عنکبوت.


<عنکبوت> از هانس هاینس اِوِرس را در آبان سال ۱۳۹۳ ترجمه کرده بودم.

مراسم خاکسپاری من
من سه روز قبل از مرگم یک کارت‌پستال به <دوچرخهسواران سرخ> مینویسم. آه، بله، این داستان را برلینیها هم میخواهند بخوانند! برلینیها با نزاکتند، آنها نمیگویند آسانسور بلکه میگویند لیفت، آنها جِنتلمن‌ها هستند و نه آقایان. و وقتی میخواهند چیزی تهیه کنند، بنابراین مسینجر‌ـ بوی‌ـ اینیستیتوت را خبر میکنند. و از این میشود چنین نتیجه گرفت که این داستان در برلین رخ نداده است، زیرا که من کارت‌پستالم را برای دوچرخهسواران سرخ نوشتم، زیرا که این نام صدای زیبائی به گوش میرساند، و نه به مسینجرـ بویز که کلمه کاملاً زشتیست. مضمون کارتم چنین بود:
"لطفاً، سه روز بعد از دریافت این کارت، ساعت دوازده ظهر، یک تابوت را به گورستان حمل کنید. حضور تمام کارکنان دوچرخهسواران سرخ در این مراسم الزامیست. پول و دستورالعمل بر روی تابوت قرار دارد" سپس نام و آدرس.
دوچرخهسواران سرخ سر ساعت میآیند و رئیسشان هم به همراه آنها آمده بود. تابوت یک جعبه بزرگ و دراز تخم مرغ بود که آنها باید به گورستان میبردند، و من با زحمت زیادی رویش نقاشی کرده و نوشته بودم: "شیشه!" و "شکستنی!" و "احتیاط!"و "به زمین نیندازید!" البته در جعبه کهنه تخممرغ جنازه من قرار داشت، اما من اجازه ندادم که درِ آن را با میخ ببندند، زیرا میخواستم یک جنازه کاملاً زیبا باشم و به این خاطر باید مواظبت میکردم که آیا همه‌چیز درست انجام میگیرد. رئیس دوچرخهسواران ابتدا پولی را که بر روی در تابوت گذاشته بودم برمیدارد و آن را میشمرد. او میگوید: "چهل و پنج دوچرخهسوار سرخ، برای دو ساعت ... ... درست است!"
او پول را داخل جیبش میکند و حالا دستورالعمل را میخواند. سپس میگوید "نه، این شدنی نیست! ... این کار ما نیست." من صدایم را کاملاً کلفت میسازم و از درون تابوت میگویم: "دوچرخهسواران سرخ هر کاری را انجام میدهند!"
رئیس دوچرخهسواران نمیدانست که چه‌کسی آنجا صحبت کرده است، او بینیاش را میخاراند و میگوید: "خوب قبول، قبول!" وجدانش او را شکست میدهد؛ در تمام آگهیهای او به صراحت نوشته شده بود: دوچرخهسواران سرخ هر کاری را انجام میدهند.
یکی از پسران جوان قصد داشت در تابوت را با میخ ببندد، اما رئیس دوچرخهسواران با اشاره به نوشته بلند به او میگوید: "برو کنار! در اینجا به وضوح نوشته شده: در را نباید با میخ بست." این مرد مورد علاقهام واقع میگردد؛ حالا وقتی او کاری را به عهده میگرفت، کوچکترین لغزشی از دستورالعملم که او یک بار دیگر آن را با دقت خواند انجام نمیداد.
او میگوید: "حالا ما یک دعای کوتاه میخوانیم، چه‌کسی از شما یک دعای کوتاه بلد است!"
اما هیچکدام از دوچرخهسواران سرخ دعای کوتاه بلد نبودند.
"آیا کسی دعای بلند بلد است!" اما آنها یک دعای بلند را قطعاً بلد نبودند.
من از درون تابوت با صدای پوکی میگویم: "دوچرخهسواران سرخ هر کاری را انجام میدهند!"
رئیس دوچرخهسواران به اطرافش نگاه میکند ...
او سریع میگوید: "اما البته! فقط این را کم داشتیم که دوچرخهسواران سرخ نتوانند حتی یک دعا بخوانند!" او یکی از کم‌سالترین جوانها را مخاطب قرار میدهد: "فریتس، تو مطمئناً یک دعا بلدی!"پسر جوان میگوید: "من یک دعا بلدم، اما نه منظم."
رئیس دوچرخهسواران حرفش را قطع میکند: "حالا منظم دعا خواندن مهم نیست! ... ... نکته اصلی دعا خواندن است! ... بسیار خوب، دعایت را بخوان ... و همه باید با صدای بلند تکرار کنند!"
فریتس دعا میخواند، و بقیه تا جائیکه میتوانستند با صدای بلند به همراهش فریاد میکشیدند:
"عیسی مهربان، مهمان ما باش
و آنچه به ما بخشیدهای را برکت ده!"
رئیس دوچرخهسواران بطور اغراق‌آمیز تشریفاتی میگوید: "آمین! این یک دعای بسیار عالیست ... آن را برای فرصتهای بعدی در آینده به یاد داشته باشید."
سپس او دستورالعملهایم را مو به مو اجرا میکند. جعبه بزرگ تخم‌مرغ بر روی گاری سه چرخهای که قویترین جوان آن را میکشید قرار داده میشود؛ فریتس باید برای سقوط نکردن در تابوت روی آن مینشست. همه دوچرخهسواران سرخ روی دوچرخههایشان میپرند و تا جائیکه میتوانستند سریع از میان خیابانها میرانند. مردم بخاطر حرکت سریع دوچرخهسواران سرخ خوشحال بودند، و من در تابوتم فکر میکردم که پروازی چنین خوش به گورستان بسیار متفاوتتر از همراه بودن با یک دسته حملکننده سیاهپوش که با حزن وحشتناکی آهسته به سمت گورستان میروند است.
پس از گذشت بیست دقیقه به مقصد میرسیم. همه دوچرخههای خود را کنار دیوار گورستان قرار میدهند، چهار نفر از قویترین آنها تابوتم را با احتیاط بلند میکنند، آقای رئیس دوچرخهسواران به دستورالعمل نگاهی میاندازد و فرمان میدهد: دومین پیچ، هشتمین خیابان، سمت چپ راه اصلی! دست راست! قبر شماره 48678!"
آنها تابوت را در صفی باشکوه به آنجا حمل میکنند.
گور حفر شده بود و چند بیل در توده خاکی فرو رفته بودند. چند نفر از دوچرخهسواران سرخ با احتیاط کامل به درون گودال میخزند و تابوت را داخل گور قرار میدهند. بعد همه به دور قبر حلقه میزنند.
رئیس دوچرخهسواران دستور میدهد: "همه باید یک سیگار روشن کنند." بیشتر آنها سیگار به همراه داشتند، و او به کسانی که نداشتند از پاکت سیگار خودش میدهد.
فریتس میگوید: "اما من هنوز نمیتونم سیگار بکشم. سیگار کشیدن حالمو ..." اما من حرفش را قطع میکنم: "دوچرخهسواران سرخ هر کاری را انجام میدهند!"
رئیس دوچرخهسواران رنجیده خاطر به دسته دوچرخهسواران سرخ خود نگاه میکند و میگوید: "چه کسی اینجا صحبت میکند؟ من هر حرف بی فایدهای را ممنوع میکنم! معلومه که دوچرخهسواران سرخ هر کاری را انجام میدهند! فریتس بیا، این سیگار را بکش! یک دوچرخهسوار سرخ باید بتواند همانطور که خوب دعا میکند خوب هم سیگار بکشد!"
فریتس سیگارش را روشن میکند، و بقیه هم همینطور.
رئیس دوچرخهسواران میگوید: "خوب" و دوباره به دستورالعمل نگاهی میاندازد. "حالا شروع میکنیم به تجلیل از متوفی! ما دسته‌جمعی این بیت را میخوانیم:
دوچرخهسواران سرخ ... ... هر کاری را انجام میدهند!
آنها زندگی میکنند و میمیرند ... ... برای حرفهشان!"
همه با هم طوری میخوانند که پژواک آوازشان در گورستان میپیچد و من هم در تابوتم آنها را همراهی میکردم.
رئیس دوچرخهسواران میگوید حالا نطق مراسم خاکسپاری شروع میگردد و شروع میکند: "ما امروز این افتخار و خوشبختی بزرگ را داریم که برای اولین بار در حرفهمان اجازه داشته باشیم تا کسی را به خانه ابدیت مشایعت کنیم، گرچه از فضائل دیگر متوفی هیچ‌چیز برایمان شناخته شده نیست، اما این واقعیتِ آخرین سفارشات او کافیست که در قلب تمام دوچرخهسواران سرخ سنگ یادبود ماندگاری را بنشاند ... برای دو مارک و چهل و پنج فنیگ در ساعت. به همین دلیل بگذارید همگی با هم بخوانیم: برای شادی روح مشتری با محبت ما ... هورا، هورا، هورا!"
و دوچرخهسواران سرخ فریاد میکشند: "هورا، هورا، هورا!"
در حالیکه من در تابوتم سپاسگزارانه کف میزدم رئیس دوچرخهسواران میگوید: "خیلی خوب، در پایان ترانه محبوب متوفی را میخوانیم:
دختر صهیون، خوشحال باش؛ با شادی فریاد بزن اورشلیم!"
از آن نزدیکی یک ترانه دیگر طنین میاندازد. در سومین پیچ، هشتمین خیایان، سمت چپ راه اصلی یک مراسم خاکسپاری انجام میگرفت. شماره 48679، سمت چپ، درست روبروی من. رئیس مخفی شورای عالی دولت آقای آبرومندی بود که آنجا به خاک سپرده میشد، و بطور وحشتناکی مردم زیادی آنجا بودند: نمایندگان و قضات و افسران و دادستانها، همه آدمهای او. اما آن فقط یک خاکسپاری به سبک قدیمی بود ... بدون دوچرخهسواران سرخ.
رئیس دوچرخهسواران مؤدبانه صبر میکند تا آنها آوازشان را به پایان میرسانند، و سپس دوباره میگوید: "حالا ما ترانه محبوب متوفی را میخوانیم:
دحتر صهیون، خوشحال ... ... ..." اما او نتوانست بیشتر ادامه دهد، در آن سمت یک کشیش چاق با بانگ مهیبی نطقِ مراسم خاکسپاری را آغاز میکند.
رئیس دوچرخهسواران دوباره انتظار میکشد، پنج دقیقه، ده دقیقه ... اما کشیش متوقف نمیگشت ... از این کار او حال من بد میشود. من به خودم میگویم که چنین نطقهائی روند تجزیه آلی را بسیار اساسی تسریع میکنند. چنین به نظر میرسید که رئیس دوچرخهسواران با من همنظر باشد، او به ساعتش نگاه میکرد.
اما کشیش صحبت میکرد و صحبت میکرد.
عاقبت این برای آقای رئیس دوچرخهسواران بیش از حد طولانی میگردد ... ... فقط برای دو ساعت به او پول پرداخت شده بود. او مجدداً فرمان میدهد، و این بار چهل و پنج دوچرخهسوار سرخ با هم شروع به خواندن میکنند: "دحتر صهیون، خوشحال باش!"
کشیش میجنگید و نمیخواست تسلیم شود. اما یک واعظِ صدا کلفت در برابر چهل و پنج دوچرخهسوار سرخ چه میتواند بکند! من با رضایت تشخیص میدهم که جوانان و ایدههای مدرن پیروز میشوند، و اینکه دنیای قدیم مدنی باید شرمزده میدان جنگ را ترک کند: کشیش ساکت میشود.
حالا اما روحانیت هرگز به شکست اقرار نمیکند، آنها هرگز این کار را نمیکنند. کشیش با چند تن از آقایان کلاه سیلندر به سر صحبت میکند، و آنها هم با تعدادی از افراد پلیس صحبت میکنند. پلیسها کلاههای ایمنی خود را بر سر میگذارند و به سمت گور من میآیند و با حرارت با رئیس دوچرخهسواران صحبت میکنند، اما او مقاومت میکند و با خونسردی میگوید: "ما در حال انجام حرفهمان اینجا ایستادهایم."
یکی از پلیسها میپرسد: "آیا دارای مجوزید؟"
رئیس دوچرخهسواران میگوید: "بله!" و دست در جیب میبرد. "بفرمائید! یک مجوز رسمی برای مؤسسهام: دوچرخهسواران سرخ."
پلیس میگوید: "هوم! اما یک مجوز ... ... برای خاکسپاری؟"
رئیس مغرورانه توضیح میدهد: "دوچرخهسواران سرخ هر کاری را انجام میدهند."
من از درون تابوتم بلند میگویم: "براوو! براوو!"
پلیس فریاد میزند: "اینجا کسی حق براوو گفتن را ندارد!" او از دوچرخهسواران سرخ میخواهد که آنجا را ترک کنند، اما رئیس دوچرخهسواران سرخ قبول نمیکند و میگوید هنوز مراسم خاکسپاریای که برایش طبق تعرفه پرداخت گشته کاملاً تمام نشده است. و او مردیست شرافتمند ... و اصل کلی و عالی او انجام دقیق وظیفه میباشد. او پلیسها را بدرستی تحریک میکرد.
من فکر کردم؛ چه آدم زرنگی! حالا جریان به مطبوعات کشیده میشود و تبلیغ مفصلی برای او خواهد شد!
پلیسها فریاد میکشیدند، اما رئیس دوچرخهسواران خیلی بیشتر فریاد میکشید.
سپس آقایان حاضر در مراسم خاکسپاری رئیس مخفی شورای عالی دولت آهسته به سمت گور من میآیند، نمایندگان و قضات و افسران و دادستانها. آخرین نفر کشیش بود.
او دوچرخهسواران سرخ را با کت و کلاه سرخ و سیگار بر لب میبیند. او میگوید: "اَه!" سپس عینک بر چشم مینهد و نوشتههای روی تابوتم را میخواند: "شکستنی!" ــ "به زمین نیندازید!" و با خشم میپرسد: "اینجا چه خبر است؟"
این فریتس کوچک بود که پاسخ وحشتناکی به او میدهد. او هنوز واقعاً قادر به سیگار کشیدن نبود، و سیگار حالش را بد کرده بود. او خود را با حرکتی سریع به جلو خم میکرد، بعد به عقب و دوباره به جلو ... در این وقت فاجعه رخ میدهد ... درست بر روی دامن سیاه خوب آقای کشیش. او ابتدا کاملاً لال شده بود، بعد اما در حالی که همه با دستمالهایشان دامن او را پاک میکردند بر خود مسلط میشود و جدی توضیح میدهد: "این واقعاً از تمام مرزها فراتر میرود. ... من در این کار تحریک افکار عمومی را تشخیص میدهم."
یک آقا با بیست و هفت مدال بر روی کتش با او موافقت میکند: "من هم این کار را تحریک افکار عمومی تشخیص میدهم!"
پلیسها میگویند: "ما هم بنا به وظیفه شغلی خود آن را تحریک افکار عمومی تشخیص میدهیم!"
اما حالا جریان برایم بیش از حد رنگارنگ میگردد، من متوجه میشوم که باید به دوچرخهسواران تحت فشار کمک برسانم. به این دلیل در تابوت را به بالا پرتاب میکنم، از جا بلند میشوم و با عصبانیت فریاد میزنم: "و من، آقایان محترم، من هم حضور ناخوانده شما در مراسم خاکسپاریام را تحریک افکار عمومی میدانم."
کشیش با وحشت به داخل گودال نگاه میکند و با لکنت میگوید ... این ... یک خاکسپاری مسیحیست!"
من میگویم: "خیر، این یک خاکسپاری مدرن است، همراه با دوچرخهسواران سرخ!"
من بر روی تابوتم مینشینم، عینکم را به چشم میگذارم و به آنها نگاه میکنم. من پیژامه بر تن داشتم، اما چون میترسیدم که در گور سردم شود، بنابراین پالتوی پوستم را با خود به همراه برداشته بودم. و این پالتو آقایان را تحت تأثیر قرار داده بود ... وسط تابستان! مطمئناً رئیس مخفی سالخورده شورای عالی دولتشان در آن کنار پالتو بر تن نداشت.
من ادامه میدهم: "زودتر از اینجا دور شوید! پول این گور توسط من پرداخته شده است و به من تعلق دارد. من به معنای واقعی کلمه مُردهام و میتوانم هرطور که خوشم میآید اجازه دفنم را بدهم. بنابراین از اینجا بروید! اینجا در این گودال و در این تابوت من صاحبخانهام و من به شماها توصیه میکنم مرتکب تجاوز به حریم دیگران نشوید."
آقای دارای مدال میگوید: "این یک رسوائیست! این یک رسوائی بی سابقه است!"
سپس آقای دادستان میآید و با تندی به من میگوید: "شما باید به این مسخرهبازی پایان دهید! من شما را به نام قانون دستگیر میکنم! من از پلیسها میخواهم که به وظایفشان عمل کنند!"
پلیسها داخل گور میشوند و پنجههای پهنشان را روی شانهام میگذارند. اما من با خشم به آنها نگاه میکنم و میگویم: "آیا مگر همه شماها احترام به مُرده را از دست دادهاید!"
یک افسر میگوید: "او اصلاً نمرده است! او یک شارلاتان است!"
من میخندم: "که اینطور؟ خواهش میکنم، بفرمائید!" و با این حرف گواهی مرگم را به پلیسها میدهم. "بفرمائید، خودتان آن را ببینید! ... و بعلاوه اگر گواهی دکتر منطقه کافی نیست، بنابراین ... ... بو بکشید، الاغ پیر!"
آقای دارای مدال بینیاش را کمی جلو میآورد. بعد بلند میگوید: "تف بر شیطان!" و خودش را عقب میکشد.
من به او تذکر میدهم: "آقای گرامی، مرز نجابت را حفظ کنید! به یاد داشته باشید که شما کجا هستید! ظهر یک روز داغ از ماه ژوئیه است ... ... من یک جنازهام ... و بنابراین اجازه بد بو بودن را دارم!"
اما دادستان آرام نمیگرفت. او میگوید: "به من اصلاً مربوط نیست، من فقط میبینم که اینجا جرم سختی انجام گرفته است. و این جرم سخت مجازات قضائی دارد! من از پلیسها میخواهم که آقا را داخل تابوت کنند، و از بقیه خواهش میکنم که بدنبالم بیایند!"
پلیسها مرا میگیرند، من تلاش میکردم تا جائیکه میشود از خودم دفاع کنم. اما آنها خیلی قویتر از من بودند، مرا به سرعت در تابوت میاندازند، از گورستان خارج میسازند و به سمت یک گاری میبرند. همه بدنبال ما میآمدند، آقایان سوار درشکه میشوند، و دوچرخهسواران سرخ بر روی دوچرخههایشان میپرند. حتی گورکنها هم آمده بودند؛ من فقط شاد بودم که رئیس مخفی شورای عالی دولت که با مراسم از مد افتاده خاکسپاریاش برایم خیلی مزاحمت ایجاد کرده بود حالا کاملاً تنها و رها گشته آنجا دراز کشیده است. این وضع حتماً باعث عصبانی گشتن این مرد ابله میگردد!
تابوت من بر روی گاری قرار داشت، و پلیس چاق بر روی آن نشسته بود. خدا را شکر میتوانستم از سوراخ بدنه تابوت اندکی به بیرون نگاه کنم. ما با یورتمه رفتن اسبها به سمت شهر برمیگردیم؛ سپس در مقابل دادگاه توقف میکنیم.
دادستان میگوید: "سالن چهل و یک!" و پلیسها مرا در تابوتم به آنجا میبرند، همه با عجله به آن سمت هجوم میآورند.
قاضی دادگاه در میان دو عضو هیئت منصفهاش نشسته بود. آقای دادستان سخنرانی طولانیای میکند؛ او از اینکه بطور ناگهانی جلسه آنها را برهم زده است عذرخواهی میکند و میگوید که جریان مربوط به یک مسئله خیلی فوریست و نمیتوان آن را به بعد موکول کرد. سپس او تمام جریان را تعریف میکند.
او سخنانش را با این حرف به پایان میرساند: "این مرد ادعای مُردن میکند. و همچنین دارای یک گواهی رسمی فوت است."
آقای قاضی دادگاه دستور میدهد که از تابوت خارج شوم و میپرسد: "آیا در میان حضار یک دکتر پیدا میشود!" بلافاصله سه دکتر خود را معرفی میکنند، یک دکتر معمولی، یک افسر پزشک و یک افسر که رئیس تیمارستان استان بود.
آنها مرا معاینه میکنند، اما در حال انجام این کار دستمالهایشان را محکم روی بینی خود نگاه داشته بودند. آنها معاینه سریعی میکنند: "او بدون شک یک جنازه است!"
من با پیروزی میگویم: "من میخواهم از آقای دادستان بخاطر هتک حرمت شکایت کنم!"
قاضی میگوید: "فعلاً شما بعنوان متهم اینجا ایستادهاید!"
من جواب میدهم: "اما نه برای مدت خیلی طولانی آقای عزیز! من در مرحله ... ..."
او حرفم را قطع میکند: "نظم دادگاه را حفظ کنید! من شما را بخاطر بر هم زدن نظم دادگاه جریمه انضباتی میکنم!"
من بلند میگویم: "این چه حرفیست، اجازه بدهید ..."
او فریاد میزند: "ساکت شوید!"
من میگویم: "نه! من ساکت نمیشوم. من بعنوان یک شهروند اهل پروس حق دارم عقیدهام را بصورت شفاهی و کتبی یا نمایش تصویری آزادانه بیان کنم!"
در این وقت او میخندد: "ما اینجا در پروس نیستیم! ... و بعلاوه شما هم دیگر یک پروسی نیستید، بلکه یک جنازهاید!"
"من دیگر یک پروسی نیستم؟"
"نه، نیستید!"
"بنابراین یک پروسیِ مُردهام!"
"و یک پروسیِ مُرده هیچ حقی ندارد، حتی کوچکترین حقی. اما این را باید عقل انسانیتان به شما بگوید!"
من به فکر فرو میروم ... حق واقعاً با این مرد بود. من رنجیده خاطر سکوت میکنم.
قاضی ادامه میدهد: "شما به جرم سنگین تحریک افکار  عمومی، توهین به مقامات دولتی و مقاومت در برابر قوه مجریه اینجا ایستادهاید! آیا حرفی برای اثبات بیگناهیتان دارید!"
من کاملاً افسرده مینالم: "من یک جنازهام."
قاضی ادعا میکند: "این اصلاً هیچ بهانه خوبی نیست. فقط این را کم داشتیم که اجساد و آن هم از نوع اجساد پروسی بتوانند انواع جرمها را بدون مجازات مرتکب گردند! برعکس باید اجساد تلاش کنند که دارای رفتار بسیار آرام و متمدنانهای باشند، آنها باید تا اندازهای برای زندگان یک مثال درخشان تمام فضائل مدنی باشند. اما باید برای شما بعنوان یک پروسیِ پیشین این ضربالمثل آشنا باشد که آرامش اولین وظیفه مدنیست! و این در درجه اول برای به اصطلاح جنازهها صدق میکند. این مورد اتهام که یک فرد فوت شده خشمگین شود تقریباً بیسابقه است، و برای من، صادقانه بگویم، در تمام سالهای انجام کارم اصلاً چنین موردی پیش نیامده است. ... آیا شما دارای سوء پیشینهاید؟"
من اعتراف میکنم: "بله، هفده بار. بخاطر توهین، بخاطر دوئل، بخاطر انتشار نوشتههای ناپسند ... و بعلاوه بخاطر تمام جرمهائی که من برایشان حالا اینجا ایستادهام!"
او تأکید میکند: "تکرار جرم! و به نظر میآید که هنوز هم قصد آرام شدن را نداشته باشید!"
من با لکنت میگویم: "من همیشه بیگناه بودهام."
قاضی تمسخرکنان میگوید: "همیشه بیگناه! من میتوانم تصورش را بکنم. ... آیا حالا به جرم خود اعتراف میکنید؟ یا میخواهید که من از شهود سؤال کنم!"
در این وقت من عصبانی میشوم: "همه اینها برایم کاملاً بیتفاوتند، راحتم بگذارید! من یک جنازهام، و شما یک ابلهید، و تمام شهود شما هم ابلهند!"
قاضی بدنبال هوا برای تنفس میگشت، اما قبل از آنکه بتواند یک کلمه بگوید دادستان از جا برمیخیزد: "من درخواست میکنم که متهم برای تعیین وضعیت روانی خود مدت شش هفته به تیمارستان استان منتقل گردد!"
در این وقت افسر رئیس این مؤسسه سریع جلو میآید و توضیح میدهد: "بیمارستان روانی استان نگهداری به مدت شش هفته متهم را تحت چنین شرایطی باید رد کند، من به هیچوجه نمیتوانم ضمانت بدهم که او شش هفته دوام بیاورد و نپوسد!"
مکث کوتاهی برقرار میگردد؛ سپس یکی از اعضای هیئت منصفه میپرسد: "بله ... اما پس باید با او چه کنیم؟"
قاضی میگوید: "ما او را به جریمه نقدی محکوم میکنیم!"
من توضیح میدهم: "این به شما هیچ کمکی نخواهد کرد. من مُردهام و حالا هم مانند زمان زنده بودنم پولی ندارم. آخرین پول نقدم را برای یک مراسم تشییع جنازه درخور انسان خرج کردم!" ... رئیس دوچرخهسواران سرخ برایم تعظیم میکند.
دادستان میگوید: "بنابراین باید او را به دلیل قادر نبودن پرداخت جریمه به زندان بیندازیم!"
قاضی پاسخ میدهد: "اما اداره زندان هم مانند بیمارستانِ روانی استان از پذیرفتن یک جنازه خودداری خواهد کرد!" او کاملاً افسرده بود.
من فکر میکردم حالا میتوانم پیروزیم را جشن بگیرم که ناگهان کشیش از جا بلند میشود و میگوید: "آقایان، به من اجازه دهید که یک پیشنهاد بدهم! من فکر میکنم بهترین کار این باشد که ما جسد متهم را به روش مسیحی به خاک بسپاریم ... ..."
من وحشیانه فریاد میزنم: "من نمیخواهم به روش مسیحی خاک شوم!"
اما کشیش اصلاً به من توجهی نمیکرد ... "بنابراین به روش مسیحی ... و یک خاکسپاری خوب مدنی!" او ادامه میدهد: "من فکر میکنم که این کار از یک طرف رأفت و منزلت دادگاه را به مردم نشان میدهد و از سوی دیگر اما در روح تأسفبار آقای متهم تا اندازهای مانند جریمه اثر میکند. من فکر میکنم که جنازه به این نحو دفن گشتهای در آینده کاملاً آرام و ساکت رفتار خواهد کرد و به این ترتیب به مقامات بالا دیگر هیچگونه دلیلی برای مداخله اجباری نخواهد داد."
آقای قاضی سرش را تکان میدهد: "بسیار عالی! بسیار عالی!" و دادستان سرش را تکان میدهد و دو عضو هیئت منصفه سرشان را تکان میدهند ... همه سرهای خود را تکان میدهند.
من فریاد میکشم، خشمگین میگردم، و در اوج ناامیدی به رئیس دوچرخهسواران متوصل میشوم. اما او شانه‎‌هایش را بالا میاندازد و میگوید: "من خیلی متأسفم، به ما فقط برای دو ساعت پول پرداخت گشته و دو ساعت به پایان رسیده است. ... دوچرخهسواران سرخ هر کاری را انجام میدهند ... ... این اصل اولیه کسب و کار ماست. اما ... فقط در برابر پرداخت پول!"
هیچکس با من همدردی نمیکرد.
من تا حد امکان مقاومت کردم ... اما خیلی سریع شکستم میدهند. آنها مرا در یک تابوت سیاه میگذارند و به بیرون حمل میکنند. و کشیش برای مراسم خاکسپاریام نطقی (مجانی) میکند. من نمیدانم که او چه میگفت، من گوشهایم را گرفته بودم ...
خشونت وحشیانه پیروز گشت. ... حالا برایم چه فایدهای دارد که من هر بار وقتی یک دادستان یا قاضی از آنجا عبور میکند سه بار به دور خود میچرخم؟
 
عنکبوت
هنگامیکه دانشجوی پزشکی ریچارد براکمونت تصمیم میگیرد در اتاق شماره هفت هتل کوچک استیونز در خیابان آلفرد استیونس شماره 6 ساکن شود، در سه جمعه متوالی سه نفر خود را از پنجره این اتاق حلق‌آویز کرده بودند.
اولین نفر یک تاجر سوئیسی بود. جسد او را ابتدا در شب شنبه پیدا میکنند؛ دکتر تشخیص میدهد که مرگ باید بین ساعت پنج و شش بعد از ظهر عصر جمعه رخ داده باشد. جسد به قلاب قویای که میان پنجره کوبیده شده و بعنوان جالباسی استفاده میگشت آویزان بود. پنجره بسته بود، فرد مُرده بعنوان طنابِ دار از ریسمان پرده استفاده کرده بود. از آنجا که پنجره دارای ارتفاع کمی بود بنابراین پاها تقریباً تا زانو بر روی زمین قرار داشتند؛ فرد خودکشی کننده باید برای انجام منظورش انرژی زیادی به کار برده باشد. همچنین کشف میشود که او دارای چهار فرزند است، از موقعیت کاملاً امن اقتصادی در زندگی برخوردار بوده و شخصیتی تقریباً همیشه شاد داشته است، نه نوشتهای که به خودکشیاش اشاره کند پیدا گشت و نه وصیتنامهای؛ همچنین او هرگز به هیچ یک از آشنایانش سخنی از چنین تصمیمی نگفته بود.
دومین اتفاق هم تفاوت چندانی با اولین خودکشی نداشت. کارل کراوزه بعنوان آرتیست دوچرخهسوار در سیرک مدرانو که در نزدیک هتل قرار داشت مشغول به کار بود، دو روز بعد در اتاق شماره هفت اقامت میکند. هنگامیکه او در جمعه بعد برای اجراء برنامه در سیرک حاضر نگشت، مدیر مستخدمِ سیرک را به هتل میفرستد؛ مستخدم او را در اتاق که درش قفل نشده بود به قلاب پنجره حلق‌آویز مییابد، در اصل با شرایطی کاملاً یکسان با اولین خودکشی. اسرار آمیز بودن این خودکشی دست کمی از خودکشی اول نداشت؛ آرتیستِ محبوب حقوق بالائی دریافت میکرد، یک مرد بیست و پنج سالۀ جوانی که بطور کمال از زندگیش لذت میبرد. این بار هم هیچ نوشتهای بدست نیامد، هیچ اشاره پیچیدهای به دوستان. تنها بازمانده یک مادر پیر بود که پسرش اول هر ماه برای او دویست مارک برای امرار معاش میفرستاد.
برای خانم دوبونت صاحب هتل کوچک و ارزانی که مشتریانش تقریباً فقط از اعضای واریته موماتر که در آن نزدیکی واقع شده بود تشکیل میگشت، دومین مرگ اسرار آمیز در آن اتاق عواقب بسیار ناگواری در پی داشت. حتی تعدادی از مهمانانش هتل را ترک کرده بودند، و مشتریانِ همیشگی نیز دیگر به آنجا نیامدند. او به کمیسر منطقۀ نُه که شخصاً با او دوستی داشت مراجعه میکند و کمیسر به او قول میدهد تا جائیکه در توان دارد به او کمک کند. بنابراین نه تنها با جدیت بیشتری به تحقیق در باره علت خودکشی دو مهمان هتل میپردازد، بلکه یک کارآگاه هم در اختیارش میگذارد که در اتاق اسرار آمیز اقامت میکند. این کارآگاه چارلزـ ماریا شومی نام داشت که خود را داوطلبانه برای این مأموریت معرفی کرده بود. یک مارسوآنی قدیمی،  یک پیاده‌نظام ردۀ دریائی با یازده سال سابقه خدمت، که در تونکین و اَنام شبهای بسیاری را به تنهائی در پست نگهبانی گذرانده، و به برخی از دزدان دریائی با شلیک پُر طراوت تفنگش خوشامد گفته و آنها را به گریز واداشته است، بنابراین چنین به نظر میآمد که او برای دیدن ارواحی که تمام خیابان آلفرد استیونس از آنها تعریف میکرد مناسب باشد. به این ترتیب او در غروب روز یکشنبه در اتاق مورد بحث اقامت میکند و پس از خوردن غذائی مفصل و نوشیدنیِ اهدائی خانم دوبونت با رضایت به خواب میرود.
کارآگاه شومی صبحها و غروبها برای گزارش دادن به اداره پلیس میرفت. این گزارش در روزهای اول محدود به این توضیح میگشت که او متوجه کوچکترین چیزی نگشته است. اما او در غروب چهارشنبه اظهار میدارد که فکر میکند سرنخی بدست آورده باشد. او در پاسخ به اسرار در بیشتر تعریف کردن خواهش میکند که فعلاً اجازه سکوت داشته باشد؛ و میگوید فعلاً مطمئن نیست آنچه را که فکر میکند کشف کرده است واقعاً با مرگ آن دو نفر در ارتباط باشد. و او از اینکه آبرویش برود و بعد مسخرهاش کنند بسیار میترسد. خروجش از اداره پلیس در روز پنجشنبه کمی متزلزل بود و همچنین جدیتر؛ اما دوباره چیزی برای گزارش دادن نداشت. او صبح روز جمعه تا اندازهای هیجانزده بود، او نیمه‌جدی و نیمه‌شوخی با خنده گفت که در هرصورت این پنجره نیروی جاذبه عجیبی دارد. اما بر اعتقادش که این با آن دو خودکشی ابداً در ارتباط نمیباشد باقیماند و گفت اگر بیشتر از این حرف بزند فقط او را مسخره خواهند کرد. او غروب جمعه آن روز دیگر به اداره پلیس نرفت: او را به قلاب پنجره حلق آویز یافتند.
همچنین در اینجا هم شواهد تا کوچکترین جزئیات شبیه به دو مورد خودکشی دیگر بود: پاها بر روی کف اتاق آویزان بودند و از ریسمانِ پرده بعنوان طنابِ دار استفاده شده بود. پنجره بسته بود، درِ اتاق قفل نبود؛ مرگ در ساعت شش بعد از ظهر اتفاق افتاده بود. دهان مُرده کاملاً باز و زبان از آن به بیرون آویزان بود.
این سومین مرگ در اتاق شماره هفت باعث گشت که در همان روز تمام مهمانها هتل استیونز را ترک کنند، به استثنای یک دبیر آلمانی ساکن اتاق شماره شانزده که از فرصت استفاده کرده و یک سوم از کرایه اتاق میکاهد. برای خانم دوبونت آمدن مَری گاردن ستاره اُپرا کمیک با ماشین رنو در روز بعد و خریداری ریسمان سرخ رنگ پرده از او به قیمت دویست فرانکن دلداری کوچکی بود. زیرا که این موضوع برایش شانس آورد و در روزنامهها منعکس گشت.
اگر این جریان در تابستان اتفاق میافتاد، مثلاً در ماه ژوئیه یا اوت، بنابراین خانم دوبونت میتوانست احتمالاً سه برابر آن پول را برای ریسمان پردهاش دریافت کند؛ سپس روزنامهها قطعاً هفتههای متوالی ستونهایشان را با این موضوع پُر میساختند. اما حالا، درست در وسط فصل انتخابات، اوضاع مراکش، ایران، سقوط بانک در نیویورک، و روزنامهنگاران واقعاً نمیدانستند که برای درج ماجرای سه خودکشی از کجا باید محلی در روزنامه پیدا کنند. نتیجه این میشود که از ماجرای هتل استیونز در واقع کمتر از آنچه سزاوار بود صحبت میگردد، و دیگر اینکه گزارشها مختصر و کوتاه بودند، اغلب روزنامهها گزارشاتِ پلیس را درج میکردند و تقریباً در آنها دست به مبالغه نمیزدند.
این گزارشات تنها مطالبی بودند که دانشجوی پزشکی ریچارد براکمونت از جریان سه خودکشی میدانست. یک واقعیت کوچک دیگر را او اما نمیدانست؛ این واقعیت چنان ناچیز به نظر میآمد که نه کمیسر و نه هیچ یک از شاهدان عینی چیزی از آن در برابر خبرنگاران ذکر نکردند. و ابتدا دیرتر، پس از ماجراجوئی دانشجو آن را دوباره به یاد آوردند. آن واقعیت کوچک این بود: زمانیکه پلیسها جسد همکارشان چارلزـ ماریا شومی را از قلاب برمیداشتند، از دهان باز مرده یک عنکبوتِ بزرگ سیاه خارج گشت. مستخدم هتل او را با انگشت گرفت و هنگام بیرون بردن آن گفت: "لعنت بر شیطان، دوباره یک چنین جانوری!" سپس او در حین تحقیقات بیشتر در ارتباط با براکمونت شهادت میدهد که وقتی جسدِ تاجرِ سوئیسی را برمیداشتند او بر روی شانه وی یک عنکبوت شبیه به این عنکبوت را در حال فرار دیده بوده است. اما ریچارد براکمونت از این جریان کاملاً بی‌اطلاع بود.
او ابتدا دو هفته پس از وقوع آخرین خودکشی در روز یکشنبه ساکن آن اتاق شده بود. او روزانه آنچه را که در آنجا میدید مو به مو در دفتر خاطراتش ثبت میکرد.
 
دفتر خاطرات ریچارد براکمونت، دانشجوی پزشکی
دوشنبه 28 فوریه
من دیشب در این اتاق نقل مکان کردم. من دو چمدانم را گشودم و کمی اتاق را تزئین کردم، سپس برای خواب به رختخواب رفتم. من بسیار عالی خوابیدم؛ ساعت نُه بود که ضربهای به در اتاق خورد و مرا بیدار ساخت. خانم صاحب هتل خودش برایم صبحانه را آورده بود، احتمالاً او خیلی نگران من است، این را میشود از تخممرغها، از ژامبون و از قهوه بسیار عالیای که برایم آورده است متوجه گشت. من خود را شستم و لباس پوشیدم، بعد مرتب کردنِ اتاق توسط مستخدم هتل را تماشا کردم. در این حال پیپم را میکشیدم.
خب، حالا من اینجا هستم. من خیلی خوب میدانم که جریان خطرناک است، اما من همچنین میدانم که اگر موفق به حل این معما شوم روزگارم جور خواهد گشت. و گرچه زمانی پاریس ارزش عبادت کردن داشت ... با این حال اما امروز دیگر نمیتوان ارزان برنده آن گشت ... بنابراین میتوانم زندگی اندکم را برای آن به خطر اندازم. در اینجا یک شانس وجود دارد ... بسیار خوب، من میخواهم آن را آزمایش کنم.
از این گذشته، دیگران هم برای کشف این معما به اندازه کافی باهوش بودند. بیشتر از بیست و هفت نفر تلاش کردند که اتاق را بدست آورند؛ یکبار در اداره پلیس، یکبار مستقیم نزد خانم هتلدار، و سه زن هم در میانشان بود. بنابراین به اندازه کافی رقیب آنجا بود؛ احتمالاً شیطانهای فقیری مانند من بودند.
اما من این کار را بدست آوردم. چرا؟ آه، احتمالاً من تنها کسی بودم که توانست با یک <ایده> پلیس زیرک را راضی کند. یک ایده عالی! البته آن فقط یک بلوف بود.
این گزارشات برای پلیس هم در نظر گرفته شدهاند. و باعث سرگرمی من است که از همین ابتدا به آقایان بگویم که من آنها را گول زدهام. اگر کمیسر عاقل باشد خواهد گفت: "هوم، اتفاقاً براکمونت به این خاطر مناسب به نظر میرسد!" ... بعلاوه برایم آنچه که او بعداً خواهد گفت کاملاً بیتفاوت است. حالا من اینجا نشستهام. و به نظرم میرسد این فال خوبیست که من فعالیتم را با بلوف زدن به آقایان شروع کردهام.
من هم در ابتدا نزد خانم دوبونت بودم، او مرا به اداره پلیس فرستاد. یک هفته تمام آنجا هر روز ول میگشتم، همیشه به پیشنهادم <فکر میشد> و همیشه به من میگفتند که باید فردا دوباره بیایم. اکثرِ رقیبانم ناامید شده بودند، احتمالاً بجای ساعتها انتظار در اتاق کپک‌زده اداره پلیس کار بهتری در پیش داشتند؛ کمیسر بخاطر سرسختی کردنم بسیار عصبانی بود. عاقبت صریح به من گفت که دوباره آمدن من سودی ندارد. او از من و بقیه بخاطر نیت خیرمان سپاسگزار است، اما آنها به نیروهای غیر متخصص و آماتور مطلقاً نیاز ندارند. و اگر که من یک نقشه استادانه عملیاتی نداشته باشم ...
در این وقت به او گفتم که دارای یک نقشه عملیاتی هستم. البته من دارای هیچ نقشهای نبودم و نمیتوانستم کلمهای از آن را برایش توضیح دهم. اما من به او گفتم که نقشهام را که نقشهای خوب اما خطرناک است و احتمالاً میتواند دچار همان عاقبتی شود که فعالیت کارآگاه به آن منجر گشت وقتی برایش تعریف خواهم کرد که او قول شرف بدهد خودش رسماً آن را انجام خواهد داد. او به این خاطر از من تشکر کرد و گفت که برای چنین کاری قطعاً وقت ندارد. اما وقتی از من پرسید که آیا نمیخواهم حداقل اشاره کوچکی از نقشهام کنم، فهمیدم که دست بالا را دارم ...
و من این کار را کردم. من برایش مطلقاً مهمل شکوفائی تعریف کردم، داستانی که خودم هم یک ثانیه قبلش ابداً از آن اطلاعی نداشتم؛ من اصلاً نمیدانم از کجا این فکر عجیب و غریب به ذهنم رسید. من به او گفتم که در میان تمام ساعتهای هفته ساعتی وجود دارد که تأثیر اسرارآمیزی دارد. این ساعتیست که عیسی مسیح از گورش ناپدید گشته است، تا در ساعت شش شب از آخرین روز هفته یهودی سقوط کند و به جهنم برود. و او باید به یاد بیاورد که هر سه خودکشی در این ساعت از شب جمعه بین ساعت پنج و شش به وقوع پیوستهاند. حالا بیشتر از این نمیتوانم بگویم، اما او را به کتاب وحی یوحنا رجوع میدهم.
کمیسر به خود چهرهای میگیرد که انگار از آن چیزی میفهمد، تشکر و سفارش میکند که غروب دوباره به آنجا بروم. من به موقع در دفتر کارش بودم؛ روبرویش بر روی میز تورات عهد جدید قرار داشت. من هم در این بین مانند او آن را مطالعه کرده بودم؛ قسمت وحی را کاملاً خوانده بودم و ... یک هجا هم از آن نفهمیدم. شاید کمیسر باهوشتر از من بود، در هرحال گفت که او با وجود اشارات بسیار مبهمم فکر میکند که مسیر فکر من را درک میکند. و اینکه او آماده است به درخواستهایم پاسخ مثبت دهد و به هر نحوی که شده از آنها بهرهبرداری کند.
من باید اذعان کنم که او در واقع برایم بسیار مفید واقع گشت. او با صاحب هتل توافق کرد که در طول مدت اقامتم در هتل همه‌چیز برایم رایگان باشد. او یک طپانچه عالی و یک سوت پلیس به من داد و به پلیسهای نگهبان دستور داد که تا حد امکان بیشتر در خیابان کوچک آلفرد استیونس تردد کنند و به محض کوچکترین علامتی از طرف من داخل خانه شوند.  نکته اصلی اما این است که او دستور داد تا یک تلفن که توسط آن من در ارتباط مستقیم با اداره پلیس بودم روی میز اتاقم قرار دهند، از آنجائیکه اداره پلیس چهار دقیقه بیشتر تا آنجا فاصله ندارد، بنابراین من میتوانم هر لحظه انتظار سریعترین کمکها را داشته باشم. با تمام اینها اما من درست نمیفهمم که باید از چه‌چیزی وحشت داشته باشم.
 
سهشنبه 1 مارس
هیچ اتفاقی نیفتاده است، نه دیروز و نه امروز. خانم دوبونت یک ریسمان تازه از اتاق دیگری که به اندازه کافی خالی مانده است آورد. او از هر فرصتی استفاده میکند که به دیدنم بیاید؛ هر بار چیزی با خود میآورد. من گذاشتم که او تک تکِ جزئیات حادثه را یک بار دیگر برایم تعریف کند، اما هیچ‌چیز تازهای دستگیرم نشد. او در ارتباط با دلایل خودکشی نظر شخصی خودش را دارد. مثلاً فکر میکند که شکست در عشق علت خودکشی آرتیست سیرک بوده است؛ هنگامیکه آرتیست سال قبل در هتل او بود، اغلب یک بانوی جوان به دیدارش میآمده، اما این بار چنین نبود. البته خانم دوبونت نمیدانست چه‌چیزی آقای تاجر سوئیسی را به تصمیم خودکشی واداشته ... آدم که نمیتواند همه‌چیز را بداند. اما افسر پلیس بطور حتم فقط بخاطر عصبانی کردن او دست به خودکشی زده است.
من باید بگویم که این توضیحات خانم دوبونوت کمی ضعیفند. اما من به او اجازه صحبت کردن دادم؛ لااقل یکنواختی را برایم از بین میبرد.
 
پنجشنبه 3 مارس
هنوز هم هیچ‌چیز. کمیسر در روز چند بار تلفن میکند، سپس من به او میگویم که حالِ من خیلی خوب است؛ ظاهراً این خبر او را کاملاً راضی نمیسازد. من کتابهای پزشکیام را از چمدان بیرون آوردهام و آنها را مطالعه میکنم؛ بنابراین حبسِ داوطلبانهام دارای یک هدف است.
 
جمعه، 4 مارس. ساعت دو بعد از ظهر
من نهار را با اشتهای کامل خوردم؛ هتلدار به همراه نهار نیم بطر شامپاین آورد؛ آخرین وعده غذایِ واقعاً عالیای بود. من در چشم خانم هتلدار بعنوان کسی که سه چهارمش مُرده است دیده میشوم. قبل از ترک کردن اتاقم در حال گریه از من خواست همراه او بروم؛ احتمالاً میترسید که من هم خود را دار بزنم، البته <برای عصبانی ساختن او>.
من ریسمان پرده را دقیق تماشا کردم. بنابراین باید خودم را بزودی با آن دار بزنم! هوم، من اما میل کمی به این کار احساس میکنم. ریسمان برای این کار سخت و خشن بود و خیلی بد حلقه میشود، آدم باید یک اراده خیلی خوبی داشته باشد تا بتواند کار آن سه نفر را تقلید کند. حالا من کنار میزم نشستهام، سمت چپ میز تلفن قرار دارد، سمت راست طپانچه. اصلاً ترسی ندارم، اما کنجکاوم.
 
ساعت شش شب
هیچ‌چیز اتفاق نیفتاده است، نزدیک بود بنویسم متأسفانه! ساعت سرنوشت ساز آمد و رفت ... و این ساعت مانند بقیه ساعات بود. البته نمیتوانم انکار کنم که من گاهی نیاز خاصی به سمت پنجره رفتن احساس میکردم ... اوه بله، اما به دلیل دیگری! کمیسر بین ساعت پنج و شش حداقل ده بار تلفن کرد، او هم مانند من بیتاب بود. اما خانم دوبونت خرسند است: یک هفته کسی بدون آنکه خود را حلق آویز کند در اتاق شماره هفت زندگی کرده. چیزی افسانهای!
 
دوشنبه، 7 مارس
من حالا مطمئنم که هیچ‌چیز کشف نخواهم کرد و به این باور تمایل دارم که یک تصادف عجیب و غریب باعث خودکشی آنها بوده است. من از کمیسر خواستم که دوباره در هر سه مورد پژوهش کند، من اطمینان دارم که در نهایت دلایل کشف خواهند گشت ... آنچه به من مربوط میشود، تا جائیکه امکان دارد اینجا خواهم ماند. البته در اینجا پاریس را تسخیر نخواهم کرد، اما من در اینجا رایگان زندگی میکنم و بدرستی میچرم. در عین حال سخت هم مطالعه میکنم، من کاملاً متوجه میشوم که چطور سرحال آمدهام. و در نهایت دو دلیل دارم که مرا اینجا نگه میدارد.
 
چهارشنبه، 9 مارس
من یک قدم به پیش آمدم. کلاریموند ...
آه، من از کلاریموند هنوز هیچ‌چیز تعریف نکردهام. بسیار خوب ... او سومین دلیلِ ماندن من در اینجاست، و بخاطر اوست که من در آن ساعت اسرارآمیز مایل به کنار پنجره رفتن بودم ... اما قطعاً نه بخاطر حلق‌آویز کردن خود. کلاریموند ... چرا من او را چنین مینامم؟
من نمیدانم که او چه اسمی دارد، اما حس میکنم که باید او را کلاریموند بنامم. و من مایلم شرط ببندم اگر که من یک بار نامش را از او سؤال کنم او واقعاً چنین نامیده میگردد.
من همان روزهای اول متوجه کلاریموند شدم. او در آن سمت خیابان بسیار باریک زندگی میکند و پنجرهاش درست روبروی پنجره اتاق من قرار دارد. او آنجا در پشت پرده مینشیند. بعلاوه من باید بگویم که او زودتر مرا زیر نظر داشت و بطور وضوح علاقهاش به من را نشان داده بود. جای تعجب نیست، تمام خیابان میداند که من در اینجا زندگی میکنم و به چه خاطر، برای این کار خانم دوبونت تلاش کرده بود.
من واقعاً آدم زیاد طبیعت پیشهای نیستم و روابط من با زن همیشه بسیار اندک بوده است. وقتی آدم از وِردَن برای تحصیل پزشکی به پاریس میآید، و در این حال پولش به اندازهایست که فقط میتواند هر سه روز یک بار سیر غذا بخورد، بعد آدم چیزهای دیگری بجز عاشقی برای فکر کردن دارد. بنابراین من تجربه زیادی ندارم و شاید این جریان را تا اندازهای احمقانه شروع کرده باشم. در هرحال من از او خوشم میآید، همانطور که او از من خوشش میآید.
در ابتدا اصلاً این فکر به ذهنم خطور نکرد که فرد روبروئیم را در نوعی از رابطه با خودم مجسم کنم. من فقط با خودم فکر کردم، حالا که من در حال حاضر بخاطر مشاهده کردن اینجا هستم و بجز آن هیچ‌چیز دیگری برای اکتشاف ندارم، بنابراین میتوانم فرد روبرویم را زیر نظر بگیرم. آدم نمیتواند تمام طول روز بنشیند و کتاب مطالعه کند. به این ترتیب متوجه شدم که کلاریموند ظاهراً به تنهائی ساکن طبقه کوچک است. این طبقه سه پنجره دارد، اما او فقط کنار پنجرهای مینشیند که روبروی من قرار دارد؛ او آنجا مینشیند و توسط یک چرخ‌نخریسی کوچک قدیمی نخ میریسد. من چنین چرخ‌نخریسی را یک بار در نزد مادربزرگم دیدم؛ اما او از آن هرگز استفاده نکرد، آن را فقط از خویشاوندِ دوری به ارث برده بود. من اصلاً نمیدانستم که امروزه هنوز با آن کار میکنند. بعلاوه چرخ‌ریسندگی کلاریموند کاملاً کوچک بود، وسیلهای خوب، سفید و ظاهراً ساخته شده از عاج؛ باید نخی که میریسد بسیار ظریف باشد. او تمام طول روز را پشت پرده مینشیند و بیوقفه نخ میریسد، ابتدا وقتی هوا تاریک میشود دست از کار میکشد. البته در این روزهای مهآلود هوا در این خیابان باریک خیلی زود تاریک میشود، ساعت پنج بعد از ظهر زیباترین هوای گرگ و میش را داریم. من هرگز نور در اتاقش ندیدهام.
او چگونه به نظر میرسد ... بله، من این را به خوبی نمیدانم. او موی فرفری سیاه رنگ و تقریباً رنگی پریده دارد. بینیاش باریک است و کوچک و لبههای آن تکان میخورند. لبهایش بیرنگ است، و به نظرم میرسد که دندانهای کوچکش مانند حیوانات شکاری نوک تیزند. پلکهایش سایه عمیقی میاندازند، اما وقتی او آنها را میگشاید چشمان سیاه و درشتش میدرخشند. اما من تمام اینها را بیشتر حس میکنم تا اینکه واقعاً بدانم. شناختن دقیق چیزی از پشت پرده سخت است.
یک چیز دیگر: او همیشه یک لباس بسته سیاه رنگ میپوشد که لکههای بزرگ بنفش رنگی بر روی آن نقش بستهاند. و همیشه دستکش بلندی دستش کرده است. احتمالاً به این خاطر که هنگام کار به دستهایش آسیب نرسد. به نظر عجیب میرسد که چطور انگشتان سیاه باریکش، سریع، ظاهراً درهم، نخها را برمیدارند و میکِشند ... واقعاً، تقریباً مانند پاهای حشرات خزنده.
روابط ما با یکدیگر! در واقع حالا بسیار سطحیاند، و در عین حال چنین به نظرم میرسد که آنها خیلی عمیقتر قرار دارند. ماجرا اینطور آغاز گشت که او به سمت پنجره من نگاه کرد ...  و من به سمت پنجره او. او مرا زیر نظر داشت ... و من او را. و سپس باید که خیلی مورد علاقهاش واقع شده باشم، زیرا یک روز، همینطور که من دوباره به او نگاه میکردم او لبخند زد، البته من هم لبخند زدم. به این نحو چند روز گذشت، ما مدام بیشتر و بیشتر به هم لبخند میزدیم. سپس ساعتها تصمیم میگرفتم که به او سلام کنم؛ من بدرستی نمیدانم که چه‌چیز مرا همیشه از این کار بازمیداشت.
امروز بعد از ظهر عاقبت آن را انجام دادم. و کلاریموند جواب سلامم را داد. البته فقط کاملاً بی‌سر و صدا، اما من آن را به خوبی دیدم، دیدم که چطور سرش را تکان داد.
 
پنجشنبه، 10 مارس
دیروز مدت درازی بیدار ماندم و کتابهایم را مطالعه کردم. من نمیتوانم بگویم که زیاد مطالعه کردم: من قصری خیالی ساختم و از کلاریموند خواب دیدم. من تا اواخر صبح ناآرام خوابیدم. وقتی به کنار پنجره رفتم کلاریموند آنجا نشسته بود. سلام دادم و او دوباره سرش را تکان داد. او لبخند زد و مدتی طولانی تماشایم کرد.
من میخواستم به کار مشغول شوم، اما به آرامش دست نمییافتم. من کنار پنجره نشستم و به او خیره شدم. در این وقت دیدم که او هم دستش را روی زانویش گذاشت. من توسط ریسمان پرده سفید را کنار کشیدم و ... تقریباً در همان لحظه ... او هم همین کار را انجام میدهد. ما هر دو میخندیم و به همدیگر نگاه میکنیم.
فکر کنم احتمالاً یکساعت همانطور نشستیم. سپس او شروع به بافتن پارچه کرد.
 
شنبه، 12 مارس
این روزها به این ترتیب میگذرند: من میخورم و مینوشم، من کنار میز کار مینشینم، سپس پیپم را روشن میکنم و شروع به خواندن کتاب میکنم. اما من هیچ هجائی را نمیخوانم. من مدام سعی میکنم، اما من از قبل میدانم که تلاشم به نتیجه نخواهد رسید. سپس به سمت پنجره میروم. من سلام میدهم، کلاریموند تشکر میکند. ما لبخند میزنیم و به همدیگر خیره میشویم، ساعتها.
من بعد از ظهر دیروز رأس ساعت شش کمی مضطرب بودم. هوا خیلی زود تاریک شد و من احساس ترس خاصی میکردم. من کنار میز کارم نشسته بودم و انتظار میکشیدم. اصرار تقریباً شکستناپذیری برای رفتن به سمت پنجره احساس میکردم ... البته نه بخاطر حلق‌آویز کردن خود، بلکه برای دیدن کلاریموند. من از جا میجهم و خود را پشت پرده قرار میدهم. به نظرم چنین میرسید که انگار هرگز او را شفافتر ندیدهام. با وجود تاریک بودن هوا مشغول ریسندگیست، اما چشمهایش سمت من بود و مرا تماشا میکرد. من یک راحتی عجیب و ترسی کاملاً آرام احساس میکردم.
در این لحظه زنگ تلفن به صدا میآید. من از کمیسر ابله که با سؤالات احمقانهاش رویایم را پاره کرده بود عصبانی بودم.
امروز صبح کمیسر همراه با خانم دوبونت به دیدارم آمد. خانم دوبونت به اندازه کافی از کارم و از اینکه من پس از دو هفته زندگی در اتاق شماره هفت هنوز زندهام راضی بود. کمیسر اما بدنبال نتایج است. من اشاره به نکات مرموزی کردم، گفتم که چیز بسیار عجیب و غریبی را ردگیری کردهام؛ الاغ همه این حرفها را باور کرد. در هرصورت من میتوانم هنوز هفتهها اینجا بمانم ... و این تنها آرزوی من است. نه بخاطر غذاهای خانم دوبونت و پیشخدمت ... خدای من، چه سریع برای کسی که همیشه سیر است غذا بیتفاوت میگردد! ... بلکه فقط بخاطر پنجرهاش که او از آن متنفر است و میهراسد، پنجرهای که من بسیار دوستش دارم، پنجرهای که به من کلاریموند را نشان میدهد.
وقتی لامپ را روشن میکنم دیگر او را نمیبینم. من چشمم را برای دیدن اینکه آیا او از خانه خارج میشود خسته کردهام، اما من هرگز ندیدم که حتی یک قدم در خیابان بگذارد. من یک صندلی راحتی بزرگ دارم و یک آباژور که نور سرپوش سبز رنگش مرا گرم میسازد. کمیسر برایم یک پاکت بزرگ تنباکو آورده است، من هرگز چنین تنباکوی خوبی نکشیده بودم ... و با وجود این نمیتوانم کار کنم. من دو سه صفحه میخوانم و به پایان میرسانم، ولی میدانم که حتی یک کلمه هم نفهمیدهام. فقط چشمها حروف الفبا را پذیرا میشوند، اما مغزم هر مفهومی را رد میکند. خندهدار است! انگار که مغزم تابلوئی با خود حمل میکند که رویش نوشته شده است ورود ممنوع. انگار که اجازه هیچ فکری به من نمیدهد، بجز یک فکر: کلاریموند ...
عاقبت کتابها را به کنار میگذارم، به صندلی تکیه میدهم و رویا میبافم.
 
یکشنبه، 13 مارس
من امروز صبح یک نمایش کوچک دیدم. من در حالیکه پیشخدمت اتاق را تمیز و مرتب میکرد در راهرو بالا و پائین میرفتم. جلوی پنجره کوچک حیاط یک تار عنکبوت آویزان است که عنکبوتط چاق در آن رندگی میکند. خانم دوبونت اجازه از بین بردن او را نمیدهد: عنکبوتها شانس میآورند، و او در حال حاضر به اندازه کافی بدبختی در خانهاش داشت. در این وقت میبینم که چگونه عنکبوتِ دیگری، عنکبوتِ بسیار کوچکتری با احتیاط به دور تارعنکبوت میچرخید، یک عنکبوتِ نر. با احتیاط بر روی تارهای لرزان فاصله کمی را به سوی مرکز میرفت، اما به محض کمی تکان خوردن عنکبوت ماده خود را بسرعت عقب میکشید. به سمت دیگری میرفت و سعی میکرد خود را از نو نزدیک سازد. عاقبت به نظر میرسد که عنکبوتِ ماده به تبلیغات عنکبوت نر جواب مثبت داده باشد، دیگر خود را حرکت نمیداد. عنکبوت نر یکی از تارها را ابتدا آهسته و بعد شدیدتر میکشد، طوریکه کل لانه میلرزید؛ اما عشق او آرام باقی‌میماند. در این وقت او سریع، اما بینهایت محتاط خود را به مرکز نزدیک میسازد. عنکبوت ماده در سکوت عنکبوت نر را میپذیرد و بی‌سر و صدا و کاملاً تسلیم اجازه میدهد که او را در آغوش گیرد؛ هر دو چند دقیقه بی‌حرکت در وسط تار عنکبوت بزرگ آویزان باقی میمانند.
بعد میبینم که چطور عنکبوت نر سعی میکند آهسته خود را جدا سازد، یک پا بعد از پای دیگر؛ طوریکه انگار میخواهد بی‌سر و صدا خود را عقب بکشد و همراهش را در رویای عشق تنها بگذارد. ناگهان کاملاً خود را جدا میسازد و تا جائیکه میتوانست سریع رو به بیرون از لانه میدود. اما در همان لحظه یک زندگی وحشی در عنکبوت ماده دمیده میشود، به سرعت او را تعقیب میکند. عنکبوت نرِ ضعیف‌گشته بوسیله رشته تاری خود را به پائین میفرستد، معشوق هم این هنرنمائی را تقلید میکند. هر دو بر روی لبه پنجره سقوط میکنند، عنکبوت نر با تمام نیرو تلاش میکرد فرار کند. خیلی دیر شده بود، در پنجههای قوی معشوق گرفتار میگردد و دوباره به سمت بالا برده میشود، درست در وسط لانه. و این محل که تا همین چند لحظه قبل بعنوان بستر تمایلات شهوانی خدمت کرده بود حالا دارای منظره دیگری شده بود. عاشق بیهوده تلاش میکرد، مرتب پاهای ضعیفش را به جلو فشار میداد و سعی میکرد خود را از این در آغوش گرفتن وحشیانه نجات دهد: معشوق او را دیگر رها نساخت. در چند دقیقه به دورش تار بافت، طوریکه عنکبوت نر دیگر قادر به تکان دادن خود نبود. بعد عنکبوت ماده گازانبر تیزش را در بدن او داخل کرد و با لذت خون تازه معشوقش را مکید. من هنوز میدیدم که چطور عاقبت او پشته تاری را که آن توده انبوه بیچاره و غیرقابل تشخیص به آن وصل بود پاره کرد و تحقیرآمیز از لانهاش به خارج انداخت.
پس عشق و عاشقی در پیش عنکبوتها اینطوریست ...  حالا، من خوشحالم از این که یک عنکبوتِ جوانِ نر نیستم.
 
دوشنبه، 14 مارس
من دیگر به کتابهایم نگاه نمیکنم. روزهایم را فقط در کنار پنجره میگذرانم. و وقتی هوا تاریک میشود من هم مینشینم. او دیگر آنجا نیست، اما من چشمهایم را میبندم و او را میبینم ... هوم، این دفتر خاطرات واقعاً بطور کامل چیز دیگری از آنچه من فکر میکردم شده است. در آن از خانم دوبونت و کمیسر، از عنکبوتها و از کلاریموند گفته شده است. اما نه یک هجا در باره کشفی که قرار بود من بکنم. ... آیا مقصر منم!
 
سهشنبه، 15 مارس
ما یک بازی عجیب پیدا کردیم، کلاریموند و من، ما آن را در تمام طول روز بازی میکنیم. من به او سلام میکنم، بلافاصله او جواب سلام مرا میدهد. بعد من با دست بر روی شیشه پنجره ضرب میگیرم، پس از لحظه کوتاهی او هم شروع به ضرب گرفتن بر روی شیشه پنجرهاش میکند. من برایش دست تکان میدهم، او هم برایم دست تکان میدهد؛ من لبهایم را طوریکه انگار با او مشغول صحبت کردنم تکان میدهم، و او هم همین کار را میکند. بعد موهایم را از روی پیشانی به کنار میزنم و بلافاصله دست او هم روی پیشانیش قرار میگیرد. یک بازی کودکانه واقعی، و ما هر دو به این کارها میخندیم. یعنی ... در واقع او نمیخندد، آن یک لبخند است، ساکت و تسلیم گشته ...  من فکر میکنم که من هم به همین طریق لبخند میزنم.
بعلاوه تمام این کارها آنطور که دیده میشود چندان هم ابلهانه نیستند. باید انتقال فکر خاصی در این جریان نقش بازی کند. زیرا که کلاریموند در کوچکترین کسری از یک ثانیه حرکات مرا تقلید میکند، او فرصتی برای دیدن حرکات من ندارد و آنها را خودش انجام میدهد؛ گاهی چنین به نظرم میرسد که انگار حرکات ما همزمان انجام میشوند. این همان چیزیست که مرا به هیجان میآورد، که همیشه کار کاملاً تازه و غیرقابل پیشبینیای انجام دهیم، این شگفت‌انگیز است که چطور او همزمان همان کاری را میکند که من میکنم. گاهی سعی میکردم تمرکزش را از بین ببرم. من تعداد زیادی حرکات مختلف را سریع پشت سر هم انجام میدادم؛ سپس آنها را دوباره یک بار دیگر تکرار میکردم و دوباره. عاقبت تا دور چهارم همان حرکات را انجام میدهم، اما نوبتشان را تغییر میدادم یا یک حرکت دیگر انجام میدادم، یا یکی را حذف میکردم. درست مثل کودکانی که "کلاغ پر" بازی میکنند. این کاملاً قابل توجه است که کلاریموند حتی یک بار هم حرکت اشتباه نکرد، در حالیکه من به قدری سریع حرکاتم را انجام میدادم که او به زحمت وقت پیدا میکرد تک تک آنها را تشخیص دهد.
من با این کار روزم را میگذرانم. اما من برای یک ثانیه هم این احساس را ندارم که زمان را بیفایده ذبح میکنم؛ برعکس چنین به نظرم میآید که انگار من هرگز چیز مهمتری از این کار انجام ندادهام.
 
چهارشنبه، 16 مارس
آیا این خندهدار نیست که هرگز بطور جدی این فکر به مخیلهام خطور نکرده است که بجای بازیهای چند ساعته رابطهام با کلاریموند را بر پایه جدیتری بنا کنم! شبِ پیش به این موضوع فکر میکردم که میتوانم کلاه و پالتو بپوشم و دو طبقه پائین بروم. پنج قدم در خیابان، بعد دوباره دو طبقه بالا. بر روی در یک پلاکارد کوچک قرار دارد، رویش نوشته شده است "کلاریموند ... ...". کلاریموند ... چی؟ من نمیدانم نام فامیلش چیست؛ اما کلاریموند نوشته شده است. بعد در میزنم و سپس ... ...
تا اینجا میتوانم همه‌چیز را دقیقاً مجسم کنم، کوچکترین حرکتی را که انجام میدهم در برابرم میبینم. اما من مطلقاً نمیتوانم ببیننم که بعد چه اتفاقی باید رخ دهد. در باز میشود، این را هنوز میبینم. اما من در مقابل درِ گشوده گشته میمانم و به داخل خانه در تاریکیای نگاه میکنم که هیچ‌چیز، اما واقعاً هیچ‌چیز را قابل تشخیص نمیسازد. او نمیآید ... هیچ‌چیز نمیآید؛ اصلاً در آنجا چیزی بجز این تاریکی غیرقابل نفوذِ سیاه وجود ندارد.
گاهی احساس میکنم که انگار یک کلاریموند دیگر بجز کلاریموندی که من آنجا کنار پنجره میبینم و با من بازی میکند اصلاً وجود ندارد. من نمیتوانم ابداً تصور کنم که این زن با یک کلاه و یا با یک لباس دیگر چگونه دیده میشود، بجز با لباس سیاهش با لکههای بزرگ بنفش؛ حتی نمیتوانم او را بدون دستکشش تصور کنم ... ... من باید درست و حسابی بخندم، این تصور خیلی غیرممکن به نظرم میرسد.
گاهی از خود میپرسم که آیا او را دوست دارم. من نمیتوانم به آن جواب درستی بدهم، زیرا تا حال عاشق نشدهام. اما اگر احساسی که من به کلاریموند دارم واقعاً عشق باشد، بنابراین این عشق کاملاً، کاملاً طور دیگری از آنچه من نزد دوستانم و در رمانها شناختهام میباشد. برایم تشخیص احساساتم بسیار سخت خواهد گشت. برایم اصلاً سخت خواهد گشت به چیزی فکر کنم که مربوط به کلاریموند نشود، یا خیلی بیشتر ... ... به بازیمان. زیرا نمیشود انکار کرد که در واقع این بازیست که مرا همیشه مشغول میسازد و نه هیچ‌چیز دیگر. و این همان چیزیست که من کمتر از هرچیز دیگر میفهمم.
کلاریموند ... ... بله، من احساس میکنم که به او جلب شدهام. اما احساس دیگری با آن مخلوط است، طوریکه انگار من وحشت دارم. وحشت! نه، این هم نیست، بیشتر یک خجالت است، یک وحشت آهسته در برابر چیزی که نمیدانم چیست. و اتفاقاً همین وحشت است که چیزی اجباریِ عجیب و شهوانی دارد، که هم مرا در مقابل او نگه میدارد و هم به او نزدیکتر میسازد. احساس میکنم که انگار من در دایره پهناوری به دور او میچرخم، وقتی کمی نزدیکتر میشوم، خودم را عقب میکشم، به دویدن ادامه میدهم، از نقطه دیگری جلو میروم و سریع دوباره بازمیگردم. اما عاقبت ــ و من این را بطور حتم میدانم ــ باید یک بار به آن سمت پیش او بروم.
کلاریموند کنار پنجره نشسته است و ریسندگی میکند. نخها دراز، نازک و بینهایت ظریفند. او از آنها پارچه میبافد، من نمیدانم چه باید با آن درست شود. و من نمیتوانم درک کنم که چطور میتواند این کار را بکند، بدون آنکه مرتباً نخهای ظریف گره نخورند و پاره نشوند. نقشهای زیبائی در در کار زیبایش دیده میشود، حیوانات افسانهای و شکلکهای عجیب و غریب.
بعلاوه ... من اینجا چه مینویسم! درست است که من اصلاً نمیتوانم ببینم که او واقعاً چه میبافد؛ نخها بسیار ظریفند. اما با این وجود وقتی چشمهایم را میبندم احساس میکنم کار او دقیقاً همان طوریست که من میبینم. دقیقاً. یک پارچه بزرگ و موجودات زیادی نقش بسته بر آن، حیوانات افسانهای و اشکال عجیب و غریب ...
 
پنجشنبه، 17 مارس
من در یک هیجان عجیب و غریبی به سر میبرم. من دیگر با هیچ انسانی صحبت نمیکنم؛ حتی به خانم دوبونت و مستخدم هتل به سختی سلام میکنم. به زحمت برای غذا خوردن برای خودم وقت میگذارم؛ من مایلم فقط کنار پنجره بنشینم و با او بازی کنم. این یک بازی هیجان‌انگیز است، واقعاً، همینطور است.
و من حس میکنم که فردا باید اتفاقی روی دهد.
 
جمعه، 18 مارس
بله، بله باید امروز اتفاقی روی دهد ــ من به خودم گفتم ــ کاملاً بلند با خودم حرف میزنم تا صدایم را بشنوم ... که من به این دلیل اینجا هستم. اما چیز بدتر این است: من وحشت دارم. و دلیل وحشتم این است که بتواند اتفاق مشابهی مانند مهمانهای قبلی این اتاق برایم رخ دهد، وحشت دیگری هم خود را مخلوط میکند: وحشت از کلاریموند. من به زحمت میتوانم او را تشخیص دهم.
من میترسم، مایلم فریاد بکشم.
 
ساعت شش شب
چند کلمه سریع، کلاه و پالتو پوشیده
ساعت پنج شد که نیرویم به پایان رسید. آه، من حالا با اطمینان میدانم که باید با این ششمین ساعت از یک روز مانده به آخر هفته رازی نهفته باشد ... حالا دیگر بخاطر کلک زدن به کمیسر نمیخندم. من روی صندلیام نشسته بودم، با زور خود را آنجا محکم نگاه داشته بودم. اما پنجره مرا به خود میخواند، مرا تقریباً به آن سمت میکشید. من باید با کلاریموند بازی میکردم ... و سپس دوباره این ترس وحشتناکِ از پنجره. من او را آنجا حلق‌آویز میبینم، تاجر سوئیسی بلند قامت را، با گردنی چاق و ته‌ریشِ خاکستری. و آرتیست لاغر اندام و افسر پلیس کوتاه قد و قوی را. من هر سه نفر را میدیدم، یکی پس از دیگری و سپس هر سه را با هم آویزان به همان قلاب میدیدم، با دهانهای باز و زبانهای از دهان خارج گشته. و سپس خودم را در وسط آنها.
اوه این وحشت! من خوب احساس میکردم که وحشتم از چارچوب پنجره بود و همچنین از قلاب زشت وسط آن، و همچنین از کلاریموند. او باید مرا ببخشد، اما این درست است: من در این ترس شرم آور همیشه او را در تصویر آن سه نفر که آنجا حلق آویز بودند و زانوهایشان بر روی زمین آویزان بود مخلوط میکردم.
این حقیقت دارد، من هیچ لحظهای در خودم این آرزو و اشتیاق حلق‌آویزان کردنم را احساس نمیکردم؛ من همچنین ترسی از این که مایل به این کار شوم ندارم. نه ... من فقط از خود پنجره وحشت داشتم ... و از کلاریموند ... از اتفاق بد و نامشخصی که باید حالا رخ میداد. من میل سرکش و پُر شوری برای بلند شدن و به سمت پنجره رفتن داشتم. و من باید این کار را میکردم ...
در این لحظه زنگ تلفن به صدا میآید. من گوشی را برمیدارم و قبل از آنکه بتوانم کلمهای بشنوم، خودم درون آن فریاد میزنم: "بیا! فوری بیا!"
طوری بود که انگار صدای فریاد من بلافاصله تمام سایهها را در آخرین شکافهای زمین فرستاده باشد. من برای لحظهای آرام بودم. من عرق را از پیشانی پاک کردم و یک لیوان آب نوشیدم؛ سپس فکر کردم وقتی کمیسر بیاید چه باید به او بگویم. عاقبت به کنار پنجره میروم، سلام میدهم و لبخند میزنم.
و کلاریموند سلام میدهد و لبخند میزند.
پنج دقیقه دیرتر کمیسر آنجا بود. من برایش تعریف کردم که عاقبت به پایان ماجرا نزدیک شدهام؛ امروز باید او مرا با سؤالاتش راحت بگذارد، اما من میتوانم قطعاً خیلی زود برایش از چیزهای عجیب و غریبی پرده بردارم. خندهدار این بود که هنگامیکه من این را به او گفتم کاملاً معتقد بودم که حقیقت را میگویم. و اینکه من حالا هنوز هم همان احساس را دارم.
کمیسر احتمالاً متوجه حالت روحی کمی عجیب و غریبم گشت، مخصوصاً وقتی من بخاطر فریاد از روی ترسم در تلفن معذرتخواهی کردم و البته سعی کردم تا حد امکان به او توضیح دهم ... ... و برایش یک دلیل پیدا کنم. او بسیار مهربانانه گفت، من نباید به هیچوجه ملاحظه او را بکنم؛ او همیشه در دسترس من است، و این وظیفه اوست. او ترجیح میدهد چندین بار بیهوده بیاید تا اینکه در وقت ضروری بگذارد انتظارش را بکشند. بعد او مرا دعوت کرد شب با او بیرون بروم. گفت که این کار حالم را بهتر میسازد و این خوب نیست که من همیشه چنین تنها باشم. من قبول کردم ... گرچه برایم سخت بود؛ من مایل نیستم خودم را از این اتاق جدا سازم.
 
شنبه، 19 مارس
ما در گِته روشهشوا بودیم، در سیگال و در لوینه رویس. حق با کمیسر بود: بیرون رفتن از این اتاق برایم خوب بود، هوای دیگری تنفس کردم. ابتدا من احساس نامطلوبی داشتم، انگار که کار ناحقی انجام میدهم، انگار که من یک سرباز فراری هستم که به پرچم پشت کرده است. بعد اما این احساس از بین رفت؛ ما مشروب زیادی نوشیدیم، خندیدیم و شوخی کردیم.
هنگامیکه من امروز صبح به کنار پنجره رفتم، فکر کردم که در نگاه کلاریموند یک سرزنش میخوانم. شاید اما فقط آن را خیال میکنم: از کجا باید او اصلاً بداند که من دیشب بیرون رفته بودم! بعلاوه این سرزنش فقط یک لحظه ادامه داشت، سپس دوباره لبخند زد.
ما تمام روز را بازی کردیم.
 
یکشنبه، 20 مارس
من میتوانم امروز فقط دوباره بنویسم: ما تمام روز را بازی کردیم.
 
دوشنبه، 21 مارس
ما تمام روز را بازی کردیم.
 
سهشنبه، 22 مارس
بله، و امروز هم همان کار را کردیم. هیچ‌چیز، مطلقاً هیچ‌چیز دیگر ... گاهی از خود میپرسم به چه منظور اصلاً، چرا؟ یا: من واقعاً چه میخواهم، این کار چه نتیجهای باید بدهد! اما من هرگز به این سؤالات پاسخ نمیدهم. زیرا مسلم است که من بجز این چیزِ بیشتری نمیخواهم. و آنچه ممکن است اتفاق بیفتد ... ... همان چیزیست که من مشتاق وقوعش میباشم.
ما در این روزها با هم صحبت میکردیم، البته بدون کلماتی با صدای بلند. گاهی اوقات لبهایمان را حرکت میدادیم، اغلب فقط همدیگر را تماشا میکردیم. اما ما همدیگر را خیلی خوب درک میکردیم.
حق با من بود: کلاریموند سرزنشم میکرد، چون من جمعه قبل فرار کرده بودم. سپس من از او طلب بخشش کردم و گفتم که قبول میکنم که کارم ابلهانه و زشت بوده است. او مرا بخشید و من به او قول دادم که دیگر هرگز از کنار این پنجره به جای دیگری نخواهم رفت. و ما همدیگر را بوسیدیم، لبها را مدت درازی به شیشه پنجره فشردیم.
 
چهارشنبه، 23 مارس
من حالا میدانم که عاشق او هستم. باید چنین باشد، او در تمام سلولهایم نفوذ کرده است. ممکن است که عشق مردمِ دیگر طور دیگری باشد. اما آیا مگر یک سر، یک گوش، یک دست، با هزاران ملیون دستها، سرها و گوشهای دیگر برابر است! همه متفاوتند، بنابراین هیچ عشقی نمیتواند با عشق دیگری برابر باشد. عشق من غیرعادیست، من این را خوب میدانم. اما آیا به این خاطر او کمتر زیباست! من تقریباً بخاطر این عشق خشنودم.
اگر فقط این وحشت نبود! گاهی او به خواب میرود، سپس من او را فراموش میکنم. اما فقط چند دقیقه، بعد او دوباره بیدار میشود و مرا رها نمیکند. او مانند موش کوچک بینوائیست که با مار زیبای بزرگی میجنگد، و میخواهد خود را از آغوش قویاش رها سازد. فقط صبر کن، تو وحشتِ کوچکِ ابله، بزودی این عشقِ بزرگ تو را خواهد خورد.
 
پنجشنبه، 24 مارس
من چیزی کشف کردم: من با کلاریموند بازی نمیکنم ... او با من بازی میکند.
جریان اینطور بود.
من دیشب ــ مانند همیشه ــ به بازیمان فکر میکردم. در این وقت من پنج حرکت تازه بغرنجی را که میخواستم با آنها او را فردا غافلگیر سازم یادداشت کردم، هر حرکت دارای یک شماره بود. من آنها را تمرین کردم، تا بتوانم تا حد امکان سریع انجامشان دهم، اول از شماره یک تا پنج و بعد از پنج به یک. سپس ارقام زوج را و بعد ارقام فرد را، و بعد اولین و آخرین حرکت هر پنج قسمت را. این کار بسیار خسته کننده بود، اما من خیلی لذت میبردم، و مرا به کلاریموند نزدیک میساخت، گرچه من او را نمیدیدم. به این ترتیب من ساعتها تمرین کردم و عاقبت توانستم حرکتها را بسیار دقیق انجام دهم.  
امروز صبح به کنار پنجره رفتم. ما به همدیگر سلام دادیم، سپس بازی آغاز گشت. از این سو به آن سمت، از آن سمت به این سو، این شگفتانگیز بود که چه سریع او مرا میفهمید، که چگونه او همزمان تقریباً تمام حرکات مرا انجام میداد.
در این لحضه در به صدا میآید؛ مستخدم هتل بود که چکمهام را آورده بود. من آنها را گرفتم؛ به محض برگشتن به کنار پنجره نگاهم به کاغذی که ردیف حرکاتم را یادداشت کرده بودم میافتد. و در این لحظه متوجه میشوم که من هیچکدام از این حرکات را انجام ندادهام.
من از حیرت زیاد تقریباً تلو تلو میخورم، دسته صندلی را میگیرم و خودم را روی آن مینشانم. من باور نمیکردم، یادداشت را دوباره و دوباره خواندم ... ... اما درست بود: من الساعه در کنار پنجره یک ردیف از حرکاتی را انجام داده بودم ... اما نه حتی یکی از حرکات یادداشت کرده خودم را.
و ناگهان دوباره این احساس به سراغم میآید: یک در کاملاً گشوده میگردد ... درِ خانۀ او. من در برابر در ایستاده و به داخل خیره شدهام ... ... هیچ‌چیز، هیچ‌چیز ... فقط این تاریکی خالی! سپس من میدانستم: اگر من حالا داخل خانه شوم نجات خواهم یافت؛ و من احساس خوبی کردم، من حالا میتوانستم بروم. با این وجود من نرفتم. دلیلش این بود که من احساس خاصی داشتم: تو راز را نگهمیداری. محکم در هر دو دست. ــ پاریس ــ تو پاریس را فتح خواهی کرد!
پاریس یک لحظه نیرومندتر از کلاریموند بود.
... ... آه، حالا دیگر به آن فکر نمیکنم. حالا فقط عشقم را احساس میکنم و این وحشت شهوت‌انگیز و ساکت را از کلاریموند.
اما در این لحظه چیزی به من قدرت میبخشد. من یک بار دیگر حرکت شماره یک را میخوانم و تمام حرکات را به ذهنم میسپارم. سپس به سمت پنجره برمیگردم.
من به حرکاتم دقت کامل میکردم: حرکات اما آنهائی نبودند که من قصد انجامشان را داشتم.
مثلاً تصمیم میگیرم بینیام را با انگشت اشاره بمالم، اما در عوض شیشه پنجره را میبوسم. میخواستم بر روی لبه پنجره ضرب بگیرم، اما دستم را به مویم میکشم. بنابراین قطعی بود که این کلاریموند نبود که حرکاتم را تقلید میکرد، بلکه من حرکات او را انجام میدادم: من حرکاتی را میکردم که او به من نشان میداد. و چنان سریع، چنان برقآسا که تقریباً در یک ثانیه اتفاق میافتاد، طوریکه حالا هم من گاهی خیال میکنم که ابراز اراده از طرف من بوده است.
بنابراین من، کسیکه افتخار میکرد افکار او را تحت نفوذ دارد، آری این من هستم که کامل و تمام تحت تأثیر قرار گرفتهام. فقط ... این تحت تأثیر بودن خیلی سبک است، خیلی نرم، آه، لذتبخشتر از این چیزی وجود ندارد.
من آزمایشهای دیگری هم کردم. من هر دو دستم را در جیبهایم قرار دادم، عزمم را جزم کردم که آنها را حرکت ندهم. به سمت او خیره شدم. من دیدم که چگونه او دستهایش را بلند کرد، که چطور لبخند زد و با انگشت اشاره مرا کمی تهدید کرد. من تکان نمیخوردم. من احساس میکردم که چطور دست راستم میخواست از داخل جیب خود را بلند کند، اما من آستر جیب را با انگشتهایم محکم نگاه داشتم. سپس آهسته، پس از گذشت چند دقیقه انگشتها آستر را ول کردند ... و دست از جیب خارج گشت و بازو خود را بلند کرد. و من با انگشت اشاره او را تهدید کردم و لبخند زدم. طوری بود که انگار کسی که این کارها را میکند من نیستم، بلکه یک غریبه است که من تماشایش میکردم. نه، نه، ... اینطور نبود. من، من حتماً این کارها را میکردم ... ... و یک غریبه مرا تماشا میکرد. غریبهای که بسیار قوی بود و قصد داشت کشف بزرگی کند. اما این غریبه من نبودم ...
من ... کشف کردن چه ربطی به من دارد! من اینجا هستم تا کاری را انجام دهم که او میخواهد، کلاریموند، کسی که من در وحشتی گوارا دوستش دارم.
 
جمعه، 25 مارس
من سیم تلفن را قطع کردم. من دیگر مایل نیستم برایم توسط کمیسر ابله مرتب مزاحمت ایجاد شود، بخصوص وقتی که ساعت عجیب و غریب آغاز میگردد ...
خدای من ... چرا من این را مینویسم! هیچ کلمهای از آن حقیقت ندارد. به نظرم میرسد که انگار کس دیگری به من دستور نوشتن میدهد.
اما من میخواهم ... میخواهم ... میخواهم اینجا آنچه را که هست بنویسم. پیروز گشتن هزینه سنگینی برایم برمیدارد. اما من میخواهم این کار را بکنم. فقط یک بار دیگر ... آنچه ... ... که من میخواهم.
من سیم تلفن را قطع کردم ... ... آه ...
چونکه من مجبور بودم ... بالاخره معلوم شد! چونکه من مجبور بودم، مجبور.
ما امروز صبح کنار پنجره بودیم و بازی میکردیم. از دیروز بازی ما تغییر کرده است. او یک حرکتی میکند و من تا حد امکان مقاومت میکنم. تا اینکه عاقبت باید تسلیم شوم، باید بی‌اراده کاری را بکنم که کلارموند میخواهد. و من اصلاً نمیتوانم بگویم که این شکست خوردن چه فوقالعاده لذتبخش است، این غرق گشتن در اراده او.
ما بازی میکردیم. سپس ناگهان او از جا برمیخیزد و از کنار پنجره میرود. اتاق بسیار تاریک بود، طوریکه من دیگر نمیتوانستم او را ببینم. به نظر میرسید که در تاریکی حل شده باشد. اما بلافاصله دوباره بازمیگردد، در هر دو دستش یک تلفن قرار داشت، کاملاً شبیه به تلفن من. او تلفن را با لبخند بر روی لبه پنجره میگذارد، یک چاقو برمیدارد، سیم تلفن را قطع میکند و آن را دوباره با خود از آنجا میبرد.
من یک ربع ساعت مقاومت کردم. وحشت من بزرگتر از هر زمانی بود، اما این احساس آهسته مغلوب گشتن لذتبخشتر بود. و عاقبت تلفنم را آوردم، سیم آن را قطع کردم و آن را دوباره روی میز قرار دادم.
جریان قطع کردن سیم تلفن اینگونه اتفاق افتاد.
... من در کنار میز کارم نشستهام؛ من چای نوشیدم، همین حالا مستخدم هتل ظرفها را از اتاق برد. من از او پرسیدم ساعت چند است، ساعت من درست کار نمیکند. ساعت پنج و پانزده دقیقه است، پنج و پانزده دقیقه ...
من میدانم، من اگر حالا نگاه کنم، کلاریموند کاری انجام خواهد داد و من مجبور خواهم شد همان کار را انجام دهم.
اما من نگاهم را به سمت پنجره او میاندازم، او آنجا ایستاده و لبخند میزند. حالا ... کاش میتوانستم نگاهم را به چیز دیگری بدوزم! ... حالا او به سمت پرده میرود. او رسیمان را از پرده میکند ... رنگ ریسمان سرخ است، درست به رنگ ریسمان پرده پنجره اتاق من. او به طناب گرهای میاندازد. او آن را به قلاب وسط پنجره میبندد.
او مینشیند و لبخند میزند.
... نه، آنچه را من احساس میکنم دیگر نمیشود وحشت نامید. این یک ترس وحشتناک و خفقانآوریست که من مایل نیستم آن را با هیچ‌چیز دیگر در جهان عوض کنم. این یک اجبار ضالمانه است، و با این حال ظلمی بسیار عجیب شهوانی و گریزناپذیر.
من میتوانستم فوری به کنار پنجره بروم و کاری را انجام دهم که او میخواهد. اما من صبر میکنم، میجنگم، مقاومت میکنم. من احساس میکنم که چگونه با گذشت هر دقیقه او قویتر میگردد ...
* *
 *
خب، من دوباره اینجا نشستهام. من به سرعت به سمت پنجره رفتم و کاری را که او میخواست انجام دادم: ریسمان را برداشتم، به آن گره زدم و به گیره پنجره بستم ...
و حالا نمیخواهم دیگر نگاهم را به او اندازم، من فقط میخواهم در اینجا به کاغد خیره شوم. زیرا من میدانم اگر من حالا به او نگاه کنم او چه خواهد کرد ... ... حالا در ششمین ساعت ماقبل آخرین روز هفته. اگر به او نگاه کنم، بنابراین باید کاری را که او میخواهد انجام دهم، سپس باید من ... ...
من نمیخواهم به او نگاه کنم ... ...
در این لحظه من میخندم ... بلند. نه، من نمیخندم، چیزی در درونم میخندد. من میدانم به چه: من به این "من نمیخواهم" میخندم ... ...
من نمیخواهم و اما با اطمینان میدانم که من مجبورم. من باید به کلاریموند نگاه کنم، باید، باید این کار را بکنم ... ... ... و سپس ... ... بقیه ماجرا.
من فقط صبر میکنم تا این عذاب را بیشتر طولانیتر کنم، بله به این خاطر. این درد و رنج نفسگیر بالاترین لذت است. من مینویسم، سریع، سریع، برای اینکه طولانیتر اینجا بنشینم، برای اینکه این ثانیههای درد و رنج را گسترش دهم، تا تمایلات شهوات عشقم را تا بینهایت افزایش دهم ...
بیشتر، طولانیتر ... ...
دوباره وحشت، دوباره! من میدانم، من به او نگاه خواهم کرد، بلند خواهم شد، خودم را حلق‌آویز خواهم کرد: من از این کار ترسی ندارم. اوه نه ... این زیباست، این خوشمزه است.
اما چیزی، چیز دیگری هنوز آنجاست ... پس از آن چه میآید. من نمیدانم چه خواهد شد ... اما آن خواهد آمد، حتماً خواهد آمد، حتماً. زیرا که خوشبختی دردهایم بسیار بزرگند ... اوه، من احساس میکنم، احساس میکنم که نتیجۀ وحشتناکی باید بدنبال داشته باشد.
فقط نباید فکر کرد ...
باید چیزی بنویسم، هر چیزی، مهم نیست چه. فقط سریع، فقط نباید فکر کرد ... ...
نام من ... ریچارد براکمونت، ریچارد براکمونت ، ریچارد ... ... اوه، من دیگر نمیتوانم ادامه دهم، ... ریچارد براکمونت ...  ریچارد براکمونت ... ... حالا ... حالا ... من باید به او نگاه کنم ... ... ریچارد براکمونت ... من باید ... نه، هنوز بیشتر ... ...  ریچارد ... ریچارد براکمونت ... ...
* *
 
... کمیسر منطقه نُه که تلفنهای مکررش بدون جواب مانده بود، حالا ساعت شش و پنج دقیقه وارد هتل استیونز میگردد. او در اتاق شماره هفت جسد دانشجو ریچارد براکمونت را حلق آویز به قلاب پنجره مییابد، دقیقاً به همان شکلی که سه مرد دیگر را یافته بود.
فقط صورت او دارای یک بیان دیگر بود؛ ترس وحشتناکی چهرهاش را از شکل انداخته بود، چشمها گشاد شده بودند و مانند این بود که انگار میخواهند از حدقه بیرون بزنند. لبها از هم کشیده شده بودند، دندانهای قویش به هم فشار میدادند.
و در بین دندانها یک عنکبوت بزرگ سیاه گاز گرفته و له شده با لکههای عجیب و غریب بنفش رنگ قرار داشت.
... دفتر خاطرات دانشجوی پزشکی بر روی میز بود. کمیسر آن را خواند و بلافاصله به خانه روبروئی رفت. او در آنجا متوجه میگردد که طبقه دوم ماهاست خالی و غیرمسکونیست ... ...
 
عشق؟
لیلی عزیزم،
آیا به خاطر میآوری که یک بار وقتی از تو خواهش کردم به من اجازه بوسیدن پایت را بدهی مرا دستانداختی! در این وقت تو به من گفتی: "برو، هانس، تو باید همیشه چیزهای ویژه بخواهی!"
حالا من یک بار دیگر چیز ویژهای داشتم ــ و میخواهم آن را برایت تعریف کنم.
میدانی، من تابستان در ویزبادن بودم. آنجا پالومیتا را شناختم؛ تو هم باید او را از طریق شعرهایم بشناسی.
پدر و مادرش آلمانی و ساکن بوئنوس آیرس بودند و او برای دیدن خویشاوندانش به آلمان آمده بود. پسرعمویش قاضی ویزبادن بود، من او را آنجا ملاقات کردم. او هجده ساله بود، باریک اندام و بور ... خیلی بور، همانطور که تو هستی، لیلی.
یک روز برای خانم قاضی گل میبرم. پالومیتا آنجا بود؛ لباس خانه روشنِ بلندی با نقشِ گلهای رنگارنگ بر تن داشت. خانم کلارا دستور آوردن شامپاین میدهد، و ما توت فرنگی خوردیم و سیگار کشیدیم. خانم کلارا پُرگوئی میکرد و میخندید، به این سو و آن سو میرفت، پشت پیانو مینشست، از میان پنجره به بیرون نگاه میکرد ... اوه او بسیار شلوغ و پُر جنب و جوش بود! اما پالومیتا تکان نمیخورد، یک کلمه هم صحبت نمیکرد. پاهای کوچکش را روی مبل دراز کرده و آنجا نشسته بود، یک بیسکویت را در فنجان چایش خیس می‏داد و با چشمان بزرگ آبی خود به من نگاه میکرد. هنگامیکه خانم کلارا برای لحظهای خارج میشود، من پیش پالومیتا میروم، دستهایش را میگیرم و میبوسم. ... او با آرامش اجازه این کار را به من میدهد.
من دیگر به یاد نمیآورم چه زمانی آگاه گشتیم که ما دو نفر عاشق هم شدهایم. ... من هر روز ساعت چهار بعد از ظهر پیش او میرفتم. سپس قاضی رهسپار دادگاه میشد و از آنجا همیشه به میگساری شبانه میرفت. بنابراین ما تا ساعت هشت با خیال راحت تنها بودیم. ... ابتدا سه نفری چای مینوشیدیم؛ سپس خانم کلارا خانه را ترک میکرد و ما را تنها میگذاشت.
و بهانه رفتنش همیشه این عبارات بودند: "منو ببخشید ... اما من باید واقعاً به خیاطی بروم!" ــ "ببخشید بچهها، من باید امروز نمونه عکسها را از عکاسی بگیرم" ... من نمیدانم که چه چیزهای دیگری را باید میآورد ... یک لبخندِ خفیف میزد و  سپس از در خارج میگشت.
ما اغلب کنار پنجره میایستادیم و با تکان سر یک بار دیگر  از او خداحافظی میکردیم.
او داد میزد: "بچهها، سربراه باشید، ماما فوری برمیگرده!"
اما او هرگز قبل از ساعت هشت بازنمیگشت.
ما کم صحبت میکردیم، پالومیتا و من. این دختر آلمانی بسیار تنبل و در هر حرکتی کُند بود، اما تنبلی او چیزی الهی در خود داشت. اغلب در برابرم زانو میزد، آرنجهایش را روی زانوهایم تکیه میداد و به من خیره میگشت؛ سپس من گونههایش را نوازش میکردم یا شعرهایم را برایش میخواندم.
یا او پشت پیانو مینشست و مینواخت. نواختنی نرم، معطر و لرزان. ... سپس من کنارش چمباته میزدم ... پاهایش را در دست میگرفتم، کفش و جورابش را درمیآوردم و پاهای سفید و شیرینش را با بوسههای آتشین میپوشاندم.
او این کار را کاملاً معمولی میدانست، و لیلی، او بر خلاف تو اصلاً چیز <ویژهای> در آن نمییافت!
ما عاشق هم بودیم، پالومیتا و من! و عشق جوان و جذابش مرا آرام میساخت، من در این بهشت قرمز که پردههای سنگین تُرکیاش یک اشعه خورشید را هم از خود عبور نمیداد همه‌چیزِ بیرون را فراموش میکردم.
این خوشبختی بود که دوباره مرا خندان در آغوش خود گرفته بود. آیا هیچ‌چیز در این باره برایت ننوشتهام، لیلی؟ ... آیا هرگز در زمان خوشبختی چیزی برایت نوشتهام؟ ...
اما من این ماجرا را برای دوستم تعریف کردم، همان چارلز زیبای کوچک. من باید این را به کسی میگفتم! من همچنین او را یک بار همراه خود به اشلوساشتراسه بردم. ما در آنجا چهار نفری مِی نوشیدیم. خانم کلارا، چارلز، من و پالومیتا ... به سلامتی عشقمان! و پالومیتا بازویش را دور گردن من انداخت:
"آه هانس عزیزم، من چه زیاد دوستت دارم!"
... ... فقط دو ماه ... سپس باید او از طریق دریا به کشورش بازمیگشت. و بنابراین دخترعمویش را متقاعد میسازد که نیازی به گردش و تفریح ندارد، نه به بازی تنیس، نه به تماشای مسابقه اسبدوانی، نه به کنسرت، نه به تئاتر. و مایل است که در خانه بماند، ... تنها ... ...
قاضی شگفتزده شده بود؛ عاقبت میگوید، او احتمالاً از عشقش ناراضیست.
اما او یک عشق شاد و خشنود داشت.
... من هجدهم ژوئن دوباره به آنجا رفتم. خانم کلارا از خانه بیرون رفته بود و پالومیتا مانند همیشه با پاهای دراز شده بر روی کاناپه نشسه بود. ما به هم سلام میدهیم، همدیگر را میبوسیم. ناگهان، به محض آنکه دستم بر روی شقیقهاش کشیده میشود آهی میکشد؛ چنین به نظر میرسید که او به خواب رفته است. من چند بار دیگر پیشانیش را نوازش میکنم ... او واقعاً به خواب رفته بود. بیشتر از دو سال میگذشت که من دیگر هیپنوتیزم نکرده بودم، از مونیخ به بعد. لیلی، تو به یاد داری که در آنجا این بازیِ هر روزه ما بود!
پالومیتا به خواب رفته بود. من آهسته موهایش را باز و سرم را درون فرهای نرم موی معشوقه بلوندم چال میکنم ...
سپس زنگ زده میشود. خانم کلارا بازگشته بود، او آن روز پیش ما ماند. و حالا من پالومیتا را دوباره و دوباره هیپنوتیزم میکنم؛ او یک واسطه باشکوه بود. هر دستوری را بلافاصله انجام میداد، دکلمه میکرد، آواز میخواند، بازی میکرد ... خانم کلارا به وجد آمده بود ... ...
روز بعد دوباره به آنجا رفتم؛ و وقتی ما تنها بودیم ... یک فشار آرام دست ... "بخواب کوچولوی من!" و او خود را به عقب تکیه داد و به خواب رفت. در آغوش نگاه داشتنش وقتی که او در خواب بود برایم احساس ناشناختهِ شیرین و غیرقابل توصیفی به بار میآورد.
او از نفس افتاده و بی‌حرکت آنجا قرار داشت. من موهای فرفریاش، چشمانش، دهانش و دستهایش را میبوسیدم. و سپس ... اوه من دیگر نمیدانستم که چه میکنم ... دگمههای لباسش را میگشودم و پستانهای سفیدش را بوسهباران میکردم.
و حالا هر روز میگذاشتم که او به خواب رود؛ اوقاتی که ما تنها بودیم، هر روز.
در روز بیست و چهارم ماه ژوئیه خورشید در آسمان میدرخشید، اوه چه درخششی. و در این روز خون من به طور کاملاً بی‌سابقهای به تلاطم افتاده بود. من پیش پالومیتا میروم. خانم کلارا خانه را ترک میکند، و او در آغوشم به خواب می‏رود. در این وقت اتفاق می‏افتد. من او را لخت می‏کنم، دامن و پیراهن، همه چیزیش را از تنش درمی‏آورم. او اصلاً تکان نمیخورد. و سپس من بی‌گناهی شیرینش را برداشتم ...
او هیچ مقاومتی نمیکرد، چشمانش بسته میماندند. فقط فریاد آهستهای از میان لبهایش خارج میگشت. شبیه به فریاد آهوئی که گلوله من یک بار در جنگل به او اثابت کرده بود.
من از آن زمان به بعد پالومیتا را دیگر به زحمت در حالت بیداری میدیدم؛ وقتی پیش او بودم هیپنوتیزمش میکردم. چند روز بعد به او دستور دادم:
"صدایم را میشنوی، کوچولوی من! من میخواهم که تو امشب بگذاری پیشت بیایم. تو باید سعی کنی قبل از آنکه به اتاق خود بروی کلید در خانه را بدست آوری. میشنوی؟ ... امشب ساعت دوازده کلید را برمیداری، آن را به نخ بلندی میبندی و از پنجره آویزان میکنی. تو در اتاقت را نمیبندی. تو چراغ اتاقت را روشن میگذاری تا من ببینم که تو انتظارم را میکشی. آیا چیزی را که به تو دستور میدهم میشنوی؟ ... تو ... تمام ... کارهائی را ... که گفتم ... انجام میدهی!"
پالومیتا میلرزید، اندام لختش در آغوشم میلرزید.
"شنیدی چه گفتم؟ ... آیا این کار را میکنی؟"
صدای "بله!" گفتن با اکراه و اجبارش به گوشم میرسد.
اما من به آن توجهای نکردم. ... ساعت دوازده با عجله به اشلوساشتراسه میروم. سرم را بالا میکنم ... پنجره اتاقش روشن بود. از نرده بالا میروم و درون حیاط میپرم. کلید از پنجره اتاقش آویزان بود. کلید را برمیدارم، در خانه را باز میکنم، با عجله از پلهها تا طبقه دوم بالا میروم. در اتاقش قفل نبود؛ او نیمه عریان روی تختخواب نشسته بود.
نگاهش عجیب و غریب بود، وحشتزده و ناباورانه. به نظر میآمد که با چشمان باز در حال خواب دیدن باشد و احتمالاً برای حفظ رویایش چشمان خود را بسته نگاه داشته است. سریع به سمتش میروم، یک کلمه، یک اشاره: او میخوابد.
من اما او را در آغوش میگیرم، تمام شب باشکوه را.
و شب بعد و شب بعدتر ... یازده شب زیبای افسانهای ... ... ...
او باید در دهم ماه اوت سفرش را به پایان میرساند و در بادنـبادن به عمو و زنعمویش که آنها هم قصد بازگشت داشتند میپیوست. سپس به سمت ژنو و از آنجا با کشتی به سمت وطن میراند. ... آنها نمیخواستند که من همراه پالومیتا به بادنـبادن بروم، جائیکه آنها باید هنوز دو روز میماندند. بنابراین من از او خواهش کردم، التماس کردم که از آنجا یک بار دیگر بازگردد، فقط برای یک روز، برای چند ساعت. عاقبت به او در حالت هیپنوتیزم این دستور را دادم و او قول انجام آن را داد.
اوه، من بخاطر رفتن او خیلی میترسیدم. سپس من تنها میماندم، با خودم، با افکار وحشتناکم!
تا ساعت هفت صبح پیش او بودم. بعد با عجله به خانه رفتم، حمام کردم و لباسم را پوشیدم. قطار او ساعت نُه صبح حرکت میکرد، من برایش گل بردم.
او گفت: "خداحافظ تا فردا شب!"
سپس قطار حرکت کرد. من از قاضی و همسرش خداحافظی کردم و در خیابان بی‌مقصد به راه افتادم.
و حالا عذاب آغاز میگردد. چیزی میخواست از دهانم خارج شود، و راه گلویم را میگرفت. با انگشتان گداخته به درون مغزم چنگ میانداخت و چشمانم را در کاسه چشم میسوزاند. چیزی فوقالعاده شکنجهام میداد.
"خدای من! خدای من!"
من تلاش میکردم خود را آرام سازم. ... "پیف ... تو ... و وجدان!"
اما موفق نمیگشتم.
من باید کسی را میداشتم که از من در برابر خودم محافظت کند. من سوار اولین درشکه شدم، و بسوی چارلز راندم.
دوستم در خانه بود، خدا را شکر! ... او هنوز روی تختخواب دراز کشیده بود؛ من بر لبه تخت مینشینم.
او به من میگوید: "پسر، تو مثل آدمهای بدبخت دیده میشوی! چه اتفاقی افتاده؟"
"برات تعریف میکنم، بگذار  اول کمی استراحت کنم! ... تو می‏دونی که من اونو دوست دارم؟"
"چه کسی رو؟"
"بی عقل! ... پالومیتا!"
"هوم ... بله، ... اینطور به نظر میرسه!"
"و تو همچنین میدونی که او هم منو دوست دارد!"
"هوم ... بله ... ممکنه!"
و حالا همه‌چیز را برای او تعریف میکنم، همه‌چیز، کوچکترین نقطهای را از او مخفی نگاه نمیدارم. میگویم که چطور او را هیپنوتیزم میکردم؛ چگونه او را در خواب میفریفتم؛ چگونه شب به شب پیش او بودم.
وقتی من تعریف کردنم را به پایان میرسانم، به او خیره میشوم. به نظرم چنین میرسید که باید از طرف او حکم محکومیتم قرائت گردد.
او گلویش را صاف میکند. سپس ... آهسته ... میگوید: "این کار جرم است و زندان دارد!"
"پیف ... زندان ... به جهنم! اما یک چیز را فراموش کردهای، من تمام این کارها را کردم، و من، او را دوست دارم! و جرم آن ... برای من ... دیوانگیست!"
... سپس از جا میجهم، از اتاق خارج میشوم و به خانهام میروم! و حالا چند ساعت را آنجا با جان کندن میگذرانم، آه لیلی، بسیار وحشتناک، بسیار وحشتناک ... ... ... ... میدانی، لیلی، من در این زمان میتوانستم حالت روحی قاتلی را که پس از ارتکاب قتل به کارش آگاه میگردد به خوبی درک کنم!
ساعت دو بعد از ظهر چارلز به خانهام آمد، من ابتدا وقتی او دستش را بر روی شانهام قرار داد متوجهاش شدم.
او گفت: "با من بیا، ما به گردش میرویم."
و رسماً مرا با خود کشید و از خانه خارج ساخت. بعد از ظهر مرا به مزرعه برد، شب به تئاتر، سپس به میخانه.
یک کلمه هم در باره ماجرا چیزی نگفت.
او مرا به خانه میرساند، میماند تا من به رختخواب میروم. سپس به من قرص خوابآور قویای میدهد. و بعد از به خواب رفتنم آنجا را ترک میکند.
هنگامیکه من از خواب بیدار میشوم او کنار تختم نشسته بود.
او میگوید: "بالاخره بیدار شدی، من بیشتر از یک ساعت اینجا منتظرم!" و ادامه میدهد "گوش کن، من در باره ماجرا فکر کردم، برای تو فقط یک راه وجود دارد! تو گفتی که او امشب بازمیگردد! ... بنابراین برو پیشش و همه‌چیز را برایش بگو!"
من از این فکر خودم را لرزان عقب میکشم. اما احساس میکردم که حق با اوست.
او میپرسد: "آیا قصد داری این کار را بکنی؟"
من قول انجام این کار به او میدهم.
... من ساعت شش در اشلوساشتراسه بودم؛ پالومیتا بازگشته بود و از من با بوسههای داغ و سوزان استقبال کرد؛ من به زحمت میتوانستم خودم را از آغوشش رها سازم.
"پالومیتا، اجازه بده، من باید چیزی را به تو بگویم!"
"باشه، بگو!"
اما من قادر به گفتن نبودم. من مانند دیوانه‏ها در اتاق به این سمت و آن سمت میرفتم و نمیتوانستم آن را بگویم، نمیتوانستم. دستهایم میلرزیدند و در جیبهایم کاووش میکردند. بر روی میز یک نامه قرار داشت، من آن را برداشتم و پاره پاره کردم و داخل جیبم قرار دادم. مدادها را، قلمها را ... همه را به قطعات کوچک شکستم.
پالومیتا به طرفم میآید:
"پسر عزیزم!"
اشگ از چشمهایم جاری میشود، او آنها را در روی گونههایم میبوسد، تک تک، قطره به قطره. وقتی میخواست دهانم را ببوسد او را از خود دور میسازم.
"ولم کن، تو نمیدونی چه کسی را میبوسی! ... ولم کن ... من میخواهم آن را به تو بگویم ... ... همه‌چیز را!"
و من آنچه را انجام داده بودم به او میگویم، با لبهای به دندان گزیده و چشمانی به زمین دوخته شده.
حرف من تمام شده بود، اما جرئت نمیکردم به او نگاه کنم.
عاقبت نگاهم را بالا میبرم ... و در این لحظه من بر روی لبانش لبخندی میبینم، چنان عجیب و غریب ... ... اوه، یک لبخند ... چنان شیطانی ... چنان عشوهگرانه ... ... ...
دیگر بیشتر از یک ثانیه هم در اتاق نماندم. او پشت سرم صدا میزد: "هانس! عزیزم! هانس!" اما من توجهای به آن نمیکردم.
چارلز در خانه انتظارم را میکشید.
او میپرسد: "خب؟"
"من آنطور که میخواستی همه‌چیز را به او گفتم، همه‌چیز را! وقتی حرفم به پایان رسیده بود ... ... ... او لبخند میزد!"
"و ...؟"
"من به تو میگم که او لبخند میزد! و او در این لبخند به من میگفت که همه‌چیز را میدانسته، که او مرا فریب داده است، چنان فریب و دروغ شرمآوری که تا حال هیچ زنی مردی را اینچنین فریب نداده است!"
من دستم را در جیب مشت میکنم ... ــ در این وقت کاغذ تکه پاره شده را بیرون میکشم؛ و دستخط او را میبینم. ــ من مینشینم و با دقت تکههای کاغذ را کنار هم قرار میدهم.
آن یک نامه از پالومیتا به کلارا بود که شب پیش از بادنـبادن نوشته بود.
"چارلز، بیا نامه را با هم بخوانیم."
ما نامه را میخوانیم:
کلارای عزیز،
من باید خیلی سریع خبر خوشحال کنندهای را به اطلاعت برسانم. بالاخره شروع شد! وقتی من امروز صبح به عمو و زن‌عمو صبح‌بخیر گفتم و سریع از پلهها بالا دویدم؛ ناگهان درد شدیدی احساس کردم. در اتاقم متوجه شدم که پر از خون شدهام. خدا را شکر، بنابراین نگرانیهای هشت روز قبل بیمورد بودند! ... امیدوارم که امروز صبح شوهرت متوجه چیزی نشده باشد؛ هانس ابتدا ساعت هفت از اینجا رفت و خیلی پُر سر و صدا و وحشتناک از پلهها پائین رفت!
کلارا، حالا وقتی که من به کشورم برگردم، در باره من فکر بد در ذهنت باقی‌نگذار. تو به من صادقانه کمک کردی، هرچند اغلب سرزنش هم میکردی، کلارا! ببین، من بی‌پروا بودم و بکارت و جوانیم را برای خوشبختی کوتاه چند هفتهای هدیه کردم! اما من بی‌نهایت و غیر قابل توصیف عاشق هانس بودم! ... کلارای عزیز، از دست من زیاد نارحت نباش!
تا فردا شب
پالومیتای تو.
پانوشت: اگر هانس را دیدی چشمهای عزیزش را از طرف من ببوس!
سپس چارلز میگوید: "او تو را خیلی دوست داشت!"
اما من نمیدانم چه جواب دادم.
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
خداحافظ، لیلی!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر