستمال سرخ رنگ که با لباس بسیار مدرنش در تضاد بالائی است را به سمت بینی‌اش می‌برد و با صدای پُرخروشی در آن فین می‌کند): اشترنر امروز یک آقای در سطح بین‌الملی‌ست! شاهزادگان اروپائی به حضورش شرفیاب می‌شوند! ورودش به امپراتوری آلمان پس از عفو خود چنان است که انگار بخش جدیدی از جهان را برایمان کشف کرده است! و آیا این مرد حقه‌باز، این مجرم، می‌خواهد همکارانش را با غذای سگ سیر سازد؟! ... من به او نشان خواهم داد چه‌کسی در خانه سرآشپز است!
دکتر کیلیان: یک چنین انسانیم من! ... از همان روز اول وقتی این مجرم پوزه‌اش را اینجا در هیئت تحریره مانند خمیازۀ گسترده‌ای باز کرد من در سکوت به خودم گفتم: کتابِ قانون مجازات امپراتوری آلمان پاراگراف 351! به عقیده من اصلاً لازم نبود که گئورگ اشترنر بخاطر کلید صندوق پول به کسی اعتماد کند تا بعد متوجه شود که او کاپیتان دزدها را بعنوان پلیس مخفی استخدام کرده است. آسمان باید خوب بداند چه در نظر داشته که مرا با چنین حس عدالت اهریمنی و پیچیده‌ای در این باند کلاهبرداران جا داده!
بوری (با صدای پُرخروشی فین می‌کند): من آنفولانزای وحشتناکی گرفته‌ام! من یک دو جین دستمال که با آنها بینی‌ام را پاک کرده‌ام برای خشک شدن در آتلیه روی شوفاژ گذاشته‌ام. ... آیا کسی تا حال <تیل اویلن‌اشپیگل> را به این خاطر که گئورگ اشترنر آن را منتشر می‌سازد خریده است؟! ... اگر ما همکاران هنوز غذای سگی‌ای را که اشترنر جلوی‌مان قرار می‌دهد از گلو فرو ببریم بنابراین ارزشش را نداریم که نام‌مان هر هفته در هر پنج قاره جهان سیاه بر سفید چاپ گشته خوانده شود!
دکتر کیلیان: در مدرسه هم وضع حال من اینطور بود! وقتی یکی فقط از خشک‌کن دیگری استفاده می‌کرد، یا حتی کلمه‌ای از دفترچه دیگری می‌دزدید، بعد فوری چنان خشم تا حد قتل و مجازات خداگونه‌ای من رو در بر می‌گرفت که باید از کلاس درس خارجم می‌ساختند! اگر من آن مردک را می‌تونستم اینجا در میان این دست‌ها داشته باشم و می‌تونستم کتاب قانون امپراتوری را تو گلوش طوری فرو کنم که نشود با انبرِ نوزاد از رحم خارج‌ساز هم دوباره آن را از گلو خارج ساخت! یکی به من بگه که چرا من متخصص جنائی نشده‌ام! من جهان زیبایمان را طوری از وجود این دزدان پول صندوق و جاعلان پاک می‌کردم که ما مردمان صادق بعداً می‌توانستیم پول‌های خود را همه‌جا آزادانه قرار دهیم!
بوری (با صدای پُرخروشی فین می‌کند): و به یک آدم بی‌خیال، به یک آدم بدبختی مانند این اشترنر که خون کارمندان خود را می‌مکد تا بتواند برای همسرش یک دستشوئی الماس‌کاری شده بخرد، برای او شما ترجیح می‌دهید یک بنای یادبود ملی در پارک مقابل کلیسای روح‌القدس بسازید!
دکتر کیلیان: شما یک دلقکید!
بوری (بدون آنکه فین کند): اما شما اشتباه عظیمی می‌کنید اگر فکر کنید که من یک دلقکم! نه، این قضاوت برای شکوه بخشیدن به شناخت‌تان از انسان قطعاً کافی نیست! باید به شما بگویم که در واقع چه رفتاری باید کرد؟ آیا باید به شما بگویم که در اینجا چه کسی دلقک است؟ ... نه، من دلقک نیستم؛ من مطمئناً نیستم! اما شما خودتان! شما یک دلقکید!
دکتر کیلیان (با زیرکی): شما یک شترید!
بوری (بدون فین کردن): و می‌دانید شما چه هستید؟! آیا باید به شما بگویم، که شما چه هستید؟! آیا شاید سیاه بر سفید به شما نوشته بدهم که شما چه هستید؟! ... شما هم یک شتر هستید! ــ (با صدای پُرخروشی فین می‌کند.) می‌دانید من به شما چه می‌گویم؟! اگر بگذارید که اشترنر شما را در تمام مدت عمرتان با یک غذای سگی سیر کند، سپس شما ارزش آن را ندارید که نامتان تمام هفتهها در تمام پنج قاره سیاه بر سفید چاپ گشته و خوانده شود!
دکتر کیلیان: و می‌دانید من به شما چه می‌گویم؟! من هیچ‌چیز به شما نمی‌گویم! (تیز به چشمانش خیره گشته): من شما را به جشن گرامیداشت روز کلیسا دعوت می‌کنم!
بوری (با صدای پُرخروشی فین می‌کند و دستمال را در مشت گره کرده‌اش بلند می‌کند): یا حرفتان را پس بگیرید یا اینکه من شما را به قصد کشت می‌زنم!
دکتر کیلیان (در حال فرار): به خاطر خدا اول دستمال را داخل جیبتان کنید!
بوری (با صدای تهدیدآمیزی فین می‌کند، در حال تعقیب دکتر کیلیان دستمال را در مشت گره کرده‌اش بلند می‌کند): اگر حرفتان را پس نگیرید چلاقتان می‌کنم!
دکتر کیلیان (در حال فرار): دستمال پُر از آب بینی آنفولانزائی‌تان را کناری بگذارید! من نمی‌خوهم توسط شما بیمار شوم!
گئورک اشترنر با سرعت از طریق درِ راهرو وارد می‌شود.
اشترنر (بسیار تیز و تند): این چه کاری‌ست؟! اگر قصد کتک زدن همدیگر را دارید بروید پائین به خیابان!
بوری (بر روی یک صندلی تلو تلوخوران می‌نشیند): من به زحمت می‌توانم خودم را روی پاهایم نگاه دارم! من آنفولانزای وحشتناکی دارم!
دکتر کیلیان (در حال گره کردن مشت‌هایش): یک چنین مجرمی!
اشترنر: در پاریس و لندن دیگر کتک‌کاری انجام نمی‌شود. آدم آنجا بطور کامل از ضرب و شتم در امان است! به این خاطر آدم از زندگی در پاریس لذت می‌برد.
بوری (با صدای پُرخروشی فین می‌کند): من می‌خواستم بپرسم که جریان اضافه کردن حقوق ما به کجا رسیده است.
اشترنر: آقای بوری عزیزم، من در حال حاضر نمی‌تونم به هیچوجه نیازی به شما داشته باشم! من و آقای دکتر کیلیان باید در باره نکات مهمی با هم صحت کنیم.
بوری: این هم خوب است! (او فین می‌کند و از جا برمی‌خیزد.) شما این سؤال را دیگر از من نخواهید شنید (از طریق درِ راهرو می‌رود.)
اشترنر: بوری در کاخ من در پاریس با دستمال از کنار درِ خانه هم نمی‌تونه رد بشه.
دکتر کیلیان: می‌دونید، من انسانیم که ...
اشترنر (در حال قطع کردن حرف او): یک لحظه صبر کنید! (او در پشت میز تحریر میانی با تلفن صحبت می‌کند.) به آقای حسابدار  دویر بگوئید که با دفتر محاسباتِ کل داخل شوند. (به دکتر کیلیان): آیا در کتاب قانون مجازات نگاه کردید؟
دکتر کیلیان: پاراگراف 351! ... می‌دانید، من انسانیم که ...
اشترنر (حرف او را قطع می‌کند): چه مجازاتی برای آن تعیین شده است؟
دکتر کیلیان: ده سال زندان.
اشترنر: لعنت! انتظار این همه را نمی‌کشیدم. (درِ اتاق زده می‌شود): داخل شوید!
حسابدار تیتوس دویر، یک دفتر کل محاسبات در زیر بغل، از طریق درِ راهرو داخل می‌شود و در مقابل اشترنر می‌ایستد.
دکتر کیلیان در پشت میز تحریر قرار گرفته شده در کنار اتاق مجاور می‌نشیند.
دویر (در حال تعظیم کردن): آقای اشترنر امری دارند؟
اشترنر: خواهش می‌کنم در مقابل من نترسید. من ابداً هیچ آسیبی به شما نمی‌رسانم. من مایلم فقط اول بدانم که شما چند فرزند دارید.
دویر: تا حالا فقط دوازده فرزند. اما فرزند سیزدهم در راه است.
اشترنر: و همه آنها را می‌خواهید با حقوقتان سیر کنید؟
دویر: تا آنجا که ممکن است، آقای اشترنر.
اشترنر: حالا اما اگر یک بار کارها خوب پیش نرود بعد نمی‌ترسید از اینکه به گمراهی بیفتید؟
دویر: آقای اشترنر، من ابداً ترسی به این خاطر ندارم.
اشترنر: اما من از آن می‌ترسم. ... من اگر بجای شما بودم کمی افسارم را می‌کشیدم! ... آیا شما تا چند هفته قبل در نزد بروکشوس در لایپزیک مشغول کار بودید؟
دویر: من دو سال در استخدام بروکشوس در لایپزیک بودم.
اشترنر: بروکشوس در لایپزیک به شما درخشانترین توصیه‌نامه را دادند. این باید طبیعتاً مرا مشکوک می‌ساخت. به این دلیل من از بروکشوس در لایپزیک پرسیدم که به چه دلیل او به شما هنگام بیرون آمدن از استخدامش چنین توصیه‌نامه درخشانی داده است، و بروکشوس در لایپزیک برایم نوشت که او به شما فقط به این دلیل آن توصیه‌نامه درخشان را داده است، چون شما برای کاری که داشته‌اید غیرمستقل بوده‌اید. می‌بینید، من به این خاطر شما را در اینجا استخدام کردم. ... حالا برای ما تعریف کنید به چه دلیل دفتر محاسبات ما چنین مشکل غیرقابل حلی برایتان ایجاد کرده است.
دویر (دفتر را می‌گشاید): در فهرست ترازنامه ناخالص من نشان می‌دهد که در دو سال گذشته 24000 مارک از دارائی خالص‌مان گم شده است.
اشترنر: آیا غیرمستقل بودنتان آنقدر نیست که بخاطر این رویت کردن در برابر دادگاه قسم یاد کنید؟
دویر: من باید حتی به این خاطر قسم بخورم، وگرنه اجازه ندارم ترازنامه ناخالصم را در دفتر اصلی ثبت کنم.
اشترنر: اما به مشکلات دیگری برخورد نکردید؟
دویر: من سپس هنگام بررسی در دفترهای حسابجاریِ طلبکاران ساختگی یافتم که به دفتر حساب شولتسه واریز شده بود. این شولتسه باید در دو سال برایمان 24000 مارک سریش تحویل داده باشد.
دکتر کیلیان (با مشت بر روی میز می‌کوبد): یک چنین مجرمی!
اشترنر: آیا برای قسم خوردن هم بیش از حد غیرمستقل نیستید؟
دویر: من فقط وقتی غیرمستقلم که چیزی نتواند خود را در اعداد بیان کند.
اشترنر (به دکتر کیلیان): خب آقای دکتر، می‌خواهید حالا لطفاً اقدام کنید!
دکتر کیلیان (از جا برمی‌خیزد): بالاخره! حالا نگاه کنید من چه انسانی هستم! (از طریق درِ راهرو خارج می‌شود.)
اشترنر: آقای دویر عزیز، شما باید واقعاً افسار را کمی بکشید! در پاریس یک حسابدار فقط دارای دو فرزند است.
دویر: در واقع کسی اصلاً نمی‌خواهد خیلی زیاد هم دارای فرزند شود. اما من بخاطر نشستن زیاد دچار ناراحتی گوارشی بدی شده‌ام. به این خاطر همیشه وقتی صبح‌های زود از خواب بیدار می‌شوم بی‌قرارم.
دکتر کیلیان حسابدار فولمن را با یک لگد از طریق درِ راهرو به داخل می‌اندازد.
دکتر کیلیان: آسمان، پروردگار، شیطان، صلیب، ساکرامنت، ساکرامنت، ساکرامنت، ساکرامنت، ساکرامنت!
فولمن (دست‌ها داخل جیب‌های شلوار): من برای این بنگاه حداقل سه برابر میزان مساعده‌ها صرفه‌جوئی کردم! دو سال تمام از دارائی آقای اشترنر در برابر حملات همکارانش مانند سگ دفاع کردم!
دکتر کیلیان (یک طپانچه از جیب عقب شلوارش خارج می‌سازد، با دقت خشابش را امتحان می‌کند، دو تیر به سقف اتاق شلیک می‌کند و طپانچه را به سمت فولمن نشانه می‌گیرد): دست‌ها را از جیب‌تون خارج کنید یا اینکه تیری به پایتان شلیک می‌کنم!
فولمن (دست‌ها را از جیب شلوارش خارج می‌کند و در جیب‌های کتش داخل می‌کند): این چیزی نیست بجز انتقام ناجوانمردانۀ شما بخاطر امتناع من با دادن مساعده به شما!
دکتر کیلیان (طپانچه را به سمت فولمن نشانه می‌گیرد): دست‌ها را از جیب خارج کن، یا اینکه تیری به پای شما شلیک می‌کنم!
فولمن (دست‌ها را از جیب کتش خارج می‌کند): من در این دو سال تنها شخصی بودم که حقیقتاً برای منافع بنگاه کار کرده‌ام!
دکتر کیلیان (در پشت میز تحریر روبروی اتاق مجاور می‌نشیند، طپانچه را رو به فولمن نشانه می‌گیرد و تلفن روی میز را بین خود و طپانچه قرار می‌دهد. به فولمن): با کوچک‌ترین نشانه‌ای از تلاش برای فرار یک گلوله در پایتان می‌نشانم! (با تلفن صحبت می‌کند): آه، شمائید، دوشیزه عزیز، لطف کنید و من رو تا حد امکان سریع به دادستانی در کونیگل وصل کنید. دادگاه شماره یک. دفتر شماره 3674. آه، شما، دوشیزه عزیز، به آقای سکرتر مایر لطفاً بگوئید که من مایلم خیلی فوری با دادستان مولر در باره موضوع بسیار مهمی صحبت کنم! بله، فوری! ... یک موضوع بسیار مهم!
فولمن (شروع به لرزیدن می‌کند و آهسته روی زانو خم می‌گردد): آقا ... آقای دکتر، تمامش کنید، آقا ... یکی بین دنده‌های چرخ گیر افتاده، بعد او کار می‌کند، ... او مقصر بود، او مقصر نبود ... بعداً برای هشتاد مارک مجازاتی سخت‌تر از قبلاً برای پانصد مارک. آقای دکتر، نگذارید که من به زندان بروم. آدم آنجا دارای هیچ حقوقی نیست، آدم هیچ شانسی ندارد. یکشنبه روز کار کردن است و روز کار یک روز عذاب. آقای دکتر، همین الان مردن بهتره. آدم بیشتر یک گاو است که از هر طرف بهش شلیک می‌شه. بس کنید آقای دکتر! لطفاً بس کنید! شما نویسنده‌اید، شما هنرمندید. یک چنین کاری برای شما مهم نیست. آقای دکتر من دارای همسرم. همسرم بخاطر من از میان آتش می‌گذره. اگر زنم بخاطر من دیوانه شود دیگر چیزی از او باقی نخواهد ماند. خیابان! بیمارستان! من خواهش می‌کنم: اجازه ندهید که بین دنده‌های چرخ گیر بیفتم!
دکتر کیلیان (با تلفن صحبت می‌کند): آه دوشیزه عزیز! آقای دادستان می‌خواهند شخصاً پای تلفن بیاید! من از شما بسیار سپاسگزارم. (او یک کتاب باز شده را از روی میز برمی‌دارد و آن را بین خود و طپانچه قرار می‌دهد. به فولمن): پاراگراف سیصد و پنجاه و یک کتاب قانون مجازات امپراتوری آلمان از این قرار است: (می‌خواند) اگر کارمندی در پول و یا اشیاء دیگری که او بصورت رسمی دریافت کرده است اختلاس کند، یا در رابطه با اختلاس در ثبت یا کنترل درآمد یا هزینهها نادرست ثبت، جعل یا پنهان کند، به این ترتیب مجازات زندان تا ده سال به او تعلق می‌گیرد.
فولمن (با لرز از جا برخاسته و خود را به سمت اشترنر چرخانده است، طوریکه او دکتر کیلیان را نمی‌تواند ببیند): خدای من، آقای اشترنر، آیا مگر دیوانه‌اید؟! آیا مردم را به زندان انداختن کسب و کار است؟! من به شما دو برابر پول را پرداخت می‌کنم. من به شما پنجاه هزار مارک می‌پردازم. فقط یک ثانیه به من فرصت فکر کردن بدهید!
(دکتر کیلیان به سقف اتاق یک گلوله شلیک می‌کند که در اثر آن فولمن با کشیدن فریادی بر زمین سقوط می‌کند.)
دکتر کیلیان: شما جانی، شما  آدم بیچاره، شما از کجا می‌خواهید پول بدست بیاورید تا بخواهید با آن بیست و چهار هزار مارک را بپردازید؟!
فولمن (پاهایش را لمس می‌کند): خدا را شکر، گلوله به من اثابت نکرده! (او برمی‌خیزد.) من یک مادرزن دارم. مادرزن من به بیماری تصلب شرایین مبتلاست. مادرزن من ثروتمند است. مادرزن من ضمانتم را می‌کند. بعد من ده سال تمام نیمی از حقوق ماهیانه‌ام را به شما می‌پردازم.
دکتر کیلیان: شما اول یک گواهی‌نامه را امضاء می‌کنید که از ما بیست و چهار هزار مارک دزدیده‌اید!
فولمن: آیا آن را آماده کرده‌اید؟ ... ... شاید بتوانم مادرزنم را برای قرض دادن تمام پول متقاعد کنم.
دکتر کیلیان: جنایتکاری مانند شما سزاوار چنین همدردی‌ای نیست! (او از روی میز کاغذی را برمی‌دارد) این گواهی‌نامه شما است: (می‌خواند) من برتولد فولمن با امضاء خود گواهی میدهم که از بنگاه انتشاراتی گئورگ اشترنر بیست و چهار هزار مارک اختلاس کرده‌ام و خود را موظف می‌سازم که از امروز تا پرداخت کامل مبلغ اختلاس شده ماهیانه دویست مارک بپردازم.
فولمن: آقای دکتر کاغذ را بدهید! (او زیر گواهی‌نامه را امضاء می‌کند و آن را برمی‌گرداند.) شاید در آینده نزدیک مادرزنم بمیرد. بعد تمام این هیجانات اضافی خواهند بود.
(زنگ تلفن روی میز به صدا می‌آید.)
دکتر کیلیان (مشغول صحبت با تلفن): اینجا دکتر کیلیان صحبت می‌کند. آنجا چه کسی؟ ... ... آه، آقای دادستان، خودتان هستید. ... بله، من به شما تلفن کردم. آقای دادستان من می‌خواستم از شما بپرسم که آیا شاید امشب ساعت نُه ... بله: امشب ساعت نُه به رستوران تازه افتتاح شده به همراه آقای پینکاس رئیس دادگسری برای یک دور بازی اسکات تشریف می‌آورید. پس؟ با آن موافقید؟ ... پینکاس رئیس دادگستری هم موافقتشان را اعلام کردند. ... بهترین تشکرها. با احترام فائقه ... ... (او گلوله‌ای به سقف اتاق شلیک می‌کند و کتاب باز شده روی میز را در دست می‌گیرد. به فولمن): پاراگراف شصت و هفت کتاب قانون مجازات امپراتوری آلمان می‌گوید: (می‌خواند) تعقیب مجرمین در صورتیکه مجرم به حبسی کمتر از ده سال محکوم گردد بعد از ده سال مشمول مرور زمان می‌گردد. شما جانی حتماً برای برگرداندن پول اختلاس دزدی شده ده سال تمام به پرداخت دویست مارک در ماه احتیاج دارید، اگر فقط یک ماه از انجام این کار خوددای کنید شکایتنامه نزد دادستان کل فرستاده خواهد شد و شما به زندان خواهید رفت!
فولمن: اما آقای دکتر، من باید به شما بگویم که اگر فقط یک کلمه از آنچه من اینجا امضاء کرده‌ام به بیرون درز کند بعد باید ببیند که چطور به پولتان خواهید رسید! اگر قرار باشد که من پس از بیهوده گشتن به دور جهان برای پیدا کردن کار عاقبت به زندان بروم بنابراین می‌گذارم که همین امروز مرا به زندان بیندازند.
دکتر کیلیان: من مطمئن هستم که رفتن به زندان باب میل شماست! طوریکه ما باید عاقبت بدهکار هم بشویم که چرا شما نمی‌توانید کاری پیدا کنید! نه، دوست محترم، ما برای این وضع هم تدارک دیده‌ایم! (او یک ورقه کاغذ از روی میز برمی‌دارد.) ما اینجا برای شما توصیه‌نامه‌ای نوشته‌ایم. (می‌خواند) بنگاه انتشاراتی گئورگ اشترنر گواهی می‌دهد که آقای برتولد فولمن دو سال تمام بعنوان حسابدار با رضایت کامل نزد ما مشغول به کار بوده است. در این مدت کمترین دلیلی برای شکایت کردن از ایشان وجود نداشته است و به این خاطر بنگاه انتشاراتی ما وظیفه خود می‌داند که به آقای برتولد فولمن با کمال میل درخشانترین توصیه‌نامه را بدهد.
فولمن (توصیه‌نامه را می‌گیرد، آن را تا می‌زند و داخل جیبش می‌کند): صمیمانه تشکر می‌کنم!
دکتر کیلیان: شما دویر! لطف کنید و این جانی را از طریق راهروی خانه تا خیابان همراهی کنید. خوب دقت کنید که پالتوهای‌مان به سرقت نروند!
(فولمن و دویر از طریق درِ راهرو می‌روند.)
بعد از خارج شدن آن دو، کونو کونراد لاوبه و بارون تیشاچک، هر دو با پوشه در زیر بغل، از طریق درِ راهرو داخل می‌گردند.
اشترنر (از جا برخاسته است، به دکتر کیلیان): شما این کار را عالی انجام دادید. وقتی به پاریس بیائید می‌توانید پیش همسرم ساکن شوید.
لاوبه: آقای اشترنر، من آمده‌ام تا بخاطر بخشودگی غیرمنتظره‌تان به شما تبریک بگویم.
تیشاچک: من فکر می‌کنم که این یک مهربانی جذاب از طرف دولت بود که بیشرمان را صحیح و سالم به ما دوباره بازگرداند.
اشترنر: من خیلی ساده به دولت بدهی‌ام را پرداختم، ولی این در پارلمان آلمان اجازه مطرح شدنش نیست.
تیشاچک: به من هم اجازه بدهید بخاطر عفو شدنتان به شما تبریک بگویم.
اشترنر: این کار را پدرزنم انجام داد. پدرزن من از طریق اجرای نمایشنامه‌هایش با تمام مدیران تئاتر دربار دوست است.
لاوبه: البته عفو شما باید پول زیادی برایتان خرج برداشته باشد! اما حالا شما خدا را شکر آزادید!
اشترنر: من اصلاً به این خاطر افتخار نمی‌کنم. من در این بهار سه هفته با همسرم در مونت کارلو به کازینو رفتم و هرگز بیشتر از پنج فرانک نمی‌نشاندم.
تیشاچک: برای این کار شجاعت خارق‌العاده‌ای لازم است. من در این کار مرد عجیب و غریبی هستم. من ترجیح میدم هر روز فقط یک سوسیس بخورم تا اینکه یک بار کمتر از صد مارک بر روی یکی از رنگ‌ها بنشونم!
اشترنر: چون شما یک بارون هستید! آیا برایم یک نقاشی زیبا برای <تیل اویلن‌اشپیگل> آوردید؟
لاوبه: من هم برایتان یک نقاشی زیبا برای <تیل اویلن‌اشپیگل> با خود آورده‌ام.
اشترنر: این مهربانی شما را می‌رساند. (او نقاشی‌ها را از هر دو نفر می‌گیرد و به آنها نگاه می‌کند.) شگفت‌انگیز! غیرقابل پرداخت! (او نقاشی‌ها را به دکتر کیلیان نشان می‌دهد.) فقط یک بار به این نقاشی‌ها نگاه کنید! ... چرا هیچ لطیفه‌ای زیرشان نوشته نشده است؟
تیشاچک: بر روی کاغذ نقاشی من متأسفانه دیگه جای خالی برای لطیفه باقی‌نمونده بود.
لاوبه: متأسفانه دیگر لطیفه‌ای به خاطرمان نمی‌رسد. به محض اینکه شما ما را در سود مالی <تیل اویلن‌اشپیگل> سهیم کنید بعد درخشان‌ترین لطیفه‌ها به یادمان خواهد آمد.
تیشاچک: اگر آدم مانند شما بعنوان یک آقای بلندمقام بین‌المللی مرتب در سراسر اروپا سفر کند، بنابراین باید در ثروت افسانه‌ایش هم به کارمندان وفادارش کمی اجازه سهیم گشتن بدهد.
اشترنر: شما احتمالاً دیوانه شده‌اید! شما احتمالاً عقلتان طبیعی کار نمی‌کند! شما چه فکر کرده‌اید! شما سود <تیل اویلن‌اشپیگل> را در احمقانه‌ترین شکل بالا تخمین می‌زنید!
دکتر کیلیان (همچنان نشسته در پشت میز تحریر جانبی، مشغول کشیدن یک پیپ بلند روستائی‌ست): آقای اشترنر عزیز، خودتان را بی‌جهت ناراحت نکنید، بزودی انجام می‌گردد. (او تلفن می‌کند) شما، دوشیزه، دختر خوبی باشید و به آقای دویر بگوئید که لطفاً با دفتر حساب مساعده‌ها اینجا بیاید.
اشترنر: از خودتان خیلی ساده بپرسید که <تیل اویلن‌اشپیگل> را چه‌کسی تأسیس کرده است، شما یا من؟ فقط به این فکر کنید که من از هر یک از شماها چه ساخته‌ام! اگر من شماها رو از خیابان جمع نمی‌کردم چه می‌تونستید امروز باشید؟ قحطیزده می‌موندید! ولگرد! نامزد کاندید خودکشی! من از هر یک از شماها یک هنرمند مشهور جهانی ساخته‌ام!
تیتوس دویر (با دفتر مساعده در زیر بغل از طریق درِ راهرو داخل می‌شود): آقای اشترنر امری داشتند؟
دکتر کیلیان: لطفاً در دفترتان ببینید که چه مقدار مساعده آقای کونو کونراد لاوبه از ما دریافت کرده‌اند.
دویر (در حال بررسی دفتر): آقای کونو کونراد لاوبه مساعده دریافت کرده‌اند ... ... ... ده هزار مارک و نوزده فنیگ.
لاوبه: این یک اشتباه است! این امکان ندارد درست باشد! کاملاً غیرممکن است! من بیشتر از هزار و دویست مارک از شما مساعده نگرفته‌ام.
دکتر کیلیان: خدا را شکر که ما رسیدهایتان را داریم. (به دویر) حالا ببینید چه مقدار مساعده آقای بارون تیشاچک از ما مساعده دریافت کرده‌اند.
دویر (در حال بررسی دفتر): آقای بارون تیشاچک مساعده دریافت کرده‌اند ... ... بیست هزار مارک و هفتاد و پنج فنیگ.
تیشاچک: من آن را فوق‌العاده خنده‌دار می‌یابم! من فکر می‌کردم که حداقل پنجاه هزار مارک مساعده دریافت کرده‌ام!
اشترنر (به دویر): شما واقعاً به طور اسفناکی فاقد استقلالید! شما می‌توانید بروید!
دویر: من می‌خواستم هنوز اجازه سؤالی به خودم بدهم، آیا صندلی راحتی قدیمی‌ای که بالا در اتاق نقاشی قرار دارد باید بعنوان موجودیِ بنگاه بحساب آورده شود؟
دکتر کیلیان: بله، چه فکر می‌کنید آقای اشترنر عزیز؟ با صندلی راحتی قدیمی چه باید کرد؟
اشترنر (عصبی به دویر): عدم استقلال شما اما واقعاً غیرقابل تحمل است! ... بگذارید آن را پائین بیاورند. بعد خواهیم دید که باید با آن چه کرد.
دویر (تعظیم می‌کند): بسیار خوب آقای اشترنر. (از طریق درِ راهرو خارج می‌شود.)
دکتر کیلیان (به تیشاچک و لاوبه): حالا قبل از اینکه درخواست کنید که به حقوقتان اضافه شود بدهی‌تان را بپردازید!
لاوبه: آقای دکتر شما دارای چنان روح همکاری و رفاقت هستید که باید به این خاطر نشان افتخاری از صلیب آویخته به نخ کنف به گردنتان آویزان کنند!
دکتر کیلیان: اگر شما کلاه‌بردار یک بار دیگر برایم نشان افتخار در نظر بگیرید بعد من از شما برای جشن گرامیداشت روز کلیسا دعوت می‌کنم.
اشترنر: در ضمن از حالا به بعد دیگر اصلاً به لطیفه‌هاتون احتیاجی ندارم. فقط نقاشی‌های شماها رو دریافت می‌کنم. و طبق قراردادمون اجازه ندارید نقاشی‌هاتونو به روزنامه‌های دیگر بفروشید.
تیشاچک: شما مایلید احتمالاً از این به بعد زیر نقاشی‌های ما لطیفه‌های خودتون رو بنشانید؟
لاوبه: شما ظاهراً در این باور زندگی می‌کنید که توسط عفو غیرمنتظره لطیفه‌هایتان هم بهتر شده‌اند!
اشترنر: من در تابستان گذشته در کانتون وَلی در سوئیس کسی را پیدا کردم که برای لطیفه‌گوئی بدنیا آمده است. البته من او را فوری استخدام کردم. او تا چند روز دیگر به اینجا خواهد آمد.
تیشاچک: ترس من فقط این است که لطیفه‌های این دوست لطیفه‌گو برای خوانندگان <تیل اویلن‌اشپیگل> کمی کودکانه، کهنه و بی‌مزه به نظر برسد.
اشترنر: این فقط و فقط بستگی به موضوعی دارد که برای او مطرح می‌کنند. برای مثال برایش یک موضوع پُر شور مطرح کنید، سپس لطیفه‌هائی که او در باره‌اش می‌گوید در کمال تعجب عالی از کار درمی‌آیند.
لاوبه: من بسیار هیجانزده‌ام که این لطیفه‌گوی امین سوئیسی به زندگی درباری‌تان در پاریس چه خواهد گفت.
اشترنر: او هیچ‌چیز نمی‌گوید. او کر و لال است. وقتی آدم برایش موضوعی مطرح می‌کند، بعد او اول مانند دیوانه‌ها لحظه‌ای می‌خندد. سپس لطیفه‌اش را با یک گچ بر روی یک تخته سیاه می‌نویسد. بعلاوه او معمولاً یک زندگی رویائی غیرقابل دسترس دارد. این یک واقعیت پذیرفته شده است: هرچه زندگی عاطفی یک انسان پائین‌تر باشد بنابراین لطیفه‌هایش هم درخشانترند.
دویر (از طریق درِ راهرو وارد می‌شود): آقای اشترنر من مؤدبانه معذرت می‌خواهم. ما حالا صندلی راحتی را پائین آورده‌ایم. می‌توانیم آن را داخل بیاوریم؟
اشترنر: بله، خواهش می‌کنم.
(دویر و یک کارمندِ دفتر صندلی راحتی را به داخل اتاق می‌آورند و آن را از سمت جلو رو به تماشگران بر روی فرش قرار می‌دهند. صندلی ظاهراً هنوز کاملاً تازه است و چنین به نظر می‌رسد که جای نشستن محکمی داشته باشد. اما وقتی آدم روی آن می‌نشیند بعد تا کف اتاق به پائین فرو میرود، طوریکه پاها در هوا معلق می‌مانند.)
دویر (خود را روی آن می‌نشاند و دوباره بلند می‌شود): می‌بینید!
اشترنر (خود را روی آن می‌نشاند و دوباره بلند می‌شود): خیلی عجیبه!
دکتر کیلیان: آیا این همان صندلی‌ای‌ست که دو سال تمام آن بالا در آتلیه نقاشی قرار داشت؟
تیشاچک: این همان صندلی‌ست! اگر این صندلی قادر به حرف زدن بود!
دویر: دختران مدل خیلی بی‌ملاحظه با صندلی رفتار کردند. آنها صندلی را کاملاً خُرد کرده‌اند.
لاوبه: با دخترها هم خیلی با ملاحظه رفتار نشده است. آنها در این دو سال خیلی ساده روی صندلی نشستند.  
دکتر کیلیان: آنها از صندلی در جلسات مربوطه با علاقه زیادی بعنوان یک تریبون استفاده کردند.
تیشاچک: چه‌کسی در هیئت تحریه از این صندلی خاطره دلپذیری ندارد!
لاوبه (خود را روی آن می‌نشاند و دوباره از جا برمی‌خیزد): عجیبه! ... این صندلی باید خاطراتش را ثبت کند. بعد ما آن را مصور می‌کنیم و می‌گذاریم فصل به فصل در <تیل اویلن‌اشپیگل> منتشر شود.
اشترنر: چیز بهتری به فکرم رسید. من آن را بعنوان صندلی متقاضی کنار میز تحریرم قرار می‌دهم. اینطوری، ببینید! (او صندلی را با فشار کنار میزش قرار می‌دهد.) اگر حالا کسی از من چیزی بخواهد بعد من صندلی را برای نشستن به او تعارف می‌کنم. سپس فرد مزبور ابتدا پاهایش به هوا می‌رود و اگر بخواهد مستقیم بنشیند باید با دست‌هایش خود را محکم نگاه دارد. من صندلی چرخدارم را کمی بیشتر به بالا می‌برم. (او این کار را می‌کند.) خوب، می‌بینید! بعد من کاملاً بالا می‌نشینم و درخواست‌کننده کاملاً پائین. (به دویر، چون در زده می‌شود): ببینید چه‌کسی آمده است.
دویر (درِ راهرو را باز می‌کند و به سمت اتاق حرف می‌زند): آقای بوتروک بیرون ایستاده‌اند. می‌پرسند که آیا آقای اشترنر وقت صحبت دارند؟
اشترنر: لطفاً داخل شوند!
دویر (در را نگهداشته است): آقای اشترنر خواهش می‌کنند داخل شوید. (او می‌گذارد ماکس بوتروک داخل شود و به کارمند دفتر با سر اشاره می‌کند و هر دو اتاق را ترک می‌کنند.)
اشترنر: من متأسفم آقای بوتروک، اما من امروز واقعاً یک لحظه هم وقت برای شما ندارم.
بوتروک (با تکیه بر یک چوب زیر بغل، با زحمت بر روی یک پای شق نگهداشته شده می‌لنگد): چی؟ شما دوباره وقت ندارید؟ وقتی من پریروز اینجا بودم گذاشتید به من بگویند که شما امروز ساعت شش برایم وقت دارید! حالا ساعت شش است! من می‌توانم به شما اطمینان بدهم که مسیر خانه‌ام تا به اینجا راحت نبوده است.
اشترنر: من می‌دانم که شما تصادف کرده بودید. شما یک پایتان شکسته است. این واقعاً مایه تأسف است که برای شما چنین تصادفی باید دقیقاً هنگامی رُخ دهد که شما شروع کرده‌اید کمی موفقیت بدست آورید. اما تغییری در این واقعیت نمی‌دهد که من حالا باید به اپرا بروم. <آوازهای استادانه> ساعت شش و سی دقیقه شروع می‌شود!
بوتروک: چه بهتر! بنابراین من رابطه‌مان را تمام شده بحساب می‌آورم. (او قصد رفتن دارد.)
اشترنر: هوم ... آقایان عزیز می‌بخشید. من باید یک لحظه با آقای بوتروک تنها صحبت کنم.
دکتر کیلیان (طپانچه را بر روی میز تحریر جانبی قرار می‌دهد): آقای اشترنر عزیز، من طپانچه را در هرصورت برای شما اینجا می‌گذارم. (به سمت اشترنر می‌رود و با او دست می‌دهد.) خدا حافظ.
اشترنر: من از شما متشکرم. حالا واقعاً این را کم داریم که ما برادرانه بنوشیم.
(دکتر کیلیان، لاوبه و تیشاچک از طریق درِ راهرو خارج می‌شوند.)
اشترنر (خود را روی صندلی چرخنده‌اش می‌نشاند و به بوتروک صندلی راحتی را تعارف می‌کند): لطفاً بنشینید.
بوتروک (بدون آنکه بنشیند): متشکرم. آنچه من به شما برای گفتن دارم سریع گفته می‌شود. نتایجی که شما از قرادادمان استخراج می‌کنید فراتر از این واقعیت‌اند که من تمام کارهایم را بدون آنکه در طول زندگی یک فنیگ برایم سود آورده باشد تسلیم شما کرده‌ام. من اما نمی‌توانم بگذارم حق پژمرده شود و برای خود توسط کارم که حالا همه‌جا برایش ارزش قائلند معاش زندگیم را بدست نیاورم. بنابراین من از شما خواهش می‌کنم قرارداد کاری‌مان را لغو کنید یا یک قرارداد دیگر با من ببندید.
اشترنر: من اگر بگذارم که شما مستقلاً کار کنید معنی‌اش این است که با دست خودم گوشتم را می‌بُرم. زیرا به محض اینکه شما با کار مستقل نانتان را کسب کنید دیگر برای <تیل اویلن‌اشپیگل> چیزی نخواهید نوشت.
بوتروک: امیدوارم که آنچه من برای <تیل اویلن‌اشپیگل> می‌نویسم تا ابد بدترین چیزهائی که در این جهان نوشته‌ام باقی‌بمانند!
اشترنر: از خدای مهربان سپاسگزار باشید که بنگاه نشری وجود داشته که توانسته از شعرهایتان استفاده کند! در غیراینصورت شما از گرسنگی می‌مردید!
بوتروک: این درست است! اما هتک حرمت‌هائی که باید در این راه تحمل می‌کردم را نمی‌توانم راحت فراموش کنم!
اشترنر: چرا حالا شما اینطور به هیجان آمده‌اید! ببینید لابه! تیشاچک را ببینید! بوری را ببینید! آنها توسط کارهایشان در <تیل اویلن‌اشپیگل> شهرت جهانی پیدا کرده‌اند!
بوتروک: اودول و ماگی هم شهرت جهانی دارند و احتمالاً مدت طولانیتری هم از هنرمندانی که هرچیز بالاتر از خود را مسخره می‌کنند و در باره‌شان یک میلیون بار نقاشی‌های یکسان می‌کشند مشهور می‌مانند! ... اگر شما قرارداد مرا تغییر ندهید بنابراین من قرادادمان را از امروز فسخ شده می‌دانم!
اشترنر: آیا فکر نمی‌کنید که اگر شما یک لحظه بنشینید ما می‌توانیم در باره همه‌چیز آشتی‌جویانه‌تر صحبت کنیم؟ من با کمال میل اعتراف می‌کنم که قرارداد شما با معروفیت امروزتان همخوانی ندارد. اما شما غیرممکن است از من بخواهید براحتی از تمام مزایائی که می‌برم ساده بگذرم.
بوتروک (به این سمت و آن سمت می‌رود): من نمی‌توانم بنشینم! برای این کار بیش از حد هیجانزده‌ام! ... من فقط به شما هشدار می‌دهم که مرا حالا دست کم نگیرید! وگرنه می‌توانید به تلخی پشیمان شوید!
اشترنر: من در تمام طول زندگیم نمی‌دانستم که چه‌چیزی می‌تواند باعث پشیمانی‌ام گردد!
بوتروک: شما مرا به این خاطر که پول نداشتم خیلی ساده احمق می‌پنداشتید و با من مثل یک احمق رفتار کردید. به محض اینکه آدم موفقیت بدست می‌آورد دیگر از پوست خود دفاع کردن شاهکار بزرگی نمی‌تواند باشد. اگر امروز تمام آنچه را که من با شما تجربه کرده‌ام بنویسم بعد دیگر احتیاج نخواهید داشت بگذارید که هنرمندانتان پرچم خانوادگی برای شما نقاشی کنند!
اشترنر: لطفاً هرچه که می‌خواهید در باره من بنویسید! من مشتاقانه آن را با آرامش روح خواهم خواند!
بوتروک: این مرا اصلاً به تعجب نمی‌اندازد! چرا نباید در راه کسب و کار آبرو و شرافت‌تان را قمار کنید؟ شما می‌توانید با پولی که در چنین معاملاتی بدست می‌آورید همه‌جا شرافت به اندازه کافی بخرید!
اشترنر: تئوری‌های شما برای من بی‌ارزشند! من فقط به حقایق ایمان دارم! هر بار به چیز دیگری ایمان آوردم فریب خوردم!
بوتروک: حقایق شما برای من هیچ ارزشی ندارند! من فقط به انسان‌ها ایمان دارم! و به شما نمی‌توانم ایمان داشته باشم! اگر شما یک کلاهبردار مادرزاد می‌بودید بعد می‌دانستم که چگونه با شما معامله کنم. شما اما فقط به دلیل بیش از حد ابله بودنتان و قادر نبودن به صادقانه عمل کردن کلاهبرداری می‌کنید. هر بار هم که سعی کردید صادق باشید همیشه سرتان کلاه گذاشتند. به این خاطر بی‌اعتمادی و تقلب را اساس تمام کسب و کارتان قرار داده‌اید!
اشترنر: اینها سفسطه‌های ظریفی‌اند که برای بحث در باره‌شان وقت ندارم. من با کمال میل حاضرم قراردادتان را با قراداد جدیدی عوض کنم. اما برای این کار باید عاقبت ما یک بار آرام با هم صحبت کنیم. (به صندلی راحتی اشاره می‌کند): لطفاً بنشینید. من معتقدم که گفتگویمان بعد بسیار عاقلانه‌تر و آشتیجویانه‌تر خواهد شد.
بوتروک (تا آنجا که ممکن است با تأکید): من اما از اول هرگونه اهانت از طرف شما را برایتان ممنوع می‌کنم! من اصلاً میل ندارم خودم را عصبانی کنم! و من امروز دیگر فرد درمانده‌ای نیستم که شما چهار سال پیش با او سر و کار داشتید.
اشترنر (با حسن نیت): من این را می‌دانم. لطفاً بنشینید.
بوتروک (خود را بر روی صندلی راحتی می‌نشاند، در آن فرو می‌رود و پای شق نگهداشته شده‌اش در هوا بالا می‌رود).
اشترنر (با لبخندی نازک): آه، معذرت می‌خواهم!
بوتروک (سریع): آه، مهم نیست. (بعد از آنکه او با زحمت خود را از درون صندلی بیرون می‌کشد و دوباره بر روی پاهایش می‌ایستد، اشترنر را با نگاهی متفکرانه اندازه می‌گیرد، تفی می‌کند و به خود می‌گوید) لعنت بر شیطان! لعنت بر شیطان! ... با او دیگر در این جهان هیچکاری ندارم! (از طریق درِ راهرو خارج می‌شود.)
اشترنر (در حال مالیدن دست‌هایش به هم): حالا او دوباره احساس می‌کند که به او توهین شده است! (او صندلی راحتی را به جلو می‌کشد و با پا جای نشستن صندلی را امتحان می‌کند.) در آن ... برخی از نظریه‌پردازان ... ... ... سقوط می‌کنند!
واندا واشنگتن از اتاق جانبی داخل می‌شود. او دختر جوان زیبائی‌ست با بیست و دو سال سن، با چشمان سبزه زیبا و پُر احساس و حالت بی‌نهایت خوبی در چهره. او بسیار خوش‌پوش است، اما لباس ماجراجویانه‌ای بر تن دارد.
اشترنر (خشن): خواهش می‌کنم قبل از داخل شدن در بزن!
واندا: تو خودت <داخل شوید> گفتی!
اشترنر: من برای تو ممنوع کرده بودم اینجا مزاحمم بشی! من نمی‌خوام که رابطه‌ام با تو آشکار بشه!
واندا: ماکس بوتروک پهلوی تو چکار می‌کنه؟ من فکر می‌کردم که شما دو نفر مدت‌هاست دیگه با هم کاری ندارید. او برام قسم خورد که دیگه یک قدم هم در آستانه در تو نخواهد گذارد! حالا او البته با تو آشتی کرده تا به من پیش تو تهمت بزنه!
اشترنر: کاملاً درسته! او تو رو فاجعه در قالب انسان نامید! گفت ابتدا از لحظه‌ای که از دست تو خلاص شد شروع کرده به خوشبخت شدن! برام تعریف کرد که تمام عشاق قبلی تو تجربه مشابهی کرده‌اند!
واندا: من بقدری با زمان حال و آینده مشغولم که برای زمان گذشته وقت کمی برام باقی‌می‌مونه! از بوتروک عمیقاً ناخرسند بودم، بله، بیشتر از ناخرسند؛ من احمق بودم، احمق، طوری احمق که فقط من می‌تونم باشم! آنچه من با بوتروک در این چند ماه تحمل کردم، قبلاً هرگز، هرگز به سرم نیامده بود!
اشترنر: منو با داستان بدبختی‌هات راحت بگذار! چرا باید به آنها گوش کنم؟!
واندا: چون فکر می‌کنم که عاقبت لحظه یک بحث روشن بین تو و من فرا رسیده باشه! ... پس از کجا در رفتار تو ناگهان این تغییر که برام غیرقابل درک به نظر می‌رسه پیدا شده؟ من تو رو قسم می‌دم، بگذار که من بدونم! من در چند روز گذشته پنج نامه برات نوشتم و آنها را پاره کردم. یکی، ششمین نامه را نگه داشتم. تو می‌تونی نامه رو هر زمان از من بخوای درخواست کنی!
اشترنر: من چنین کاری نمی‌کنم! نامه ششم را هم لطفاً پاره کن!
واندا: ببین، عزیزم، من هرگز، هرگز قصد نداشتم تو رو به لونه خودم بکشونم! اما برای من هر روزی که تو پهلوی من نبودی از زندگیم پاک می‌شد! وقتی ما همدیگر رو پیدا کردیم سعادتم چنان بینهایت بزرگ بود که من همون روز دوازده نامه سرشار از احساس در جهان نشوندم!
اشترنر: خب؟ و؟
واندا: رفتار حال حاضرت یک پرتگاه بین ما گشود! این مثل روز روشن بود که رابطه ما اینطور که در این اواخر به نقطه اوج خود رسیده تو رو بیشتر تحریک و منو ناراضیتر باید می‌کرد. از این جهت از تو خواهش می‌کنم رو راست بگی که چه احساسی داری و تصمیمت چیه!
اشترنر: این رو با بزرگترین لذت به تو می‌گم! پسفردا همسر و فرزندانم از پاریس به اینجا می‌آیند!
واندا (گریان): این یک مشت به صورت منه! تو با این کار به درونیترین نقطه وجودم می‌زنی! اگه من تا حال به تو گفته باشم که می‌تونم تو رو با زن دیگری تقسیم کنم، بنابراین دروغ گفته بودم، یک فخرفروشی ننگین از باقی‌مونده غرور بیچاره‌ام! ... ... اما تو نباید منو لعنت کنی، اونطوری که حالا تو شاید مایلی لعنتم کنی! قبل از اینکه خانواده‌ات از پاریس به اینجا برسند من به زندگیم پایان می‌دم.
اشترنر: این ایده درخشانیه! من ازت خواهش می‌کنم این کار رو سریع انجام بده. همسرم در هرحال میل زیادی به اینجا آمدن نداره.
واندا: آیا شگفتزده‌ات می‌کنه؟ تو با طبیعت قدرتمندت همسرتو بی‌رحمانه نابود می‌کنی! تو نمی‌تونی بجز زنی مثل من به زن دیگری احتیاج داشته باشی! زنی که هرگز یک مرد کافیش نبود و نخواهد بود! یک زن که عشق تمام جهان براش زیاد نباشه! (با شوق): یک زن که همه‌چیز رو تحمل می‌کنه و تا ابد سیری‌ناپذیر باقی می‌مونه!
اشترنر: اگر من برای همسرم بیش از حد پُر مدعا هستم، بنابراین تا اندازه‌ای که ادعاهام نیاز دارند زن‌های دیگری برمی‌دارم. اما من نمی‌خوام دیگه تجسم بدبختی رو بعنوان معشوقه داشته باشم!
واندا (در حال خشک کردن اشگ‌هایش): چیز قشنگی در این ماجراست! هرگز بهتر از حالا نمی‌دونستم که تو چه ارزشی برام داشتی، گئورگ، تو در این روزهای اختلاف به من خون برای لیسیدن دادی! سوپِ شیر دیگه طعم خوبی برام نمیده. ارتباط من با تو حکم درونی‌ترین طبیعت بکرم بود! که غریزه کورم برام تهیه کرد، چیزی رو که طبیعتم از من می‌طلبه و چیزی رو که هیچ انسانی بر روی زمین خدا نمی‌تونه مثل تو اینطور برآورده کنه!
اشترنر: نگفتی که می‌خوای به زندگیت خاتمه بدی؟
واندا (خشمگین): گئورگ، اگر تو جرئت داری بدون افتخار عمل کنی پس لااقل این شفقت رو برای اعتراف صادقانه به آن داشته باش!
اشترنر: صادقانه‌تر از من با تو هیچ انسانی با انسان دیگری صحبت نمی‌کنه!
واندا: در قدیم لااقل قاتلین به ثبت رسیده رو برای جلادی انتخاب می‌کردند! حالا ناشی‌ها هم در این بخش عمل می‌کنند و شکوفه می‌دهند!
اشترنر: من و ناشی؟ (او طپانچه را از روی میز تحریر جانبی برمی‌دارد، خشابش را بررسی می‌کند و آن را به واندا می‌دهد.) اینجا یک طپانچه بی‌عیب و نقص است. هنوز دو گلوله در خشابش است. اما اشتباهاً در هوا شلیک نکن!
واندا (در حال گرفتن طپانچه، لبخندزنان): بعلاوه، عزیزم، می‌دونی که رفتار تو حالت منحصر به فردی داره؟ حالتی نامطمئن، نرم، چیزی که می‌تونه سعادتم رو تشکیل بده، اگر چیزهای غم‌انگیز در این بین کمتر نقش می‌داشتند؟ ... امیدوارم فکر نکنی که من با این حرف‌ها دوباره قصد دارم خودم رو به تو آویزون کنم! من گدا نیستم! اگر هم نابود بشم نمی‌تونم از اینکه به تو تعلق دارم پشیمون باشم! من فقط از انسانشناسیِ بد تو متأسفم که مجبورت می‌کنه تنها مخلوقی رو که به تو وفادار مونده نابود کنی. بگذار بهت بگم که در حال حاضر در درونم چه می‌گذره: که من بعنوان دوست تو میرم، همونطور که بعنوان دوست آمده بودم.
اشترنر: خب برو، به جهنم!
 واندا: جدی بودن کلماتم را باور کن! بطور وحشتناکی دیر شده است! این آخرین ساعت زندگی منه! اما هنوز برامون این امکان وجود داره، اگر که ما فقط به اندازه کافی بخشنده باشیم، بدون نزاع و زشتی از هم جدا بشیم. من از تو به نام هرچه انسانی‌ست خواهش می‌کنم: قبل از مرگم این فشار وحشتناک رو که زشتی بر من تحمیل می‌کنه از روی شونه‌ام بردار! زندگی برای من از همون دقیقه‌ای که تو رو از دست بدم تموم شده است. من از تو یک بار دیگه خواهش می‌کنم: این کار رو بکن، انگار که من واقعاً مُرده‌ام!
اشترنر: هرکاری دوست داری بکن. من باید به اپرای <آوازهای استادانه> برم. اپرا ساعت پنح و نیم شروع شده! (سریع از طریق درِ راهرو خارج می‌شود.)
واندا (تنها در حال اشگ ریختن): حیف! خیلی، خیلی حیف! او فشارِ زشتی رو از روی شونه‌ام برنداشت. ... بعد درد نزاع؟ زخم سوزن پس از زخم مرگ؟ ... نه! ... خیلی بهتر، من تلاش می‌کنم جریان رو هرچه زودتر به پایان برسونم! (او ضامن طپانچه را می‌کشد و آن را با هر دو دست روبروی چپ سینه‌اش قرار می‌دهد.) اما اگه خودمو اینجا بکشم بعد از جلو به زمین سقوط می‌کنم. بعد با صورت رو به زمین قرار دارم. بعد هیچکس با من همدردی نمی‌کنه! نه، من در حال مرگ خودمو روی این صندلی می‌ندازم. بعد اولین کسی که منو پیدا می‌کنه لبامو می‌بوسه. (او خود را از پشت کاملاً چسبیده به جلوی صندلی راحتی قرار می‌دهد و دوباره با هر دود دست طپانچه را بلند می‌کند و روبروی سینه‌اش نگه می‌دارد. در این حال آهسته از زانو خم می‌گردد تا اینکه جای نشستن روی صندلی راحتی را با باسنش لمس می‌کند و بعد سریع دوباره خود را راست می‌سازد. لبخندزنان): باز دوباره یکی از تشنج‌های نادر کمروئی به سراغم آمد. من می‌خواستم مُرده روی صندلی بیفتم و فراموش کرده بودم ماشه رو بچکونم. هنوز گلوله داخل لوله طپانچه است. مسیر رویدادها گاهی اوقات عحیب و غریب است. (او با فشردن لوله طپانچه به سینهاش دوباره آهسته از پشت خود را به پائین خم می‌کند. بلافاصله پس از لمس جای نشستن صندلی پاهایش به هوا بلند می‌شوند و عمیقاً در صندلی فرو می‌رود. با دست‌ها و پاها به دور و بر خود می‌کوبد): یک تله انسانی! ... کمک! کمک! ... چطور دوباره از این تو باید بیرون بیام! (در حال پرتاب کردن طپانچه): طپانچۀ قتلِ لعنتی! (او خود را تا محل نشستن بلند می‌کند و دوباره می‌افتد و عمیقاً به داخل صندلی فرو می‌رود.) آیا هیچ سردبیری در اینجا نیست؟ ... سردبیر! ... کمک! ... آیا هیچ سردبیری اینجا نیست؟ ... سردبیر! ... کمک! ... این یک سردبیر خدا لعنت کرده است! (او خود را بالا می‌کشد و دوباره سقوط می‌کند.) چه‌چیزی من حیوان احمق رو مجبور ساخته که خودمو بکشم! من می‌خوام صد سال زندگی کنم! ... بالاخره! (او بر روی پاهایش می‌پرد و با ترس و خجالت به صندلی راحتی نگاه می‌کند.) حالا دوباره کاملاً صحیح و سالمه! ... مثل یک مگس حیرونم. گئورگ، حالا من دیگه خودمو نمی‌کشم. صندلی راحتی زندگی من رو نجات داد!
 
پرده چهارم
صندلی راحتی از اتاق برده شده است. دکتر کیلیان در حال پیپ کشیدن در پشت میز تحریر روبروی اتاق جانبی نشسته است. در کنار او آقای تیشاچک با یک پوشه در زیر بغل نشسته است. کونو کونراد لاوبه در مقابل آن دو در پشت یکی دیگر از میز تحریرهای جانبی‌ست. اشترنر بر روی صندلی چرخان در پشت میز تحریر میانی نشسته است. بوری بی‌حال و خسته در پیش زمینه ایستاده است و تمام مدت خمیازه می‌کشد.
لاوبه (از جا بلند می‌شود، خود را به سمت اشترنر می‌چرخاند و شروع به صحبت می‌کند): عزیزم، آقای محترم صاحب بنگاه! آقای دکتر کیلیان، آقای تیشاچک، بوری بزرگ و من حقیر غیرقابل وصف فروتن نتوانستیم شادی قلبانه خود را از شما برای دعوت در نشست این جلسه هیئت تحریره مضایقه کنیم، تا بدین وسیله بتوانیم شما را با پیام دوستانه‌ای که سعادتمندتر، مستی‌آورتر از آن در زندگیتان نشنیده‌اید غافلگیر سازیم.
اشترنر (در حال نگاه کردن به ساعت): آیا نمی‌توانید پیام دوستانه غافلگیرکننده خود را سریعتر اطلاع دهید؟ ساعت دوازده باید من در کلوب اتوموبیل باشم.
لاوبه: ما مایلیم فقط قبلاً مزه این انتظار شاد را به شما بچشانیم. ... متأسفانه از نعمت نامحدودی که کار مشترکمان برای <تیل اویلن‌اشپیگل> به بار می‌آورد فقط شما تا حال بهره برده‌اید. قبل از آنکه ما به شما پیام شادی‌آور دوستانه‌مان را لو بدهیم مایلیم از شما یک بار دیگر بپرسیم که آیا می‌توانید حقوق ماهیانه‌ای را که ما چهار پرسنل اصلی <تیل اویلن‌اشپیگل> دریافت می‌کنیم چهار برابر افزایش دهید؟
اشترنر: شما دیوانه شده‌اید! (یک دفتر یادداشت برمی‌دارد و می‌نویسد.) فوری یک یادداشت برای روزنامه‌ها!
دکتر کیلیان: ببین، بهترین دوست عزیزم، تو در حال حاضر دارای روح بی‌غل و غشی هستی، چرا نمی‌ذاری راحت حرفشو بزنه؟
تیشاچک: از آنجا که بزودی اجازه خواهید داد شما را به درجه بارونی نائل سازند بنابراین برای من طرز تفکر جوانمردانه شما در برابر رفقای همرزم دلیرتان یک رضایت خاص و کاملاً شخصی معنا خواهد داد.
بوری (در حال خمیازه کشیدن): من اگر تا حد سقوط کردن خسته نبودم مطمئناً خودم را در سخنرانی رگ به رگ گشته‌تری بیان می‌کردم.
لاوبه: آیا نمی‌خواهید عاقبت یک بار چهره بیشتر شبیه به انسان بودنتان را نشان دهید؟
بوری: محال است!
تیشاچک: تلو تلو خوردنِ بی‌هدفتان به این سمت و آن سمت حال کودتای ما را بهم میزند.
بوری: درست چهارده روز است که من دیگر نمی‌نشینم.
دکتر کیلیان: بنابراین به نام سه شیطان در یک گوشه دراز بکشید.
بوری: محال است!
تیشاچک: بوری عزیز، اگر از نظر جسمانی برایتان رضایت فراهم می‌کند بنابراین می‌گذاریم سرمقاله‌نویس ترک‌مان <عثمانی> با کوفته‌های لذیذ هندی به اینجا بیاید.
بوری: درست چهارده روز است که دیگر دراز نمی‌کشم.
اشترنر: لاوبه عزیز، من می‌خوام چیزی به شما بگویم. اما شما اول خبر غافلگیرکننده‌تان را برایم مطرح کنید و بعد من به شما خواهم گفت که چه مقدار می‌خواهم به حقوق‌تان اضافه کنم.
لاوبه: بسیار خوب، خبر خوش. مجله طنزی که شما گردهمائی چهار پرسنل اصلیش را اینجا می‌بینید از امروز به بعد دیگر تحت مالکیت شما نیست. <تیل اویلن‌اشپیگل> از امروز به بعد در یک بنگاه انتشاراتی دیگر به نام لطیفه‌گو سوئیسی‌مان تحت عنوان <اوآها> منتشر می‌گردد، و در حقیقت بعنوان دارائی انحصاری چهار پرسنل اصلی: آقای دکتر کیلیان، بارون تیشاچک، بوری بزرگ و من حقیر غیرقابل وصف فروتن.
اشترنر: این کار چیزی بجز سر خونینتان برای شماها به بار نمی‌آورد! قرارداد مادام‌العمرتان در اختیار من است!
لاوبه: فرمانده کل عزیز محترم من، بهتر است که قرارداد ما را برای اهداف اقتصادی استفاده کنید. البته اجازه دارید اقامه دعوا کنید. اما از امروز به بعد مجله طنزی که شامل کارهای ما می‌شود دیگر به شما تعلق ندارد، بلکه به ما متعلق است.
اشترنر: این فقط به این دلیل است که شماها سود <تیل اویلن‌اشپیگل> را در احمقانه‌ترین شکل به صورت اغراق‌آمیزی دست بالا می‌گیرید.
دکتر کیلیان: درآمد خالص سالانه <تیل اویلن‌اشپیگل> دویست هزار مارک است.
اشترنر: چرندگوئی میخانهای!
دکتر کیلیان: اما عزیزترین، بهترین، هوشمند باش! تو خودت برایم این مبلغ را از مدارک خصوصیت نشان دادی. من به آن روزی که ما با هم برادرانه مِی نوشیدیم هنوز هم فکر می‌کنم!
اشترنر: من آن روزی را که با هم برادرانه مِی نوشیدم فراموش نخواهم کرد!
دکتر کیلیان: ببین عزیزم، من فقط یک مرد خوش‌قلبم. کسی که برادرانه با من مِی می‌نوشد برادرانه هم با من قسمت می‌کند. وگرنه چرا باید آدم برادرانه مِی بنوشد!
اشترنر (هیجانزده به اینسو و آنسو می‌رود): اگر پدرزنم از این کار با خبر شود! او در مطبوعات اروپائی به آرامی با شماها برخورد نخواهد کرد.
دکتر کیلیان: وقتی قرار است همسرت در پاریس از تو طلاق بگیرد دیگر محال است که حضرت پدرزنت مانند قدیم صمیمانه بخاطر کسب و کار تو به خود زحمت بدهد.
اشترنر: اینکه همسرم می‌خواهد طلاق بگیرد یک دروغ است!
دکتر کیلیان: من از نامه‌هائی که به من نشون دادی این نتیجه رو می‌گیرم.
اشترنر: من نامه‌های همسرم را به کسی نشون نمی‌دم!
دکتر کیلیان: چونکه همسرت برات نامه‌ای نمی‌نویسه. اما منظور من نامه‌هائی بودند که وکیل پاریسی همسرت در مورد طلاق برای تو می‌نویسه.
اشترنر: آقایان عزیز، من ایده درخشانی دارم! من به شما پیشنهاد می‌کنم <تیل اویلن‌اشپیگل> را از من بخرید. بعد دیگر بعنوان تازه‌ای برای مجله احتیاج ندارید و دوماً به خوانندگان مشترک نیاز ندارید. (به شانه بوری می‌زند): بوری عزیز نظرتون چیه؟
بوری (فریادکشان): آخ! آخ! آخ! ... تو رو استخوان سگ، تو رو تا حد به گوشت تاتار مبدل شدن می‌زنم! (به اشترنر حمله می‌برد.)
دکتر کیلیان (در حال نگاه داشتن بوری): اگر خودتان را بلافاصله آرام نسازید بعداً لگدی به نشیمنگاهتون خواهم زد که سه بار دور خط استوا بچرخید!
بوری (تقلاکنان): دست به من نزنید! دست به هیچ جائیم نزنید! من غیرقابل لمسم. من در پائیز بیش از حد ساق پای خوک خورده‌ام. من در سراسر بدنم آهن دارم.
اشترنر: دکتر کیلیان همین حالا تأیید کرد که <تیل اویلن‌اشپیگل> سالیانه دویست هزار مارک سوددهی داره. اگر شما مرا بعنوان مالکی با حقوق برابر در کنسرسیوم‌تون شریک کنید، بعد من مجله رو با تمام درآمدش در برابر یک و نیم میلیون مارک به شماها واگذار می‌کنم. من این مبلغ رو چون سهم ارثیه پدریم در آن زمان این مبلغ می‌ارزید انتخاب کردم.
تیشاچک: اگر اجازه داشته باشم سؤالی بپرسم: اوآهای محترم و عزیزمان، طنزگوی سوئیسی ما پس از بستن قرارداد خرید به که تعلق دارد؟
دکتر کیلیان: این بخودی خود قابل درک است که اوآها به موجودی <تیل اویلن‌اشپیگل> تعلق خواهد گرفت. (او پشت میز تحریرش می‌نشیند و مشغول نوشتن قراردادی می‌شود.)
تیشاچک: بخاطر هیچ قیمتی در جهان دیگر مایل نیستم با لطیفه گفتن برای نقاشی‌هایم خودم را به خطر بیماری زوال عقل مبتلا سازم!
اشترنر: این مثل روز روشن است! بعد از بسته شدن قرارداد خرید به هر یک از ما یک پنجم از اوآها تعلق دارد.
تیشاچک (با اشاره به پوشه‌اش): من اتفاقاً یک نقاشی برای شماره بعد پیشم دارم که باید برایش امروز ضرورتاً یک لطیفه فوق‌العاده عالی از اوآهای ارزشمندمان بگیرم.
بوری: فقط نباید به فکر یکی از شرکاء برسد که از حالا به بعد اوآها را با روشی خودخواهانه انحصاراً برای خود ادعا کند!
تیشاچک: پس چرا شما خودتون لطیفه‌ها رو برای نقاشی‌هاتون نمی‌گید؟
بوری: چون من با شهرت جهانی‌ام از نظر ذهنی آنقدر بالا هستم که نمی‌تونم اصلاً دیگر یک لطیفه خوب به یاد بیاورم. اما اوآهای بیچاره باید برای شما در یک ماه لطیفه‌های بیشتری از لطیفه‌های بقیه همکارانمان که در طول سال می‌گویند ارائه بدهد!
تیشاچک: نقاشی‌های من اوآها را خیلی بیشتر از نقاشی‌های شما که بر رویشان هر سال همیشه فقط جمجمه ژولیده دهقان دیده می‌شود سرگرم می‌کنند. برای مثال بر روی این نقاشی چند بند جوراب کشیده‌ام، من به شما می‌گویم که اوآهای عزیزم چهارده روز تمام با دیدن این نقاشی از پوزخند زدن بیرون نمی‌آید! (از طریق درِ راهرو خارج می‌گردد.)
بوری (بدنبال او خارج می‌گردد): من قبل از اینکه اجازه دهم این ماتادور فاسد به اوآهای لایقم تجاوز کند یک سوراخ در گنبد گردون ایجاد می‌کنم. (می‌رود.)
لاوبه (آن دو را تا در همراهی می‌کند، در حال نگاه کردن آنها از پشت): دو دیوانه که بخاطر سومین دیوانه نزاع می‌کنند! برای این لطیفه یک نقاشی کاملاً نمونه نیشدار می‌کشم. (می‌رود.)
اشترنر (در پشت میز تحریر میانی با تلفن صحبت می‌کند): خودتان آنجائید، بله؟ ... خوب دقت کنید! یادداشت زیر باید فوری در دو هزار نسخه به تمام روزنامه‌های آلمان فرستاده شود: لطفاً تُندنویسی کنید: (در حال خواندن از روی دفتر یادداشتش): جوانمرد بخشنده! سه بار زیرش خط بکشید! سردبیر <تیل اویلن‌اشپیگل> امروز در مجله‌اش توضیح سخاوتمندانه زیر را اعلام می‌کند: از آنجائیکه اعتقاد راسخ دارم <تیل اویلن‌اشپیگل> موفقیت بی‌مثالش را تا حد زیادی مدیون کارمندان مشهور جهانی‌اش است، بنابراین من با اراده آزاد تصمیم گرفته‌ام همکاران عزیزم را از امروز به بعد در سود خالص بنگاهم شریک سازم. بدین وسیله من در اینجا هنرمندان و شاعرانی که نیرویشان را به مجله من اختصاص داده‌اند به شرکایم در <تیل اویلن‌اشپیگل> منتصب می‌کنم. سود بنگاه در آینده به سهم برابر بین من و همکارانم تقسیم می‌گردد. ... امضاء: گئورگ اشترنر.
دکتر کیلیان (با دو ورقه قرارداد در دست از جا بلند می‌شود): من قرارداد خریدمان را در دو نسخه نوشتم.
اشترنر: من این را فوق‌العاده خنده‌دار می‌یابم! شماها چهار پنجم کل اموالم را بدون خجالت کشیدن از من دزدیدید.
لاوبه (بازمی‌گردد): آقای فرمانده پیش از این محترم، با خیال راحت امضاء کنید. اگر هم شما معامله خوبی نکرده باشید اما در عوض توسط این کار عشق و احترام بیشتری بدست آورده‌اید.
اشترنر: اما اگر با این وجود امضاء نکنم؟ بعد چه؟
دکتر کیلیان: بعد <تیل اویلن‌اشپیگل> فردا تحت نام اوآها منتشر می‌شود و تو دیگر هیچ‌چیز نداری.
اشترنر (در حال امضاء قرارداد): در واقع عشق و احترام برای من در کسب و کارم نقش زیادی ندارد. انسان نمی‌تواند از عشق و احترام اتوموبیل نگه دارد.
تیشاچک و بوری اوآها را از طریق درِ راهرو داخل می‌کنند. اوآها بر روی یک جعبه سبز رنگ که بر روی چرخ‌های کوچکی قرار دارد و از جلو توسط میله‌ای آهنی کشیده می‌شود نشسته است. پاها و ساق پاهایش به صورت نامرئی طوری درون جعبه قرار دارند که به نظر می‌رسد فقط تا زانو دارای پا است. جلوی آستین‌های کتش دوخته شده‌اند و چنین به نظر می‌رسد که دارای دست نمی‌باشد. در کنار آستین دست راست کت یک گچ آویزان است. اوآها دارای یک سر طاس است، یک صورت بزرگ خندان دارد و سرش مدام می‌جنبد. بر روی جعبه با حروف بزرگ سفید رنگی نوشته شده است اوآها. در کنار جعبه یک تخته‌سیاه بزرگ آویزان است و یک تخته‌پاکن محکم به آن وصل است. تیشاچک میله‌آهنی را می‌کشد. بوری جعبه را از عقب به داخل هُل می‌دهد، اما به نظر می‌رسد که انگار او سعی می‌کند جعبه را نگاه دارد.
تیشاچک: در تمام مدت طول زندگیم از اوآهای عزیز هیچ لطیفه‌ای بدست نیاورده‌ام! بوری بعد از نوشته شدن هر کلمه با آستینش بر روی تخته سیاه می‌کشد و آن را پاک می‌کند! (به اوآها): اوآهای عزیز و گرانقدر! آیا مرحمت می‌فرمائید و یک لطیفه برای نقاشیم می‌گوئید؟
اوآها (با تکان سر): اوآها! اوآها!
تیشاچک (نقاشی‌اش را از پوشه خارج می‌سازد و مقابل اوآها می‌گیرد): این نقاشی من است. مانند همیشه یک آقا و یک خانم، می‌بینی. بر روی تخته‌ات بنویس که این آقا و خانم معمولاً در باره چه با هم صحبت می‌کنند.
اوآها (از خنده روده‌بر می‌شود).
تیشاچک (تخته‌سیاه را مقابلش می‌گیرد): فوری بنویس، اوآها! دقیق بنویس!
اوآها (با گچ بر روی تخته‌سیاه می‌نویسد و بیوقفه می‌گوید): اوآها! اوآها! اوآها!
تیشاچک (به تخته با دقت نگاه می‌کند و می‌خواند): چرا این قایق شهوتی در آن بالا همیشه این‌وَر و آن‌وَر پرواز می‌کند؟
اشترنر (خود را از فشار خنده خم می‌کند).
دکتر کیلیان (به دنده‌اش یک ضربه می‌زند): پوزه‌ات را ببند! لطیفه تازه شروع می‌شود!
تیشاچک (می‌خواند): یک پیچش شُل شده.
(دکتر کیلیان، لاوبه و تیشاچک یک پائی به اطراف می‌جهند و با انگشت‌های داخل دهان فرو برده سوت می‌زنند.)
دکتر کیلیان: اگر این را آقای دادستان کل بخواند، سپس توقیف می‌شود و ما به زندان می‌رویم!
لاوبه: دادستان کل برایمان فوری قاضی بازپرسش را می‌فرستد و دستور می‌دهد که خانه هیئت تحریره را جستجو کنند.
تیشاچک: اوآها! بچه آدم! می‌خواهی مرا مجازات کنند و برای پارو زدن در کشتی بفرستند؟
اشترنر (در حال مالیدن دست‌هایش به هم): ستایش خدا راست! این انتقام من است! حالا <تیل اویلن‌اشپیگل> مانند خدمتکار دربار رام می‌شود!
تیشاچک (نقاشی‌اش را در برابر اوآها نگاه می‌دارد): بنویس، اوآهای عزیز! تو باید برای من لطیفه‌ای بی‌خطر بنویسی.
اوآها (از خنده روده‌بُر می‌شود).
تیشاچک (تخته را جلوی اوآها می‌گیرد): بنویس، اوآهای عزیز! همیشه بنویس!
اوآها (در حال نوشتن): اوآها! اوآها! اوآها!
اشترنر (تخته را از دست تیشاچک می‌گیرد): حالا لطفاً همه ساکت باشید! من مایلم ببینم که آیا من لطیفه را بدون توضیح هم خواهم فهمید. (او آرام و با دقت می‌خواند): نقاشی تُن مدرن. ... آیا از سمفونی جدید رهبر ارکستر ما خوشتان آمد؟ ... این لااقل بو نمی‌دهد! ... (او به دیگران نگاه می‌کند.) من که نمی‌تونم هیچ لطیفه‌ای در این بیابم!
اوآها (در حال نالیدن): اوآها! اوآها!
تیشاچک (تخته را از دست اشترنر می‌گیرد): لطیفه را بدهید به من وگرنه او عصبانی می‌شود. ... اوآهای عزیز، من از تو بخاطر لطیفه‌ات بهترین تشکرم را می‌کنم. من سعی خواهم کرد که مشهورترین دانشگاه آلمان تو را به دکترای افتخاری مفتخر سازد. ... بوری بیائید ... نپوموکِ مقدس ... بوری خوابیده است!
(بوری بعد از خمیازه مکرر و به این سمت و آن سمت تکان خوردن در حال ایستاده خوابش برده است. تیشاچک با احتیاط بدون آنکه بوری خود را تکان بدهد قسمت‌های مختلف بدنش را با انگشت اشاره لمس می‌کند تا اینکه او ناگهان بلند فریاد می‌کشد و برای ضربه زدن دست‌هایش را از هم باز می‌کند.)
تیشاچک (به سرعت با یک ژست اجباری): لطفاً به من کمک کنید تا اوآهای عزیزمان را به اتاقش برگردانیم!
(بوری در حال خمیازه کشیدن و تن دره کردن به تیشاچک برای بیرون بردن اوآها کمک می‌کند.)
دکتر کیلیان (قراداد امضاء شده را داخل جیبش می‌کند و با اشترنر دست می‌دهد): حالا ما اما دوباره دوستان خوبی می‌شویم! تو امشب به سالن بولینگ می‌آئی. در آنجا ما قراردادمان را با نوشیدن یک جرعه قوی آبجو مُهر و موم می‌کنیم.
لاوبه (با اشترنر با کرشمه دست می‌دهد): شما باید تراژدی تسلیم قدرت فوق‌العاده‌تان را از روح‌تان بولینگ‌وار دور سازید!
(دکتر کیلیان و لاوبه از طریق درِ راهرو می‌روند.)
اشترنر (تنها، پشت میز تحریر میانی نشسته است و تلفن می‌کند): شما لطفاً کاری کنید که کسی به اتاقم فرستاده نشود! ... (بلندتر): کسی را به اتاقم نفرستند! ... (باز هم بلندتر): آیا متوجه نمی‌شوید؟ داخل اتاق من ... کسی فرستاده نشود! ... (ضعیفتر): بله، کسی به اتاقم فرستاده نشود! هیچکس! مهم نیست چه‌کسی باشد! متوجه شدید؟ ... ... (او از جا برمی‌خیزد، به جلو می‌آید و به اطرافش نگاه می‌کند.) تا حالا خدا را شکر با اینکه سه بار تا جائیکه ممکن است بلند فریاد کشیده‌ام <داخل شوید> اما هنوز کسی داخل نشده است. حالا دیگر کسی نمی‌تواند بیاید! حالا خودم را در اینجا در دفتر خصوصی‌ام حبس می‌کنم و مدتی بدون حرکت اینجا می‌نشینم تا فکر عاقلانه‌ای به ذهنم خطور کند. (او درِ دفتر خصوصیش را باز می‌کند، یک گام به عقب می‌جهد و بعد داد می‌زند): حالا دیگر اما از آنجا بیائید بیرون! شما جلوی آدم مانند فاجعه‌ای مجسم ظاهر می‌شوید!
(یک زن نظافتچی با کفش‌های چوبی، با یک دامن که بر رویش پیشبند پوشیده است و یک دستمال که به دور سرش بسته است، در یک دست یک سطل پُر از آب کثیف و در دست دیگر یک برس دسته‌بلند با پارچه تمیزکاری آویزانی بر رویش غرولندکنان از دفتر خصوصی خارج می‌گردد و تا میان صحنه می‌آید. اشترنر به سرعت داخل دفتر می‌گردد و در را از داخل قفل می‌کند.)
زن نظافتچی (تنها، در حال نگاه کردن به فرش): این نقاش‌ها آدم را عذاب می‌دهند! نقاش‌ها باید با شفقت با چکمه‌هاشون بر روی این فرش زیبا پا بگذارند. انگار که تمام مردم خیابان مونیکا‌ـ‌‌ایماکولاتا‌ـ‌اشتراس داخل اینجا شده‌اند! (او سطل را بر روی زمین قرار می‌دهد و اطرافش را نگاه می‌کند): اگه می‌دونستم حالا اینجا چطور می‌شود شماره جدید <تیل اویلن‌اشپیگل> را بدست آورد حاضر بودم براش پول هم بپردازم. اگر مادر امروز در روز شنبه بدون شماره جدید <تیل اویلن‌اشپیگل> به خانه برگرده پنج فرزندم برای مادرشون در خونه درخشش نخواهند داد! اینجا یک دسته مجله قرار دارد. (او از روی آنها که بر روی یکی از میزهای تحریر جانبی قرار گرفته‌اند یک شماره جدید برمی‌دارد.) پانزدهم ژانویه. این جدیدترین شماره است. (او مجله را می‌گشاید.) آه، چه عکس قشنگی! ... (او آهسته و کند به سختی می‌خواند.)
خواب دیدم که جوانی دوباره بازمی‌گردد.
من یک کودک باکره خوشحال بودم.
و شادمانه در سرازیری سبز کوه
با نسیم شب به دور جهان می‌دویدم.
(به سختی نفس می‌کشد): آه، چه زیباست!
سپس یارم آمد. او مرا به هنگام بازی
ربود
و از عشق برایم گفت ... من به سختی
آن را می‌شنیدم.
در این لحظه من در چشمانش اشعه داغی دیدم
و بوسه‌اش را احساس کردم ... این یک رویا بود!
(او مکث می‌کند، در حالیکه لبخندی سعادتمندانه و درخشان بر چهره‌اش می‌نشیند.)
من بیدار می‌گردم. از تخت به پائین می‌پرم
انعکاس عکسم را در نور روز می‌بینم:
متوجه می‌گردم که چگونه زمان با قلم بی‌باکش
در چهره پیرم چین و چروک حک کرده.
(او مشغول گریستن است.)
سرخ گشته به رویای سعادت‌انگیزم اندیشیدم
و با درخشش فضای حافظه را گستراندم،
بعد بدنم را در هر دو دست مخفی ساختم:
مرا ببخش خداوندا ــ این فقط یک رویا بود!
(او آخرین بیت را در حال هق هق گریه دلخراشی می‌خواند و چند لحظه اشگ می‌ریزد.)
اشترنر (از دفتر خصوصیش خارج می‌شود): حالا می‌تونید عجله کنید و از اینجا خارج شوید!
زن نظافتچی: بله، بله. من دارم می‌رم! (او <تیل اویلن‌اشپیگل> را در زیر بازویش قرار می‌دهد، سطل و بُرس نظافت را برمی‌دارد و غرولندکنان از طریق درِ راهرو خارج می‌شود.)
واندا واشنگتن (از درِ باز دفتر خصوصی به بیرون هجوم می‌آورد، خود را به گردن اشترنر می‌اندازد و او را عاشقانه می‌بوسد): چه لحظه‌ای بود! گئورگ! گئورگ! تو هیولای عزیز، تو شیطان شرور، تا حال هیچ مردی چنین پرستشم نکرده بود!!
اشترنر (کمی بی‌رمق): تو چطور اصلاً به دفتر خصوصی من آمده بودی؟
واندا: من امروز از ساعت نُه صبح در دفترت نشسته بودم. من فقط می‌دونم که اشتیاق وحشتناکی برای دیدنت داشتم! دیشب دائماً از خواب می‌پریدم!
اشترنر: آیا این سه ساعت در دفتر خصوصی‌ام برات خسته کننده نبود؟
واندا: برعکس! من خودمو خیلی عالی سرگرم کردم. خوشبختانه اتاق جلسه در کنار دفترت قرار داره. دیوار بین این دو اتاق به اندازه‌ای نازکه که آدم می‌تونه هر کلمه که در آنجا صحبت میشه رو خیلی شفاف بشنوه. قبل از اینکه تو به سمتم بیائی این چهار سوار سرنوشت، تو می‌دونی، این چهار فرد پُر حرارتمان به اتاق جلسه هجوم آورده بودند. (شادی‌کنان): آنها با صدای خیلی بلندی خودستائی می‌کردند و می‌گفتند که همین حالا چهار پنجمِ کل دارائیت رو غارت کرده‌اند!
اشترنر: بله، بله، خیلی خنده‌داره! خدا شاهده که این کار رو کردند!
واندا: در باره چنین چیزی تو فقط می‌خندی! انسان‌هائی مانند ما با چنین چیزهای کوچکی نابود نمی‌شن! ما برای نابود شدن واقعاً خیلی حیفیم! حالا تو در عوض کاسبی درخشانتری با جدیدترین رمان ماکس بوتروک می‌کنی!
اشترنر: خدا خودش حفظ کند، بله!
واندا: چرا خدا خودش حفظ کند؟
اشترنر: بله، این عجیبه! هرچه کاسبی بهتری با کتاب بکنم بیشتر هم توسط این کتاب از دست خواهم داد.
واندا: این فراتر از درک منه!
اشترنر: فهمیدنش کار آسونی هم نیست. ماکس بوتروک در رمان جدیدش منو بعنوان هیولای وحشتناکی معرفی کرده، طوری که همسرم در پاریس فوری برای طلاق گرفتن از من متوسل به یک وکیل محلی شده.
واندا (در حال دست زدن): این خیلی با شکوهِ! این یک سعادت غیرمنتظره برای من و توست!
اشترنر: برای تو البته، اما نه برای من! ... و باید این رمان درست اولین اثرش باشه که با آن موفقیت بسیار بزرگی به دست آورده. تمام کتاب‌های قبلیش فقط برام خرج برداشته‌اند. و هرچه بیشتر با این رمان لعنتی کاسبی می‌کنم بیشتر هم با تهمت‌های ناپسندی که در کتابش در باره من نوشته به خودم ضرر می‌رسونم. در حالیکه او اما موفقیت بزرگ خودشو فقط به من مدیونه، چون اگه من نبودم او قادر به نوشتن این کتاب نمی‌شد. من ماکس رو به شهرت جهانی رسوندم! من اما همیشه ماکس رو بعنوان یک انسان ناسپاس بحساب می‌آوردم!
واندا: اما عشق من، حالا عاقبت یک چیز را به من بگو: با از دست دادن همسرت چه‌چیزی رو از دست می‌دی؟   
اشترنر: من با از دست دادن همسرم یک زن، دو فرزند و یک پدرزن خیلی عالی که مانندشو دیگه خیلی راحت بدست نخواهم آورد از دست می‌دم!
واندا: خیلی خوب! این چه ربطی به ما داره! در عوض تو اینجا برای خودت یک خونه زیبای گرم و نرم می‌سازی و در آن با من با سعادتی تازه و بی‌پایان تا ابد زندگی می‌کنی!
اشترنر: البته اگه می‌دونستم خونه‌ای رو که می‌خوام در اینجا بسازم با چه پولی باید بپردازم! فرزندم، تو فراموش می‌کنی که از امروز به بعد فقط یک پنجم سود قبلی‌ام به من تعلق می‌گیره! اینکه آیا من هرگز از این چهار مرد پُر حرارت یک فنیگ برای <تیل اویلن‌اشپیگل> بدست بیارم برام جای سؤال داره. 
واندا: این هم چیز مهمی نیست! این چه ربطی به ما داره! بعد می‌تونی طبقه بالای خونه خودمون رو خیلی ساده به نقاش جوان از مونته‌نگرو که برای <تیل اویلن‌اشپیگل> استخدام کردی اجاره بدی! فقط فکرشو بکن که بعد این جوان مونته‌نگروئی با مو و پوست در دست‌های توست! و ما هر دو می‌توانیم با هم بدون کمترین زحمتی مواظب باشیم که توسط روزنامه دیگری از ما قاپیده نشه!
اشترنر: کاملاً درسته! و تو فقط لازمه یک طبقه از پله بالا بری و با او عشقبازی کنی!
واندا (تحقیرآمیز): اَه!
اشترنر: یا اینکه در حال حاضر معشوقه توست؟
واندا (با شوق و ذوق): من بخاطر داشتن تشنگی عشق مافوق انسانی بی‌تقصیرم!
اشترنر (خود را ناخواسته روی یک صندلی می‌اندازد): بعد این انسان آن اندازه هم احمق نخواهد بود که به من کرایه خانه هم بپردازه!
واندا: این که نیازی به نگران شدن نداره! سپس مستأجر بعدی می‌پردازه! (او با جهشی خود را بر روی زانوی اشترنر می‌نشاند، نوک پاهایش را در هوا تاب می‌دهد و دست‌هایش را به دور گردن او حلقه می‌کند.) حالا تو باید صدای سوت زدن فرشته‌های آسمون رو برای تا ابد فراموش کردن همسرت در پاریس  یک بار بشنوی!
اشترنر: این برای من یک معماست که تو چطور تمام اینها رو تحمل می‌کنی!
واندا (او را می‌بوسد): خدا می‌دونه که برای من هم یک معماست! دو سال قبل می‌خواستم در ونیز به فاحشه خونه برم. اما بعد معلوم شد که مدارکم درست نیستند. چقدر من در آن زمان به دختران روستائی که مدارکشون همیشه کامل و بی‌نقصه غبطه می‌خوردم.
درِ راهرو از سمت بیرون گشوده می‌شود و هاری گادولفی داخل می‌گردد، یک مرد بلند قامت، چهارشانه سیلندر به سر، با پالتو، دستکش سفید و چکمه‌های ورنی. او خیلی شدید می‌لنگد، طوریکه وقتی خود را بر روی پای درازتر قرار می‌دهد خیلی بزرگتر از وقتی که او بر روی هر دو پایش قرار گرفته باشد به نظر می‌رسد. او سبیل بوری دارد، نگاهی تیز، با لهجه خارجی صحبت می‌کند و عصای شیک و ظریفش را در هوا به اطراف تکان می‌دهد.
گادولفی: خواهش می‌کنم اجازه ندهید که حضور من مزاحم شما شود. من امشب به طرف وین به سفرم ادامه می‌دهم.
اشترنر: پس اینجا چه می‌خواهید؟
گادولفی: من در انگلستان یک نقاشی از ولاسگه کشف کرده‌ام که آن را در وین پانصد هزار گولدن به فروش خواهم رساند. من فقط به این خاطر از شما دیدن به عمل آوردم چون احتمالاً بزودی با همسرتان در پاریس ازدواج می‌کنم.
واندا (در حال پریدن از جا): چی، می‌خوای ازدواج کنی؟ با چه‌کسی می‌خوای ازدواج کنی؟ ... اوه، تا حال یک چنین اعتمادشکنی‌ای از کسی سر نزده است!
گادولفی (به واندا): شما را چه می‌شود؟ شما برایم در لندن می‌نوشتید که راه خروج دیگری بجز طناب تردید برای خودتان نمی‌شناسید!
واندا (به گادولفی، بسیار جدی): خوب به من گوش کن. تو به زندگی من داخل شدی و منو تصاحب کردی. من زندگی تو رو سخت نساختم، خدای آسمون شاهده؛ اما اگه تو با همسر اشترنر ازدواج کنی، بعد وای به حال هر دو نفرتون! بعد من به آمریکا سفر می‌کنم و خیلی ساده اوآهای عزیزم را هم همراهم می‌برم. بعد <تیل اویلن‌اشپیگل> باید ببینه از چه کسی می‌تونه در آینده لطیفه‌هاشو بدست بیاره.
اشترنر (از جا بلند شده است): جهان جلوی چشمهام می‌چرخه! با اوآها هم تو رابطه داری؟
واندا (پُر از احساس): آه، اوآهای خوب، اوآهای عزیز! من از زمانیکه همدیگر رو می‌شناسیم یک کلمه زشت هم از او نشنیدم.
گادولفی: این موجود مرموز چه کسی‌ست؟
اشترنر: او کر و لال است. اما من انتظار چنین کاری را از اوآها نداشتم.
گادولفی: کسی که احساس نمی‌کند می‌تواند خیلی ساده با تمام جهان رابطه داشته باشد. (به اشترنر): شما که بر ویولون بجای آرشه با چاقوی اصلاح کنی می‌کشید، طبیعی‌ست متوجه نشوید که آنچه را شما برای بیش از حد عشقورز می‌پندارید در اصل چیزی بیشتر از عدم درک مطلق نیست.
واندا: شما دو نفر هنوز تا عمیقترین نقطه درونم نفوذ نکرده‌اید.
اشترنر (به گادولفی): بعد از آنکه شما ده سال قبل تمام سهم ارثیه پدری‌ام را کلاهبرداری کردید می‌خواهید حالا همسرم را هم به ازدواج خود درآورید؟
گادولفی: من در این کار اصلاً مقصر نیستم. در آغاز نویسنده بوتروک قصد ازدواج با او را داشت. اما او در حماقت وحشتناکش آنقدر از من تعریف کرد که همسرت تصمیم گرفت مرا انتخاب کند.
اشترنر: آیا کار هیجان‌انگیز بیشتری برای من ندارید؟ من برای اولین بار در زندگیم اصلاً نمی‌دانم که چه باید با خودم بکنم.
گادولفی: بنابراین درخشانترین ایده کسب و کاری که تا حال در جهان بوده است را تحقق ببخشید.
اشترنر: آیا یک چنین ایده‌ای می‌شناسید؟
گادولفی: چطور ممکن است که چنین ایده‌ای را نشناسم!
اشترنر: درخشان‌ترین ایده کسب و کاری که تا حال در جهان وجود داشته است؟
گادولفی: درخشانترین ایده کسب و کار که تا حال در این جهان وجود داشته است! اگر یک چنین ایده‌ای نبود بعد می‌توانید مرا در برابر تمام اروپا لافزن بنامید.
اشترنر: پس چرا ایده را خودتان تحقق نمی‌بخشید؟
گادولفی: چون من کار بهتری در پیش دارم: چون من احتیاجی به کسب میلیون‌ها ندارم! خلاصه کنم، چون من برای این کار وقت ندارم.
اشترنر: و شما این ایده را به رایگان در اختیار من می‌گذارید؟ من این چهره شما را تا حال اصلاً نمی‌شناختم. این ایده چه است؟
گادولفی: خوب گوش کنید ... (او می‌خواهد یک سیگار روشن کند، اما چند بار کبریتش خاموش می‌گردد) یک نام تجاری جدی!
اشترنر (در حال آوردن کبریت و روشن ساختن سیگار گادولفی): بفرمائید، این هم آتش! اما ایده؟ ایده؟
گادولفی: خوب گوش کنید! شما جایزه‌ای تعیین می‌کنید، بله نه خیلی زیاد بالا، وگرنه هیچ نابغه‌ای بخاطرش داوطلب نمی‌شود. برای مثال صد و پنجاه مارک. در آگهی جایزه‌ای که شما در <تیل اویلن‌اشپیگل>تان منتشر می‌کنید، به خوانندگان قول بدهید که شما این صد و پنجاه مارک را به کسی خواهید داد که برای شما درخشانترین ایده کسب و کاری که تا حال در جهان وجود داشته است را برای جامه عمل پوشاندن در اختیارتان قرار دهد. تعداد زیادی ایده کسب و کار برای انتخاب فرستاده می‌شود. بعد شما درخشانترین‌شان را بیرون می‌کشید، به فرستنده آن صد و پنجاه مارک می‌پردازید و با جامه عمل پوشاندن به ایده او میلیون‌ها مارک کاسب می‌شوید.
اشترنر (رَم کرده به او نگاه می‌کند).
گادولفی: اینطور به نظر می‌رسد که شما من را دقیقاً درک نکرده‌اید؟!
اشترنر: من در این باره فکر خواهم کرد. من این را اصلاً غیرممکن نمی‌دانم که آدم با این کار نتواند ثروتمند شود.
گادولفی: یک زمانه بی‌مزاح! ساعت دو در هتل کونتیننتال صبحانه می‌خورم. شاید بتوانید شما هم بیائید. شما پسر رئیس‌جمهور فرانسه را در معیشت من خواهید دید. بعد ما می‌توانیم نقشه‌مان را بیشتر باز کنیم. ... (از طریق درِ راهرو خارج می‌گردد.)
اشترنر: یک مرغ حق خیلی خنده‌دار! ... من در هرصورت به آنجا می‌روم. من کنجکاوم ببینم چه‌کسی را بجای پسر رئیس‌جمهور فرانسه با خود در جهان می‌چرخاند.
واندا: اگر من فقط می‌تونستم حالا برای تو پول تهیه کنم. پول ابله و کثیف!
اشترنر: آه نه! انسانی مانند من براحتی از گرسنگی نمی‌میره. من ترجیح می‌دم کاری برای سرگرم بودن می‌داشتم.
واندا (با شور): باید من خودمو بخاطر تو در بازار آزاد به مناقصه بگذارم؟!
اشترنر: این کار را نکن. تو مدارکت کامل نیست.
واندا: یا اینکه باید انتقام تو رو از تمام مالکین <تیم اویلن‌اشپیگل> بگیرم، به این روش که من به هر کدومشون توسط سه نفر دیگه خیانت کنم؟
اشترنر: من احتیاجی به انتقام ندارم. من هم بجای آنها درست همین کار را می‌کردم. من اصلاً خوابش رو هم نمی‌دیدم که این چهار مرد پُر حرارت انسان‌های چنین هوشمندی باشند.
(سر و صدای مبهم و صدای پا در پشت صحنه بلند شده است؛ در این بین آدم مرتب فریاد <اوآها>، <اوآها> می‌شنود.)
واندا (درِ راهرو را می‌گشاید): دوباره در بیرون چه خبره؟
اشترنر: آنها افراد مشهور جهانند! آنها چهار سوار سرنوشتند! آنها چهار مرد پُر حرارتند! آنها دوباره بخاطر دالایی لاما نزاع می‌کنند!
در حال نزاعی پُر سر و صدا دکتر کیلیان، لاوبه، آقای تیشاچک و بوری از طریق درِ راهرو همراه با اوآها داخل می‌شوند. دکتر کیلیان، لاوبه و تیشاچک میله آهنی را می‌کشند، در حالیکه بوری از پشت با تمام قدرت سعی می‌کند وسیله نقلیه را نگاه دارد. بوری یک دستمال سفید به دور صورتش بسته است، طوریکه او دندان‌هایش را به زحمت می‌تواند از هم باز کند، اما با وجود این تلاش می‌کند تا حد امکان خوانا صحبت کند. در زیر بازوی خود یک پوشه حمل می‌کند که بر رویش سر یک دختر قابل دیدن است.
دکتر کیلیان: فقط این کم‌مان بود که این بوری دیوانه به اوآهای ما به نام وحی تجاوز جنسی کند!
تیشاچک: این بوری با امور خانوادگی‌اش باید پیش فالگیر برود! فالگیر ده مارک از بوری می‌گیرد و در عوض زنی را برایش توصیف می‌کند که او با در کنارش بودن خود را سعادتمند احساس خواهد کرد، چنان واضح که او را در بین شرکت‌کنندگان یک راهپیمائی میلیونی هم تشخیص دهد.
اوآها (با ترس فراوان و گریه‌کنان در حال گفتن اوآها! ... اوآها! ... اوآها به این سمت و آن سمت کشیده می‌شود.)
بوری (با دست‌های بالا آورده شده): برای اوآها یک فالگیر!؟ برای اوآها یک پیتیا؟ این یک کفر آشکار است! اوآها یک قدرت متعالی‌ست! قلب من خیلی درد می‌کند ... من باید، من باید، من باید با او تنها باشم!
لاوبه: خطر جانی آشکاری اوآها را تهدید می‌کند. اوآها می‌تواند به بوری آنچه که می‌خواهد جواب بدهد، اما باز یک رسوائی ظالمانه وجود خواهد داشت! و در نهایت بوری از اوآها دعوت به دوئل با طپانچه خواهد کرد!
بوری (به اشترنر): کمک کنید، کمک کنید! به این ارکان فرهنگ اروپائی بگوئید که آنها مرا باید با اوآهای عزیزم یک لحظه تنها بگذارند!
اشترنر (در حال خشک کردن صورت خود): چرا مرتب به صورت من تف می‌کنید؟
بوری: این فقط از روی احترام اتفاق می‌افتد. من که نمی‌توانم بر روی لباس شیک‌تان تف کنم!
اشترنر: اما نزد شما باید واقعاً همیشه یک چیزی کم باشد!
بوری: پیش من چیزی کم باشد؟! ... پیش من؟! من شرط می‌بندم که حق با شما باشد. من چیزی بیش از حد کم دارم؟! چیزی که من قبلاً نداشته‌ام! چیزی که در رویا هم از آن رنج نبرده‌ام! من به بیماری اوریون مبتلا هستم. و به این دلیل نمی‌توانم دهانم را مانند این حاکمین فرهنگ کاملاً باز کنم. آنها می‌توانند دهانشان را بقدری باز کنند که یک کشتی اقیانوس‌پیما می‌تواند در آن ناپدید شود. قلبم خیلی درد می‌کند! کمک کنید! کمک کنید!
اشترنر (در حال خشک کردن صورتش، به دکتر کیلیان): چرا نباید اوآها برای بوری آینده را پیشبینی کند!
دکتر کیلیان: تو چرا خود را قاطی ماجرا می‌کنی؟ چنین رفتاری خیلی ساده غیراخلاقی‌ست.
واندا (خود را به پیش اوآها لغزانده است و در حال نوازش اوست): اوآهای محبوبم، نامزدی ما در تمام دهان‌ها چرخیده! پینکاس رئیس دادگستری می‌گه که تا دو ماه دیگه می‌تونم از مستر واشنگتن طلاق بگیرم. اوآهای محبوبم! با من به نیویورک بیا، تمام آمریکا باید از جشن عروسی ما طنین‌انداز بشه! من تو رو از میون هزارتوی شهوت عبور می‌دم.
بوری (او را به کناری هُل می‌دهد و پوشه‌اش را به اوآها نشان می‌دهد): بروید به جهنم! اوآها! روح جهان! این دختر را نگاه کن! این دختر عروس من است!
اوآها (دچار خنده وحشیانه‌ای می‌گردد).
لاوبه: اگر این شیطنت در آلمان شنیده شود سپس آلمان لطیفه خونین‌تری از آنچه <تیل اویلن‌اشپیگل> برای آلمان تا حال نوشته است در باره <تیل اویلن‌اشپیگل> خواهد نوشت!
بوری (در حال اشگ ریختن): من هیچ لطیفه‌ای نمی‌خواهم، اوآها! تو بخاطر نامزدم لازم نیست لطیفه‌ای بگوئی! جهان به وفور این کار را می‌کند! اوآها، تو باید به من بگوئی که آیا این دختر به من وفادار است یا اینکه مخفیانه با تیشاچک به من خیانت می‌کند!
دکتر کیلیان (پوشه نقاشی را از دست بوری می‌کشد): من اجازه چنین خدمات بُت‌پرستانه شریری را در اینجا نمیدهم! اگر اوآها چیزی از دختر بگوید بعد شما استخوان‌های پسرک بیچاره را خُرد می‌کنید.
بوری (با بالا بردن مشت خود): من به شما هشدار می‌دهم که خود را بین من و این دختر قرار ندهید، حتی اگر آنچه من از اوآها می‌پرسم بالاتر از افق تَرَک خورده شما باشد! من به شما هشدار می‌دهم، مرد! اگر اوآها بگوید که نامزدم به من وفادار است بعد با این دختر ازدواج می‌کنم. من شما را هم به عروسیم دعوت می‌کنم ...
دکتر کیلیان (داد می‌زند): من شما را به جشن گرامیداشت روز کلیسا دعوت می‌کنم! همراه همسرتان برای در آوردن جن از بدن بروید به کلیسا!
(واندا در این حال تخته‌سیاه را در برابر اوآها نگاه داشته و اوآها بر رویش دو جمله نوشته است.)
واندا: ساکت! ساکت! اوآها پیشگوئی کرد! (او بدون آنکه به تخته نگاه کند آن را به بوری می‌دهد.)
بوری (با دست‌های لرزان تخته را نگاه داشته است، بر خود مسلط می‌شود): اوآها! اوآهای من! آه عروسم! آه سِلی من! ... (او با تردید می‌خواند): سِلی همیشه به خودش وفادار می‌ماند ...
لاوبه: اوآها، تو یک پیتسیائی!
بوری: این را من از قبل میدانستم! برای این کار نیازی به پیشگوئی نیست. این بخودی خود مشخص است. (او با تردید به خواندن ادامه می‌دهد): اما ... اما این ... این بوری ... بیوقفه به نامزدش خیانت می‌کند ...
دکتر کیلیان: اوآها ... تو دهان حقیقتی!
اشترنر (می‌خواهد با بوری دست بدهد): بوری عزیز نگران نباشید! ما به نامزدتان چیزی از خیانت‌های شما تعریف نمی‌کنیم. اوآهای ابله البته دچار اشتباه شد!
بوری (با حالتی تهدیدکننده تخته‌سیاه را بالا می‌برد): اوآها هرگز اشتباه نمی‌کند، اوآها نمی‌تواند اشتباه کند! اوآها روح جهان است! اما ... (او تخته‌سیاه را بر روی زمین پرتاب می‌کند) من در این باره از او سؤال نکرده بودم.
اشترنر: آقای بوری عزیز، اگر این برای آرامش‌تان کافی است بنابراین من برایتان قسم یاد می‌کنم که اوآها از تمام هیئت تحریره <تیل اویلن‌اشپیگل> هم باهوشتر است. به این ترتیب باید اوآها این را هم بداند، ــ خدا مرا به جهنم ببرد ــ که آقایان با کدام سِمِت می‌توانند مرا در هیئت تحریره <تیل اویلن‌اشپیگل> مشغول سازند.
بوری: این کاملاً بی‌اهمیت است. (با شادی عکس را به سینه می‌فشرد): آه سیلی! آه اوآها! چقدر حالا من سبک هستم!
واندا (سریع تخته‌سیاه را در مقابل اوآها می‌گیرد، مصرانه): اوآهای محبوبم آیا آن را شنیدی؟ به ما بلافاصله بگو در چه سمتی اویگن اشترنر در بخش تحریره می‌تواند مورد استفاده قرار گیرد.
اوآها (جدی سرش را تکان می‌دهد و یک جمله بر روی تخته می‌نویسد).
دکتر کیلیان (به اشترنر، با شانه بالا انداختن): به لطیفه‌های تو همانطور که مشهوره هیچ اعتمادی نیست. آنها همیشه شش ماه دیرتر به یادت می‌افتند.
اشترنر: آیا برای آقایان مقدور است که مرا بعنوان حسابداری کم و بیش مستقل، به عبارت دیگر حسابدار غیرمستقل استخدام کنند؟
لاوبه: اگر شما کار کاسبی خوبی انجام می‌دادید من بلافاصله با این کار موافقت می‌کردم. اما متأسفانه برای شما همیشه فقط عشق و احترام مهم بود!
واندا: ساکت! ساکت! اوآها پیشگوئی کرد! (او تخته‌سیاه را بدون آنکه آن را نگاه کند به آقای تیشاچک می‌دهد.)
تیشاچک (می‌خواند و سر خود را جدی تکان می‌دهد): عالی! اوآها باید به مقام شاهزاده ترقیع یابد. (او تخته را به لاوبه می‌دهد.)
لاوبه (می‌خواند و سر خود را جدی تکان می‌دهد): اوآها یک بار دیگر استاد مبادله‌ای خواهد گشت. (به اشترن): فقط فراموش نکنید که شب در مهمانخانه چکمه زیبایتان را برای تمیز کردن بیرون بگذارید. (او تخته‌سیاه را به دکتر کیلیان می‌دهد.)
دکتر کیلیان (می‌خواند و جدی سرش را تکان می‌دهد): ما برای این شغل به تو با اطمینان یک حقوق ماهیانه صد و پنجاه مارکی می‌دهیم. (او تخته‌سیاه را به بوری می‌دهد.)
بوری (می‌خواند و سر خود را جدی تکان می‌دهد): شما با قبول این شغل به مردم هم عصر خود خدمت ارزشمندی می‌کنید. (او تخته‌سیاه را به اشترنر می‌دهد.)
اشترنر: لعنت بر شیطان! من به این خاطر که آیا کلامش را درک می‌کنم کاملاً هیجانزده‌ام. (او می‌خواهد بخواند.) چه ... چه می‌نویسد اینجا؟ (او می‌خواند): تا بعد توسط توقیف قضائی پی در پی از این پس برایتان شکوفا شود و رونق یابد، اگر که <تیل اویلن‌اشپیگل> گئورگ اشترنر را به عنوان ــ این هیولا چه می‌نویسد؟ ــ بعنوان سرپرست استخدام کند؟!
واندا (دست می‌زند): بعنوان سرپرست؟! (او خودش رابه دور گردن اوآها می‌اندازد.) هزار بار ممنون، معشوقم! (به اشترنر): گئورگ، من الهه سعادت تو هستم!
اشترنر (تخته‌سیاه را به گوشه‌ای پرتاب کرده و می‌خواهد به اوآها حمله برد): من گردن این حیوان ناسپاس را می‌شکنم!
بوری (با ژست بزرگی برای دفاع در برابر اوآها ایستاده است): جرئت این کار را به خودت نده! اوآها روح جهان است!
لاوبه (به اشترن): آیا اجازه امیدواری داریم که شما این شغل را قبول می‌کنید؟
اشترنر: اما فقط، تا زمانیکه کار راحت‌تری پیدا کنم.
دکتر کیلیان (بر روی زانوی خود می‌کوبد و به هوا می‌پرد): حالا اما برای توقیف‌شدن‌ها کار می‌کنیم!
 
سانسور
عدل خدا در یک پرده
(1907)
اگر وِدِهکیند تصور میکند که ما به نمایش یک پردهای «سانسور» وی بخاطر جعبه پاندورا اجازۀ اجراء خواهیم داد بنابراین سخت در اشتباه است.
رئیس اداره مرکزی دولت از گلازن‌آپ.
(به مدیر بارنوفسکی در مورد نمایش «سانسور» در برلین.)
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
بازیگران:
دکتر کایتن پرانتل، کشیش مخصوص اعلیحضرت.
والتر بوریدان، نویسنده.
کادیجا، معشوقهاش.
یک ندیمه.
صحنهآرائی:
اتاق کار والتر بوریدان با میز تحریر، قفسه کتاب. مبل، صندلی راحتی، یک آینه دیواری بلند، یک دیوار پردهای، فرش ضخیم، پوست خرس قطبی و آلات موسیقی. در سمت راست تماشاگران یک درِ فرعی. در پسزمینه یک درِ بالکن بسیار بزرگ که از میان آن بالکن دیده میشود. شب است. چراغها روشن و در بیرون آسمان پُر ستاره و روشن است.
 
صحنه اول
کادیجا دیده نمیشود. والتر بوریدان در پشت میزتحریر نشسته است.
بوریدان: تو اینهمه مدت در بالکن چکار میکنی؟ ... کادیجا، پس چرا جواب نمیدی؟ (او از جا برمیخیزد.) همین چند لحظه پیش به روی بالکن رفته بود! (او صدا میزند.) کادیجا! (او با عجله به بالکن میرود.) خدا را شکر! (در حال بازگرداندن کادیجا به اتاق): کادیجا، چطور میتونی منو اینطور وحشتناک بترسونی!
کادیجا: من هیجانزده بودم ببینم که ترس بخاطر امکانِ وجود نداشتنم چطور خودشو در تو نشون میده.
بوریدان: بله، بله. ... من با تمام حس عاشقانهای که به تو دارم خیلی کم موفق میشم خوشبختت کنم!
کادیجا: بله، بله. من موجود ناراضی و ناسپاسیام. چه چیزی میتونه باعث تغییرش بشه!
بوریدان: کادیجا، من یک پیشنهاد به تو میکنم و خواهش میکنم که در بارهاش آرام فکر کنی. ما حالا هجده ماه است که با هم هستیم، بدون آنکه در تمام این مدت بیشتر از پنج روز از هم جدا بوده باشیم. من میدونم که دیگه آن شخصی نیستم که قبلاً بودهام. من اغلب به دلیل فقدان نیروی کششِ لازم بد خُلق و خو هستم. من اما این نیروی کشش رو می‏تونم فقط در خودم پیدا کنم ...
کادیجا: به عبارت دیگه میخوای از من جدا بشی؟
بوریدان: فقط برای چهارده روز ...
کادیجا: پس بنابراین ما میتونیم همین حالا برای همیشه به هم خداحافظ بگیم.
بوریدان: آیا من برای تو انقدر بی‌ارزشم؟
کادیجا: مگه من چه ارزشی برای تو دارم؟ من از کودکی همیشه تمام پیرامونم رو خوشحال میکردم. گرچه هر کاری را که فکر میکنم مطلوب توست انجام میدم اما مدتهاست که دیگه مایه خوشحالی تو نیستم. اما دلیلش همین است. من از زمانی که پیش تو آمدهام بخاطر انعطافپذیری و از خود گذشتگیام موجود دیگری که قبلاً بودم شدهام.
بوریدان (بر روی صندلی راحتی): من فکر نمیکنم که تو بخاطر با من بودن چیزی از جادویت را از دست دادهای. اما تو اصلاً به من وقت نمیدی تا توانائی لذت بردنم رو دوباره پیدا کنم.
کادیجا: خب من به تنهائی عادت ندارم. ما در خانه پدری هشت خواهر و برادر بودیم. بعد وقتی هم که به تئاتر می‌رفتم تعداد زیادی از همکاران مرد و زن وجود داشتند، کارگردانان، کارگران تئاتر و نمایشنامهنویسانی که در هر شهر دوباره افراد دیگری بودند. البته غالباً به من میگفتند که من اصلاً بخاطر هنر بر روی صحنه نرفته‌ام بلکه فقط بخاطر یافتن سرگرمی‌ام به این کار رو آوردهام.
بوریدان: آیا مگر فکر میکنی که من نمایشنامههایم را به دلیل دیگری بجز بخاطر بدست آوردن سرگرمیام مینویسم؟ ... من حتی از خودم پرسیده‎‎ام که آیا من واقعاً این همه مشروب مینوشم تا قادر به نمایشنامه نوشتن باشم یا اینکه فقط نمایشنامه مینوسیم تا بتونم هنگام نوشتن مشروب زیادی بنوشم. ... اما تمام اینها تو را خوشبختتر نمیسازند.
کادیجا: وقتی تو پریشب بیرون رفته بودی من به هر دو دختر اجازه دادم سبدی رو که لباسهای بازیگریام در آن قرار دارند از انبار زیرشیروانی پائین بیارند. من لباسها رو اینجا از بستهبندی خارج کردم و به دخترها نشون دادم. تمام اتاق، میز تحریر، مبل و صندلی از لباسها پُر شده بودند. بعد یکی یکی لباسها رو پوشیدم، با آنها روی فرش راه میرفتم و خودمو در آینه نگاه میکردم. (او خودش را در آینه نگاه میکند.) ... دخترها باید فکر کرده باشند که من عقلم را از دست دادهام.
بوریدان (از جا برمیخیزد): کادیجا بیچاره! (او کادیجا را میبوسد.) تو بخاطر تحمل کردن زندگی با من خودتو انقدر زیاد تحقیر میکنی!
کادیجا: بله من با کمال میل فروتنی میکنم، به شرطی که حداقل ببینم با این کار تا اندازهای به تو استفاده میرسونم! اما من هرچه خودمو بخاطر تو در همه‌چیز بیشتر عوض میکنم برات بی‌اهمیتتر میشم. حتی گاهی وقتی کاملاً نزدیکت ایستادهام هم منو اصلاً نمیبینی.
بوریدان (مبهوت): کادیجا!
کادیجا: البته تو از چنین لحظاتی نمیتونی هیچ‌چیز بدونی. وقتی زمستون شروع شد لااقل گاهی شعرهای خودتو به من یاد میدادی. این رو حتماً فراموش کردی؟ تو شعراتو با شلاق اسبسواری به من یاد می‌دادی تا من به محض دیده شدن بر روی صحنه توسط شور و حرارتم بر مخاطبینم مسلط شوم. کاغذی که تو شعرهائی رو که من میتونستم به آواز بخونم یادداشت کرده بودی هنوز به قفسه کتاب چسبیده. حداقل شش ماه میگذره که تو نگاهی به این ورق کاغذ نکردی. زمستون به پایان رسیده و خوندن شعرهای تو یک پیشامد از گذشته من شده و شلاق اسبسواری رو کارگر خونه برای کوبیدن به فرش در حیاط استفاده میکنه.
بوریدان (رباب را از دیوار بر میدارد): آیا نمیخوای یکی از ترانهها رو برام بخونی؟
کادیجا: اگه هنوز قادر به خوندن یکی از ترانهها باشم.
بوریدان (کاغذ را از قفسه کتاب برمیدارد و تیترها را میخواند): آنجا نوشته شده است: پسر نابینا، ترانه شبانه فرانسیسکا، ایلزه، بادنما، با دقت نگاه کردن از جلو، فرقه، به سنگینی اشگ و ترسی ساکت.
کادیجا: (یکی از تیترهای نام برده شده ــ برای مثال <بادنما> را انتخاب میکند و برای خواندن ژست مناسبی میگیرد).
بوریدان (بر روی دسته صندلی راحتی مینشیند و پاهایش را روی هم میاندازد): اما شلاق اسبسواری ندارم. آیا میتونی بدون شلاق هم به شور و حرارت لازم بیفتی؟
کادیجا: سعی خودمو میکنم.
بوریدان (سیمها را به صدا میآورد): کوک است. ... زود باش!
کادیجا (آهنگ زیر را میخواند):
تو بر بالاترین بام خویش!
من همسایه تو!
آه، اما عشق واقعی،
در چنین ارتفائی در نوسان است!
تو در قلب خالی خود،
من در توهمی کور
ای بادنمای زیبا،
خودت را به این سمت و آن سمت بچرخان!
 
باد سرگرم ‌کننده سوت میزند،
در اطراف گوشهایمان زوزه میکشد؛
از شادیهای آسمان
هنوز چیزی گم نگشته!
آیا فکر میکنی چون به تو هشدار میدهم
بنابراین عاشق هستم؟
ای بادنمای زیبا،
خودت را به این سمت و آن سمت بچرخان!
 
مدام شاد و خوشحال!
ما بر بالای برج بلند خود را می‌چرخانیم
اولین طوفان زمستانی
تو را به پائین پرتاب خواهد کرد.
ای بادنمای زیبا،
اگر هم آنچه را که من هنوز حس میکنم
روزی محو گردد ــ
باز خودت را به این سمت و آن سمت بچرخان!
 
بوریدان: و حالا فوری رقص <خونِ جوان> (او با نواختن رباب شروع به خواندن میکند، در حالیکه کادیجا به هراه آن میرقصد):
 
برقص، کوچلوی عزیزم، چنان وحشی که
قادر به رقصیدنی، قادر به رقصیدنی!
چابک و تند خودت را بجنبان، طوریکه هیچ
شیطانی نمیرقصد، شیطان نمیرقصد!
کفش را به بالای سرت پرتاب کن،
دامن کوتاهت را به همراهش!
پاها و ماهیچهها را
مدام بجنبان!
 
دقیق بچرخ،
با عالیترین ریتم
عاشقانهتر از هر زمان
تا زانوهای سفیدت به صدا افتند!
در ضمن شوق کَفَلَت را
به جنبش تشویق میکند.
سرزنده دوباره آغاز کن
داغتر از شروع رقصِ اولِ خود!
 
کادیجا (خود را در آغوش او میاندازد و سرش را در سینهاش مخفی میسازد): من همه چیز رو بطور وحشتناکی بد انجام دادم!
بوریدان (در حال بوسیدن او): تو وحشیتر از هر زمانی که من از تو دیده بودم رقصیدی. ... کاش برام کمی وقت برای نیاز ذهنیام باقی بگذاری تا بتونم در چنین لحظاتی از صمیم قلب شاد بشم!
کادیجا (مضطرب): چه کسی برای من تضمین میکنه که تو وقتی تمام روز و شب تنهام میذاری خودتو با پرسشها و وظایف ذهنیت مشغول میکنی و عاقبت بعد وقتی نزدیک صبح به خونه برمیگردی فقط نارضایتی و بیتفاوتی برام با خودت میاری! (در حالیکه به این سمت و آن سمت میرود): من هر شب دو ساعت تمام به این فکر میکنم که تو خودتو در خارج از خونه با وظایف ذهنیت مشغول میکنی. و همچنین یک ساعت دیگه هم فکر میکنم که مشغول به این کاری. در چهارمین ساعت اما عاقبت از خودم میپرسم پس من اصلاً واقعاً چه کسی هستم! وقت تو رو صدها و صدها زن توسط تعریف کردن ماجراجوئیهای عاشقانهشون پُر میکنند. آیا من آنقدر بینوا هستم که اگه من موقعیت تجربه چیزها رو میداشتم نتونم برای تعریف کردن چیزی پیدا کنم؟ آیا من باید بخاطر تو با اعضای به بند کشیده شده با انواع زنهائی که کاملاً آزادند نبرد کنم؟
بوریدان: تو به گذشته من حسادت میکنی. تو منو بخاطر اینکه قبل از آشنائیمون بیشتر از تو تجربه کسب کردهام نمیبخشی.
کادیجا: برعکس! من دیرزمانی بود که عاشق گذشته تو بودم وقتی برای اولین بار همدیگر را ملاقات کردیم. اما در عوض باید ارزشم پیش تو حالِ اکنونم باشه! خیلی ممنون! تو خونه باید شایستگیمو با دسترس نبودنم بدست بیارم و بعد وقتی هم که با هم در بیرون ظاهرم افسردهت میکنه. وقتی کسی از من خوشش میاد و بهم نگاه میکنه بعد لبت برای نفرین کردن باز میشه. این نه برای او، نه برای من و نه حتی برای خودت میتونه شاد کننده باشه. آیا خدا منو برای این خلق کرده؟
بوریدان: عزیز دلم، تو وقتی ما همدیگر رو شناختیم مثل فرزند خدا به پیروزیت مطمئن بودی! تو کوچکترین مشکلی در با هم بودنمون نمیدیدی، در حالیکه منو ترس از فاجعهای که در آن بزرگترین خوشبختی هم میتونه خودشو تغییر بده بسیار جدی میساخت. حالا به این خاطر که شادی مشترک حتی در نزد بزرگترین عشق هم باید به سختی فتح بشه دلسردت ساخته. و من هر روز به خودم میگم که این فتح کردن رو هزاران و هزاران بار سختتر تصور میکردم.
کادیجا: برای این کار هم بقدر کافی دلیل داری! هر ناخوشایندی رو با ترس از سرراهت برمیدارم. به پاشنه چکمههام لاستیک گذاشتم تا تو صدای قدمهامو تو خونه نشنوی. یا اینکه هزینهام زیاده؟ ... من برای خرج نکردن پول وقتی جواهری رو که خیلی آرزوی داشتنشو دارم پشت ویترین مغازهای میبینم هر روز از مقابل ویترین میگذرم و جواهر رو نگاه میکنم، و هر روز انقدر بهش نگاه میکنم تا اینکه کاملاً ازش بیزار میشم و به این ترتیب پول خرید جواهر رو پسانداز میکنم!
بوریدان (بر روی صندلی راحتی): طرحهای ادبی من هم دقیقاً همین وضع رو دارند.
کادیجا: منظورت چیه؟
بوریدان: وقتی یک طرح هنری به من الهام میشه که با شوق و عشق مایل به تکمیل کردنشم و برای این کار وقت کافی پیدا نمیکنم، بعد من آن طرح رو هر روز از هر زاویهای نگاه میکنم و هر روز آنقدر بهش نگاه میکنم تا اینکه کاملاً ازش بیزار میشم. به این ترتیب زمانی رو که برای تکمیل کردن لازم داشتم پسانداز میکنم!
کادیجا (خود را روی زانوی او مینشاند، او را میبوسد و به شوخی میگوید): اما آیا نمیتونی کارهای نویسندگیتو  برای دهسال آینده کنار بگذاری؟ تو قبل از اینکه همدیگر رو بشناسیم انقدر زیاد نوشتهای که برای ده سال آینده کاملاً کفایت میکنه. از این گذشته تو حالا کار بازیگریتو داری. تو باید به همراه من روی صحنه بازی کنی. و بعد موسیقی خودتو داری، ترانههاتو که توسط شلاق اسبسواری به من یاد دادهای! و در نهایت اسباببازیهائی که اختراع کردهای! اسببازیها رو تقریباً از یاد برده بودم. دیسک آلمانی، گهواره، استوانه غلطان. آیا نمیتونی وقتی مشغول فعالیت ذهنی هستی دوباره یک اسباببازی اختراع کنی؟ اولاً این کار کمتر وقت میگیره و دوماً به هر دو نفر ما خیلی بیشتر از نوشتنت خوش میگذره! ... آیا من نباید دوباره یک بار بر روی استوانه چوبی غلطان در اتاق بچرخم؟ (از جا برمیخیزد): استوانه چوبی غلطانت کجاست؟ (استوانه چوبی غلطان را از پشت پرده بیرون میآورد، آن را میغلطاند و به اتاق میآورد.) این هم استوانه چوبی غلطان. من میتونم تا اندازهای خوب و بدون کمک بر رویش در اتاق راه برم. میخوای ببینی؟
بوریدان (جواب نمیدهد).
کادیجا (استوانه چوبی غلطان را دوباره به کنار دیوار هُل می‌دهد): به نظر میرسه که این کار هم دیگه سرگرمت نمیکنه.
بوریدان: تو تماشاچی نداری!
کادیجا: من تماشاچی ندارم. این به اندازه کافی بده! ... آیا اگه وقتی من تماشاچیای که از کارم خوشش بیاید نداشته باشم باز هم پیش تو دارای ارزشم؟ ... آیا به این خاطر من زن عریانگرائیم؟
بوریدان (از جا برمیخیزد): کادیجا عزیز، ما باید با هم بودنمون رو کمی محترمانهتر، کمی معتمدانهتر شکل بدیم! وقتیکه هر دو طرف بیوقفه بخاطر از دست دادن یکدیگر باید مدام بلرزند خشنودی ممکن نیست. ما باید بتونیم به همدیگه اعتماد کنیم! ما به یک پیوند ذهنی در بین خود محتاجیم که ما رو با هم نگهداره، حتی وقتیکه ما یک بار چهارده روز در زیر یک سقف با هم زندگی نکنیم!
کادیجا: تو اما خودتو واقعاً به اندازه کافی با چیزهای ذهنی مشغول میکنی! اما آیا باید من هم به این دلیل با فلسفه و چنین چیزهائی مشغول کنم؟ من این کار رو به دلیل خیلی سادهای انجام نمیدم، چون این کار مناسب من نیست. ازاین گذشته ... اگه من به این نحو یک بار فریبت بدم چه‌چیزی مانع میشه که من در چیزهای مهمتری هم چنین کاری رو نکنم؟
بوریدان: آدم در هر اوجی که روح میگیره بلافاصله به واقعیت کسل‌کننده کشیده میشه!
کادیجا (با اشگ در چشم): کلمات تو منصفانه نیستند! تو تمام احساسات برای طبیعی بودن رو در مسیرِ گذشتنِ بی‌هدف از بین هر پنج نقطه جهان گم کردهای. آیا من به این خاطر <واقعیتِ کسل‌کنندهام> چون تو دوباره پیشم میآئی؟ ... بر عکس، اگه من بدون کوچکترین اطلاعی میخواستم در باره هنر و ادبیات کلمات بزرگ ابراز کنم، همونطور که صدها زن این کار رو میکنند، آنوقت من برات واقعیتی کسل‌کننده میشدم! تو چنین چیزی را در من تجربه نخواهی کرد. قبل از اینکه هدایای باشکوهی رو که آسمون به من هدیه کرده اینچنین کودکانه بی‌حرمت کنم خودمو همونطور که خلق شده‎‎ام در بازار آزاد عرضه میکنم.
بوریدان: کادیجا! ... من فکر میکنم که تو واقعاً قادر به این کار هستی!
کادیجا: آیا این کار رو خیلی ظالمانه مییافتی؟ ... بعد اما اهمیتم برات روشن میشد. ... (خود را به او نزدیک میسازد): من مایلم نیستم مرواریدهای حقیقی رو که در این دست، (در حال بوسیدن دستهای او) در این دستهای دوستداشتنی حمل میکنم به این خاطر که مرواریدها برایمان کسل‌کننده شدهاند با یک الماس تقلبی عوض کنم.
بوریدان: (در حال خارج شدن): دیگه برای یک دقیقه هم موفق نمیشم خودم را دوباره پیدا کنم! از وقتی ثابت کردهای که موجودی با امکانات نامحدودی من با هر نفسی وحشت از دست دادنت رو را در یک یکِ اعضای بدنم حس میکنم!
کادیجا: و با این حال از نداشتن تحرک ذهنی شکایت داری!
بوریدان: من بخاطر چنین انگیزهای از خودم تشکر میکنم! من بیست سال برای آزادی شخصیم نبرد نکردم که زندگیمو با ترس و وحشت بگذرونم!
کادیجا: اگر طبیعیترین چیزها تو رو از وحشت پُر میکنه، بنابراین خود تو هم به آن دسته از افراد ترسوئی تعلق داری که وحشتِ کورشان را همیشه تمسخر میکنی.
بوریدان: من نمیتونم از این دست حرفها بشنوم، چون تا حدِ مرگ خستهام! به من چهارده روز وقت بده، بعد دوباره به چشمهای واقعیت با بزرگترین بی‌ترسی نگاه میکنم!
کادیجا: در آن زمان هم من از تو فقط کاملاً ساده و عینی خواهش کردم که برای متوجه شدن هنرم راضی به یک آزمایش بشی.
بوریدان (بر روی مبل): من نامه تو رو باز نکردم. یا اینکه تا آخر نخوندم.
کادیجا (بدون آنکه هنگام تعریف کردن نیازی به هیجان آمدن داشته باشد): اما وقتی تو در آن شب برای دوستانت شعر طنز بادنما رو خوندی، در آن وقت البته من باور کردم که این تمرینی است که تو برام تعیین کردی. من در این حال فقط میترسیدم که توسط مسخره کردن تو به اندازه کافی شجاعت پیدا نکنم تا در آزمون قبول بشم، چونکه شعر خیلی مورد علاقهام واقع شده بود. وقتی تو منو با خودم تنها گذاشتی طوفانی از زمزمه در سرم درگرفت و مانعم شد که دیگه چیزی ببینم و یا بشنوم. دورادورم افکار مانند رعد و برق در تمام جهات شعله میکشیدند و درهم و برهم شانه بالا میانداختند، طوریکه من یک لحظه هم نمیتونستم در باره یکیشون فکر کنم. تو پس از یک ساعت برگشتی. من از عصبانیت به این خاطر که تو چنین موجود رقتانگیزی از من ساخته بودی دیگه خودمو نمیشناختم. من طوری گونهات را گاز گرفتم که تو آه کشیدی. اما وقتی تو ناگهان بدون یک کلمه حرف زدن دستت را به سمت عکسهائی که در اتاقت بر روی شومینه و میز تحریر قرار داشتند دراز کردی، و وقتی تو یک عکس را پس از دیگری ریز ریز کردی و قطعات پاره شده را زیر پایت انداختی، در این وقت احساسی به من دست داد که تا آن وقت نمیشاختم. وقتی بعد از اینکه سه پله به پائین دویده بودم دیگه از یک آزمون که باید عشقمو به تو ثابت میکرد چیزی نمیدونستم. (با خنده): چیزی که منو از روی نرده به طرف آب کشوند فقط این احساس بود که اتفاقاً بهترین چیزی که از اوایل کودکی با من بود تکه تکه شده زیر پاهای تو قرار داشت.
بوریدان (سردر گم): پس به این خاطر خودتو درون آب انداختی؟
کادیجا: من نمیتونم ادعا کنم که من خودم این کار رو کردم. من رو چیزی بجز واقعیتِ خسته‌کننده مجبور به این کار نساخت.
بوریدان: من بطور غیرمنتظرهای این کار رو کردم، چون نمیخواستم در اثر حملاتت به خود تو حمله کنم! فقط به این خاطر که تو رو در حین عصبانیت توسط یک وسیله کاملاً بی‌خطر به تفکر وادارم عکساتو پاره کردم!
کادیجا: تو احتیاجی برای ثابت کردن عشقت به من نداری. من خیلی خوب میدونم که هیچ مردی در این جهان بیشتر از تو برام ارزش قائل نیست. به همین خاطر هم برای من جای انتخاب بین تو و مرد دیگهای باقی نمیمونه. برای من فقط انتخاب بین تو و یک زندگی آزاد و شاد که توسط هیچ‌چیز محدود نشده باشد وجود داره.
بوریدان (از جا بلند میشود): کادیجا، به من چهارده روز مرخصی بده! فقط چهارده روز به من وقت بده، بدون اینکه من بخاطر از دست دادن تو احتیاج به لرزیدن داشته باشم، تا بتونم بعداً دوباره برای لذت بردن به اندازه کافی توانائی داشته باشم!
کادیجا: من باور میکنم که تو مشتاق مرخصی هستی! اگه تو چهارده روز بدون من زندگی کنی، بعد من تو رو از دست خواهم داد. من در باره قدرت جاذبهام غلو نمیکنم.
بوریدان: کادیجا! من افکار بزرگی در سر دارم! در غیر این صورت هرگز عادتم نبود که با طرحها و برنامه‎‎هام لاف بزنم. در مقابل تو اما باید این کار رو بکنم، تا تو با آنها احساس همدردی کنی. من خیلی بیشتر از زمانیکه ما همدیگر رو میشناسیم بر روی اثری کار میکنم که از طریقش باید تضادهائی که خودمو از زمان کودکی در آنها میبینم عاقبت به پایان برسند. من سالهاست که درک نمیکنم چرا احساس احترامی که ما برای قوانین جاودانه جهان، برای رنگهای زیبا، اندامهای زیبا و برای تمام شکوه خلقت قائلیم باید خود را برای همیشه پنهان سازند! این قبلاً متفاوت بود، وقتی پرستش روح با پرستش زیبائی انسان در زیر سقف یک معبد با هم بودند. چرا نباید دوباره طور دیگهای بشه؟ اختلاف فقط از آنجا ناشی میشه که ما ارجی رو که برای نظم بی‌امانِ زیبائی فیزیکی قائلیم برای زیبائی متعال قوانین معنوی قائل نیستیم. روح یک استادِ سختگیر آموزش و پرورشه و جهانِ ظاهری برامون یک دلقک شُل و ول. شادی روح، احترام به جهان دو عنصری هستند که من میخواهم قبل از مُردن با هم آشتی بدم ... (در این لحظه درِ اتاق به صدا میآید): داخل شوید!
یک ندیمه بستهای را به داخل اتاق میآورد و آن را روی مبل قرار میدهد.
ندیمه: با توصیههای زیبا از طرف استاد خیاط جناب آقای موک، و این لباس بازی برای بانوی گرامیست.
بوریدان (به کادیجا): این چه لباسیست؟
کادیجا: این لباس فانتزی برای رقص باله ازدواج در پردۀ سومه.
بوریدان: آهان! ما فردا شب باید برنامه اجرا کنیم! (به ندیمه): آیا آقای موک یک صورتحساب فرستاد؟
ندیمه: آقای استاد خیاط موک گفتند، آقای بوریدان آن را حساب خواهند کرد.
بوریدان (به ندیمه پول میدهد): این را به آورنده لباس بدهید.
ندیمه: بسیار خوب. (میرود.)
بوریدان: پس حتماً لباس رو در هر صورت امروز بپوش و امتحان کن.
کادیجا: که میداند، که آیا من هرگز با این لباس به صحنه برم.
بوریدان: اما تو باید لااقل مطمئن باشی که لباس مناسبت است یا نه.
کادیجا: باشه، پس من میرم و لباس رو تنم میکنم. (او بسته را برمیدارد، و بازویش را به دور گردن بوردیدان قرار میدهد و او را میبوسد.) از من برای اینکه انقدر شکنجهات دادم عصبانی نباش.
بوریدان: من کنجکاوم که تو چطور در این لباس دیده میشی. (کادیجا میرود. ــ بوریدان پشت میز تحریر مینشیند، دفتری را میگشاید و شروع به نوشتن میکند.)
 
صحنه دوم
ندیمه کارت ویزیتی را بر روی سینی نقرهای میآورد.
ندیمه: این آقا میپرسند که آیا آقای بوریدان وقت دارند.
بوریدان (کارت را میخواند): دکتر کایتن پرانتل. ... خواهش میکنم بگید داخل شوند. (او با ندیمه خارج میشود و با دکتر پرانتل بازمیگردد.) چه‌چیز باعث افتخار من شده که پدر روحانی به خود زحمت داده و شخصاً پیش من آمدهاند؟
دکتر پرانتل (یک ظاهر جوان با رفتاری بی‌نقص): خواهش میکنم منو ببخشید. من ظاهراً پلههای سه طبقه را بیش از حد با سرعت بالا آمدم.
بوریدان: من البته در طبقه بسیار بالائی زندگی میکنم. اما در عوض روزها چشمانداز آزادتر است. بفرمائید بنشینید.
دکتر پرانتل (در حال نشستن): شما بعد از ظهر امروز به من افتخار دیدار داده بودید. (در حال تلاش برای نفس کشیدن): میبخشید، من با قلبم مقداری مشکل دارم.
بوردیان (بر روی مبل مینشیند): خواهش میکنم، ما وقت داریم.
دکتر پرانتل: شما در کارت ویزتتان نوشته بودید که مایلید مرا برای موضوع جدیای فوری ببینید. بنابراین این وظیفه من بود که پیش شما بیایم.
بوریدان: پدر روحانی میدانند که قضیه از چه قرار است.
دکتر پرانتل: من دو قضیهای را که شما به من اعتماد کرده و گفتید میدانم. یکی از آنها این است که شما مایلید بانوئی را که شما برای همسری انتخاب کردهاید، و تا آنجائی که من میدانم همچنین همکار هنری شما هم میباشد به روش مذهبی به عقد خود درآورید. من البته فقط با این شرط که این قضیه دلیل آمدن امروز شما پیش من بوده است پیش شما آمدهام.
بوریدان: البته که کارم در درجه اول مربوط به ازدواج در کلیساست. اجازه بدهید به شما اعتراف کنم که وقتی امروز بعد از ظهر نزد شما آمدم موضوع دیگری هم به مقدار اندکی در قلبم قرار داشت.
دکتر پرانتل: البته من هرگز در تمام عمرم هم بخاطر این چیز دیگر پیش شما نمیآمدم.
بوریدان: البته!
دکتر پرانتل: شما در تاریخ بیست و نهم ماه پیش در نامه خود از ما سؤال کردید که چه دلایلی باعث اعتراض عالیجناب اشپورک به اجراء نمایش تراژدی <پاندورا> شما واداشته است. در جواب نامه قبلی شما ما پاسخ دادیم که عالیجناب بعنوان کشیش مخصوص اعلیحضرت باید صدای اعتراض به اجراء این نمایش تراژدی را بلند میکرد و اینکه این اعتراضِ عالیجناب به هیچوجه قابل پس گرفته شدن نمیباشد. ما ابداً برای آگاهی شما کوچکترین اجباری به فرستادن کتبی دلایلی که ما را به این اعتراض مجبور ساخته نمیبینیم.
بوریدان: آقای دکتر، تفاوت فاحش لحن مورد استفاده امروزتان با لحن صمیمی و مهربانتان در اولین دیدارمان قلبم را عمیقاً به درد میآورد.
دکتر پرانتل: توضیح خیلی سادهاش این است که من آن زمان بخاطر مایل بودنتان به ازدواج در کلیسا مشارکت بیشتری از اختلاف نظر ادبیتان به خرج دادم. از این گذشته آن زمان از محتوای <پاندورا> شما بی‌خبر بودم.
بوردیان: در تمام آنچه من تا امروز نوشته و منتشر کردهام کلمهای پیدا نمیشود که بتواند واقعاً باعث عصبانی گشتن شما گردد.
دکتر پرانتل: من تمام نوشتههای شما را در این بین خواندهام. قضیه اما اصلاً این نیست که عقاید شما چه تأثیری بر ما میگذارد. موضوع این است که عقایدتان چه اثری بر تماشاگران ساده شما میگذارد که برای سرگرمی به دیدن نمایش‌های عمومی میروند و بدون آنکه بوئی ببرند با صدمه به احساسات اخلاقی به خانه خود بازمیگردند.
بوریدان: بنابراین شما اصرار دارید آن سود اخلاقی و عقلانیای که تماشاگر باید با دیدن نمایش بدست آورد در آموزههای کودنانهای در راهِ رفتن به خانه به او داده شود؟
دکتر پرانتل: ما در موارد مشکوک بر این کار اصرار داریم!
بوریدان: این برای یک هنرمند کاملاً خفتآور است!
دکتر پرانتل (ساده): مراقبت از بشریت به ما سپرده شده است و نه به هنرمند!
بوریدان: اما آیا مگر کلیسائی که تمام هنرها را در خدمت خود قرار میدهد ... موسیقی، نقاشی، مجسمه سازی، شعر، بازیگری؛ من به رمز و راز قرون وسطی فکر میکنم، به اجرای تئاتر لاتینی یسوعی‌ها ... بنابراین آیا کلیسا میتواند با هنر به عنوان دشمن خود مبارزه کند؟
دکتر پرانتل: اگر هنر با سعادتِ بشر دشمنی کند بنابراین مبارزه با آن وظیفه ما میگردد.
بوریدان (در حال بلند شدن): تا جائیکه من اطلاع دارم در شمال آلمان توسط نمایش <پاندورا>ی من صدمهای به هیچ روحی وارد نیامده است. شما احتمالاً نمیدانید که در آن زمان یک سانسورچی شمال آلمان در باره اجراء عمومی چه موضعی داشته است؟ سانسورچی بعد از یک شرفیابی کوتاه که به من اعطاء کرد خود را مطمئن ساخت که در نمایشنامه من یک کلمه استهزاءآمیز هم وجود ندارد، که تمسخر آن توسط شرایطی که در آنها این کلمات بر زبان آورده میشوند به احساس جدی عمیق صادقی تبدیل میگردند. در نتیجه به خطری که تصمیمش بتواند از طرف یک اوباش خیابانی بیسواد نادرست قضاوت گردد توجهای نکرد. او با غروری آشکار به من گفت: البته مردم اثر شما را به آسانی درک نخواهند کرد. اما من اتفاقاً به همین دلیل طرفدار این هستم که هرچه سریعتر این اثر به معرض قضاوت عمومی قرار گیرد. ما پروس‌ها هرگز از <عقل خالص> نهراسیدهایم.
دکتر پرانتل: مردم در پروسن نظم دنیوی ما را به عاریت گرفتهاند. ما با رفاه معنوی انسانها سر و کار داریم. ما نمیتوانیم خود را درگیر خواستههای غیرمعقولشان کنیم، زیرا که در آثار شما صداقت غایب است. شما فاقد صفای روحی هستید. شما فاقد آن لباس دامادیای هستید که از فقیرترین گدائی هم که اگر نخواهد به قعر جهنم افکنده شود درخواست میگردد.
بوریدان: لعنتِ محو نشدنیای که من در این زندگی زمینی بدست آوردهام در این نهفته است! مردم چیزی را که من از جدیترین عمق اعتقادم اظهار میکنم توهین به مقدسات میدانند. آیا باید حالا من خودم را به این خاطر در تضاد با اعتقادم قرار دهم؟ آیا باید با آگاهی کامل غیرحقیقی، ریاکار و نادرست شوم تا مردم به صداقتم باور آورند؟ من باید برای توانا بودن به چنین کاری فاسد باشم، همان چیزی که مردم در بارهام فکر میکنند!
دکتر پرانتل (از جا برمیخیزد، با صدائی محکم): من به اینجا نیامدهام تا روح شریرتان را احضار کنم، بلکه بخاطر احضار روح خوب شما آمدهام! آرام باشید!
بوریدان: عشق چه کمکی میتواند به خوبی بکند وقتی که خوبی نخواهد اجازه دوست داشتن خود را بدهد! من هرگز در مورد شرایط مفتضح زندگی که در آن سوءتفاهم عمومی دامنگیرم شده است ناله و زاری نکردهام، من در عوض این شرایط مفتضح زندگی را فقط دوباره مورد استفاده قرار میدادم تا قوانین ابدیای که خود را در آنها آشکار میساختند شفاف سازم. اما حتی در آن هم دوباره بعنوان ریشخندکنندهای به نظر میرسم!
دکتر پرانتل (با صدائی محکمتر): شما این را سپاسگزارِ حرفه مزورانه خود هستید! چه‌کسی به انسانی اعتماد میکند که برای تمام جهان در ازاء ورودیه قصهای میبافد که باید در خانه با خود برای حلش مبارزه کند. من هر روز بعنوان سانسورچی میبینم که چه اندازه بد فرجام یک نویسنده ماهیت حرفه خویش را اشتباه میپندارد. چرا همیشه و همیشه مرتب چیزهائی را که جایشان بر روی صحنه نیست بر روی صحنه میکشانید؟!  خب در محدوده خود باقی‌بمانید! کار شما کالای مطابق مُد است! شغل شما یک قمار است!
بوردیان (آرامتر): اما آیا میتوانید به چیزی از نوشتههایم استناد کنید که هدف نهائیش مشروعیت بخشیدن به شکل هنری و شکوهمند به قانون ابدیای که همه ما با فروتنی در برابرش زانو زدهایم نبوده باشد؟
دکتر پرانتل: شما چه‌چیزی را مشروعیت مینامید؟
بوریدان: درک من از مشروعیت قانون ابدی همان چیزیست که مبلغ مسیحی یوهانس آن را لوگوس مینامد. من درکم در این باره مانند درک کل مسیحیت است که روحالقدس را عبادت میکند. من در هیچکدام از کارهایم نیک را بجای شر و یا شر را بجای نیک معرفی نکردهام. من عواقب کارهائی را که در نتیجه اقدامات انسانها رشد میکنند هیچ‌جا جعل نکردهام. من این عواقب را همیشه همه‌جا فقط در ضرورت بی‌امان تسلیم ناشدنیشان به تصویر کشیدم.
دکتر پرانتل: اجازه بدهید که من یک لحظه در باره کارهای شما فکر کنم. در هرحال من در ضمن خواندن آثارتان آگاه نبودم که با نویسندهای سر و کار دارم که زندگی را چنین جدی میگیرد.
بوریدان (بسیار راحت): اما آیا اگر ما زندگی را جدی نگیریم زندگی کدام سرگرمی را برایمان آماده خواهد ساخت؟! بازیکنی که بازی را جدی نگیرد یک خرمگس معرکه است! من مایلم زندگیام را طوری جدی بگیرم که یکی از آشنایانم بازی بولینگ را جدی میگیرد. هم من و هم آشنای من مایل نیستیم که بالاترین لذتهایمان فریبی بیش نباشد. به محض بالاتر قرار دادن خود از قوانین بازی لذت بردن از بازی میمیرد. سوءتفاهمها، توهینها، نزاعها، خرافات متروک و ناامیدی کسلکننده میوههایش هستند ... تمام عواقبی که زیستن بخاطرشان بی‌ارزش است.
دکتر پرانتل: آیا ممکن است که من شما را شاید برای یک ثانیه دوباره بیش از حد جدی گرفته باشم؟
بوریدان: پدر روحانی اجازه ندهید که بحث امروز ما بی‌ثمر باشد! نزد عالیجناب یک کلمه برای اجراء نمایش <پاندورا>یِ من توصیه کنید! هیچ هنر تازهای در این جهان با روحی که شما رسولش هستید هرگز در تضاد نبوده است. هیچ حقیقتی هر اندازه هم که غیرمنتظره رُخ دهد و هر اندازه هم گیج‌کننده به گوش برسد هرگز با این روح در تضاد نخواهد بود. الوهیت دین دقیقاً در این نهفته است که بعنوان حاکم ابدی در ارتفاع غیرقابل دسترسی بر بالای تمام تحولات روحی انسان بر مسند نشسته است! نه، الوهیتاش البته تنها در این نهفته نیست. شما احتیاجی ندارید در این باره روشنم کنید که مذهب قبل از هر چیز تسلی دهندهای مفید در زمان بدبختیست. این را کسی به اندازه من تجربه نکرده است! مذهب به ما میآموزد که از همان ابتدا با هر بدبختیای که محاسبات انسانی ما را خنثی میسازد حساب کنیم. مذهب تقدیر را که بزرگترین و تنها دشمن انسان است به چرخش انداخت. مذهب معلق درخشانی بر روی ناتوانی رقتانگیزمان میزند، که در آن ما بدون بودنشان به سرنوشت خودسر واگذار گشتهایم. کسی که شکستناپذیری الهی را یک بار شناخته باشد با هوشیارترین آرامش ذهن میگوید: مرگ، خارت کجاست! جهنم، پیروزیت کجاست!
دکتر پرانتل: شما در دین آنطور که به نظر من میرسد هیچ‌چیز را بالاتر از مهارت در پاسخ به هر پرسشی و راه فرار از هر گرفتاری چیزی را مقدستر نمیشمرید!
بوریدان: در هر صورت در این جهان هیچ‌چیز رقتانگیزتر از ابلهی که به خدا ایمان ندارد نمیشناسم!
دکتر پرانتل: شما در باره مذهب مانند یک دلال بورس صحبت میکنید، مانند سوارکاری که در باره مسابقه اسبدوانی صحبت میکند! شما فاقد کمترین اثر از فروتنی مسیحانهاید! دین ربطی به عقل ندارد! دین موضوع قلب است!
بوریدان: اما مطمئناً فقط برای فردی که به افکارش نتواند تا به آخر اندیشه کند! برای کسی که کار فکری که عقل انسان از هزاران سال پیش بر آن غلبه کرده یک کتاب هفت بار مُهر و موم شده است!
دکتر پرانتل: یک انسان با احساسات اخلاقی نمیتواند افکارش را تا به آخر اندیشه کند! این چیز غیرممکنیست! پس چرا ما محتاج ایمانیم اگر که عقلمان کفایت میکند! شما به بیماری غرور ذهنی دچارید، همانطور که من آن را در نزد سختدلترین طبیعتهای جنایتکار در محل اعدام یافتهام.
بوریدان: ممکن است من این آزادی را داشته باشم از شما خواهش کنم که خود را کمی آرام سازید؟
دکتر پرانتل (آرامتر): یک شخص واقعاً مذهبی میتواند همانقدر کم در باره ایمانش صحبت کند که یک دختر واقعاً پاکدامن در باره پاکدامنیاش میتواند حرف بزند.
بوریدان (بسیار آرام): من فکر میکنم روشی که شما حرفهتان را تفسیر میکنید کاملاً نادرست است. با این حال اما یک بار کسی گفت: جائیکه عقل به پایان میرسد ایمان آغاز میگردد. من این را بعنوان تحقیر ایمان بحساب میآورم. من فکر میکنم که عقل در سراسر کلیسای عظیم ایمانمان هرگز متوقف نمیگردد. من برعکس فکر میکنم که بلندترین قله این ساختمان باشکوه از بالاترین عقل تا ابد در حال گسترش و غیرقابل عبور ساخته شده است. من فکر میکنم که هر ستون، هر یک از طاقهای این ساختمان فقط توسط عقل در تعادلی به لرزش ناافتادنی محکم نگاه داشته شده است، فقط توسط عقل از هزاران سال پیش در برابر هر طوفان و هر زلزله امن است.
دکتر پرانتل: انکارِ درکِ صحیح من در این زمینه مهارت شما را نمیرساند. عقایدی که شما بیان میکنید در زمانهای مختلف ظاهر گشته و هر بار بطور کامل رد گشتهاند. من شما را با یک کلمه به یاد تفاوت بین هنر محاسباتی فوقالعاده خطرناکتان و قدرت مطلقی که شما با آن اشتباه میگیرید میاندازم: آیا شما به جاودانگیِ روحِ انسان ایمان دارید؟
بوریدان: ایمان؟ ... من توسط هر ترانهای که خوانده میشود آن را اثبات شده میبینم. ... اما من میتوانم از صمیم قلب به شما قول بدهم که من بخاطر چنین تفاوت عقیدهای با کسی هرگز دشمنی نخواهم کرد.
دکتر پرانتل (عصبانی): احتمالاً تصور میکنید که ما از شما میترسیم؟!
بوریدان (وحشتزده): شما چطور به این نتیجه رسیدید! من فقط جرأت کردم به این نکته اشاره کنم که شما هرگز از طرف من احتیاج به ترسیدن نخواهید داشت. برای من اعتقادات درونیم بیش از حد مقدسند که آنها را زمانی برای انسانی که مطمئن نباشم دقیقاً مانند من فکر میکند آشکار سازم.
دکتر پرانتل: من اصلاً نمیتوانم برایتان بیان کنم که پنهانکاری شما برای ما چه اندازه بیتفاوت است! شما خود را در توهمی رقت‌بار مییابید اگر فکر کنید که در مذهب مسیحیت یک آموزه اسرارآمیز وجود دارد!
بوریدان: یک بار بطور آرام در نظر بگیریم که چنین آموزه اسرارآمیزی وجود دارد، سپس از کجا میتوانستید بدانید که شما را تا امروز از آن محروم نساخته باشند؟
دکتر پرانتل: شما سخت در اشتباهید اگر فکر کنید که با دادن چنین امتیازات مبهمی میتوانید از ما اجازه اجراء نمایشتان را دریافت کنید!
بوریدان: من میتونم برای شما به تمام مقدسات قسم بخورم که در این لحظه اجراء نمایش برایم کاملاً بی‌اهمیت است! این اجازه اجراء اما وقتی یک ماه قبل نزد شما آمده بودم تقریباً همین اندازه برایم بی‌اهمیت بود. و هرچند من آن زمان آرزویم را برای شما بر زبان آوردم و گفتم که میخواهم طبق مراسم کلیسا با شریک زندگیام ازدواج کنم، اما عروسی در کلیسا فقط خیلی کم خواهش دلم بود، به این ترتیب اهمیت عروسی در کلیسا برای من ــ کمتر از اجازه اجراء <پاندورا>یم نبود ــ در آن زمان همچنین در آخرین مرحله فقط یک نقطه اتصال و فقط یک وسیله برای هدف بود. تنها هدفی که من در صحبتها و خواهشهایم دنبال میکردم، مشتاقانه و بسیار گرسنه دنبال میکردم شما بودید!
دکتر پرانتل: من؟!
بوریدان: شما! امپراتوریتان! روحی که واعظ و جنگندهاش شمائید! آن هماهنگیای که من از ایام کودکی در این قلمرو میجویم! رضایتی که من از کودکی در عالمین حقایق ابدی میجویم! حرفهتان بعنوان کشیش شما را موظف میسازد که مرا رد نکنید! شما باور نمیکنید که روحم چه داغ و چه مشتاقانه قلمروی را درخواست میکند که شما سعادت حسادت‌برانگیز تأثیرگذاری و نبرد کردن در آن را دارائید! من حاضر بودم هرچیزی بدهم، اگر این امکان وجود میداشت که شما در این لحظه بجای من بودید و من بجای شما! به هرحال من میتوانم بدون اغراق مدعی شوم که بدون اجازه قدم گذاردن در قلمرو شما نمیتوانم زندگی کنم. منظورم به معنای واقعی کلمه است. آنچه از هزاران سال قبل بعنوان بالاترین لذت زندگی تخمین زده میشود ــ البته من اصلاً از لذتهای جسمانی صحبت نمیکنم، اما از هنر و ادبیات ــ نه تنها تمام اینها هر جاذبهای را برای من از دست میدهد، بلکه مرا به انزجاری محض تحریک میکند، گرچه مدت زمانی از من مضایقه شده بود که درونم را با قوانینی که توسطشان جهان اداره میگردند در تعادل نگاه دارم. و این وضعیت خود را از لحاظ جسمانی در من آشکار میسازد. با توجه به وسائل فراوانی که انسان برای برآورده ساختن خواستههایش نیازمند است، من در چنین وضعیتی به سادگی از گرسنگی خواهم مُرد. من همچنین نمیدانم که چه‌چیزی برایم در این جهان دوستداشتنیست، که من آن را با خونسردی قربای نکنم، اگر که این قربانی مرا با آنچه که من بعنوان بالاترین، بعنوان چیزی ابدی عبادت میکنم قادر به آشتی دادن باشد.
دکتر پرانتل: من متعصب کوری نیستم؛ من خودم را از این انحراف کاملاً رها احساس میکنم. من سخاوتِ تقریباً نامحدود مذهب را از پایه میشناسم و در این سخاوتِ نامحدود یکی از باشکوهترین نعمتهایش را مقدس میشمرم. اما شما یک فرد متعصب ناخشنود و خوارشمرنده انسانید، همانطور که در تمام نوشتههایتان هستید و از مذهب احسان بعنوان وسیله تبلیغاتی استفاده میکنید، امید که فرشته خوبم مرا در برابر این هتاکی هولناک حفظ کند!
بوریدان: آیا چون من عواقب اجتنابناپذیر اقدامات انسان را شرح میدهم بنابراین یک انسان لجوج و خوارکننده انسانم!
دکتر پرانتل: نه به این دلیل چونکه شما این عواقب را شرح میدهید، بلکه بخاطر شادی ظالمانهای که ناامیدی درمانده همنوعانتان برایتان فراهم میسازد! بخاطر فقدان بینهایت آشکار عشق در شما! و با این حال از ما میخواهید که دست در دست هم با شما برویم!؟ مسئولیتِ الهیِ حفاظت و نگهبانی از زندگی انسانها به عهده کلیساست! برای شما نمایش نابودی انسانها بالاترین لذت زندگیست! شما مانند پیروزی شر، مانند یک بیماری مقاربتی بر سر نسل ما فرود آمدهاید! موجودیت نابود شده انسانها سنگ علامت مرزی مسیر زندگی شماست! آیا همین چند وقت پیش نبود که دوباره فرد جوانی پس از خواندن کتابهای شما به مخوفترین شکلی خود را کشت؟
بوریدان (نشسته بر روی مبل): در این مورد با من حرف نزنید! بخاطر خدای رحیم در این مورد صحبت نکنید! این حادثه به دلایل خانوادگی انجام گرفت. مردم بی‌قید آسان به سمت مرگ میروند.
دکتر پرانتل: اما برای من جای تعجب است که شما این فاجعه را در یکی از نمایشهای درامتان به روی صحنه بردهاید!
بوریدان (در حال پریدن از جا): اگر وصف فاجعه رضایتم را مهیا میسازد، اما در عوض برایش کار هم انجام دادهام تا بگذارم لذت بردن از حضور دنیویمان در تمام افتخار و شکوه اصلیش دوباره احیا گردد! این بزرگترین افتخار من است که انواع سختیها قادر نگشتهاند مرا در صف منکران و افراد بدبین هُل دهند! آقای دکتر، یک دقیقه دیگر به من گوش دهید! من نقشههای بزرگی در سر دارم. هرچند لاف زدن با پروژهها روشم نیست اما باید برای شما در دفاع از خودم سرّیترین راز درونیم را برملا سازم. من از دوران کودکی در این مورد کار میکنم که ستایشی که طبیعت زیبا به ما القاء میکند، با ستایشی آشتی دهم که قوانین جاودانه جهان از ما درخواست میکند. ما در کنار زیبائیِ قوانین جهان هیچ شادیای نداریم. برای قوانین زیبای دنیوی احترامی قائل نیستیم. اتحاد مجدد تقدس و زیبائی بعنوان عبادتی مؤمنانه هدفیست که من از دوران کودکی برایش تلاش و زندگیم را فدایش میکنم.
دکتر پرانتل: شما نمیتوانید در تمام خانههای خدا تقدس و زیبائی را در اتحادی تنگاتنگ با هم نیابید. در دهان شما این تلفیق وحشت‌انگیز است. آنچه را که شما زیبائی مینامید بازیهای در سیرکاند، بندبازیست، هرزگیای کم ارزش! شما کودکان انسان را که قبلاً بازی گناهآلودتان را با آنها انجام دادهاید در محراب ستایشهایتان از زیبائی کشتار میکنید!
بوریدان: من به این اتهام اعتراض دارم! من مقدستر از مالکیت بر انسانهای دوستداشتنی مالکیتی در این جهان نمیشناسم! درست همانطور که نمیتوانم بجز بالاترین گسترش شعور در خودمان خدای بالاتری را قبول داشته باشم ... تنها به یک دلیل، زیرا که خوبی انسانها بالاترین و اصیلترین ثمره آشکار گشته از خرد است، در حالی که شما با تمام مهربانیهای قابل تصور قلب هرگز موفق نخواهید گشت عقل بدست آورید!
دکتر پرانتل (در حال خنده): اما خوبی انسانی شما هرگز مانع عقلتان نخواهد گشت، در باره موجود بدبختی که به تازگی در زیر پاهایتان هلاک گشته یک نمایشنامه بنویسید! آری یکی از دلخراشترین چیزها در نمایشنامههای شما این است که همه‌چیز در آنها زندهترین واقعیتاند! بجای یک بازی سبب به بار آمدن فاجعه میگردید! مرگ یک فرد پیش شما فقط از بین رفتن زندگی یک انسان است! از فعالیت ذهنی اصلاً خبری نیست! و احتمالاً این کثافات را حتی به رُخ هم میکشید! آدم در برابر هنر شما مانند امپراتوری رُم در برابر نبردهای گلادیاتورها و اذیت و آزار مسیحیان مینشیند! تحریک حیوانات وحشی نقطه اوج چیزیست که شما آن را هنر مینامید! هنر شما وحشتناکترین توهین به مقدسات است که هزاران سال قبل از مغز انسانی ترشح کرده است!
بوریدان (بر روی صندلی راحتی): توهین به مقدسات! ... من نیمی از زندگیم را بدون هنر گذراندم. بدون مذهب نمیتوانستم حتی برای یک دقیقه هم زندگی کنم.
دکتر پرانتل: مگر <اتحاد دوباره کلیسا و فاحشهخانه در دولتهای سوسیالیستی آینده> از جملات شما نمیباشد؟ آیا این توهین به مقدسات نیست؟
بوریدان: آقای دکتر، این جمله از من نیست! (در حال پریدن از جا): من این کلمه را هرگز ننوشتم! من این کلمه را هرگز بر زبان نیاوردهام! من به چه وسیلهای میتوانم شما را هرچه سریعتر به این واقعیت متقاعد سازم؟! دستور بدهید تمام نوشتههایم را از اولین حرف الفبا تا آخرین حرف الفبا بازرسی کنند. شما در هیچ‌جا به این جمله برخورد نخواهید کرد. و شاهدی هم نخواهید یافت که این کلمه را از دهان من شنیده باشد. این جمله یکی از بینهایت اتهاماتیست که روزنامهها اختراع کردند تا مرا چند سالی به زندان اندازند! ... تا چه اندازه شورانگیزتر و تا چه اندازه محترمانهتر من در کنار تضاد میان خشونت روانی و لذت دنیوی ایستادهام را کتابم <دستورالعمل غلبه بر شومی مرگ> به شما ثابت میکند. (او از قفسه یک کتاب برمیدارد، صفحهای از آن را میگشاید و کتاب را به دکتر پرانتل میدهد.) من از شما پدر روحانی مشتاقانه خواهش میکنم فقط ده خط اول این مقدمه را بخوانید.
دکتر پرانتل (بلند، آرام و با دقت میخواند): وحشت از مرگ خطای فکر است. ــ بسیاری از رنجها دردناکتر از فوت کردنند. ــ تمام رنجها دردناکتر از مرگند. ــ فقط از متولد گشتن باید ترسید! ــ هر کس بدترین دشمن خود را با خود به جهان میآورد. ــ با زخمهای خمیازه‌کش نیمی از زندگیمان را با آن در نبردیم و امیدواریم که عاقبت پشتش را به زمین خواهیم زد، ــ سپس ...
در این بین کادیجا در لباسی خوش‌سلیقه فانتزی بازی روی صحنه از طریق درِ کناری وارد میشود. او استوانه غلطان را از پشت پرده خارج ساخته، بر روی آن ایستاده و آن را در زیر پاهایش به جلو میراند. او نگران افتادن خویش است و همزمان با خارج شدن <سپس> از دهان دکتر پرانتل یک لحظه کوتاه خود را به آرامی به شانه او تکیه میدهد.
کادیجا: اوه، خواهش میکنم منو ببخشید!
دکتر پرانتل (خود را سریع به سمت کادیجا میچرخاند، در کمال تعجب ابتدا دستهایش را به سمت قلبش میبرد اما سریع بر خود مسلط میگردد و با خنده آرامی کادیجا را نگاه میکند).
کادیجا (در زیر پاهایش استوانه را چند قدم به عقب میراند): از اینکه شما را ترساندم معذرت میخواهم.
دکتر پرانتل (با لبخند کتاب را به کناری میگذارد): بله او اینجاست ... دشمن! شیطان! ... مار بهشت! ... (رو به بوریدان): آیا حالا هنوز هم میخواهید ادعا کنید که آن جمله از شما نمیباشد؟ ... (در حال تماشای کادیجا): این شبح واقعیست! ... ... فرزندم، از چیزی نترسید. این ابداً به مخیلهام هم خطور نمیکند که بخواهم مقامتان را تنزل دهم. من فقط اینجا با این آقا کار دارم که تلاش داشت با وانمود کردن یک خواهش درونی برای آمرزش کلیسا ما را فریب دهد، با این امید که ما پس از آن به او اجازه اجرای عمومی نمایشنامه مشکوکش را بدهیم. (رو به بوریدان خیلی آرام): شما باید مطلقاً با این موضوع که ما برای چنین معامله پُر ماجرائی قابل خریداری نیستیم کنار بیائید. ما اجازه نمیدهیم گمراهمان سازند. و اما کمتر از هرچیز توسط تردستی جادوگرانهتان قادر به لرزاندمان هستید که ظاهراً شناخت انسان قرون وسطائیتان تخم گذاشته است تا در جنگجوی فعال فاسدتان بی‌ارزشترین آز را بیدار سازد.
بوریدان: من باید از پدر روحانی کاملاً فروتنانه خواهش کنم که بردباری بخرج دهند تا من توسط دو کلمهای که شما مهربانه اجازه گفتنش را به من خواهید داد اختلال پیشبینی نشده گفتگویمان را توضیح دهم.
کادیجا: آیا باید آقایان را تنها بگذارم؟
دکتر پرانتل: فرزندم، شما بمانید. (رو به بوریدان): شما آن را یک اختلال پیشبینی نشده مینامید؟ ... از هنر تظاهر کردن بی‌ثمرتان دست بردارید. این شبح افسانهای وقتی من از کتابتان آن قسمتی را که فرمول جادو کردن نوشته شده بود را میخواندم در همان لحظه دستهای سفیدش را بر روی شانههای من قرار داده بود! (در حال برانداز کردن کادیجا): بنابراین شما برای این روبرو کردن مرا به آمدن به خانه خود فریفتهاید! (در حال تکان دادن سر): نه! من به هیچوجه برای تحقق بخشیدن به برنامههایتان مناسب نیستم.
بوریدان: من باید مسخره کردن شما را با صبر و حوصله تحمل کنم.
دکتر پرانتل (در حالیکه تا آخرین دقایق پایانی آرام باقی‌میماند): من بخاطر نمیآورم که شما را مسخره کرده باشم، همانطور که من هرگز برای جدی گرفتن شما خودم را گول نخواهم زد. شما کسانی را که جدیتان میگیرند مسخره میکنید. و ممکن است شقیقه اولین کسی که شما را مسخره کند خُرد کنید. اما شاید این فرمان برایتان آشنا باشد: "تو نباید خدا را بیازمائی!" شما احتمالاً یک بار دیگر خود را متقاعد سازید که هیچ فرد میرندهای، هر اندازه هم مستبدانه در جهان ایستاده باشد نمیتواند از مجازات قدرت مطلق مصون بماند. (از صحنه خارج میشود.)
 
صحنه سوم
کادیجا (در حالیکه هنوز روی استوانه غلطان ایستاده است): این آقا چی میخواست؟
بوریدان (بر روی مبل): این آقا میخواست تا ابد از من خداحافظی کنه. (او کتاب را از روی میز برمیدارد و آن را ورق میزند.)
کادیجا: به نظر میرسه که جدائی قلبتو غمگین ساخته. ... تو به من با خیال راحت اجازه رفتن میدی. ... آیا هنوز هم ردیفی از تابوتهائی که در دفتر یادداشتت کشیده بودی رو به یاد میاری؟
بوریدان (بدون آنکه به کادیجا نگاه کند): آره، من تابوتها رو به یاد میارم.
کادیجا: روی هر تابوت نوشته بودی: عاقبت تنها.
بوریدان: عاقبت تنها.
کادیجا: و اگه من واقعاً بخوام ترکت کنم؟
بوریدان: تو نمیتونی باور کنی روحم چه مشتاقانه آن جهان رو مطالبه میکنه!
کادیجا: اما احتمالاً این کلمات در اصل مربوط به دو انسانی است که عاقبت در حجله خود با هم تنها بودند؟
بوریدان (بدون نگاه کردن به بالا): این کلمات برای این دو نفر هم یک بار دیگه معنیشونو تغییر میدهند.
کادیجا: آیا نمیخوای به من نگاه کنی؟ (اما چون بوریدان جواب نمیدهد): من اینجا روی استوانه غلطانت ایستادهام. ... من اینجا در لباس بازیگریای که فردا شب در اجراء نمایش تو در باله ازدواج باید بپوشم ایستادهام.
بوریدان: من بیهوده بدنبال نحوه بیانی میگردم که بی‌اهمیت بودن اجراء نمایش فردا رو باهاش نشون بدم.
کادیجا: بوریدان بیچاره! ... (او از روی استوانه غلطان به پائین میجهد.) اگه تو بخاطر نمایشهات دیگه شاد نمیشی پس چه‌چیزی باید برات شادی خلق کنه! (او خود را روی زانوی بوریدان مینشاند.) لطفاً دیگه اجازه نده که این تو رو بترسونه. من هم فقط اومدم تا ازت خداحافظی کنم. ... من حالا دوباره بر روی دریای وحشی به سفر خواهم رفت، بر روی دریائی که تو منو هجده ماه قبل به چنگ آوردی؛ بر روی دریائی که آدم خودشو فقط توسط نیروهاش، فقط توسط مزیتهاش میتونه بر روی آب نگه داره. من از حالا به بعد در پیش تو میتونم خودمو فقط توسط نقایصم بر روی آب نگه دارم ... البته به شرطی که نقصی داشته باشم.
بوریدان: من از مدتها پیش خودمو با این فکر مشغول ساختم که یک فاحشه‌خونه بعنوان موسسه آموزش اخلاقی تأسیس کنم. یک خونه که در آن دانشآموزان برای سالها چنان از لذت بردن خسته بشند که سپس برای تمام عمر بالاترین لذتشون رو در آنچیزی ببینند که آدم آنها را نگرانیها و سختیها مینامد.
کادیجا (از جا برمیخیزد و در کنار او بر روی مبل زانو میزند): به نظر میرسه که تو واقعاً از آسمون مأموریت داری تا همنوعانت رو از زیباترین چیزهای زندگیشون بیزار کنی.
بوریدان: تو متوجه نمیشی که اگه آدم فقط بخاطر خواستههای خودش غذا بخوره و بنوشه و عشق بورزه با دست خود خودشو وسیله نفرت میسازه.
کادیجا: آیا برای غلبه کردن بر چنین وحشتی شادی کافی نیست؟
بوریدان: چرا حیوونهای وحشی قفس رو دوست ندارند؟ ... چونکه فاقد آزادی برای شکار طعمه خود هستند.
کادیجا: من خیلی بیشتر فاقد آزادیم اما با این حال هنوز هم عاشقم.
بوریدان: عشق تو مثل انرژی من که به زنجیر کشیده شده خودشو آزاد حس میکنه! ... من چه هستم ... من چه هستم!
کادیجا: حالا؟ (به طرف آینه میرود.) ... تو هیچوقت این همه مدت بدنبال بیان مناسبی نمیگشتی. ... به نظر میرسه که تو یک بار دیگه (در آینه به خود نگاه میکند) قادر به تماشای چشمهای واقعیتِ لخت نیستی.
بوریدان: یک حیوون!
کادیجا (در حال تماشای خود در آینه): و من باید یک فرشته باشم!
بوریدان: یک حیوون!
کادیجا (در حال بوسیدن تصویر خود در آینه): برای فرشته بودن هنوز خیلی جوونم.
بوریدان: یک حیوون!
کادیجا: اما با این حال یک حیوون فوقالعاده! یک حیوون فریبنده!
بوریدان (در حال جهیدن از جا): کادیجا! تو میتونی اندامتو در مقابل چشمانم تا جائیکه برات ممکنه چنین دلربایانه به نمایش بگذاری. اما این نمایش باید همچنین بسیاری از بالاترین ارزشهای انسانی رو هم در تعادل نگاه داره!
کادیجا: آیا من مناسب این کار نیستم؟
بوریدان (استوانه غلطان را افقی قرار میدهد): خودتو روی این ستون قرار بده! بعد من سانسورچی تو میشم!
کادیجا: تو میخوای سانسورچی من باشی؟ ... اما من که نمایش تراژدی نیستم!
بوریدان: من سانسور سختتری از آنچه که من سالهاست هر روز باید ساعتها اجازه اجراشونو با خودم بدم در قبال تو انجام نمیدم. به خواست خدا تو هم سانسور منو همونقدر بی‌دلیل، همونقدر خودسرانه مییابی که من سانسورچی سانسورهامو مییابم؟
کادیجا (در حال رفتن بر روی استوانه غلطان): خواهش میکنم! صحبت کن!
بوریدان: کادیجا! وقتی تو در خیابون راه میری، بعد سانسورچی پافشاری میکنه که تو لباس بلندی بر تن کنی. تو رو هیچ خطری تهدید نمیکنه؛ به این دلیل او مانع میشه که تو زندگی دیگرون را به خطر بندازی. اما اگه تو در یک سیرک بعنوان اسبسوار هنرنمائی کنی و از اسب سقوط نکنی و دست و پات نشکنه، بعد سانسورچی به تو با کمال میل اجازه میده که با تمام فریبندگی اندامت تأثیر بذاری. و وقتی تو بر روی طناب در ارتفاع بلند از منار یک کلیسا به منار کلیسای دیگه رقص‌کنان میری دیگه هیچ سانسورچیای نمیپرسه که تو برای این کار چه لباسی بر تن داری. تو حتی میتونی یک تارعنکبوت بر روی بدن لختت بکشی. آدم میدونه که تو قدم اشتباهی برنمیداری، وگرنه آن پائین بر روی محوطه بازار بعنوان چیزی زشت و غیرقابل شناخت به جوی آب جاروب میشی.
کادیجا (لبخندزنان): آیا بقیه سانسورچیها هم مثل تو عکس پاره کن جدیای هستند؟
بوریدان: کادیجا! من در پالرمو یک بار یک رقصنده بر روی طناب دیدم. اما رقصنده بر روی طناب الاستیکی میرقصید. در زیر طناب یک تخته چهارگوش با تیغهای درخشان که به اندازه یک پا دراز بود قرار داشت. رقصنده بر بالای این تیغه در حالیکه به سمت چپ و راست به دور خودش میچرخید لباساشو از تن خارج میساخت. بعد طنابو به این سمت و آن سمت به حرکت میانداخت، بر روی طناب در حال نوسان زانو میزد، این کار رو سریع و سریعتر انجام میداد، طوریکه زیر زانوهاش مثل یک کمون غژغژ میکرد؛ و وقتی دوباره طناب از حرکت میایستاد، بر روی پاهاش میجهید، سه بار بدنشو در هوا معلق میداد و بعد همونطور آرام و لبخندزنان بر روی طناب الاستیکی بر بالای تیغه درخشان میایستاد، مثل ... مثل تو که اینجا در مقابلم ایستادهای.
کادیجا: حالا؟ و؟ ... آیا تو واقعاً جدی میترسی که من نتونم شایسته لباس عروسیای که میپوشم باشم؟
بوریدان (با چشمانی بسته در حال نفس نفس‌ زدن): بعد دستور داد براش ردای بلندی رو به بالا بندازند، که خودشو در آن تا نوک پا پیچوند، با چشمان بسته تا آخر طناب رفت، بعد پائین آمد و در پشت پرده ناپدید شد. (در حال از دست دادن خونسردیاش): کادیجا، خودپسندی تو یک شکنجهست. کادیجا، یک لباس راحت بپوش! یک لباس راحت! من تشنه بی‌سلیقگیام، تشنه اعماق ژرف روح تجسس ناگشتنیای هستم که بتونم خودمو قبل از هرچیز در آنچه لذت جسمانیست پنهان کنم! آیا نمیخوای به خودت رحم کنی، آیا باید تمام این شکوه و جلال تو مثل دستمال‌کاغذی رنگی بسته شده به عصائی تأثیر بذاره؟!
کادیجا (خیلی آرام): آیا مگه من خودمو خلق کردم؟
بوریدان: من تو رو به میل خودم خلق کردم و به میل خودم هم تغییرت میدم!
کادیجا (خیلی آرام): به من دست نزن!
بوریدان (تهدید به دست به یقه شدن میکند): من میخوام زشتی رو از مقابل چشمهایم بردارم! زشتی! نه چیزی بیشتر از زشتی!
کادیجا (در حال در آوردن لباسش): من اجازه نمیدم به من اهانت کنند! (او به سرعت به روی بالکن میرود و پشتش را به نردهها تکیه میدهد.)
بوردیان (فریاد زنان): کادیجا!
کادیجا (خود را بر روی نرده مینشاند و یک پایش را روی پای دیگرش میاندازد): اگه یک قدم به من نزدیک بشی خودمو میندازم پائین!
بوریدان (نفس نفس‌زنان): کادیجا، من به سر عقل آمدهام! فقط یک اوقات تلخی بود. من برای یک لحظه کاملاً فراموش کردم که تو کی هستی.
کادیجا (ایستاده بر روی نرده): یک قدم هم جلو نیا ... وگرنه در آن پائین دراز افتادهام!
بوریدان (ناله‌کنان): بیا تو! کادیجا! بیا تو!
کادیجا: تو که در هر صورت دیگه منو دوست نداری. و من بدون تو نمیتونم زندگی کنم.
بوریدان: بیا تو پیش من! چطور ممکنه که من دیگه دوستت نداشته باشم! من میخوام تمام عمر برده تو باشم!
کادیجا (از بالکن آویزان شده و با دستهایش انتهای نرده را محکم در دست نگهداشته): یک قدم هم جلو نیا! ... من دشمن تو و جهان اندیشهات هستم؛ من جهان اندیشهات رو به تو پس خواهم داد! (چون بوریدان میخواهد به طرفش برود بنابراین دست راستش را رو به بالا بلند و خود را بیشتر رو به پائین آویزان میکند.) فقط یک قدم و من نرده رو ول میکنم!
بوریدان (گریان): عشق صمیمیام، عزیزترین موجود! عزیزترین کادیجا! ... لطفاً بمون! بمون! ... همه‌چیز، همه‌چیز مال توست!
کادیجا (بقدری خود را از بالکن آویزان کرده است که فقط سرش از میان نرده بالکن دیده میشود): من آزادیتو به تو پس میدم! ... نزدیکتر نیا، بوریدان خوشبخت! وگرنه تو قاتلی! (سر ناپدید میشود. آدم فقط دستش را که خود را با آن محکم نگاهداشته است میبیند.)
بوریدان (زانو زده، و انگشتهای دستانش را در هم کرده و بدون آنکه نگاهی به بالکن بیندارد مشغول دعا کردن است): پروردگار! پروردگار! پدر آسمون و زمین! به ما کمک کن! به من کمک کن! کمک! اگر او به پائین سقوط کنه زندگی یک انسان نابود شده! آن هم زندگی چه انسانی! من استهزاء کردم! پروردگار آسمون، آیا این انتقام است؟! پدر آسمونی، مهربون باش! تنها تو میتونی کمک کنی! من تا زمانی که زندهام میخوام به تو خدمت کنم! ... به کادیجا بیچاره من کمک کن! او باشکوهترین مخلوقه، بزرگترین روحی که در خلقت تو زندگی میکنه ...
کادیجا (یک بار دیگر سرش را از نرده بالا میآورد): آیا باید به خواهر شارولتا سلام تو رو برسونم ...؟ (او دستش را به هوا پرتاب میکند و ناپدید میگردد.)
بوریدان (این را ندید): اوه! اوه! ... این صدای اوست! ... خداوند آسمون، من به تو التماس میکنم! آیا باید من بپرم؟! آیا میتونم هنوز دستشو بگیرم؟! ... کادیجا! ... عشق من! ... ... (او به عقب گوش میدهد و با صدای بلندی فریاد میزند) کادیجا ...! کادیجا ...! (پس از یک وقفه خود را متشنجانه به آن سمت پرتاب میکند): او اجازه استهزاء کردنشو نمیده! ... او اجازه امتحان کردنشو نمیده! ... آه خدای من! ... آه خدای من، تو چه غیرقابل تحقیق و تجسسی ...
(پرده میافتد.)
 
خاخام عزرا
"موسی، موسی، من از این کارت خوشم نمیاد. اگه تو در سن بیست و پنج سالگی قصد ازدواج کردن داری پس چرا میخوای در سن بیست سالگی نامزد کنی؟" ــ  عزرای سالخورده از میان مژههایش به پسر خود طوری نگاه میکند که انگار میخواهد در داخل سر یک نوشتۀ آتشینِ کابالا را کشف کند.
"من ربهکا را دوست دارم."
"تو ربهکا را دوست داری؟ از کجا میدونی که ربهکا را دوست داری؟ من میتونم قبول کنم که تو عاشق یک پای کوچک، یک پوست سفید، یک چهرۀ بی‌ریش هستی؛ اما از کجا میدونی که این ربهکا است؟ تو حقوق رُم و حقوق مسیحی رو مطالعه کردی اما زنها رو مطالعه نکردی. آیا من بیست سال با دقت تو رو تربیت کردم که زندگیتو با یک دیوانگی شروع کنی؟ موسی، مگه چند زنو میشناسی که تو میتونی پیش پدر پیرت بیای و بگی که عاشق هستی؟"
"من فقط یکی را میشناسم و او را با تمام قلب دوست دارم."
"یعنی چه با تمام قلب؟ ... آیا تمام قلبتو میشناسی؟"
"پدر عزیز، من از تو جداً خواهش میکنم، احساسم را مسخره نکن."
"موسی، موسی، برای من لجبازی نکن. من به تو میگم برای من لجبازی نکن. اجازه بده برات یک داستان تعریف کنم. بیا در کنارم روی مبل مخملی بشین. من میخوام از پدرم برات تعریف کنم که وقتی من بیست ساله بودم به من چه گفت. او به من گفت، عزرا، وقتی میخوای ازدواج کنی با یک زن ثروتمند ازدواج کن. بگذار که از جانب پدر پیرت به تو گفته بشه که زن زودگذره. اما عزرا یک تالرِ براق میتونه تا چندین نسل معتبر باشه! ... من پیش خود فکر کردم که او یک مرد سالخورده است و من براش قسم خوردم که همسرم سی هزار تالر با خود خواهد آورد. موسی، اما من میخوام برات تعریف کنم که چرا من عاشقش بودم، که چرا من با لهآ کوچک ازدواج کردم، که چرا من در بدبختی تا زمانی که مانند برفی بر روی دست محو گشت با او زندگی کردم. زیرا که من زنها را نمیشناختم، زیرا که من خودم را، عزرا را نمیشناختم.
موسی، من مرد پیری هستم و از جهان بجز خوب بودنِ حال تو دیگه چیزی نمیخوام. اما در بیست سالگی در من چیزی بود مثلِ یک مرغدونی در صبح زود وقتی خورشید طلوع میکنه. وقتی من به خیابون میرفتم و یک دختر مسیحی یا یکی از دخترهای قبیله خودمون میآمد، بعد آن چیز رو در نوک انگشتام حس میکردم و آرزو داشتم که پادشاه سلیمان با پنج هزار همسر میبودم. اما آنها باید طوری دیده میگشتند که انگار خداوند برای خودش درست کرده است، موسی، خوب درکم کن، با تمام آن گنجینههائی که یک زن میتونه داشته باشه. وقتی زنی کوچک و رنگ پریده و لاغر و چابک مثل یک موش صحرائی بود بعد من چترمو برای ندیدنش پائینتر میآوردم، چون چشمم با دیدنش به درد میآمد. اما وقتی زنی مثل سروهای لبنان رشد کرده بود بعد من چترمو بطرف دیگری خم میکردم و تصویرشو با خود به خونه میبردم و هنگام آموختن تلمود نگاهش میکردم، و صدای قدماشو در کلمات مقدس میشنیدم. و او شبها در رویاهایم به سراغم میآمد، مثل موسی در کوه نِبو که سرزمین موعود رو در برابرش داشت من هم تصویر زن رو در برابرم داشتم؛ اگر قادر به لمس زن میبودم میتونستم ببینم که شیر و عسل جاریند و نمیتونستم به اراده خداوند موفق به گذشتن از میان اُردن بشم. اما من در این وقت به خودم گفتم ــ موسی، تو میتونی فکر کنی که من به خودم چه گفتم؟ ــ خب، من به خود گفتم، تو یکی از فرزندان شیطانی، تو از زمانِ بودن در رحم مادر فرزند شیطان بودی. اگه بخوای خودتو تسلیم هوسهات کنی وقت عبور از اُردن خشم خدا به تو برخورد خواهد کرد و تو فرزند مرگ خواهی شد. تو نباید پیش زنهائی بری که مورد خوشایند حسهات باشند، بلکه باید پیش زنهائی بری که قلبت مایله، اگر نمیخواهی جسمت مثل جسم ایوب بشه، اگه نخواهی که کارهای روز و شبت لعنت بشن و اگه نمیخواهی مثل بختالنصر علف بخوری. و من پیش حزقیالِ سالخورده رفتم و به او گفتم که باید دخترش لهآ رو به من بده، و براش قسم خوردم که میخوام دستامو زیر پاهای دختر قرار بدم. لهآ دختری بود مثل یک سایه بر روی قاب پنجره، آدم میتونست مثل آباژور بلندش کنه، اما من لهآ رو دوست داشتم، زیرا من با خود فکر کردم که او منو از خودم، از شیطون و از مرگ که شب و روز بالای سرم احساس میکردم نجات خواهد داد. لهآ اول منو نمیخواست، چون من بلند قد و پهن بودم و او کوچک و لاغر، طوریکه از راه رفتن با من در خیابون خجالت میکشید. اما چون بجز من خواستگاری نداشت منو قبول کرد. حالا، موسی، از پدر پیرت بشنو که چطور ذهن انسان محدوده و چگونه تمام درکهای ما پوچ هستند. موسی، من هم مثل تو هنوز شیرینی عشقو نچشیده بودم و مثل شبنم حبرون پاکدامن بودم، گرچه تو حقوق رُم و حقوق مسیحی آموختهای و موسی و ابنیا را نادیده گرفتهای. اما وقتی من با لهآ شیرینی عشقو چشیدم، در این وقت فهمیدم که این در برابر خداوند یک معصیته و از خدا بخاطر دادن همسری که منو از ولگردی در مسیر کافران بازداشته سپاسگذاری کردم. من در شبهای تنهائی خود خواب میدیدم که عشق جسم رو بعنوان رفع خستگی خرسند میسازه، اما این عشق برای من و لهآ از شربتی که به بیماران داده میشه شیرینتر نبود. و ما عشقو مثل شربت با چشمهای بسته و خفگی در گلو مصرف میکردیم و نه بیشتر از تجویز پزشک. و وقتی عشقو میچشیدیم بعد خودمونو در برابر قضاوت و لعنت خدا مییافتیم و مثل دزدها که در شب به هم برخورده و کارهای شیطانی کردهاند از هم جدا میشدیم. در این وقت من به خودم گفتم: تو درست فهمیدی عزرا، عشق جسمانی خدمت به شیطانه و شایسته نیست که انسان به آن مجبور باشه. ... اما موسی، حرف پدر پیرتو باور کن، من خوشبخت نبودم.
... موسی، پسرم، من خوشبخت نبودم، خدا شاهدِ منه؛ چون من با لهآی خودم همونطور که با لباسام یا با ناخونای دستم میتونستم حرف بزنم حرف میزدم. افکار او افکار من نبودند، زیرا که افکار من مال منند و زیرا که او دارای افکار نبود. بنابراین من به تنهائی رو آوردم، و تنهائی پُر حرفتر از لهآ بود، و من به خودم گفتم: عزرا، تو یک گربه در گونی خریدی و مسئولیت بر دوش داری. تو باید میتونستی اونو امتحان کنی، من به خودم گفتم، که آیا روح او برای روح تو درست شده؛ که آیا قلبش برادر قلب توست. عزرا، اجازه نده لهآ متوجه بشه که اونو مثل گربهای در گونی خریدی، زیرا او مثل برهای که برای نوشیدنِ آب میره بی‌تقصیره. چرا وقتی میخواستی زن بگیری با دقت جستجو نکردی، همونطور که برای خریدن یک کراوات به قیمت یک مارک در مغازهای جستجو میکنی؟!
به این ترتیب من با او زندگی کردم و دو سال رنج بردم و خاموش موندم و هنوز هم لهآی کوچکمو دوست داشتم، زیرا که او منو از وسوسه جسم محافظت کرده بود، تا اینکه قرار بود برام پسر کوچکی بدنیا بیاره، ولی خدا اونو همراه با کودک از من گرفت.
موسی، در این وقت حالم طوری بود که انگار دل و روده منو با آهن داغ سوزاندهاند، انگار زمین سوخته و مُرده و من برای تحمل لعنت تنها مونده باشم. در این وقت من به یَهُوَه خشم گرفتم، در این وقت فریاد کشیدم: لعنت بر نام تو! چرا زنی رو که من برای خدمت کردن به تو انتخاب کرده بودم از من گرفتی! آیا حماقت بر تو پیروز شده که تو کودکتو میکشی و دشمنانتو در امان میداری! آیا نمیتونی بره اغنیا رو برداری؛ باید حتماً از فقرا آنچه رو که همه چیزشونه برداری! لعنت به نام تو! تو باید منو به انکار خود واداری، باید منو به وسوسه و گناه بکشونی، باید منو بعد از اینکه با زحمت زیاد روحمو بخاطر خشم تو بهبود بخشیدم دوباره به دستهای کافران بسپاری! لعنت به نام تو! لعنت به نام تو! و من در این وقت برای کشتن بدبختیام پیش دختران کویر رفتم. بله، موسی، برای اینکه تو باید بدونی، من پیش دختران کویر رفتم. موسی، پسرم، نه اینکه بخوام بگم که تو هم پیش دختران کویر باید بری. هر کاری که مایلی بکن. اما من، پدر تو عزرا، من پیش دختران کویر رفتم. و همونطور که میرفتم به یَهُوَه لعنت میفرستادم: آقا، تو مقصری که من برای خفه کردن بدبختیام پیش دختران کویر میرم. چرا لهآی منو از من گرفتی!
موسی، و حالا گوشاتو باز کن تا خوب منو بفهمی. ... من از دختران مسیحی چشیدم، از دختران یهودی چشیدم، از دختران حام چشیدم. من آنچه قلبمو خشنود میساخت انتخاب نکردم؛ من آنچه که جسمم رو خشنود میساخت انتخاب کردم، چون من رفته بودم تا بدبختیمو خفه سازم، چون من برای فراموش کردن لهآی خودم رفته بودم. من زنی که مثل سروهای لبنان رشد کرده بود رو انتخاب کردم، با تمام گنجهائی که یک زن میتونه داشته باشه. و من احساس میکردم که او هرچه بیشتر حواسمو خشنود میسازه من هم قابل فهمتر میتونم با او صحبت کنم، هرچه بیشتر او میتونست قابل فهمتر با من صحبت کنه، بیشتر دوستانهتر به نظرم میرسید و قلبمو بیشتر خرسند میساخت. موسی، پسرم، و من متوجه شدم که هرچه بیشتر حواسمو خرسندتر میسازه من هم کمتر احساس گناه میکنم و خودمو به خدای متعال نزدیکتر احساس میکردم. موسی، اگه تو به من نیم میلیون پیشنهاد میدادی، من با این شناخت عوضش نمیکردم. نه، من پول رو برنمیداشتم، چون شناخت بهره بیست در صدی، سی درصدی، صد در صدی با خودش حمل میکنه و بهرهها کودکان و نوهها هستند. آدم میتونه با نیم میلیون ناخرسند باشه، اما با این شناخت که عشق جسمانی چیزی بجز خدمت به شیطون نیست، و وقتیکه انسان از مسیری میره که خداوند بهش نشون داده نمیشه ناخرسند بود، چون او دو انسان را برای هم خلق کرده، در داخل و خارج، در بدن و در روح.
بعد من به زمین افتادم، به سینهام کوبیدم، فریاد زدم: آقا، آقا، من نجوای تو رو شنیدم. تو دست حکیمان رو در زمان مکاری که باید روز را در تاریکی و ظهر را کورمال کورمال مانند شب راه بروند میگیری! ... موسی، و سپس من رفتم، و با تمام حواسم یک زن انتخاب کردم. سارا دختر مردخآی را پیدا کردم، پُر از زرق و برق، مانند زمینی تازه خلق گشته، و او مادر تو شد. من قلب و کلیههاشو بررسی کردم و دریافتم که قلبش برادر قلب منه. و در شب عروسی، موسی، پسرم، در شبی که تو زندگیتو به آن مدیونی، در این شب فهمیدم که جسم او دوقلوی جسم منه، و من پروردگار رو که روحش دروغ نمیگه و حقیقتش در آثارش نموداره ستایش کردم."
خاخام عزرا عرق پیشانیش را پاک میکند و نفس سختی میکشد. موسی با سری پائین آورده آهسته و دزدکی از آنجا میرود.
 
اغواگر
احتمالاً این امکان وجود دارد که بتوان بدون استثناء برنده لطف هر دختری گشت. اما این کار همیشه آسان نخواهد بود. نکته اصلی توانا بودن در انتخاب راه درست میباشد.
بقیه آقایان حلقه صمیمی دوستان کنجکاوانه در حال گوش دادن بودند.
سخنران ادامه میدهد: پانزدهم ماه ژوئن سال ..18 بود که من شبانگاه نزد عمه ماتیلده رسیدم و او به من اطلاع داد که روز قبل دخترش ملانی از بروکسل بازگشته است. ما هنوز یک ربع ساعت صحبت نکرده بودیم که ملانی با گامهای مصمم و بدون آنکه از حضور من شگفتزده باشد با چهره کمی سرخ گشته داخل اتاق میشود. از نظر فیزیکی از زمانیکه دیگر ندیده بودمش فوق‌العاده رشد کرده بود. کمر و همچنین شانههایش باریک مانده بودند اما تهیگاه و بخصوص فرم کرست توسط خطوط باشکوه بدنش جلب نظر میکرد. او با وقاری دست نیافتنی و لبخندی یخزده بر لب با دست نرم و کوچکش به من دست میدهد و بر روی عسلی باریکی مینشیند و مرا با نگاههایش میسنجد، نگاههائی که من خود را مانند گلولههای کالیبر کوچک سوراخ سوراخ شده احساس میکردم. من چشمم را پائین بردم و سخنانم را که تقریباً فقط برای عمه ماتیلده تعریف میکردم به بروکسل و شهرهای بزرگ کشاندم. عمه ماتیلده بعد از یک گفتگوی ده دقیقهای مرا با دخترش تنها گذاشت.
ملانی برای شکستن سکوت سنگینی که بعد از رفتن عمه ماتیلده در بین ما برقرار شده بود میگوید: "آقای دکتر، آیا موافقید در باغ کمی قدم بزنیم؟" من با تعارف کردن بازویم او را به باغِ کاملاً تاریک هدایت میکنم، در حالیکه بخاطر وحشت از تصادف با درخت یا سقوط در بوتههای توت در هر سه قدم یک کبریت روشن میکردم، تا اینکه دخترعمهام با حرکت لاابالانهای جعبه کبریت را از دستم به زمین میاندازد و مرا پشت سر خود به آلاچیقی که در مسیر ما قرار داشت میکشد.
پس از آنکه ما با زحمت در تاریکی بر روی نیمکت پهنی نشستیم او دستم را در دستش میگیرد، خود را از بالاتنه بر روی من خم میکند، لبانش را طوریکه من نفسهایش را حس میکردم کاملاً نزدیک صورتم قرار میدهد و از من میپرسد که به چه میاندیشم. من پاسخ میدهم "به کتیبههای یونانی بر بناهای تاریخی در غرب آسیای صغیر." بعد او میگوید که صدایم یک آهنگ قوی و نفسانی مخصوصی دارد. من برایش توضیح میدهم که اگر هم زبان یونان باستان زبان اولیه نباشد اما یک زبان کاملاً فرهنگی بوده که بر روی زبان مدرن ما و بویژه زبانهائی که ما صحبت میکنیم جدیترین تأثیرها را برجای گذارده است. به این ترتیب ما مدتی با هم صحبت کردیم، سپس من احساس سرما کردم و ملانی برای اینکه من سرما نخورم مرا به اتاق نشیمن همراهی میکند.
من روز بعد خودم را بیشتر از آنچه انتظار داشتم با او مشغول ساختم، و چون بدن کلاسیک طراحی شدهاش برایم آرامش باقی‌نگذاشته بود تصمیم گرفتم او را برای خود تسخیر کنم.
سه روز بعد او را در نزد عمه ماتیلده ملاقات کردم. ساعت سه بعد از ظهر را نشان میداد و عمه خوابیده بود. من از قبل میدانستم که با زور یا خشونت فقط خشم را بیدار خواهم ساخت؛ بنابراین باید مراقب میبودم. ملانی لباسی به رنگ سبز روشن ابریشمی بر تن داشت که بالای شانهها توسط دو بند نازک نگهداشته شده بود و چنان گشاد بود که پرواز میکرد و آدم در فصلهای داغ راحتتر از آن لباسی نمیتوانست بپوشد. او بر روی مبل دراز میکشد و از من دعوت میکند در سر دیگر مبل بنشینم. سپس دگمه بالائی را باز میکند تا، آنطور که خودش گفت، بتواند بهتر نفس بکشد. چنین به نظر میآمد که براستی بخاطر گرما در رنج است، در حالیکه گونههایش سرخ بودند و به زحمت میتوانست لحظهای آرام و بی‌حرکت باشد.
من سعی کردم آنچه در توانائی آدمیست انجام دهم. من گفتگو را به کلئوپاترا کشاندم، به بهار، به شادی و رقص، اما نتوانستم از دختر بجز یک لبخند ساکت و متفکرانه چیز دیگری بیرون بکشم. عاقبت حتی دمپائیای را که تصادفاً از پایش افتاده بود برداشتم و آن را به سمت لبهایم بردم. در این حال او دستهایم را با پاهایش گرفت و بعد صورتم را. کاش میدانست که این کار چه شکنجه جهنمیای را باعث میگردد و احساسات در من چه طوفانی به پا میکنند! اما او آنجا چنان با اعتماد دراز کشیده بود که انگار یک کودک تازه متولد گشته را در کنارش دارد. لبهایش باز میگشتند و دوباره بسته میشدند، زبان ظریف و سرخ رنگش از میان دندانهای براقش قابل دیدن بود اما هیچ ردی از درک تاکتیک من در او دیده نمیشد. حالم بر روی محل باریکی که نشسته بودم مانند حال ناپلئون در جزیره سنت هلن شده بود؛ و هنگامیکه من زن با شکوه را پس از دو ساعت تلاش بیهوده ترک کردم از خودم ناامیدانه و دلشکسته پرسیدم که چگونه طبیعت میتواند چنین موجودی را بدون آنکه جرقهای از احساس انسانی در او بدمد خلق کند.
روز بعد او مرا با این سؤال ناگهانی که آیا من قبلاً یک بار عاشق شدهام غافلگیر ساخت. من نقشه حمله خود را از پایه دوباره طراحی کردم و نمیدانستم که آیا با آری یا نه باید پاسخ بدهم. من تصمیم گرفته بودم که اصلاً او را نگاه نکنم تا با این روش غرورش را غلغلک دهم، او را تحقیر و با این کار خود را خواستنیتر کنم. عمه ماتیلده برای نوشیدن قهوه به مهمانی رفته بود. ما خنکترین محل خانه را جستجو کردیم و در باغ به اتاقی کوچک و گرد با سقفی قوسی شکل رسیدیم که در آن فقط یک مبل مخملی قرمز رنگ قدیمی قرار داشت. من اینجا، منزوی از جهان، داستانم را برایش تعریف کردم. من هرگز در زندگیم شنوندهای دقیق نیافته بودم. هنگامیکه شروع به صحبت از فاجعه کردم و گفتم دختری که من از اعماق روح عاشقش بودم با یک تاجر به آمریکا گریخته است لرزش اندکی در اندامش میافتد. من انعکاس درد روح آن زمانم را در نگاهش دیدم. من امیدوار گشتم که در ارزیابی او اشتباه کردهام، در این لحظه اتفاق غیرمنتظرهای رخ میدهد. او فوری از هیجان زانویش را محکم به لبه مبل فشار میدهد و به این خاطر قلاب نوار جورابش باز میشود و به زمین میافتد! من آن را برمیدارم و به او میدهم. یک سکوت طولانی برقرار میگردد و سپس او بدون آنکه در مقابل من خجالت بکشد لباسش را کمی بالا میکشد و نوار را زیر زانویش میبندد. او جوراب ابریشمی پوشیده بود. اگر من مشغول فکر کردن به عشق اولم نبودم، که میداند که این بی‌مکری او مرا به چه منظور با خود به همراه میبرد. اما با این حال قادر نبودم احساساتم را کاملاً تحت کنترل داشته باشم. من خودم را رو به پائین به روی موهای مجعد سیاهش خم کردم و بر پیشانی سفیدش بوسهای زدم. اما در این لحظه احساس کردم که او با انگشت کوچکش مرا به عقب میراند. در نگاهش چیزی شبیه به ترس و خجالت قرار داشت. یک فریاد بر لبهایش فشار میآورد که او آن را به زحمت فرو خورد. من سرم را با هر دو دست گرفتم و مانند دیوانهای با عجله از خانه خارج گشتم.
برایم تا اندازهای سخت است زمانی را که در آن این وقایع اتفاق افتادند با خونسردی توصیف کنم. این زمان با دردناکترین جنگهای روحی که من متحمل گشتم به پایان رسید و من در ازاء تمام کتیبههای آتن هم دیگر مایل به تحمل کردن بار دوم آن نبودم. من پس از آنکه به اندازه کافی متقاعد گشتم که تمام دیپلماسی و هنر سپهسالاریم در نزد دختر از بین رفته است تصمیم گرفتم او را فراموش کنم و دیگر نزد عمه خوب و پیرم به مهمانی نروم. اما موفق نشدم، و حالا هدف سبکسرانهای که باعث گشت این دختر بی‌عاطفه زیبا را لایق تلاشهایم بدانم لعنت میکردم. من برای منحرف کردن ذهنم کافه و میخانههای زیرزمینی را جستجو میکردم، جائی که اغلب تا بعد از نیمه‌شب در جمع هنرمندان جوان مینشستم، کسانیکه برایشان در این جهان چیزی مقدس نبود و هر یک ده تا بیست دوست دختر داشتند، و آدم میتوانست از آنها در یک شب بیشتر از مردی که پنجاه سال ازدواج کرده است بیاموزد. پس از چند روز دوباره یاد دختر مانند زنجیری مرا به عمارت ییلاقی کشاند. ملانی از من در سالن استقبال کرد، یعنی، در واقع از من استقبال نکرد، او کنار پنجره نشسته بود و گلدوزی میکرد. حتی مرا قابل یک نگاه هم ندانست و نگاههایش که از پنجره به بیرون پرتاب میگشتند چنان هیجانزده بودند، چنان عصبی و غیردوستانه که من برای منظره با شکوه بیرون تقریباً بیشتر از خودم متأسف گشتم. او از من خواهش کرد که دوباره برایش از کتیبههای یونان باستان نقل قول کنم. من در سرم مانند کسی که داخل کمدی را میجوید جستجو میکردم، اما دانشم مانند حبابی ترکیده بود. من آنقدر زیاد احساس شرمندگی کردم که کلاهم را برداشتم و به خانه برگشتم.
وقتی دوباره آنجا رفتم عمه ماتیلده هم در خانه بود. بعد از آخرین دیدارم یک شب هم نخوابیده بودم. من از ملانی تقاضا کردم با من به آلاچیق گل یاس در باغ بیاید، اما او گفت که هوا برای او تاریک است و میترسد اگر با من بیاید سرش به تنه یک درخت بخورد. من پشیمان بودم. سه شبانه روز با این حس که انگار یک پتک آهنگری درون قلبم به کار مشغول است در خیابانها میرفتم. من در برابر چشمهایم رنگهای سبز، آبی و سرخ میدیدم. انسانهائی که به من برمیخوردند نیمدایرهای به دورم میزدند و میگذشتند. کسیکه بطور غیرمنتظره مرا در زیر کلاه میدید وحشتزده با من تصادف میکرد، و لباسها در بدنم طوری در نوسان بودند که انگار آنها را از فروشنده دورهگرد خریده باشم. من در عرض یک هفته یک کیلو و نیم وزن کم کردم.
روز یکشنبه یک بار دیگر خود را بیشتر مانند یک مُرده تا آدم زندهای به آنجا کشاندم و عمه ماتیلده را تنها ملاقات کردم. وقتی گفت که ملانی در شهر پیش یکی از دوستانش است من بی‌اختیار دسته یک صندلی را گرفتم. سپس برای زن سالخورده یک ساعت از حکایات کهنه تعریف کردم، کاری که من پیش از این با لذت انجام میدادم و حالا برایم مانند کار پارو زدن در یک کشتی جنگی شده بود. من پس از خداحافظی در راهرو کلید خانه را برمیدارم و در جیبم میگذارم، من نمیدانستم چرا این کار را میکنم. من از آن لحظه به بعد دیگر اصلاً از <چگونه و چرای> هیچکدام از اعمالم باخبر نبودم. من یک <در خواب راه رونده> شده بودم. کمی قبل از نیمه‌شب در مقابل در ویلا بدون آنکه بدانم که چطور به آنجا رفتهام بیدار میگشتم. یک ساعت دیرتر دوباره بیدار میگشتم و خودم را در همان نقطه مییافتم. طوری بود که انگار یک نفر در پشتم ایستاده و بدون وقفه با قوزک پایش مرا هُل میدهد. عاقبت یک شب در را باز کردم و در تاریکی با لمس کردن دیوار از پلهها پائین رفتم، قلبم میزد و من بدون فکر کردن به خطری که خودم را در معرضش قرار میدادم در اتاقش را به صدا آوردم.
من صدایش را شنیدم "چه کسی آنجاست؟"
در حالیکه زانوهایم میلرزیدند گفتم "من هستم!" اما دیگر پاسخی نیامد.
من التماس کردم، قسم خوردم که دستگیره در را دیگر ول نمیکنم، اما همه‌چیز خاموش ماند. به این ترتیب من پنج ساعت همانطور آنجا ایستادم تا اینکه بر روی پلهها آفتاب تابید. بعد من از طریق باغ دزدکی به خانه بازگشتم و تمام روز را با فکر کردن کسل‌کنندهای گذراندم. نیازهای جسمی، خوردن، آشامیدن، خوابیدن دیگر برایم وجود نداشتند.
این صحنه شب بعد هم تکرار میشود، فقط با این تفاوت که من در حین آن پنج ساعت میگریستم و مانند کودکی ناله میکردم.
این مانع از این نشده بود که من در شب سوم در برابر در اتاقش نباشم. برای من دو امکان وجود داشت: رسیدن به او یا مُردن. چه‌کسی میتواند حیرتم را توصیف کند وقتی که با فشار دست من در اتاقش باز شد. این کاملاً تصادفی بود، زیرا لحظهای از داخل شدن من به اتاق نگذشته بود که دختر راست مینشیند و با زمزمه اما با یک سختی تسلیمناپذیر به من دستور میدهد اتاقش را ترک کنم؛ غرور دخترانهاش آخرین و مهمترین سدی بود که باید هنوز مغلوب میگشت. من فقط متعجب بودم که چرا او از ته گلو برای درخواست کمک فریاد نمیکشد. او بطور آشکاری ترس و خشمش نسبت به من را بیان کرد. او مرا انسانی گستاخ نامید، یک تبهکار، یک افسار گسیخته بی‌شرم. اما بیهوده بود، او شجاعت یک مرد از جان گذشته را علیه خود داشت. من لازم ندارم هیچ‌چیز دیگری بگویم. هرچند او زن فوقالعادهای بود اما قدرت بدنیاش در برابر قدرت بدنی من رشد نکرده بود. من پیروز بودم.
بنابراین، دوستان عزیزم، من به شما میگویم: این امکان وجود دارد که بتوان برنده لطف هر دختری گشت. اما این کار همیشه آسان نخواهد بود. نکته اصلی توانا بودن به انتخاب راه درست میباشد.
یکی از حضار میپرسد: "آیا شما این راه را دوباره مورد آزمایش قرار دادید؟"
نه. من آن یک بار را هم بخاطر شهوت انجام ندادم، بلکه بخاطر علاقه روانی. و از آنجائیکه من مردی اصولیم، بنابراین دیرتر موفق به جلب محبتش گشتم و دلایل عقلانی و سخنان چاپلوسانه من ملتزمش ساخت که همسرم گردد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر