بیوگرافی یک پودل.


<بیوگرافی یک پودل> از گوتلیب کونراد فِفِل را در خرداد سال ۱۳۹۸ ترجمه کرده بودم.

ماجراهای خطرناک یک شپش
وقتی شبِ گذشته به رختخواب رفتم در میان برخی از کتابهای روی میزِ کنارِ تختم کتابی پیدا کردم که روایت یک کَک در آن آمده است؛ من آن را خواندم، و بعد از به خواب رفتن چنین به نظرم میآمد که کتاب هنوز در برابرم قرار دارد؛ اما میدیدم که بجای یک کَک یک شپش بر روی آن نشسته است که مرا کاملاً مهیج مخاطب قرار میداد:
آقای من! کسانی که از طریق تحقیقاتِ عمیق و کوششِ خستگیناپذیر در معادنِ دانش غنی گشتهاند به این نکته رسیدهاند که تمام موجوداتِ زمینی فانیاند و این زندگی یک وضعیتِ پُر خطر و ناآرامِ دائمیست؛ من توسطِ تجربه به این نظریه متقاعد شدهام؛ اما همچنین به یاد میآورم که به سببِ انحرافاتِ بزرگ از فضیلت یا هوشمندی دچار این مشقت نگشتهام.
من بر روی سرِ یک جوان به دنیا آمدم که تقریباً هشت سال داشت. من خود را در آنجا مانند در یک شهر پُر جمعیت مییافتم، و چون ما مدت طولانی جوان باقی‌نمیمانیم بنابراین من بزودی خود را ازدواج کرده میبینم و در چند ماهِ بعد مادر یک خانوادۀ بزرگ میشوم. این خوشبختترین دورانِ زندگی من بود. من خیلی کم احتیاج داشتم که از شانه و یا قیچی سلمانی بترسم، و گمان نمیکردم فاجعهای رُخ دهد، بجز آنکه سرزمین ما بیش از حد از جمعیت پُر شود و ما مجبور شویم مانندِ بربرهایِ شمالی عازم سرزمینهای دیگر شویم. اما در یک ساعتِ مصیبتبار چنین اتفاق میافتد که صاحبِ سرزمینهای ما با عدهای از رفقایش به پرسهزنی میرود؛ در بازار یک شعبدهبازِ زیرک میزش را در زیر آسمان قرار داده بود و توسط تردستیهایش تماشاگران را شگفتزده میساخت؛ پسر خوبِ ما خود را تا نزدیک او به جلو کشانده بود، و شعبدهباز وعده میدهد که مقدار زیادیِ طلا از زیر کلاه پسر دربیاورد؛ او بدون جلب توجه یک تخممرغ فاسد را زیر کلاه پسر قرار میدهد، سپس با دست ضربهای به آن میزند و نشان میدهد که چگونه طلایِ آشامیدنی از همه طرف به پائین سرازیر میشود، تماشاگران از این کار لذت غیرقابل وصفی میبرند، پسر اما خجالتزده میشود، و اجتماع ما کاملاً ویران میگردد.
کلمات غیرممکن است بگذارند سردرگی و رنجی را که این حادثه ناگهان ما را به آن دچار ساخت توصیف کنند: ما بلافاصله در یک باتلاق دفن میشویم، و من هنوز هم وقتی مجبور میگردم از بویِ غیرقابلِ تحملش حرف بزنم چندشم میشود. کسانی که این سیل آنها را با خود میبرد دیگر امکان بازگشتِ دوباره به محل اقامتِ قبلیشان وجود نداشت؛ و تعدادِ کمی که خوششانس بودند و توانستند در سواحل این سیل باقی‌بمانند باید تمام نیرویشان را جمع میکردند تا خود را به محلهایِ خشک بکشانند؛ اما آنها بیهوده تلاش میکردند خود را از میان مایعِ لزجِ تخممرغ رها سازند؛ و سفتتر شدن این مایع آنها را به بیحرکتی کامل تهدید میکرد. من هم در میان این عده بودم، من هنوز میلرزم وقتی به خطرِ آن زمانم فکر میکنم. در ضمن پسرِ فریب‌خورده بجای لذت بردن کثیف و گرسنه شده بود، خسته و شرمنده بخاطر میآورد که وقتش رسیده به خانه که مخفیانه ترک کرده بود بازگردد؛ و کاملاً ساکت و ویران پیش مادرش میرود؛ زنِ خوب فوری بویِ بدی به مشامش میرسد و مدتِ زیادی طول نمیکشد که دلیل آن را کشف میکند. چند پرسش و چند ضربه که نمیتوانستند خوشایندِ پُشت و دندهها باشند تمام راز را فاش میسازد؛ و مادر برای اینکه پسرِ بزهکار همزمان تمیز و مجازات شود او را به یک چشمه هدایت میکند و روی سرش آب فراوانی میریزد. او نزدیک بود توسط این آب غرق شود؛ اما رنج او در برابر رنج ما هیچ‌چیز نبود. دومین سیل بر ما نازل میشود؛ جریانِ آبی که با صدائی ده برابر قویتر از رعد و برق بر روی ما ریخته میگشت صدها نفر را از ما جدا میسازد و با خود میبرد، و تعداد کمی که باقیمانده بودند آنقدر قوی نبودند که اگر ریختنِ آب مدت بیشتری ادامه مییافت بتوانند خود را طولانیتر نگهدارند. من دوباره در میان نجاتیافتگان بودم؛ و البته پس از آنکه کمی از وحشت ما کاسته میشود متوجه میشویم که دوستانمان را از دست دادهایم، اما همزمان از لجنِ سفت و سختِ تخممرغی هم آزاد شده بودیم که ما هرگز با نیروی خود نمیتوانستیم خود را از آن خلاص کنیم. بنابراین ما دیگر مجبور نبودیم بترسیم که باید از این سرزمین برویم و یا از گرسنگی بمیریم؛ این فکر ما را تسلی میدهد و ما را قادر میسازد بر خود مسلط شویم و بدون گله کردن به مرگ همنوعان خود فکر کنیم.
این اما شروع فاجعه بود. در روز بعد پسر که ما به او چنین علاقهمند بودیم خود را با یک چوب مسلح میسازد و یکی از رفقایش را به مبارزه میطلبد؛ اما رفیقش که او هم به یک چوب مسلح بود چنان ضربهای بر سرش میزند که همسرم با سه کودکی که از کلِ خانوادهام باقیمانده بودند لِه میشوند. من اما به محلِ ضربۀ چوب چنان نزدیک بودم که در اثر ارتعاش سرم گیج میرود؛ و پسر که برای آرام ساختن دردِ سرش فوری شروع به خاراندن میکند به اندازه یک تار مو نزدیک بود که من را با ناخن نابود سازد. این اتفاق من را چنان زیاد ترساند که به سمتِ شالِ گردنش پائین خزیدم و خودم را در تمام روز آنجا نگاه داشتم؛ وقتی او در شب برای خوردن قطعه نانش در آشپزخانه در گوشهای که اجاق قرار دارد مینشیند، من فکر میکردم که حداقل تا صبح فردا در امان باشم و بنابراین من هم شروع به خوردن غذایم میکنم، کاری که خطر و تصادفِ روز من را از انجام آن بازداشته بود. اما یا روزهداری طولانی نوکِ نیشم را تیزتر از همیشه ساخته بود یا اینکه من برای غذاخوردن محل حساسی را انتخاب کرده بودم: خلاصه، پسر انگشتهایش را چنان سریع و در محل صحیح میان مو میکشد که میتواند من را بگیرد، او قصد داشت من را با تمام قوا درون آتش بیندازد؛ و میتوانست در این قصدِ ظالمانه موفق هم شود، اگر که من در بینِ ناخن و انگشتش گیر نمیکردم، و سپس بر روی پیراهن شسته شدهای میافتم که برای خشک شدن آنجا آویزان کرده بودند.
مادرِ پسر که گاهی اوقات از یک رختشویِ مشهور لباسهای سفید رنگ برای شستن تحویل میگرفت، این بار کار بهتری از همیشه تحویل گرفته بود، و من بر روی آستین پیراهنی سقوط میکنم که به زنی تعلق داشت که در شهر بخاطر زیبائیش مشهور بود. من خود را با احتیاط فراوان در چینهای آستین مخفی میسازم؛ و شب این افتخار را داشتم که او را در یک مهمانی باشکوه همراهی کنم، جائیکه او تمام چشمها را بسوی خود جلب میکرد؛ زن در وسطِ دایرۀ حسادت، شگفتی و  اشتیاق ایستاده بود. در اینجا من شروع میکنم به خسته شدن از زندانم، و با این امید به راه میافتم تا با رسیدن به شال گردن خود را از میان آن به موهای سر برسانم؛ اما من در این امید فریبِ سختی خورده بودم، زیرا او شال گردن نبسته بود. اما من مایل نبودم راه آمده را برگردم؛ و چون جائی که من خود را مییافتم محل تماشایِ تمام چشمها بود بنابراین من توسطِ چشمهائی که نزدیکم ایستاده بودند خیلی زود کشف میشوم. آنها به من سفت و سخت نگاه میکردند، و هر از گاهی یک نفر با نگاهِ سخنگو به دیگران نگاه میکرد؛ زن اما این نگاهها را درک نمیکرد، زیرا عادت داشت که چشمِ همه را به سمتِ خود هدف گرفته شده ببیند؛ اما این نگاه کردن و دوباره نگاه کردن به اندازهای طول میکشد که زن عاقبت باید متوجه میگشت، و وقتی او با یک شادیِ پنهانی نگاهش را به سمتِ پائین میآورد علت را کشف میکند: بلافاصله بجایِ رنگِ غرورِ گونه که تواضع مدتها ترکش کرده بود رنگِ سرخِ شرم مینشیند، و چون من خودم را در خطر میدیدم بنابراین با عجله مسیر رفته را برمیگردم. یک آقای جوان که متوجه شده بود این حادثه چقدر برای زن حساس است، و شاید خارج از نزاکت بحساب میآورد که در یک مهمانی دستِ خود را به محلی که من اقامت داشتم نزدیک سازد، خود را خم میسازد، کلاهش را در مقابل صورتش میگیرد، و چنان شدید به سمتم فوت میکند که من را مانند گرد و خاکِ کوچکی در یک گردباد از محلم دور میسازد، و من بر روی سرِ مرد ظریفِ شیکپوشی سقوط میکنم که برای یک بیوۀ ثروتمند دام گشوده بود تا با طلاهایِ او بدهکاریش را بپردازد و برای خود یک معشوقه جدید پیدا کند.
اما در اینجا مو نازک بود، و بعلاوه چنان کوتاه اصلاح شده بود که من با زحمت میتوانستم خودم را در زیرشان پنهان سازم؛ فقط از کنار هر گوش یک طره مویِ پهن آویزان بود؛ هرچند من خود را کاملاً در شرایطِ وحشتناکی مییافتم اما یک هفته آنجا میمانم. من در تنهائیِ دائمی و خطر زندگی میکردم و پنجههایِ لعنتی خدمتکار مرا هر صبح و شب تعقیب میکردند. بزرگترین خوشبختی جهان برایم این بود که صبحها توسطِ یک توده پمادِ مو پوشانده نشوم، یا میان یک انبر داغ برای فر دادن مو به قتل نرسم، و در شب بتوانم خود را با احتیاطِ زیاد و چابک از میان دندانهای شانه رها سازم.
من اغلب فکر میکردم که چطور میتوانم از اینجا فرار کنم و طرحهای فراوانی میریختم، که بعد اما همه آنها را بعنوان خطرناک و ناشدنی رد میکردم. عاقبت متوجه میشوم که مویِ سر این آقا در برابر مویِ سر خدمتکارش هیچ است، و اینکه این خدمتکار گاهی اوقات به اربابش کلاه میدهد؛ من یک شب با احتیاط زیاد داخل این کلاه میروم و همراه با آن به کناری گذاشته میشوم؛ زمانِ زیادی طول نمیکشد که من خود را به آرزویم نزدیک میدیدم، زیرا خدمتکار به محض آغاز صبح آن را بر سر خودش میگذارد، و بنابراین من به یک خانۀ جدید آمده بودم. کلاه اما تنها قطعهای از لباس ارباب نبود که خدمتکار گاهی به خود اختصاص میداد؛ به زودی پس از آن او یک کتِ کمرنگ را که هنوز ارباب کنار نگذاشته بود بر تن میکند و به این خاطر از خانه اخراج میشود؛ او از روی ناامیدی دوباره شغل قبلیاش را انجام میدهد، و به یک آرایشگر خدمت خود را ارائه میدهد؛ و چون آرایشگر میبیند که او قادر است مو را با جدیدترین مدل اصلاح کند بنابراین او را در آرایشگاه خودش استخدام میکند.
این شرایطِ تغییر یافتۀ حافظِ من به نفعم تمام گشت؛ زیرا من همصحبت پیدا کرده و کمتر ناآرام بودم. در میان مشتریانی که او نه بخاطر مو بلکه بخاطر ریش باید خدمت میکرد یک آقا یافت میگشت که دیگر جوان نبود، یک عضو از جوامع مختلف دانشمندان و در فیزیک تجربی یک متخصص بزرگ. این دانشمند به این فکر افتاده بود که از طریق مشاهدات میکروسکوپی در بارۀ تکثیرِ نوعِ جنس ما تحقیق کند، و به این خاطر از صاحب آپارتمان من میپرسد که آیا میتواند برایش موضوع برای آزمایش تهیه کند. مرد جوان ابتدا از این درخواست تغییر رنگ میدهد؛ اما وقتی جدی بودن و علت را متوجه میشود یک شانه برمیدارد و سعی میکند با آن مرا و دو نفر از رفقای مذکرم را بیرون بکشد، که یکی از آنها در اثر زخمی که از شانه کردن میبیند فوری میمیرد. مرد دانشمند با تشکر ما دو نفر را میگیرد و با احتیاط فراوان در یکی از جورابهایش قرار میدهد، که البته برای طبیعت ما آپارتمان کاملاً مناسبی نبود، اما ما فرزندان زیادی تولید کردیم. اما من در اینجا هم از بسیاری مشکلات رنج میبردم و در معرض خطرات زیادی بودم. فیلسوف که با نشستنِ دائمی نمیتوانست احتمالاً سرما را تحمل کند اغلب با پاهایش چنان نزدیک آتش مینشست که اگر ما از اطرف ماهیچۀ پشت پا خود را به جای خنک نمیرساندیم زنده زنده کباب میشدیم. او همچنین بسیار حواسپرت بود، و در چنین لحظاتی بسیاری از ما توسطِ سوپ یا چایِ فنجانش بطرز وحشتناکی نابود میگشتیم، زیرا او فنجان را چنان کج نگاه میداشت که چای از آن بیرون میریخت و این جریانِ سوزاننده از زانو تا مچ پا سرازیر میگشت. اما این همه‌چیز نبود؛ زیرا او به محض احساس درد بدون آنکه به مدرسۀ تکثیرش فکر کند محل صدمه دیده را چنان با دست میمالید که عده زیادی از فراریان له میگشتند. من در اینجا هم شانس داشتم که برای ماجراهایِ جدید زنده بمانم.
فیلسوف مردی آمادۀ خدمت بود که کشفیاتش را با کمال میل اعلام میکرد، و بنابراین بازدیدکننده بسیار داشت، گاهی هم افتخار داشت که خانمها را در خانۀ خود ببیند. یک روز صبح برای خوشحال کردن خانمها من را بدبختانه از خانوادهام جدا میسازد و بر روی تختِ شکنجۀ یک میکروسکوپ قرار میدهد. آن غیرانسانها و افراد ناسپاس پس از آنکه تقریباً یک ساعت از دیدنم شگفتزده میشوند و لذت میبرند مرا میانِ تخت شکنجه و ذرهبین میکروسکوپ در حال گرسنگی کشیدن باقی‌میگذارند. بنابراین سه روز و سه شب زنده بگور میمانم؛ و در روز چهارم میتوانستم بدون شک بمیرم، اگر که پسری هفت ساله داخل اتاق نمیگشت و انگشتش را درونِ غاری که من در آن حبس شده بودم فرو نمیکرد و مرا آزاد نمیساخت. اما من بیاندازه ضعیف بودم، و چون پنجره باز بود باد من را از میانِ پنجره به کوچه میاندازد، و من بر رویِ کلاهگیس دکتری میافتم که از آنجا عبور میکرد تا به دیدارِ یک بیمار برود. این اولین بار بود که به یک کلاهگیس نقل مکان میکردم، مکانی که از زیر میکروسکوپ بهتر نبود؛ من آن را مانند یک بیابانِ وحشی مییافتم، بدون ساکنین و بدون هیچ مرزی. من گاهی به این سمتِ کلاهگیس و گاهی به آن سمتش میرفتم، بدون آنکه بدانم به سمتِ کدام جهتِ آسمان در حرکتم، و بزودی ناامید میشوم که بتوانم یک بار دیگر به غذا و استراحت برسم؛ توسطِ این تلاشِ غیرقابل باور تمام روح زندگیم خسته میشود، دیگر غیرممکن بود که من خود را سرپا نگهدارم، و تقریباً در حالتِ عدم حساسیت از قلۀ لابیرنت مانندی که در آن سرگردان بودم بر روی سرِ بیماری میافتم که دکتر در بیمارستان بالایِ سرش خم شده بود تا زبانش را نگاه کند.
گرما و غذا در جائیکه افتاده بودم به من دوباره جان میبخشد. من از آزادیم لذت میبردم و فکر نمیکردم که بجز مرگِ بیمار که به من به این خوبی جا برای زندگی داده بود دیگر دلیلی برای وحشت داشته باشم. اما بزودی متوجه اشتباهم میشوم: در میان سایر بیمارانِ آن اتاق یک کودکِ تقریباً شش ساله وجود داشت که بخاطر یک شکستگی به بیمارستان آمده و حالا به یرقان مبتلا شده بود. پرستار در غیابِ دکتر برای مقابله با این بیماری تعدادِ مشخصی از موجوداتِ نوع ما را تجویز کرده بود که باید زنده با یک قاشق شیر به او داده میشد. فوری تعدادی از جانوران تهیه میشوند و من هم در میانِ قربانیانِ سیه‌روزی بودم که جهل و وحشیگری باعث آن گشته بود؛ من در معجونی میافتم و خودم را به گلویِ وحشتناکی نزدیک میدیدم که فکر میکردم بلافاصله در پشت سرم بسته خواهد گشت؛ تنها امید ضعیفی برایم باقی‌میماند، شاید من همراه معجون بدون صدمه دیدن بتوانم خود را جائی در کنار پرتگاه محکم نگاه دارم. اما سرنوشتم تصمیم دیگری گرفته بود: کودک که ناراحت و عصبانی شده بود زیر قاشقی که پرستار در دست داشت میزند؛ و من خود را توسطِ تلاشی باورنکردنی دوباره به سر مرد بیمار میرسانم.
من پس از نجاتِ شگفتانگیزم دوباره آرزوی سعادت میکردم، تا اینکه توسطِ یک آرایشگر به وحشت میافتم که با ابزار وحشتناکِ کارش خود را به من نزدیک میساخت. من بزودی مطلع میشوم مردی که سرش را بعنوانِ پناهگاه انتخاب کرده بودم دیوانه شده است، و آرایشگر باید مویش را میتراشید تا بتواند به دستور پزشک یک نوار بر روی سر بیمار بچسباند. حالا من شجاعتم را کاملاً از دست میدهم و امید کاملاً ترکم میکند. با اینکه من فوری در آبِ صابون افتادم اما بدون صدمه دیدن بر روی حولۀ کثیف روی میز قرار میگیرم؛ من خود را به حوله آویزان میکنم؛ و هنگامیکه او در این شب ریش شما را میتراشید من خودم را پیش شما میکشانم؛ و در این لحظه به میان چین شال گردنتان که آن را کنار خود روی میز قرار داده بودید میخزم. اینکه آیا این تصادف من را سعادتمند یا بدبخت میسازد را فقط زمان کشف خواهد کرد؛ من اما هنوز امیدوارم محل اقامتی پیدا کنم که در آن هیچ شانهای نفوذ نکند، جائیکه هیچ ناخنی هرگز نخاراند؛ در برابر قیچی ایمن باشد، و هیچ ترسی از چاقوی ریش زنی در میان نباشد؛ جائیکه من باقیماندۀ عمرم را بتوانم در ایمنی کامل، در آرامشی شاد، در میان جمع خندان همنوعان و با غذای فراوان بگذرانم.
این امیدِ بسیار مسخره و افراطی که بطور بسیار باشکوهی تعریف گشت، من را چنان به خنده میاندازد که به این خاطر از خواب بیدار میشوم. اما شادیام بزودی در این فکر گم میشود که زندگیِ انسان هم کمتر در معرض خطر قرار ندارد و همچنین تمام انتظاراتش برای ایمنی و خوشبختی و غذای کافی امیدی افراطی و پوچ است.
 
بیوگرافی یک پودل
مقدمه
در یکی از دریاچههای بزرگی که ستارهشناسان ما میتوانند در ماه مشاهده کنند یک جزیره قرار دارد که هزاران سال است برای الوسیوم (بهشت آمرزیدگان) روحِ سگها، این مونس وفادارِ انسانها تعیین شده است. بولداگِ جدی و سگِ تازیِ چاپلوس، سگ گلۀ بد خُلق و پودلِ بامزه در اینجا در یک گروهِ برادرانه متحد میشوند.
یک بار یک چنین گروهی در کنار ساحلِ درخشانِ دریاچه جمع بودند که روحِ یکی از برادرانشان توسطِ یک ابرِ نقرهای پیش آنها آورده میشود. تازهوارد با شادیِ فراوان مورد استقبال قرار میگیرد. وقتی روح از خستگیِ شیرینِ مسافرت رهائی مییابد شهردارِ انتخابی محفل به او میگوید: برادر، قوانینِ جمهوری ما به تو این وظیفه را محول میکند که برایمان داستانِ سفرِ زمینیات را تعریف کنی، ما مشتاقیم آن را بشنویم. روح با چهرۀ شادی پاسخ میدهد: اما داستانِ من یکی از این داستانهای عادی نیست. اگر من مانند حالا این میزان از عقل و زبان را میداشتم، یا مانندِ برخی از افرادِ ابله و کلاهبردارِ دنیایِ مردگان دارای یک بیوگرافنویس بودم بنابراین کارهای قهرمانانۀ زندگیام با حروف بزرگ در مجلات چاپ میگشت. اما کارهای دلاورانهام بیش از حد برایم گران تمام گشت و اغلب بقدری کم باعث افتخارم میشد که نمیتوانم در اینجا، جائیکه تمام فریبها تمام میشوند به آنها ببالم. اگر با این حال داستانم بتواند برای جمعِ دوستان تازهام یک ساعتِ دلپذیر فراهم سازد بنابراین پشیمان نخواهم گشت که شوالیۀ یک رمان بوده باشم.
گروه با بی‌صبریای لذتبخش به دور غریبه حلقه میزند، و او داستان زیر را تعریف میکند:
 
فصل اول
من در آلمانِ آزادِ تحتِ حاکمیتِ فیلسوفِ تاجداری متولد گشتم که سربازهای بزرگ و سگهای تازیِ کوچک را با شور و شوقی یکسان دوست میداشت. مادرم نورچشمیِ یک کفاشِ صادق بود که از خانهاش محافظت میکرد. مادرم به نژادِ خالصِ پودل تعلق داشت، و از آنجا که من هم یک پودلِ واقعی شدهام بنابراین باید پدرم هم احتمالاً یک پودل بوده باشد. من بیشتر از این چیزی از پدرم نمیدانم، و در این کمبود با بسیاری از کودکانِ انسان مشترکم، بیتفاوت از اینکه دارای شجرهنامهاند یا نیستند و یا نام پدرشان در دفاتر کلیسا به ثبت رسیده یا نرسیده باشد.
اندام ظریف و موی بسیار سیاهم مورد علاقۀ یک سربازِ پیادهنظام قرار میگیرد که در خانۀ صاحبم اقامت داشت؛ او یک پیپ برای تعویض با من پیشنهاد میکند، من زندگیم را مدیون این پیپ هستم، در غیراینصورت مانند سه برادر و خواهرم بلافاصله پس از بدنیا آمدن غرقم میساختند. من هنگامیکه برای اولین بار چشمهایم را باز کردم خودم را در کنار پستانِ پُر شیرِ مادرم یافتم که مرا مهربانانه نگاه میکرد و صورتم را میلیسید. تا آن لحظه وجودِ من یک رویایِ تاریک بود؛ نگاه و نوازشِ مادرم اولین احساسِ شادی را در من برانگیخت. از آنجا که من تنها نوزادش بودم بنابراین باید اجباراً خوب رشد میکردم، و عشق من به پرستارِ مهربان مانند آگاهیم هر روز رشد میکرد.
با پشتِ سر گذاردنِ چهارمین هفتۀ عمرم از شیر گرفته میشوم و با پیپ معاوضه میگردم. حامیِ من به نام لافلور که بیست سال پیش از فرانسه آمده بود نام ژولی را بر من نهاد. با نانِ ارتشی و سیبزمینیهایِ او من خیلی زود شیرِ مادر را فراموش میکنم، و از آنجا که او مرا گاهی به کنارِ میز غذا میکشاند، بنابراین من این فرصت را داشتم که دندانهایِ جوانم را با استخوانهایِ آبدار تمرین دهم. به این ترتیب دوران کودکیام میگذرد و بزودی یک دورۀ جدیدتری بدنبالش میآید.
حالا خودتان قضاوت کنید که حالم چطور بود وقتی آقای لافلور یک روز پشت گردنم را میگیرد و مرا راست و مستقیم در کنارِ دیوار قرار میدهد. این حالت برایم غریبه و آزاردهنده بود، طوریکه من هرلحظه برای حفظِ تعادلم از پاهای جلوئی استفاده میکردم؛ فقط مربی من هر بار میدانست که چطور توسطِ یک چوب کوچک که با آن بر روی پنجههایم ضربه میزد از این کار جلوگیری کند. خلاصه، پس از یک تدریسِ هشت روزه میتوانستم مانند یک پیچِ چسبیده به دیوار مستقیم در کنار دیوار بایستم، و حالا یک مگسکُش به دستم میدهد و سرم را با یک کلاهِ نظامی تزئین میکند.
اما با این کار دورۀ تحصیلیام پایان نیافته بود. در طولِ یک سال تحتِ آه کشیدنِ زیاد آموختم که فروتنانه انتظار بکشم، درون آب بروم، چیزهایِ گمشده را جستجو کنم، سرهای پوشانده شده را برهنه سازم، و برای فریدریش کبیر و همچنین برای موسیو لافلور از روی چوب بپرم. دورۀ آموزشی بسیار دشوار بود، اما در پایانِ دورۀ آموزشیام برای سختیهای تحمل گشته پاداش داده میشوم. هر تماشاگری که باید در برابرش در مهمانخانهها و میخانهها هنرهایم را نشان میدادم به من چیزی برای خوردن میداد، و وقتی صاحب و استادم مرا با خود به نگهبانیِ مرکزی میبرد سربازهایِ مهربان لقمه از دهانشان میگرفتند و جلویِ من پرت میکردند. در یک کلمه: ژولی را همه دوست داشتند و در تمام شهرِ کوچک ستایش از او طنینانداز بود.
 
فصل دوم
من تقریباً یک سال شهرتم را حفظ کردم؛ اما بعد، مردم بتدریج شروع میکنند به فراموش کردنم، زیرا من نمیتوانستم به کنجکاویِ تماشاگران غذایِ تازه ارائه دهم. مربی هوشمندم برای حل این مشکل تصمیم میگیرد که با پروژه واقعاً وحشتناکی شروع کند و تعدادی هنرنمائی تازه به من بیاموزد، تا اینکه یک تصادفِ خوشحال‌کننده این تصمیم را لغو میکند.
در شهرِ کوچک ما جشنِ بازارِ مکاره برپا شده بود، و لافلور از این فرصت استفاده میکند تا مرا در برابر مهمانانِ غریبه در همۀ گوشه و کنارها به نمایش بگذارد. استعدادهایم توجه یک خیمهشبباز را که غرفۀ خود را در بازار قرار داده بود به خود جلب میکند. او به این فکر میافتد که مرا به دستگاهِ نمایشش پیوند دهد، و مرا از سرور قبلیام به دو دوکات میخرد.
من در همان روز مجبور بودم در نقش بوکفالوس (اسب اسکندر کبیر) به دلقکِ چوبیاش خدمت کنم، هنگامیکه او و همراهانش با صدایِ طبل از میانِ شهر میگذشت و به طرفدارانِ تئاتر خود یک نمایشِ فوقالعاده خندهدار را اعلام میکرد. من باید در بین پردههایِ نمایش کارهایِ خندهدارم را انجام میدادم، و تقریباً بیشتر از رقیبم با ژاکتِ قرمز و کلاه قیفی تشویق میشوم. بعد از چند روز ما آنجا را ترک میکنیم و بعد از یک راهپیمائی کوچک در سرزمین بوهم محل کوچکی مییابیم، جائیکه ما توقف و شروع به کار میکنیم.
در اینجا یک فاجعۀ اسفناک انتظارم را میکشید. حامی جدیدِ من ناگهان میگذارد که تمام استعدادهایم را زیر و رو کنم. در آخر او یک چوب در برابرم نگهمیدارد و میگوید: ژولی، برای امپراتور بپر! من که عادت داشتم برای پادشاه بپرم و اصلاً نمیدانستم که یک امپراتور چه چیزی است تکان نمیخوردم، و گذاشتم برای سومین بار دستور را تکرار کند بدون آنکه کمترین تدارکی برای پریدن انجام دهم. این گستاخی تمام زمین را به حرکت میاندازد. یک پینهدوزِ وطنپرست با کشیدن مویِ مدیرِ من او را بعنوان دشمنِ دولت از روی صحنه بیرون میکشد، و اگر من در این آشوبِ عمومی راهی پیدا نمیکردم که از طریقِ درِ پشتی بگریزم بدون شک قربانیِ نبردِ خطایِ سیاسیام میگشتم.
من هنوز به سرورِ جدیدم خیلی عادت نکرده بودم که بخواهم به محل خوابگاهِ او فرار کنم. من از این فرصتِ مناسب برای آزاد ساختن خود استفاده میکنم، و با عجله به سمتِ مزرعۀ گندم میدوم و در محلی که مرا در برابرِ تمامی تعقیبها محافظت میکرد مخفی میسازم.
 
فصل سوم
من تمامِ شب را در پناهگاهم میگذرانم، صبحِ فردا گرسنگی مجبورم میسازد آنجا را ترک کنم. من به سمت روستائی میروم که در فاصلۀ دور میدیدم، و با اعتماد به نفسِ کامل داخلِ اولین میخانۀ سر راه میشوم.
چه اندازه تعجب و شادیم بزرگ بود وقتی پس از وارد گشتن به میخانه چشمم به معلم لافلور میافتد که در پشتِ یک میز مشغول نوشیدنِ آبجو بود، و برای میخانهچی داستانِ فرارش از خدمتِ زیر پرچمِ پروسیها را تعریف میکرد. او هم من را همانطور که او را شناختم سریع شناخت؛ من به آغوش باز او میپرم و گونۀ قهوهای رنگش را میلیسم؛ در حالیکه او نامم را میخواند و من را به قلبش میفشرد. میخانهچی و همسرش به نوبت از رفتار ما شگفتزده میشدند، و هنگامیکه من را در حال بلعیدنِ حریصانۀ تکه نانی که بر روی میز قرار داشت میبینند متوجه میشوند که من باید مدت طولانیای غذا نخورده باشم.
ما پس از غذا خوردن براه میافتیم و بعد از دو روز به پراگ میرسیم، جائیکه لافلور تصمیم داشت آموزش قدیمی را با من تکرار کند؛ و بنابراین اولین کارش این بود که به من پریدن بخاطر امپراتور را بیاموزد. این اسم خود را در ذهنم عمیقاً حک کرده بود و بنابراین او برای آموزاندن این رزمایش احتیاج به تلاشِ زیادی نداشت.
او توسطِ استعدادهای من مقداری سکۀ کوچک بدست میآورد، من میتوانستم سعادتمندترین پودل جهان باشم، اگر که رفقایِ حسودش به من خصومت نمیورزیدند و اغلب حتی با من بدرفتاری نمیکردند. لافلور این را میدید، و فقط منتظر فرصتی بود که من را از کینۀ آنها نجات دهد. و این هم بزودی اتفاق میافتد: نجیبزادۀ زمینداری به پراگ آمده بود تا برای پسرانش یک معلم خانگی پیدا کند، اما نمیتوانست هیچ معلمی را برای شصت گولدن حقوقی که در نظر گرفته بود بیابد، و میخواست لااقل برای پسرانش چیزی برای بازی ببرد، و پس از محاسبۀ فراوان بالاخره با پرداخت شش گولدن من را از مربیام میخرد، خانم خانه چشمهایش بزرگ میشود وقتی بجای یک پروفسور یک پودل از کالسکه به بیرون میجهد؛ من اجازه دارم بدون مباهات کردن بگویم که حداقل پسرانِ کوچک از این تبادل بسیار راضی بودند.
چند روز بعد من بدون توجه به منشاء اجتماعیم بعنوانِ جوانترین کودکِ خانواده در نظر گرفته میشوم. پسرانِ کوچک از بشقاب خود به من غذا میدادند و به من در اتاق خود جای خواب داده بودند. حامیِ من اما میگذارد یک گردنبندِ باشکوه با نشانِ خانوادگی خود و نوشتۀ زیر را برایم بسازند: من، ژولی، این افتخار را دارم که به عالیجناب فون ربوک تعلق داشته باشم.
 
فصل چهارم
یک ضربالمثل قدیمی میگوید: "تحمل هیچ‌چیز سختتر از تحمل روزهایِ خوب نیست." لذتِ بیکاری و زندگی خوبی که من دو ماه در پیش حامیِ خود داشتم در من این فکر گستاخانه را تولید میکند که با یکی از سگهایِ نگهبان او دوست شوم، و آنچه هنوز بدتر بود اجازه دادم در هنگامِ نورِ روشنِ ماه در یکی از محلهایِ ملاقاتهایِ عاشقانهام داخل شود.
توصیف کردنِ خشمِ صاحبم بخاطر این بیحرمتی غیرممکن است. او در حالیکه به من لگد میزد فریاد میکشید: هی! جانی، تو میخواهی آبرویِ دیانایِ من را لکه‌دار کنی؛ اگر جلویت را نمیگرفتم که میداند چه نژادی بدنیا میآمد. او به شکارچیِ کاخش به نام نیمرود میگوید: یالا نیمرود! این الاغ را بدون آب و نان در زیرزمین بینداز تا عاشقی از یادش برود. نیمرود این مأموریت را با چنان دقتی انجام میدهد که من وقتی پس از یک ریاضتِ هشت روزه از پسرها توسطِ زانو زدن طلب آزادیام را التماس میکردم شبیه به یک اسکلت دیده میشدم.
حالا البته عاشقی از یادم رفته بود، و من برای بدست آوردن شادابی قبلیام بیشتر از یک ماه زمان لازم داشتم؛ اما آنچه نتواستم دوباره بدست آورم لطف عالیجناب بود. من این را برای همیشه از دست دادم، و به خوبی متوجه شدم که او مرا فقط بخاطر کودکانش نگهداشته است. نوازشهای کودکان بیزاریِ پدرشان از من را جبران میکرد، و من شروع کردم خُلق و خویِ او را با بیتفاوتی تحمل کنم، تا اینکه برای بار دوم شهیدِ خوشقلبیام میگردم.
من و دو پسر جوان در یک صبح زیبایِ پائیزی به یک پیادهروی به سمتِ یک جنگلِ کوچکِ نزدیکِ خانه میرویم. یک غریزۀ مخفی من را به سمتِ یک بوته میکشاند و در آن یک موجود زنده کشف میکنم. من با دیدن این منظره ناله و واق واق کردن را قطع نمیکنم تا عاقبت آن دو که بیهوده سوت میزدند با بی‌صبری جلو میآیند. آنها در بوتهها یک کودکِ تازه متولد گشته مییابند که بر رویِ بالشی از کاه قرار گرفته بود و توسطِ نالههای غمانگیزی از زندگیاش شکایت میکرد. قلبِ وحشیِ پسرانِ جوان اما بدون احساس نبود. پسر بزرگتر کودک را در آغوش میگیرد و با غنیمت بدست آمده همراه برادرش فاتحانه به سمت قصر میرود.
وقتی صفِ قطاری که من از آن عقب نیفتاده بودم به سالن داخل میشود پدر و مادر در پشت میز مشغول خوردن صبحانه بودند. هر دو پسر با هیجان و شاد تعریف میکنند که چه اتفاقی برایشان افتاده است، پسر جوانتر فراموش نمیکند که با افتخار از من بعنوان کشف‌کننده نام ببرد. او هنوز حرفش به پایان نرسیده بود که پاپا پیپِ درازش را به گوشهای میاندازد و با بانگِ خروشانی میگوید: شما بچههای خرابکار، شماها چکار کردید؟ آیا فکر میکنید که من باید تمامِ حرامزادههای این منطقه را برای بزرگ شدن غذا بدهم؟ آیا مگر من دو نان‌خور ندارم که در منطقهام پیدا گشتند؟ شماها باید این نوزاد را همانجا میگذاشتید. و او در حالیکه من را با نگاه یک سربروس (سگ سه سر) نگاه میکرد ادامه میدهد، و تو جانور لعنتی، صبر کن، من میخواهم به تو سامریِ نیکوکار پاداش دهم. سپس مانند رعدِ لرزانی تفنگش را برمیدارد، و این لحظه میتوانست آخرین لحظۀ زندگی من باشد، اگر که تصادفاً وقتی او خود را آمادۀ شلیک میساخت نیمرود با یک خرگوش در دست در را باز نمیکرد. من این لحظۀ سعادتمند را میبینم و مانندِ یک تیرِ رها گشته از کمان از در به بیرون پرواز میکنم.
 
فصل پنجم
من از کنار پرچینها و گودالها میرفتم، و ابتدا وقتی سرم را برگرداندم که خود را در درهای یافتم که نمیتوانستم از داخل آن بجز نوکِ برج هیچ‌چیز دیگر را ببینم. من در اینجا در کنار یک چشمه دراز میکشم و زبان تشنهام را از آب باطراوتش خنک میسازم.
من در اثر خستگی و مستأصل از تحملِ وحشت مرگ به خواب عمیقی فرو میروم و ابتدا ظهر توسطِ یک جوانِ صنعتگرِ مسافر از خواب میپرم. او کنار چشمه مینشیند تا نهار فقیرانهاش را بخورد و با خارج ساختن یک تکه نان و یک قطعه پنیر از جیبش اشتهایم را تحریک میکند. من خود را بر روی پاهای عقبم مینشانم، و به این ترتیب چنان متواضعانه خود را در برابرش به مهمانی دعوت میکنم که او از تقسیمِ غذای سردش با من دریغ نمیکند.
چون هر راهی که به فرار من یاری میرساند برایم مناسب بود بنابراین خودم را به خیرخواهِ جدید تحمیل میکنم. گرچه جغرافیا هیچ بخشی از آموختهام نبود اما با این وجود متوجه میگردم که مسیرِ راهپیمائی مرا مرتب از قلعۀ وحشتناکِ صاحبِ ستمکارم دور میساخت. در بین راه از هر فرصتی استفاده میکردم تا به مردِ جوان خوشخدمتی کنم: وقتی باد کلاهش را از سر پرتاب میکرد من دوباره آن را از روی زمین برمیداشتم و چنان با شایستگی به وی ارائه میکردم که او از حالا یک پروژۀ مالی بر اساسِ استعدادم دایر میکند. برای این منظور تا زمانی قفل گردبندم را میپیچاند تا اینکه عاقبت موفق میشود من را از این جواهر اشرافی نجات دهد. من سپاسم را با یک پشتک زدن نمایش میدهم که موسیو لافلور هم بخاطر آن حتماً برایم دست میزد. رفیقم گردنبند را در یک گودال آب میاندازد، اما قبلاً نوشتۀ بر رویِ آن را میخواند و نام من را بخاطر میسپرد.
ما پس از سفری شش روزه بدون اتفاق خاصی به شهر درسدن میرسیم. ظهر بود: دودکشها دود میکردند، و از پنجرههای آشپزخانۀ یک مهمانخانۀ باشکوه بویِ شیرینی به مشاممان میرسید و ما هر دو همزمان تمایلِ شدیدی احساس میکنیم که از این آزمایشگاهِ زندگیِ خوب بازدید کنیم.
ما مستقیماً به آشپزخانه میرویم، جائیکه با پسر فعالِ هجده سالۀ مهمانخانهچی که در حالِ کار کردن و بیرون کشیدن یک بوقلمونِ بسیار بزرگ از سیخ بود مواجه میشویم. رفیقم من را به راحتی به پسر جوان برای فروش پیشنهاد میکند، و برای تبلیغ کالایِ خود میگذارد که من تعدای از هنرهایم را که او در بین راه به من آموخته بود نشان دهم. هنوز معامله بسته نشده بود که مهمانخانهچی داخلِ آشپزخانه میشود. رفیقم فراموش میکند کلاهش را در برابر او از سر بردارد؛ من با چالاکیِ یک پرنده به بالا جست میزنم و کلاه را از سر او برمیدارم. این حرکت سرنوشتم را معین میسازد. مهمانخانهچی من را با پرداختِ یک تالر نقرهای میخرد، بعلاوه یک قطعه کبابِ سرد شده هم به او میدهد، و برای خوشامدگوئی به من بقایای رانِ پوستکنده شدهای را جلویم میاندازد، و من از مزۀ خوش آن لذت میبرم.
در طولِ چند روز رنجهای تحمل کرده را فراموش میکنم. من تمام نبوغم را ارائه میدادم تا مورد التفات صاحب جدیدم قرار گیرم، و در طول چند هفته موفق به این کار میشوم.
 
فصل ششم
برای دومین بار میگذارم سعادت کورم سازد. من یک بار ناراضی از پاداشی که در آشپزخانه میگرفتم به این وسوسۀ سنگین دچار میشوم که یک ماهی کپورِ باشکوه را از رویِ اجاق صید کنم. البته من برای چند لحظه با این فکرِ بیمعنی جنگیدم؛ اما برایم ممکن نبود در برابر این وسوسه مقاومت کنم، و من در لذتِ کاملِ خوردنِ میوۀ ممنوعه بودم که مهمانخانهچی در حین ارتکاب جرم گرفتارم میسازد.
او با خشمی کفآلود یک سیخ برمیدارد و با آن چنان بیرحمانه من را ضرب و شتم میکند که اگر پسرش برای کمک به من عجله نمیکرد حتماً حرص و طمعام را با زندگیام میپرداختم. من با فحش و شلاق سرافکنده از مهمانخانه اخراج میشوم، و به تمام خدمتگزاران دستور اکید داده میشود که به من تحت هیچ بهانهای دوباره اجازه ورود ندهند.
من با قلبی غمگین و سری به زیر افکنده مانند گناهکاری نادم شهری را ترک میکنم که برخی از برادرانم به رفاه و کامیابیام در آن حسادت میکردند، و تصمیم میگیرم شرمم را در یک گوشۀ متروک پنهان سازم. تصادف، یا بیشتر دستِ نامرئی انتقام قصدم را تسریع میکند. این دست نامرئی مرا به یک روستایِ کوچکِ فقیر در مقابل کلبۀ یک نعلبند هدایت میکند که با همسرش بر روی یک نیمکت نشسته بود و نان شبش را میخورد. حالا در حالیکه من در مقابل او قرار داشتم و یک لقمه غذا درخواست میکردم، مرد نعلبند به نیمۀ دیگرش میگوید: هانه، پودلِ قوی هیکل را نگاه کن. او میتواند، خدا من را مجازات کند، جایگزینِ سگ اشپیتز خدابیامرز ما شود. زن جواب میدهد: حق با توست؛ فقط ممکن است که او صاحب داشته باشد. نعلبند جواب میدهد، آه کجا! ما او را برای همیشه نگهداریم. با این حرف بعنوان بیعانه یک تکه از نانش را به من میدهد؛ زن از اتاق یک طناب میآورد و من پیش از آنکه بدانم چه‌خبر است در کارگاه بسته شده بودم.
به محض اینکه مرد برای کار بازمیگردد من را در چرخی قرار میدهد که باید در آن مرتب به جلو میرفتم و به اینوسیله دمندۀ کوره را به کار میانداختم. البته در ابتدا میخواستم اعتراض کنم اما با چند ضربۀ سخت دستۀ چکشِ استاد سریع شغلم را به رسمیت میشناسم، و تحت هوشیاریِ طبیعیام در زمان کوتاهی از سلفِ قبلیام اشپیتزِ خدابیامرز پیشی میگیرم. حالا من دقیقاً مانند یک برده زندگی میکردم: از صبح تا شب چرخم را میچرخاندم، و برای اینکه ضعیف نشوم به من سوپ بلغور و نان میدادند. در ساعات استراحت باید میگذاشتم پسر شش سالۀ استادم بر رویم سوارکاری کند، و وقتی من نارضایتیام را توسطِ پوزه یا گاز گرفتن نشان میدادم با ضرب و شتم برای اطاعت کردن به من هشدار  داده میشد.
من شش هفته در این محلِ غم و اندوه طاقت آوردم؛ اما عاقبت صبرم تمام میشود. در یکی از روزهای یکشنبه که زن و شوهر به کلیسا رفتند و من را با جلادِ کوچکم در اتاقِ قفل شده حبس کردند من با سر از میان پنجره یک راه به بیرون ساختم که به سمتِ خیابان میرفت، و من برای فرارِ از زندان تمامِ باقیماندۀ نیرویِ اندکم را جمع کردم.
با این حال اگر صاحب ستمگرم فرار کردن من را حدس میزد دستگیر کردنم برایش آسان بود. من در چرخِ لعنتی دویدن را فراموش کرده بودم، و ابتدا پس از گذشت یک ساعت توانستم دوباره از پاهایم راحت استفاده کنم و با یک تاختِ چارنعل به یک گاوداری برسم، جائیکه رنگِ سیاهِ مویِ فرفریام کافی بود که نگهبانِ مهربان به من غذا و پناهگاه بدهد.
 
فصل هفتم
صبحِ روز بعد با نیرویِ تازه مسلح گشته به سرعت براه میافتم، زیرا من هنوز وحشت داشتم که ردّم توسطِ صاحبِ تعقیب‌کنندهام گرفته شود. بنابراین من از رفتن از مسیر بزرگراه اجتناب میکردم و از مالروئی میرفتم که من را عاقبت به یک روستا در کنار رودخانه هدایت میکند.
در نزدیکِ راهِ ورود به روستا یک زنِ جوان کشاورز را میبینم که در کنار رودخانه زانو زده بود و با چهرۀ شادی چند پوشک را میشست. یک دختر دوستداشتنیِ چهار/پنج ساله در کنار او روی چمن نشسته بود؛ دختر چند سیبزمینیِ سرخ کرده در پیشبند کوچکش داشت و در حال بردن یکی از سیبزمینیها به سمتِ دهانش بود.
من خود را دوستانه به کودک نزدیک میسازم، اما دختر با دیدن من از وحشت فریاد بلندی میکشد. مادر سرش را برمیگرداند و از چشمانم صلحآمیز بودنِ مقصودم را میخواند و میگوید: لیزشن، نترس، او کاری با تو ندارد، حیوانِ بیچاره گرسنه است، یکی از سیبزمینیهایت را به او بده. لیزشن حرف مادر را گوش میکند و یک سیبزمینی به سمتم دراز میکند. من کاملاً با احتیاط سیبزمینی را از دست کوچکش برمیدارم و در کنار او آن را میخورم.
حالا مادر شستن رختها را به پایان رسانده بود و آنها را در فاصلۀ نزدیکی بر روی طنابی آویزان میکرد که به دو درخت میوه بسته بود. در این لحظه لیزشن میخواست کارهای مادر را تقلید کند؛ او خود را به ساحلِ رودخانه نزدیک میسازد و بر روی آب خم میشود تا دستمالِ بینیاش را بشوید. سر برای کودکِ بیچاره سنگین میشود و او بدون آنکه از خود صدائی خارج سازد بداخل رودخانه سقوط میکند؛ من سقوط کردن را میبینم و پشت سر او داخل آب میجهم، و او را تا لحظهای روی آب نگاه میدارم، تا مادر که در اثر سر و صدا به آنجا به پرواز آمده بود وقت پیدا میکند که غنیمت گرانبها را از من بگیرد. کودک در کنار پستانهایِ مادر بزودی دوباره بهبود مییابد، و وقتی زن خود را برای بازگرداندنِ کودک به خانه آماده میساخت به سمت من نگاه میکند و با صدایِ شیرینی میگوید: با من بیا، پودلِ عزیز، تو باید تا وقتی من زندهام پیش من نان داشته باشی.
یک زبانی وجود دارد که تمام حیوانات میفهمند؛ زن این زبان را صحبت میکرد. من از خودم راضی بودم و با قدمهای شاد بدنبال او به خانهاش رفتم. زن در حالیکه لباس کودک را خارج میساخت برای شوهرش از عمل قهرمانانۀ من تعریف میکرد؛ این تعریف بقدری گرم گفته میشد که قلبِ سردِ مردِ خرمنکوب نمیتوانست مقاومت کند. او یک نگاهِ تشویق‌کننده به من میاندازد، و به این ترتیب فرزندخواندگیام پذیرفته میشود.
 
فصل هشتم
من یک سالِ تمام در پیش زنِ کشاورز نیکوکار زندگی میکنم، البته نه در رفاهِ کامل، اما در یک حد متوسطِ سعادتمند، و گاهی وقتی قابلمۀ گوشتِ خرمنکوب وسوسهام میکرد کافی بود که وظیفۀ دمیدنِ کنار کوره را به یاد آورم و از سرنوشتم راضی باشم. زنِ سپاسگزار اغلب برایم یک تکه گوشت یا چربی میانداخت که شوهرش برای سگهای مزرعه تعیین میکرد، و هرچه لیزشن بزرگتر میشد خاطرۀ عملِ نیکی که من برایش انجام داده بودم در او تجدید میگشت.
من امیدوار بودم که در پیش این انسانِ خوب روزهای زندگیام را به پایان برسانم؛ اما سرنوشت تصمیم دیگری گرفته بود. زن بیمار میشود و بعد از سه هفته میمیرد، و مردِ خرمنکوب قبل از به پایان رسیدن شش ماه یک همسر دیگر میگیرد، که اولین نگاهِ من به او اجازه نداد هیچ‌چیز خوبی حدس بزنم. او یک اندام بلند با چشمان تو رفته داشت و چهرهاش به تمام جهان اعلام جنگ میکرد، و قلبش هیچ اشتیاقی نداشت بجز خساست. به محض محکم ساختن پایش در خانه هیچ فرصتی را از دست نمیداد که مرا پیش شوهرش بعنوان یک تنبلِ پُر درد و سر نشان دهد. نگاه زن هر لقمهای را که لیزشن به من میداد تا معدهام تعقیب میکرد، و هرگز خسته نمیشد به افرادِ دور میز نشان دهد که هر خُرده‌نانی که من میخورم غذائی است که از مرغها و کبوترها، بله حتی از گربۀ سودمند دزدیده میشود.
با توجه به این منطق غذایِ روزانۀ من باریکتر میگردد؛ فقط عشق من به لیزشن فقدان را بدون گِله کردن قابل‌تحمل میساخت، و وقتی من با دختر وارسته از گور مادرش دیدار میکردم، که او تقریباً هر صبح با گل و اشگ تزئین میکرد، بنابراین ما همیشه قوی، بله حتی شاد به خانه بازمیگشتیم.
یک روز نامادری به این فکر میافتد که دزدکی بدنبال دختر برود، و او ما را در کنارِ سنگ گور غافلگیر میسازد. با خشم وحشتناکی دختر را از کنار قبر کنار میکشد، و وقتی من میخواستم از دوست کوچکم دفاع کنم با شاخۀ کلفتی که از زیرِ پیشبندش بیرون میکشد چند بار چنان ضربههای ناگواری بالای چشمهایم میزند که من او را ول میکنم، و باید به پشت یک سنگ قبر میخزیدم. حالا او دست دختر بیچاره را میگیرد و بدنبالِ خود میکشد، و من میشنیدم که زنِ نفرتانگیز این کلمات را از دهان خارج میساخت: کاش این سگِ لعنتی میگذاشت که تو در رودخانه غرق شوی.
هیچ‌چیز بجز تصویر کودکِ بیگناه نمیتوانست من را به حرکت اندازد که به مزرعه بازگردم: من به محضِ تمام شدنِ دردم و بعد از آنکه توانستم چشمانم را دوباره باز کنم این کار را انجام دادم؛ اما وقتی به نزدیکِ در خانه میرسم با دیدن نامادری که در کنار یک پنجرۀ کوچک استراق‌سمع میکرد احساس خطر میکنم، در این لحظه میبینم که مرد خرمنکوب و دو خدمتکارِ مسلح به چوبِ خرمنکوبی و چنگگ به سمتم پیش میآیند. لیزشن با دستهایِ به آسمان بلند کرده بدنبال پدرش میدوید؛ فقط پدر گوشهایش از شنیدنِ التماسهای دختر کوچک کر شده بود. من دستم را به نشانۀ خداحافظی چند بار برای فرشتۀ کوچک تکان میدهم و با پریدن به رودخانهای که او را از آن نجات داده بودم خودم را از خطر میرهانم.
 
فصل نهم
من به یک جنگلِ انبوه پناه میبرم و خود را در یک درخت تو خالیِ بلوط مخفی میسازم، نه از مقابلِ چشم تعقیب‌کنندگانم، من دیگر ترسی از آنها نداشتم، بلکه از مقابلِ چشمِ جهانی که میخواستم برای همیشه از آن کنارهگیری کنم. من تصمیم میگیرم مانند افراد گوشهنشین در این طبیعتِ وحش مستقل و بدونِ جلب توجه زندگی کنم؛ من فقط در نقشهام مبحثِ مواد غذائی را فراموش کرده بودم، و معدهام حتی قبل از شروع شب چنان قدرتمندانه من را به یاد آن میاندازد که مجبور میگردم برای جبران این خطایِ حافظه گوشۀ عزلتم را ترک کنم.
من مرتب عمیقتر به بیشۀ متراکم نفوذ میکردم، و عاقبت به یک چمنزار لخت میرسم که یک نمایش بسیار عجیب و غریب به من عرضه میکرد. در حدود سی تا چهل مرد، زن و کودک با صورتهای سوخته و لباسهای ژنده به دور آتش بزرگی جمع شده بودند که در کنارش غذا پخته میگشت، گوشت سرخ میگشت، بازی میگشت و با لذت سیگار و چپق کشیده میگشت. من در مخیلهام استخوانهای غازی را مورد مصادره قرار میدهم که یک مادرِ سالخورده با سری شبیه به مدوسا در یک سیخ میچرخاند، و من خود را خجول و محترمانه به این جمعیت بسیار جالب نزدیکتر میسازم.
ناگهان یک صدای توخالی به گوشم میرسد: آره، لعنت بر شیطان! من باید این پودل را بشناسم. آره، قسم به روح بیچارهام، او خودش است: ژولی، ژولی! آیا ما دوباره اینجا همدیگر را ملاقات میکنیم؟ از آنجا که برایم حتی بعد از یک جدائی چهار ساله سخت نبود که در شخصِ سخنران استادِ سابقِ خیمهشببازی را بشناسم بنابراین بلافاصله ناشناسی را کنار میگذارم و برایش تمام ناز و نوازشهائی را که ضروری بحساب میآوردم انجام میدهم تا خاطرۀ هجرتم را در نزد او از بین ببرم و حفاظتش را برای خود بدست آورم.
سیاست من زائد بود: خیمهشبباز تعارفاتم را با ربا به من پس میدهد و برای جمع اینطور صحبت میکند: برادرها، این سگ ارزش طلا دارد؛ او برای جنگهای صلیبی ما مهمترین خدمات را انجام خواهد داد. او این را میگوید و یک خرگوش را که در کنارش قرار داشت برمیدارد، نام من را صدا میزند و خرگوش را تا جائیکه میتوانست به فاصلهای دور پرتاب میکند. من با سرعتِ یک شاهین به آن سمت شلیک میشوم، گوشتِ شکار را برمیگردانم و آن را در مقابلِ پای استادم قرار میدهم. یک دست زدن دستهجمعی عمل قهرمانانهام را تاجگذاری میکند، و تمام تماشگران مشتاق بودند که مرا از مهماننوازیشان مطمئن سازند.
بعد از غذا برای روز بعد قرارِ یک سفرِ اکتشافی گذاشته میشود، و چون میشنیدم که فئودالها و دهقانانی که شایسته نفرتم بودند موردِ بحثاند بنابراین مردمستیزیام این فکر را در من غلغلک میدهد که عاقبت یک بار هم شهوتِ ناشناختۀ انتقام را مزه خواهم کرد. این اقدام به خوبی انجام میشود. در این ضمن مادرِ سالخورده با سرِ شبیه به مدوسا برای پسرِ غازچرانی یک دختر زیبا و ثروتمند پیشگوئی میکرد، من به شکار گله میپردازم، و در طول پنج دقیقه سه شکار برای استادم که در پشت یک درخت کمین کرده بود میآورم و او آنها را داخل یک کیسه میکند.
چند روز بعد مرغداریِ یک فئودال موردِ هجوم قرار میگیرد، و گروهِ ما چند خروس و یک بوقلمونِ چاق را مدیونِ مهارت من بود. خلاصه، تقریباً هفتهای نمیگذشت که من با شکارِ فراوان به اردوگاهِ اصلیمان بازنگردم، و نه فقط از طرف همرزمانم، بلکه هچنین از طرفِ زن‌ها مورد الطفات قرار میگرفتم.
آنها به من لقبِ  فشنگ میدهند؛ برایم یک معشوقه میگیرند، من را هنگام غذا به عنوان یک فرد بحساب میآوردند که نه باقیماندۀ غذاهایِ خوب بلکه چربترین لقمهها نصیبش میگشت. نورِ شایستگیهایِ من بر استادم منعکس میگشت، و هنگامیکه رئیس باندِ ما در اثر یک بیماریِ نه چندان طبیعی میمیرد استادم به اتفاق آرا به جانشینی او انتخاب میشود. خلاصه، در مدتِ هشت ماهی که من بعنوان دستیارِ یک فرماندۀ کولی بودم هرگز یک پودل درِ افتخاری بالاتر و در غذائی بهتر از من قرار نداشت. همچنین در جلال و شکوهم تمامِ دوستان و دشمنانم را فراموش میکنم، فقط لیزشن را نمیتوانستم از ذهنم خارج سازم، و اغلب خواب میدیدم که انگار میخواهم دست این کودکِ مهربان را بلیسم اما او با نگاه غمگین و شفیقانهاش مرا از این کار بازمیداشت.
 
فصل دهم
عاقبت یورشهای ما قوۀ قضائیه را به حرکت وامیدارد و همسایگان در سکوت برای محاصره کردنِ جنگل و شکار همگی ما با هم متحد میشوند.
وحشتمان چه اندازه بزرگ بود وقتی در یک صبحِ زیبا از هر گوشۀ جنگل نیروهایِ نظامی و دهقانانِ مسلح‌گشته به اردوگاهِ ما حمله آوردند. شجاعترین رفقای ما از خود دفاع میکنند، دیگران تلاش میکردند فرار کنند، و اغلبشان با زنها و کودکان گرفتار میشوند. من در حال فرار توانستم تا این اندازه با چشمانِ خود از دور ببینم؛ زیرا من باید اعتراف کنم که با اولین شلیک مصلحت دیدم به درونِ درختان عقبنشینی کنم. من خودم را در امان بحساب میآوردم، تا اینکه یک دهقان که در من احتمالاً دستِ راستِ فرمانده را شناخته بود چند تیر به سمتم شلیک میکند که بر روی پوستم نشانههایِ خونین مختلفی برجای میگذارد. خوشبختانه چهار پایم سالم باقی ماندند و خدمات عالیای برایم انجام دادند، طوریکه توانستم در دقایقِ اندکی دور از غوغایِ جنگ به یک غارِ سنگی برسم که احتمالاً به لانۀ دزدیِ یک گرگ تعلق داشت، و حالا باید سلولِ ندامتگاه یا حتی قتلگاهم میگشت.
من خود را بدست غمانگیزترین مشاهدات میسپرم، و وقت زیادی داشتم که خود را با آنها مشغول سازم، زیرا زخمهایم مرا بیش از هشت روز در چنان اسارتِ سختی نگاهداشته بود که مجبور بودم فقط از اسفنجهای رشد کرده بر روی زمین و از حلزونهای کنارشان تغذیه کنم.
عاقبت توانستم از بستر بیماری بلند شوم و نانم را دوباره در دنیایِ پهناور جستجو کنم؛ فقط اینطور بود که انگار مُهر تبعید بر پیشانیم نشاندهاند. من شش هفته سرگردان بودم، خودم را به یک اُرگنواز، به یک چینیبندزن و به یک چاقو تیزکن به بَردِگی پیشنهاد میدهم، بدون آنکه بیشتر از یک نگهداریِ آنی در نزد آنها چیزی بیابم.
من به اندازهای سقوط کرده بودم که آرزوی بازگشتِ به کارگاهِ نعلبند را میکردم، و آن را حتماً جستجو میکردم اگر که راهپیمائیم من را دور از ساحلِ رودِ اِلبه تا به کنار ابتدایِ جزیرۀ ایستر پرتاب نمیکرد. بنابراین چاره دیگری برایم باقی‌نمیماند بجز آنکه خود را بدستِ امواج حاثهای بسپارم که مرا یک روز به مقابلِ صومعهای باشکوه هدایت میکند که کنار درگاهش یک راهب سوپ میانِ گدایان تقسیم میکرد.
فوجی از مهمانانِ ژندهپوش خود را به آنسو فشار میدادند، و من جرأت میکنم خود را در بین مردم فقیر مخلوط کنم. من در بین آنها متوجۀ زن سالخورده با سرِ شبیه به مدوسا میشوم که مرا همیشه موردِ لطف قرار میداد و خود را مدت کوتاهی قبل از شکستِ ما از گروه گم ساخته بود؛ این همان زنی بود که معشوقهام لِدا را به بازوانم هدایت کرده و این ایدۀ خوب را داشت که برای او پریدن بیاموزم. حالا او شغلِ سیبیله، الهۀ پیشگو را با شغلِ یک متعصبِ مذهبی معاوضه کرده بود و آن را توسطِ یک تسبیح بزرگ نمایش میداد، و بعنوان آشپز سابق یک کشیش به این نقش استادانه عمل میکرد. من از او متواضعانه برای حفاظت التماس میکنم. او در حالیکه من را نوازش میکرد میگوید: آه، خوشامدی ژولی عزیز، و به من یک قطعه نان میدهد.
افرادی که آنجا ایستاده بودند بخاطر این هتکِ حرمتِ اجناسِ صومعه غرغر میکنند و از او به مسئول آشپزخانه شکایت میبرند. زن به او میگوید: برادر گرامی، شما نمیدانید که او چه پودلِ معقولی است. فوری برای من یک شرفیابی در پیش جناب کشیش درخواست کنید، مهربانی شما برایتان پشیمانی به بار نمیآورد. زن با چنان اعتماد به نفسی صحبت میکرد که نیمهراهب در انجام دادنِ درخواستِ زن تردید نکرد. او با یک پاسخِ مثبت بازمیگردد، و من همراه زنِ سالخورده به پیش راهب اعظم که یک شخصِ چاقِ کمشنوا بود هدایت میشوم. پیرزن لبۀ ردایش را میبوسد، من را بعنوان ادایِ احترام مذهبیِ خود به او ارائه میکند و همزمان میگذارد که من هنرهایم را انجام دهم.
پیرزن در پایان عصایِ زائریش را جلویم نگاه میدارد، و بعد از آنکه من برای پادشاه میپرم، نمیدانم از رویِ هوسرانی یا از رویِ عادتِ قدیمی به من دستور میدهد که برای لِدا هم بپرم. من این کار را با چابکیِ قابل تحسینی انجام میدهم؛ اسقف اعظم که پدر بِدا نامیده میگشت زن را اشتباه میفهمد و فکر میکند که پرش من بخاطر احترام به جناب کشیش است. حالا شانس به من روی آورده بود؛ او با تکان دادن سر اعطایِ تشویقش را اعلام میکند، یک گولدن و یک طلسم به مادر سالخورده میبخشد، و سرپرستیِ من را به برادر آشپز واگذار میکند، آشپز یک پُرس غذای کافی جلویم قرار میدهد، من که میتوانستم یک روز قبل در اثر گرسنگی بمیرم حالا نزدیک بود در اثر یک پُرخوری تقریباً منفجر شوم.
 
فصل یازدهم
شانسِ رو آورده به من همچنین یک تأثیر خیرخواهانه بر زن سالخورده داشت. جناب کشیش دستور میدهد که به او هر هفته یک سکه و یک نان چاودار داده شود، و من از هیچ فرصتی غافل نمیگشتم سپاسم را به این زن توسطِ گرمترین نوازشها شهادت دهم. اسقف اعظم من را از کنارش جدا نمیساخت؛ نان گندم و گوشت گاو غذای معمول من بود، و مرد مهربان اغلب شکایت میکرد که من نمیتوانم بخاطر سنگِ کلیهاش به او کمک کنم. اغلب وقتی ما مهمان غریبه داشتیم، و این تقریباً هر روز اتفاق میافتاد، من باید مهمانان را بعد از غذا با هنرنمائیهایم سرگرم میساختم، و نمایش را هر بار با یک جهش در هوا برای پدر بِدا به اتمام میرساندم. من به این ترتیب یک سال در فراوانی میگذرانم، و چون سرپرستم را در وظایف روزانه همراهی میکردم و خودم را به این وسیله در آشپزخانه در یک بویِ مقدس مینشاندم بنابراین چنین به نظر میرسید که سرنوشت به من وعدۀ یک سعادتِ ابدی میدهد؛ اما من متأسفانه برای این تعیین شده بودم که فقط توپِ بازیِ خُلق و خویِ سرنوشت باشم.
یک جشنِ باشکوه بخاطر تولدِ جناب کشیش برپا گشته بود، یک راهبۀ سالخورده هم از شهرِ همجوار در این مهمانی شرکت میکند، و تبریک خود را با هدیه یک سگِ تازی کوچکِ زیبا همراه میسازد، که حتی فریدریش بزرگ هم این هدیه را رد نمیکرد. یک چنین خوشخدمتی از یک چنین دستِ محترمی نمیتوانست چیزی بجز بالاترین خوشامدگوئی برای اسقف اعظم باشد، از آنجا که اما رقیبِ جدیدم هیچ‌چیز بجز آنکه خود را خم سازد و به دیگران بچسباند نیاموخته بود بنابراین من هنوز برای مدتی مورد توجه باقی میمانم، و فقط تقسیمِ غذای لذیذ با او را که تا حال فقط منحصر به من بود توهینی به خود بحساب میآوردم.
اما متجاوز بتدریج این گستاخی را به خرج میدهد که من را از کاسۀ غذایم پسبراند؛ این کار به جنگهایِ کوچکی منجر میگشت که در آن گرچه من همیشه دست بالا را داشتم اما همچنین مقصر شناخته میگشتم. باقیماندۀ یک قرقاول را که متجاوزِ بیشرم میخواست از من به زور بگیرد صبرم را به پایان میرساند. من چنان با انرژیِ فراوان به وراثت خودم تأکید میکنم که شاهزاده زفوروس، رقیبم اینطور نامیده میگشت، بعد از مشاجرۀ لفظی یک گوش خود را پشت سر میاندازد و با جیغِ وحشتناکی به زیر عبایِ جناب کشیش فرار میکند.
حالا حکم مرگم صادر شده بود؛ پدر بِدا از خشم میلرزید، بدون فکر کردن به پایِ نقرسیاش چند ضربۀ قدرتمند به من میزند، و واقعاً حکم مرگم را زیر لب زمزمه میکند، هنگامیکه یک شاعرِ در حال سفر با یک شعر شش بیتی از او یک فنیگ خرجِ سفر میطلبد، و چون او را پدرِ مقدس نامیده بود بنابراین محلی در کنارِ میز غذا بدست میآورد، و به این ترتیب عالیجناب تمام تلاشش را به خرج میدهد که من را بدست او بسپارد.
اسقف اعظمِ کینهتوز فکر میکرد سختتر از این نمیتواند من را مجازات کند و مرا به یک استادِ خواننده هدیه میکند که گونههای توخالی و اشتهایِ غول مانندش برایم یک مرگ آرام از گرسنگی پیشگوئی میکرد. او درخواستِ جناب کشیش را با نوشیدنِ یک گیلاس کوچکِ عرق آلبالو میپذیرد و من باید با ترکِ محرابی که در آن آرامترین روزهای زندگیم را گذرانده بودم تبعیدم را آغاز میکردم.
 
فصل دوازدهم
من با گامهائی غمگین در کنار صاحبِ جدیدم آهسته و ساکت میرفتم، و او بیهوده سعی میکرد توسطِ سوت زدن و تولیدِ صدا با زبانش مرا شاد سازد. اوایل شب به یکی از شهرهای امپراتوریِ شوابنها میرسیم، جائیکه ما در اتاق کوچکِ زیرشیروانی یک چاپخانهدار ساکن میشویم که حامی من در نزد او شغل یک ویرایشگر را داشت.
مردِ شاعر که تویدولف نام داشت دشمنِ قسم خوردۀ اسامی فرانسوی بود؛ او به این خاطر نامم را به هکتور تغییر میدهد و من را برای نگهبانی از قلعهاش تعیین میکند. او یکی از کلاهگیسهای کهنهاش را که به پشتِ مویش آویزان میکرد بعنوان تشک در اختیار من گذاشته بود، و چون غذایِ شبانهاش از پیپ کشیدن تشکیل میگشت بنابراین از من با یک قطعه نانِ خشک که از جیبش بیرون میآورد میزبانی میکرد. این وعده غذا در تضادِ وحشتناکی با غذائی قرار داشت که در پیش جناب کشیش میخوردم، و اگر تویدولف در هفته دو تا سه بار من را با خود به میکده نمیبرد، جائیکه دوستانش اغلب به من یک تکه کالباس یا یک تکه نانِ کره مالیده شده میدادند در غیراینصورت میتوانستم خیلی زود در اثر گرسنگی بمیرم.
یک بار او را برای آواز خواندن به یک عروسی دعوت میکنند، و او من را در خانه تنها میگذارد. من دوازده ساعت انتظار برگشتنش را میکشم، و دوازده ساعت قبل از آن هم روزه گرفته بودم. عاقبت گرسنگی بر من غلبه میکند، من کاملاً ناامید بر روی میز میپرم و مشغول خوردنِ اولین و بهترین نسخۀ دستنویسی که به زیر دندانم آمد میشوم. من تازه چند صفحه را قورت داده بودم که تویدولف داخل اتاق میشود. جامهای شراب خونش را داغ ساخته بودند، و حالا دیدنِ من آتشفشان را به فورانِ کامل میرساند.
او با خشم شیرِ مادهای که فرزندش را میربایند بسوی من میجهد، و در حالیکه من را از روی میز به پائین پرتاب میکند چنان فریادی میکشد که تا حال از گلویِ هیچ انسانی خارج نگشته است: تو، جانور وحشی، تو چکار میکنی؟ اثر ادبیام ... شاهکار اشعار عشقیام! ... در حالیکه او یک چاقویِ قلم تیز کنی به سمتِ من تکان میداد ادامه میدهد: بمیر هیولا، اما نه، خونِ سیاهِ تو نباید دستهای من را آلوده کند، شمشیر عدالت باید از توهینِ تو به مقدسات انتقام بگیرد. در این بین او باقیماندۀ دستنوشتهها را ورق میزد: دو فصل نابود شدهاند ... اما این تقصیر من بود، من خودم به او در این جایگاهِ مقدس پناه دادم. حالا او در سکوت لباسش را از تن خارج میسازد و بر روی تخت دراز میکشد، من خودم را در گوشهای جا میدهم، با این تصمیم راسخ که از سرنوشتم نگریزم و از زندگیای دفاع نکنم که در قلعۀ گرسنگی این شاعر به یک بارِ سنگین تبدیل گشته بود.
 
فصل سیزدهم
مدتی از آغاز روز گشته بود که سوفوکلِ من از خواب بیدار میشود؛ بلافاصله پس از لباس پوشیدن نگاه خیرۀ وحشیانهای به بقایایِ شاهکارش میاندازد، طنابی به گردنم میبندد و با من چهل پلهای را پائین میرود که محل اقامتِ ما را از کوچه جدا میساختند.
در اینجا او آدرس خانۀ دژخیم را میپرسد، که ما پس از مدت کوتاهی به آن میرسیم، و من آن را بعنوان آخرین زیارتم در نظر میگیرم. زیرا تویدولف هنگام داخل شدن میگوید: آقای فرایمن، من برایتان یک سگِ هار آوردهام که شما حقش را به او بدهید.
دژخیم دقیق من را تماشا میکند، حالتِ چهرهاش در من اعتماد جاری میکرد، من با نگاهی دوستانه کنار پاهایش مینشینم، دُمم را مانند یک پرچمِ صلح تکان میدهم و کفشش را میلیسم.
دژخیم میگوید: آقا، سگ هار نیست، برای حرفم سر خود را گرو میگذارم.
تویدولف: البته که او هار است، آیا مگر او دیروز نوشتههای ارزشمندم را نخورد؟
دژخیم: اگر نان برای خوردن به او میدادید بنابراین احتمالاً کاغذ نمیخورد؛ اما برای من آسان است حقیقت را برایتان ثابت کنم. در این وقت فرایمن لگن دستشوئیاش را از روی میز برمیدارد و آن را در برابر من قرار میدهد. من نیمی از آن را مینوشم و او میگوید: میبینید که حق با من بود، یک سگِ هار آب نمینوشد.
تویدولف: من میگویم که او هار است و باید بمیرد.
دژخیم: ممکن است که خود شما هار باشید، چرا باید من حیوانِ بیچارۀ بیگناه را بکشم؟ و پس از یک مکث کوتاه در حال خنده به آن میافزاید، اما اگر باید که این کار را بکنم بنابراین باید قبل از هر چیز شش سکه به من بپردازید؛ این قیمت ثابت من است!
تویدولف که شش سکه در جیب نداشت دستگیرۀ در را میگیرد و در حال خارج شدن غرغرکنان میگوید، پس میتوانید او را خودتان نگهدارید. من اصلاً برای همراهی کردن او چیزی احساس نمیکردم، بلکه خود را بر روی پاهایِ عقب بلند میکنم و فراوانترین سپاسم را به ناجیام اعلام میکنم. او طناب را از گردنم باز میکند و باقیماندۀ صبحانهاش را جلویم قرار میدهد، که برایم خیلی خوشایند بود، چون از زمان کاغذ خوردنم دیگر هیچ غذائی نخورده بودم.
من هنوز مشغول غذا خوردن بودم که یک معلول داخل اتاق میشود. او به دژخیم میگوید: آقای دکتر، به من گفته شده است شما مرد خوبی هستید که با کمال میل به مردم فقیر کمک میکند؛ من یک دست و چشمِ راستم را در جنگ از دست دادهام. حالا از چند هفته پیش چشمِ چپ هم شروع کرده است به تیره گشتن، و من همچنین مردد بودم پیش شما بیایم، چون میترسیدم ممکن است شما مایل نباشید چیزی به من بدهید که بتواند به من پیرمردِ تنها در برابر این بدبختی کمک کند.
تا آن لحظه من بخاطر لذتِ غذا خوردن متوجۀ بیمار نشده بودم؛ حالا با تمام شدن غذا اولین چیزی که در او جلب توجهام را میکند صدایش بود. من به او نزدیکتر میشوم و با احساسی غیرقابل توصیف مربیام لافلور را با وجودِ سن و بدبختیاش که او را برای هر چشمِ دیگری غیرقابل تشخیص میساخت میشناسم. با شادیِ فراوان به بالا به سمت او میپرم، گونۀ چروک گشتهاش را میبوسم، و از نوازش کردنش متوقف نمیشوم، تا اینکه او هم با یک چشمش ژولی وفادارش را میشناسد.
دژخیم که تا حال یک تماشگر ساکتِ نمایش بود، با قطره اشگی این نمایش را جشن میگیرد، به جنگجویِ پیر یک شیشۀ کوچکِ قطرۀ چشم و اندکی پول میدهد. پیرمرد اما بدون حرکت در برابر دژخیم ایستاده باقی‌میماند، و من خود را محکمتر به پای لاغرش میچسبانم. فرایمن میگوید: من شما را درک میکنم، شما مایلید دوستِ قدیمیتان را دوباره داشته باشید، شما میتوانید او را همراه خود ببرید؛ به هرحال من میترسم که شما بزودی به یک راهنما محتاج شوید.
 
فصل چهاردهم
با لذتی که زبانِ جدیدم هم از بیان آن عاجز است، پدرخواندهام را از میانِ خیابانهای شهر همراهی میکردم، جائیکه او هزینۀ اندکش را در مقابلِ خانهها و از رهگذران گدائی میکرد. او هر قطعه نان و باقیماندۀ غذائی را با من تقسیم میکرد که دستِ همدردی در کاسهای چوبی میریخت که من برایش حمل میکردم.
کمبودی که ما گاهی مجبور به تحمل کردن بودیم و سختقلبیِ ثروتمندانی که ما را از در خانۀ خود میراندند من را فقط بخاطر او میرنجاند. عشق پیرمرد مهربان به من روز به روز افزایش مییافت؛ بدبختی قلب او را ضعیف ساخته بود و درِ آن تقوائی را در قلب گشوده بود که آدمِ صبور را با سرنوشت آشتی میدهد و به او برای استقامت تا انتها شجاعت میبخشد.
پیشگوئیِ فرایمن بعد از چند ماه به وقوع میپیوندد: لافلور دیدِ چشم چپ خود را کاملاً از دست میدهد و من راهنمایِ او میشوم. من با یک طنابِ نازک به گردن به آرامی از جلویِ او میرفتم و پای او را در برابر سنگها و بدنش را در مقابل ضربههایِ مردم بیاحساس محافظت میکردم. یک مسیرِ هشت تا نه کیلومتری صحنۀ پیادهرویهایِ ما بود. حالا صدقهها بیشتر ریخته میشدند، و وقتی چشمه میخواست خشک شود من برخی از هنرهایم را به نمایش میگذاشتم که اغلب بیشتر از تماشایِ یک پیرمردِ رنجور در اذهان اثر میگذاشت.
روزی دست تقدیر ما را به مراسم نیایش یک روستای کوچک هدایت میکند، جائیکه کشاورزان به برداشتِ محصولِ فراوان امیدوار بودند، من در نمایشِ هنرهایم از خودم پیشی گرفته بودم، و لافلور با شادی مشغول بود یک مشت سکۀ مسی را از داخلِ کلاه درونِ جیبش کند که یک جوان با لباسی خوب بر تن خود را با فشار از میانِ ازدحام مردم به سمت من میکشانَد و توسطِ نگاه داشتن یک تکه نان سعی میکند من را بفریبد و از پیرمرد دور سازد. من سرم را برمیگردانم و به استادِ درماندهام نگاه میکنم تا جوان را به صدقه دادن به او به حرکت درآورم، اما پسر جوان با این قصد که یا من را به زیر چتر قدرت خود بکشاند و یا اما پیرمردِ نابینایِ بیچاره را دست بیندازد خود را به من نزدیکتر میسازد و طنابم را با یک قیچی میبرد و با گرفتن طنابِ گردنم میخواست من را با خود ببرد.
من نمیتوانستم خشمم را طولانیتر خفه سازم: من پایِ جوانِ تبهکار را به دندان میگیرم و یک تکه از گوشتِ ماهیچۀ پشتِ پایش را میکَنم. حالا اغتشاشِ عمومی درمیگیرد، پسر جوان که مانندِ سوختن در آتش فریاد میکشید از آنجا برده میشود. من در کنار دوستم ایستاده باقی‌میمانم، نمیدانم آیا از روی ترس بود یا تشویق که هیچکس برای مجازاتم تلاش نکرد.
اما بعد از دقایق کمی میبینم که دو پلیس با عجله به سمتِ ما میآیند. آنها خدمتگذارانِ انتقامِ شهردار بودند که تنها پسرش همان شیطانِ کوچکی بود که من گاز گرفته بودم. هر دو پلیس مسلح به تفنگ بودند، و یکی از آنها خود را تا چند قدمی ما نزدیک ساخته بود. من میتوانستم فرار کنم اما فقط خود را بیشتر به استادم میچسبانم. استادم که از صحبتهای مردم خطری را که تهدیدم میکرد احساس کرده بود خود را بر روی من خم میسازد و برای زندگیام التماس میکند، اما بیهوده: پلیس فقط یک گلوله شلیک میکند که از میان سرم میگذرد و سینۀ رفیق قدیمیام را سوراخ میکند. حرف آخر او و همزمان اولین حرفی که من با احساساتِ جدیدم شنیدم این بود: او را در گور من بگذارید. روحهای ما میخواستند همدیگر را ببوسند که هر یک از ما توسطِ نیرویِ غیرقابل مقاومتی در هوا به نوسان میآئیم. روح دوستم در حالِ پرواز به من میگوید: ما همدیگر را دوباره پیدا خواهیم کرد.
خاتمه
تمام حاضرین که داستانِ مهمانِ جدید را با هیجانی صامت گوش کرده بودند یکصدا فریاد میزنند: بله، شماها حتما همدیگر را پیدا خواهید کرد. حالا آنها به او خوشامدگوئیِ برادرانهشان را با حرارتی دو برابر تکرار میکنند، و رئیس کلوب که آرگوسْ سگ اولیس بود پنجههای او را صادقانه و موافقانه تکان میدهد و میگوید: براوو برادر، ما دوستان خوبی خواهیم شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر