حمال.


<حمال> از رودولف لینداو را در مهر سال ۱۳۹۶ ترجمه کرده بودم.

یک زندگی کامل
در یک اتاقِ کوچک و کم ارتفاع مرد جوانی نشسته بود و غمگین و متفکر به روبروی خود نگاه میکرد. او دلیل معتبری برای غمگین بودن داشت، زیرا او دچار مصیبت بزرگی شده بود، و نگرانی مالیای که او قبلاً نمیشناخت بر شانههایش سخت سنگینی میکرد. او تا بیست و هفتمین سال زندگیش تحت نظارت پدر، یک مقام عالی دولت، زندگی آرام و مطلوبی را گذرانده بود؛ اما پس از آنکه پدر بعد از یک بیماری کوتاه‌مدت بطور غیرمنتظرهای فوت میکند مشخص میشود که برای پسرش بجز یک نام شرافتمندانه و یک آموزش خوب، فقط خیلی کم و تقریباً هیچ‌چیز به ارث نگذاشته است.
هاینریش آمباخ در رشته فیلولوژی تحصیل کرده بود، بلندپروازیش این بود که روزی پرفسور یک دانشگاه بزرگ شود، و با اشتیاق و عشق در حال تلاش برای رسیدن به این هدفْ خود را به کارهای جدی اما هنوز بی آب و نانی تسلیم ساخته بود. او طبعاً قانع و متواضع بود، و او هنرِ دشوارِ بیشتر محدود ساختنِ خود را نسبتاً سریع و آسان میآموزد؛ اما به رغم تمام کوششی که او در صرفهجوئی کردن به عمل میآورد سرمایه اندکش پس از مدت کوتاهی وارد سرازیری میشود، و او آن روزی را که کاملاً فقیر آنجا ایستاده باشد زیاد دور نمیدید. او می‌توانست هنوز تعدای مبل، تصاویر و کتبی را بفروشد که از پدر به ارث برده بود و دلش میخواست آنها را بعنوان یادگاری ارزشمند از دست رفته عزیزش نگهداری کند، اما درآمد از چنین فروشهائی فقط می‎‎توانستند مهلتهای کوتاهی فراهم آورند. او باید با کار کردن پول بدست میآورد تا بتواند به زندگی ادامه دهد؛ اما هنوز برایش کاملاً نامشخص بود که چطور باید آن را شروع کند. البته او بارها بدنبال کار گشته بود، و تعداد زیادی در میان دوستان و آشنایان پدرش به او قول داده بودند که در این رابطه برای او تلاش کنند. با این حال این قولها تا حال اگر اصلاً اتفاق افتاده باشند، هنوز موفقیتی به همراه نداشتند، و او هنر بسیار آسانتر از هنرِ محدود ساختنِ خود، یعنی هنرِ تحریکِ ترحم، رسیدن به پول توسط خوب بودنِ دیگران و پول قرض گرفتن را نیاموخته بود، و او اصلاً به این فکر نمیافتاد که بخواهد آنها را بیاموزد.
اما قبل از آنکه احتیاج به بالاترین حد خود برسد کمک میآید. هاینریش آمباخ در دانشگاه با یک انگلیسی محترم و ثروتمندی به نام ساموئل گوور دوست شده بود که آلمان را پنج سال قبل ترک کرده و از آن زمان در یک ارتباط هرچند دورتر، اما در فواصل منظمِ نامهای با آمباخ باقیمانده بود. هاینریش خبر فوت پدرش را برای دوست خود نوشته بود، اما بدون آنکه به این خبر چیزی از تغییر بزرگ در وضعش اضافه کند، و گوور بلافاصله با یک تسلیت صمیمانه جواب نامه او را میدهد. سه ماه دیرتر او نامه دیگری برای آمباخ مینویسد تا از او بپرسد که آیا مایل است لُرد فیربروک را در اثنای یک سفر طولانی که باید به درخواست مادرش، لِیدی آگوستا، انجام میداد همراهی کند. گوور لُرد آرتور فیربروک را بعنوان یک جوانِ خوب شکل‌گرفته و مهربان وصف میکند، او بر این عقیده بود که این سفر گذشته از در پیوند بودن با تکلیفی قابل سپاس، چشم و قلب یک انسان جوان خالی از فساد را بر روی زیبائی و بزرگی طبیعت و هنر میگشاید، و برای آمباخ بسیاری چیزهای مطبوع و مفید با خود به همراه خواهد داشت، و او مصرانه توصیه کرده بود که پیشنهادش را رد نکند. آمباخ این پیشنهاد را با سپاس میپذیرد و بلافاصله پس از آن نامه دیگری از گوور دریافت میکند. او در نامه بخش مالی این مناسبت را به طریقی حل کرده بود که بیش از تمام انتظارات آمباخ بود. سپس آمباخ کارهای ضروری برای سفرش به انگلستان را تدارک میبیند، مبلها، تصاویر و کتابهایش را جای مطمئنی به امانت میگذارد، لباسها و چیزهائی را که میخواست به همراه ببرد در یک چمدان خوبِ چرمی قرار میدهد و پس از خداحافظی از دوستان و آشنایانش برلین را ترک میکند. اما او مستقیم به انگلیس نمیرود. او نمیخواست بدون آنکه مجدداً شهر پدریاش ماگدبورگ را یک بار دیگر دیده باشد به آلمان پشت کند. او صبح یک روز زیبای ماه سپتامبر به آنجا میرسد، و در یک مسافرخانه قدیمی به نام <هتل گریما> در نزدیک دروازه زودِنبورگ یک اتاق میگیرد.
گرچه او سالهای درازی خیابانهای ماگدبورگ را ندیده بود، اما چنان برایش آشنا بودند که انگار همین دیروز آنجا را ترک کرده بوده است، و او به آنها مانند دوستان عزیز قدیمی سلام میکرد. او در مقابل چند خانه توقف میکند: "چه ممکن است از فرانتس که اینجا زندگی میکرد شده باشد ... و از آدولف که من با او هر روز صبح مسیر به سمت مدرسه را میرفتم؟" او خیلی مایل بود داخل خانهها شود تا در مورد دوستان دوران جوانیش پرس و جو کند، اما جرأت این کار را نداشت. او به خود میگوید: "آنها مطمئناً دیگر اینجا زندگی نمیکنند، شاید هم مُرده باشند." او در بازدید از گورستان، در کنار گور مادرش سنگ قبرهائی میبیند که نامهای آشنای حک شده بر رویشان او را کاملاً غمگین و افکارش را متوجه مرگ ساختند.
بعد از ظهر به سمت مدرسهای میرود که در کودکی آنجا درس میخواند. نگهبانی که او در نزدش از معلمان جویا میشود توانست چند نفری را که او شاگردشان بود نام ببرد. او یکی از آنها را که بخصوص برایش عزیز بود جستجو میکند، مردی را مییابد با چهرهای ملایم و آرام، و او بلافاصله معلم قدیمی‌اش را میشناسد. معلم هنگامیکه آمباخ خود را بعنوان یکی از محصلین سابق او معرفی میکند با لبخند نگاهش میکرد، اما ابتدا وقتی او را به یاد میآورد که آمباخ برخی از جزئیات مربوط به گذشته‌شان را در ذهن او زنده می‌سازد. سپس معلم دست او را به گرمی میفشرد، شادی صمیمانهای بر روی صورت مهربانش مینشیند و میگوید: "این خیلی زیباست که شما معلم پیر قدیم خود را فراموش نکردهاید. گرچه من بسیاری از شاگردانم را دوست داشتم، اما به ندرت ابراز علاقه وفادارانه آنها را تجربه میکنم. جوانان سپاسگزار نیستند، یا ــ من نمیخواهم سختگیر باشم ــ جوانان اغلب برای نشان دادن سپاسگزار بودن به خود زحمت نمیدهند."
سپس با هیجان بزرگی از سرنوشت او جویا میشود، و وقتی آمباخ برایش تعریف میکند که در آستانه یک سفر بزرگ ایستاده و با کشورهای دور و زیبائی آشنا خواهد گشت، در این وقت معلم میگوید: "شما مرد سعادتمندی هستید! این کار برای من ممکن نگشت تا بتوانم ایتالیا و یونان را ببینم، و چه اشتیاقی من سالها برای این کار داشتم! اما در نزد ما هم چیزهای بسیار قابل تحسینی وجود دارند، و آثار هنری غیرقابل دسترسیای که در زیر آسمان زیباتری خلق شدهاند میتوانند همچنین در اینجا با بازتولید موفقیتآمیزی ما را خوشحال سازند. من به شما حسادت نمیکنم؛ اما میگویم که شما مرد سعادتمندی هستید! ــ هوراس میگوید: <آسمان فقط روحی را تغییر نمیدهد که بر روی دریا در سفر است!> اما او مانند بعضی دیگر اشتباه میکند: چیزهای زیبا مردم باهوش را خردمندتر میسازند و مردم خوب را بهتر."
آمباخ پس از تاریک شدن هوا به سمت بلوار فویرستنوال میرود و آنجا بر روی یک نیمکت مینشیند. او احساس خستگی میکرد. بازدید از گورستان، راه رفتن در خیابان، دیدن مدرسه و معلم قدیمیاش، خاطرات مختلفی که در تمام طول روز در او ظاهر میگشتند، طوریکه ذهن و قلبش یک لحظه هم استراحت نکرده و همه اینها او را خسته ساخته بودند. با اینکه هنوز زود بود اما او تقریباً به خواب میرود. در این وقت طنین ناقوسهای کلیسای جامع ماگدبورگ او را بیدار میسازد. ــ ناقوسهای بزرگتر و مشهورتری در جهان وجود دارند، اما هیچ ناقوسی که آهنگ زیباتری از کلیسای قدیمی جامع داشته باشد وجود ندارد. صداهای عمیق، ناب و شگفتانگیز در روح آمباخ که در آن روز بسیار حساس و تحریکپذیر شده بود نفوذ میکردند، و او خود را توسط آن عمیقاً ناآرام احساس میکرد. طوری بود که انگار صداهای جدیای که او اغلب شنیده بود تمام دوران جوانیش و تمام چیزهای زیبا و غمگین آن را در او بیدار میساختند.
او پس از خاموش گشتن طنین ناقوسها از جا برمیخیزد و با روحیهای باشکوه، انگار که بعد از اعتراف از کلیسا خارج گشته است، هنوز مدتی طولانی بلوار فویرستنوال را بالا و پائین میرود، تا اینکه خستگی فیزیکی او را به مهمانخانهای که اقامت داشت هدایت میکند.
صبح روز بعد، هنگامیکه هنوز نیمه‌خواب دراز کشیده بود، طنین ناقوسهای کلیسای او را بیدار میسازد، و بلافاصله پس از آن مارش‌نظامی به گوش میرسد. یک هنگ ارتشی مستقر در ماگدبورگ در حال نواختن از میان دروازه زودِنبورگ میگذشت. او این مارش را میشناخت، یک مارش قدیمی که با آهنگ آن سربازان پروس تحت فرماندهی فریدریش بزرگ بدون ترس از مرگ به جنگ میرفتند. یک مارش زیبا! و طنین ناقوسها آن را به طرز باشکوهی همراهی میکرد. قلب آمباخ به طپش میافتد! همچنین او هم به جنگ میرفت، اما نه برای تسخیر جهان، این شیوه او نبود، بلکه او بدون ترس و با ارادهای شکستناپذیر می‌رفت. او آهسته لباس میپوشد، اتاقی که او خود را در آن مییافت مورد علاقهاش قرار گرفته بود. این یک اتاق مدرن در مهمانخانه نبود. مبلهای قدیمی توسط مسهای حکاکی شده تزئین گشته بودند. او به همه‌چیز با دقت نگاه میکند: به آسمانه بزرگ تختخواب، به قفسه قدیمی از مُد افتاده، به کمد سنگینِ زیبا و به تصاویر. یکی از عکسها <پیرمرد اهل دسائو> را نشان میداد که با سر بیکلاه، عصای فرماندهی در دست، و با ژستی قهرمانانه ورود نیروهایش به تورین را پس از شبیخون به شهر نظارت میکرد.
آمباخ عکس را از روی دیوار برمیدارد و با آن به کنار پنجره میرود تا آن را دقیقتر تماشا کند و نام حکاک مس تزئین دهنده قاب عکس را بخواند، زیرا کار حکاکی گشته به نظر او بسیار زیبا بود. در این وقت نگاهش در پشت خاکستری رنگ عکس به این نوشته میافتد: "یوهانس تسوکشِورت این عکس را به دوست و هموطنش اِبرهارد گریما اهداء کرده است، برای یادبود سالهای سختِ با هم تجربه کرده و پیروزی نهائی. ماگدبورگ، 15 مارس 1816" گرد و غبار ضخیمی بر روی این خطوط نشسته بود. احتمالاً عکس را سالهای زیادی از روی دیوار برنداشته بودند. او گریمای سالخورده را به یاد میآورد، یک جنگجوی دلاور از جنگهای آزادیبخش و پدر صاحب فعلی هتل گریما که مدتی پس از جنگ مُرده بود.
خاطرات دوران مدرسه هنوز برای آمباخ تازه بودند. او میگوید: "من هم میخواهم خود را جاودانه سازم." وقتی محصلین مدرسه ماگدبورگ نام خود را در یک مکان پنهان حکاکی می‌کردند یا می‌نوشتند بنابراین از <جاودانه ساختن> نام میبردند. و آمباخ در یکی از گوشههای پشت عکس با خط ظریف و خوانائی مینویسد: "قبل از جنگ. هاینریش آمباخ از ماگدبورگ، 15 سپتامبر 1845"
چند روز بعد آمباخ خود را در محل اقامت خانواده فیربروک، در یک قصر قدیمی در شمال انگلیس مییابد. شکوه و جلال قصری که او را احاطه میکرد در برابر شکوه درختان صد ساله پارکِ بزرگ و زیبائی دیوارهای قرون وسطائی احاطه گشته توسط گیاه عشقه چیزی نبود؛ اما این شکوه ابتدا بر او سنگینی میکرد و بیتکلفیاش را میربود. در این لحظه آموختههایش از فیلسوفان باستان که میگفتند <فرد با تقوی اجازه دارد ثروت را تحقیر کند> هیچ کمکی به او نمیکرد. این یک واقعیت بود که این ثروتی که همه‌جا به وضوح در برابرش ظاهر میگشت: در مبلمان قدیمی، در ظروف سنگین نقرهای، در نقاشیهای ارزشمند، در کتابخانه بزرگ، در اسبهای اصیل، آری حتی در لباس فرم مجلل مستخدمین، یک تأثیر قوی بر او میگذاشت. باید ابتدا چند روز میگذشت تا آمباخ با از بین رفتن این تأثیر خود را در یک حالت راحتتری بیابد. بتدریج اما مهربانی صمیمانه مهماندارانش بر تواضع محجوب او پیروز میشود. ــ آرتور فیربروک بلافاصله با او مانند یک خویشاوند قدیمی رفتار میکند. برای آمباخ مشکل بود مدت درازی در برابرِ دوستیِ وفادارانۀ مرد جوان مقاومت کند. لِیدی آگوستا خود را به آمباخ که از طرف سام گوور مردی کاملاً محترم و قابل اعتماد وصف شده بود بعنوان یک عضو جدید خانواده نزدیک میسازد. نگرانی مادرانهاش بخاطر تنها فرزند عزیزی که میخواست به مرد غریبه بسپرد میگذاشت با آمباخ با اعتمادی رفتار کند که مرد جوان دانشمند خود را واقعاً محترم شمرده احساس میکرد. لِیدی اِلن، خواهر هجده ساله لُرد فیربروک بخاطر محجوب بودن آمباخ ابتدا در حضور او تا حدودی خجالت میکشید؛ اما وقتی آمباخ خود را به مادر و برادرش نزدیک میسازد خجالت او هم در مقابل غریبه از بین میرود، و از آن به بعد روح جوانش در او یک دوست خانوادگی میدید؛ قلب آمباخ اما هر یک از کلمات بیغم اِلن را، هر یک از نگاههای پاکش را مانند یک ناز و نوازش احساس میکرد. او در زیبائی دخترانه آزمگین خود مانند یک شاهزاده‌خانم افسانهای به نظرش میرسید، و مانند یک چنین موجودی به او فکر میکرد و در مخفیترین عمق قلبش او را میپرستید.
از ورود آمباخ به قصر یک ماه میگذرد. او در این مدت انگار در یک رؤیای زیبا زندگی کرده بود. سپس شب قبل از سفر فرا میرسد و همراه آن یک بیداری. آمباخ در پارک در حال جستجوی محلهائی که با اِلن گذرانده بود سرگردان قدم میزد، و حالش طوری بود که انگار از میان خیابانهای ویران شهری میگذرد که در آن آنچه را او بی‌سر و صدا و باطنی دوست می‌داشت مُرده است.
در این هنگام ناگهان اِلن در برابرش ایستاده بود، زیبا و بیتکلف مانند همیشه، اما طوری جدی و غمگین که او را قبلاً هرگز چنین ندیده بود. ــ قلب آمباخ تا حد انفجار میطپید.
اِلن میگوید: "من شما را جستجو میکردم." ــ صدایش چه ظریف بود! "من میخواستم از شما هنوز یک درخواست کنم."
آمباخ فقط میتوانست پرسشگرانه و سپاسگزار به او نگاه کند.
اِلن ادامه میدهد: "مامان به من گفت که شما قصد دارید در تمام طول سفر برایش منظم نامه بنویسید، و چون من نامهها را برای خواندن دریافت میکنم، بنابراین همیشه خواهم دانست که شما و برادرم چه دیده و چه تجربه کردهاید و حالتان چطور است. اما"، و پس از یک مکث به سختی قابل تشخیص می‌گوید: "اگر برایتان زحمت زیادی ندارد، میخواهم از شما خواهش کنم در نامههایتان به مادرم گهگاهی هم چند خط برای من بنویسید. این باعث خوشحالی من خواهد گشت اگر از سرزمینهای غریبهای که شما بازدید میکنید نامه بدست آورم. آرتور به من قول داده که برایم بنویسد، و حتماً این کار را هم خواهد کرد؛ اما من نامههای او را میشناسم. نامههایش هرگز طولانیتر از یک صفحه کوچک نیستند. من خیلی مایلم بیشتر از آنچه او میخواهد برایم بگوید بدانم. آیا برایم مینویسید؟"
"من این کار را با خوشحالی انجام خواهم داد." آمباخ نتوانست حرفی بیشتر از این از میان لبانش خارج سازد، گرچه قلبش پُر از گفتن بود.
اِلن میگوید: "من از شما متشکرم." و سپس هر دو به سمت قصر براه میافتند، و بدون آنکه کلمهای رد و بدل کنند به آنجا میرسند. اِلن در مقابل پله‌ای که پارک را به قصر هدایت میکرد لحظهای توقف میکند، و بدون نگاه کردن به آمباخ دستش را به او میدهد و انگار که صحبت آمباخ همین حالا به پایان رسیده باشد تکرار میکند: "من از شما متشکرم."
شب بعد مادر و دختر تنها در اتاق لِیدی آگوستا نشسته بودند. قصر بزرگ از وقتی که آرتور و هاینریش آمباخ آنجا را ترک کرده بودند برایشان منزوی به نظر میرسید. مادر به پسر عزیزش که برای مدتی طولانی نخواهد دید فکر میکرد، و چشمانش در درخششی مرطوب نور خفیفی میداد، و اِلن با نگاهی خشک به شعله آتش درون شومینه خیره شده بود و به مرد غریبه فکر میکرد، به کسی که با برادرش به سفر رفته بود، و بدون آنکه دختر بداند قلبش را با خود به همراه برده بود.
دو سال از سفر آن دو گذشته بود. هاینریش در این مدت چیزهای زیبای زیادی دیده و از آنها لذت برده بود، همچنین دختران و زنانی زیبا؛ اما او از کنار آنها با نگاهی سرد عبور می‌کرد، زیرا مانند یک تصویر مقدس در زیارتگاهی مخفی، در عمق قلب او یک ایدهآل غیرقابل دستیابی از زیبائی و نجابتی میزیست که اِلن فیربروک در چهره فراموش نشدنی‌اش حمل میکرد که او در هیجان خاموشی میپرستید. آمباخ برای اِلن در فاصله زمانی طولانی، اما چنان بطور مرتب نوشته بود که نامههایش میتوانست بعنوان یک نوع دفتر خاطرات در نظر گرفته شود. او در نامهها از خودش کم صحبت کرده و از هر اشاره، حتی از دورترین اشارهای به احساسش نسبت به اِلن با دقت اجتناب ورزیده بود. او با تمام قلبش عاشق اِلن بود، فقط او را دوست داشت، اما عشقش متواضعانه بود، زیرا او این عشق را ناامیدانه میدانست. احساس مسئولیت جدیاش و غرور و شرم او را منع میکردند که احساسش را نشان دهد. هیچکس نباید از احساسش باخبر میگشت، و هیچکس از آن آگاه نگشت ــ همچنین اِلن هم آن را حدس نزد ــ او برای اینکه از آمباخ برای اطلاعات مفصل داده شده تشکر کند چندین بار نامه نوشه بود. نامههای کوتاهش شاد بودند و کاملاً ساده به نظر میرسیدند. ــ همانطور که اِلن از عشق هاینریش بی‌خبر بود، هاینریش نیز از اینکه نامهها برای نویسنده زحمت زیادی به همراه داشتهاند، و هر کلمه با وحشت سبک و سنگین شدهاند آگاه نبود. نامههایشان صمیمانه و دوستانه بود. اِلن در نامههایش از او با <آقای آمباخ عزیز> نام میبرد و آنها را چنین امضاء میکرد: <ارادتمند شما>.
آمباخ به خوبی میدانست که این <ارادتمند شما> در نامههای دختر جوانِ انگلیسی چیزی بیشتر از <مطیعترین خدمتکار شما> در تقاضانامه یک کارمند به یک مافوق برجسته معنی نمیداد؛ با این وجود لااقل نگاهش میتوانست برای چند دقیقه بر روی <ارادتمند شما> استراحت کند، و او نامههای اِلن را که ظاهراً چنین کم میگفتند مانند جواهر گرانبهائی نگاه میداشت. اگر آن مکاتبات وجود نمیداشت، بنابراین تصویر اِلن احتمالاً با گذشت زمان محو میگشت؛ اما هر یک از سطور یاد اِلن را در ذهن او بیدار میکرد و تصویر او را زیباتر و مجللتر میساخت.
لُرد فیربروک در اثنای دو سالی که بیوقفه در جوار مربی جوانش گذرانده بود، در عشقی صمیمانه و دوستانه و همراه با احترام به او ایستاده بود. آمباخ مانند یک چشمه خشک‌ناشدنیِ تمام دانشها و مهارتهای اصیل و ذکاوتمندانه به نظرش میرسید، و مهارت و قدرت فیزیکی او را، استقامت و آرامش آرام‌کنندهاش را، آری همچنین قامت بلند و زیبائی جدی مردانهاش را تحسین میکرد.
آنباخ با رسیدن به برلین، جائی که آخرین محل بازدیدشان قبل از بازگشت آرتور به انگلستان بحساب میآمد، دو نامه مییابد: یک نامه از لِیدی آگوستا و یک نامه از اِلن. لِیدی آگوستا با کلمات گرم مادرانهاش تشکر خود را بخاطر قبول مسئولیت سختِ دوست و معلم بودن برای آرتور ابراز کرده و از او خواهش کرده بود که قصر فیربروک را که در آن همیشه به او خوشامد گفته خواهد شد دومین خانه خود در نظر گیرد، و به آن اضافه کرده بود که بسیار خوشحال خواهد گشت اگر او را در آنجا همزمان با پسرش پس از بازگشت از سفر بزرگ ببیند و بتواند به او خوشامد بگوید؛ اما نمیخواهد از این موضوع بیتوجه بگذرد که ممکن است آمباخ پس از غیبت طولانی مایل باشد برخی از امور شخصیاش را در آلمان پیگیری کند، و نمیخواهد با خواهش کردنش برای آمدن او به انگلیس کارش را سخت سازد. بنابراین به او این آزادی را میدهد که پسرش را به فیربروک همراهی کند، کاری که وی را خوشحال خواهد ساخت، یا بازدید ارزشمندش را تا به پایان رساندن کارهایش به عقب اندازد، و او این کار را قابل درک خواهد یافت.
نامه اِلن به شرح زیر بود:
"آقای آمباخ عزیز!
من نامه مادرم به شما را خواندم و مایلم مانند او از شما بخاطر تمام کارهای خوبی که برای آرتور انجام دادید تشکر کنم. او در شما بهترین دوست را یافته است، و شما میتوانید از سپاسگزاری عاطفیاش تا پایان عمر مطمئن باشید، زیرا او آدم خوب و وفاداریست. من امیدوارم که دوستی شما برای او به مادر و خواهرش هم که مانند او از شما سپاسگزارند گسترش یابد. اما نه فقط بخاطر خوبیهائی که شما برای آرتور انجام دادید احساس بدهکاری به شما میکنم، بلکه هر یک از نامههای شما باعث خوشحالیام گشت و مایلم آن را تلافی کنم؛ اما من خود را فقیر و ضعیف احساس میکنم، زیرا نمیتوانم هیچکاری بجز آنکه به شما بگویم ممنون انجام دهم. آرزوی من این است که چنین تشکری به شما همان لذتی را ببخشد که نامههایتان به من بخشیدند؛ اما من احساس میکنم در مقابل چیزهای زیادی که از شما دریافت کردهام به شما کم میپردازم.
مادرم گمان میکند که شما بزودی و برای مدت بسیار طولانی به مهمانی پیش ما خواهید آمد. وقتی مادرم برایتان مینویسد که شما میتوانید فیربروک را بعنوان دومین خانه خود در نظر بگیرید، شما اجازه ندارید آن را بعنوان کلمات مؤدبانه از او بحساب آورید. من تضمین میکنم که این کلمات از قلب مادرم میآیند، من هم آن را از طرف خود و از طرف آرتور برایتان تکرار میکنم. بنابراین من به شما امروز میگویم: خداحافظ و تا دیداری خیلی زود!
سپاسگزار صمیمانه شما
اِلن فیربروک."
آمباخ بارها و بارها "سپاسگزار صمیمانه شما" را می‌خواند، اما آنها قلبش را فقط با اشتیاقی مأیوسانه پُر میساختند. همانطور که عقلش روشن بود قلبش نیز صادق بود، و طنین طوفانی قلبش قادر نبود زبان عقل را در نزد او خاموش سازد. او به خود میگوید که اگر به فیربروک بازگردد و اِلن را دوباره ببیند، بنابراین نخواهد توانست در برابر جاذبه دختر جوانِ زیبا و نجیب مقاومت کند و به سادگی عاشق او خواهد گشت. و بعد چه؟ آیا برای برنده شدن قلبش باید تلاش کند؟ اگر موفق میگشت، بنابراین لِیدی آگوستا، آرتور و سام گوور، سه شخصی که احترام و دوستیشان برای او بسیار با ارزش بود میتوانستند او را بعنوان متجاوزی در نظر بگیرند که از اعتماد بزرگی که آنها با آن او را پذیرفته و با او رفتار کرده بودند سوءاستفاده کرده تا قلب بیمحافظِ یک دختر بیتجربه را به وسوسه اندازد. این فکر که آنها او را تحقیر خواهند کرد میلرزاندش. هیچ‌چیز، حتی شادی عشق هم نمیتوانست این اهانت را کاهش دهد و تحقیر گشتن توسط انسانهای نجیب را قابل تحمل سازد.
اما وحشتناکتر از لکه‌دار شدن شأن و منزلتش در چشمان لِیدی آگوستا، آرتور و گوور از دست دادن دوستی اِلن خواهد بود. چه خواهد شد، اگر اِلن از اظهار عشق او شگفتزده و خشمگین روی برگرداند؟ این غیرقابل تحمل خواهد بود! مسیر بسوی فیربروک نمیتوانست او را به چیز خوبی هدایت کند. در انتهای این مسیر یا انصراف سخت و وحشتناکِ مافوق بشری میتوانست قرار داشته باشد یا تحقیر نزدیکترین بستگان معشوق و یا حتی تحقیر خود معشوق. او آهسته برای خود زمزمه میکند: "ما را به وسوسه هدایت نکن! هرچه درست و خوب است، هرگز بیش از حد دشوار نیست." برایش انجام کار درست و خوب ماندن بسیار سخت بود، اما او محکم باقی‌میماند.
او با دقتِ زیاد و با سنج هر واژه به لِیدی آگوستا و اِلن نامه مینویسد. اما هر دو نامه کاملاً کوتاه بودند. برایش روشن بود که او باید نامه را طوری مینوشت که انگار اِلن نزدیکتر از لِیدی آگوستا، آرتور و گوور در قلبش نایستاده است. گرچه نامههایش باید برای هر کس دیگر بجز خودش و بخصوص برای اِلن گرم و صمیمانه به نظر میرسیدند، اما طوری بود که انگار باد سرد دوستانهای بر آنها میوزید. او در نامه بخاطر دعوت به فیربروک تشکر کرده و نوشته بود که از اجازه لِیدی آگوستا استفاده میکند و ابتدا به کارهایش در آلمان می‌پردازد. او امیدوار است دیرتر این سعادت را داشته باشد بتواند کسانی را دوباره ببیند که به قلبش بسیار نزدیکند و او اجازه دارد آنها را بعنوان دوستانی برای تمام عمر بحساب آورد. سپس با آرتور که به او اصرار میکرد مادرش، خواهرش و انگلیس را دوباره ببیند خداحافظی صمیمانهای میکند. و بعد او تنها بود، تنها با افکارش به اِلن، تنها با عشقش که او هرگز حاضر به اعتراف آن نبود و هرگز اعتماد نمیکرد از آن به هیچکس چیزی بگوید، او به گونه‌ای غیرقابل وصف غمانگیز و ناامیدکننده تنها بود، اما با این احساس که وظیفهاش را انجام داده است و سنگینی بار را قوی و دلاورانه تحمل خواهد کرد.
هاینریش آمباخ بزودی بعد از جدا ساختن خود از آرتور فیربروک به یک شهر کوچک دانشگاهی اسبابکشی میکند و پس از آنکه فعالیت غنیاش بعنوان معلم در مناطق دورتر نفوذ کرده و او بخاطر انتشار اولین اثر محققانهاش توسط تمام متخصصین آوازه پُر احترامی بدست آورده بود از یک دانشگاه قدیمی در جنوب آلمان دعوت به تدریس میشود. او پس از سالها تدریس حالا در آنجا بعنوان یک پروفسور با تصدی کرسی استادی دانشگاه را اداره میکرد و به مطالعات جدیای میپرداخت که نتایجشان در چاپ آهسته اما بطور پیوسته آثارش آشکار میگشتند، که بر کوششی خستگیناپذیر، ذهنی تیز و سالم و فعالیتی بیوقفه دلالت میکردند. پاداش برای کارهایش غایب نمیماند: او با ادای احترامهای مناسب با منصبش اشباع میگردد، و او به این ترتیب کاملاً به هدف زندگیش که از دوران جوانی برای خود تعیین کرده بود میرسد. او مجرد باقیمانده بود و در یک خانه ساکت و قدیمی که در یکی از منزویترین بخش شهر قرار داشت زندگی یک متفکر و محقق آلمانیای را میگذراند که کار بزرگترین شادی و موفقیتهای علمی تنها پاداشی برایش میباشند که او آن را سزاوار تلاشش میپنداشت و برایش حرمتی واقعی قائل بود. دانشجویانِ متعدد او که از تمام نقاط آلمان برای گوش سپردن به سخنانش با عجله میآمدند هیچ معلمی را مانند او محترم نمیشمردند، و همچنین همکارانش برای او احترامی بیحسادت قائل بودند. او در واقع بقدری ملایم و متواضع بود و ظاهری احترام‌برانگیز داشت که آدم نمیتوانست برایش بدی آرزو کند، و حتی غریبههائی که از آمباخ شنیده بودند وقتی او جدی و موقرانه و با چهرهای که خلوص و خوبی آن را  دگرگون ساخته بود آرام از کنارشان میگذشت برایش کلاه از سر برمیداشتند.
روابط آمباخ با ساکنین فیربروک کاملاً از بین نرفته بود: او آنها را بعنوان باارزشترین دوستانی که در تمام زندگی داشت بخاطر میآورد، و آنها به نوبه خود او را فراموش نکرده و بخاطر ندیدن دوباره او متأسف بودند؛ ــ اما مکاتبات بین آن دو با گذشت زمان کند گشته و حالا از چند سال قبل کاملاً قطع شده بود. لِیدی آگوستا و لُرد فیربروک در ابتدا برایش اغلب نامه مینوشتند و دعوت کردنشان را مرتب تکرار میکردند؛ اما وقتی هرگز پاسخ دلخواه این نامهها نیامد، بلکه پاسخ همیشه فقط عذرخواهی بخاطر قادر نبودن به پیروی از دعوت و وعدههای مرددانه دیدار در آینده بود، در این وقت آنها با این تصور که به دوستی او احتمالاً زیاد بها دادهاند، یا او بخاطر دلیلی که برای آنها ناشناخته است نمیخواهد به انگلیس بیاید از نوشتن نامه به او بجز در مواقع خاص دست میکشند. اما آنها بخاطر موفقیتهای بزرگ علمی او خوشحال بودند، آنها افتخار میکردند که او یکی از آنها بوده است، و به او مانند کسیکه برای مدت کوتاهی بعنوان چیزی شاد و تکامل‌دهنده در زندگیشان ظاهر و سپس دوباره ناپدید گشته بود گرم و دوستانه فکر میکردند.
لُرد فیربروک پنج سال پس از ادامه جدائی میان آمباخ و ساکنان فیربروک ازدواج خود را به دوست سابقش اطلاع میدهد و بلافاصله پس از آن همچنین او را از ازدواج خواهرش اِلن با لُرد روبرت برادفورد، دومین پسر لُرد کمپتون آگاه میسازد. آمباخ توسط این خبر عمیقاً منقلب میگردد، اما این خبر برایش درد تازهای به همراه نمیآورد. لِیدی اِلن حالا در حلقهای وارد شده بود که به آن تعلق داشت: دوکها و شاهزاده‌خانمها پسرعمو و دخترعموهایش بودند؛ اِلن به عنوان همسر یک پرفسور آلمانی در محل صحیحی که تولدش معیین کرده بود قرار نمیگرفت. اِلن مانند ستاره زیبائی که توسط یک فاصله دستنیافتنی از او جدا میگشت به آسمان زندگیش صعود کرده بود، با درخشش فوقالعاده خود قلب و چشم او را تازه ساخته و حالا دوباره خاموش شده بود. اما سوگواریش بخاطر آن یک سوگواری افتخارآمیز بود. هیچکس ــ او این را میدانست ــ نمیتوانست نوع درد او را حدس بزند، و این فکر او را از رضایتی پُر میساخت که تحقق بخشیدن به یک وظیفه سنگین به وجود میآورد. او دیگر از اِلن هیچ نشانه‌ای از زنده بودن دریافت نکرد. احتمالاً او برای اِلن مُرده بود، البته اگر او برای اِلن هرگز زنده بوده باشد، همچنین اِلن هم برای او مُرده بود.
بیست سال بعد، زمانی که شهرت او بعنوان دانشمند در کل جهانِ علم گسترده شده بود، خبر فوت لِیدی آگوستا که چند روز پس از مرگ دختر چهل و سه سالهاش لِیدی برادفورد به گور سپرده شده بود به او داده میشود. مادر و دختر در فیربروک، جائیکه لِیدی آگوستا زندگی میکرد و لِیدی برادفورد برای پرستاری از مادر بیمارش به آنجا رفته بود در اثر تب بدخیمی فوت کرده بودند. مرگ آن دو زن برای آمباخ از دست دادن تازهای نبود، او آنها را از سالهای بسیار دور بطور غیرقابل برگشتی از دست داده بود. اما خبر فوت آنها او را از اندوه عمیقی پُر میسازد. او دیگر نمیتوانست اِلن را هرگز، هرگز دوباره ببیند، تنها کسی را که بیشتر از هر کس دیگر دوست میداشت، کسی را که زندگی او را طوری طراحی کرده بود که حالا دیده میگشت: یک زندگی موفقیت‌آمیز و عاری از شادی و امید. ممکن است خاطره اِلن که نگرانیها و آرزوهای معمولی کوچک زندگی را از او دور داشته است او را از نظر معنوی بزرگتر ساخته باشد؛ اما برای سعادتش احتمالاً بهتر این بود که اگر او اصلاً الن را نمیشناخت: زیرا مقایسهای که او غیرارادی در هر فرصتی میان اِلن و بقیه زنان میکرد، باعث شده بود که او در دوران جوانیاش از کنار زنان دیگر بدون هیچ آرزوئی رد شود. حالا او یک پیرمرد بود، و رشتههای قلبش که در گذشته تحت تأثیر زنان میتوانستند بلرزند خشک و منجمد شده بودند. او تا نیمههای تاریک آن شب در اتاق کارش نشسته بود، بدون آنکه کتابها را بگشاید، کتابهائی که سالها کار او و همزمان وسیله رفع خستگی کردنش بودند.
روز بعد یک نامه برای آرتور فیربروک مینویسد و به او صمیمانه تسلیت میگوید، و بلافاصله از او پاسخ کوتاهی دریافت میکند که با این کلمات به پایان میرسید: "من خوشحال خواهم گشت اگر به دیدارم بیائید. همانطور که میدانید همسرم سه سال قبل فوت کرده است، و حالا بعد از آنکه مادر و خواهرم هم مرا ترک کردهاند، بجز فرزندانم کسی بهتر از شما وجود ندارد که من در غم و اندوهم کنار خود ببینم.
آمباخ به محض آغاز تعطیلات عازم انگلستان میشود.
بیست و پنج سال از دیدار آخر آن دو گذشته بود، اما آرتور طوری با آرامش و دوستانه به او خوشامد میگوید که انگار ارتباطشان هرگز قطع نگشته بوده است، گرچه آرتور در نتیجه فوت غمانگیز خواهر و مادر خود عمیقاً جدی بود.
در فیربروک تغییر چندانی رخ نداده بود. یک ربع قرن از کنار دیوارهای صد ساله قصر و درختان قدیمی پارک بدون برجا گذاردن ردِ قابل تشخیصی گذشته بود. تأثیری که روزی اقامت نسبتاً کوتاه در فیربروک بر آمباخ گذاشته بود چنان عمیق بود که او حالا پس از این سالیان دراز بسیاری از چیزهائی را که بعنوان مرد جوانی در قصر و در پارک دیده بود دوباره میشناسد.
آمباخ چهار هفته در نزد دوست قدیمی دوباره یافتهاش میماند، و در این فرصت همچنین با یوهانا برادفورد، بزرگترین دختر اِلن که پس از فوت مادرش در فیربروک مانده بود آشنا میشود، در حالیکه پدر سوگوارش بخاطر کارهای مهم دولتی که هدایتشان به عهده او سپرده شده بود باید به لندن میرفت.
یوهانایِ هجده ساله چهره و روحیهای شبیه به مادرش داشت، اما بویژه صدای نرم آرامبخشش اِلن فوت گشته را به یاد میآورد. چشمان آمباخ با هیجان و لذت بر اندام بلند و باریک دختر زیبا استراحت می‌کردند، و دختر خود را با اعتماد کامل مجذوب پیرمردِ ساکت احساس میکرد. آدم اغلب میتوانست آن دو را در حال قدمزدن در پارک ببیند. سپس یوهانا با دقت به تعاریف آمباخ از زندگی معلم و شاگرد در دانشگاههای آلمان گوش میداد، یا یوهانا از مادر فوت کردهاش صحبت میکرد، که چه نجیب و زیبا بوده است، که چطور همیشه فقط خواهان خوبی بوده و کارهای خوب انجام میداده، و همه کسانی را که میشناخت او را دوست میداشتند و برایش احترام قائل بودند.
یک روز، کمی قبل از عزیمت، هنگامیکه او خود را دوباره با یوهانا در پارک مییابد، ناگهان در یک محل کوچک بی‌درختِ پارک در نزدیک قصر توقف میکند و آهسته میگوید:
"من بیست و هفت سال پیش در این محل از مادر شما خداحافظی کردم."
اما در این وقت یوهانا آهسته و نرم، طوریکه انگار میخواهد از دیگری یک اعتراف به عشق بیرون بکشد پاسخ میدهد: "شما احتمالاً مادرم را خیلی دوست داشتید؟"
"من به مادر مرحومتان عمیقاً احترام میگذاشتم. تصویرش همیشه در ذهنم بعنوان شریفترین زنی که در زندگی دیدهام ظاهر میگشت."
سپس یوهانا پس از مکث کوتاهی، آهستهتر، طوریکه انگار باید حالا اینطور در نظر گرفته شود که خودش یک اعتراف میکند می‌گوید: "مادر من هم همواره شما را بهترین دوستش بحساب میآورد. ما نامههائی را که شما در زمان سفر با دائی آرتور برای او و مادربزرگ نوشته بودید بارها خواندیم. او از شما مانند برادر عزیزی صحبت میکرد، از اینکه شما چه خوب و وفادار بودهاید، چگونه اعتماد همه را جلب میکنید و شایسته اعتماد کامل هستید. به همین دلیل من توانستم مانند یک دوست به پیشواز شما بیایم. من شما را مدتها قبل از دیدارتان میشناختم."
آمباخ سکوت میکند.
یوهانا پس از یک مکث طولانی ادامه میدهد: "آیا مایلید بشنوید که مادرم در باره شما چه میاندیشید و از آن با من صحبت میکرد؟"
آمباخ پاسخ میدهد: "شنیدن آن مرا وصف‌ناپذیر خوشحال میسازد."
"او خیلی دوست داشت شما را یک بار دیگر ببیند، او معتقد بود که اگر از شما خواهش میکرد، شما حتماً به انگلستان میآمدید؛ اما او نمیخواست این کار را بکند. او میگفت که اگر شما ترجیح میدهید نیائید، بنابراین باید این کار صحیحی باشد، و او نمیخواست تلاش کند چیزی را در آن تغییر دهد. ــ چند روز قبل از مرگش با من و پاپا از شما صحبت کرد و به هر دو نفر ما سفارش کرد که وقتی شما را میبینیم از طرف او به شما سلام برسانیم. او میدانست که شما بعد از مرگش به دیدار دائی آرتور خواهید آمد. او اشتباه نمیکرد. اینطور به نظر میرسد که او شما را خوب میشناخت."
آمباخ در شب قبل از عزیمتش از فیربروک یک بار دیگر محلی از پارک را جستجو میکند که او با همراه بودن در کنار اِلن سعادت بیآلایشی را یافته بود که تمام مدت عمر بخاطرش فرسوده شده بود. اگر مردی تنها و سالخورده محلهائی را دوباره نبیند که در جوانیاش به حضور معشوق گم گشته شتافته بوده است نمیتواند درک کند که قلب آمباخ در اثنای این آخرین پیادهروی در پارک فیربروک از چه اندوه سنگینی پُر شده بود.
روز بعد پروفسور از دوستانش خداحافظی میکند، و بزودی پس از آن دوباره در خانه و در اتاق مطالعۀ ساکتش بود؛ اما قبل از آنکه او نیروی کار قدیمی و تمایل به کارش را دوباره پیدا کند چند روز طول میکشد. او دلسرد بود. زندگیش از دست رفته به نظر میآمد: زندگیش تیرهبختانه نبود، اما آنچه که میتوانست آن را به یک زندگی سعادتمند مبدل سازد از همان لحظهای که فکر میکرد آن را میشناسد فقط در فاصله دستنیافتنی ذهنش میچرخید. از آن زمان به بعد او بیآرزو از میان زندگی گذشته بود. اما عادت و احساس وظیفه بزودی او را به سمت ریل‌های فعالیت می‌کشانند.
 
دوباره چند سال میگذرد. آمباخ پیر شده بود؛ ــ اما قدرت ذهنیاش هنوز کاهش نیافته به نظر میرسید، هرچند او با آثار علمیاش حالا فقط دیگر در فواصل طولانی در انظار ظاهر میگشت. عالیترین دستاوردهایش در پشت سرش قرار داشتند و او نمیتوانست دیگر کارهای برتری ارائه دهد، اما او هنوز هم در اوج آوازه با شایستگی بدست آوردهاش ایستاده بود.
در این هنگام او یک دعوتنامه رسمی برای حضور در نشست دانشمندان برلین دریافت میکند. او تصمیم میگیرد دعوت را بپذیرد. او آرزو داشت قبل از مرگ با همکارانش ملاقاتی داشته باشد، کسانی که او از آنها فقط تعداد نسبتاً کوچکی را شخصاً میشناخت؛ زیرا او تمام عمرش را در انزوای بزرگی زندگی کرده بود.
آمباخ در نشست دانشمندان برلین بعنوان پرزیدنت انتخاب میشود، و پرفسور پیر در این مقام پس از اولین جلسه به نزد وزیر آموزش و پرورش میرود تا از روی ادب با او، بعنوان رئیسش دیدار مؤدبانهای انجام دهد. از آمباخ محترمانه استقبال میشود و در همان روز یک دعوتنامه برای جشن بزرگی که شب بعد در کاخ سلطنتی باید برگزار میگشت دریافت میکند.
آمباخ از زحمات غیرمعمول سفر، از مکالمات متعدد با آشنایان جدید و همچنین از احتراماتی که به او میگذاشتند احساس خستگی میکرد، اما او پذیرفتن دعوت را وظیفه خود میدانست و در ساعت تعیین شده به کاخ سلطنتی میرود. در آنجا افتخار معرفی گشتن به پادشاه به او داده میشود، و پادشاه برای چند دقیقه با پروفسور بعنوان زینت دانشمندان آلمان با خوشروئی صحبت میکند؛ و سپس آمباخ را تنها به حال خود رها میسازند، تنها در ازدحام یونیفرمهای تابان و توالتهای درخشنده.
برای مدتی او در سالنهای مجلل به آرامی قدم میزند. و بعد از آنکه خستگی بر او غلبه میکند تصمیم میگیرد به خانهاش برگردد. او وظیفه خود را انجام داده بود، دیدن چهره به چهره و صحبت کردن با پادشاه بزرگ که او برایش احترام زیادی قائل میگشت شادی به او بخشیده بود، اما حالا دیگر این جشن نمیتوانست هیچ‌چیز به او ارائه دهد: او در آنجا بدنبال لذت نبود. هنگام عبور از میان یکی از اتاقهای بزرگ و مجللی که نسبتاً خلوت بود و او میتوانست تمام وسائل آن را راحت تماشا کند ناگهان یک همکار را میبیند که از سمت دیگر اتاق بسوی او میآید، یک پروفسور دانشگاه، مانند او با لباس و کلاه پروفسوری. او اولین چهره آشنائی بود که آمباخ میدید، احتمالاً یکی از اعضای هیئت علمی مجمع مدرسین که او در آن پرزیدنت بود.
آمباخ به سمت پروفسور گام برمیدارد تا اگر همکارش باشد به او سلام دهد، و به این دلیل در حال نزدیکتر شدن با دقت به او نگاه میکند: او یک آقای پیر باوقار بود، دارای اندامی بلند و بخاطر پیری کمی خمیده، دارای یک چهره کمرنگ، با موی مانند برف سفید و چشمانی بزرگ که توسط عینک بزرگتر شده بودند و ملایم و جدی به او نگاه میکردند. این شخص برای آمباخ چیز عجیبِ آشنائی داشت. ــ و ناگهان او وحشتزده توقف میکند. او که برای یک لحظه انعکاس تصویر خود را با شخص دیگری اشتباه گرفته بود حالا خودش را در آینه میشناسد. پس او برای دیگران همانطور که خود را لحظه قبل دیده بود به چشم میآمد، و حالا برایش بیش از هر زمان دیگری اثبات میگردد که او به یک پیرمرد تبدیل شده است.
او از پلههای گسترده مارپیچی کاخ پائین میآید و در انتهای پلهها توسط خدمتکاری که به آنجا سفارش داده بود با دقت استقبال میگردد، پیشخدمت پس از قرار دادن پالتوی سنگین بر دوش آمباخ، ــ زیرا شب زمستانیِ سرد و غیردوستانهای بود ــ او را به سمت درشکهاش همراهی میکند. آمباخ در مسیر به سمت مهمانخانه با اندیشیدن به سن و سالش به این فکر میافتد که شهر پدریاش ماگدبورگ را دوباره ببیند. او فقط احتیاج داشت در این سفر تعطیلاتی از یک بیراهه کوچک برود تا ماگدبورگ را لمس کند. او به خود میگوید: "چه کسی میداند که آیا میتوانم یک بار دیگر در زندگی چنان نزدیکش شوم." ــ و او در ذهن خود شهر قدیمی را که دوران جوانی‌اش را در آن گذرانده بود نقاشی میکند، با کلیساهای ارجمندش و کلیسای جامع در رأسشان، با خیابانهای زیبایش و <مدرسه صومعه> که او سالهای تحصیلی را در آن گذرانده بود. هنوز همه‌چیز بطور شفاف و واضحی در حافظهاش ایستاده بودند. یک اشتیاق شدید برای دیدن وطن پدری بر او چیره میشود، چهل سال میگذشت که او دیگر آنجا را ندیده و در میان فعالیت بیوقفهاش به ندرت به آن اندیشیده بود.
نشست مجمع دانشمندان هنوز او را چند روزی در برلین نگه میدارد. صبح روز پس از پایان آخرین جلسه به سمت ماگدبورگ حرکت میکند. او در ایستگاه راهآهن با فریادهای خدمتکاران مهمانخانههای بزرگ استقبال میشود: "شهر لندن!" ــ "شهر براونشوایگ!" ــ "اشتفان دوک بزرگ!" ــ "گریماس هتل!" این آخرین نام بعنوان چیز بخصوص آشنائی به گوش آمباخ میخورد. آیا <گریماس هتل> مهمانخانهای نبود که او در اثنای آخرین حضورش در ماگدبورگ بلافاصله قبل از عزیمتش به انگلستان در آن اقامت گزیده بود؟ بله، مطمئناً! حالا او به وضوح آن را به یاد میآورد. او دستش را برای مردی که بر روی کلاهش حروف طلائی <گریماس هتل> قابل خواندن بود تکان میدهد، قبض چمدانش را به او میسپارد و میگوید که او باید یک اتاق خوب و کوچک برایش بگیرد. و سپس براه میافتد تا قبل از آنکه روز کوتاهِ زمستانی به پایان برسد تا آنجا که ممکن است از ماگدبورگ ببیند.
آمباخ از میان محلههای جدیدی میگذشت که برایش ناآشنا بودند، اما این برایش مهم نبود. مدتها بود که چیزهای جدید اگر به شغلش مربوط نمیگشتند نمیتوانستند دیگر توجهاش را به خود جلب سازند. او پیشبینی کرده بود که ماگدبورگ را بسیار گسترش یافته بیابد. در آخرین بازدیدش شهر قدیمی پنجاه هزار ساکن داشت، حالا این عدد چهار برابر شده بود. این رقم میتوانست هنوز ده برابر بزرگتر باشد، برای او این امر مهم نبود. او فقط میخواست ماگدبورگ قدیمی، ماگدبورگ خودش را دوباره ببیند. و بزودی پس از آن او خود را در مرکز شهر مییابد، در خیابان <برایتن وگ> که مجسمهای سنگی از بالاتنه پادشاه اوتو مقابل <مدرسه صومعه> قرار داشت. در آنجا او مدتی توقف میکند. سپس داخل میشود.
نگهبان با تجربه فوراً در آقای باشکوه سالخورده یک دانشمند میشناسد، احتمالاً یک پروفسور، شاید هم یکی از دوستان آقای مدیر. او مؤدبانه از بازدیدکننده خواستهاش را میپرسد و وقتی آمباخ میپرسد کجا می‎‎تواند مدیر را پیدا کند او را به سمت آپارتمان مدیر که در صومعه قرار داشت هدایت میکند. پس از رسیدن به آپارتمان، آمباخ کارت ویزیت خود را به نگهبان میدهد، و او آن را با تعظیم محترمانهای به داخل میبرد. بلافاصله پس از آن در باز میگردد و یک مرد تقریباً شصت ساله، با تقریباً حالت باشکوه چهره جدیای که برای یک معلم آگاه از قدرتش معمول است و با دست دراز کرده به سمت آمباخ میآید.
او با صدای عمیق  دلپذیری میگوید: "آقای پرفسور، شما به من افتخار بزرگی دادهاید، خواهش میکنم داخل شوید!"
او سپس آمباخ را به یک اتاق راحت و گرمی هدایت میکند که دیوارهایش تقریبا توسط کتابها پوشیده شده بودند، مجبورش میسازد بر روی یک صندلی راحتی بنشیند و در حالیکه هنوز در برابرش ایستاده بود میگوید:
"آقای پروفسور، چه چیزی به من افتخار این بازدید غیرمنتظره را میدهد؟ و چه خدمتی میتوانم برایتان انجام دهم؟"
آمباخ میگوید: "آقای همکار، من یک شاگرد سابق صومعه بودهام"، مدیر حرف او را قطع میکند: "ما همه آن را میدانیم و به آن افتخار میکنیم."
"و ناگهان میل دیدن دوباره صومعه در من بیدار گشت و به این دلیل اینجا هستم. آیا به من اجازه میدهید که از میان ایوان صومعه و ایوانهای قدیمی دیگر و همچنین از میان سالن به حیاط بازی بروم؟"
مدیر به ساعت نگاه میکند و میگوید: "من فوراً همراه شما میآیم، با این امید که شما را دوباره در اینجا ببینم؛ اما من نمیخواهم بیشتر از این شما را در این اتاق نگه دارم. چند دقیقه دیگر یک تدریس به پایان خواهد رسید، و من فکر میکنم دیدن دانشآموزان که ده دقیقه تا زنگ تدریس بعدی در حیاط استراحت و بازی میکنند باعث خوشحالی شما شود."
او بطور چشمگیری هیجانزده از جلو میرفت و آمباخ بدنبالش.
بزودی، پس از رسیدن آن دو به سالن، درِ تعدادی از اتاقهای درس که توسط پلهها رو به پائین به سمت حیاط بازی منتهی میگشتند گشوده میگردد و ابتدا معلمین بیرون میآیند و بعد دانشآموزان بدنبالشان. محصلین با احترام سلام میکردند، از کنار مدیر و آمباخ آرام رد میگشتند و سپس با عجله از پلهها به سمت حیاط بازی میرفتند، حیاط خیلی سریع از جوانان تازه و سالم پُر میشود. ــ آمباخ از آن بالا به جمعیت انبوه سرهای بلوند و قهوهای در زیر پاهایش نگاه میکرد و هیچ کلمهای نمیگفت، و همچنین مدیر هم سکوت کرده بود، زیرا او نمیخواست مزاحم خاطرات و افکاری شود که در این لحظه احتمالاً از ذهن آمباخ میگذشتند.
وقتی دانشآموزان دوباره داخل کلاسها شده بودند مدیر از مهمانش میپرسد که آیا مایل است دانشآموزان را در حال تعلیم ببیند، و با پاسخ مثبت آمباخ او را به کلاس ششم هدایت میکند و وقتی مهمان برجسته به معلم جوان کلاس معرفی میگردد صورت معلم سرخ میشود و تعظیم محترمانهای میکند. نگاه آمباخ از بالای نیمکت دانشآموزان با دقت پرسه میزند؛ سپس دست معلم را میفشرد و با خمیدگی دوستانهِ اندامی پیر خود را دور میسازد. معلم پس از رفتن او به شاگردانش میگوید: "پروفسور آمباخ دانشآموز سابق صومعه بود. این روز را بخاطر بسپارید، زیرا دیدن یک چنین مرد خوبی برایتان اغلب در زندگی دست نمی‌دهد."
دانشآموزان در حال زمزمه کردن همدیگر را فهیمانه نگاه میکردند، و معلم این اجازه را به آنها داد، زیرا حدس می‌زد که یکی از آنها آنچه را که از آمباخ میدانست برای دیگران زمزمه میکند.
بزودی پس از آن هر دو آقای سالخورده دوباره خود را در اتاق مدیر مییابند.
مدیر میگوید: "آقای پروفسور، من هم یک دانشآموز سابق صومعه هستم، چند کلاس پائینتر از شما تحصیل میکردم، اما ما اکثراً معلمان یکسانی داشتیم، هنگامیکه شما بعنوان محصل کلاس ششم میدرخشیدید من در کلاس اول درس میخواندم. من به یاد میآورم که اغلب شما را در حیاط مدرسه تحسین میکردم، البته شما آن پسر کوچک را نمیدیدید. چه شکاف غیرقابل پُل‌زدنی در طول سالهای تحصیلی شاگردان کلاسهای پائین را از شاگردان کلاسهای بالاتر جدا میسازد! بعدها اما این شکاف خود را جبران میکند؛ همه با گذشت سالها تا اندازهای پیر میشوند. و به این خاطر اگر ممکن است به من اجازه دهید از شما بعنوان یک همّدرسهای و ستایندهتان یک درخواست کنم. من سالهاست که بیوهام، دخترانم ازدواج کردهاند و یکی از دو پسرم در روستای کوچکی در آلتمارک کشیش شده است، پسر دیگرم افسر یک هنگ توپخانه است که در استان راین قرار دارد. بنابراین من یک زندگی مجردی را میگذرانم و به این دلیل حالا از شما میپرسم که آیا میخواهید به من افتخار و بزرگترین سعادت را بدهید و امشب با من شام بخورید؟ ما میتوانیم از زمان قدیم صحبت کنیم که توسط دیدار از صومعه احتمالاً دوباره خود را به شما و همچنین به من نزدیکتر ساخته است. زیرا وقتی من شما را در کنارم چنان جدی در حال نگاه کردن به پسرانی که در حیاط مدرسه با جیغ و داد بازی میکردند دیدم به خود گفتم که شما باید احتمالاً در این لحظه به زمانی فکر کنید که بعنوان یک کودک مانند آنها در آن پائین بازی می‌کردید، و همان افکار به سراغ من هم آمدند. آیا میخواهیم امشب از ایام قدیم صحبت کنیم؟ بگوئید بله و من را شاد کنید."
پروفسور دعوت را با رضایت میپذیرد، و چند ساعت بعد هر دو آقای سالخورده در مقابل هم دور یک میز کوچک پوشیده شده از چیزهای خوب نشسته بودند. شراب زبانهای ماهر در بیانِ کلمات آن دو را باز کرده بود، و جملات بدون زحمت و بدون وقفه از پی هم میآمدند. از معلمان قدیمی صحبت میگردد، از مدیر مولر، از کشیش کارل که او را بیابان مینامیدند، از تِتسمن معلم واژه‌شناسی، از بانزه معلم ریاضی، از هیلدهبراند و ارلیش که یکی درس نقاشی میداد و دیگری درس موزیک. آمباخ و پروفسور از هر یک از این معلمین قدیمی که از نیم قرن پیش میشناختند و مدتها فوت کرده بودند داستانها تعریف کردند. همچنین داستانهائی از دوران تحصیل که خودشان هم در آن شرکت داشتند. و بعد شروع میکنند به زبان لاتین و یونانی نقل‌قول کردن و بزودی پس از آن زبان لاتین را برای صحبت انتخاب میکنند، تا اینکه آمباخ با چهره سرخ شده و چشمان براق در حال خنده بانگ برمیدارد:
"همکار عزیز! این چکاری بود که کردید! شما میدانید چه معنا میدهد وقتی دو نفر هنگام نوشیدن شراب لاتین صحبت کنند!"
مدیر به همان اندازه هیجانزده و شاد مانند مهمانش پاسخ میدهد: "من افتخار میکنم که موفق گشتهام خاطره جوانی طلائی را در حافظه شما تجدید کنم، گرچه،" او پس از مکث کوتاهی جدی ادامه میدهد: "شما اصلاً پیر نشدهاید. کسی که در خلقِ آثار چنین موفق بوده باشد، آنطور که شما امروز هم هنوز هستید، او تا ابد جوان است، برای او پیر شدن معنی ندارد. آه، شما انسان حسدبرانگیز، شمائی که در چشم من بیحسادت تحسین برانگیزید! زندگی شما چه زیبا بوده است: یک زندگی طولانی، پُر از آثار باشکوه و موفقیتهای بزرگ! آیا میتواند زندگی کاملتری وجود داشته باشد؟ چه سرافزانه باید شما به پشت سر خود نگاه کنید!"
پروفسور متفکرانه میگوید: "بله، زندگی من یک زندگی کامل و موفقیتآمیز بوده است"؛ اما او میخواست این شب شادِ را شاد هم به پایان برساند، و  از آنجا که دیگر دیر شده بود بنابراین با ابیات زیبای لاتین سپاسش را از مهماننوازی اعطا شده ابراز میکند و اطمینان میدهد که این شب که او با همّدرسهای قدیمیاش گذرانده است برایش فراموش نشدنی باقی خواهد ماند و برای آخرین بار جامش را با نیت یک دیدار شاد دیگر به جام معلم میزند. سپس آن دو با فشردنِ دست همدیگر صمیمانه از هم جدا میشوند.
پروفسور به محض رسیدن به <گریماس هتل> در اتاقش به استراحت میپردازد. روز طولانی و پُر از تلاشهای غیرمعمول او را خسته ساخته بودند، و او سریع به خواب میرود. او صبح زودِ روز بعد از خواب بیدار میشود، بلافاصله همانطور که عادتش بود لباس کامل میپوشد و سپس میگذارد قهوه صبح را به اتاق بفرستند، و او نشسته در کنار پنجره و خیابان <برایتن وگ> در زیر پایش آن را مینوشد. در این وقت او صدای مارش نظامی میشنود، و بلافاصله پس از آن هنگ پیاده‌نظام در حال نواختن از زیر پنجرهاش می‌گذرد. مارش قدیمی برایش آشنا بود، و او آن را در حال نواختن ریتم توسط انگشتان یک دست آهسته میخواند. ــ هنگامیکه اما ناگهان ناقوسهای کلیسا مانند یک همراهی باشکوه با مارش نظامی به صدا میافتند، در این وقت او از جا میجهد. این چه بود؟ یک ثانیه خاطرات غیرارادی بازمیگردند و سپس گذشته دور کاملاً واضح در مقابلش ایستاده بود! این همان مارش با همان همراهی ناقوسهای کلیسای دُم بود که او بیش از چهل سال پیش در همان محل شنیده بود! این مانند یک رؤیا به نظر میآمد، مانند ادامه داستان دوران جوانی که او شب قبل شنیده و تعریف کرده بود، و او رؤیائی و در حال فکر کردن به اطرافش نگاه میکند. آیا او این قفسه قدیمی، این کمد زیبا، و آسمانه بزرگ تختخواب را یک بار دیگر ندیده بوده است؟ و آن حکاکی روی مس قاب‌عکسی که <پیرمرد اهل دسائو> را نشان میدهد! این چه توضیحی به همراه دارد؟ او متفکرانه دستهایش را بر روی پیشانی قرار میدهد، سپس از جا برمیخیزد، عکس را از روی دیوار برمیدارد و با آن به سمت پنجره میرود، و بیهوده تلاش میکند با چرخاندن و با دقت نگاه کردن ارتباط بین عکس با گذشتهاش را پیدا کند، در این وقت در پشت عکس در زیر تودهای از گرد و غبار نام خود را کشف میکند: " قبل از جنگ. هاینریش آمباخ از ماگدبورگ، 15 سپتامبر 1845"
او عکس را با دقت روی زمین قرار میدهد؛ سپس بر روی صندلی مینشیند و صورتش را با هر دو دست میپوشاند.
<قبل از جنگ، 1845>؛ حالا او جنگِ زندگی را داشت، تقریباً تا پایان، او پیروزمندانه جنگیده بود و با این وجود خود را شکستخورده احساس میکرد! تمام زندگیش در یک دقیقه کوتاه از ذهنش عبور میکند: زندگیِ کامل و پُرش چه کوتاه به نظر میآمد! با بازوهای کنار بدن قرار داده دستهای لرزانش را به هم نزدیک میسازد و با دور و نزدیک ساختن کف دستها آهسته میگوید: "خیلی کوچک بود زندگیم، خیلی کوچک!"
افکارش به عقب بازمیگردند، حتی دورتر از آن روزی که او کلمات <قبل از جنگ> را نوشته بود. او اوایل دوران کودکیش را به یاد میآورد، و او مادرش را میبیند که مانند تصویر زیبائی که بیش از چهل سال قبل از پدر به او ارث رسیده بود آنجا ایستاده و به او نگاه میکرد: یک زن باریک اندام جوان، با چهره رنگپریده و موهای بلوند مایل به خاکستری، با چشمان آبی رنگ بزرگ و غمگین. او صدای نرم و شیرین مادرش را میشنید: "بیا به رختخواب، هاینریش.". او اما چشمانش را میگشاید. او میخواست به داستانی از پدرش که چیزی از آن نمیفهمید تا به آخر گوش کند. "مامان، من هنوز خسته نیستم، خواهش میکنم، اجازه بده هنوز کمی بیدار بمونم ... خواهش میکنم، اجازه بده!" ــ "نه، بیا فرزندم! چشمهایت دارند بسته میشوند. عجله کن! الان پریِ قصهگو میاد." او احساس میکرد که خیلی نرم به سمت بالا در نوسان است، سرش بر روی گردن مادر قرار داشت. او نیمه‌خواب زمزمه میکند: "من هنوز اصلاً خسته نیستم."
چه مدت گذشته بود؟ ــ آه، بیش از شصت سال!
او با همان حرکتهای دستهای لرزانِ پیر تکرار میکند: "زندگیم خیلی کوچک بود ... خیلی کوچک، خیلی کوچک ...!" ــ او خود را به طور وصفناشدنیای خسته احساس میکرد.
او آهسته میگوید: "حالا، پری قصه‌گو بزودی خواهد آمد."
 
حمال
اوهانس دومین حمال در تجارتخانه قدیمی آلمانی مِرتِنز & پسران در قسطنطنیه بود و در این مقام پیک حمل پول به او سپرده شده بود. او از جماعت بزرگ حمالان نبود، اما در میان آنها دوست و خویشاوند داشت، در ارمنستان متولد شده بود، آزاد، ظاهراً طبق تمام ظواهر از اولاد نازپرورده یک خانواده مهاجر و با ویژگیهای مشخصِ هموطنان دهقانش: یک موجود جدی، صلحآمیز، کار بلد. عاشق کار، اعتدال بینظیر در خوردن و نوشیدن و قدرت بزرگ فیزیکی. در عین حال او یک مرد زیبای خوشتیپ بود، با سینه و شانههای یک ورزشکار، چهره رنگپریده، با موی قیرگون، چشمان درشت، سیاه و غمگین، دندانهای سفید قوی و یک بینی قدرتمند. او کم صحبت میکرد و همیشه فقط به اصل مطلب میپرداخت و وظایف متعدد و مختلفی را که روزانه به او محول میگشت به موقع، با دقت و فهیمانه انجام میداد.
هفت سال قبل عمویش کِوُرک که در آن زمان دومین حمال در نزد آقای مِرتِنز بود او را معرفی کرد.
کِوُرک گفته بود: "من مایلم برای مدتی به خانه بروم، خویشاوندانم پیر شدهاند، و من یک نامه از پدرم دریافت کردهام، او در آن برایم نوشته است که آرزو دارد من را قبل از مرگش ببیند؛ همچنین باید به برخی از امور کسب و کار سر و سامان بدهم، و به این خاطر برای مدتی طولانی و نامشخص درخواست یک مرخصی می‌کنم. من گذاشتم که یکی از برادرزادههایم به اینجا بیاید، او سه روز پیش به گالاتا وارد شده است، زن و فرزند و سایر چیزها را در خانه گذاشته است، و من میخواهم کفیل او باشم. ارباب، من تضمین میکنم که او یک مرد وفادار است، کسی است که پس از نشان دادن وضایفش در اینجا، هرآنچه را که در این خانه به من سپرده شده بوده است بسیار خوب و به موقع انجام خواهد داد، همانطور که خود من آنها را پانزده سال در راه رضایت شما و پدر مرحومتان انجام دادم. خواهش میکنم، برادرزادهام را ببینید و با او صحبت کنید، و اگر از ظاهرش خوشتان آمد، لطف کنید و او را بجای من به خدمت خودتان بردارید. شما در او به زحمت یک خدمتکار جدید خواهید شناخت، زیرا او از گوشت و خون من است، و او به شما مانند یک پدر احترام خواهد گذاشت و از شما هرچه هم که دستورتان باشد، بدون اراده شخصی، اطاعت خواهد کرد. و وقتی من دیرتر بازگردم، بنابراین در اینجا هیچ‌چیز را تغییر گشته نخواهم یافت و میتوانم با خیال راحت دوباره مشغول کارم شوم، طوری که شما به زحمت متوجه خواهید شد که من از پیش شما رفته بودم."
آقای مِرتِنز، یک مرد جوان سی ساله، چون هوای استانبول، گالاتا و پرا را از دوران کودکی مکیده بود خوب میدانست که چه معنی میدهد وقتی یک حمال به این نوع از بازگشت به خانه ــ به مملکت ــ  صحبت میکند. عموی کِوُرک هم همین سخنرانی را پانزده سال پیش برای آقای مِرتِنز پیر کرده بود، و اوهانس هم روزی به صاحب فعلی تجارتخانه با همین شیوه صحبت خواهد کرد. ــ کِوُرک هر سال درخواست مرخصی کوتاهی کرده بود، و همچنین بطور منظم اجازه رفتن به مرخصی به او داده شده بود. او سپس سریع به مملکتش میرفت تا زن و بچهاش را ببیند و به اموالش رسیدگی کند، و همیشه در زمان تعیین شده سر پستش بازگشته بود؛ اما با روشی که او این بار تقاضای مرخصی رفتن میکرد، مِرتِنز را به این فکر واداشته بود: که کِوُرک در طول پانزده سال کار صادقانه و خستگیناپذیر پول کافی پسانداز کرده است تا اجازه امیدواری داشته باشد بتواند در وطنش یک زندگی آزاد و بدون نگرانی را بگذراند، و اگر وضع و حالش در خانه بطور غیرمنتظره بد نشود هرگز به گالاتا بازنخواهد گشت. آقای مِرتِنز، برای از دست دادن یک خدمتکار خوب و قابل اطمینان متأسف بود؛ اما سعی نکرد او را از رفتن بازدارد. او میدانست که این کار بیهوده‌ای خواهد بود. و بنابراین فقط میگوید:
"نام برادرزادهات چه است؟"
"اوهانس، ارباب!"
"چند ساله است؟"
"بیست و پنج ساله."
"تو اجازه داری فردا او را به من معرفی کنی."
صبح روز بعد اوهانس، برادرزاده کِوُرک ظاهر میشود. او تأثیر مطلوبی بر آقای مِرتِنز میگذارد و به جای عموی کنارهگیری کرده خود بعنوان پیک حمل پول به خدمت گرفته میشود.
پس از آن کِوُرک هنوز ده روز در خانه آقای مِرتِنز میماند و ابتدا زمانی خداحافظی میکند که متقاعد شده بود اوهانس در موقعیتی میباشد که بطور کامل جایگزینش شود. سپس او بدون شور و شوق، آرام، باوقار و جدی از اربابش تشکر میکند، لبه پائین ردایش را میبوسد و با جمله همیشگی "خدا زندگیت را حفظ کند!" ناپدید میشود.
اوهانس از عهده آزمایش برمیآید. در واقع چنین به نظر میرسید که انگار در خانه مِرتِنز از زمان رفتن کِوُرک هیچ‌چیز تغییر نکرده است. خدمتکاران قدیمی راحت و کاملاً غیرمحسوس به تازه وارد اطمینان یافته و به روش خود با او دوست شده بودند، و اوهانس پس از چند روز تمام وظایفش را طوری با آرامش و اطمینان انجام میداد که انگار تمام عمرش پیک حمل پول بوده است. صندوقدار یا حتی آقای مِرتِنز می‌توانستند هر مأموریتی که برای انجام گرفتن آنجا بود به او محول کنند ــ اوهانس هرگز هیچ سؤالی برای اطلاعات بیشتر مطرح نمیکرد و آنچه را به او دستور داده میشد انجام میداد، بدون آنکه متهم به اشتباه و یا غفلت کردن شود. و مدت هفت سال بدون هرگونه وقفهای (بجز درخواست منظم مرخصی کوتاه مدت سالیانه که با آن موافقت می‌گشت) به این نحو ادامه داشت.
در این هنگام در یک روز گرم ماه ژوئن حاج محمد، مرد تُرک، یک مشتری قدیمی و محترم تجارتخانه، در اتاق کار آقای مِرتِنز ظاهر میشود و برایش تعریف میکند که دیروز در نتیجه اشتباه صندوقدارش به اوهانس بجای مبلغ هفتاد پوند ترکیه صد پوند پرداخت شده است، و او خواهش میکند که مبلغ اضافه پرداخت شده به او بازگردانده شود.
آقای مِرتِنز اوهانس را نزد خود میخواند.
"تو دیروز در نزد حاج محمد پول دریافت کردی؟"
"بله، ارباب!"
"چقدر؟"
"من باید هفتاد پوند دریافت میکردم، اما هنگام پرداخت اشتباه کردند و به من نیم پوند اضافه دادند. من خودم ابتدا در اینجا هنگام تحویل متوجه این موضوع شدم و این را به آقای صندوقدار اطلاع دادم. صندوقدار ما به من دستور داد نیم پوند را به حاجی محمد برگردانم. من این کار را کردم. در آنجا نمیخواستند پول را از من قبول کنند. به من گفته شد که خطائی رخ داده نشده است. نیم پوند باید از طریق دیگری به هفتاد پوند اضافه شده باشد."
"خب؟"
"من امروز با آقای صندوقدار هنوز تسویه‌حساب نکردهام. من میخواستم در ساعت معمول برای صندوقدار پاسخ حاج محمد را ببرم و همزمان نیم پوند را به او بازگردانم."
"که اینطور! حالا گوش کن که حاج محمد چه میگوید."
با خدمتکاران ارمنی بطور کلی با ملاحظه بیشتری رفتار میگردد، برای مثال بیشتر از ملاحظه در رفتار یک انگلیسی با یک چینی یا هندی یا رفتار یک آمریکائی با یک سیاهپوست، اما وقتی یک تُرک با یک حمال صحبت میکند اجبار زیادی هم به خود نمیدهد.
حاج محمد میگوید: "تو باید دیروز هفتاد پوند از من دریافت میکردی."
"بله."
"اما بجای آن به تو صد پوند داده شده است."
"نه. هفتاد و نیم پوند به من داده شده است."
"نصف پوند و این بازی کودکانه را بگذار کنار. تو صد پوند دریافت کردی و فقط هفتاد پوند به تجارتخانهات تحویل دادی. برو به اتاقت و سی پوند را جستجو کن؛ تو آن را پیدا خواهی کرد."
"من نمیتونم آن را پیدا کنم، چون من آن را دریافت نکردهام."
اوهانس به طرز آرام همیشگی خود صحبت میکرد، چنین به نظر می‌رسید که او توهینی را که در سوءظن بر علیه او نهفته بود احساس نمی‌کند. هیچیک از عضلات صورت آرامش تکان نمیخورد؛ فقط چشمانش تیره نگاه میکردند.
حاج محمد صبرش را تقریباً از دست نمیدهد. او به آرامی میگوید: "من مایل نیستم تو را ناراحت کنم، اما نمیخواهم اجازه دهم که از من دزدی کنند. امروز سه‌شنبه است. شاید تو پول را به خانهات فرستاده باشی، بنابراین باید ببینی که چطور میتونی آن را پس بدهی. اگر این پول تا صبح زود روز شنبه در صندوق من نباشد، بنابراین تو شب شنبه در *بازداشتگاه گالاتا مینشینی."
بازداشتگاه گالاتا، وحشت تمام ساکنین غیراروپائی قسطنطنیه است. آنجا جهنمیست که مظنونین و متهمان میتوانند برای ماهها از گرسنگی و تشنگی زجر بکشند، قبل از آنکه حکم در مورد سرنوشتشان صادر شود. و حتی کسی هم که بیگناهیش تشخیص داده میشود بازداشتگاه گالاتا را با نقصی ترک میکند که میتواند تا آخر عمر رهایش نسازد.
صورت کمرنگ اوهانس کمرنگتر میگردد، و چشمانش بزرگتر و تیرهتر به نظر میرسند. اما صدایش نرم و آرام باقی‌میماند و میگوید: "چرا میخواهید من را نابود کنید؟"
"من قصد ندارم تو را نابود کنم؛ من فقط میخواهم به پولم برسم. سی پوند را برگردان و من دیگر با تو هیچ کاری ندارم."
"من این پول را ندارم. من چطور میتونم به پول غریبه دست درازی کنم؟ بنابراین من انسان بدی خواهم بود، یک دزد."
"بله، من اتفاقاً فکر میکنم که اینطور هستی. یک بار دیگر: آیا میخواهی سی پوند را برگردانی؟"
"من آن را دریافت نکردهام!"
"بسیار خوب. این جریان روز شنبه مشخص میشود."
آقای مِرتِنز با اشاره به اوهانس میفهماند که خود را دور سازد، و اوهانس با آرامش معمولیش اتاق را ترک میکند.
هنگامیکه دوباره آقای مِرتِنز با حاجی محمد تنها می‌شود میگوید: "این مرد مانند تبهکاران دیده نمیشود."
"چه کسی میتواند قصد واقعی یک ارمنی را تشخیص بدهد؟ او پول را دارد. صندوقدار من نمیتواند اشتباه کرده باشد. او دیروز فقط دو پرداخت انجام داد. برای اولین پرداخت او یک چک داد. پول نقد فقط به اورهانس پرداخت شده بود. صبح پول داخل صندوق درست بود و در شب سی پوند کسر داشتیم. اوهانس باید آن را دریافت کرده باشد."
آقای مِرتِنز میگوید: "من بیشتر تحقیق خواهم کرد. من احتمالاً شما را صبح زود روز شنبه خواهم دید، قبل از آنکه شما دست به اقدامات دیگر بزنید ... همچنین بخاطر بازداشتگاه گالاتا."
حاجی محمد میرود، و بلافاصله پس از آن مِرتِنز حمال را دوباره پیش خود میخواند. و چون در واقع یک مرد خوب و مهربان بود دوستانه با اوهانس صحبت میکند.
"اوهانس، تو شنیدی که حاجی محمد چه گفت. تو میدونی که او انسان صادق و مهربانی است. او بدون آنکه از گناهت مطمئن باشد تو را متهم نمیکند. ــ آیا سی پوند را دریافت کردهای؟ به من بگو!"
"نه، ارباب."
"شاید یک وسوسه بزرگ بر تو مستولی شده و تو نتونستی در برابرش مقاومت کنی. پس آن را حالا اعتراف کن! من میخواهم این کار تو را ببخشم، و هیچکس نباید بداند چه اتفاقی افتاده است. همچنین حاجی محمد هم نباید تو را نه در خفا و نه با صدای بلند متهم کند."
"ارباب، اگر من یک دزد باشم، پنهان ساختن آن توسط شما چه سودی میتوانست برایم داشته باشد؟ در هر حال من یک دزد خواهم بود. اما من دزد نیستم. ... آه ارباب، حرفم را باور کنید!"
آقای مِرتِنز دچار شرمندگی بزرگی شده بود. او آرزو داشت به حمال اعتماد کند؛ اما چگونه میتوانست با اتهام مرد تُرک کنار بیاید؟ حتی اگر او خودش سی پوند را مسترد میکرد، کاری که برای او یک قربانی کوچک بود، باز هم حاجی محمد فکر میکرد که اوهانس پول را دزدیده است.
آقای مِرتِنز میگوید: "خب حالا برو. این یک داستان غمانگیز است. ما خواهیم دید که چطور به پایان می‌رسد."
آقای مِرتِنز پس از رفتن اوهانس، اولین و قدیمیترین مستخدم خانه، گومیدا ارمنی را پیش خود میخواند. او هم همانند کِوُرک و اوهانس بود، اما هنگام کودکی پدر و مادرش را از دست داده و مردِ زن‌مُردهای بود، بدون هیچ فرزندی، یک مرد مجرد که به نظر میرسید تنها هدفش مُردن در کنار پستی است که از سی سال پیش با اعتماد به او محول گردیده. او با دقت به ماجرائی که اربابش تعریف میکرد گوش میداد، بدون آنکه کلمهای بگوید، بدون کوچکترین تغییر در حالت چهرهاش.
آقای مِرتِنز در خاتمه میپرسد: "خب حالا، نظر تو چی است؟"
گومیدا پاسخ میدهد: "من با او صحبت میکنم، و من برای کِوُرک نامه مینویسم. سی پوند به حاجی محمد مسترد خواهد گشت."
"جریان فقط این نیست. من میخوام بدونم که نظر تو در باره اوهانس چه است."
"من با او صحبت خواهم کرد."
گومیدا بعد از ظهر دوباره داخل اتاق کار آقای مِرتِنز میشود و میگوید: "من فردا با اوهانس به کلیسا خواهم رفت، و اگر او آنجا در برابر کشیش قسم بخورد که بیگناه است، بنابراین او پول را برنداشته است."
"پس من تا فردا صبر میکنم."
"این بهترین کار است."
هنگامیکه گومیدا صبح روز بعد دوباره در برابر آقای مِرتِنز ظاهر میشود اولین کلماتش این بود: "خب، آیا اوهانس در برابر کشیش به بیگناهیش قسم خورد؟"
"او به کلیسا نرفت."
"چرا؟"
"من نتونستم او را به کلیسا همراهی کنم."
"به چه دلیل؟"
گومیدا به پرسش پاسخ نمیدهد.
"من از تو میپرسم به چه دلیل؟"
"من ترجیح دادم نروم."
آقای مِرتِنز خدمتکاران ارمنیش را کاملاً میشناخت، و میدانست که برایش ناممکن خواهد بود بر علیه خواست گومیدا جوابی از دهانش بیرون بکشد. گومیدا به این نتیجه رسیده بود که بهتر است با اوهانس به کلیسا نرود و دلایل این تصمیم را میخواست برای خود نگاه دارد. شاید او میترسید که اوهانس را به یک اعتراف مجبور سازد یا، چیزی بدتر از آن، او را به وسوسه اندازد دروغ سوگند بر زبان جاری سازد. گومیدا اما یک مسیحی کاملاً معتقد و مردی با وجدان بود. مسئولیت مجبور ساختن اوهانس به قسم خوردن در برابر کشیش چنان بزرگ بود که او نمیخواست وجدانش را با آن سنگین سازد.
آقای مِرتِنز رفتار خدمتکار پیر را اینطور توضیح میدهد؛ اما حالا همچنین اطمینانش به بیگناهی اوهانس به نوسان میافتد. او از دیدن اوهانس در روزهای بعد اجتناب میکند. اما مِرتِنز دستور داده بود که اوهانس باید هنوز مسئولیتش را بعنوان پیک حمل پول موقتاً به شکل قبل ادامه دهد. همه‌چیز در خانه به ظاهر مسیر معمولی خود را طی میکرد. فقط خادمین ارمنی جدیتر، ساکتتر، موقرانهتر از همیشه خود را نشان میدادند. طوری بود که انگار مُردهای در خانه قرار دارد.
آقای مِرتِنز در شب جمعه یک بار دیگر با گومیدا در باره اوهانس صحبت میکند. فردا تاریخ تعیین شده از طرف حاج محمد به پایان میرسد. آیا باید مِرتِنز متهم را به بازداشتگاه گالاتا به سمت نابود گشتن بفرستد؟
مِرتِنز میپرسد: "آیا چیز تازهای از اوهانس شنیدهای؟"
"نه، ارباب."
"خب، در باره او چه فکر میکنی؟"
"خویشاوندانِ او مردمان شایستهای هستند."
"حاج محمد میگذارد فردا او را به زندان بیندازند."
"او برای نجات خود سعی خواهد کرد."
"آیا میخواهد فرار کند؟"
"نه، او نمیخواهد فرار کند."
"پس چطور میخواهد خود را از بازداشتگاه گالاتا نجات دهد؟"
"ارباب، او سعی خواهد کرد، به او اعتماد کنید!"
در صبح روز شنبه حاج محمد به نزد مِرتِنز میآید. بر روی صورت پهن مرد تُرک یک تبسم دلپذیر نشسته بود. پس از سلام کردن به مِرتِنز میگوید:
"میبیند، من حق داشتم."
"چرا؟"
"خب، بخاطر اوهانس شما. او به موقع به فکر بهتری افتاد و امروز صبح زود سی پوند را به من برگرداند."
چون آقای مِرتِنز مدتی طولانی در شرق زندگی کرده بود و میتوانست در اکثر مواقع آرامش ظاهری خود را حفظ کند، بنابراین کاملاً آرام باقی‌میماند؛ اما او احساس ناآرامیِ دردآوری میکرد. او خیلی دوست داشت میتوانست اطمینانش به اوهانس را حفظ کند، اما حالا گناه او برایش اثبات شده به نظر میرسید. اینکه پول ناپدید شده بود، اینکه گومیدا نپذیرفته بود با اوهانس به نزد کشیش برود، اینکه اوهانس سی پوند مفقود شده را به حاجی محمد برگردانده بود ــ همه اینها نشان میدادند که اوهانس گناهکار است. اما مِرتِنز این افکار را برای خود نگاه میدارد. او فقط میگوید:
"حاج محمد، خوشحالم که شما دوباره به پول خود رسیدهاید." ــ و با این حرف حاج محمد از آنجا میرود.
حالا گومیدا فراخوانده میشود، و آقای مِرتِنز به او یک چهره عصبانی نشان میدهد.
"اوهانس باید فوری اینجا را ترک کند. من خجالت میکشم از اینکه یک دزد را چندین سال در کسب و کارم داشتهام."
گومیدا میپرسد: "آیا اوهانس یک دزد است؟"
"خب البته! او حتی پول دزدیده شده را به حاج محمد برگردانده است. ــ بدبخت! ــ او باید همین امروز خانه را ترک کند! حقوقش را تا اولین روز ماه دیگر بپرداز ــ و سپس باید برود. من نمیخوام دوباره او را ببینم."
"اوهانس انسان بسیار بدشانسی است. چطور باید بعد از آنکه بعنوان یک دزد اخراج می‌شود محل کار دیگری در قسطنطنیه پیدا کند. و چگونه باید دوباره چشم در چشم کِوُرک و همسرش بیندازد؟"
"این مربوط به او میشود. من نمیتونم در خانهام حضور یک دزد را تحمل کنم."
"آیا اوهانس یک دزد است؟"
"تو این را برای بار دوم میپرسی. آیا هنوز هم در آن شک داری؟"
"بله."
"چرا با او به کلیسا نرفتی و نذاشتی در برابر کشیش قسم بخورد؟"
"اوهانس انسان بدشانسی است. ــ من دستور شما را ابلاغ میکنم."
آقای مِرتِنز حال و حوصله خوبی نداشت، وقتی شب در تارابیا، جائیکه او در طول فصل گرم سال زندگی میکرد، برای همسرش تعریف میکند که او از دست اوهانس خیلی عصبانی شده است و او را بخاطر سرقتی که مرتکب شده باید اخراج میکرد.
زن جوان فریاد میزند: "اوهانس؟ نه، این ممکن نیست. اوهانس نمی‌تواند یک دزد باشد. من به نام او قسم یاد میکنم."
اما وقتی شوهرش تمام داستان را تعریف میکند، در این وقت عقیده محکم زن متزلزل میگردد و فقط میگوید: "مرد بیچاره! من واقعاً خیلی برای او متأسفم."
"من هم همینطور. اما این چیزی را تغییر نمیدهد. صداقت یک پیک حمل پول باید برجستهتر از هر شکی باشد. فکرش را بکن، چه مبلغ بزرگی را آدم مجبور است به او اعتماد کند. من نمیتوانستم او را در خدمتم نگه دارم، حتی اگر هم در گناهکار بودنش شک داشتم. حاجی محمد او را یک دزد به حساب میآورد و این کفایت میکند که داشتن یک پست مورد اعتماد را برای او غیرممکن سازد."
یک هفته از این ماجرا میگذرد. اوهانس ناپدید شده بود و مِرتِنز دیگر نمیشنید که از او صحبت کنند. به گومیدا مأموریت داده شده بود که یک جانشین برای او پیدا کند، اما گومیدا هنوز مرد مناسب را پیدا نکرده بود.
در این وقت، یک شب حاجی محمد، کمی قبل از بسته شدن دفتر، نزد آقای مِرتِنز ظاهر میشود، و این بار شرمندگی خاصی در چهرهاش نشسته بود.
او پس از آنکه سلام و خوشامدگوئی به پایان میرسد میگوید: "آقای مِرتِنز، اوهانس بی‌گناه است!"
آقای مِرتِنز میگوید: "که اینطور."
"نامه‌رسان از کورفو تازه رسیده است و نامهای از یک دوست تجاری آورده، دوستم به من اطلاع داده است که ما در آخرین ارسال پول سی پوند اضافه فرستادهایم. صندوقدار مسئول این اشتباه را مرد جوانی می‌داند که بسته‌بندی پول را به عهده داشته است؛ مرد جوان هم بهانههای مختلف میآورد. همچنین ماجرای نیم پوندی که پیک شما اضافه دریافت کرده بود در این فرصت روشن شده است ... آقای مِرتِنز، نکته اصلی و آنچه من برای گفتن به شما دارم این است که اوهانس مورد یک سوءظن بیپایه قرار گرفته است. ــ بفرمائید، سی پوند او را پسآوردهام. حتماً شما آن را به او خواهید داد. و این هم پنج پوند که من به او هدیه میکنم، چون من باعث درد و ناآرامی شدهام. همچنین او آن نیم پوند را هم میتواند برای خود نگاه دارد."
"مرد بیچاره!"
"او کجاست؟"
"من این را نمیدانم. من او را بیرون کردم."
"پیدا کردنش آسان است. و هدیهام او را تسلی خواهد داد. آقای مِرتِنز، از اینکه ناآرامی به خانه شما آوردم متأسفم، اما من هیچ دلیلی نداشتم که حرفهای صندوقدارم را باور نکنم. او لحظهای که به من گفت در آن روز فقط دو پرداخت انجام داده است به فرستادن پول به کورفو فکر نکرده بود. من او را شدیداً سرزنش کردم. اگر شما دستور بدهید او حضوراً در نزد شما طلب بخشش خواهد کرد."
آقای مِرتِنز میگوید: "این کار ضروری نیست." و به ساعت نگاه میکند. او فقط چند دقیقه وقت داشت تا خود را به قایق به مقصد تارابیا برساند. او به سرعت میز کارش را قفل میکند و با حاج محمد میرود.
او در تارابیا پس از خوشامدگوئی به زنش میگوید:
"تو خوشحال خواهی شد: اوهانس بیگناه است." و آنچه را که از حاج محمد شنیده بود برایش تعریف میکند.
زن جوان میپرسد: "و اوهانس با شنیدن این خبر چه عکسالعملی نشان داد؟"
مِرتِنز شرمنده میشود: "من او را هنوز ندیدهام."
خانم مِرتِنز خشمگین فریاد میکشد: "چی؟ مرد بیچاره باید یک شب دیگر را پُر از ناآرامی و نگرانی بگذراند! این امکان ندارد. او باید همین امروز این خبر را بشنود."
"اما چطور؟ من که نمیتونم امشب یک بار دیگر به گالاتا برگردم؟ ــ بعد نمیتونم قایقی پیدا کنم تا دوباره برگردم."
"به یکی از کارمندان تلگراف بزن!"
"هیچیک از آنها دیگر در گالاتا یا پرا زندگی نمیکنند. آنها در کاردیکن، مودا و پرینکیپو پراکندهاند."
"پس به گومیدا تلگراف بزن!"
"گومیدا ... گومیدا ... معلوم نیست که آیا تلگراف من به او برسد، و اینکه آیا او بتواند آن را بدرستی بفهمد."
زن میگوید: "من میخواهم یک پیشنهاد بدهم. هنوز دیر نشده است، روزها دراز هستند. یک کالسکه بگیر! من همراهیت میکنم. ما میتوانیم قبل از ساعت نه شب دوباره اینجا باشیم. شام شب هم میتواند نیمساعت یا کمی بیشتر انتظار بکشد."
مِرتِنز که احساس گناه میکرد، فقط مقاومت ضعیفی میکند، و ده دقیقه بعد زوج جوان در یک کالسکه روباز، توسط دو اسب لاغر اما سریع به سمت گالاتا میرانند. ــ به کالسکهچی یک انعام زیاد قول داده شده بود، جاده هموار بود؛ پس از یک ساعت کالسکه در برابر دفتر کار آقای مِرتِنز توقف میکند. گومیدا در خانه بود و با دیدن ارباب در این ساعت غیرمعمول تقریباً شگفتزده می‌شود؛ اما نمی‌گذارد کسی متوجه آن شود.
"میدونی اوهانس کجا زندگی میکند؟"
"بله، ارباب!"
"آیا دور از اینجاست؟"
"نه، در صد قدمی اینجا."
"پس او را فوری صدا کن. تو میتونی همچنین بهش بگی که من خبر خوشی براش دارم."
مِرتِنز نمیخواست خود را روشنتر از این بیان کند. او شادی این خبر را برای خود و همسرش میخواست.
پس از تقریباً ده دقیقه گومیدا و اوهانس ظاهر میشوند. گومیدا میخواست خود را دور سازد؛ مِرتِنز با اشاره به او میفهماند که پیش آنها بماند. اوهانس کمرنگ و لاغر دیده میگشت، اما او آرامشش را کاملاً حفظ میکند.
خانم مِرتِنز خود را به یک قسمت تاریک اتاق عقب کشانده بود و از آنجا هرآنچه جریان داشت تماشا میکرد.
آقای مِرتِنز میگوید: "اوهانس، معلوم شد که حاج محمد ناعادلانه به تو مظنون شده است، ــ پول دوباره پیدا شد. من آن را فردا به تو برمیگردانم، و بعلاوه ده پوند هم از طرف من و حاج محمد به تو هدیه میکنیم."
اوهانس کمرش را راست میکند و دو بار نفس عمیق میکشد. سپس موقرانه میگوید: "خدا را شکر!"
"تو میتونی فردا دوباره کارتو شروع کنی."
"من از شما متشکرم، ارباب!"
"اوهانس، اما حالا به من بگو، چرا در برابر اتهام حاجی محمد از خودت بهتر دفاع نکردی؟"
"ارباب، من این کار را تا جائیکه نیرویم اجازه می‌داد انجام دادم؛ ــ اما شما حرفم را باور نکردید!"
"از کجا سی پوندی را که امروز صبح زود به حاج محمد دادی آوردی؟"
"گومیدا آن را به من قرض داد، او حرفم را باور داشت."
"اما سی پوند مبلغ بزرگی است. چرا تونستی آن را قربانی کنی؟"
در این هنگام اوهانس نگاه به پائین افتادهاش را آهسته بالا میآورد، و نگاه چشمان جدی بزرگش از کنار مِرتِنز میگذرد و به خلاء خیره میشود. یک لرزش ضعیف و به زحمت قابل رویت بدن قدرتمندش را تکان میدهد، و بعد آهسته میگوید:
"بازداشتگاه گالاتا!"
 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*مرکز شکنجه و کشتار ارامنه 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر