
<جلاد> از کارل فون هولتای را در بهمن سال ۱۳۹۶ ترجمه کرده بودم.
1
برای به دار کشیدن یک انسان به چهار چیز نیاز است. اول ــ آنچه را که اهالی
قدیمی نورنبرگ دقیقاً میدانند ــ خود انسان؛
دوم یک چوبهدار یا یک چیز مناسب
دیگر؛ سوم یک طناب؛ چهارم یک جلاد. آلکساندر دوما (پدر) با اطمینان در جائی
ادعا میکند که برای چهارمین نیاز هرگز کمبود نداریم.
من لازم میبینم که با این نظرش
مخالفت کنم، و مخالفت من تا حدی بر پایه داستان کوتاهی است که اینجا باید در ادامه
بیاید. من باید از خوانندگان بخاطر یک لحن ظاهراً سبکسرانه و سهلانگارانهای که در این داستانِ
کوچک مایل است خود را اینجا و آنجا اعلام کند پیشاپیش عذرخواهی کنم. این لحن به
هیچوجه از ذهنی سفت و سخت گشته به بیرون نمیجهد و من مطلقاً نمیخواهم چنان بیپروا باشم که با مخوفترین و موحشترین چیزی که شرایط اجتماعی
ما با ضرورت آهنین دیکته میکند، یعنی با مجازات
اعدام شوخی احمقانه کنم.
برعکس، این لحن میخواهد در زیر لباس
سبک جدیتی تیره پنهان شود، میخواهد تلاش کند برخی
افراد بیفکر را که بیش از حد راحتطلب یا
پریشانند خودشان در این مورد بیندیشند و به تناقضات وحشتناکی اشاره کنند که زندگی
خودخواهانه در کنار یک مرگِ تهدید کننده توسط اعدام تشکیل میدهد. این رویداد واقعی است و اگر از نظر ادبی ساختگی به نظر میرسد فقط بخاطر نقائص توصیف و بخاطر ناشیگری نویسنده میتواند باشد.
شهر گرونداو خود را در هیجان تبآلودی مییافت. دختر یک شهروند
ثروتمند، یک دختر چهارده ساله ناپدید شده بود، بدون هیچ دلیل احتمالی غیبتش و بدون
ردی از احتمال پیدا کردن دوباره او. دختر پس از ساعت هشت شب به مادرش شببخیر گفته
و به بهانه سردرد شدید به اتاق خوابش رفته بود، که مانند تمام آپارتمانهای تابستانیِ روستائی در طبقه همکف قرار داشت و پنجرهاش به سمتِ پشت باغ کوچک گشوده میگشت. ساعت ده شب پدر از شهر آمده بود و قبل از آنکه به رختخواب برود میخواست مانند همیشه به اتاق هانشن نگاهی بیندازد، زیرا
دختر بر خلاف ممنوعیت دوست داشت در رختخواب کتاب بخواند و او همیشه میترسید که دختر قبل از خاموش کردن شمع به خواب رفته باشد
و به این وسیله یک فاجعه به بار آورد.
او پس از مطمئن شدن از اینکه هیچچیز برای نگرانی وجود ندارد قصد داشت از
اتاق خارج شود که توسط نور ستارهها از میان پنجره کشف
میکند که کرکره پشت پنجره باز است و با نزدیک شدن به پنجره
متوجه میشود که پنجره بسته نیست. او بخاطر
این سهلانگاری چنان بلند دشنام میدهد که مادر آن را میشنود و با چراغ نفتی در دست داخل اتاق میشود. در این وقت آنها تخت دخترشان را دستنخورده میبینند. او نه در خانه
بود و نه در باغ. تمام همسایهها را خبر میکنند. هیچکس دختر را ندیده بود. هانشن ناپدید شده بود.
پدرِ عمیقاً نگران صبح روز بعد فقط با قلبی سنگین تصمیم میگیرد از مقامات امنیتی کمک درخواست نماید و آنجا اعلام
جرم کند، کاری که آوازه شهرت خوب دخترش را باید غیرقابل برگشت نابود میساخت. اولین پرسش پلیس برای تحقیق ماجرا از او این بود
که آیا با ورودش به اتاق متوجه وضعیتی ــ هرچقدر هم ناچیز ــ نشده است که بتواند
با هر رویداد قبلی یا همچنین حتی فقط با یک بیان غیرارادی دختر در ارتباط باشد و
آدم توسط آن به فرضی منطقی هدایت شود که گامهای بعدی را ممکن میسازد.
به این پرسش ابتدا یک پاسخ کاملاً ناخوشایند داده میشود، همانطور که انسانها وقتی از یک تصادف
غیرمنتظره گیج و مشوشاند به سؤالات پاسخ
میدهند. او که در خالصترین احساسش و در انسانیترین تمایلش صدمه
دیده بود ابتدا بتدریج توانست تا حدی بر خود مسلط شود و با حمایت پلیس با تجربه و
رفتار آرامش تمام تأثیرات شب گذشته را یک بار دیگر در حافظه مرور کند. در این وقت
عاقبت به یاد میآورد که هنگام داخل شدن به اتاقِ تاریک بوی یک عطر
بیگانه که از موی معطر باید ناشی میگشت به او نامطلوب
هجوم آورده بود، همچنین برای به یاد آوردن اینکه کجا و از چه کسی او این عطر منزجر
کنندۀ تازه مُد شده را استشمام کرده بوده است بیهوده تلاش میکرد؛ اما در ضمنِ این تلاش توسط کشف وحشتناکی که بلافاصله پس از آن اتفاق
افتاد قطع شده بوده است، و اینکه او همچنین امروز هم نمیتواند بگوید که آیا واقعاً یکی از آشنایان او عطر موی مشابهی استفاده میکند یا اینکه تصورش او را فریب میهد. وانگهی مرد بیچاره نمیدانست انسانی را
بنامد که بخاطر مشارکت در فرار هانشن یا بخاطر ربودن او مستحق کوچکترین سوءظن
باشد؛ و بنابراین برای پلیس هیچچیز باقینمیماند بجز آنکه به او قول تحقیقات جامع و فعالانه بدهد و برای مدتی صبوری
توصیه کند.
تمام روز بر اساس تدابیر محتاطانه اما بیثمر گذشته بود. کمیسر که وظیفه بررسی این رویداد بسیار مبهم به او محول شده
بود در دیروقت شب تمام گزارشات مربوط به این پرونده را دریافت میکند، که نشان میداد کوچکترین ردی از دختر گمشده کشف نکردهاند. سپس او خسته از تلاشهایش به استراحت میپردازد. یک ساعت بعد از نیمهشب بطور ناگواری از خواب
اولیه بیدارش میکنند. پدر هانشن در
کنار بسترش ایستاده بود.
"من او را دارم، گمراه کننده
را، دزد دخترم را. سریع برای دستگیر کردنش کاری انجام دهید؛ او باید اعتراف کند که
دخترم را کجا مخفی کرده است!"
کمیسر خواب سنگین را از چشمهایش پاک میکند، با شادی قابل رویتی با عجله برای لباس پوشیدن از جا
میجهد و از پدر میخواهد در همان حال به گفتن ادامه دهد.
"آقای کمیسر، از زمانیکه شما
را ترک کردم یک دقیقه هم نگذراندم بدون آنکه به این فکر نکرده باشم کدامیک از
آشنایان ما عادت دارد به مویش از آن عطری بزند که بویش برای من همیشه بسیار ناخوشایند
بوده. حالا عاقبت، نیمساعت قبل، بطور ناگهانی به یاد آوردم که این معلم سابق
پیانوی دخترم بوده است، آقائی به نام ریشرز که همسرم شش ماه پیش اخراجش کرد، زیرا
به نظرش چنین رسیده بود که انگار یک لحن بیش از حد محرمانه بین این مردِ اطواری و
دختر نوجوان ما برقرار است. البته چون کسب و کارم مانع میگشت تا هنگام تدریس حضور داشته باشم بنابراین برای زیر نظر گرفتن رفتار او
فرصت نداشتم؛ اما من با خوشحالی با تغییر استاد موسیقی فقط به این خاطر موافقت
کردم تا بوی نافذ عطر مو را که شبها بعد از هر ساعتِ
تدریس اتاق ما را پُر میساخت دیگر تنفس نکنم.
و من این بو را دیروز پس از اخراج او برای اولین بار دوباره احساس کردم. بجز ریشرز
گستاخ هیچکس دیگر در این ماجرا دست ندارد، و من از شما ملتمسانه خواهش میکنم دستور دهید فوری جنایتکار را دستگیر کنند، قبل از
آنکه توسط فرار خود را نجات دهد. هانشن باید پیش او باشد، او حتماً دخترم را پنهان
ساخته است."
کمیسر پاسخ میدهد: "من آقای
ریشرز را میشناسم و تصادفاً
خانوادهای را هم که یکی از اتاقهای آپارتمانشان را
به او اجاره دادهاند میشناسم. این غیرممکن است که او یک زن را در آنجا مخفیانه
نگاه دارد؛ و همچنین غیرممکن است جرأت کند کار مشابهای با اطلاع قبلی ساکنین خانه انجام دهد. من فکر میکنم اجازه داشته باشم بدون تردید با شرف شغلیم به شما تضمین دهم که دختر
شما در آنجا نیست."
"اما او خوب میداند که دختر کجا پنهان است. فقط او میتواند محل را نشان دهد، و او باید این کار را بکند، اگر
شما او را بلافاصله دستگیر و با شدت بر علیه او عمل کنید."
"قبل از آنکه ما به یک انسان
مانند یک سارق یورش ببریم و در زندان حبس کنیم باید دلایل دیگری بجز بوی عطر مو بر
علیه او وجود داشته باشد، که به احتمال زیاد در هر فروشگاه عطرفروشی قابل خریداریست و در دسترس همه کسانی که این عطر را دوست دارند. ممکن
است که آقای ریشرز کمی اطواری و خودنما باشد، اما در غیراینصورت او یک جوان کوشا و
مرتب است که صادقانه خرج زندگیش را درمیآورد. برای برداشتن یک چنین گام شتابزدهای که شما از من درخواست میکنید نمیتوانم قبل از آنکه اسناد بطور واضح اثبات کنند که او به
نوعی در فرار دخترتان دست داشته است تصمیم بگیرم. فردا مشخص خواهد گشت، و من هیچچیز
را بیتوجه نخواهم گذارد و ردی را که
شما حدس میزنید طوری با جدیت
پیگیری خواهم کرد که انگار خودم در سوءظن شما سهیم هستم ــ چیزی که مسلماً حقیقت
ندارد."
"اما جنایتکار تا شروع صبح میتواند فرار کرده باشد!"
"او اگر فکر میکرد که باید توسط فرار کردن خود را نجات دهد از دیروز
برای این کار وقت کافی داشته است ــ هرچند من واقعاً نمیفهمم که چرا شما او را متهم میکنید ــ. زیرا یا همراه فرزند شما فرار کرده است و ما قطعاً او را حالا در
آپارتمانش نمییابیم؛ یا فرزند شما
بدون او فرار کرده است و بنابراین من نمیدانم چرا باید کسی را بعنوان همدست دستگیر کنم که از سر راه دختر گریخته.
این گمانهزنی با وجود تمام عطرهای مو هیچ
کافی نیست؛ به این خاطر از شما میخواهم این چند ساعت
خواب تا شروع صبح را به من عطا کنید."
پدر عصبانی کمیسر را ترک میکند و با عجله مستقیم
پیش دادستان عمومی میرود، و با کوبیدن در
او را بیدار میسازد. در پیش او
گمانهزنی هوشمندانهاش گوش شنواتری مییابد. جائیکه کمیسر با کار عملی سالیان طولانیاش با او مخالفت میکند دادستان جریان را با جدیت آتشین یک جوانِ تئوریسین
چنگ میزند و بلافاصله تمام امکانات را
مشتاقانه میپذیرد. به نظر میرسید که دادستان معلم موسیقی را میشناسد. بله، او
حتی میگذارد خشم خاصی بر علیه ریشرز در
چهرهاش نمایان شود که از آن چیزی مانند پیروزی به بیرون میدرخشید و تمایلش برای دستگیر کردن این شخص را نشان میداد. از این رو از طرف او هم تردیدهای کمیسر خندهآور اعلام میشود و بلافاصله دستور جستجو و بازداشت معلم را میدهد، و پدر هانشن برای شاهد عینی بودن مجوز دریافت میکند.
2
رفتار معلم موسیقی جای هیچ شکی باقینگذاشت که فراستِ کمیسر، این متخصص
قدیمیِ کار عملی این بار فریب خورده است. معلم، رنگپریده، لرزان و با لکنت زبان
برای پاسخ دادن به سؤالات به زحمت کلمات را مییافت، او خودش را با دروغ مجازات میکند، به اینصورت که وقتی از ناپدید شدن شاگرد سابقش آگاه میشود ابتدا ادعا میکند که علت این حمله شبانه را به همان
اندازه کم درک میکند. پس از آن اما
بلافاصله این اظهار از دهانش بیرون میجهد که او به دختر بخاطر ایده احمقانه فرار کردن هشدار جدی داده بوده است.
او به حدی دچار تناقضات میشود که تمام اقدامات
بر علیه او، همچنین دستگیریاش به اندازه کافی قابل توجیه بودند.
پس از آنکه متهم تا اندازهای حواس خود را بدست
میآورد در مقابل بازپرس آنطور که خود او آن را مینامید یک اعتراف به اصطلاح باز میکند. مضمون اعتراف این بود:
"شاگرد سابق من، از خانوادهای یهودی برخاسته، گرچه پدر و مادرش قبل از تولد او به
مسیحیت گرویدند اما تکامل زودرسش بخاطر داشتن اشتراک ژنتیکی با آن قوم او را از
دختران مسیحی همسنش متمایز میسازد. تا آنجا که من
میدانم قانون هیچگونه تفاوتی در این مورد به رسمیت نمیشناسد؛ گرچه او ابتدا در این اواخر چهارده سالگی خود را
به پایان رساند اما در مقایسه با کودکان دیگر این شهر حتی از شش ماه قبل دیگر بعنوان
یک زن نابالغ در نظر گرفته نمیگشت. وانگهی از ابتدای جوانی تودهای از نوشتههای مدرن و گیجکننده خوانده بود و
توسط آنها خود را در یک موجود اشتباه و رؤیائی تصور میکرد که میخواست با من نه بعنوان
معلم بلکه خیلی بیشتر بعنوان معشوق رفتار کند و این مرا بسیار هراسان میساخت.
اتفاقاً وقتی مادرش به این فکر افتاده بود که درس دادنم را فسخ کند من در صدد بودم
خواهش کنم که استعفایم را بپذیرند، چون من به اندازه کافی به استواریام اعتماد
نداشتم که بتوانم در طول هر لحظۀ بدون مراقبت خودم را کنترل کنم. در نتیجه خواستار
جدا گشتن بودم. اما من باید اعتراف کنم که این جدائی فقط ظاهراً انجام گشت؛ زیرا
از همان روزی که تدریس پیانو را قطع کردم هانشن را در فرصتهای بیشماری در مسیرم تقریباً هر روز برای صحبت کردن در انتظار ملاقات با
من مییافتم، طوریکه باید تعجب میکردم چطور اغلب این امکان برایش وجود دارد مادرش را
بفریبد و همیشه بهانههای هوشمندانه اختراع
کند که به او اجازه میدادند در مسیر من
پرسه بزند. چند بار نزدیک بود به پدر و مادرش اشارهای به این موضوع کنم، اگر خدا نمیخواست که از خودخواهی احمقانهای توسط کلمات لطیف دختر زیبا خود را دوباره مورد چاپلوسی احساس و از انجام
آن خودداری کنم شاید اینجا نایستاده بودم! تا هشت روز قبل رابطه ما آنطور که شرح
دادم بدون آنکه از طرف او چیز قاطعی انجام شود ادامه داشت. وقتی ما آخرین بار در
خیابان به هم برخورد کردیم برایم زمزمه کرد که در ساعت تاریک شبِ همان روز برای
دیدار به اتاقم میآید. اما قبل از آنکه
بتوانم بگویم که این کار چه خطرناک است و اگر میزبانانم متوجه حضور او شوند منجر
به غمانگیزترین عواقب برای هر دو نفر
ما خواهد گشت او ناپدید شده بود. و اینجا گناه من شروع میشود. بجای آنکه به پدر و مادرش هشدار بدهم، بجای آنکه حداقل درِ خانه را
ببندم و خودم را دور سازم در انتظار او در خانه ماندم. واقعاً اینطور به نظر میرسید که انگار یک روح شریر خطر هر مشکلی را برای احتیاط
از سر راه برداشته است. میزبانان من به یک گردش تفریحی رفته بودند و شب به خانه
بازنمیگشتند. من در آپارتمان تنها بودم.
احتمالاً هانشن از این موضوع آگاهی بدست آورده و به این خاطر این شب را انتخاب
کرده بود. او تقریباً دیر آمد، زمانیکه دیگر انتظار آمدنش را نداشتم. او انکار نکرد
که پدر و مادرش حالا در رختخواب خوابیدهاند و او از طریق پنجره اتاق خوابش فرار کرده است. در برابر تردید وحشتناکم
بخاطر جسارت رسوائیآور یک چنین عملی او
به من گفت امروز اولین بار نیست که جسارت چنین کاری میکند و هر مرد جوانی هم مانند من محتاط نیست. این وقاحت در نزد یک چنین دختر
جوانی من را به وحشت انداخته بود و تمام تصاویر فریبنده و افکاری که بر من مسلط
شده بودند ــ من نمیخواهم آن را کتمان
کنم ــ را راند. او مرا بخاطر سردیم سرزنش میکرد؛ من بعنوان پاسخ او را به بیفکری متهم ساختم و به او چنین فهماندم که باید
حالا نگران باشم که من تنها فرد و اولین کسی نیستم که او خود را بیقید و بند در
اختیارش قرار میدهد. او فقط به آن
خندید، سپس توضیحات نامعقول داد، از اشعار نیمهفهمیدۀ تحریک کننده درهم برهم
زمزمه کرد، از رهائی زنان حرف زد و عاقبت به من پیشنهاد داد با او فرار کنم. در
نتیجه مرا مرتب بیشتر از خودش میراند، طوریکه تقریباً
برایم ناممکن گشت برایش احساس لطیفی داشته باشم یا فقط اینطور وانمود کنم. من او
را قسم دادم مرا ترک کند و به خانه بازگردد. او شروع میکند به توهین کردن و در میان حرفهایش مطمئنم میسازد که نامهربانی من
او را رنج میدهد و تصمیم گرفته
است خود را بکشد. سپس او دوباره از بدبختیاش شکایت میکند، از شرمی که برای
پدر و مادرش به بار خواهد آورد. وحشت من هر دقیقه افزایش مییافت. من از او ملتمسانه خواهش کردم چون صبح در حال نزدیک شدن است مرا ترک
کند. عاقبت برای اینکه او را بیرون بفرستم قول میدهم چند شب بعد به دیدار او در باغ کوچکشان خواهم رفت، و او مرا مجبور ساخت
که رسماً قسم یاد کنم. سپس به سرعت یک شیشه کوچک از آن عطر موئی که در برابر
دادگاه ذکر کردم از روی میز کنارِ تخت برمیدارد تا توسط آن، آنطور که او گفت، همچنین دور از من مرا به یاد آورد. از
اتفاقات بعدی خبر ندارم. من به قولِ داده شده برای ملاقاتش در باغ عمل نکردم. وقتی
شنیدم مفقود شده است سرنوشت را ستایش کردم که مرا از هر همدستی با فرار او دور
نگاه دارد. من به وضوح اعتراف او را که: آن شب در نزد من اولین بار نبوده که او
خارج از خانه پدر و مادرش میگذراند را به یاد میآورم و من مطمئن بودم که اجازه ندارم به هیچوجه در این
داستان خطرناک درگیر شوم. و بنابراین حمله غیرمنتظره مقامات که دستگیری من را
اعلام کردند هرچه بیشتر مرا شگفتزده ساخت، و فقط بخاطر این غافلگیر گشتن و این
وحشت است که من حقیقت را همانطور که حالا برای ثبت در پرونده بیان کردم فوری
نگفتم."
بازپرس توسط لبخند تمسخرآمیزش فاش میسازد که او این حقیقت را باور نمیکند. اما پس از آنکه چند بار بیهوده زندانی را متوجه میسازد که داستانش بسیار باورنکردنی به گوش میرسد با این پیشنهاد که اگر او توسط اعترافی رُک و اظهار
پشیمانی از افشاء اجتنابناپذیری که دیرتر
اتفاق خواهد افتاد سبقت گیرد عاقلانهتر است اولین بازجوئی را به پایان میرساند و بدون آنکه به تکرارِ اطمینان دادن متهم به اینکه
دروغ نمیگوید توجه کند او را مرخص میکند.
3
هیچ انسانی در تمام گرونداو (حتی آشنایان نزدیک آقای ریشرز) پس از گذشت چند
روز طور دیگری فکر نمیکرد بجز اینکه در
اینجا یک قتل شنیع اتفاق افتاده است. دادستان عمومی به صراحت اعلام میکند که در آن تردید نمیکند. و بر این اساس همهچیز بسیج میگردد تا شهرت بدِ متهم تصدیق شود و او را بعنوان انسانی نمایش دهد که قادر
به انجام چنین عملیست. البته حالا این
اصلاً میسر نمیشود، زیرا در واقع با
وجود تمام تلاشها هیچچیز مشکوکی
نمیتوانست اثبات شود. اما آقای اِشترهبِر ــ این نام
دادستان و تعقیب کننده او بود ــ ول کن ماجرا نبود، مرتب منابع جدیدی کشف میکرد که از آنها شایعات تصدیق نشدهای در باره ریشرز میتوانست استخراج شود؛
به آنها گوش میسپرد، دورترین فرضیات
را از آنها استخراج میکرد، بازپرس را
مصرانه تحریک میکرد و در این مورد
چنان بیصبریِ خصمانهای تکامل میدهد که هر کسی که شخصیت ممتاز این آقای شریف را بهتر نمیشناخت میپنداشت یک نفرت شخصی
او را تشویق میکند. اما وقتی گفته
میشد که این دو مرد هرگز همدیگر را ندیده، هرگز یک کلمه با
هم حرف نزده و هرگز در زندگی همدیگر را ملاقات نکردهاند بنابراین اشتباه بودن چنین پنداری اثبات میگشت.
ریشرز در یکی از بازجوئیهای بعدی اظهار میکند: "ممکن است خدا بداند چه چیزی سبب شده است که
این انسان چنین سخت مرا تعقیب کند، چون من از انجام هیچ گناهی بر علیه او آگاه
نیستم."
بازپرس پاسخ میدهد: "بنابراین
اجازه دارید مطمئنتر باشید که آقای اِشترهبِر فقط بدنبال انجام وظیفهاش است، تا شما را ..."
"تا مرا بسوی بدبختی،
احتمالاً بسوی مرگ سوق دهد ..."
بازپرس حرف او را قطع میکند: "بله، آقای
مشاور، من اتفاقاً مطمئنم که آقای اِشترهبِر در دوره اداری جدیدش برای افتخار و
شهرت تلاش میکند؛ من باید پلهای از پلکان شوم که او بر رویش به بالا صعود میکند!"
مشاور پیر و باوقار میگوید: "خب، خب،
این چنین سریع هم انجام نمیگیرد. ما هم باید
مشارکت داشته باشیم."
ریشرز بلند میگوید: "اما هیئت
منصفه."
مشاور آهی میکشد: "بله،
آنها! البته آنها را میشود با یک سخنرانی به
اصطلاح زییا خیلی آسان کور کرد ... اما قبل از هرچیز باید ما مدرک جرم را داشته
باشیم و تا وقتی جسد دختر پیدا نشود ..."
ریشرز مانند دیوانهای به بالا میجهد: "دوباره این کلمه مخوف! چند بار باید به خدای
آسمان قسم بخورم که پس از ترک کردن اتاقم من هیچچیز از هانشن نشنیدهام و ندیدهام؟ هیچکس حرفم را باور نمیکند؛ من باید یک قاتل
باشم! میخواهند از من یک قاتل بسازند؛
بسیار خوب، هرطور که مایلید!"
مشاور دستور میدهد مرد ناامید را
دوباره به زندان بازگردانند. این صحنهها خود را تکرار میکردند. در این بین
هفتهها گذشته بودند. اِشترهبِر در طول این مدت برای رسیدن
به هدفش از هیچکاری غفلت نکرد. خستگیناپذیر در تحقیقات خود به تمام ادارات اطراف اعلام رسمی کرده بود، و برای
سالهای زیادی در اطراف گرونداو چنین کوشا بدنبال یک انسان
جستجو نشده بود که بدنبال آن جسد انجام میگشت، که به پیدا کردنش زندگی و مرگ معلم موسیقی آویزان بود.
اِشترهبِر دچار تردید شده بود که بتواند تلاشهایش را توسط موفقیت تاجگذاری گشته مشاهده کند و پرونده پُر سر و صدا را بعنوان
یک جنایت شنیع در برابر هیئت منصفه ببیند، خود را بعنوان انتقامجو یک قربانی بیگناه پیروزمندانه در حال دادخواهی کردن بشنود، اجازه
داشته باشد شغلش را با یک حکم اعدام تزئین کند.
این هراس ناراضیاش میساخت و از او حس
شادمانیای را میربود که او را همیشه بعنوان یک همصحبت دلپذیر میشناساند.
پنج هفته از در زندان بودن ریشرز و ضعیف و ناتوان گشتنش گذشته بود که جسد
دختر گمشده در نیزار یک دریاچه کوچک نه چندان دور از شهر پیدا میشود. پزشکان تحقیقات علمی خود را آغاز میکنند، و نتیجه تحقیقات کافی بود مدرک جرمی تدوین شود که
سنگینی آن باید وحشتناکترین مجازات را به مسبب این جنایت تحمیل میکرد. اِشترهبِر از اینکه این مجرم با توجه به اعترافات
ناقصش کسی بجز ریشرز نمیتوانست باشد سخت
مطمئن بود و بر طبق چنین اعتقادی عمل میکرد. متأسفانه تلاشهای متهم برای ثابت
کردن اینکه او به هیچوجه نمیتوانسته در شبی که هانشن مفقود گشت در نزدیکی دختر
باشد بینتیجه میماند. هیچکس نمیخواست او را در محلی
که ادعا میکرد بوده است دیده
باشد. کسانی که تا اندازهای مساعدتر به نفع او
صحبت کردند شهادت دادند که آنها نمیتوانند پاسخ قطعی
بدهند؛ ممکن است که او خود را اینجا و آنجا نشان داده باشد اما آنها به آن توجه
نکردهاند. و میزبانانش نمیتوانستند انکار کنند که او دیر به خانه آمد و روز بعد به
وضوح آشفته بود.
به این ترتیب این جریان عاقبت در برابر هیئت منصفه میآید، و سخنرانی بزرگ دادستان عمومی چنان شاهکار بود، چنان بیگناهیِ پاک و کودکانه قربانی را که بیرحمانه ربوده و وحشیانه
کشته شده بود را توصیف میکند و سیاهی این
جنایت و ناامیدی پدر و مادری که فرزندشان را دوست داشتند را با چنان قدرت دلپذیری
شرح میدهد که هیچ قلبی بدون لرزش و هیچ
چشمی خشک باقینماند. دفاعیات وکیل متهم اثری نداشت و سخنرانیاش را بیش از حد سفسطه و تحریف هوشمندانه یافتند.
هنگامیکه اما متهم سعی میکند به عدالت هیئت
منصفه استیناف کند، در این وقت صدای بلند و
ناخشنود غرغر کردن شنیده میشود و برخی خشمگین از
هیولای ریاکار رو برمیگردانند.
شور و مشورت کوتاه بود. تمام افراد هیئت منصفه به گناهکار بودن او رأی میدهند.
پس از آن دادگاه حکم مرگ توسط چوبهدار را بلافاصله اعلام میکند.
ریشرز شانههایش را بالا میاندازد، درمانده اطرافش را تماشا میکند، نگاهش را به سمت بالا میبرد و سپس ساکت تعظیم میکند.
هنگامیکه آقای اِشترهبِر سالن را ترک میکند از هر سو او را بخاطر سخنرانی عالیاش تحسین میکردند و تبریک میگفتند.
4
او در خانه به زنش، به آنگلیکای زیبا که شب هنگام با سوپِ ظهر انتظار او را
میکشید میگوید: "تو در مقابل خود یک فرمانده را میبینی، یک فرمانده که در اولین نبرد تعیین کنندهاش پیروز گشته و پیروزیِ فضیلت و اخلاق بر فساد را کسب
کرده است. حکم اعدام صادر شده و تأیید شدنش حتمیست، حالا بیا و بگذار که غذا
بخوریم."
آنگلیکا در حال گذاشتن غذا در برابر شوهرش میگوید: "بنابراین مرد بیچاره باید بمیرد؟"
اِشترهبِر تقریباً ملامتبار میگوید: "تو او را بیچاره مینامی؟ پس مقتول را که بطور هولناکی کشته شده است و والدین بیچاره را که
برای تنها دخترشان اشگ میریزند چطور میخواهی بنامی؟ اینها بیچارهاند. مجرم وقتی زندگی شرورانهاش را از دست بدهد باز هم هنوز کم است."
آنگلیکا در ادامه میپرسد: "اما، آیا
کاملاً حتمی است که او مرتکب جرم شده است، منظورم این است که او آن دختر را کشته
است؟"
این بار شوهرش آرامتر و مغرورانه جواب میدهد: "آنگلیکا، من ثابت کردم! و هیچکس جرأت نمیکرد به دلایل من شک کند، هیچکس، بجز فقط یک قاضیِ عهد نوح که میخواست رأی مجزا بدهد، اما البته رأی عدم اعتماد بدست
آورد و به سکوت وادار گشت. او هنوز به خمیرمایۀ قدیمی ضرورت یک اقرار و از این نوع
فرمولهای فرسوده چسبیده است. آنها میتوانند مدت درازی انتظار بکشند تا یک چنین آدم فریبدهندۀ فاسد و شکارچی زن و مجرم آبدیده شدهای به فکر فرو رود و اعتراف کند. برای این مرد هیچچیز مقدس نیست، برای او
هیچ مبالاتی وجود نداشت؛ او حتی خوشحال شده بود، و نگاهش را تا ..."
در این وقت اِشترهبِر ناگهان مکث میکند. او میترسید بیشتر از آنچه
لازم بوده است گفته باشد، زیرا به نظرش بهتر میرسد که مشارکت آنگلیکا برای معلم موسیقی فاسد بیشتر تحریک نشود. به نظر میرسید که میترسد زن جوان بتواند تحقیقات مبرمتری انجام دهد. اما خوشبختانه او آخرین
کلمات شوهر را که در حال خوردن غذا با دهان پُر و نامفهوم بیان کرده بود به خوبی
نفهمید و دیگر اهمیت بیشتری برای آن قائل نگشت، و خیلی زود مسیر دیگری بجز طناب
دار و مرد محکوم به مرگ به گفتگو داده میشود.
اِشترهبِر مانند همیشه پُر از توجه برای او سعی میکند تا جائیکه ممکن است سرزنده صحبت کند، اما پس از سیر گشتن بر خلاف
خواستش گاهی به یک سکوت متفکرانه دچار میگشت. آنگلیکا چند بار تلاش میکند او را به صحبت کردن تشویق کند؛ اما پس از فکر کردن متوجه میشود که باید مطلب مهمی مردِ ساعی را چنین قدرتمندانه به
خود مشغول ساخته باشد، بنابراین او را راحت میگذارد و در این ضمن ساکت و شگفتزده
تغییری را تماشا میکند که در چهرهاش رخ میداد و حالت مطبوع و
همیشه دوستانهاش را جدی میساخت. آنگلیکا عاقبت از او میترسد؛ شوهرش شروع کرده بود به حرف زدن با خودش و تک تک کلماتی را زمزمه میکرد که از آنها آنگلیکا فقط مقدار کمی را فهمید، مانند:
"حکم مرگ ... اگر تأیید نشود؟ ... اما، باید بشود! ... به بهترینها امیدوار باشیم!"
چنین افکار هیجانانگیزی حقوقدان ممتاز
را در خواب شبانه هم همراهی میکرد. احتمالاً یک
رؤیای آرامبخش تحقق شاد آرزوهایش را نشان میداد؛ زیرا آقای اِشترهبِر دوباره سرزنده برای کارِ فعال بیدار میشود، و آنگلیکای زیبا دیگر از مونولوگ مبهم او وحشتزده
نبود.
به منظور تأیید دلخواه و تا حد امکان سریعِ حکم دادگاه تمام تدارکات مناسبِ
هدف انجام گشت، تمام ارتباطات در سطح بالا در مقر حکومت مورد استفاده قرار گرفته و
تمام اهرمها به کار انداخته شدند. اِشترهبِر
در حکم اعدام یک پیروزی درخشان برای خود و موقعیت شغلیاش پیشبینی میکرد. چه هیجانی باید این اعدام در شهر بر پا کند، جائیکه
برای نیم قرن هیچکس به دار آویخته نشده بود! و حالا حتی یک انسان که به اصطلاح
متعلق به جهان هنر تعلق داشت، فردی شناخته شده در اجتماع که توسط تدریس موسیقی با
برخی از خانههای معتبر کم و بیش
در ارتباط بود باید اعدام میگشت! دادستانِ بلندپرواز
نمیتوانست نمونه زیباتری آرزو کند. دزدها، آتشافروزان و قاتلین معمولی در مقابل چنین جنایتکارانی برای
او مانند یک حیوان ذبح شدنیِ کودن با بهترین گوشت بودند. این بوی گوشت عدالت کیفری
بود که در اینجا برخاسته و هر روز هرچه چشمانداز برای راضی ساختن او نزدیکتر میگشت رشد میکرد.
خبرِ رسیده شده مانند صاعقه به اِشترهبِر برخورد میکند. خبر این بود که شهر فاقد آن مأمور عدالتی است که در این لحظه برای او
از واجبترینها بود. پس از مرگ
جلاد قدیمی این شغل بدون تصدی مانده بود. فرد فوت شده وارثِ مذکری از خود باقینگذارده
و هیچ غریبهای هم برای این پست
که درآمد خوبی نداشت درخواست کار نکرده بود، و از آنجا که مردم گرونداو عادت
نداشتند همدگر را بکشند بنابراین کارمندان شهر تا حال کمبود فرشتۀ انتقامجوِ خفهکننده را احساس نکرده بودند.
حالا مشاورۀ خوب گران بود. گزارش رسمی پزشک زندان چنین بود: حال ریشرز خیلی
بد است، به شدت بیمار است، آهسته در حال پژمردن است، و جای این نگرانی وجود دارد
که یک قدرت بالاتر از عدالتِ زمینی سبقت گیرد. اما مرگ یک قاتلِ بیمار مانند هر
انسانِ معمولی بر روی تختخواب زندان چه خوشنودیای میتوانست برای اِشترهبِر
خستگیناپیر ارزانی کند؟ آیا سپس این
مانند یک میوۀ نادر و به سختی کشت و پرورش داده شده نبود که نابالغ و غیرقابل
خوردن از درخت میافتد؟ حالا اشتیاق بیصبرانهاش
برای پایان ماجرا توسط حلقه دار به یک نگرانی وحشتناک که این کار بتواند به تأخیر
افتد تغییر میکند، و اینکه
جنایتکار بتواند به اندازه کافی شرور باشد و قبل از پیدا شدن بازوی کمککننده در
این بین بدون آویزان گشتن بمیرد!
یک مؤسسه نمایشی وقتی میخواهد یک اپرای
باشکوه بزرگ به نمایش بگذارد و فاقد خواننده با صدای باس است چه میکند؟ او برای تهیه یک جانشین تلاش میکند و از هیچ هزینهای نمیهراسد.
مردم در لَندوینکِل میگفتند یک مرد جوان
آماده به کار وجود دارد که آنجا در پیش پدر و مادرش زندگی میکند و انتظار مرگ پدر ضعیفش را میکشد تا روزی جای او را بگیرد. گفته میشد که او در موارد مشابهی چندین بار کمک کرده است و چنین به نظر میرسید که حفظ این کمک اضطراری برایش مهم باشد. مذاکرات
کتبی میتوانست مدتی طولانی طول بکشد. اِشترهبِر
ترجیح میدهد به لَندوینکِل سفر کند. هوا
زیبا بود، لَندوینکِل فقط سیزده مایل فاصله داشت و او در تعطیلاتش که با کمال میل
به او داده شده بود به لَندوینکِل میرسد.
اینکه او نمیخواست همسر جوان و
زیبایش را تنها بگذارد را همه کسانیکه دارای چنین گنجی هستند و فقط مقداری استعداد
برای حسادت در زناشوئی داشته باشند درک میکنند.
آنگلیکا شوهرش را در سفر به لَندوینکِل همراهی میکند، البته بدون آنکه اجازه دانستن داشته باشد که این سفر بخاطر دیدار چه
کسی انجام میگیرد. فقط از یک سفر
تفریحی صحبت شده بود که در کنارش چندین کار کوچک باید انجام میگشت.
5
لَندوینکِل یکی از دوستداشتنی شهرهاست. آن حوالی دلربائی خاصی ندارد، حداقل
برای آن کسانی که نمیتوانند از طبیعت و
جائیکه فاقد کوههای بلند است لذت
ببرند. فقط یک تپه در آن نزدیکیست و تپه اعدام نام
دارد. همچنین بر روی این تپه باقیمانده اعدامیان سابق یافت میشود؛ چیزی که به هیچوجه باعث نمیشود ساکنان شهر به سمت خرابۀ از خز پوشیده گشته نروند و از آنجا از منظره
شادِ دره و مزرعه لذت نبرند.
آقای اِشترهبِر و آنگلیکا هم در شبِ رسیدن به مقصد و هنگام یکی از نابترین
غروب کردنهای آفتاب بر روی تپه بودند. آنگلیکا خرابهها را رمانتیک یافته بود، تا زمانیکه شوهرش یک کلمۀ توضیحدهنده در باره
استفاده اصلی این دیوارها از دهانش خارج گشت. سپس آنگلیکا خودش را میلرزاند، از هوای مرطوب شب شکایت میکند و درخواست میکند به هتل بازگردند.
آنها پس از رسیدن به هتل و آرام گشتنِ آنگلیکا شام سادهای میخورند و با رفتن
آنگلیکا به رختخواب اِشترهبِر خود را یک بار دیگر برای رفتن آماده میسازد.
زن وحشتزده نیمهخواب میپرسد: "حالا؟ در
این دیروقت شب؟"
"فرشته من، من باید بروم! من
اجازه ندارم اهمال کنم. کاری که امروز انجام میشود لازم نیست فردا انجام گردد."
او با دقت درِ ورود به راهرو را قفل میکند و سپس بعد از مطمئن گشتن از اینکه درهای مرتبط با اتاق همجوار هم که
خوشبختانه خالی بود محکم قفل هستند و جای نگرانی برای عزیز خوابیدهاش وجود ندارد بدون جلب توجه هتل را سریع ترک میکند، مسافتی از مسیر را میپیماید، در کوچه تاریکی با یک ولگرد که مشکوک دیده میگشت تقریباً خجالتی آهسته صحبت میکند و با گرفتن نشانی از او خود را در محل خلوت، کم ساکن و خالی از انسانِ
حومه شهر که چند خانه با مسافتهای دور از هم قرار
داشتند گم میسازد.
آنگلیکا در این بین خوابیده بود اما خواب هم میدید. ما دقیقاً نمیدانیم از چهچیزی و
از چهکسی. ما فقط فروتنانه حدس میزنیم که این شوهرش
نبوده که در رؤیا او را خوشحال میساخت. ما فقط آنچه را
که بهترین و صمیمیترین دوستانش ادعا میکردند تکرار میکنیم، وقتی گزارش میدهیم که او بدون
گرایش ویژهای ازدواج کرد، تنها
به این خاطر که فقط ازدواج کرده باشد.
یکی از دختران وفادار همبازی دوران جوانی اظهار داشت: "اِشترهبِر به
خوبی میداند که چرا حسود است و چرا نباید
به آنگلیکای ارزشمندم ابداً اعتماد کند."
یکی دیگر از دختران همبازی، احتمالاً با ارتباطی نزدیکتر، به این حرف چنین
اضافه میکند: "بله درست است، او با
کمال میل از همه مردهائی که رنجور دیده میگشتند دلبری میکرد، و من اغلب وقتی
بیش از حد شرارت میکرد او را از کنار
پنجره میکشیدم!"
نفر سوم که در میان دوستانش مسنتر بود میگوید: "من درک نمیکنم که چگونه این مرد
عاقل و تیزبین در این نکته توانسته چنین کور باشد. اما البته فاضلین راحت فریب میخورند. من برای آنگلیکای عزیز خوشبختی آرزو میکنم ... و خدا کند که همهچیز خوب به پایان برسد!"
هنگامیکه شوهرش پس از بازگشتِ دیروقت او را بیدار میسازد آنگلیکا به او چهرهای بسیار آزرده ــ
البته فقط از نور مات شب روشن گشته ــ نشان میدهد. این نگاه میتوانست در شرایط دیگر
شوهر مهربان را کاملاً ناخشنود سازد. اما این بار به آن کم توجه میکند زیرا او خودش خُلق و خوی خوشی نداشت. مسیر را بیهوده
پیموده بود، شاید هم تمام سفرش را. کسی که او بخاطرش سیزده مایل پشت سر گذارده بود
در لَندوینکِل حضور نداشت؛ پدر بیمارش که از این ملاقات غیرمنتظره در خانهای که در غیراینصورت از ورود به آن اجتناب میگشت شگفتزده شده بود به سؤال شتابزده او از پسرش و جریان
جانشینی با مقداری دستپاچگی پاسخ میدهد که پسرش غایب است
و نمیشود با اطمینان گفت چه زمانی به
خانه برمیگردد. پیرمرد، این جلاد لجوج حاضر
نبود صحبت مفصلتری کند، و اِشترهبِر خود را مجبور دید گفتگوی شخصیای را که او با خانواده آرزو داشت حداقل برای امشب متوقف
سازد. او تصمیم میگیرد صبح روز بعد با
مقامات لَندوینکِل تماس بگیرد و از وساطت همکارانه آنها استفاده کند.
او لبریز از این نقشهها و نه هیچچیز دیگر
در ذهن آزرده کنار آنگلیکای آزرده دراز میکشد و همانطور باقیمیماند تا اینکه خواب
هر دو را در بر میگیرد و میگذارد هر
دو خواب ببینند. آنگلیکا یک جوان را میدید که از خیابان بدون آنکه جرأت سلام دادن کند به سمت پنجرهاش غمگین لبخند میزد. اِشترهبِر مرد جوانی را میدید که یک صفِ دراز و ساکت را به سمت مرگ هدایت میکرد. گرچه این دو رؤیا کاملاً مختلف بودند اما هر دو از یک انسان مشخص خواب
میدیدند.
6
هنگامیکه آنگلیکا از خواب بیدار میشود شوهرش لباس پوشیده بود و مصرانه درخواست میکرد از اینکه دوباره او را تنها میگذارد عصبانی نشود: "فقط میخواهم چند ساعت به من فرصت بدهی و تو میتوانی با کتاب خواندن خود را در این مدت مشغول سازی. نیمی از چمدان پُر از
کتابهای تازه است که من برای این منظور همراه آوردهام. من چند کار انجام میدهم و تا جائیکه مقدور است عجله خواهم کرد. سپس با هم یک گردش انجام میدهیم، در فضای آزاد غذا میخوریم، به سمت دریا میرانیم و شب به تئاتر
میرویم. خلاصه، تمام روز به تو تعلق دارد."
در برابر این پیشنهاد نمیشد اعتراض کرد. زن
قبول میکند و شوهر میرود.
رؤیاها تأثیر فوقالعاده توانائی بر
روح انسان میگذارند. آدم ماهها، بله تمام سال اصلاً به این یا آن فکر نکرده؛ چه برسد
به اینکه احساس عمیقتری برای او داشته باشد. یک رؤیا او را به یاد ما میاندازد، خاطره بلافاصله از رؤیا به زندگی داخل میگردد و به شیء تا حال تقریباً بیتفاوت مقداری سحر و جادو
میبخشد. بر آنگلیکای زیبا هم در آن صبح با معلم بیچاره
موسیقی طور دیگری نگذشت، با مردی که او در حین نامزدیاش چندین بار احساس و نگاههای درخشان و مشتاقش
به سمت پنجرۀ خود را تماشا کرده بود، همان مردی که نامش را نمیدانست، که در باره او هرگز با دوستانش حتی یک کلمه هم صحبت نکرده بود، همان
مرد خطاکاری که آیندهاش شوهر او را چنین
سخت به خود مشغول ساخته بود و آنگلیکا نمیتوانست کوچکترین دلیلی برای آن حدس بزند. زیرا این مرد کمی قبل از آنکه او
ازدواج کند از پیادهرو مقابل خانه پدر و
مادرش ناپدید شده بود و دیگر هرگز در آنجا دیده نگشت، آنگلیکا فکر میکرد که او غریبهای بوده و گرونداو را پس از اقامت کوتاه
دوباره ترک کرده است و بزودی او را خیلی سادهتر از چیزهای دیگری که برای فکر کردن داشت فراموش میکند. ابتدا یک رؤیای
صبحگاهیِ اولین شب اقامت در هتل در لَندوینکِل این مردِ فراموش گشته را دوباره در
حافظهاش زنده میسازد. او یادِ مرد را با خود به دستشوئی میبرد و در حالیکه آهسته در مقابل آینه لباس میپوشید گاه به گاه تکرار میکرد: این یک پدیده
عادی نبود ... چه ممکن است برایش رخ داده باشد، و چرا باید من در اینجا چنین زنده
خواب او را میدیدم؟
در این لحظه به درِ اتاق او که بعد از رفتن اِشترهبِر قفل نشده بود آهسته
زده میشود.
اگر این مردِ ناشناسِ من باشد؟ اگر او بر حسب تصادف در لَندوینکِل زندگی
کند؟ اگر او دیروز مرا دیده و امروز صبح زود رفتن شوهرم را زیر نظر گرفته باشد؟
اگر او آمده باشد تا خود را تحت پوشش خاصی به ما معرفی کند؟ اگر رؤیایم با آن در
ارتباط باشد؟ گفته میشود که رؤیاها اغلب
چیزی معنی میدهند! آیا باید
بگویم: داخل شوید!؟
چنین افکاری آنگلیکا را به حرکت انداخته بودند. سریع از دستشوئی بیرون میآید،
رختخواب را مرتب میکند، خود را با شالی
میپوشاند، و با آن ترس کوچکی که همیشه وقتی میخواهیم خودمان را فریب دهیم و یک گام در مسیر اشتباه
برداریم ابتدا پس از سومین ضربه به در <داخل شویدِ> خوش نوایش را به صدا میآورد.
اما نه، آن سرِ با موهای سیاه فرفری و چشمهای غمگین آتشین نبود که فکر میکرد درخشش را آن زمان در گرونداو از میان
پنجره احساس کرده است؛ آن سرِ یک مرد جوانِ ملایم، بلوند و به خوبی مرتب شده بود،
با چهرهای خندان که خود را اینجا در لَندوینکِل
در مقابلش خم ساخته بود و مؤدبانه از شوهرش میپرسید.
"شوهر من برای کاری بیرون
رفته است. آیا میخواهید دیرتر
برگردید؟ یا اینکه میتوانید کارتان را به
من بگوئید ..."
"من هم با شوهر شما کاری
داشتم. او شب قبل بدنبال من میگشت. من اما دیشب
کاملاً دیر از یک سفر کوتاه به خانه بازگشتم؛ اما از آنجا که شنیدم مسئله باید
بسیار فوری باشد ... آیا خانم محترم احتمالاً میدانند ...؟"
"آقای محترم، من چیز زیادی
نمیدانم؛ فقط میدانم که شوهر بیچارهام در یک سفر به
اصطلاح تفریحی هم نمیخواهد به خود استراحت
دهد و اینکه او شب قبل و صبح زود امروز برای انجام کارش عجله داشت. البته برای او
دردآور خواهد بود اگر شما را که قصد پیدا کردنتان را داشته است دوباره از دست
بدهد، و من مایلم به این دلیل از شما خواهش کنم اگر وقتتان اجازه میدهد اینجا منتظر او
بمانید."
"من هیچچیز بهتر و دلپذیرتری
از این کار نمیشناسم. اگر بانوی
گرامی به من میخواهند واقعاً اجازه
دهند در خدمتشان باشم ..."
"شما هم احتمالاً به قوه
قضائیه تعلق دارید؟"
"بله، تا اندازهای. بنابراین بانوی محترم من را از توصیف شوهرشان نمیشناسند؟"
"نه، اصلاً؛ او در امور شغلیاش بسیار کم حرف است، و باید رُک اعتراف کنم که تعداد
اندکی از آنها مورد علاقه من هستند؛ بیشتر آنها طبیعت ناخوشایندی دارند. اما البته
نباید این را به شما بگویم؛ شما شغل خود را دوست دارید. اجازه دارم نام شما را
...؟"
"اسکار زِلیگ"
"اسکار؟ اوه، چه تصادف عجیبی،
نام شوهر من هم اسکار است!"
آنگلیکا چشمهایش را پائین میاندازد. مرد جوان کنار او بر روی مبل مینشیند و شروع میکند به یک مکالمه سرزنده. به نظر میرسید که او در خارج تحصیل کرده، به سفرهای متعددی رفته، چیزهای بسیاری دیده
و خودش هم بسیاری از چیزها را تجربه کرده باشد. آهنگ صدایش از داشتن تجربهای مبتنی بر یک اطمینان در برخورد با زنان خبر میداد که هرچه متواضعانهتر بیان میگشت خطرناکتر تأثیر میگذارد. لطافت چهره دوستانهاش، دهان ظریف خندانش
و چشمان آبیاش تا اندازهای در تضاد با قدرت مردانه صدای عمیقش بودند که تُن
دلپذیر آن لبه مبل را میلرزاند، اسکار در
حالیکه بازوی راست را بر لبه مبل تکیه داده بود خود را به سمت همسایه محبوبش
متمایل ساخته و سرزنده تعریف میکرد. یک ساعت بزودی
سپری شده بود. دومین ساعت سریعتر میگذرد. عاقبت آنگلیکا
فراموش میکند که آقای زِلیگ انتظار اسکار
او را میکشد، و آقای اسکار زِلیگ مدتها بود دیگر به آن فکر نمیکرد که بجز او یک اسکار دیگر هم وجود دارد. بازویش مرتب بر لبه مبل جلوتر سُر
میخورد. فضای بین او و زن زیبا مدام تنگتر میگشت. آنگلیکا از وحشت اینکه پشتش انگشت مرد را لمس کند
دیگر اجازه نداشت تکیه بدهد. او راست نشسته بود. آنگلیکا با کمال میل راحتیاش را قربانی میکرد، زیرا که گفتگو برایش جذاب بود. مرد جوان قطعاً همه آنچه را که میتوانست بگوید ابراز نمیکرد؛ او میدانست که چگونه به
شنونده بیشتر از آنچه میشنود اجازه حدس زدن
بدهد. در هرچیزی که صحبت میکرد جذابیت ممنوع
بودن قرار داشت، و خیلی بیشتر در آنچیزی که او مخفی نگاه میداشت. آنگلیکا فکر میکرد که در تمام
گرونداو چنین انسانی وجود ندارد و چه تأسفبار است که او باید در لَندوینکِل باشد.
در این لحظه شوهر از درِ داخل اتاق میشود. هر دو البته از جا برمیخیزند، اما برایشان
غیرممکن بود طوری بسرعت این کار را انجام دهند که شوهر متوجه نشود شانه همسرش چه
نزدیک به دست یک مرد غریبه بوده است.
اِشترهبِر از خشم رنگ چهرهاش میپرد. زِلیگ کاملاً آرام باقیمانده بود، مانند مردی که به
نظر میرسید برای اولین بار نباشد خود را
توسط یک مرد حسود غافلگیر شده میبیند. آنگلیکا تا
اندازهای بر خود مسلط میگردد، هر دو آقا را به هم معرفی میکند و مردِ از لَندوینکِل
را به اسم مینامد. حالا یک رعد
شادیِ بدخواهانه بر صورت اِشترهبِر میدود. او به وجد آمده فریاد میزند: "آه، این شمائید؟ شما اینجا هستید؟ این خیلی خوب است؛ بنابراین
سفرم بیهوده نبود. ببین آنگلیکا، این همان مردیست که من بخاطرش به اینجا آمدهام. این همان مردیست که من با وحشت جستجو میکردم تا دستهایش تلاشهای من را تاجگذاری
کنند، کسی که در شهرمان متأسفانه فاقدش بودیم: او جلاد است!"
آنگلیکا در حال لرزیدن با لکنت میگوید: "این باید جلاد باشد؟" و نیمهبیهوش خود
را در گوشه مبل میاندازد و بلافاصله
دوباره از جا میجهد، طوریکه انگار
دست وحشتناکی که قبلاً بر روی لبه مبل قرار داشت حالا به پشت او رسیده است.
اِشترهبِر به مرد فرصت پاسخ دادن نمیدهد و بلافاصله به اصل مطلب میپردازد و میگوید: "من چند
دقیقه قبل توسط نامهرسان دولتی این خبر
را دریافت کردم که تأیید حکم بلافاصله پس از سفر من به گرونداو رسیده است و آن را
به اطلاع قاتل رساندهاند. در دادگاه مطمئن
هستند که من موفق میشوم شما را به آنجا ببرم.
شروط شما نباید هیچ مانعی ایجاد کنند. مطالبه کنید، برای من به دلایل متعدد خیلی
مهم است که مانع هرگونه تأخیر شوم. بله، شما میبیند که من حاضرم از منابع خود به مبلغی که برای یک اعدام و برای سفر شما
در نظر گرفته شده است بعنوان پاداش بیفزایم. اگر میخواهید فوری با من بیائید بنابراین بگذارید درخواستهایتان را بشنوم."
مرد جوان پاسخ میدهد: "من اینجا
در استخدام جائی نیستم. فقط بعنوان کمک موقتی چند بار بجای پدر بیمارم این کار را
انجام دادهام، شاید شغلش و
همچنین اقتصاد مزرعه بزرگش را که بخاطر تقصیر من بسیار ضرر دیده در آینده به عهده
بگیرم. زیرا من اجازه ندارم انکار کنم که من وحشی زندگی کردم و بزرگترین قسمت
دارائیمان را به باد دادم. من میخواستم ..." (در
این لحظه او خود را دوباره به سمت آنگلیکا که لرزان کلماتش را استراقسمع میکرد میچرخاند) "من میخواستم در دانشگاه تحصیل کنم. تحت فشار اصلیت لعنتیام به دورترین دانشگاه رفتم، مدام در حال لرز و وحشت از
اینکه ممکن است رفقایم بفهمند پدرم جلاد است و من را طرد کنند. بیسبب نبود که من
کوشاترین مشترک کتابخانه محلی بودم. من مفاهیم فراوانی از جلادان و دادگاههای جنائی برای جرایم سخت آموختم. اما بزودی باید آگاه
میگشتم که این استورهها مدتهاست که به قلمرو
افسانهها تعلق دارند. وقتی بتدریح آنچه
را که میخواستم با وحشت پنهان سازم آشکار
میگردد رفقایم به من میخندیدند، و تنها تفاوتی که آنها بین من و دانشجویان جدید قائل میگشتند در این بود که میگذاشتند من اغلب برای آبجو بپردازم. اما از آنجا که شگفتی همیشه میخواهد در این جهان شگفتانگیزِ روشنگری حقوق ذاتی خود را اثبات کند بنابراین افسانههای طلائی در باره فرزند جلاد میبافتند؛ میگفتند پدرم خدا میداند چه ثروت و چه گنجینه افسانهای دارد. اوه، حالا تعدادی از مادران تلاش میکردند من را گرفتار سازند. من
فکر میکنم که آنها طنابدار یک اعدامی
را اگر موفق میگشتند من را با آن به
یکی از دخترانشان گره بزنند خوار نمیشمردند. اما من نمیگذاشتم گرفتارم سازند. من زندگی آزاد و عالی خود را ادامه میدادم تا اینکه از خانه برایم مینویسند که دیگر ممکن نیست، پدر در بستر افتاده است، اقتصاد مزرعه خراب است
و آنها منتظر من هستند. دیگر جهان تحریکم نمیکرد. من لذت کافی برده و سیر گشته بودم. به این دلیل مانند پسر گمشده از لَندوینکِل
و آماده برای هرچیزی به خانه بازگشتم. و گرچه پدرم برای جشن تجدید دیدار گاو
قربانی نکرد، اما من بجای او یک انسان را اعدام کردم و در این حال بسیار خوب رفتار
کردم. اما هنوز هم در استخدام جائی نیستم. آنچه را که تاکنون انجام دادهام با نیت خوب انجام شده است، از روی غرور، بخاطر لجاجت
و انزجار بر علیه زندگی و بر علیه دروغهای زندگی؛ هرطور که مایلید آن را بنامید! حالا شما به من نیاز دارید. پدرم
دیشب برایم تعریف کرد. من نمیخواهم انکار کنم که
با این قصد پیش شما آمدم تا با جواب منفی خود تفریح شما را خراب کنم. این صبح اما
مرا به فکر دیگری انداخت: من آمادهام آرزوی شما را
برآورده سازم؛ اما بدون تأخیر، قبل از آنکه دوباره احساس تأسف کنم. ما باید همین
امروز سفر کنیم."
"بسیار خوب. شما میتوانید فوراً ..."
"من گفتم، ما. من آمادهام این نیاز غمانگیز را انجام دهم، اما فقط با یک شرط ــ شرط دیگری بر رویش نمیگذارم ــ، که من همراه شما و همسرتان به سمت گرونداو
برانم. برای من مهم است خودم را بخاطر انتخاب کاری که انجام خواهم داد در مقابل هر
دو نفر شما توجیه کنم. برای من مهم است با حقوقدان مشهوری مانند شما در باره بعضی
چیزها صحبت کنم؛ و شکاف عظیمی که به نظر شما ما را از هم جدا میسازد توسط دیدگاههایم در مورد این موضوع جبران کنم. انتخاب با شماست: یا من امروز عصر همراه
شما میرانم و یا شما باید جای دیگر یک
جلاد جستجو کنید!"
در این حال او در را در دست میگیرد و منتظر تصمیم میماند.
جنگی سخت میان غرور اِشترهبِر با جاهطلبیاش درمیگیرد: غرور آرزویش انجام اعدامِ جنایتکار بود، قبل از
آنکه بیماری و مرگ طبیعی از عدالت سبقت گیرد؛ جاهطلبی بر علیه تکبرِ گستاخانۀ یک فردِ وقیح قدرتمندانه مقاومت میکرد. غرور در صدد بود بر جاهطلبی پیروز شود که یک نگاه به آنگلیکا به مرد حسود میآموزد از جلاد هر جادوی خوشمشربی پاک گشته است و دیگر نمیتواند هیچ تأثیری بر زن ظریف و متفکر بگذارد. و به خود
میگوید که چرا نباید اجازه داشته باشد در ماشین بنشیند؟ در یک گوشه از ماشین؟ چهکسی
میتوانست از ظاهرش ببیند که او چکاره است؟
اسکار اشترهبر شرط اسکار زِلیگ را میپذیرد.
7
ما سفر را توصیف نمیکنیم. ما آنچه صحبت
گشت، مشاجره گشت، زمزمه گشت، تشریح گشت، اشاره گشت، اثبات گشت و تردید گشت را با
سکوت پوشش میدهیم.
اینکه آیا اِشترهبِر با این حال اشتباه نکرده بوده است وقتی گمان میکرد که این پائینترین برده عدالت دیگر نمیتواند با شغل شرمآورش موفق شود در مقابل چشمان یک بانوی دوستداشتنی مانند یک انسان و یک مرد
به نظر آید؟ ما همچنین در این باره به خود اجازه هیچ اظهار نظری نمیدهیم. ما به استقبال پایان داستان کوتاهمان میشتابیم.
تا این اندازه قطعیست که دادستان به این خاطر که دیگر مجبور نبود پاهای
اسکار را در ماشین تنگ مخفی سازد قلبانه شاد بود و میگذارد پاها بر روی زمین گرونداو بدنبال یک مسافرخانه درجه دو راه بروند.
اما قبل از آنکه آنها از هم جدا شوند جلاد جوان خواهش میکند به او بگوید که کجا باید یک اجازه رسمی تهیه کند و بتواند با آن فرد
زندانی را ملاقات و از وضعیت فیزیکیاش به منظور اقدامات ضروری وحشتناکش تحقیق
کند.
اما این در اصل فقط یک بهانه بود. برایش مهمتر این بود که خود را با دیدن
محکوم مطمئن سازد که آیا این ریشرز همان فردیست که فکر میکرد بعنوان یک همراه شادِ دوران جوانی به یاد دارد؛ که نامش تقریباً
فراموشش گشته بود؛ که تصویرش اما توسط اشارات اِشترهبِر در او دوباره زنده گشت.
بله، او همان همراهِ شادِ دوران جوانی بود. همان کسی که عیاشی وحشیانه
جوانان پُر سر و صدا و مشتاق را اغلب با فانتزیهای موسیقیائی همراهی میکرد. اما چه دیدار
مجدد وحشتناکی!
او به اسکار که بعنوان <دوست دوران جوانی> برای دیدنش به زندان آمده
بود میگوید: "آیا باید به این خاطر
به گرونداو کشانده میگشتم برای اینکه تو
آخرین کراوات را به گردنم ببندی؟"
زِلیگ وحشتزده میپرسد: "پسر
بیچاره، چطور به این فکر افتادی؟"
"چطور به این فکر افتادم؟ مرا
بعنوان قاتل و چیز بدتری محکوم کردند؛ دیروز هم تأیید حکم را به من ابلاغ کردند؛
من منتظر آمدن فردای فاجعهآمیز هستم و تو نزد من میائی؛ تو، کسی که آن زمان وقتی
ما دانشجو بودیم فرزند جلاد مینامیدند. چهچیز میتوانست
سادهتر از این باشد که تو شغل پدر را به عهده بگیری؟ این کار
زیبائی است مانند هر کار زیبای دیگر در این جهان. اسکار خجالت نکش، آمدهای گردنم را بررسی کنی؟ بفرما، نگاهش کن. درست است، من
لاغر هستم. من به سختی بیمارم. اگر هم به دار کشده نشوم روزهای زیادی برای زندگی
کردن ندارم: روزهای تیره و طولانی در زندان. تو این روزها را کوتاه خواهی ساخت؛
تشکرم را پیشاپیش بپذیر! و بخاطر دوستی قدیمی کارَت را خوب و سریع انجام بده. من
امیدوارم که اجازه ندهی مدتی طولانی دست و پا بزنم."
از چشمهای آبی اسکار قطرات
داغ اشگ جاری بودند. "نه برادر، من به این خاطر نیامدهام. من فقط میخواستم مطمئن شوم که
تو همان شخص هستی؟ که آیا تو میتوانی آن شخص باشی،
کسی که ... اعتراف کن؛ صحبت کن؛ آه تو را قسم میدهم: آیا آنچه که تو را مینامند هستی؟ آیا کاری
را که بابتش باید کفاره بدهی انجام دادهای؟ من نمیتوانم باور کنم! تو،
اورفئوس ما، کسی که ما حیوانات وحشی را توسط هارمونی آسمانیاش نرم و ملایم میساخت؟ تو، هنرمند
ملایم، تو باید یک دختر بیگناه را اغوا کرده، بیآبرو کرده، غرق ساخته، مانند یک آدمخوار ..."
ریشرز اندام ضعیف گشتهاش را بلند میسازد و صاف بر روی تختخواب اسفبارش مینشیند و میگوید: "دستت را به من بده. همان دستی که فردا باید حلقه طناب را به
گردنم بیاویزد؛ به من نگاه کن اسکار: من بیگناه میمیرم. من هیچ سهمی در قتل دختر ندارم. آنچه را که من در اولین بازجوئی گفتم
صحیح است؛ همانطور صحیح که من به یک خدا ایمان دارم و به یک آینده! اینکه آیا
دختر، آنطور که با وجود جوانی لطیفش غیرعادی و پُرشور بود خود را کشته باشد؟ اینکه
آیا کسی که او را بیآبرو ساخته ــ من آن
شخص نیستم! ــ وحشتزده از تهدیدات دختر او را فریفته به آن خرابه باتلاقی برده و
آنجا به قتل رسانده؟ بجز او فقط یک نفر میداند، و این یک نفر دیگر بر روی زمین زندگی نمیکند. مردم من را بعنوان مجرم بحساب میآورند؛ آنها شادیکنان به دار آویخته شدن من را تماشا خواهند کرد. اسکار،
آیا تو هم میخواهی مانند بقیه
مردم باشی؟ تو استثناء باش: من را دار بزن اما حرفم را باور کن!"
جلاد جوان داد میزند: "چطور ممکن
است هیئت منصفه اگر در دادگاه چنین بانفوذ صحبت کرده باشی، همینطور که حالا برای
من تعریف کردی تو را گناهکار تشخیص دهد؟"
"من هیچچیز برای گفتن به
آنها نداشتم. همچنین نمیتوانستم دیگر صحبت
کنم؛ من در اثر بازجوئیها خسته و شکسته
بودم. وکیلم بجای من صحبت میکرد. من فکر میکنم که او زیاد میگفت، چیزهای زیادِ مختلفی؛ خیلی چیزهای خوب و هوشمندانه، فقط حرف صحیح را
نمیزد. او هجاها را خراب میکرد، او قوانین را میپیچاند یا میپوشاند. با این وجود او قلبها را تصرف نمیکرد. برعکسِ دادستان!
بله، اگر تو او را میشنیدی! خوب میدانست چطور صحبت کند، به تصویر بکشد، به نمایش بگذارد!
هیچ شکی باقینماند، نمیتوانست باقیبماند؛
با قدرت کلماتش خود من را هم متقاعد ساخت که واقعاً مرتکب جنایت گشتهام؛ بله، من دیگر به خودم باور نداشتم و حرف او را باور
کرده بودم؛ اگر که از میان شفافیت سخنرانیاش مرتب یک بخار سمی خارج نمیگشت که به یادم میانداخت این مرد از من
متنفر است و نابود ساختنم او را خوشحال میسازد. اما این را کسی بجز من نمیتوانست احساس کند. مگر شکایت کردن چه فایده دارد؟ من توان مقابله با دست به
دست دادن شرایط را نداشتم. و حالا باید در ادامه چه اتفاق افتد؟ برای که مهم است؟
آیا به این خاطر جهان از حرکت میایستد؟ ماجرا را تمام
کنیم، و من را آویزان کنید!"
و او دوباره بر روی تختخواب کپکزدهاش دراز میکشد. اسکار یک بار دیگر شروع میکند: "چطور دادستان را دشمن خود ساختی؟ فقط این را برایم فاش کن. بعد
میتوانی استراحت کنی. ریشرز به من بگو، آیا همدیگر را از
نزدیک میشناختید؟"
"ما هرگز یک کلمه با هم صحبت
نکرده بودیم. اما من عاشق همسرش بودم، زمانیکه هنوز نامزدش بود. فقط از دور. با
نگاههائی که او جوابشان را میداد، نگاههائی که نامزدش متوجه
شده بود. وقتی من فهمیدم که ارتباطشان واقعاً نزدیک است خودم را بخاطر آسایش زن
عقب کشیدم. من فکر میکنم زن هرگز متوجه
نگشت من چه کسی هستم و نامم را نمیدانست. اینکه مرد
اینها را فهمیده است را من زمانی متوجه شدم که او در مقابلم ایستاد و اتهاماتش را
با خشم مرگباری بر روی بدن توهین گشتهام ریخت؛ هنگامیکه او مرا بعنوان گمراهکنندهای خودخواه، متجاوزی فاسد، بزدل و قاتلی شرور نامید. نمیشد حریف او گشت. وقتی قدرت خدا گره میزند انگشت انسان
نمیتواند آن را باز کند. اما چرا، انگشتان تو این کار را
خواهند کرد، به این نحو که آنها یک گره جدید میزنند. اسکار آن را محکم گره بزن، و حالا شب بخیر!"
جلاد در حالیکه خود را بر روی مرد رنجور همدردانه خم ساخته بود زمزمه میکند: "خوب بخواب! آرام بخواب و اعتماد داشته
باش!"
ریشرز میگوید: "اعتماد
دارم. تو هم خوب بخواب، خود را برای فردا قوی کن! شب بخیر."
*
اسکار زِلیگ با این اطمینان که ریشرز حقیقت را گفته و ناعادلانه محکوم شده
است با عجله به اتاق کار اِشترهبِر میرود، آنگلیکا در همان لحظه از آن اتاق خارج میشود. او با این فرضیه که آنگلیکا خودداری نخواهد کرد به گفتگوی دو نفره
آنها گوش بسپارد به صدای قویاش نیروی کامل میبخشد. برایش مهم بود که آنگلیکا حرفهایش را بشنود. او صریح از چیزی که از قلبش سرشار بود تا
جزئیترین وضعیت اطلاع میدهد، و او فکر میکرد وقتی کاملاً واضح
مشخص کرد که ریشرز چه کسی است از سمت درِ کناری یک فریادِ با زحمت سرکوب شده شنیده
است.
اِشترهبِر از صراحت جوانِ ناچیز تخمین زده شده خشمگین بود و به او مانند
یک شرِ اجتنابناپذیر در نزدیک خود
نگاه میکرد، به او لحظه کوتاهی فرصت میدهد، بعد مغرورانه او را ملامت میکند، به این نحو که به او هشدار میدهد فراموش نکند که جلاد چه موقعیتی در زندگی مدنی دارد.
زِلیگ پاسخ میدهد: "من
موقعیتم را خیلی خوب میشناسم، همانطور که میدانم به موقعیت شما احترام بگذارم. من تحصیلات و عقل به
اندازه کافی دارم که درک کنم یک دادستان عمومی چه معنا میدهد، که چه مهم شغلش، چه بزرگ حوزه فعالیتش، چه غیرقابلِ انکار امتیازاتش و
چه مقدس وظایفش هستند. او باید در واقع چشم قانون به تصور آید؛ او باید در کنار
دولتِ خدا متجاوز را کشف کند، ریاکاری را آشکار سازد، جنایتکار را از امنیت رؤیائی
بترساند و دستگیر کند. و کسی که بیهراس این هدف را در
برابر چشمان شفافش نگاه میدارد قطعاً شایسته
بالاترین عزت است. اما نباید بر روی اسلحههائی که او با آنها در حفاظت قدرتِ خطرناکش به جنگ میرود هیچ لکه کوچکی چسبیده باشد؛ و کوچکترین گرد و غبار بر روی وجدانش. او
باید پاک باشد و از خشم شخصی و از جانبداری تلخ دور بماند. او نه فقط یک تعقیبکننده
بلکه همچنین محافظ متهمان ــ هر دو همزمان ــ باید بشود! باید در روحش هر دانه
برای مخالفت و موافقت را بسنجد. اگر او این رفیعترین وظایف شغلی را برآورده نسازد بنابراین فقط به رضایتِ خودخواهیاش میاندیشد؛ و فقط میخواهد برای جاهطلبیاش همیشه پیروزیهای درخشان و احتمالاً نورانیتری بدست آورد، بدون فکر کردن به قربانیانی که در خاموشی در اثر زخمهای علاجناپذیر (که او زده
است) باید بمیرند، سپس من موقعیتم را با او عوض نمیکنم و ترجیح میدهم جلادی باشم که بعنوان
قدرت فیزیکی بیارادهای بدون آنکه
وجدانش را آلوده سازد اطاعت میکند. آیا وجدان شما
در این مورد کاملاً پاک است؟ آیا واقعاً با خودتان متفقید، آیا هنوز اطمینان شما
پس از اطلاع دادن آنچه من بخاطر خواست خودتان اجازه پنهان ساختنشان را نداشتم همچنان محکم است ... حالا، بنابراین من
دستهایم را میشویم. آنچه را که شما باید جوابگو باشید انجام بدهید یا دست بکشید
..."
اِشترهبِر حرف او را قطع میکند: "چه کار
دیگری باید بکنم بجز به عدالت اجازه دهم راهش را برود؟ آیا باید برای دروغهای مجرم ارزش قائل گشت؟ و حتی اگر آدم اجازه انجام چنین
کاری داشته باشد ــ حالا دیگر خیلی دیر شده است."
"یک بار دیگر: آنچه شما برای
انجام دادن دارید، باید شما فکر کنید؛ و آنچه من برای انجام دادن دارم، آن را خودم
میدانم."
زِلینگ میرود. آنگلیکا از او
بر روی پلههای راهرو استقبال میکند و آهسته میگوید: "بخاطر رحمت خدا، او را نجات دهید!" در این حال بدون ترس
دست جلاد را میگیرد و آن را میفشرد.
زِلینگ دست آنگلیکا را میبوسد و میگوید: "او توسط دستهای من نخواهد مُرد. من این را
برای شما قسم میخورم! فقط خدا میتواند او را نجات دهد و من فکر میکنم که او این کار را بکند؛ حداقل از چوبهدار."
صبح یک روز فوقالعاده شفاف و مطبوع
است. پرندگان بر روی شاخههای سبز درختان و
بوتهها بیغم آواز میخوانند؛ پروانههای رنگین بر روی گلها با تردستی خود را
تاب میدهند. خورشید پاکترین روز را به
ارمغان میآورد.
آیا یک روز جشن است؟ چه ازدحامی در کوچهها! صفهای طولانی فشرده
رهگذران با خوشحالی از میان دروازه موج میزند. دختران بازیگوش برای دوستان شادشان سر تکان میدهند. بازو در بازو آویزان به همدیگر برای خود راه باز میکنند تا زودتر به صحنه برسند. مادران مهربان با این
نگرانی که دیر نرسند کودکان کوچک خود را به بیرون حمل میکنند. همه در یک مسیر میروند. آه مطمئناً یک
جشن ملیست، یک جشن صبحگاهی تابستانی.
نه، هیچچیز از تمام اینها. یک گناهکار بیچاره باید به دار آویخته شود، و
نه هیچچیز دیگری. اما چه اهمیت دارد؟
این یک نمایش مانند تمام نمایشهاست و وانگهی رایگان.
آنها آنجا ایستادهاند و انتظار میکشند؛ غرغر میکنند و با این حال انتظار میکشند. خورشید بالا و
بالاتر صعود میکند؛ گرما آزاردهنده
است؛ و هنوز هیچ تدارکاتی؟ بله، پس چه خواهد شد؟ چه مدت باید ما انتظار بکشیم؟ آیا
این درست است که مردم را چنین احمقانه زود از خانهها خارج سازند و سپس سر ساعت نمایش اعدام را انجام ندهند؟ یک زن چاق آسودهخاطر میخندد: "پُرخوابتر از یک قاتل، آیا نمیتونی وقتی یک چنین جمعیت بزرگی را برای صبحانه دعوت کردهای زودتر از رختخواب بیرون بخزی؟" و جمعیت پاداش
شوخی موفقش را با کف زدن میدهد و چند دقیقهای بیقراری را دور میسازد. پس از آن اما بیقراری دوباره سرزندهتر آغاز میگردد و خود را حتی در
تهدیدات وحشی گسترش میدهد. اما در این وضع
ناگهان شگفتی خود را مخلوط میسازد: چی؟ ... ممکن
نیست! ... خیلی خوب بود حالا بهتر هم شد! ... آه، این قوی است! ... چه میگوئید؟ ... نه،
واقعاً؟ ... بله، واقعاً! جلاد ناپدید شده است؛ هیچجا پیدایش نیست. همچنین هر دو
مرد جوانی که برای او بعنوان گورکن اختصاص داده شده بودند و او باید با عجله به
آنها آموزش میداد هم رفتهاند. بنابراین به دلیل موانع پیش آمده اعدام اجرا نمیگردد!
این چه جلادی بود! شرمآوره! نفرتانگیزه! داوطلبین جلو بیایند!
و بشریت مهربان در حال مسخره کردن، ملامت نمودن و ناسزا گفتن دور میشود.
*
لازم به ذکر نیست که پس از کشف موضوع غایب ماندنِ بدخواهانۀ آقای اسکار زِلیگ
بلافاصله تدارک مناسب گرفته میشود تا از محل نه
چندان دوری جلادِ جدیدی به آنجا بیاورند. پس از چند روز این مرد با خوشحالی میآید، پُر از هیجان صادقانه برای انجام کارش. در همان
لحظهای که او خود را به دادگاه معرفی میکند نگهبان زندان گزارش میآورد که ریشرز امروز صبح زود آرام درگذشته است. آنها او را مُرده یافته
بودند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر