گل رز.


<گل رز> از امیل اِرتِل را در خرداد سال ۱۳۹۴ ترجمه کرده بودم.

حجاب توری
هنگامیکه ادگار برندت از کوچۀ اشپیگل به کوچۀ گرابِن میپیچد یک سوسک طلائی بزرگ در مسیر او با تکان دادن بالهای فلزی برایش میرقصد. او توقف میکند و اسباببازی را میخرد.
او میگوید: "یکی دیگر هم به من بدهید."
او دو جعبۀ مقوائی را که سوسک طلائی در آنها بستهبندی شده بودند زیر بغل قرار میدهد و به رفتن ادامه میدهد. بعد از بیست قدم برمیگردد و به سمت فروشنده که تازه یک سوسک طلائی را دوباره کوک کرده و آن را بر روی آسفالت به رقصیدن انداخته بود میرود.
او میپرسد: "یکی دیگر هم دارید؟"
فروشنده با خوشحالی کیف بزرگ چرمیای را که بر شانه حمل میکرد باز میکند و یک جعبۀ مقوائی دیگر به او میدهد. ادگار برندت پول را میپردازد و هر سه سوسک طلائیاش را زیر بغل گذارده و میرود.
او چند دقیقۀ بعد به یک اتاق پذیرائی که با سلیقۀ عالی مبله شده بود داخل میشود. خانم لیدا، خانم جوانِ خانه، که تنها بود از جا بلند میشود و تا زیر لوسترِ ونیزیای که کریستالهایش نور لامپها را صدها بار منعکس میساختند به استقبال او میرود.
ادگار میگوید: "آیا میتوانم بچهها را ببینم؟ من برایشان چیزی آوردهام."
لیدا لبخند میزند، دکمۀ زنگ را فشار میدهد و به خدمتکار دستور میدهد: "از دوشیزه خواهش کنید که بچهها را به اینجا بیاورد."
لیدا با حرکت دست او را به نشستن در کنار شومینه که یک تکۀ بزرگ چوبِ درخت آلش در آن آهسته در حال سوختن بود دعوت میکند و خودش در مقابل او مینشیند. لیدا قصد داشت به اپرا برود و لباس شبِ شیکی بر تن داشت.
ادگار میگوید: "چه حجاب توری مجللی دارید!"
لیدا یک سمت از حجاب توری را که با گلها و پیچکهای زیبائی سوزندوزی شده بود و گردن و شانههای برهنهاش را میپوشاند بالا میزند.
"این یک کار سفارشی است. یک قطعۀ قدیمی خانوادگی که دوباره دارد مدرن میشود."
ادگار تحسینآمیز میگوید: "یک شعر!" و محتاطانه با دو انگشت اثر هنری را که مانند تارعنکبوت ظریف بود در برابر نور بلند میکند و ادامه میدهد: "امروز دیگر چنین کاری ساخته نمیشود."
"در موزه، جائیکه چنین چیزهائی را درک میکنند، به من گفتند که این حجاب توری یک قطعۀ منحصر به فرد است."
ادگار اظهار میکند: "به همین دلیل هم به شما خیلی خوب میآید."
لیدا در حال لبخند زدن میگوید: "شوهرم هم همین عقیده را دارد. و یک چنین قضاوتی از سوی شوهر وزن سنگینتری از نظری که از دهان حتی بهترین دوست خارج میشود دارد."
بچهها با شادی به داخل اتاق میجهند و به او سلام میدهند. آنها به ادگار اعتماد داشتند و در او چیزی مانند یک رفیق بزرگتر میدیدند. بچه‌ها با خوشحالی او را احاطه میکنند، او کوچکترینشان را روی زانوی خود مینشاند و سپس سوسکهای طلائی را یکی پس از دیگری کوک میکند، آنها را روی زمین قرار میدهد و میگذارد برقصند. سوسک‌ها خود را بر روی فرش با پاهای باز به جلو میکشیدند و بالهای فلزی خود را حرکت میدادند. یکی مستقیم راهپیمائی میکرد، دو دیگر به همدیگر برخورد میکردند، درهم میپیچیدند و در حالیکه پاها و بالهایشان را مرتب تکان میدادند خود را در یک دایره میچرخاندند یا کلهمعلق میزدند. بچهها آنها را تشویق میکردند و میخندیدند، این یک جنگ تمام عیارِ سوسکهای طلائی بود. بزرگسالان به آنها نگاه میکردند و بخاطر سه جفت چشم درخشان در زیر موهای فرفریِ طلائی خوشحال بودند.
مادر عاقبت به آنها یادآور میشود: "حالا اما کافیست، برای خواب بروید!"
بچهها شببخیر میگویند، هر یک با دستان کوچک سوسک طلائی خود را با خوشحالی برمیدارد و میرود.
خانم لیدا سپاسگزارانه میگوید: "شما همیشه میفهمید که چطور بچهها را خوشحال کنید."
ادگار متفکرانه به روبروی خود نگاه میکرد و خشمگین به نظر میرسید.
ادگار میگوید: "میدانید، چه چیزی حالا از ذهنم گذشت؟ که من هم در اصل یک چنین سوسک طلائی هستم. او با وجود بال زدن با بال‌های فلزی خود نمی‌تواند پرواز کند. او تا لحظهای که کوکش از کار بیفتد مرتب آهسته و آهستهتر بال میزند. سپس تمام شده است. و از این کار چه حاصل شده است؟ هیچ‌چیز! ما همه اینطور هستیم ... اینجا! در این شهر به ظاهر سرگرم‌کننده، اما در واقع شهرِ خسته. این فقط یک مشکل دائمی است ... در همۀ زمینهها. ما سوسکهای طلائی کوک شدهای هستیم که اندکی با بال‌های فلزی بال میزنیم ..."
ادگار او را با دقت تماشا میکند و برای محدود کردن نظر قبلش میگوید: "حداقل بسیاری از ما چنین هستند." و غرق گشته در نگاهِ لیدا ادامه میدهد: "حجاب توری میگذارد مویتان تیرهتر از آنچه است به نظر برسد. در هر حال شما امروز زیباتر از همیشه هستید."
"یک دوست واقعی باید فقط آنچه را بگوید که باعث ترقی میشود و نه چیزهائی که ما را در خودپسندیِ کوچکمان تقویت میکند."
خدمتکار داخل میشود و اطلاع میدهد که ماشین آماده است.
"عجلهای نیست، باید صبر کند!"
ادگار برندت از جا برخاسته بود.
لیدا دستور میدهد: "بمانید! من اپرای مانون اثر ژول ماسنه را به اندازه کافی شنیدهام، و پردۀ اول خسته کننده است. شما امروز با چه‌چیز خود را مشغول ساختید؟"
ادگار در حالیکه دوباره مینشست میگوید: "من خارج از خانه در جنگل بودم. بهار در حال آمدن است. حال و هوا طوری بود که هر خزۀ سبزی در تنۀ درخت، هر گلسنگِ ظریفی بر روی چوبِ خشک حسی سرشار از عشق در ما بیدار میسازد. هشیارترین چیزها با شعر لباس عوض میکنند، نامرئیترین چیزها نمایان میگردند. من در کنار یک برکه ایستاده بودم که به یخ‌سازیها تعلق دارد. مراتع زرد و درختان لخت در آینۀ تاریکِ برکه می‌لرزیدند. من نمیتوانم بگویم که تقلید صادقانۀ آب از اشیاء چه تأثیری بر من گذارد. شما لبخند میزنید؟ بنابراین شما رنجی را که با حس شهروندِ شهرهای بزرگ مخلوط است درک نمیکنید. در نقطهای که آب خود را در برکۀ کوچک میریزد هزاران حباب به هوا بلند میگشتند، از بین میرفتند و خود را از نو میساختند، عجله میکردند و فشار میآوردند و دوباره و دوباره از عمق مانند از یک منبعِ پایانناپذیر رو به بالا نم نم میباریدند. تمام اینها مانند یک معجزه بود، من به این خاطر متعجب و هیجانزده بودم."
خانم لیدا جدی و متفکرانه میگوید: "من به احساسات شما احترام میگذارم، زیرا که آنها پاک هستند. اما شما نباید خود را در غزل و حالاتِ شاد سعادتمند گم سازید. شما جوان و پُر از مهارت هستید. شما باید ... با فقر آشنا شوید."
ادگار برندت کمی رنجیده پاسخ میدهد: "شما هیچ درکی برای طبع من ندارید."
"هیچ درکی برای طبع شما؟ میتواند درست باشد. و در عین حال احساس وظیفه میکنم. من نمیتوانم ببینم که شما در رؤیا به سر میبرید. افرادِ نرم به اندازه کافی در نزد ما وجود دارد. ما زنها نباید از آنچه که میتوانیم در مورد شماها آموزش دهیم غفلت ورزیم. ما هم یک مسؤلیت داریم."
ادگار برندت آزرده خاطر تکرار میکند: "نه، شما واقعاً هیچ درکی برای طبع من ندارید! رفتار شما با من زیبا نیست! ... با فقر آشنا گشتن! ..."
"بله، من میگویم فقر! که گاهی حتی به یک برکت تبدیل گشته. فقر با هرآنچه که به آن تعلق دارد!"
"شما میگوئید فقر! انگار گرسنگی تنها نیرویِ محرکه است!"
"کسی که محرومیت را نشناسد حداقل برای خود یک فقر قلبانه ایجاد میکند. هر کس که بخواهد کاری انجام دهد به آن احتیاج دارد!"
ادگار عصبانی میپرسد: "و آیا شما فکر میکنید که من هیچ فقرِ قلبانهای نمیشناسم؟"
"شاید به آن اندازه که ضروری است تا یک چنین سوسک طلائی را به حرکت اندازد و او اندکی بالهای فلزی را بجنباند. آیا مگر شما یک آدم کوکی هستید؟ آیا شما یک مرد نیستید که تحت قدرتش مسیر خود را تعیین میکند؟ خدا را شکر در اتریشِ جوان افراد احساساتی که مرغها نانشان را خوردهاند بیش از حد وجود دارد. به شوهرم نگاه کنید! او دوست شما است. آیا او به تکان دادن بالها و به صدا درآوردن آنها بسنده میکند؟ پس چرا او موفق میشود مانند یک سوسک طلائی واقعی خود را از روی زمین بلند کند و در هوا به پرواز آید؟"
ادگار برندت میگوید: "او یک شخصیت کاملاً متفاوت است. من او را چون در تضاد با من است دوست دارم. او مانند یخ‌سازیِ بیرون شهر است که به یک هدف خدمت میکند. من اما برکۀ کوچک هستم که آن را انعکاس میدهد."
"پس بنابراین به زندگیِ کامل انسان چنگ بیندازید و دوباره جائی را که مهمترین است انعکاس دهید."
ادگار خسته میپرسد: "و این زندگی کامل در کجا مهم است؟ شاید اینجا در پیش ما؟"
لیدا بجای پاسخ میپرسد: "و چرا اینجا در پیش ما نه؟"
ادگار به تلخی میگوید: "در این هرج و مرجِ عقاید و دستهبندیهای حزبی، جائیکه مزایای کوچکِ روزانه تمام حساسیتهای ظریف را میبلعند؟ جائیکه مدام انواع ممانعتها سرسختانه با هر موفقیتِ شاد در جنگ‌اند؟ جائیکه هیچ‌چیز از جایش حرکت نمیکند و یک تعظیم کردن بیوقفه تمام انگیزهها و تمام نیروهای محرک را نابود میسازد؟ در این شهرِ سوسکهای طلائیِ کوک گشته که با تکان دادن بالها اندکی سر و صدا ایجاد میکنند تا به این وسیله تا حدودی شبیه به زندگی دیده شود، و مکانیسم ضعیف آن مدت‌ها قبل از آنکه در این حال چیز پُر باری ثمر دهد محو و کدر می‌گردد؟"
لیدا برآشفته میگوید: "حالا ما اینجا ناراضی واقعیِ اتریشی را داریم! و شما میخواهید یک انسان مدرن باشید؟ وقتی از چیزی راضی نیستید آن را تغییر دهید! برای خودتان کسی باشید، تا محیط شما هم چیزی گردد! آیا شما فکر میکنید جمعیت جاهای دیگر از ارواحِ برگزیده تشکیل شده است؟ آنچه در این شهر فقط در یک سال رُخ میدهد چنان زیاد و بزرگ است که در هیچ کمدی الهی جا پیدا نمیکند. آیا در فلورانس در زمان دانته هیچ دستهبندی حزبی، هیچ خشونتی، هیچ ظلمی، هیچ جنگی، هیچ تهمتی، هیچ فتنهای و نیرنگی وجود نداشت؟ چیزها را بجای کوچک شمردن قابل توجه ببینید، آزاد بجای با چشمبند، فعال بجای دردمند ... و بنابراین ابدیت نیز خود را در این قطرات آب مانند هر قطرۀ آب دیگری انعکاس میدهد!"
ادگار میگوید: "جائیکه همه فاقد قدرتند فرد هم نمیتواند قوی باشد."
"درست برعکس! جائیکه فرد ضعیف است باید همه فاقد قدرت باشند."
لیدا سرش را به دستهایش تکیه میدهد، و در حال لبخند زدن او را طعنه‌آمیز از گوشۀ چشم نگاه می‌کند.
لیدا میگوید: "برندت، شما یک کودکِ بزرگ هستید، بد تربیت گشته توسط روابط، نازپرورده توسط زنها، توسط هنر، ادبیات و زیبائی‌شناسیِ افراطی، توسط گسترش غیرضروریِ چیزهای بیاهمیت همانطور که در اینجا معمول است، عادت کرده به مراقبت از احساسات کوچک، مانند همۀ کسانی که در این شهر خود را روشنفکر بحساب میآورند. البته احساسات کوچکِ تصفیه گشته، لطیف، شوخ و احساسات کوچکِ دوستداشتنی ... اما نه احساس صحیح، واقعی و گرم! شاید شما واقعاً به این خاطر مقصر نباشید. این خودش در هوا قرار دارد."
ادگار غمگین میگوید: "شما رسماً به من ترحم میکنید."
"زیرا شما قابل ترحم هستید! زیرا شما به زمین میچسبید و با بالهای فلزی سر و صدا ایجاد می‌کنید ... بهتر این بود که شما اصلاً هیچ بالی نمیداشتید!"
"اینطور برایتان دوستداشتنیتر بود! حالا میفهمم که شما دوست دارید من چطور باشم: معمولی، بدون تحرک و خسته‌کننده!"
"شما اشتباه میکنید!"
"پس چطور مایلید باشم؟"
"آنطور که با استعداد غنیِ هنرمندانۀ شما و با ارادۀ پاکتان مطابقت داشته باشد. همانطور که شما سزاوار بودنش هستید!"
"و آن چه است؟"
"بزرگ!"
یک هیجان بر ادگار غلبه می‌کند.
ادگار سرمست میگوید: "بزرگ؟ لیدا! و شما این را امکانپذیر میدانید ...؟"
لیدا سرد میگوید: "من این را امکانپذیر میدانم ... اگر ... اما آیا میدانید چه‌چیز به بزرگی تعلق دارد؟ قادر بودن به چشمپوشی کردن! قربانی دادن! از بسیاری چیزهائی که برای آدم عزیز است چشمپوشی کردن، به خاطر دوست داشتن فقط یک چیز، فقط به خاطر خواستن یک چیز. اما دقیقاً این چیزیست که شما از آن میترسید."
ادگار مأیوس میگوید: "قربانی دادن؟ هیچکس دوست ندارد چیزی را که قلبانه دوست دارد قربانی کند، شما هم از آن مستثناء نیستید."
"اگر من متقاعد میگشتم که میتوانم به این وسیله یک سرمشق باشم؟ اگر میدانستم که این کار برای یک هدف والا است؟"
"چه کسی به ما ضمانت میدهد که ما به این وسیله به آن نایل میشویم؟"
"توسط باور به آن."
لیدا از جا بلند شده بود، ناگهان با شانههای برهنه در زیبائی خیره‌کننده‌ای در کنار شومینه میایستد، حجاب توریاش را با دست دراز می‌کند و میگذارد در آتش بلغزد.
ادگار فریاد میزند: "چکار میکنید!"
آدم میدید که حجاب توریِ گرانبها با درد پیچ و تاب میخورد. یک شعله از آن به بالا صعود میکند، برای یک لحظه گلهای ظریفِ و پیچکها طوری که انگار از تابشِ سرخی ساخته شده باشند میدرخشند و سپس همه‌چیز تبدیل به خاکستر میگردد.
ادگار مردد یک قدم به سمت لیدا میرود، با انگشتان در هم فرو کرده، مبهوت، مضطرب و به وجد آمده. دوست داشت میتوانست در برابر او زانو بزند، اما لبخند طعنهآمیزِ نیشداری که بر لبهای لیدا موج میزد او را از این کار بازمیدارد. آنها ساکت در مقابل یکدیگر ایستاده بودند. عاقبت خانم لیدا دستکش بلندِ سفیدش را از روی یک میز کوچک برمیدارد و به دست می‌کند.
ادگار حیرتزده با لکنت میگوید: "چکار کردید! چرا این حجاب توریِ فوقالعاده را که برایتان عزیز و ارزشمد بود قربانی کردید؟ به چه خاطر؟ آیا این دیوانگی نیست؟"
لیدا در حالیکه با دقت چرم نرم و ظریف را بر روی انگشتانش لمس میکرد آهسته میگوید: "میتواند دیوانگی باشد، و اگر شما ادگار برندت آن را درک نکنید دیوانگی هم باقی خواهد ماند!" و با خم ساختن ملیحانۀ سر برای او با عجله از اتاق خارج میشود.
 
سرنوشت
"یک پینشرِ قهوهای رنگ، تقریباً نژادِ اصیل، با قیمت مناسب به فروش میرسد."
این آگهی در روزنامههای صبح چاپ شده بود.
زنِ فروشنده هنوز مشغول خوردن صبحانه بود، در این وقت یک آقا بخاطر آگهی میآید و از پینشر میپرسد. در واقع او فقط یک مرد بود، اما کت و شلوار شایسته و چهرۀ گردِ مهربانش او را قابل اعتماد نشان میداد.
صاحبِ پینشر فکر میکند: "سگ در پیش این مرد زندگی خوبی خواهد داشت. آیا باید با او چانه بزنم؟ فکر کنم بیست شلینگ قیمت زیادی نباشد."
اشناوتسر احضار میشود. او از گوشۀ یک مبل سبز رنگ، جائیکه دراز کشیده بود خود را به تدریج کش میدهد، از مبل پائین میپرد و مشکوکانه نزدیک میشود. البته با "تقریباً نژاد اصیل" در آگهی اغراق نشده بود. چه کسی میداند، چه رُمانهائی در خانوادۀ سگ بازی شده بودند! احتمالاً باید یکی از پودِلهای اغواگر و شاید هم یک بار یک داکسهوندِ عاشق در شجرهنامهاش یک جایگاه پُر افتخار داشته باشد، با این شرط که شجرهنامه‌ها به خاطر گزارش دادنِ حقیقتِ کامل آنجا باشند. اما آیا شجرهنامهها واقعاً برای گزارش دادنِ حقیقتاند؟
بعلاوه اشناوتسر بجز تمام نشانههائی که از چهره و از کل اندامِ کمی پیچیدهاش قابل خواندن بود شجرهنامۀ دیگری نداشت. حالا چرا تصمیم گرفته بودند که او را نژاد پینشر بنامند؟ شاید بخاطر رنگ قهوهای مایل به زردِ غیرقابل انکارش و احتمالاً همچنین به این خاطر چونکه سر مهمترین بخشِ یک حیوانِ مهرهدار است و سرِ اشناوتسر با آن سبیل پشمالو، گوشهای کوتاه و چشمهای گردِ قهوهای رنگش در حقیقت برخی از شباهتهای سرِ یک پینشر را نشان میدادند. البته بدن دراز و استوانهای و پاهای کجِ کمی کوتاه و مستحکم مناسب این سر بودند. و این را زنی که میخواست سگ را بفروشد چنین قوی مانند حالا متوجه نشده بود، زمانیکه او نگاههای منتقدانۀ در حال بررسیِ مرد غریبه را نشانه گرفته شده به سگ عزیزش میبیند.
زن متواضعانه میگوید: "کاملاً پاک نیست ..." و در ذهن یک شلینگ از قیمت میکاهد.
مرد چاق که اظهار او را اشتباه درک کرده بود پاسخ میدهد: "مهم نیست، این را میتوان به او یاد داد."
زن متوجۀ منظور مرد میشود و غرورش را بعنوان خانم خانهدار و مادر سگ جریحه‌دار شده احساس میکند.
زن با حرارت میگوید: "آه، او دیگر اتاق را خیس نمیکند!" و در ذهن فوری یک شلینگ به قیمت میافزاید. "شما چه فکر کردهاید؟ او تقریباً یک سالش است، و من خودم او را تربیت کردهام. اینطور نیست، اشناوتسر؟ او یک سگ کوچک دوستداشتنی و خوب است! خودِ شادی است! وقتی از چشم کسی چیزی بخواند آن را انجام میدهد. آه، او مدتهاست که دیگر اتاق را خیس نمیکند، از این بابت خیالتان راحت باشد ... بله، اما از نژاد ... بله، البته باید به شما بگویم که من از آن دقیقاً خبر ندارم. من نمیخواهم وقتی میخواهم او را به کس دیگری بدهم صادق نباشم. مادرش باید از نژاد پینشر بوده باشد، اما از پدر ... ما از او هیچ‌چیز نمیدانیم."
به نظر میرسید که نژاد سگ برای مردِ غریبه اهمیت چندانی ندارد. و تا اندازهای تسلیبخش تکرار میکند: "مهم نیست، مهم نیست! مهم قیمت سگ است؟"
زن میگوید: "بله، میدانید، اشناوتسر پول پوشاک من است. هنگامیکه او خیلی کوچک بود شوهرم او را هدیه گرفته است. او به من گفت او را بزرگ کن و به هر قیمتی بفروشی پولش ما تو است. برای من فروختن او خیلی سخت است. من اشناوتسر را مانند کودک خودم دوست دارم!"
زن گوشۀ پیشبندش را به سمت چشم میبرد و حیوان را که جدی و مشکوک به او نگاه میکرد نوازش میکند.
زن ادامه میدهد: "یک سگ واقعاً خوب و وفادار! و مانند یک پودل کاملاً باهوش است. اشناوتسر دست بده! ... نه، دست راستتو بده! ... خیلی خوب! باریکلا! ... اشناوتسر بگو سگ چطور حرف میزنه؟ ... سگ خوبی باش! ... اشناوتسر بگو سگ چطور حرف میزنه؟"
اشناوتسر چند بار خجول پارس میکند و در این حال ترسان به مرد نگاه میکند ببیند که آیا او  پارس کردنش را پسندیده است.
مرد سرش را با رضایت تکان میدهد و نیمه‌خجالتی چند کلمه برای قدردانی زمزمه میکند.
او مؤدبانه انگار میخواهد به خانم چیزی واجب بگوید میپرسد: "آیا میتواند بنشیند و انتظار بکشد؟"
زن با تأسف انگشتان دست را در هم فرو میبرد و در ذهن دوباره یک شلینگ از قیمت میکاهد و میگوید: "من باید حقیقت را بگویم. او نمیتواند بنشیند و انتظار بکشد، او این کار را بلد نیست. ما واقعاً به خود زحمت دادیم، او و من ... درست میگم اشناوتسر؟ اما نشد که نشد. بله، من حقیقت را آشکار می‌گویم، من دروغ را دوست ندارم. در غیراینصورت او خیلی باهوش است، اما نشستن و انتظار کشیدن را بلد نیست."
اما به نظر میرسید که نشستن و انتظار کشیدنِ سگ هم برای مرد چندان مهم نیست. و دوباره میگوید: "مهم نیست، مهم نیست! برایم مهم نیست که سگ می‌تواند بنشیند و انتظار بکشد یا نه. قیمت سگ چند است؟"
زن احساساتی میگوید: "یک کسی مانند شما که با مهربانی تمام او را قبول میکند مطمئناً صاحبِ درستی برای اشناوتسر است." و در نهایت یک شلینگ به قیمتی که در نظر داشت میافزاید.
مرد چاق راضی بود، پول را میشمرد و بر روی میز قرار میدهد. زن چانه نزدنِ مرد را بسیار نجیببانه مییابد، و خوشحال بود که سگِ عزیزش یک چنین صاحب نجیبزادۀ سخاوتمندی را بدست آورده است.
تا این هنگام همه‌چیز بسیار خوب پیش رفته بود. اما وقتی خریدار قصد داشت برای بردن سگ طنابی به دور گردنش ببندد، در این وقت تازه درد جدائی در نزد زن خود را نشان میدهد. او به زمین زانو میزند، پوزۀ سگ را به سینهاش میفشرد و با چشمهای پُر اشگ از او خداحافظی میکند.
او در حال گریستن میگوید: "سگ عزیز، میبخشی که تو را فروختم! من تو را خیلی ارزان فروختم! خیلی ارزان! فقط گاهی هم به من فکر کن و کاملاً فراموشم نکن، میشنوی اشناوتسر؟ و سگ خوبی باش! آبروی من را نبر! عیسی مقدس، حالم طوری است که انگار باید یک کودک از دست بدهم!"
سپس در حالیکه از جا برمی‌خاست و اشگهایش را خشک میکرد به مرد چاق میگوید: "خب، به نام خدا! خوب مواظبش باشید تا پیش شما به او خوش بگذرد؟"
مرد چاق با حالت محترمانهای این خداحافظیِ احساساتی را تماشا میکرد. اشگ در چشمانش جمع شده بود. حالا او تمام صورتش قرمز میشود و با لکنت میگوید: "بله، در پیش من میتوانست به او خوش بگذرد، اما من او را برای خودم نخریدهام. من او را برای پروفسورِ کلینیک خریدهام. من خدمتکار لابراتوار هستم."
او همچنین نام پروفسور را میبرد. "او اما پزشک معروف و پژوهشگر علمی است که حتی روزنامهها گاهی در بارهاش مینویسند؟" زن بیحرکت ایستاده بود.
زن شگفتزده میپرسد: "برای یک چنین آقائی! نه، یک چنین افتخاری! اشناوتسر، تو آنجا میتوانی به خودت افتخار کنی! به یک چنین خانهای رفتن! در آنجا بهتر از خانۀ معمولی ما به تو خوش خواهد گذشت!"
مرد چاق با تردید میگوید: "بله، کاش اینطور شود و سگ بتواند حداقل وضع بهتری از پیش شما داشته باشد ... میدانید، بهتر است اگر به سگتان خیلی وابستهاید او را نگاه دارید."
اما حالا عشقِ زن به اشناوتسر چندان زیاد هم نبود. چه‌کسی میدانست که آیا به این زودی خریدار دیگری پیدا میگشت، و علاوه بر آن چنین خریدار راحتپسندی. و حالا اینطور بود که در پیش مادر انسانها است وقتی خواستگارِ درخشانی برای دخترشان پیدا میشود، در این مادرِ سگ هم وقتی می‌شنود عزیزش باید به خانۀ دانشمند معروفی برود غرور شیطانی به جریان میافتد و در ذهنش در مقابل همسایهها به خودش افتخار میکرد، و حالا این انسان می‌خواست به ناگهان همه‌چیز را دوباره بهم بزند؟ او چه فکر میکرد؟ خریداری شده خریداری شده بود! اما مرد چاق اصلاً منظورش این نبود. او از معامله رضایت داشت، وقتی برای زن فروش سگ کار درستی بود.
مرد میگوید: "خوب، اگر نمیخواهید." و کلاهش را برمیدارد و آماده رفتن میشود.
نه، زن واقعاً نمیخواست او را پس بگیرد. او نمیتوانست به دلیل مالیات زیاد سگ را نگاه دارد. و گرچه برایش سخت بود اما اشناوتسر پول پوشاک او بود. آدم باید کمی هم منطقی باشد.
خدمتکار لابراتوار میگوید: "با اجازۀ شما! بیا سگ کوچک، بیا!" و در حال رفتن اشناوتسر را بدنبال خود میکشد. سگ تا جائیکه میتوانست از رفتن امتناع و با پاهای نیرومندش مقاومت میکرد. همیشه وقتی متوجه میگشت اجازۀ بیرون رفتن دارد از شادی می‌رقصید و دُم کوتاهِ خود را مانند پاندول به این سمت و آن سمت تکان میداد. اما این بار سخت مقاومت میکرد. در این وقت طناب به گردنش فشار میآورد، و او میبایست درک کند که هرگونه مقاومت بیفایده است. چه راهی برایش باقی‌میماند؟ بدون مقاومتِ بیشتری اجازه میدهد که او را از خانه ببرند. او حالا ساکت در پشت سر مردِ غریبۀ ترسناک در خیابان یورتمه میرفت. او گفتگوی این مرد با صاحبش را شنیده بود و میدانست که از او صحبت میشود، و هیچ بوی خوبی از آن به مشام نمیرسید. اما اینکه اینطور به پایان برسد ...!
ظاهراً باید کار بدی انجام داده باشد. اما او که تردستیهایش را طبق دستور به مرد غریبه نشان داده بود، هرچند با مخالفت درونی. آیا باید مرد غریبه پارس کردن فروتنانۀ او را اشتباه درک کرده باشد؟ اما برای پاسخ دادن به پرسش "سگ چطور صحبت میکند؟" باید پارس میکرد. چطور میتواند به ذهن من، به ذهن اشناوتسر کوچک برسد که به مرد بزرگ و قوی پارس کند! و اما مرد باید آن را اشتباه تفسیر کرده باشد، در غیراینصورت مانند یک سگِ گازگیر به گردنش طناب نمیبست! اینکه به گردنش طناب بسته شده است و آن هم توسط یک مرد غریبه، این اشناوتسر را سخت رنجانده بود. صاحبش همیشه او را یک "سگ خوب" مینامید.
او دقیقاً میدانست که یک سگ خوب و یک سگ بد یعنی چه. و او همچنین تقریباً میدانست که وقتی انسانها گریه میکنند چه معنی میدهد. اما در ترس و آشفتگی کاملاً برایش پوشیده مانده بود که چرا صاحبش او را به سینه فشرده و گریه کرده بود. فقط این حدسِ وحشتناک که چیز بدی انتظارش را میکشد خود را افزایش داده بود. حالا اما این چیز بدِ وحشتناک آنجا بود، حالا یک مرد غریبه او را پشت سر خود میکشید و مرتب از خانه دور میساخت. چیزهائی که همیشه در خیابان به او لذت میبخشید حالا برایش بیتفاوت بودند. وقتی سگهای دیگر نزدیک میگشتند تا با او صحبت کنند طوری به کنار نگاه میکرد که انگار هیچ‌چیز نمیبیند.
او نمیتوانست بجز انسانی که در جلوی او قدم برمیداشت به چیز دیگری فکر کند. او احساس میکرد که حالا همه‌چیز به این صاحب جدید، به این مرد ناشناسِ بزرگ و پهن بستگی دارد. به مبارزه نطلبیدن او، تحریک نکردن او بر علیه خود، این باید بالاترین اندیشه و تلاشش باشد. همچنین از کوچکترین نشانۀ لجاجت باید اجتناب میگشت. او فقط توسط اطاعت کردن میتوانست در برابر قدرت نامحدودی که اینجا بر روی او نشسته بود موفق شود. بنابراین ساعی و مطیع در پشت سر مرد یورتمه میرفت، طوریکه انگار او همیشه صاحب قانونی او بوده است. در قلبش اما یک غم و اندوه بیحد و حصر ساکن بود. اگر گوشهایش کوتاه نبود، تا جائیکه برایش مقدور بود آنها را به پائین آویزان میکرد.
مرد چاق در تقاطع یک چهارراه، جائیکه وسائل نقلیه و انسانهای زیادی فشار میآوردند ناگهان توقف میکند و سرش را به سمت اشناوتسر برمیگرداند. اشناوتسر فکر میکند: "حالا شروع میشود، حالا او مرا خواهد زد!" او متواضعانه به کمرش قوز میدهد و در حال التماس کردن برای لطفْ خود را کنار پاهای صاحبِ جدیدش قرار میدهد. تمام بدن او میلرزید. اما مرد غریبه او را نمیزند، بلکه با مهربانی با او صحبت میکند، حتی چند بار نام او را میخواند. این کار حیوان وحشتزده را بینهایت سرحال میآورد و با خجالت دُم کوتاهش را کمی تکان میدهد.
سپس آنها به رفتن ادامه میدهند و از میان خیابانها و مناطق شلوغ زیادی میگذرند که برای اشناوتسر کاملاً ناشناخته بودند، طوریکه او خود را در جهانی بیگانه طرد گشته احساس میکرد. پس از رفتن طولانی ناگهان مرد چاق به راهروی بزرگ یک خانه میپیچد. اشناوتسر بیاراده یک لحظه ساکت میایستد، اما یک تکان به طناب وظیفهاش را به او گوشزد میکند.
حالا یک پله به سمت بالا میرفت، و بلافاصله بعد از آن او خود را در یک اتاق بزرگِ روشن مییابد، که کاملاً با اتاقی که او با زن زندگی کرده بود تفاوت داشت. اشناوتسر خود را بخاطر مسافت طولانیای که با غم و اندوه پیموده بود بسیار خسته احساس میکرد، اما آنجا مبلی مانند مبلِ سبزِ خانۀ خودش وجود نداشت که او در گوشهاش با میل فراوان دراز میکشید. او خود را در آنجا به بالش گرم کنار اجاق نزدیک میساخت و بر رویش آرام استراحت میکرد؛ اما در اینجا هیچ‌چیز نبود، حتی ظرف آب هم وجود نداشت. یک احساس غربتِ جونده بر او مسلط میشود. با وجود اندامهای خستهاش ناآرام و بی‌سر و صدا به این سمت و آن سمت میرفت. هیچکس مانع از بازرسی کردنِ محیط اطرافش نمیگشت، زیرا مرد غریبه او را تنها گذاشته بود. اما او در اتاق فقط لوازم تجهیزات و ابزارِ غیرقابل فهم مییابد، چیزهائی که او نمیشناخت و به نظرش میرسید که به او تاریک و تهدیدآمیز نگاه میکنند. وانگهی بوی نافذ و منزجرکنندهای در آنجا حاکم بود که خود را بر روی ریههایش مینشاند.
پس از مدتی مرد غریبه دوباره ظاهر میشود و یک کاسۀ کوچک غذا میآورد و آن را بر روی زمین قرار میدهد. اشناوتسر حریصانه به غذا حمله میبرد، اما به محض گذاردن اولین لقمه در دهان احساس میکند حالا در موقعیتی نیست که از آن لذت ببرد. گلویش تنگ بسته شده بود، لقمه از گلویش پائین نمیرفت، طوریکه او باید آن را دوباره از دهان بیرون میانداخت. علاوه بر این بوی شدید در هوا ... او احساس ضعف میکرد، او میترسید که باید استفراغ کند و با ترس خود را از نزدیک مرد به سمت اجاق میفشرد. زیرا اگر واقعاً مجبور به استفراغ کردن میگشت سپس کتک خوردن حتمی بود، او این را میدانست.
در این لحظه در باز میشود، و یک مرد دیگر، خیلی کوچکتر و لاغرتر از مرد اول داخل می‌گردد، اما با یک چنان گامی! ... حتی وقتی او صدای گام برداشتن مرد جدید را در مقابل در شنیده بود، قبل از آنکه هنوز او را ببیند میدانست که او صاحب اصلی‌ست!
این صاحب اصلی چند کلمه با مرد دیگر صحبت میکند و سریع به سمت اشناوتسر که تا مغز استخوان وحشت کرده بود میرود. سپس خود را بر روی او خم میسازد و با آن چشم انسانی خشن و سردی که در برابرش هر موجودی میلرزد به او نگاه میکند. اشناوتسر فکر میکند: "حالا گفته خواهد گشت: خب، بشین و انتظار بکش! و من اتفاقاً این یک کار را بلد نیستم!" اما برای اینکه فوری نشان دهد چیزی یاد گرفته است، و همچنین حسن نیت خود را ثابت کند، میخواست حداقل "دست بدهد" و خجول و مضطرب دست راست را بلند و به سمت صاحب دراز میکند. اما مرد ضربه آرامی به دستش میزند، ماهرانه با هر دو دست سر او را میگیرد و پلکش را بالا میبرد، طوریکه تقریباً او را به درد میآورد. اشناوتسر میخواست بنالد اما جرئت نمیکرد، زیرا شیوۀ کوتاه و سریع آقای جدید تأثیر بدی بر او گذارده بود. حالا مرد چاق در مقایسه با مرد جدید که بدون هیچگونه سلام دادنی طوری سرش را به دست گرفته بود که انگار او یک گربه یا یک موش معمولی استْ خودِ مهربانی و رأفت به نظرش میرسید.
عاقبت مردِ خشن او را دوباره رها میسازد و به سمت میز میرود و در کنار آن مشغول کار میشود. آدم صدائی مانند یک سائیده شدن و تلق تلق کردن زنجیر میشنید. تقریباً مانند صدای تلق تلق کردن زنجیر سگِ بزرگ نگهبان که اشناوتسر گاهی در حیاط به دیدارش میرفت. سر و صدا برای او بسیار ترسناک بود و به اعصابش شلاق میزد. آیا این کارها در نهایت بخاطر او انجام میگشت؟ تقریباً اینطور به نظر میرسید، زیرا او ناگهان متوجه نگاه آن دو مرد میشود که او را نشانه گرفته بودند. آقای جدید حتی دستش را به سمت او دراز میکند و در این حال چیزی میگوید. مرد چاق اما کتش را درمیآورد، پیشبند سفیدی میبندد و ناگهان خود را نزدیک میسازد. او با آن پیراهن آستین بلند و پیشبند سفید رنگ غریبهتر به چشم میآمد. آنطور که او مصمم نزدیک میگشت کاملاً وحشتانگیز دیده میگشت. در این وقت بجز فرار راه دیگری برای نجات وجود نداشت.
اشناوتسر پُر از ترسی وحشتناک به سمت در میدود، ناله و شیون میکند، اما هیچکس در را برایش باز نمیکند. در این وقت صدای مرد چاق را پشت سر خود میشنود که چاپلوسانه نام او را صدا میزد. اما او از لحن صدا متوجه میشود که دروغ و دوروئی در آن پنهان است. با مهارت از زیر دست مرد که برای گرفتنش پیش آورده بود به گوشه دیگر اتاق به زیر میز درازی فرار میکند. مرد چاق چهار دست و پا در زیر میز بدنبالش میخزد، دستش را دراز میکند تا با گرفتن پوست او را به جلو بکشد. اما اشناوتسر مانند یک مارماهی بار دیگر از دست او لیز میخورد و با فشار از تمام موانع میگذرد و خود را در پشت یک سنگر از خردهریز و تخته چوبهای روی هم انباشته شده به گوشۀ پنجره میچسباند.
او در حالیکه تمام اندامش میلرزید در تاریکی نشسته بود. او میشنید که هر دو مرد به او نزدیک میشوند، یکی از سمت راست و دیگری از سمت چپ. حالا دیگر هیچ راهی برای گریز وجود نداشت. یک غرغر تهدید آمیز از گلوی اشناوتسر خارج میشود، و اولین دستی را که به جلو آمده بود گاز میگیرد، طوریکه دست دوباره خود را عقب میکشد. اما در همان لحظه دست دوم گردن او را میگیرد. او احساس میکند که دست با نیروی غیرقابل مقاومتی او را از گوشۀ مخفیگاه بیرون میکشد و در هوا بلند میکند. همزمان چیز بزرگ و خیسی در مقابل بینی فشرده میشود که بوی وحشتناکی پخش میکرد. او احساس میکرد که چطور پاهایش به پائین آویزان میگردند، که چگونه او بی‌اراده بر روی میز لختِ و سردی قرار داده میشود. او برای تنفس هوا دهانش را باز میکند، او چشمهایش را گشاد میکند، اما نمیتوانست چیزی ببیند. و سپس او دیگر هیچ‌چیز از خودش نمیدانست.
هنگامیکه اشناوتسر از خوابِ تیره بیدار میشود یک ساعت با ضربات آهسته به صدا می‌افتد. او احساس ضعف بسیار وحشتناکی داشت، بخصوص درد سختی جمجمهاش را مته میکرد. در این وقت او برای صدا کردن صاحب اصلی خود نالۀ آهستهای میکند، زیرا او امیدوار بود که زن بتواند به او کمک کند. اما زن نمیآمد. او با زحمت زیاد سرش را بلند میکند ببیند که زن کجا مانده است! اما فقط نور ضعیفی در اطراف سبدی که او در آن قرار داشت می‌تابید، و چشمهایش نیمه پانسمان شده بود. اما متوجه میشود که او در اتاق همیشگی خود نمیباشد. او احساس میکرد که نهر گرمی بر روی بینیاش سرازیر است، و وقتی او آن را میلیسد متوجه میشود که آن خون است. و سپس او دیگر قادر نبود سرش را همچنان بالا نگهدارد. سر مانند قطعه چوبی دوباره پائین میافتد.
بعد از مدتی دراز کشیدن صدای قدمهائی را میشنود، اما باز هم هنوز این صدای قدمهای زن نبود، بلکه صدای پای مرد چاقی را به یادش میآورد که او را به غربت و به اسارت کشانده بود. اشناوتسر او را از بویش فوری میشناسد. مرد آرام و نرم او را نوازش و با مهربانی با او صحبت میکند. اشناوتسر ملتمسانه بخاطر درخواست کمک دست او را میلیسد. مرد به آرامی سر اشناوتسر را بلند میکند و یک کاسۀ کوچک آب در مقابل بینیاش نگهمیدارد. و حیوان بیچاره که از تشنگی رنج میبرد از نوشابهای که آرزو داشت خوشحال میشود. به نظرش میرسید که وقتی یک جرعۀ درست و حسابی بنوشد باید به ناگهان همه‌چیز بهتر شود. اما پس از نوشیدن اولین قطره دچار یک انزجار میگردد، طوریکه دیگر قادر نبود جرعهای درست و حسابی بنوشد.
مرد غریبه دوباره پشت او را نوازش میکند، با دقت او را با یک پتوی گرم میپوشاند و سپس از آنجا میرود. در این وقت ناگهان کاملاً تاریک و ساکت بود. یک انزوای خمیازه‌کش خود را در اطراف اشناوتسر میگستراند. دردناکترین چیزی که او در زندگی تحمل کرده بود این طرد گشتن بود. هیچ تسلیای، هیچ جای نرم و گرمی و نه هیچ امیدی برای دریافت کمک و علاوه بر آن دردِ غیرقابل تحمل در سر، تشنگی رنجآور و کوفتگی تمام اعضای بدن. تشنج پس از تشنج در پشتش میدوید، گاهی سرما او را میلرزاند، گاهی گرمای خشک او را به وحشت میانداخت. او خود را در تخیلِ کم سو و نیمه دیوانهاش گاهی در عمق برفْ یخزده و خشک گشته میدید و گاهی در آتش اجاقی که دو مردِ غریبه پیوسته چوب در آن میانداختند. هر بار وقتی او نیمه به هوش میآمد شاکیانه و رقتانگیز مینالید، با این امیدِ ضعیف که انسان دلرحمی را متوجه خود سازد. انسانها هرچیزی که میخواستند میتوانستند انجام دهند، انسانها صاحبانِ نامحدود در بارۀ زندگی و مرگ و در بارۀ شادی و غم بودند. اما هیچکس به اشناوتسر ترحم نمیکرد. شب خود را مانند یک ابدیتْ بینهایت طولانی بسط میداد. گاهی او فکر میکرد که نمیتواند این را بیشتر تحمل کند، میخواست از جا بجهد و فرار کند، مهم نبود به کجا، فقط از این وضع وحشتناک فرار کند. اما انگار که استخوانهایش شکسته بودند، پاهایش حرکت نمیکردند، انگار اصلاً پاهایش نمیباشند، دیگر از او اطاعت نمیکردند. عاقبت یک ظاهرِ کدر شروع به کشاندن خود در کنار بسترِ حیوان شکنجه دیده میکند. پس از مدتی مرد چاق دیروزی هم ظاهر میشود، نگاهی به اشناوتسر میاندازد و پشت او را به آرامی میخاراند. مرد پارچه را از سر او باز میکند، با دقت با آبی که بوی شدیدی میداد سر را میشورد و سپس با پارچۀ تازهای پانسمان میکند. اشناوتسر بیاراده و تسلیم اجازه میداد که تمام این کارها انجام گیرد، بدون آنکه نشانهای از زندگی از خود نشان دهد. فقط یک بار، هنگامیکه دست مرد تصادفاً به پوزهاش نزدیک میشود او سپاسگزارانه آن را میلیسد. مرد میخواست کار خوبی برای او انجام دهد، او آن را احساس میکرد. گرچه این کار مرد هیچ تسکینی به همراه نداشت؛ اما فقط قصد او اشناوتسر را سر حال میآورد.
مرد دیرتر کاسۀ کوچکی شیر میآورد. اما باز هم برای اشناوتسر ممکن نبود کمی از آن بنوشد. او مرتب ساکتتر میگشت و دیگر اصلاً ناله نمیکرد. او با چشمهای بسته آنجا دراز کشیده بود. خون مانند یک چشمۀ آتش از میان رگهایش میگذشت،  و توسط ضربات تند قلب تمام اندامش تکان میخورد. او دیگر چیز زیادی از خود نمیدانست. فقط گهگاهی از ترس از جا میپرید. یک سگ عظیمالجثه سر او را گاز گرفته بود. یا صاحب اصلیاش با یک شمع روشن به چشمش فرو کرده بود. این خوابدیدنهای تبآلود او بود.
ناگهان صدای قدمهای محکمی در کنار خود میشنود. این صدای پای مردِ جدید و سختگیر بود! حالا از او چه درخواستی میگشت؟ شاید "دست بده." یا "سگ چطور صحبت میکند؟"
و بدرستی، حتی به او اجازه نمی‌دادند با بدبختی آنجا دراز بکشد! مرد چاق او را از درون سبد بلند میکند و در آغوش نگاه میدارد، البته با احتیاط، اما هر لمس کردنی اشناوتسر را طوری به درد میآورد که میتوانست گریه کند، اگر او برای این کار بیش از حد ضعیف نمیبود. او با احتیاط بر روی زمین قرار داده میشود، و حالا او بر روی تختۀ سختِ کف اتاق قرار داشت، بیشتر مانند مُردهها تا زندهها و خود را حرکت نمیداد، نمیتوانست خود را حرکت دهد. اما ناگهان به نظرش میرسد که انگار صد ریسمان او را میکشند و قطعه قطعه میسازند، صد مشت او را میکشیدند و در هوا بلند میکردند. این مانند تشنج از میان عضلات و اعصابش میگذشت. ناگهان پاهایش بر خلاف خواست او و کاملاً خود به خود شروع میکنند به کار کردن و او را در حال تلو تلو خوردن در دایرهای حمل میکنند، سپس با زانوهای خم گشته با سر در برابر پاهای مرد خشن سقوط میکند. آخرین فکرش این بود: "این حالا در هر صورت صاحب توست!" و با تمام قوا یک امتحانِ ضعیفِ دیگر میکند که چکمۀ او را بلیسد، سپس میمیرد.
*
مرد چاق بدون حرکت ایستاده بود و رو به پائین به اشناوتسرِ مُرده نگاه میکرد. او مانند آدمِ ریشه دواندهای ایستاده بود و حرکت نمیکرد.
پرفسور میگوید: "نابرهدال، کار ما تمام شد، الکترودها را کناری بگذارید و حیوان آزمایشگاهی را بیرون ببرید."
با این حرف او به کنار میزی که بر رویش انبوهی از کاغذها و کتابها قرار داشت میرود، او قلم را برمیدارد و شروع میکند با هیجان در دفتر یادداشتِ قطوری به نوشتن. هنگامیکه او نوشتنش به اتمام میرسد و به بالا نگاه میکند شگفتزده میبیند که هنوز خدمتکارش بدون حرکت در مقابل اشناوتسر مُرده ایستاده است و با پشت دست بینی خود را پاک میکند.
پروفسور در حال روشن کردن سیگاربرگی با مهربانی میگوید: "به نظرم میرسد که شما کمی احساساتی هستید؟ خب، به خودتان دلداری دهید! وقتی مدت طولانیتری پیش من باشید به این چیزها عادت خواهید کرد."
نابرهدال در حالیکه دو قطرۀ بزرگ اشگ آهسته از گونههای چاقش به پائین میغلطیدند میگوید: "من نمیدانم که آیا به آن عادت خواهم کرد. من هرگز به تا حد مرگ شکنجه کردن سگهای کوچکِ بیچاره عادت نخواهم کرد!"
"دوست عزیز، من هم برای لذت بردن هیچ سگی را نمیکشم. اما، وقتی شما یا زنتان یا فرزندتان بیمارید، سپس آدم باید به شماها کمک کند، درست میگویم؟ آیا فکر میکنید که ما میتوانیم با مکیدن انگشتان دست این کار را انجام دهیم؟ وقتی آدم میخواهد به هدفی برسد باید گاهی کاری هم انجام دهد، کاری که همیشه آسان نخواهد بود." در حالیکه نابرهدال با درد و اندوه میگریست میگوید: "اما چرا باید اتفاقاً اشناوتسر باشد؟ این حیوان بیچارۀ دوستداشتنی و مطیع که به هیچکس کاری نکرده بود."
پروفسور میگوید: "بله، چرا باید اتفاقاً اشناوتسر میبود. من هم البته این را نمیدانم، اما نابرهدال آیا شما خبر دارید که سرنوشت چیست؟"
پروفسور جدی میشود، چند پُک عمیق به سیگاربرگش میزند و متفکرانه میگوید: "ببینید، این درست مانند در پیش ما انسانهاست: سرنوشت هنگام دستچین کردن افراد فرتوت، نالایق و بد یکی را از موهایش میگیرد و دیگری را میگذارد برود ... بیهدف! ... بله بیهدف! همانطور که شما همین حالا گردن این حیوان بیچاره را گرفتید. به همین ترتیب نیز سرنوشت گردن نفر بعدی را میگیرد و او را با یک طناب از پیش عزیزانش میکِشد و تا حد مرگ شکنجه میدهد."
او بلند شده بود و با سرِ خم کرده در اتاق به اینسو و آنسو قدم میزد. به نظر میرسید که یک خاطره، چیزی که به خود او مربوط میگشت، چیزی سنگین و کدر به ذهنش خطور کرده است. حالت چهره، صدا و رفتارش تغییر کرده بود. اینطور بود که انگار ناگهان سایۀ ابری سیاه بر روی منطقهای افتاده است.
او در حال قدم زدن به اینسو و آنسو با درونی کاملاً منقلب به تلخی میگوید: "و برای چه؟ بله، واقعاً برای چه؟ ما انسانهاْ خیلی هم بد و بیرحم نیستیم! ما در مقایسه با آن قدرت ناشناسی که در حال مرگ هم دستهای بیرحمش را میبوسیم نرم و مانند فرشتهها خوب هستیم! زیرا ما را همیشه یک هدف و گاهی حتی یک فکرِ دوستداشتنیِ مفید هدایت میکند. اما این چیز دیگر اغلب فقط از ستمگری‌ای شیطانی اتفاق میافتد، بدون هیچ معنائی، بدون هیچ هدف عاقلانهای ..."
او ناگهان انگار از رویا بیدار گشته باشد از به اینسو و آنسو رفتن دست میکشد و به سمت میز تحریرش برمیگردد. و در حال تکاندن خاکستر سیگاربرگش با حالت معمولی و آرام خود اضافه میکند: "این یعنی ... بدون معنا و هدف ... البته ظاهراً. درنهایت ما نمیتوانیم آن را با اطمینان بدانیم. اشناوتسر هم نمیدانست که چرا من یک قطعه از قشر مغزیاش را برش دادم و برداشتم ..."
او به ساعت نگاه میکند و با اندکی بی‌صبری میگوید: "خب حالا کافیست! لاشه را بیرون ببرید و کالسکه را خبر کنید. من باید به یک جلسۀ تبادلِ اطلاعات پزشکی بروم."
 
گل رز
خانم آنی به شوهرش میگوید: "پاپا، اما تو هم باید برای هواخوری بیرون بروی! تمام روز را پشت میز تحریر نشستن ...؟"
زن تقریباً همیشه او را "پاپا" مینامید، با وجود آنکه مرد پدر فرزندان زن بود و نه پدر خود او؛ اما زن همه‌چیز را با چشم کودکان میدید.
پروفسور با نگاه گیجی میپرسد: "کجا میخواهید بروید؟"
"به جشن خیریه. حداقل آدم شب را کمی در طبیعت میگذراند. و البته بچهها مایلند بازار مکاره را هم ببیند."
او گیج میگوید: "البته، بله، بله، بروید!"
مینی دختر نه ساله و رولف دوازده ساله در را باز میکنند و با تردید داخل اتاق مطالعه پدر میگردند. گرتلی که سنی میان سن آن دو داشت از بیرون با صدای خفهای میگوید: "داخل نشید! پاپا داره کار میکنه!"
پاپا میگوید: "لطفاً در را ببندید، بوران شد!" و مینی و رولف قصد بازگشت داشتند اما ماما میگوید: "خب سریع برید داخل! پاپا اجازه میده که بهش سلام بدید."
او میگوید: "اما البته!" و عصبی کنار یک ورق کاغذ که همین حالا رویش نوشته بود را خط‌خطی میکند و ادامه میدهد: "خدانگهدار و خوش بگذرد!"
حالا گرتلی، این کودک خجالتی و چشم درشت هم با کلاهی حصیری و روبانی سفید بر سر داخل اتاق میشود. آنها به ترتیب بر گونه پدر بوسه میزنند، ابتدا مینی، بعد رولف و سپس گرتلی، بعد خود را مؤدبانه و با عجله دور میسازند. ماما در سالن میگوید: "خدایا، یک کپه مطبوعات و نامه! گرتلی، اینها را ببر داخل اتاق پاپا!"
پروفسور میپرسد: "دوباره چه خبر شده است؟"
گرتلی عذرخواهی میکند و میگوید: "فقط مجلات و نامهها، پاپا."
"متشکرم، خیلی خوب، بذار رو میز."
پس از آنکه کودک خود را دور میسازد پاکتهای نامه و گره نخهای مجلات را میگشاید، سپس یک سیگاربرگ روشن میکند و میگذارد نگاه تمرین کردهاش بر روی پروندهها و مقالات، نوشتار چاپی و دستنوشتهها به پرواز آید. در این بین از اینکه دوباره نارضایتیهای تازه، اختلافات، سوءتفاهمات وجود داشت چند بار با کفِ دست آرام بر روی میز تحریر میزند! اما چه میتوان کرد؟ مبارزه یعنی از خود و اعتقادات خود دفاع کردن. مردم فقط این را فعالیت در راه خدمت به معنویت مینامند. فقط این را زندگی مینامند.
بر روی سمت راست میز تحریرش دوازده مداد تراشیده شدۀ نوک‌تیز کنار هم قرار داشتند، در سمت چپ یک کپه کاغذ مربع شکل. کار فرزند مورد علاقهاش گرتلی منظم ساختن این کاغذها بود. او هر روز صبح قبل از داخل شدن پاپا به اتاقِ کارش کاغذها را منظم میکرد و مدادها را که تعدادشان همیشه دقیقاً دوازده باید میبود میتراشید. گاهی پیش میآمد که صبح روز بعد نوک هر دوازده مداد شکسته بودند. گرتلی دوباره آنها را میتراشید و طوری کنار هم قرار میداد که مانند نیزههای سوارهنظام در زرادخاه دیده میگشتند. اما کاغذهای ذخیره را طوری پُر میساخت که پنجاه دختر دانائوس ظروف سوراخ سوراخ شده را از آب پُر میساختند. او مانند یکی از آن افراد خاموشی بود که آدم صدایشان را نمیشنود، یک زنانگی فشرده در جوانه، یکی از آن کودکانی که آدم مایل است آهسته مویش را ببوسد و بگوید: خوشا به حال کسی که تو را به خانه بخت میبرد!
وقتی پروفسور در حال نوشتن به مانع فیزیکی برمیخورد میتوانست خشمگین گردد. به این خاطر میز تحریرش را اینطور سامان داده بود. آدم فقط احتیاج داشت کاغذها را بردارد، ورق به ورق، و نوک مداد بر روی کاغذ صاف چه خوب میلغزید، کاملاً منحصر به فرد و غیرقابل مقایسه. مداد تقریباً به تنهائی مینوشت.
اتفاقاً حالا، در حالیکه او چنین تنها و آسوده‌خاطر پشت میز تحریرش نشسته بود، دوباره افکار او را با خود میبرند. چیزی که در یکی از مجلات جنجالی چاپ شده بود کاملاً با اعتقاد علمی او ناسازگار بود. این باید یک بار برای همیشه تکذیب میگشت. با واقعیتهای دلفریب و در عین حال آتشین مزاج، تیزهوشانه و ویرانگر. بنابراین یک چنین مقاله ملامتگرانه از او در صفحهای که مجله در اختیارش گذاشته بود مانند تیغه فولاد دمشقی تیز صیقل‌خورده و انعطافپذیری در هوا زوزه خواهد کشید.
در حالیکه کلماتش با اعتقاد کامل بر روی کاغذ جاری میگشتند هر ربع ساعت نوک یک مداد میشکست و بلافاصله مداد نامناسب برای خدمت به کناری به پرواز میآمد و مداد دیگری از ردیف ذخیرها مانند یک سرباز بیباک و آماده به نبرد جانشینش میگشت.
و همراه با مدادهای نوک شکستهای که به کنار میز پرتاب میگشتند زمان هم بدون آنکه او متوجه شود پرواز کنان میگذشت، و وقتی یک شفق ضعیف در اطراف میز تحریرش بتدریج شروع به بافتن میکند و سر و صدای ناگهانی کودکانش که از جشن بازگشته بودند به گوشش میرسد تقریباً شگفتزده میشود.
کودکان در شادی خود تمام قوانین را کاملاً بر باد داده و این توصیه همیشگی ماما را که <اتاق پاپا را مانند یک مکان متبرکه در نظر بگیرید> از یاد برده بودند. آنها با شادی به داخل اتاق هجوم میبرند تا چیزهای جالبی را که دیده بودند برایش تعریف کنند، او هم میشنید که آنها چیزی تعریف میکنند، گزارش میدهند، توصیف میکنند و هم حرفهایشان را نمیشنید، افکارش کاملاً جائی دیگر بودند. او با کودکان گپ میزد و از آنچه میگفت بی‌خبر بود، او همیشه فقط به کاری که قصد داشت شاهکارش شود میاندیشید و آخرین افکار و جملات مؤثرشان و حتی آنهائی که او هنوز موفق به گرفتن و نگاه داشتنشان نگشته بود کاملاً شفاف در برابر چشمانِ معنویش ایستاده بودند. او به هیچوجه مایل نبود به آنها اجازه فرار دهد. او خیلی دلش میخواست تا قبل از تاریک شدن هوا کارش را به پایان میرساند، شام به دهانش خوشمزه نمیآمد وقتی کارش سر و سامان نمیگرفت، و به این خاطر وقتی صدای زنش به گوش میرسد خوشحال میگردد: "حالا اما پاپا را راحت بگذارید، او هنوز باید کار کند!"
او سپاسگزارانه میگوید: "فقط چند دقیقه ..."
نیم‌ساعت بعد کاملاً خوشحال با خانوادهاش کنار میز شام نشسته بود. مقالهاش نه تنها به اتمام رسیده بلکه حتی با پاکت و تمبرپستی به صندوق پست انداخته شده بود. او از مقاله راضی بود.
کودکان چیزهائی را که در بازار مکاره خریده بودند نشان میدهند. رولف کارت‌پستالهایش را. او کارت‌پستال جمعآوری میکرد، البته فقط از نقطهنظر جغرافیائی: سرزمینها، فقط سرزمینها. او چیزهائی که غیرواقعی و تخیلات هنرمندان بودند را دوست نداشت. مینی برای خود یک اسباببازی حیرتانگیز خریده بود. و آن یک اتاقک چوبی با چهار چرخ بود که بر بالای آن یک بادکنک قرار داشت که با فوت کردن در آن بسیار باد میکرد. و هوائی که آهسته از آن خارج میگشت صدای یک ترومپت را میداد و همزمان وقتی آدم آن را روی میز و یا زمین قرار میداد باعث به حرکت افتادن اسباببازی کوچک میگشت. وقتی اتاقک چوبی همراه با به صدا آمدن ترومپت به طور خودکار به جلو قل میخورد و بادکنک باد گشته بتدریج منقبض میگشت تأثیر خندهداری بر جای میگذاشت.
کودکان مدت درازی با این اسباببازیِ خندهدار سرگرم بودند، میگذاشتند دور بزند، توقف کند، از سربالائی و سرپائینی براند و به محض از نفس افتادن بادکنک به درونش میدمیدند. پدر و مادر خوشحال آنها را نگاه میکردند.
خانم آنی میگوید: "مردم چه اختراعاتی میکنند!"
پروفسور سرش را تکان میدهد: "بله، و وقتی آدم فکر میکند، میبیند که با این حال برای اختراع چنین چیزی اندکی استعداد لازم است!"
پس از آنکه کودکان برای خواب فرستاده میشوند او سیگاربرگی روشن و خود را آماده بازگشت به اتاق کارش میکند.
آنی آه میکشد: "دوباره کار؟"
"کتابم باید بالاخره کمی پیش برود."
زن خواهش میکند: "حداقل سیگاربرگت را اینجا تا آخر بکش؟"
او بر جایش باقی‌میماند. زن درون بادکنک بالای اتاقک که کودکان جا گذاشته بودند فوت میکند و میگذارد روی فرش حرکت کند. اسباببازی به سختی اما با استقامت مدتی طولانی مانند لوکوموتیو کوچکی در حال نواختن ترومپت روی فرش ناهموار خود را به جلو میکشاند، سپس بادکنک منقبض میگردد، مانند پوست چروکیدهای مچاله میشود و آخرین نفس زندگانی با صدای ناسازگار آه بلندی از او خارج میگردد. در این وقت اتاقک از حرکت میایستد و کمی خم میشود. پروفسور و همسرش میخندند. اسباببازی چنان خندهدار به نظر میآمد که پروفسور از شدت خنده اشگ به چشمانش میآید و دچار تقریباً یک خنده عصبی، بیمارگونه و هیجانزده میشود.
زن میگوید: "اسکار، تو نباید این همه کار کنی، کار زیاد به اعصابت فشار میآورد و بیمارت میسازد."
او آسوده خاطر پاسخ میدهد: "آه، من تحملم زیاد است. کار کردن بیمارم نمیسازد. این بزرگترین لذتیست که وجود دارد."
او از جا برمیخیزد و در اتاق غذاخوری در حال تفکر به این سمت و آن سمت میرود ... و میگوید: "میدونی چه‌چیزی به اعصاب حمله میکند، ناسپاس بودن مردم. منظورم دستمزد نیست، منظورم سپاس است. همه‌جا و از همه طرف چیزی بجز سوءتفاهمها و تفسیرهای نادرست نیست. و آدم بهترین کارش را انجام میدهد، ساعات پُر از تردیدی به خودش عذاب میدهد که چطور بتواند مشاوره دهد، نفع برساند و کمک کند. آدم میخواهد کار خوبی انجام دهد، عشق ببخشد، و کسانیکه این کارها برایشان انجام میگردد آن را نمیفهمند و به زحمت متوجهاش میشوند. میبینی، این آن چیزیست که گاهی اندکی به اعصاب فشار میآورد."
زن با غصه آهی میکشد: "بله، اینطور است."
مرد به پیش زن میرود و پیشانیش را میبوسد. "اما این فقط یک تغییر حالت کوچک است ... من نمیگذارم اهدافم را جابجا کنند و هنوز هم دست بالا را دارم." و با انداختن نگاهی به ساعتش میگوید: "اما حالا باید دوباره ساعی گشت."
او درِ مشرف به اتاق کارش را باز میکند، اما بلافاصله توقف میکند و میپرسد: "راستی گرتلی در بازار مکاره چه خریده بود؟"
"گرتلی؟ گل رُز."
"کدام رُز؟"
"خب همان رُزی که برایت آورد."
"رُزی که برای من آورد؟"
"بله. او برای تو یک گل رُز آورد!"
"یک گل رُز؟ برای من؟"
"بله. وقت بازگشت به خانه از من پرسید که آیا میشود در بازار مکاره گل رز خریداری کرد؟ من گفتم احتمالاً. خانمها آنها را برای هدیه دادن به مردان میفروشند. و او گفت بنابراین من برای پاپا یک گل رُز میخرم."
"اما گرتلی به من گل رُز نداد؟"
"بله، وقتی ما به خانه آمدیم او گل رُز را به تو داد."
"و من؟"
"تو آن را گرفتی و بو کردی. و بعد گرتلی پرسید که آیا اجازه دارد گل را در گلدان کوچک برنزیای که روی میز تحریرت قرار دارد بگذارد."
"و من؟"
"تو گفتی: داخل آن نباید آب ریخت."
"و بعد؟"
"بعد گرتلی گلدان کوچک چینیاش را آورد و پرسید که آیا میتواند گل را در آن بگذارد و روی میز تحریرت قرار دهد."
"بعد؟"
"در این وقت تو گفتی: بله، البته! اما من فوری متوجه شدم که تو اصلاً نمیدانی از چه صحبت میشود، و اینکه افکار دیگری از سرت میگذرند. زیرا لبخندی روی صورتت به پرواز آمد و بلافاصله پس از آن مدادی برداشتی و چند جمله بر روی کاغذ نوشتی."
پروفسور سرش را میجنباند و متفکرانه میگوید: "آدم باورش نمیشود!" و پس از روشن کردن چراغ اتاق کارش از کنار در نگاهی به طرف میز تحریرش میاندازد. آنجا روی میز گل سرخ بزرگ زیبائی در یک گلدان کوچک چینی قرار داشت. این برایش مانند یک معجزه به نظر میآمد.
انواع و اقسام احساسات در او زنده میگردند ... نگاهت را به دوردستها میدوزی و برای چیزهای دور قرار گرفته و شاید غیر واقعی نگرانی؛ در حالی که با نظرات دیگران درگیری، بیهوده بخاطر تنها یک کلمه کوچک و خوبِ سپاس آرزوی وافر میکنی ... و برای عشقی بینهایت که ساکت و خجالتی تو را احاطه کرده و محل کارت را با گل رُز زینت میبخشد کوری ...
او برای یک لحظه مردد میایستد، سپس خود را میچرخاند و از میان اتاق غذاخوری به سمت در مقابل میرود.
"باید ببینم که آیا گرتلی هنوز بیدار است؟"
"گرتلی؟ آه بله! ببوسش و شب‌بخیر بگو، این کار بینهایت خوشحالش میکند!"
پروفسور پس از لحظه کوتاهی با احتیاط و نوک پا بازمیگردد: "گرتلی خوابیده."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر