یهودیان.


<یهودیان> از گوتهولد افرائیم لسینگ را در فروردین سال ۱۳۹۴ ترجمه کرده بودم.

فیلوتاس
یک تراژدی
بازیگران:
آریدوس، پادشاه .
استراتو، فرمانده آریدوس.
فیلوتاس، زندانی.
پارمنیو، سرباز.
صحنه نمایش یک چادر در اردوگاه آریدوس است.
 
صحنه اول
فیلوتاس.
بنابراین من واقعاً زندانیم؟ ... زندانی! ... یک آغاز شایسته از سالهای آموزش نظامیام! ... آه شما خدایان! آه پدرم! ... ایکاش میتوانستم خودم را قانع سازم که همه‌چیز یک رویاست! دوران اولیه کودکیام هرگز بجز اسلحه، اردوگاه، جنگ و حمله خوابِ چیز دیگری ندید. آیا نمیتوانست این نوباوه از شکست و خلعسلاح خواب ببیند؟ ... فیلوتاس، فقط از خودت تملق کن! کاش من زخمی که بخاطرش دست خشک گشته شمشیر را انداخت و بر خلاف ارادهام آن را پانسمان کردند نمیدیدم و احساس نمیکردم! آه شفقت بیرحمانه یک دشمن مکار! پزشک گفت که این زخم کشنده نیست و فکر میکرد با آن مرا تسلی  میدهد. ــ فرومایه، این زخم باید کشنده میبود! ــ و فقط یک زخم، فقط یکی! ... اگر میدانستم که با پاره کردن پانسمان زخم را مرگبار میسازم آن را پاره میکردم؛ و دوباره میگذاشم پانسمانش کنند، و دوباره پارهاش میکردم، ... من بیچاره، دیوانه شدهام! ... و چه چهره تمسخرآمیزی ــ حالا به یاد میآورم ــ جنگجوی پیری که مرا از اسب انداخت به خود گرفته بود! او مرا بچه نامید! ... همچنین پادشاهش هم باید مرا برای یک بچه، برای یک بچه نازپرورده بحساب آورد. در چه چادری گذاشته است من را بیاورند! تر و تمیز، با تمام وسائل استراحت در آن! باید به یکی از همخوابههایش تعلق داشته باشد. یک اقامتگاه نفرتانگیز برای یک سرباز! و بجای نگهبانی از من پذیرائی میشوم. هتک حرمت مؤدبانه! ...
 
صحنه دوم
استراتو. فیلوتاس.
استراتو: شاهزاده ...
فیلوتاس: دوباره یک مهمان؟ پیرمرد، من با کمال میل تنها هستم.
استراتو: شاهزاده، من به فرمان پادشاه میآیم ...
فیلوتاس: من تو را درک میکنم! این حقیقت دارد، من زندانی پادشاه تو هستم و اوست که باید اجازه دهد چگونه با او مواجه شوم ... اما گوش کن، اگر آنکسی هستی که چهرهاش را تو حمل میکنی ... تو یک جنگجوی قدیمی و صادقی، بنابراین خواهشم را بپذیر و از پادشاه تقاضا کن به من اجازه دهد مانند یک سرباز و نه مانند یک زن به ملاقاتش بروم.
استراتو: او الساعه پیش تو خواهد بود؛ من آمدهام تا آمدن او را خبر دهم.
فیلوتاس: پادشاه پیش من؟ و تو آمدهای آمدنش را اطلاع دهی؟ ... من نمیخواهم که او از تحقیر کردنم که یک زندانی باید پذیرایش باشد دریغ کند. ... بیا، مرا پیش او هدایت کن! پس از شرم خلعسلاح بودن دیگر هیچ‌چیز برایم شرمآور نیست.
استراتو: شاهزاده، آموزشِ پُر از فضل جوانی تو یک روح لطیفتری را وعده میدهد.
فیلوتاس: دست از مسخره کردن آموزشم بردار! چهره پُر از زخم تو قطعاً یک چهره زیباتریست ... ...
استراتو: قسم به خدایان! یک پاسخ بزرگ! من باید تو را تحسین کنم و دوست بدارم.
فیلوتاس: تو مایل به تحسین کردنی چون از من وحشت داری.
استراتو: مرتب قهرمانانهتر! ما وحشتناکترین دشمن را در برابرمان داریم، اگر در میان جوانانش فیلوتاسهای زیادی باشند.
فیلوتاس: از من تملق نکن! ... برای وحشتناک شدن برایتان باید به افکارم اعمال بزرگتری مرتبط سازید. آیا اجازه دارم نامت را بدانم؟
استراتو: استراتو.
فیلوتاس: استراتو؟ استراتو دلیری که پدرم را در لیکوس شکست داد؟ ...
استراتو: این پیروزی مبهم را به یادم نینداز! و چه انتقام خونینی پدرت در دشت متیمنا گرفت! چنین پدری باید چنین فرزندی داشته باشد.
فیلوتاس: آه پیش تو اجازه دارم شکایت کنم، تو شایستهترین دشمن پدرم، به تو اجازه دارم از سرنوشتم شکایت کنم. ... فقط تو میتوانی مرا کاملاً درک کنی؛ زیرا همچنین تو را، همچنین تو را هم آتشِ حاکمِ شرافت و افتخارِ خون دادن برای وطن جوانیت را بلعید. وگرنه آن کسی بودی که هستی؟ ... چطور من او را، پدرم را از هفت روز پیش ... زیرا ابتدا از هفت روز پیش توگای مردانه بر تن دارم ... چقدر از او خواهش کردم، التماس کردم، قسم دادم، هفت بار در تمام هفت روز زانو زده قسم دادم قبول کند که من بیهوده کودکی را پشت سر نگذاردهام و اجازه دهد با رزمندگانش بروم، و به این خاطر بسیار اشگ ریختم. دیروز او را به حرکت انداختم، بهترین پدر را، زیرا آریستودم کمک کرد دعایم اجابت شود. ... استراتو، تو او را میشناسی، آریستودم را؛ استوراتو ا پدر من است. ... آریستودم گفت: «پادشاه، بگذار جوان فردا همراهم بیاید. من میخواهم برای باز نگاه داشتن مسیر قیطریه کوه را کنترل کنم.» ... پدرم آهی میکشد و میگوید: «کاش من میتوانستم همراهتان بیایم» ــ او هنوز هم بخاطر زخمهایش در بستر است. ــ «قبول، او را با خود ببر!» و در اینجا پدرم مرا در آغوش میگیرد. آه چه احساسی این فرزندِ سعادتمند از در آغوش گرفته شدن میکرد! ... و شبِ بعد از آن! من دیگر چشم بر هم نگذاشتم؛ اما رویای افتخار و پیروزی تا دومین نگهبانی شبانه در اردوگاه با من بود. ... در این وقت از جا جهیدم، زرهپوش تازهای پوشیدم، کلاهخود بر سر گذاردم، از میان شمشیرهای پدرم یکی را که فکر میکردم برایش به اندازه کافی رشد کردهام انتخاب کردم، سوار بر اسب شدم؛ و حتی قبل از آنکه ترومپت نقرهای فرمان بیداری گروه را بدهد با مهمیز خود موجب خسته شدن یک اسب گشتم. آنها آمدند، من با هر یک از همراهانم صحبت میکردم و در این وقت برخی از رزمندگان شجاع مرا به سینههای زخمی خود میفشردند! فقط با پدرم صحبت نکردم؛ زیرا میترسیدم اگر او مرا یک بار دیگر ببیند ممکن است حرفش را پس بگیرد. ... بعد ما حرکت کردیم! آدم نمیتواند در کنار خدایان فناناپذیر آنطور که من خود را در کنار آریستودم احساس میکردم سعادتمندتر باشد! من در هر یک از نگاههای مشوقانهاش میتوانستم به تنهائی به یک ارتش حمله کنم و خود را در آهنهای دشمن به مرگ حتمی اندازم. من با عزمی راسخ با این امید که دشمن را در دشت کشف کنم بر روی هر تپهای خوشحال بودم؛ و در پشت هر پیچ دره برای هجوم به آنها از خودم تملق میکردم. و چون عاقبت هجوم آنها را از ارتفاعات بلند جنگلی به سمتمان دیدم؛ به پیشوازشان به کنار کوه به پرواز آمدم ــ تو را صدا میزنم پیرمرد باشکوه، تو نمیتوانستی هرگز شادتر باشی! ــ اما حالا، حالا به من نگاه کن، استراتو، مرا ببین که از قله انتظارات بلندم شرمنده رو به پائین سقوط میکنم! آه چه لرزشی به من دست میدهد وقتی این سقوط را در ذهن یک بار دیگر سقوط میکنم! ... من خیلی به پیش رفته بودم؛ من زخمی شده بودم و ... اسیر! جوان بینوا، آماده مُردن بودی و فقط بخاطر زخم زنده ماندهای، ... و اسیر میگردی. پس خدایانِ سختگیر فقط همیشه شرارت پیشبینی نشده را برای خنثی کردن آرامش خاطر ما میفرستند؟ ... من میگریم؛ من باید گریه کنم، هرچند از اینکه بگذارم به این خاطر مرا خار بشماری بیم دارم. اما مرا خار نشمار! ... تو از من روی برمیگردانی؟
استراتو: من ناراضیم؛ تو نباید مرا چنین هیجانزده کنی. ... من با تو کودک میشوم ...
فیلوتاس: نه؛ گوش کن که چرا من گریه میکنم! این گریهای کودکانه نیست که تو با اشگهای چشم مردانهات آن را شایسته همراهی بدانی ... آنچه را که من برای بزرگترین سعادت میشمردم، عشق لطیفی که با آن پدرم دوستم میدارد بزرگترین بدبختیم خواهد گشت. من میترسم، من میترسم که او مرا بیشتر از سرزمینش دوست بدارد! چرا او نمیخواهد بفهمد که برای نجاتم از اسارت مجبور است باج هنگفتی به پادشاهت بدهد! او توسط منِ بینوا در یک روز بیشتر از آنچه در سه سالِ دشوار، توسط خون شریف نجیبزادگانش و توسط خونِ خودش برنده گشته بود را از دست خواهد داد. من، بدترین دشمن او با چه روئی باید دوباره در برابرش ظاهر شوم؟ و زیردستان پدرم ــ در آینده زیردستان من، اگر که خودم را شایسته حکومت بر آنها میساختم ــ چگونه میتوانند شاهزادهای از اسارت آزاد گشته را بدون تحقیرآمیزترین تمسخر در میان خود تحمل کنند؟ پس اگر من از خجالت بمیرم و بی‌تأسف آهسته به بالا به سمت سایهها بروم، چه تاریک و سرافراز روح قهرمانانی از کنارم عبور خواهند کرد که برای سود رساندن به پادشاه باید زندگیشان را میدادند، و او بعنوان پدر از بین آنها پسر نالایق را برمیگریند. ... آه این بیشتر از آنچیزیست که یک روح حساس بتواند تحمل کند!
استراتو: بر خودت مسلط شو، شاهزاده عزیز! این اشتباه جوانان است که خود را همیشه سعادتمندتر و بدبختتر از آنچه هستند در نظر گیرند. سرنوشت تو هنوز خیلی بیرحمانه نیست؛ پادشاه نزدیک میشود، و تو از زبان او تسلی بیشتری خواهی شنید.
 
صحنه سوم
پادشاه آریدوس. فیلوتاس. استراتو.
آریدوس: جنگهائی که پادشاهان در میان خود مجبور به آن میگردند دشمنیهای شخصی نیستند. ... بگذار در آغوشت بگیرم شاهزاده من! آه چه روزهای سعادتمندی را جوانی شکوفایت به یادم میاندازد! جوانی پدرت نیز همینطور شکوفا گشت! این چشم باز و سخنگوی او بود؛ این چهره جدی و درستکارش؛ و این رفتار نجیبانه او! ... بگذار یک بار دیگر در آغوشت بگیرم؛ من پدر جوانت را در تو در آغوش میگیرم. ... شاهزاده، آیا هرگز از او نشنیدهای که ما در سن تو چه دوستان صمیمیای بودیم؟ سنِ سعادتمندی بود، چون ما اجازه داشتیم خود را به قلبهایمان بسپاریم. اما ما هر دو بزودی به تخت پادشاهی خوانده شدیم، و پادشاه نگران، این همسایه حسود به دوست با صفا متأسفانه ستم کرد! ...
فیلوتاس: آه ببخش پادشاه، اگر در پاسخ چنین کلمات شیرینی مرا بیش از حد سرد مییابی. به من در جوانی فکر کردن آموختند و نه صحبت کردن. ... حالا اینکه تو و پدرم روزی با هم دوست بودید چه کمکی میتواند به من کند؟ دوست بودید: تو خودت اینطور میگوئی. آدم نفرتی را که بر یک دوستی خاموش گشته پیوند میزند باید بیش از هرچیز میوههای مرگبار به بار آورد؛ ــ یا من از قلب بشر کم میدانم. ــ بنابراین به تأخیر نینداز پادشاه، فقط ناامیدیام را به تأخیر نینداز. تو بعنوان یک رجل مؤدب سیاسی صحبت کردی؛ حالا بعنوان پادشاهی صحبت کن که بزرگی رقیبش را کاملاً در اختیار دارد. 
استراتو: آه پادشاه، نگذار که عدم اطمینان از سرنوشت بیشتر عذابش دهد. ...
فیلوتاس: استراتو، متشکرم! ... بله، فقط بگذار فوری بشنوم که تو میخواهی یک پسر بدبخت لایق نفرت را به پدرش نشان دهی. با چه صلح ننگینی، با چه سرزمیینهائی باید او را بخرد؟ چه اندازه بخاطر یتیم نماندن باید کوچک و حقیر گردد؟ ... آه پدرم! ...
آریدوس: شاهزاده، همچنین این زبانِ زود مردانه گشته پدر تو بود! بنابراین با کمال میل به تو گوش میدهم! و مایلم همانطور که لایق پسرم است، او هم حالا در برابر پدرت چنین صحبت کند! ...
فیلوتاس: منظورت چیست؟
آریدوس: خدایان ــ من این را مطمئنم ــ از تقوی ما حراست میکنند، همانطور که از زندگیمان حراست میکنند. کار ابدی و پنهان خدایان حفظ تقوی و زندگیای تا حد امکان طولانیست. انسان میرنده از کجا میداند که در واقع چه شرور است، چه بد عمل میکند، به هر مناسبتِ اغوا کنندهای اجازه میدهد بر او تأثیر گذارند و به خود با انجام اعمال کوچک اهانت کند؟ ... بله، شاهزاده، شاید من آنکسی باشم که تو فکر میکنی هستم؛ شاید من به اندازه کافی نجیبانه نیندیشیده باشم، اما باید از اقبال جنگ عجیبی که تو را در دستانم اسیر ساخت فروتنانه استفاده کنم؛ شاید توسط تو تسلی یابم، چیزی که بیشتر دیگر شهامت مبارزه برایش را ندارم؛ شاید ... اما هیچ نترس؛ تمام این «شاید»ها را یک قدرت بالاتر از قبل ایجاد کرده است؛ من نمیتوانم بگذارم پدرت پسرش را گرانتر بخرد ... بجز توسط فرزند من.
فیلوتاس: من شگفتزدهام! تو میخواهی به من بگوئی که ...
آریدوس: که پسر من اسیر پدر توست، همانطور که تو اسیر منی. ...
فیلوتاس: پسر تو اسیر پدر من؟ پولیتیمت تو؟ ... از چه زمانی؟ چگونه؟ کجا؟
آریدوس: سرنوشت اینطور میخواست! از کفههای یک ترازو ناگهان وزنههای مساوی برداشت، و کفهها مساوی باقی‌ماندند.
استراتو: تو میخواهی جریان را بیشتر بدانی. ... همان دسته از مردمی که تو خشمگینانه به پیشوازشان شتافتی پولیتیمت هدایتشان میکرد؛ و هنگامیکه افرادت تو را از دست داده دیدند خشم و تردید بر تمام قدرت انسانیشان چیره گشت. آنها حمله کردند، و همه به یکی حمله بردند که در او جایگزین از دست دادن تو را میدیدند. پایان ماجرا را تو میدانی. ... حالا از یک سرباز قدیمی این آموزش را قبول کن: حمله یک مسابقه دو نیست؛ آنکسی که اول به دشمن میرسد خود را به پیروزی نزدیک نساخته، بلکه آنکه مطمئنتر به دشمن میرسد. شاهزاده آتشین، این را از یاد نبر؛ وگرنه قهرمان آینده در نطفه خفه میگردد. 
آریدوس: استراتو، گرچه هشدارت دوستانه است، اما تو شاهزاده را توسط آن آزرده میسازی. او چه عصبانی آنجا ایستاده! ...
فیلوتاس: نه! اما بگذار که من در ستایش عمیقِ احتیاط گم شوم ...
آریدوس: شاهزاده، بهترین عبادت شادی سپاسگزارانه است. شاد باش! ما پدرها نمیخواهیم مدتی طولانی از داشتن پسرانمان محروم باشیم. فرستادۀ من خود را آماده ساخته است؛ او باید برود و مبادله را سرعت بخشد. اما تو بخوبی میدانی، خبرهای خوشحال کنندهای که ما فقط از دشمن مطلع میگردیم تله به نظر میرسند. مردم میتوانند گمان کنند که شاید تو در اثر زخمهایت کشته شدهای. به این دلیل ضروریست که تو خودت همراه فرستاده من فرد معتمدی به نزد پدرت بفرستی. با من بیا! از میان زندانیان یکی را جستجو کن که بتواند لیاقت اعتمادت را داشته باشد. ...
فیلوتاس: پس تو میخواهی که من از خود بصورت تکثیر گشته نفرت داشته باشم؟ من در هر یک از زندانیها خودم را خواهم دید. ... این آشفتگی را به من هدیه کن.
آریدوس: اما ...
فیلوتاس: پارمنیو باید در میان زندانیان باشد. او را پیش من بفرست؛ من میخواهم او را برای رفتن آماده سازم.
آریدوس: حتماً؛ خب استراتو بیا! شاهزاده ما بزودی همدیگر را دوباره میبینیم.
 
صحنه چهارم
فیلوتاس.
خدایان! صاعقه نمیتوانست بدون آنکه مرا کاملاً خُرد کند نزدیکتر در برابرم فرود آید. خدایان بسیار خوب! شعله آتش بازمیگردد؛ بخار ناپدید میگردد، و من فقط گیج بودم. ... تمام فلاکت من چنین بود، دیدن اینکه چه درمانده میتوانستم بشوم؟ و پدرم توسط من چه بدبخت میتوانست بشود! ... پدرم، حالا اجازه دارم دوباره در برابرت ظاهر شوم! البته هنوز با چشمانی بسته؛ اما فقط شرم آن را میبندد و نه این آگاهی مشتعل که تو را با من به ویرانی کشانده است. حالا اجازه ندارم هیچ وحشتی از تو داشته باشم، بجز یک سرزنش با لبخند؛ هیچ سوگواری گنگ؛ هیچ لعن خفه گشته توسط قدرت عشق قویتر پدرانه. ...
اما ... بله، به آسمان قسم! من بیش از حد بر علیه خودم مهربانم. آیا اجازه دارم تمام اشتباهاتی را که به نظر میرسد بخشیده شدهاند را فراموش کنم؟ آیا وقتی آنها و پدرم مرا قضاوت میکنند نباید من خودم را سختتر قضاوت کنم؟ بیش از حد مهربان! ... وگرنه هر یک از عواقب غمانگیز اسارتم میتوانستند خدایان را نابود سازند؛ فقط یک چیز را آنها نمیتوانستند: نابود ساختن شرم را! البته بجز آن شرمِ آسان ناپدید گشتهای را که از زبان اراذل جاری میگردد؛ اما نه شرمِ واقعی ماندگار را که اینجا قاضی درونِ بیطرفم در باره من حکم میدهد! ...
و چه راحت من چشمان خود را میبندم! آیا پدرم هیچ‌چیز توسط من از دست نمیدهد؟ غرامتی را که اگر من در اسارت نبودم قطعاً برای پولیتیمت اسیر میگرفت، این هیچ‌چیز نیست! ... فقط توسط من هیچ چیز میشود! ... اگر فیلوتاس اسیر نبود مرغ سعادت بر بام کسی مینشست که باید بنشیند و قانون پدرم پیروز میگشت! ...
و حالا ... این کدام فکر بود که من الساعه به آن میاندیشیدم؟ نه؛ یک خدا این را در من میاندیشید ... من باید به آن بیندیشم! افکار زودگذر بگذار تو را به زنجیر کنند! ... حالا من دوباره به آن  فکر میکنم! چه زیاد خود را گسترش میدهد، و مدام گستردهتر؛ و حالا بر تمام روحم میتابد! ...
پادشاه چه گفت؟ چرا میخواست که من همراه فرستادهاش مرد معتمد خودم را پیش پدرم بفرستم؟ تا بدین وسیله پدرم شک نکند ــ این کلمات خودش بودند ــ که من در اثر جراحت مُردهام. ... بنابراین منظورش این است، آیا اگر من تا حال در اثر جراحت کشته شده بودم بنابراین جریان دارای شکل کاملاً متفاوتی میگشت؟ آیا متفاوت خواهد گشت؟ هزاران سپاس برای این خبر! هزاران سپاس! ... و البته! زیرا پدرم یک شاهزاده اسیر دارد که میتواند برایش همه‌چیز مقرر سازد؛ و بعد دشمنش، پادشاه، ... جسد یک شاهزاده اسیر را که برایش هیچ‌چیز نمیتوانست درخواست کند باید به خاک میسپرد یا میگذاشت آن را بسوزانند تا موجب انزجارش نشود.
خوب! این را درک میکنم! بنابراین اگر من، منِ اسیر بینوا بخواهم پیروزی در دستهای پدرم بازی کند، بستگی به چه دارد؟ به مُردن. به چیز دیگری بستگی ندارد؟ ... آه حقیقتاً که انسان قدرتمندتر از آنچه فکر میکند است، انسانی که میداند چگونه بمیرد!
اما من؟ یک نطفه، جوانه یک انسان راه مُردن را میدانم؟ نه فقط یک انسان کامل باید آن را بداند؛ همچنین یک نوجوان، همچنین یک پسربچه هم آن را باید بداند؛ یا او هیچ‌چیز نمیداند. کسی که ده سال زندگی کرده است، ده سال وقت داشته تا مُردن را بیاموزد؛ و آنچه آدم در طول ده سال نیاموزد، همچنین در بیست، سی و سالهای بیشتری هم نخواهد آموخت.
هرچیزی که میتوانم بشوم را باید توسط آنچه که هستم نشان دهم. و چه میتوانستم و میخواستم بشوم؟ یک قهرمان. ... یک قهرمان چه کسیست؟ ... آه پدر بسیار ممتازِ غایبِ من حالا در روح من کاملاً حاضر باش! ... آیا به من نیاموختی که یک قهرمان مردیست که سرزمین را بالاتر از زندگی میداند؟ یک مرد که زندگیش را برای رفاه کشور و مردمش اختصاص میدهد؟ قهرمان یک مرد است ... یک مرد؟ بنابراین نه یک نوجوان، پدرم؟ ... چه سؤال عجیبی! چه خوب که پدرم آن را نشنید! وگرنه باید فکر میکرد که من خوشحالم اگر او پرسشم را با نه پاسخ بدهد. ... صنوبر باید چند ساله باشد تا بتواند بعنوان دکل کشتی خدمت کند؟ او باید به اندازه کافی بلند و به اندازه کافی قوی باشد.
فیلسوف جهان دیده میگوید هر چیزی که مرا تعلیم دهد اگر بتواند هدفش را به انجام برساند کامل است. من میتوانم به هدفم جامه عمل بپوشانم، من میتوانم بخاطر کشور بمیرم: بنابراین من کاملم، من یک مرد هستم. یک مرد، هرچند که تا چند روز پیش یک جوانک بودم.
چه آتشی در رگهای من موج میزند؟ چه شور و شوقی بر من چیره گشته است؟ سینه برای قلب تنگ میشود! ... صبور باش قلبِ من! بزودی برایت جا میگشایم! قصد دارم تو را بزودی از خدمتِ یکنواخت و خسته کنندهات آزاد سازم! تو باید بزودی استراحت کنی، و استراحتی طولانی کنی ...
چه کسی میآید؟ او پارمنیو است . ــ  تصمیمی سریع! ــ چه باید به او بگویم؟ باید بگذارم توسط او چه به پدرم گفته شود؟ ... حق! این را باید بگویم، این را باید بگذارم بگوید.
 
صحنه پنجم
پارمنیو. فیلوتاس.
فیلوتاس: نزدیکتر شو پارمنیو. ... خب؟ چرا اینطور خجالتی؟ چنین پُر از شرم؟ از چه کسی شرمندهای؟ از خودت یا من؟
پارمنیو: شاهزاده، از هر دو نفرمان.
فیلوتاس: به صحبت آنطور که فکر میکنی ادامه بده. پارمنیو، این مشخص است که ما هر دو نباید خیلی به درد بخور باشیم، زبرا که ما خود را در اینجا مییابیم. آیا تو داستانم را شنیدهای؟
پارمنیو: متأسفانه!
فیلوتاس: و وقتی تو آن را شنیدی؟ ...
پارمنیو: من برای تو متأسفم، من تو را تحسین میکنم، من تو را نفرین میکنم، من خودم هم نمیدانم چه کارهائی میکردم.
فیلوتاس: بله، بله! اما حالا چون احتمالاً باخبر شدهای که فاجعه آنقدر بزرگ نیست، زیرا بلافاصله پولیتیمت از طرف ما ... ...
پارمنیو: بله حالا؛ حالا مایلم تقریباً بخندم. من فکر میکنم سعادت با ضربه کوچکی که میخواهد به ما وارد کند اغلب شتاب وحشتناکی میگیرد. آدم فکر میکند که میخواهد ما را خُرد کند و در پایان چیزی بجز پشهای بر پیشانی ما را نمیکُشد.
فیلوتاس: موضوع اصلی! ... من باید تو را با فرستادده پادشاه پیش پدرم بفرستم.
پارمنیو: خوب! بنابراین اسارت تو به اسارت من حکم میدهد. بدون خبر خوبی که من از تو برایش خواهم برد، و یک چهره دوستانه حتماً ارزشش را دارد، وگرنه باید به خودم وعده چهره تقریباً یخزدهاش بدهم.
فیلوتاس: نه، پارمنیوی صادق؛ حالا اما جدی! پدرم میداند که دشمن خونینت ساخت و تو را نیمه خشک از میدان جنگ بلند کردهاند. بگذار هرکه میخواهد لاف بزند که او آسان به اسارت گرفته میشود، که مرگ نزدیک شونده او را خلع سلاح ساخته است. ... حالا تو چند زخم برداشتهای، غلام سالخورده؟ ...
پارمنیو: آه، از زخمهائی که برداشتهام میتوانستم حتی یک لیست طولانی تهیه کنم. اما حالا آنها را به یک بخشِ خوب کوتاه تقسیم کردهام.
فیلوتاس: چطور؟
پارمنیو: ها! من حالا دیگر اعضای بدنم را که زخم برداشتهاند حساب نمیکنم؛ برای اینکه زمان و نفس پسانداز کنم آنهائی را میشمارم که زخم برنداشتهاند. ... در برابر اعضای زخمی بسیار اندکند! پس آدم برای چه استخوان دارد، بجز آنکه آهن دشمن آن ر ا با ضربه بشکافد؟
فیلوتاس: این شرافتمندانه است! ... اما حالا ... چه میخواهی به پدرم بگوئی؟
پارمنیو: آنچه را که میبینم؛ که تو سلامتی. زیرا که جراحتت، ...
فیلوتاس: تقریباً کاملاً خوب شده است.
پارمنیو: یک یادگاری کوچک عشقبازی که مانندش را دختر آتشمزاجی لبهایمان را گاز میگیرد. درست نمیگم، شاهزاده؟
فیلوتاس: من در این مورد چه میدانم؟
پارمنیو: خب، خب؛ به وقتش تجربه میکنی. ... همچنین میخواهم به پدرت بگویم که تو چه آرزوئی داری ... ...
فیلوتاس: و آرزویم چیست؟
پارمنیو: هرچه زودتر دوباره پیش او باشی. می‌خواهم از اشتیاق کودکانه و بیصبری مضطربانهات بگویم ...
فیلوتاس: بهتر است از احساس غربتم چیزی نگوئی. ناقلا! صبر کن، من میخواهم به تو فکر دیگری بیاموزم!
پارمنیو: تو را به آسمان قسم میدهم، تو نباید این کار را بکنی! قهرمان زودتر از موعود عزیزم، بگذار این را به تو بگویم: تو هنوز کودکی! نگذار که سرباز خشن چنین زود کودک مهربان درونت را خفه سازد. وگرنه مردم مایل نمیشوند در باره قلبت بهترین فکر را کنند؛ مردم مایلند شجاعت تو را توحش ذاتیات در نظر گیرند. من هم پدرم، پدر تنها یک پسر که فقط اندکی مسنتر از توست، با حرارتی یکسان ... تو او را خوب میشناسی. 
فیلوتاس: من او را میشناسم. او وعده تمام چیزهائی که پدرش به انجام رسانده است را میدهد.
پارمنیو: اما اگر میدانستم که این بچه شیطان جوان در تمام لحظاتی که مشغول خدمت نیست اشتیاق دیدار پدرش را نمیکند، و مانند برهای که مشتاق مادرش است مشتاقم نمیباشد: بنابراین آرزو میکردم که او را تولید نکرده بودم. او حالا باید مرا بیشتر از احترام گذاردن دوست بدارد. با حرمت گذاشتن باید خودم را زمانی طولانی قانع سازم؛ یعنی، زمانیکه طبیعت جریان عبور مهربانانهاش را به مسیر دیگری هدایت کند؛ وقتی او خودش پدر شود. ... شاهزاده، آزرده نشو.  
فیلوتاس: چه کسی میتواند از تو آزرده شود؟ ... حق با توست! همه‌چیز را به پدرم بگو، چیزهائی را که تو فکر میکنی یک پسر مهربان در این موقعیت باید بگذارد به پدرش بگویند. بیفکری جوانانهام را که میتوانست تقریباً او و سرزمینش را نابود سازد ببخش. از او خواهش کن اشتباهم را ببخشد. به او اطمینان بده که من دیگر هرگز اشتباهم را توسط اشتباه مشابهای دوباره به یادش نمیآورم؛ که میخواهم تمام کوششم را بکنم تا او بتواند حتی این اشتباهم را فراموش کند. برایش سوگند یاد کن ...
پارمنیو: آن را فقط به عهده من بگذار! ما سربازها میتوانیم چنین چیزهائی را خیلی خوب بگوئیم. ... و بهتر از یک سخنران؛ زیرا که ما آن را بیریاتر میگوئیم. ... فقط آن را  به عهده من بگذار! من همه‌چیز را میدانم. ... وداع شاهزاده، من عجله میکنم ...
فیلوتاس: عذر میخواهم!
پارمنیو: حالا؟ ... و چه حیثیتی رسمی ناگهان به خودت میدهی؟
فیلوتاس: این پسر بود که تو را برای حرکت آماده ساخت و نه هنوز شاهزاده. ... پسر باید احساس میکرد؛ شاهزاده باید بیندیشد. پسر چه زیاد میخواست همین حالا، خیلی زودتر از حالا دوباره در کنار پدر عزیزش باشد؛ اما شاهزاده ... شاهزاده نمیتواند. ... گوش کن!
پارمنیو: شاهزاده نمیتواند؟
فیلوتاس: و نمیخواهد.
پارمنیو: نمیخواهد؟
فیلوتاس: گوش کن!
پارمنیو: من شگفتزدهام ... ...
فیلوتاس: من میگم تو باید گوش کنی و نه اینکه شگفتزده شوی. بشنو!
پارمنیو: من چون میشنوم شگفتزدهام. صاعقه زده شده است و من انتظار ضربه را میکشم. ... حرف بزن! ... اما شاهزاده جوان بدون دومین عجله! ...
فیلوتاس: اما، سرباز، سفسطه نکن! ... بشنو! من دلیل خود را دارم که زودتر از فردا آزاد نشوم. نه زودتر از فردا! میشنوی؟ ... بنابراین به پادشاهمان بگو که او به عجله فرستاده دشمن توجه نکند. بگو که تردیدی خاص، یک مانع خاص فیلوتاس را به این تأخیر مجبور میسازد. ... آیا فهمیدی چه گفتم؟
پارمنیو: نه!
فیلوتاس: نه؟ خائن! ...
پارمنیو: آرام شاهزاده! یک طوطی نمیفهمد، اما آنچه را به او میگویند به خاطر میسپارد. نگران نباش. من میخواهم برای پدرت همان چیزهائی را که از تو میشنوم دوباره یاوه‌سرائی کنم.
فیلوتاس: ها! چون سفسطه کردن را برایت ممنوع کردم رنجیدهای. اما پس چرا اینطور نازپروردهای؟ آیا همه فرماندهانت دلایلشان را به تو گفتهاند؟ ...
پارمنیو: همه شاهزاده؛ بجز فرماندهان جوان.
فیلوتاس: عالی بود! پارمنیو، اگر من اینطور حساس بودم که تو هستی ... ...
پارمنیو: و با این حال تنها آن کسی میتواند اطاعت کورکورانهام را مطالبه کند که تجربه به او دو برابر چشم داده باشد.
فیلوتاس: من باید بزودی از تو طلب بخشش کنم. ... بسیار خوب پارمنیو، من از تو درخواست بخشش میکنم. غرولند نکن دوست من! دوباره خوب باش پدر پیر! ... تو مطمئناً عاقلتر از من هستی. اما فقط عاقلان نیستند که دارای بهترین ایدهاند. ایدههای خوب هدایای سعادتند؛ و تو به خوبی میدانی که سعادت اغلب به جوانان بیشتر از افراد سالخورده هدیه میدهد. زیرا سعادت کور است. کور، پارمنیو؛ کاملاً کور در برابر همه شایستگیها. اگر اینطور نبود، بنابراین نباید تو از مدتها قبل فرمانده جنگ میبودی؟
پارمنیو: شاهزاده چه خوب تملق کردن بلدی ... اما بین خودمان بماند شاهزاده! آیا میخواهی به من رشوه بدهی؟ با چاپلوسی کردن رشوه بدهی؟
فیلوتاس: من و چاپلوسی؟ و به تو رشوه بدهم! آیا تو مردی هستی که میگذارد به او رشوه دهند!
پارمنیو: اگر تو همیطور ادامه دهی بنابراین میتوانم رشوهخوار شوم. در حال حاضر من به خودم هم اعتماد درستی ندارم.
فیلوتاس: من چه میخواستم بگویم؟ ... میخواستم بگویم که سعادت اغلب ایدههای خوب را در مغز ابلهترین افراد میاندازد و یک چنین ایدهای را حالا من به چنگ آوردهام. فقط به چنگ آوردهام؛ از ذهن من کوچکترین چیزی به آن اضافه نشده است. زیرا آیا اگر ذهن و نیروی ابتکارم مقداری سهم در آن میداشتند مایل نبودم در باره آن با کمال میل با تو صحبت کنم؟ اما من نمیتوانم در باره آن با تو صحبت کنم؛ وقتی میخواهم آن را با تو در میان بگذارم ناپدید میگردد؛ این ایده چنین لطیف و ناب است که من جرأت نمیکنم با کلمات به آن لباس بپوشانم؛ من فقط آن را فکر میکنم، همانطور که خدای فیلسوف آن را برای اندیشیدن به من آموخته است، و نهایتاً فقط میتوانستم به تو بگویم که آن چه نمیباشد ... البته احتمال زیاد دارد که اساساً یک ایده کودکانه باشد؛ یک ایده که من آن را برای ایدهای سعادتمند بحساب میآورم، زیرا من هنوز ایده سعادتمندتری نداشتهام. همچنین ممکن است که کاملاً بیفایده باشد اما ضرری هم نمیتواند برساند. من این را مطمئنم؛ این بیضررترین ایده در جهان است؛ به اندازهای بیضرر مانند ... مانند یک عبادت. آیا اگر کاملاً ندانی که آیا دعا به تو کمک خواهد کرد دست از دعا میکشی؟ ... پس پارمنیو، مدام شادیم را از بین نبر، پارمنیو صادق! من از تو خواهش میکنم، من در آغوشت میگیرم ... اگر تو فقط کمی دوستم داری ... آیا قبول میکنی؟ آیا میتوانم روی آن حساب کنم؟ آیا کاری میکنی که من ابتدا فردا مبادله شوم؟ آیا قبول میکنی؟  
پارمنیو: که آیا من قبول میکنم؟ آیا نباید قبول کنم؟ آیا نباید قبول کنم؟ ... گوش کن شاهزاده، اگر روزی پادشاه شدی خود را بدست دستورات نسپر. دستور دادن وسیله نامطمئنی برای پیروی کردن است. وقتی تو چیز واقعاً سختی را برای دستور دادن به کسی داری، آن را همانطور که حالا با من کردی انجام بده، و اگر او سپس از اطاعت سر باز زند ... غیر ممکن است! او نمیتواند از تو اطاعت نکند! من هم باید بدانم که یک مرد از چه‌چیز میتواند سرپیچی کند.
فیلوتاس: چه اطاعتی؟ دوستیای که تو برایم اثبات میکنی چه ربطی به اطاعت کردن دارد؟ آیا قبول میکنی دوست من؟ ...
پارمنیو: بس کن! بس کن! تو منو کاملاً در اختیار داری. بله، من همه‌چیز را قبول میکنم. من آن را قبول میکنم، من قبول میکنم به پدرت بگویم که او باید تو را ابتدا فردا مبادله کند. حالا چرا حتماً فردا، ... دلیلش را من نمیدانم! احتیاجی به دانستنش هم ندارم! پدرت هم احتیاجی به آن ندارد. این کافیست که من میدانم تو آن را میخواهی. و من هرچیزی را که تو میخواهی قبول میکنم. چیز دیگری نمیخواهی؟ نباید کار دیگری انجام دهم؟ باید برایت از میان آتش بدوم؟ خودم را برایت از صخره به پائین پرتاب کنم؟ فقط دستور بده دوست کوچک عزیزم، دستور بده! حالا هر کاری برایت انجام میدهم! حتی ... یک کلمه بگو، و من میخواهم برایت یک جرم، یک بازی کودکانه مرتکب شوم! هرچند رعشه به پوستم افتاده؛ اما شاهزاده اگر تو بخواهی، من قبول میکنم، من قبول میکنم ...
فیلوتاس: آه بهترین دوست آتشینم! آه تو ... چگونه باید تو را بنامم؟ ... تو خالق شکوه آینده من! تو را به هرچه که برایم مقدسند قسم میدهم، به شرافت پدرم قسم میدهم، قسم به اقبال اسلحههایش، به رفاه سرزمینش تو را قسم میدهم که هرگز در زندگیم این آمادگی تو را و همتت را فراموش نکنم! مایلم بتوانم به اندازه کافی آن را جبران کنم! ــ شما خدایان، قسم من را بشنوید! ــ و حالا پارمنیو، تو هم قسم بخور! برایم قسم بخور که به حرفت وفادار میمانی. ...
پارمنیو: من قسم بخورم؟ من برای قسم خوردن پیرم.
فیلوتاس: و من بیش از حد جوانم که به تو بدون قسم اعتماد کنم. برایم قسم بخور! من برایت به پدرم قسم خوردم، تو برایم به پسرت قسم بخور. تو که او را دوست داری، پسرت را؟ تو او را از صمیم قلب دوست داری؟
پارمنیو: از صمیم قلب، همانطور که تو را دوست دارم! ... تو این را میخواهی، و من قسم میخورم. من برایت به جان تنها پسرم قسم میخورم، به خونم که در رگهای او موج میزند قسم، به خونی که با کمال میل برای پدرت دادم و روزی هم برای تو خواهم داد، به این خونها برایت قسم میخورم که به حرفم وفادار بمانم! و اگر به آن وفادار نمانم، بنابراین پسرم در اولین جنگ خود کشته شود و روزهای باشکوه پادشاهیت را نبیند! ... شما خدایان، قسمم را بشنوید ...
فیلوتاس: شما خدایان، هنوز به او گوش ندهید! ... تو بهترینی دوست من. در اولین جنگ کشته شدن؛ پادشاهی من را  ندیدن: آیا این یک بدبختیست؟ آیا مرگ زودرس یک بدبختیست؟
پارمنیو: من ابن را نمیگویم. اما فقط به این خاطر تا تو را بر روی تخت پادشاهی ببینم، من مایلم ــ چیزی را که من قطعاً نمیخواهم ــ یک بار دیگر جوان شوم تا به تو خدمت کنم، پدر تو خوب است؛ اما تو بهتر از او خواهی گشت.
فیلوتاس: بدون ستایش به ضرر پدرم! ... قسم خود را تغییر بده! بیا، آن را به این صورت تغییر بده: اگر تو به حرفت وفادار نمانی باید پسرت یک بزدل، یک آدم فرومایه گردد؛ اگر او محبور به انتخاب بین مرگ و شرم شود باید شرم را انتخاب کند؛ او باید نود سال در میان ریشخند زنان زندگی کند و در نود سالگی بدون میل به مُردن بمیرد.
پارمنیو: من وحشتزدهام ... اما قسم میخورم: اگر به حرفم وفادار نمانم چنین شود! ... شما خدایان، وحشتناکترین قسمها را بشنوید!
فیلوتاس: خدایان به او گوش دهید! ... خب کافیست، حالا میتوانی بروی پارمنیو. ما به اندازه کافی همدیگر را متوقف ساختیم، و تقریباً بیش از حد بخاطر چیزی جزئی به خودمان زحمت دادیم. اما آیا گفتن اینکه او مرا زودتر از فردا مبادله نکند و متقاعد ساختن او یک چیز جزئی واقعی نیست؟ و اگر او بخواهد دلیلش را بداند؛ خوب، خودت در راه یک دلیل اختراع کن.
پارمنیو: من این کار را میکنم! گرچه تا این سن هرگز به دروغ فکر نکردهام. اما به خاطر تو شاهزاده ... فقط به عهده من بگذار؛ در پیری هم میشود چیزهای بد آموخت. ... وداع
فیلوتاس: در آغوشم بگیر! ... برو!
 
صحنه ششم
فیلوتاس.
باید در جهان شیادان زیادی وجود داشته باشد، و با این حال اگر شیادی با بهترین نیات هم انجام گیرد بسیار سخت است. مگر مجبور نشدم به این در و آن در بزنم ... پارمنیو خوب، فقط کاری کن که پدرم مرا ابتدا فردا مبادله کند، و او اصلاً نیازی به مبادله من ندارد. ... حالا من به اندازه کافی برنده وقت شدهام! وقت کافی که قصدم را تقویت کنم ... وقت کافی برای انتخاب امنترین وسیله. ... قصدم را تقویت کنم؟ ... وای بر من اگر به آن نیازم باشد! ... ثبات سالخوردگی، اگر تو بخشی از من نیستی، آه لجاجت جوانی، پس تو یاریم کن!
بله، باید اینطور بشود! باید حتماً اینطور بشود! ... من آن را حس میکنم، من آرام میشوم، ... من آرامم! ... فیلوتاس، تو که حالا آنجا ایستادهای، ــ (در حالیکه او خود را تماشا میکند) ــ ها! این باید یک منظره عالی و بزرگی باشد: یک نوجوان دراز افتاده بر روی زمین و با شمشیری در سینه! ...
شمشیر؟ خدایان! آه من بینوا! من بیچارهترین! ... و تازه حالا این را به یاد میآورم؟ من هیچ شمشیری ندارم؛ من هیچ‌چیز ندارم! شمشیرم را جنگجوئی به غنیمت برد که مرا به اسارت گرفت. ... شاید او آن را برایم باقی میگذارد، اما قبضه طلای شمشیر مسئله بود. ... طلای مهلک تو همیشه باعث ویرانیِ فضیلتی!
هیچ شمشیری؟ من و هیچ شمشیری؟ ... خدایان، خدایان مهربان، این تنها چیز را به من عطا کنید! خدایان قدرتمندی که زمین و آسمان را خلق کردهاید، آیا نمیتوانید برایم یک شمشر بیابید، اگر که میخواستید؟ ... پس حالا تکلیف تصمیم بزرگ و کم نورم چه خواهد شد؟ لبخند تلخ را خودم خواهم زد ...
و حالا پادشاه دارد دوباره میآید. ... ساکت! اگر من کودکانه بازی کردم؟ ... این افکار وعده چیزی را میدهد. ... بله! شاید سعادتمندم ... 
      
صحنه هفتم
آریدوس. فیلوتاس.
آریدوس: شاهزاده من، حالا فرستادگان رفتند. آنها با سریعترین اسبها حرکت کردهاند، و اردوگاه اصلی پدرت آنقدر نزدیک است که ما میتوانیم تا چند ساعت دیگر پاسخ او را بدست آوریم.
فیلوتاس: پادشاه، حتماً برای در آغوش گرفن پسرت بیتابی؟
آریدوس: آیا پدرت کمتر بیتاب است که تو را دوباره به سینهاش بفشرد؟ ... اما شاهزاده عزیز به من اجازه بده از بودن با تو لذت ببرم. با تو زمان برای من سریعتر خواهد گذشت؛ و شاید اگر ما بیشتر همدیگر را بشناسیم عواقب خوشحال کنندهای با خود به همراه داشته باشد. کودکان با محبت و دوستداشتنی اغلب واسط میان پدران نامتحد بودهاند. بنابراین با من به چادرم بیا، جائیکه بهترین فرماندهانم انتظار دیدار و تحسینت را میکشند.
فیلوتاس: پادشاه، مردان نباید هیچ کودکی را تحسین کنند. بنابراین بگذار فقط همینجا بمانم. شرم و رسوائی مرا مانند یک فردِ بسیار ابله به نمایش میگذارد. و آنچه به گفتگوی تو با من مربوط میشود ... من مطمئن نیستم که بتواند از آن چیزی نتیجه شود. من چیزی بیشتر از اینکه تو و پدرم درگیر جنگ شدهاید نمیدانم؛ و حق ... حق فکر کنم که با پدرم باشد. پادشاه، من اینطور فکر میکنم و میخواهم که اینطور هم باور فکر کنم ... حتی اگر تو میتوانستی خلاف آن را برایم ثابت کنی. من پسر و سربازم، و بینش بیشتری از پدر و فرمانده جنگم ندارم.
آریدوس: شاهزاده، اینگونه انکار عقل نشان از دارا بودن یک عقل بزرگ است. اما متأسفم که من هم در برابر تو نباید بتوانم خود را توجیح کنم. ... جنگ نامقدس! ...
فیلوتاس: آری، جنگ نامقدس! ــ و وای بر بانی آن!
آریدوس: شاهزاده! شاهزاده! به یاد بیاور که ابتدا پدرت شمشیر را کشیده است. من دوست ندارم در لعن و نفرین تو همعقیده شوم. او عجله کرد، او بیش از حد بدگمان بود ...
فیلوتاس: خب قبول؛ پدر من اول شمشیر کشید. اما آیا یک آتشسوزی بزرگ ابتدا وقتی به وقوع میپیوندد که شعله فروزان آن از بام به بیرون بزند؟ کجاست موجود صبور و غیرحساسی که توسط آزار پی در پی خشمگین نباشد؟ ... به یاد داشته باش، ... زیرا تو با تمام قدرت مجبورم میسازی از چیزهائی صحبت کنم که به من مربوط نمیشوند ... به یاد داشته باش که با چه غروری تو برایش پاسخ تحقیرآمیزی فرستادی، هنگامیکه او ... اما تو نباید مجبورم سازی؛ من نمیخواهم از آن صحبت کنم! گناه و بیگناهی ما تفسیرهای نادرست بیپایانی هستند که قادر به دادن تسکینهای موقتیاند. ما فقط به چشمهای خطاناپذیر خدایان آنگونه که هستیم ظاهر میشویم؛ فقط این میتواند ما را قضاوت کند. پادشاه اما تو این را میدانی که خدایان قضاوتشان را با شمشیر دلاورترین افراد بیان میکنند. بگذار به این طلسم خونین پایان دهیم! چرا میخواهیم خود را بزدلانه از این دادگاه عالی دوباره به دادگاه پائینتر بکشانیم؟ آیا مشتهای ما اینچنین خستهاند که باید زبان انعطافپذیر جایشان را بگیرد؟
آریدوس: شاهزاده، من با شگفتی به تو گوش میدهم ...
فیلوتاس: آه! ... همچنین به یک زن هم میشود با شگفتی گوش داد!
آریدوس: شاهزاده، با شگفتی و نه بدون پریشانی! ... سرنوشت تو را برای تاج پادشاهی معین کرده است، تو را! یک خلق توانا و شریف میخواهد به تو اعتماد کند، به تو! ... چه آینده وحشتناکی خود را برای من آشکار میسازد! تو مردمت را با درختان برگبو و بدبختی اشباع خواهی ساخت. تو پیروزیهای بیشتری در جنگ بدست خواهی آورد و زیردستان خرسند اندکی. ... خوشا به سعادتم که روزهای من به تعداد روزهای تو نخواهند گشت! اما وای بر پسرم، پسر قابل اعتمادم! تو به سختی به او اجازه خواهی داد جوشن از تن به در آورد ...
فیلوتاس: آه پادشاه، پدر را آرام ساز! من اجازه چیزهای خیلی بیشتری به او خواهم داد! به مراتب بیشتر!
آریدوس: به مراتب بیشتر؟ آن را توضیح بده ...
فیلوتاس: آیا مگر من معما مطرح کردم؟ ... آه پادشاه، نخواه که نوجوانی مانند من باید همه‌چیز را سنجیده صحبت کند. ... من فقط میخواستم بگویم میوه اغلب طور دیگری از آنچه که گل وعده میدهد است. تاریخ به من آموخته است که یک شاهزاده زن‌صفت اغلب پادشاهی جنگجو میگردد. آیا نمیتواند خلافش برای من رخ دهد؟ ... یا شاید هم منظور این باشد که من هنوز یک مسیر طولانی و خطرناک برای نشستن بر تاج و تخت پادشاهی در پیش دارم. چه کسی میداند که آیا خدایان به من اجازه به پایان رساندن این راه را خواهند داد؟ ... پدر خدایان و انسانها، اگر تو باور داری که من در آینده مانند یک اسراف کننده در باارزشترینها، یک اسراف کننده در خون زیردستانم خواهم گشت بنابراین نگذار که این راه را به پایان رسانم! ...
آریدوس: بله، شاهزاده؛ یک پادشاه اگر یک پدر نباشد چه است! یک قهرمان بدون دوست داشتنِ مردم چه است! حالا من این را هم در تو تشخیص میدهم، و من دوباره کاملاً دوست تو هستم! ... اما بیا، بیا؛ ما نباید اینجا تنها بمانیم. ما برای همدیگر بیش از حد جدی هستیم. با من بیا!
فیلوتاس: ببخش، پادشاه ...
آریدوس: سرپیچی نکن!
فیلوتاس: بگذارم افراد زیادی مرا اینطور ببینند؟ ... ...
آریدوس: چرا که نه؟
فیلوتاس: پادشاه، من نمیتوانم؛ من نمیتوانم.
آریدوس: و دلیلش؟
فیلوتاس: آه دلیلش! ... این تو را به خنده میاندازد.
آریدوس: چه بهتر، بگذار آن را بشنوم. من یک انسانم و با کمال میل میگریم و میخندم.
فیلوتاس: بنابراین بخند! ... ببین پادشاه، من شمشیر ندارم، و من مایل نیستم بدون این ویژگیِ سربازها در میان سربازها ظاهر شوم.
آریدوس: خنده من تبدیل به شادی میشود. من از قبل به این فکر کرده بودم، و تو فوری راضی خواهی گشت. من به استراتو دستور دادهام شمشیرت را پیدا کند و بیاورد.
فیلوتاس: پس بگذار در اینجا منتظر او بمانیم.
آریدوس: اما بعد به همراهم خواهی آمد؟ ...
فیلوتاس: سپس پا به پایت خواهم آمد.
آریدوس: برآورده گشت! او دارد میآید! خب، استراتو ...
 
صحنه هشتم
استراتو (با یک شمشیر در دست). آریدوس. فیلوتاس.
استراتو: پادشاه، من پیش سربازی که شاهزاده را اسیر کرده بود رفتم و به نام تو درخواست پس دادن شمشیر را کردم. اما گوش کن که چگونه نجیبانه سرباز از این کار ممانعت کرد. او گفت: «پادشاه نباد شمشیر را از من بگیرد. این یک شمشر خوب است و من این را برای پادشاه لازم دارم. همچنین باید یک یادگاری از مبارزهام نگه دارم. قسم به خدایان که این مبارزه آسانی نبود! شاهزاده یک اهریمن کوچک است. اما شاید فقط قبضه پُر ارزش برایتان مهم باشد ... و با این حرف، بدون آنکه من بتوانم از آن جلوگیری کنم، دست قویاش قبضه را چرخاند و کند، بعد آن را با تحقیر جلوی پایم انداخت و ادامه داد ... «بفرما این هم قبضه! طلای شما به چه درد من میخورد؟»
آریدوس: آه استراتو، این را دوباره برایم درست کن! ...
استراتو: من این کار را کردم. و این هم یکی از شمشیرهایت!
آریدوس: بده ببینم! ... شاهزاده، این را میخواهی، این را به جای شمشیرت قبول میکنی؟
فیلوتاس: بگذار ببینم! ... ها! ... (با خود) سپاس خدایان! (در حالیکه او طولانی و جدی به شمشیر نگاه میکند) ... یک شمشیر!
استراتو: شاهزاده، آیا شمشیر خوبی انتخاب کردم؟
آریدوس: تو با آن تعمق عمیقت چه چیزی را در آن باارزش مییابی؟
فیلوتاس: که آن یک شمشیر است! ... (در حالیکه او دوباره به خودش میآید) و یک شمشیر زیبا! من با این تعویض چیزی نخواهم باخت. ... یک شمشیر!
آریدوس: شاهزاده، تو میلرزی.
فیلوتاس: از شادی! ... با این حال به نظرم کمی کوتاه میرسد. اما کوتاه یعنی چه؟ یک قدم نزدیکتر به دشمن میروی و کوتاهی تیغه جبران میشود. ... شمشیر عزیز! چه‌چیز زیبائیست یک شمشیر برای بازی کردن و برای استفاده از آن! من هرگز با چیز دیگری بازی نکردهام. ...
آریدوس (به استراتو): آه مخلوط فوقالعادهای از کودک و قهرمان!
فیلوتاس (به خود): شمشیر عزیز! اگر فوری با تو تنها میبودم! ... اما، جسارت!
آریدوس: شاهزاده، حالا شمشیر را به کمرت ببند و با من بیا.
فیلوتاس: فوری! ... اما آدم نباید دوست و شمشیرش را فقط از خارج بشناسد. (او شمشیر را میکشد، و استراتو خود را بین او و پادشاه قرار میدهد.)
استراتو: من بیشتر از فولاد میفهمم تا کار کردن. شاهزاده باور کن، فولاد خوبیست. پادشاه در سالهای جوانیش بیشتر از یک کلاهخود را با آن شکافته است.
فیلوتاس: من چنین قوی نخواهم گشت! در هر حال حال! ... استراتو، به من خیلی نزدیک نشو.
استراتو: چرا نه؟
فیلوتاس: بسیار خوب! (در حالیکه او به عقب میجهد و با شمشیر یک ضربه به هوا میزند.) شمشیر همان حرکتی را دارد که باید داشته باشد.
آریدوس: شاهزاده، مراقب بازوان زخمیت باش! گرما زده میشوی! ...
فیلوتاس: پادشاه، تو مرا به یاد چه میاندازی؟ ... به یاد بدبختیام؛ نه، به یاد شرمم! من مجروح و اسیر گشتم! بله! اما من نمیخواهم دیگر شرمنده شوم! قسم به این شمشیرم، من نمیخواهم دیگر اسیر شوم! نه، پدرم، نه! امروز یک معجزه تو را از باج دادن شرمآور برای پسرت بینیاز میسازد؛ در آینده ابلهی او را نخواهی دید! مرگ حتمی او را وقتی خود را دوباره در محاصره ببیند! ... دوباره در محاصره؟ ... تکان دهنده! ... من محاصره گشتهام! حالا چه باید کرد؟ همرزمان! دوستان! برادران! شماها کجائید؟ همه مُردهاید؟ همه‌جا دشمن؟ ... همه‌جا! از اینجا بیا فیلوتاس! ها! این ضربه را بگیر، جسور! ــ و تو آن را! و تو آن را! (او به اطراف ضربه میزند.)
استراتو: شاهزاده! چه شده؟ بر خودت مسلط شو! (به سمت او میرود.)
فیلوتاس (خود را از او دور میسازد): همچنین تو، استراتو؟ همچنین تو؟ آه دشمن، بلند همت باش! مرا بکش! مرا اسیر نکن! ... نه، من تن به اسارت نمیدهم! و اگر همه شماها که محاصرهام کردهاید استراتو میبودید! اما من میخواهم در برابر همه شماها، در برابر یک جهان میخواهم از خود دفاع کنم! ... دشمنان، بهترین کارتان را انجام دهید! ... اما شماها نمیخواهید؟ شما بیرحمها نمیخواهید مرا بکشید؟ شماها میخواهید با زور مرا زنده نگه دارید؟ ... خندهام میگیرد! مرا زنده زندانی کنند؟ مرا؟ ... من  میخواهم پیش از آن اما این شمشیرم، من میخواهم ... در این سینه ... پیش از آن ... (او شمشیر را در سینه فرو میکند.)
آریدوس: خدایان! استراتو!
استراتو: پادشاه!
فیلوتاس: من این را میخواستم! (به عقب خم میشود.)
آریدوس: او را نگهدار استراتو! ... کمک! به شاهزاده کمک کن! ... شاهزاده، چه مالیخولیای غضبناکی ...
فیلوتاس: پادشاه، منو ببخش! من با تو یک شوخی مرگآورتر کردم ... من میمیرم؛ و بزودی سرزمینهای آرام گرفته از میوه مرگم لذت میبرند. ... پسر تو، پادشاه، اسیر است؛ و پسر پدرم آزاد ...
آریدوس: من چه میشنوم؟
استراتو: شاهزاده پس قصد تو این بود؟ ... اما تو بعنوان اسیر ما حقی بر خود نداشتی.
فیلوتاس: استراتو، این را نگو! ... آیا باید آزادیای که خدایان در تمام شرایط زندگی برایمان قرار دادهاند میمُرد؟ آیا باید یک انسان بتواند فرد دیگری را پژمرده سازد؟ ...
استراتو: آه پادشاه! ... ترس او را به سنگ تبدیل کرده! پادشاه!
آریدوس: چه کسی صدا میزند؟
استراتو: پادشاه!
آریدوس: ساکت باش!
استراتو: پادشاه، جنگ به پایان رسیده است!
آریدوس: به پایان رسیده؟ استراتو، این را دروغ میگوئی! ... شاهزاده، جنگ به پایان نرسیده است! ... فقط بمیر! بمیر! اما این را با خود ببر، این افکار آزاردهنده را با خود ببر: تو بعنوان یک پسر واقعاً بیتجربه فکر کردی که همه پدران از یک نوع و همه مانند پدرت نرم و زنصفتند. ... آنها همه اینطور نیستند! من اینطور نیستم! مگر پسرم برای من چه اهمیتی دارد؟ و تو فکر میکنی که او نمیتواند همانطور که تو بخاطر پدرت مردی بخاطر پدرش بمیرد؟ ... او میمیرد! همچنین مرگ او مرا هم از باجدهی شرمآور بینیاز میسازد! استراتو، من حالا یتیم هستم، من بیچاره! ... استراتو سعادتمند، تو یک پسر داری و او حالا مانند پسر من است! ... زیرا در هرصورت آدم باید یک پسر داشته باشد.
فیلوتاس: پادشاه، اما پسر تو هنوز زنده است! و زنده خواهد ماند! من این را میشنوم!
آریدوس: او هنوز زنده است؟ ... بنابراین باید او را دوباره داشته باشم. تو فقط بمیر! من اما میخواهم او را دوباره داشته باشم! و برای جنازه تو! ... یا من میگذارم بدن مُرده تو را با بیاحترامی بسیار، با رسوائی زیاد نشان دهند! ... من پسرم را میخواهم ...
فیلوتاس: جسد مُرده من را! ... پادشاه، اگر تو قصد انتقام گرفتن داری، بنابراین او را دوباره زنده ساز! ...
آریدوس: آه! ... چه بلائی به سرم آمد!
فیلوتاس: تو برایم افسوس میخوری! ... وداع، استراتو! آنجا، جائیکه تمام دوستان پاکدامن، و همه اعضای شجاع یک دولت سعادتمند جمعند، ما در سرزمین مُردگانِ جاوید دوباره همدیگر را خواهیم دید! ... پادشاه، همچنین ما هم دوباره همدیگر را خواهیم دید ...
آریدوس: و در صلح! ... شاهزاده! ...
فیلوتاس: آه شما خدایان، روح فاتحم را پذیرا باشید؛ و تو ای الهه صلح قربانیت را بپذیر!
آریدوس: شاهزاده، به من گوش کن! ...
استراتو: پادشاه، او مُرد! ... پادشاه، آیا من یک خائنم اگر برای دشمنت گریه کنم؟ من نمیتونم جلوی گریه کردن را بگیرم. یک جوان خارقالعاده!
آریدوس: فقط برایش گریه کن! ... من هم برایش میگریم! بیا، من باید پسرم را دوباره داشته باشم! اما از من ایراد نگیر اگر من او را بیش از حد گران بخرم! ... بیهوده جوئی از خون براه انداختیم؛ بیهوده سرزمینها را فتح کردیم. آنجا برنده بزرگتر با غنیمت ما در حال گذر است! ... بیا! برو پسرم را برایم بیاور! و وقتی من او را داشته باشم نمیخواهم دیگر پادشاه باشم. آیا شما انسانها فکر میکنید که آدم از آن خسته نمیشود؟ ... (آنها میروند)
 
یهودیان
یک کمدی در یک پرده
نوشته شده در سال 1749.
بازیگران:
میشل اشتیش
مارتین کروم
یک مسافر و
خدمتکارش کریستف
بارون و
دوشیزه جوان دخترش
لیزته
 
صحنه اول
میشل اشتیش. مارتین کروم.
مارتین کروم: تو میشل اشتیش ابله!
میشل اشتیش: تو مارتین کروم ابله!
مارتین کروم: ما باید اعتراف کنیم که هر دو بسیار ابله بودیم. چه فرقی میکرد اگر یکنفر دیگر را هم به قتل میرساندیم!
میشل اشتیش: چطور میتونستیم عاقلانهتر شروع کنیم؟ آیا صورتمون خوب پنهان نبود؟ مگه درشکهچی طرف ما نبود؟ مگه تقصیر ماست که شانس نقشه را نقش بر آب کرد؟ تا حالا صدها بار گفتم: این شانس لعنتی! آدم بدون داشتن شانس حتی نمیتونه یک دزد خوب باشه.
مارتین کروم: من وقتی خوب به این جریان نگاه میکنم میبینم که ما به این خاطر فقط چند روز بیشتر از طناب دار فرار نکردهایم.
میشل اشتیش: آه، این کار طناب دار بدنبال داره! اگر میتوانستند همه دزدها را دار بزنند بنابراین باید چوبهای دار را تنگتر کنار هم قرار میدادند. آدم به زحمت هر دو کیلومتر یک چوب دار میبیند؛ و جائی هم که یک چوب دار قرار دارد اغلب خالی ایستاده است. من فکر میکنم که آقایان قضات از روی ادب از چوب‌های دار کم کنند. چوب‌های دار چه سودی میتوانند داشته باشند؟ هیچ سودی، بجز اینکه اگر یکی از امثال ما وقتی از کنارش رد میشه چشمکی میزنه. 
مارتین کروم: اوه! من حتی این کار را هم نمیکنم. پدر و پدربزرگم توسط چوب دار کشته شدند. چه درخواست بهتری میخواهم داشته باشم؟ من بخاطر پدر و مادرم شرمنده نیستم.
میشل اشتیش: اما مردم صادق بخاطر تو شرمنده خواهند شد. تو هنوز آنقدر کار انجام ندادهای که آدم بتواند تو را برای فرزند درست و واقعیش بحساب آورد.
مارتین کروم: اوه! پس تو فکر کردی که باید این هدیهای به اربابمان باشد؟ و من میخواهم از مرد جان‌گذشته غریبهای که چنین لقمه چربی را از دهانمان بیرون کشید حتماً انتقام بگیرم. او باید از ساعتش درست و حسابی مواظبت کند ... ... هی! ببین، او دارد میآید. سریع از اینجا برو! میخواهم شاهکارم را انجام بدم.
میشل اشتیش: اما تقسیم میشه! پنجاه پنجاه!
 
صحنه دوم
مارتین کروم. مسافر.
مارتین کروم: من میخواهم خودم را به ابلهی بزنم. ... خدمتکار کاملاً آماده خدمت به اربابش، ... ... من مارتین کروم نامیده خواهم شد و مباشر این ملک خواهم بود.
مسافر: دوست من، من حرفهایتان را باور میکنم. اما آیا شما خدمتکارم را ندیدهاید؟
مارتین کروم: در خدمتگزاری آمادهام، نه من او را ندیدم؛ اما من از شخص ارزشمند جنابعالی افتخار شنیدن چیزهای بسیار خوبی داشتم. و بنابراین بسیار خوشحالم که این افتخار را دارم از افتخار آشنائی با شما لذت ببرم. گفته میشود که شما باید دیشب ارباب ما را در حین سفر از یک تهدید بسیار خطرناک نجات داده باشید. حالا من نمیتونم کار دیگری بجز اینکه بخاطر خوشحالی اربابم شاد باشم انجام دهم، بنابراین من خوشحالم ... ... 
مسافر: من حدس میزنم که شما چه میخواهید؛ شما میخواهید از من بخاطر کمک به اربابتان تشکر کنید ... ...
مارتین کروم: بله کاملاً حق با شماست، بله به این خاطر!
مسافر: شما یک مرد صادقید ...
مارتین کروم: بله من صادقم! و آدم با صداقت به جاهای بهتری میرسد.
مسافر: برای من لذت بزرگیست که بخاطر چنین خدمت کوچکی مردم صالحی را سپاسگزار خود کردهام. قدردانی شما برای کاری که انجام دادهام یک پاداش غیرضروریست. انساندوستی دلیل انجام این کار بود. این وظیفه من بود؛ و من خوشحال میشوم اگر مردم آن را فقط به این خاطر و نه بخاطر چیز دیگری ببینند. شما خیلی مهربانید که به این خاطر از من تشکر میکنید، برای کاری که اگر من در خطر قرار میگرفتم شما هم بدون شک با همان همت برایم انجام میدادید. دوست من، آیا میتونم برای شما خدمت دیگری انجام دهم؟
مارتین کروم: اوه! آقای من، با خدمت کردن نمیخواهم باعث زحمت شما بشوم. من نوکر خودم را دارم که اگر ضروری شود باید به من خدمت کند. اما ... ... با کمال میل مایلم بدانم که جریان چطور اتفاق افتاده است؟ کجا اتفاق افتاده است؟ آیا تعداد دزدها زیاد بوده است؟ میخواستند ارباب خوب ما را بکشند یا فقط میخواستند پولش را بدزدند؟ احتمالاً یکی بهتر از کار دیگر بوده است.
مسافر: من میخواهم با کلمات اندکی کل ماجرا را تعریف کنم. محلی که دزدها به ارباب شما در یک مسیر خلوت حمله کردند تقریباً یک ساعت تا اینجا فاصله دارد. من هم از این مسیر مسافرت میکردم و فریاد وحشتناک کمک خواستن اربابتان باعث گشت که من به همراه خدمتکارم با عجله به آن سمت بروم.
مارتین کروم: آخ! آخ!
مسافر: من او را در یک کالسکه پیدا کردم ... ...
مارتین کروم: آخ! آخ!
مسافر: دو مرد چهره پوشانده ... ...
مارتین کروم: چهره پوشانده؟ آخ! آخ!
مسافر: بله! به او حمله برده بودند.
مارتین کروم: آخ! آخ!
مسافر: اینکه آیا آنها میخواستند او را بکشند یا فقط او را ببندند تا بهتر و مطمئنتر غارتش کنند را نمیدانم.
مارتین کروم: آخ! آخ! حتماً قصد داشتند او را بکشند: مردم بی‌خدا!
مسافر: من نمیخواهم از ترس اینکه بیش از حد متهمشان سازم این ادعا را بکنم.
مارتین کروم: بله، بله، حرفم را باور کنید، آنها میخواستند او را بکشند. من میدانم، من این را مطمئنم ... ...
مسافر: شما از کجا میخواهید آن را بدانید؟ در هرصورت. به محض اینکه دزدها مرا دیدند طعمهشان را رها کردند و با سرعت زیاد به سمت بوتههای آن نزدیکی فرار کردند. من به یکی از آنها شلیک کردم. اما هوا خیلی تاریک و فاصله او با من زیاد بود، طوریکه باید مشکوک باشم که گلوله به او خورده باشد.
مارتین کروم: نه، گلوله شما به او نخورده است؛ ... ...
مسافر: آیا این را میدانید؟
مارتین کروم: من فقط اینطور فکر کردم، چون هوا تاریک بوده است: و من شنیدم که شما گفتید در تاریکی نمیشود خوب هدفگیری کرد.
مسافر: من قادر نیستم برایتان توصیف کنم که چه زیاد ارباب شما از من قدردانی کرد. او مرا صد بار ناجی خود خواند و مجبورم ساخت با او به ملکش بازگردیم. من خیلی مایل بودم شرایطم اجازه میداد در کنار این مرد دلپذیر میماندم؛ اما من باید امروز دوباره به سفرم ادامه دهم ... و به همین دلیل هم بدنبال خدمتکارم میگردم.
مارتین کروم: اوه! پس نگذارید که وقتتان پیش من تلف شود. کمی صبر کنید ... بله! چه میخواستم بپرسم؟ دزدها، ... به من بگوئید ... دزدها چطور دیده میشدند؟ چطور از آنجا رفتند؟ آنها تغییر چهره داده بودند؛ اما چطور؟
مسافر: ارباب شما کاملاً مطمئن بود که آنها یهودی بودهاند. ریش داشتند، این حقیقت دارد؛ اما زبان آنها زبان عادی روستائیان محلی بود. اگر تغییر قیافه داده بوده باشند، و من مطمئنم که این کار را کرده بودند، بنابراین باید هوای گرگ و میش خیلی به نفعشان عمل کرده باشد. زیرا من نمی‌فهمم که چطور یهودیها میتوانند جادهها را ناامن سازند، در حالیکه فقط تعداد کمی از آنها را در این سرزمین تحمل میکنند.
مارتین کروم: بله، بله، من هم مطمئنم که آنها یهودی بودند. شما ممکن است هنوز این اراذل بیخدا را نشناسید. تعدادشان هرچه میخواهد باشد، تمامشان بدون استثناء کلاهبردار، دزد و سارق جادهها هستند. به همین دلیل هم خدای مهربان این قوم را لعنت کرده است. من اجازه پادشاه شدن را ندارم وگرنه حتی یکنفرشان را زنده نمیگذاشتم. آه! خدا همه مسیحیان صالح را از شر این قوم در امان نگاه دارد! اگر خدای مهربان خودش از آنها تنفر نداشت پس به چه خاطر به تازگی در حوادث فاجعه برسلاو این تعداد مسیحی زنده ماندند؟ کشیش ما بسیار عاقلانه از آن در آخرین خطبۀ خود یادآوری کرد. اینطور به نظر میآید که آنها این را شنیدهاند و به این خاطر خواستهاند از اربابِ خوب من انتقام بگیرند. آه! آقای عزیزم، اگر میخواهید شادی و برکت در این جهان داشته باشید بنابراین در برابر یهودیها بیشتر از طاعون مراقب خودتان باشید.
مسافر: خدا میخواست که این فقط زبان اراذل و اوباش باشد!
مارتین کروم: آقای من، برای مثال: من یک بار در مراسم عبادت دستهجمعی بودم ... بله! وقتی من به این مراسم فکر میکنم دلم میخواهد اگر قادر بودم تمام یهودیهای لعنتی را با زهر بکشم. در شلوغی جمعیت از یکی دستمال‌بینی دزدیدند، از نفر دیگر انفیهدانش را، از نفر سوم ساعت و نمیدانم دیگر چه‌چیزهائی دزدیدند. خیلی در کارشان سریعند، هنگام دزدی مانند گاو نر سریعند. چنان چالاک که مدیر مدرسه ما هرگز وقت ارگ‌نوازی چنین چالاک نیست. آقای عزیز، برای مثال: آنها در وهله اول خود را به یکی نزدیک میکنند، تقریباً همانطور که من حالا خود را به شما نزدیک میکنم ... ...
مسافر: دوست من، فقط کمی مؤدبانهتر ... ...
مارتین کروم: اوه! بگذارید فقط نشانتان دهم. وقتی شما همینطور ایستادهاید، ... ... بایستید، ... ... مانند رعد و برق دستشان به طرف جیب ساعت میرود. (او دستش را بجای اینکه به طرف ساعت ببرد به طرف جیب کت میبرد و انفیهدان را برمیدارد.) اما آنها تمام این کارها را چنان ماهرانه انجام میدهند که آدم باید قسم بخورد آنها دستشان را آنجائی میبرند که باید ببرند. وقتی از انفیهدان صحبت میکنند، بطور حتم ساعت را هدف می‏گیرند، و وقتی از ساعت صحبت میکنند، یقیناً دزدیدن انفیهدان را در ذهن دارند. (او میخواهد دستش را با ظرافت به سمت ساعت ببرد، اما مچش گرفته میشود.)
مسافر: آرام! آرام! دست شما اینجا دنبال چه میگردد؟
مارتین کروم: آقای من، حالا میتونید ببینید که من چه دزد دست و پا چلفتی میتوانستم بشوم. اگر یک یهودی یک چنین حرکتی انجام میداد قطعاً ساعت خوب شما به سرقت رفته بود ... ... اما چون میبینم که وقتتان را گرفتهام بنابراین به خودم این اجازه را میدهم برایتان بهترینها را آرزو کنم و برای عمل شجاعانه شما من مارتین کروم فرمانبرترین خدمتکار اربابم تا ابد مدیون شما باقی خواهم ماند.
مسافر: به سلامت، بروید.
مارتین کروم: فراموش نکنید که در باره یهودیها به شما چه گفتم. آنها مردمی دزد و بیخدا هستند.
 
صحنه سوم
مسافر.
شاید این مرد آنطور که ابله است یا خود را به ابلهی میزند آدم رذلتری از شرورترین یهودیها باشد. وقتی یک یهودی کلاهبرداری میکند، بنابراین باید یک مسیحی هفت بار در نُه بار او را به این کار مجبور ساخته باشد. من شک دارم که مسیحیانِ زیادی بتوانند ادعا کنند که با یک یهودی صادقانه رفتار میگردد: و آنها تعجب میکنند وقتی فرد یهودی تلاش کند عملی را با عمل یکسانی تلافی کند؟ اگر قرار است که وفاداری و صداقت بین دو سرزمین حاکم باشد بنابراین باید هر دو طرف یکسان برای این کار کمک کنند. اما چگونه، وقتی میتواند تعقیب و گرفتار ساختن دیگری در نزد طرف دیگر یک نقطه نظر مذهبی و تقریباً یک عمل شایسته باشد؟ اما ...
 
صحنه چهارم
مسافر. کریستف.
مسافر: آدم باید همیشه وقتی به شما احتیاج دارد یک ساعت جستجویتان کند.
کریستف: آقای من، شما شوخی میکنید. مگر من میتونم همزمان در دو محل حاضر باشم؟ آیا تقصیر من است که شما در آن محل نبودید؟ قطعاً شما همیشه مرا آنجائی که هستم پیدا میکنید.
مسافر: که اینطور؟ و شما حتی تلوتلو میخورید؟ حالا میفهمم که چرا چنین زیرک هستید. آیا باید صبح به این زودی مشروب مینوشیدید؟
کریستف: شما از مشروب نوشیدن صحبت میکنید، و هنوز چیزی از شروع به نوشیدن من نگذشته است. به صداقتم قسم که بیشتر از چند بطر شراب خوب روستائی، چند گیلاس براندی و یک تکه نان هیچ‌چیز دیگری نخوردهام. من هنوز هم کاملاً هوشیارم.
مسافر: اوه! این را میشود در شما دید. و من بعنوان یک دوست به شما توصیه میکنم که سهم غذایتان را دو برابر کنید.
کریستف: یک توصیه عالی! من اهمال نخواهم کرد که این توصیه را با توجه به وظیفهام بعنوان یک دستور در نظر بگیرم. من میرم، و شما باید ببینید که چه فرمانبردار میتونم باشم.
مسافر: عاقل باشید! بجای این کار میتوانید اسبها را زین کنید و بار بزنید. من میخواهم قبل از ظهر بروم.
کریستف: چطور میتونم تصور کنم که حالا جدی صحبت میکنید وقتی شما به شوخی به من توصیه خوردن دو برابر صبحانه را میکنید؟ به نظر میرسد که میخواهید امروز سر به سر من بگذارید. آیا بخاطر دوشیزه اینطور سرحالید؟ اوه! او عزیزترین کودک است. ... فقط یک کمی بزرگتر، یک مقدار خیلی کم باید بزرگتر باشد. اینطور نیست آقای من؟ اگر زن به حد خاصی از بلوغ نرسیده باشد، ... ...
مسافر: بروید، و آنچه که به شما دستور دادهام را انجام دهید.
کریستف: شما دارید جدی میشید. اما با این حال صبر میکنم تا شما این کار را برای بار سوم به من دستور بدهید. نکته خیلی مهمی است! ممکن است که شما عجله به خرج داده باشید. و من همیشه عادتم بوده است که برای فکر کردن وقت بدهم. خوب فکر کنید، محلی که ما را تقریباً روی دست میبرند چنین زود دوباره ترک کنیم؟ ما دیروز تازه رسیدهایم. آقای بارون برایمان بینهایت ارزش قائل است، و با این وجود ما لذتِ خوردن یک شام و صبحانه درست و حسابی پیش او را نبردهایم.
مسافر: بی‌ادبی شما غیرقابل تحمل است. وقتی آدم تصمیم به خدمتکاری میگیرد باید عادت کند که کمتر مشکلات بیافریند.
کریستف: بسیار خب آقای من! شما شروع به موعظه میکنید. شما عصبانی میشوید. آرام بگیرید؛ دارم میرم ... ...
مسافر: شما باید به کم فکر کردن عادت کرده باشید. خدمتی که ما برای این آقا انجام دادیم به محض کوچکترین انتظار قدردانی نام یک کار خیر را از دست میدهد. من حتی نباید اجازه میدادم که ما را مجبور به آمدن به اینجا کنند. لذت بردن از یک کار خیرِ بی‌قصد برای یک ناشناس به اندازه کافی برای خود بزرگ است! و او خودش برای ما نعمت و برکت بیشتری آرزو کرده است از اینکه او حالا برای ما مراسم شکرگزاری اغراقآمیزی برگزار کند. وقتی آدم خود را ملتزم ببیند، و همچنین خرجی که او بخاطر خدمتِ متقابل میکند شاید بیشتر باعث عصبانیت او شود تا اینکه برایمان برکت داشته باشد. اکثر مردم بیش از حد فاسد شدهاند که حضور یک بانی خیر برایشان بسیار دشوار نباشد. به نظر میرسد که این غرورشان را تنزل میدهد؛ ... ...
کریستف: آقای من، فلسفه شما نفستان را میگیرد. خوب! شما باید ببینید که من هم مانند شما سخاوتمندم. من میروم و در یک ربع ساعت میتونید سوار شوید و حرکت کنید.
 
صحنه پنجم
مسافر. دوشیزه.
مسافر: هرچه من کمتر با این انسان احساس اشتراک میکنم، او به من احساس مشترک بیشتری پیدا میکند.
دوشیزه: آقای عزیز، چرا ما را ترک میکنید؟ چرا شما اینجا چنین تنها هستید؟ آیا حوالی محل ما در این چند ساعتِ کوتاهی که پهلوی ما هستید دلتان را زده است؟ این باعث تأسفم است. من سعی میکنم تمام جهان مورد علاقهام باشد؛ و بیش از هرچیز دوست ندارم باعث رنجش شما شوم.
مسافر: دوشیزه، مرا ببخشید. من فقط میخواستم به خدمتکارم دستور دهم که همه‌چیز را برای ادامه سفر آماده کند.
دوشیزه: شما از چه صحبت میکنید؟ از ادامه سفر؟ مگر رسیدن شما کی بوده است؟ اینطور دیده میشود که انگار یک ساعت سوداوی شما را پس از سالها و روزها به این فکر انداخته باشد. اما چطور، شما حتی نمیخواهید یک روز کامل را تحمل کنید؟ این خیلی بد است. من به شما میگویم، اگر شما یک بار دیگر به این فکر کنید عصبانی میشوم.
مسافر: شما نمیتوانستید تهدید حساستری بکنید.
دوشیزه: نه؟ جدی میگید؟ این حقیقت دارد که اگر من نسبت به شما عصبانی شوم احساساتی میشوید؟
مسافر:  برای چه کسی میتواند عصبانیت یک خانم دوستداشتنی بیتفاوت باشد.
دوشیزه: آنچه شما میگوئید تقریباً اینطور شنیده میشود که انگار میخواهید مرا ریشخند کنید. اما من میخواهم آن را جدی بگیرم؛ ممکن است که من اشتباه کرده باشم. بسیار خوب، آقای عزیز، ... ... همانطور که مردم به من میگویند یک کم مهربان هستم، ... و من یک بار دیگر به شما میگویم که من بطور وحشتناکی عصبانی خواهم شد اگر شما از حالا تا شروع سال جدید به ادامه سفر فکر کنید.
مسافر: زمان را بسیار مهربانانه تعیین کردید. انگار سپس میخواهید در وسط زمستان و در نامناسبترین آب و هوا درِ خروج را به من نشان دهید ... ...
دوشیزه: آه! من کی این را گفتم؟ من فقط میگویم که شما سپس بخاطر رفاه میتوانید یک بار به ادامه سفر فکر کنید. ما به این دلیل نخواهیم گذاشت که شما بروید؛ ما میخواهیم از شما خواهش کنیم ... ...
مسافر: شاید بخاطر رفاه؟
دوشیزه: آه! آدم نمیتواند فکر کند که یک چنین چهرهای بتواند ریشخند کند. ... ... آه! پاپا دارد میآید. من باید بروم! نگوئید که من پیش شما بودم. او به اندازه کافی مرا متهم میکند که من با کمال میل در جمع مردان هستم.
 
صحنه ششم
بارون. مسافر.
بارون: این دخترم نبود که پیش شما بود؟ پس چرا این دختر وحشی فرار میکند؟
مسافر: داشتن چنین دختر شاد و دلپذیری بینهایت ارزشمند است. او با صحبت کردنش که در آن مهربانهترین بیگناهی و بیپیرایهترین طنز حاکم است آدم را مفتون خود میسازد.
بارون: شما خیلی مهربانانه در باره او قضاوت میکنید. او خیلی کم در میان همسالانش بوده است، و صاحب هنر مورد پسند قرار گرفتن است که آدم به زحمت میتواند در روستا بیاموزد و اغلب اندکی قدرتمندتر از خودِ زیبائیست. با تمام اینها دارای طبیعتی آرام و بی‌سر و صداست.
مسافر: و آدم هرچه کمتر با این هنر در شهرها مواجه شود مقبولتر است. در شهر همه‌چیز رنگ عوض کرده، اجباری و آموختنیست. بله آدم در این کار آنقدر پیش رفته است که حماقت، بیادبی و طبیعت را کلماتی یکسان مهم به شمار میآورند.
بارون: چه‌چیز میتوانست برایم مطبوعتر از دانستن اینکه افکار و قضاوتمان چنین زیاد شبیه به همدیگرند باشد؟ آه! من مدتها بود که دوستی مانند شما نداشتهام!
مسافر: شما به بقیه دوستانتان ناعدالتی میکنید.
بارون: به بقیه دوستانم؟ من پنجاه سالهام. ... ... آشنا داشتهام اما هنوز دوست نداشتهام. و هرگز دوستی برایم بجز در این چند ساعت اندک اخیر که من برای بدست آوردن دوستی شما تلاش میکنم چنین جذاب به نظر نیامده بوده است. چطور میتونم دوستیتان را به دست آورم؟
مسافر: دوستی من چنان اهمیت کمی دارد که فقط درخواست کردن آن به اندازه کافی به من پاداش میدهد. خواهش شما بسیار باارزشتر از آنچیزیست که درخواست میکنید.
بارون: اوه، آقای من، دوستی یک فرد نیکوکار ... ...
مسافر: اجازه بدهید، ... ... دوستی نیست. اگر شما مرا فرد نیکوکاری در نظر بگیرید بنابراین نمیتوانم دوست شما باشم. بخاطر یک لحظه من ناجی شما میشوم: آیا نباید نگران باشم که دوستی شما چیزی بیشتر از یک قدردانی نمیباشد؟
بارون: آیا نمیشود این دو را به هم ربط داد؟
مسافر: خیلی سخت!
بارون: اما من چگونه باید ... ... ذوق بیش از حد لطیفتان کاملاً گیجم میکند. ... ...
مسافر: فقط بیشتر از آنچه سزاوارش هستم از من قدردانی نکنید. در نهایت من انسانی هستم که وظیفهاش را با لذت انجام داد. وظیفه به تنهائی برای خودش لایق قدردانی نیست. اینکه من اما آن را با لذت انجام دادم، بنابراین پاداشش را به اندازه کافی توسط دوستی شما گرفتهام.
بارون: این سخاوت شما فقط مرا بیشتر گیج میکند. ... ... اما شاید من بیش از حد جسور باشم. ... ... من تا حالا نمیخواستم جرأت کنم از نام شما، از موقعیت شما سؤال کنم. ... شاید دوستیام را به کسی ارائه میکنم که ... ... که آن را تحقیر میکند ... ...
مسافر: ببخشید، آقای من! ... شما ... شما خود را ... ... افکار شما در باره من بیش از حد بزرگ است.
بارون (به خود): آیا باید از او بپرسم؟ کنجکاویم میتواند او را برنجاند.
مسافر (به خود): اگر از من بپرسد به او چه جوابی خواهم داد؟
بارون (به خود): اگر از او سؤال نکنم میتواند آن را بعنوان بیادبی تفسیر کند.
مسافر(به خود): آیا باید حقیقت را به او بگویم؟
بارون (به خود): اما من میخواهم مطمئنترین راه را بروم. من اول از خدمتکارش سؤال میکنم.
مسافر (به خود): کاش میتوانستم از این آشفتگی رها شوم! ... ...
بارون: چرا اینطور به فکر فرو رفتهاید؟
مسافر: من تقریباً آماده بودم همین سؤال را از شما بپرسم، آقای من ... ...
بارون: میدانم، آدم گهگاهی خود را فراموش میکند. بگذارید از چیز دیگری صحبت کنیم ... ... ببینید، آیا آنها یهودیان واقعی بودند که به من حمله کردند؟ فقط حالا نگهبانم به من گفت که چند روز پیش به سه نفر در جاده برخورد کرده است. آنطور که او برایم توصیف کرد بیشتر شبیه به راهزنان بودند تا افراد صادق. و چرا باید به حرفش شک کنم؟ مردمی که چنین مشتاقِ منفعتاند از اینکه آن را درست یا غلط، با حیلهگری یا خشونت بدست میآورند کمتر سؤال میکنند. ... ... هچنین به نظر میرسد که برای انجام کارهای خلاف خود آلمانی صحبت کردن را وسیله کلاهبرداری ساخته باشند. مؤدب، آزاد، بیباک و رازدار بودن ویژگیهای هستند که اگر آنها را برای بدبختی ما به کار نمیبردند میتوانستند برایشان ارزش بیاورند ... (او کمی مکث میکند) ... ... در غیر این صورت یهودیان به من کم آسیب و آزار نرساندهاند. هنگامیکه من هنوز در خدمت نظام بودم اجازه دادم متقاعدم سازند که برای یکی از آشناهایم ضمانت و امضاء کنم؛ و یهودیای که نامه برای او نوشته شده بود نه تنها وادارم کرد پول را به او بپردازم، بلکه حتی باید دو بار به او میپرداختم. ... ... اوه! آنها شریرترین و پستترین مردم هستند. ... شما در این باره چه میگوئید؟ شما بسیار افسرده به نظر میرسید.
مسافر: چه باید بگویم؟ من این شکایت را اغلب شنیدهام ... ...
بارون: و آیا اینطور نیست که قیافهشان دارای چیزیست که ما را مخالفشان میسازد؟ موذیگری، بیانصافی، خودخواهی، دروغ و شهادات دروغ را باید آدم بتواند کاملاً شفاف از چشمهایشان بخواند. ... اما چرا خودتان را از من دور میکنید؟
مسافر: اینطور که من میشنوم، آقای من، شما یک چهرهشناس بزرگید، و من میترسم که چهره من ... ...
بارون: اوه! شما مرا میرنجانید. چطور میتونید چنین سوءظنی داشته باشید؟ من باید بدون آنکه چهرهشناس باشم بگویم که هرگز چهرهای صادقتر، سخاوتمندتر و مهربانتر از چهره شما نیافتهام.
مسافر: حقیقت را به شما اعتراف کنم: من با قضاوت کلی در باره ملتها بیگانهام ... ... از آزادی بیان من نرنجید. ... من فکر میکنم که در بین تمام ملتها میتواند روح خوب و بد وجود داشته باشد. و در میان یهودیان ... ...
 
صحنه هفتم
دوشیزه. مسافر. بارون.
دوشیزه: آه! پاپا ... ...
بارون: خب، خب! وحشی ظریف! قبلاً از من فرار کردی: این یعنی چه؟ ... ...
دوشیزه: پاپا، از شما فرار نکردم: بلکه فقط از توبیخ شما فرار کردم.
بارون: تفاوت بسیار ظریفیست. اما مگر چه کردی که سزاوار توبیخ من بود؟
دوشیزه: اوه! شما آن را میدانید. شما خودتون دیدید! من پیش این آقا بودم ...
بارون: خب؟ و ...
دوشیزه: و این آقا یک مرد است، و شما دستور دادید که من نباید بیش از حد کنار مردها بمانم. ...
بارون: تو باید متوجه میشدی که این آقا یک استثناء است. من خیلی مایلم که از تو خوشش بیاید ... ... من لذت خواهم برد اگر تو مدام اطراف او باشی.
دوشیزه: اوه! ... این احتمالاً برای اولین و آخرین بار بوده است. خدمتکارش مشغول زین کردن اسب است ... ... و من میخواستم این را همین حالا به شما بگم.
بارون: چی؟ کی؟ خدمتکارش؟
مسافر: بله، آقای من، من به او دستور دادم. کارهایم و نگرانیم از اینکه باعث زحمت شما شوم ...
بارون: من چه فکری باید تا ابد از این کار کنم؟ آیا نباید این سعادت را داشته باشم به شما نشان دهم که شما یک قلب حقشناس را ملزم ساختهاید؟ اوه! من از شما خواهش میکنم این کار را هم که برایم به اندازه نجات زندگیم ارزشمند خواهد بود به نیکوکاریتان اضافه کنید؛ مدتی اینجا بمانید ... حداقل چند روز پیشم بمانید؛ من باید خودم را تا ابد سرزنش کنم که اجازه دادهام مردی مانند شما را ناشناخته، تکریم نکرده و بیپاداش ترکم کند. من گفتهام که برخی از بستگانم را امروز دعوت کنند تا لذتم را با آنها تقسیم و برایشان سعادت آشنائی با فرشته نجاتم را فراهم کنم. 
مسافر: آقای من، من باید حتماً ...
دوشیزه: اینجا بمانم، آقای من، اینجا بمانم! من میدوم به خدمتکارتان بگویم که او باید دوباره وسائل را پیاده کند. اما خودش دارد میآید.
 
صحنه هشتم
کریستف (با چکمه و مهمیز، و دو کوله بار در زیر بغل). افراد صحنه قبل.
کریستف: خب! آقای من، همه‌چیز تمام شده است. حرکت! مراسم خداحافظیتان را کمی کوتاه کنید. این همه صحبت چه معنی دارد وقتی ما نمیتونیم اینجا بمانیم؟
بارون: مگر چه‌چیز مانع ماندن شماست؟
کریستف: آقای بارون، لجاجت در ملاحظات خاص اربابم، و سخاوتش در داشتن بهانه.
مسافر: خدمتکارم اغلب عاقل نیست: او را ببخشید. من میبینم که خواهشهایتان در واقع بیشتر از تعارفند. من تسلیم میشوم؛ تا بخاطر وحشت از بیادب بودن مرتکب یک بیادبی نشوم.
بارون: اوه! چه زیاد مرا مدیون خود ساختید!
مسافر: کریستف شما میتونید بروید و دوباره بارها را پائین بگذارید! ما فردا به سفر ادامه میدهیم.
دوشیزه: خب! مگر نمیشنود؟ پس چرا هنوز اینجا ایستاده؟ او باید برود و دوباره بارها را پائین بگذارد.
کریستف: من طبق حق باید حالا عصبانی میگشتم. تقریباً اینطور هم به نظرم میرسد که خشم میخواست در من بیدار شود؛ اما چون چیز بدتری بجز اینکه ما اینجا میمانیم و غذا و نوشابه بدست میآوریم و خوب پذیرائی میشویم از آن نتیجه نمیشود، بنابراین این کار را میکنم! وگرنه نمیگذارم غیرضروری مرا به زحمت بیندازند: آیا این را میدانید؟
مسافر: ساکت بشید! شما بیش از حد وقیحید.
کریستف: چون حقیقت را میگم.
دوشیزه: اوه! این بسیار عالیست که شما پیش ما میمانید. حالا من دوباره برای شما خوب هستم. بیائید، من میخواهم باغمان را به شما نشان دهم؛ حتماً از آن خوشتان خواهد آمد.
مسافر: دوشیزه، اگر باغ مورد علاقه شما باشد مطمئناً باغ زیبائیست.
دوشیزه: بیائید؛ ... ... در این بین وقت غذا هم فرا میرسد. پاپا، شما که اجازه میدید؟
بارون: من حتی همراهیتان میکنم.
دوشیزه: نه، نه، ما نمیخواهیم شما را به زحمت بیندازیم. شما کار دارید.
بارون: من حالا هیچکار مهمتری از تفریح مهمانم ندارم.
دوشیزه: او از این کار نمیرنجد: درست نمیگم، آقای من؟ (آهسته به او) بگید نه. من مایلم با شما تنها باشم.
مسافر: من پشیمانم که خودم را به این راحتی واداشتم اینجا بمانم و ببینم که برایتان مشکل آفریدهام. بنابراین خواهش میکنم ... ...
بارون: اوه! چرا به حرف این کودک جواب میدهید؟
دوشیزه: کودک؟ ... ... پاپا! ... ... منو اینطور خجالت ندید! ... بعد آقا فکر میکنند که من خیلی کودکم! ... ... اذیت نکنید؛ من به اندازه کافی سن دارم که با شما به قدمزدن بروم. ... بیائید! ... ... اما نگاه کنید: هنوز خدمتکارتان آنجا ایستاده، و کولهها را زیر بغل دارد.
کریستف: من فکر میکردم که این فقط مربوط به کسیست که عصبانی خواهد شد؟
مسافر: ساکت شوید! به شما خیلی احترام میگذارند که چیزی نمیگویند ... ...
 
صحنه نهم
لیزته. افراد صحنه قبل.
بارون (در حالیکه آمدن لیزته را میبیند): آقای من، من فعلاً اینجا میمانم و بعداً به دنبالتان خواهم آمد، اگر شما مایل باشید دخترم را تا باغ همراهی کنید.
دوشیزه: اوه! تا زمانیکه مایلید بمانید. ما وقت را میگذرانیم. بیائید!
(دوشیزه و مسافر میروند.)
بارون: لیزته، من چیزی برای گفتن به تو دارم! ... ...
لیزته: خب؟
بارون (آرام به او): من هنوز نمیدانم که مهمان ما چه کسی است. به علل خاصی مایل نیستم از او بپرسم. آیا نمیتونی از خدمتکارش ... ...
لیزته: من میدونم که شما چه میخواهید. کنجکاویم خود به خود من را به این کار وامیداره، و به این خاطر هم به اینجا آمدم. ...
بارون: بنابراین تلاشتو بکن، ... ... و خبرش را به من بده. تو سپاسم را بدست خواهی آورد.
لیزته: خیالتون راحت باشه، بروید.
کریستف: آقای من، پس شما دلخور نمیشید که ما پیش شما بمونیم. اما خواهش میکنم بخاطر من به خودتان هیچ زحمت ندهید؛ من به هرچه که آنجا وجود داشته باشد راضیم.
بارون: لیزته، من او را تحت نظارت تو میگذارم. مواظب باشید که از هیچ کمبودی رنج نبرد. (میرود.)
کریستف: پس تا بعد مادمازل، ناظر خیرخواهی که اجازه نمیدهد کوچکترین کمبودی رنجم بدهد (میخواهد برود)
 
صحنه دهم
لیزته. کریستف.
لیزته (او را متوقف میسازد): نه، آقای من، من نمیتونم دلمو راضی کنم و بگذارم شما چنین بیادب بمانید ... آیا به اندازه کافی زن نیستم که ارزش یک مکالمه کوتاه را داشته باشم؟
کریستف: لعنت بر شیطان! مادمازل، شما خیلی جدی به جریان نگاه میکنید. اینکه آیا شما به اندازه کافی یا بیش از حد زن هستید را من نمیتونم بگم. البته اگر از دهان حرافتان باید تشخیص بدهم بنابراین تقریباً اجازه دارم ادعا کنم که بیش از حد زن هستید. اما هرطور که شما مایل باشید؛ حالا به من اجازه مرخص شدن بدهید؛ ... ... شما میبینید که دستها و زیر بغلهایم پُر هستند. ... ... به محض اینکه گرسنه  یا تشنه شوم فوری پیشتان خواهم بود.
لیزته: نگهبان ما هم همین کار را میکند.
کریستف: لعنت بر شیطان! باید یک مرد باهوش باشد: او مانند من کار انجام میدهد!
لیزته: اگر مایل باشید با او آشنا شوید: او در برابر خانه پشتی در زنجیر است.
کریستف: لعنت! من فکر میکنم که منظور شما سگ است. بنابراین حالا متوجه میشوم که شما گرسنگی و تشنگی فیزیکی را متوجه شده باشید. اما منظور من آن نبود؛ بلکه منظورم گرسنگی و تشنگی عشق بود. خب، مادمازل! آیا حالا از توضیح من راضی هستید؟
لیزته: با توضیحتان بهتر شد.
کریستف: آه! جدی: ... ... شما هم چیزی بگید که معلوم بشه با ابراز درخواست عشق از طرف من مخالفتی ندارید؟
لیزته: شاید! آیا میخواهید از من تقاضا کنید؟ جدی؟
کریستف: شاید!
لیزته: اَه! این چه جواب دادنی است! شاید!
کریستف: و جوابم یک مو هم با جواب شما اختلاف نداشت.
لیزته: اما در دهانم چیز کاملاً متفاوتی میخواهد بگوید. شاید، یکی از بزرگترین بیمههای زنان است. زیرا هرچه هم بازی ما بد باشد اما باز هم نباید هرگز بگذاریم کارتهای دستمان را ببینند.
کریستف: بله، اگر اینطور است! ... من فکر میکردم که ما به اصل مطلب میپردازیم. ... ... (او هر دو کوله‌پشتی را به زمین میاندازد) من نمیدانم که چرا کارها را برای خودم سخت میسازم؟ بفرمائید بنشینید! ... ... من شما را دوست دارم، مادمازل. ... ...
لیزته: به این میگویند با کمترین کلمات بیشترین حرف را زدن. بیائید آن را تشریح کنیم ... ...
کریستف: نه، بهتر است که ما آن را دستنخورده بگذاریم. اما، ... برای اینکه ما در آرامش افکارمان را برای همدیگر باز کنیم؛ ... ... بهتر است که بنشینیم! ... ... سرپا ایستادن خستهام میسازد. ... ... بیزحمت! ... (او زن را مجبور به نشستن روی کوله‌پشتی میکند) ... ... من شما را دوست دارم، مادمازل. ... ...
لیزته: اما، ... ... روی چیزی که نشستهام خیلی سفت و سخت است. ... ... من حتی فکر میکنم که درون آن کتاب باشد ... ...
کریستف: در عوض کاملاً لطیف و شوخند؛ ... و با این وجود برای نشستن سفت و سختند؟ این کتابخانه ارباب من است و از کمدیهائی که آدم را به گریه میاندازند و تراژدیهائی که میخندانند تشکیل شده است؛ از اشعار حماسی مهربانانه؛ از اشعار ژرف مستانه، و نوشتههای جدیدتر شبیه به آنها. ... ... بیائید جایمان را عوض کنیم. شما بشینید روی کوله‌پشتی من؛ ... بیزحمت! ... ... مال من نرمتر است.
لیزته: ببخشید! انقدر بی‌ادب نمیشوم ... ...
کریستف: بی‌زحمت، بدون تعارف، ... نمیخواهید؟ ... پس من شما را به اینجا حمل میکنم. ...
لیزته: ولی فقط چون شما دستور میدید ... (او از جا بلند میشود و میخواهد روی کولهپشتی دیگر بنشیند)
کریستف: دستور؟ خدا نکند! ... نه! من خیلی میخواهم دستور بدهم. ... ... اگر شما میخواهید آن را بردارید پس بهتره که بنشینید. ... (و دوباره سر جای خود مینشیند)
لیزته (به خود): بیادب! اما من باید آن را مهم نبینم ... ...
کریستف: کجا حرفمان قطع شده بود؟ ... بله، ... در پیش عشق ... ... خب مادمازل، من شما را دوست دارم. اگر شما یک کلفت فرانسوی میبودید میگفتم: Je vous aime.
لیزته: لعنت بر شیطان! شما احتمالاً یک فرانسوی هستید؟
کریستف: نه، من باید به ننگم اعتراف کنم: من فقط یک آلمانی هستم. ... اما من این شانس را داشتم با فرانسویهای مختلفی معاشرت داشته باشم، و در این وقت تا اندازهای آموختم که چه به یک مرد صادق تعلق دارد. من فکر میکنم که مردم این را فوری در من میبینند.
لیزته: بنابراین شما با اربابتان از فرانسه میآئید؟
کریستف: آه نه! ... ...
لیزته: پس از کجا؟ البته که از فرانسه! ...
کریستف: از جائیکه ما میآئیم چندین کیلومتر پشت فرانسه قرار دارد.
لیزته: از ایتالیا قطعاً نه؟
کریستف: نه خیلی دور از آن.
لیزته: پس از انگلیس؟
کریستف: تقریباً؛ انگلیس یکی از استانهایش است. ما از اینجا تا خانه بیشتر از هشتاد کیلومتر فاصله داریم. ... ... اما، خدای من! ... اسبهایم، ... حیوانهای بیچاره هنوز زین شده ایستادهاند. ببخشید مادمازل! ... ... سریع! بلند شید! ... ... (او کولهپشتیها را زیر بغل میگذارد) ... ... با وجود عشق پُر شورم اما باید بروم و اول کار ضروری را انجام دهم. ... ... ما هنوز تمام روز، و آنچه بیشتر است، هنوز تمام شب را در پیش داریم. ما هنوز قصد داریم که یکی شویم. ... من خوب میدونم که شما را دوباره کجا پیدا کنم.
 
صحنه یازدهم
مارتین کروم. لیزته.
لیزته: از او مطلب اندکی میتوانم بشنوم. یا او بیش از حد ابله است یا بیش از حد زرنگ. و هر دو آدم را غیرقابل درک میکنند.
مارتین کروم: خب، دوشیزه لیزته؟ پس این مرد باید مغلوبم سازد!
لیزته: او به این کار نیازی ندارد.
مارتین کروم: نیاز ندارد؟ و من فکر میکنم که آیا اصلاً در قلب شما جائی دارم.
لیزته: آقای مباشر، او فکر می‌کند این کار را میکند. مردمی از جنس او حق دارند فکرهای بیمزه کنند. به همین دلیل هم من بخاطر فکر کردن او ناراحت نمیشوم؛ بلکه به این خاطر که او فکرش را به من گفت. من مایلم بدانم قلب من چه ربطی به او دارد؟ با چه محبتهائی، با چه هدیههائی این حق را بدست آورده؟ ... آدم که حالا دیگر یک روزه قلبش را به کسی نمیدهد. و آیا اصلاً فکر میکند که من به این خاطر بسیار خجلتزدهام؟ من قبل از اینکه قلبم را در برابر خوکها بیندازم برایش یک مرد صادق پیدا خواهم کرد.
مارتین کروم: لعنت بر این زکام! من باید یک ذره انفیه بردارم. ... ... شاید با عطسه از بین برود. ... (او انفیهدان سرقت کرده را پیش میکشد، مدتی با آن در دست بازی میکند، و عاقبت با تکبر خندهداری اندکی انفیه در بینی میکند.)
لیزته (از کنار چشم به او نگاه میکند): مردد! از کجا این مردک آن را بدست آورده است؟
مارتین کروم: آیا اندکی انفیه میل دارید؟
لیزته: اوه، بندۀ فروتن شما، آقای مباشر! (اندکی انفیه برمیدارد)
مارتین کروم: چه کارهائی یک انفیهدان نقرهای میتواند بکند! ... ... آیا یک گوشخیزک میتواند صافتر از این باشد؟
لیزته: آیا از نقره است؟
مارتین کروم: اگر نقره نبود که مارتین کروم آن را نداشت.
لیزته: آیا اجازه دارم ببینمش؟
مارتین کروم: بله، اما فقط در دستهای من.
لیزته: فرمش خیلی عالیه.
مارتین کروم: بله، وزنش پنج اونس کامل است.
لیزته: فقط بخاطر فرمش دلم میخواهد یک چنین جعبه کوچکی داشته باشم.
مارتین کروم: وقتی بگذارم ذوبش کنند فرمش در خدمت شما خواهد ماند.
لیزته: شما خیلی مهربانید! ... بدون شک یک هدیه است؟
مارتین کروم: بله، یک سکه هم برام خرج برنداشته.
لیزته: یک چنین هدیهای میتواند حقیقتاً یک زن را کاملاً کور کند! آقای مباشر، شما میتونید شانستون را با آن امتحان کنید. حداقل خود من اگر کسی با یک چنین جعبه نقرهای حملهور شود به سختی میتونم از خودم دفاع کنم. یک عاشق با چنین جعبهای در برابر من حتماً برندۀ بازیست.
مارتین کروم: میفهمم، میفهمم!
لیزته: آقای مباشر، میخواستم بهتون توصیه کنم که چون براتون خرجی برنمیداره با این جعبه یک دوست دختر خوب بدست بیارید.
مارتین کروم: میفهمم، میفهمم! ...
لیزته (چاپلوسانه): آیا میخواهید آن را به من هدیه کنید؟ ... ...
مارتین کروم: اوه ببخشید! ... ... آدم دیگر یک جعبه نقرهای را یک روزه به کسی نمیدهد. و فکر میکنید، دوشیزه لیزته، که من به این خاطر خجلتزدهام؟ من قبل از آنکه آن را جلوی یک خوک بندازم حتماً یک مرد صادق برایش پیدا کردهام.
لیزته: آیا هرگز کسی بیادبی احمقانهتری پیدا کرده است! ... ... که به یک قلب و به یک انفیهدان ارزش یکسان بدهد؟
مارتین کروم: بله، یک قلب سنگی را با یک انفیهدان ... ...
لیزته: شاید از سنگی بودن دست بکشد، اگر ... ... اما همه حرفهای من بیهودهاند ... ... او ارزش عشق مرا ندارد ... ... من چه خوش قلب احمقی هستم! ... (میخواهد گریه کند) تقریباً داشتم باور میکردم مباشر یکی از آن افراد هنوز درستکاریست که به آنچه میگوید معتقد است ...
مارتین کروم: و من چه احمق خوشقلبیام که فکر میکنم یک زن به آنچه میگوید معتقد است! ... لیزته کوچک من، گریه نکنید! (انفیهدان را به او میدهد) ... اما حالا من ارزش عشق شما را دارم؟ ... برای شروع درخواستِ چیزی نمیکنم بجز فقط یک بوسه کوچک بر دست زیبای شما! ... ... (او دست را میبوسد) آه، چه مزهای میدهد! ...
 
صحنه دوازدهم
لیزته. دوشیزه. مارتین کروم.
دوشیزه (او خود را آهسته نزدیک میسازد، و با سرش به دست مارتین کرومر میزند): آخ! آقای مباشر، ... دست من را هم ببوسید!
لیزته: بله ببوس! ... ...
مارتین کروم: با کمال میل، دوشیزه مهربان ... (او میخواهد دست دوشیزه را ببوسد.)
دوشیزه (به او یک کشیده میزند): آدم بی‌چشم و رو، آیا شوخی سرتان نمیشود؟
مارتین کروم: این برای شیطان ممکن است شوخی باشد!
لیزته: ها! ها! ها! (او را ریشخند میکند) اوه من براتون متأسفم، مباشر عزیزم ... ها! ها! ها!
مارتین کروم: که اینطور؟ و شما به این خاطر میخندید؟ اینطور تشکر میکنند؟ باشه، باشه! (او میرود)
لیزته: ها! ها! ها!
 
صحنه سیزدهم
لیزته. دوشیزه.
دوشیزه: اگر خودم ندیده بودم هرگز باور نمیکردم. اجازه میدی تو را ببوسند؟ حتی به مباشر؟
لیزته: من اصلاً نمیدونم که شما چه حقی دارید به حرفهای من استراق‌سمع کنید؟ من فکر میکردم که شما با غریبه در باغ قدم میزنید.
دوشیزه: بله، و من هنوز پیشش میموندم اگر پاپا بدنبالمان نیامده بود. اما اینطور نمیتونم یک کلمه عاقلانه با او صحبت کنم. پاپا بیش از حد جدی است ... ...
لیزته: آه، چه‌چیز را یک کلمه عاقلانه مینامید؟ مگر در باره چه‌چیزی میخواهید با او صحبت کنید که پاپا اجازه شنیدنش را ندارد؟
دوشیزه: هزاران چیز! ... اما اگر بیشتر بپرسی منو عصبانی میکنی. کافیه، آقای غریبه از من خوشش میآید. اجازه اعتراف به این را که دارم؟
لیزته: شما حتماً بطور وحشتناکی با پاپا نزاع خواهید کرد که او یک چنین دامادی را فراهم آورده؟ و حالا اما جدی، که میداند که او چه می‌کند. فقط حیف که شما چند سال بزرگتر نیستید: وگرنه شاید بزودی عروسی انجام میگرفت.
دوشیزه: اوه، اگر فقط به سن مربوط بشه، بنابراین پاپا میتونه چند سال به سنم اضافه کنه. من مطمئناً با این کار مخالفتی نخواهم کرد.
لیزته: نه، من یک راه بهتر میدونم. من چند سال از خودم را به شما میدهم، به این ترتیب به هر دو نفر ما کمک میشود. بعد من بیش از حد سنم بالا نیست و شما هم بیش از حد جوان نیستید.
دوشیزه: این هم درست است؛ این هم می‌شه!
لیزته: خدمتکار مرد غریبه داره میاد؛ من باید با او صحبت کنم. همه‌چیز به نفع شماست ... منو با او تنها بگذارید. ... برید.
دوشیزه: اما سالها را فراموش نکنی، میشنوی، ... ... لیزته؟
 
صحنه چهاردم
لیزته. کریستف.
لیزته: آقای عزیز، حتماً گرسنه و تشنهاید که دوباره آمدهاید؟ اینطوره؟
کریستف: بله البته! ... ... اما آنطور که من گرسنگی و تشنگی را قبلاً توضیح دادم. دوشیزه عزیزم، من باید حقیقت را برایتان اعتراف کنم، من از دیروز گرسنه و تشنه‌ام، به محض اینکه دیروز از اسب پیاده شدم و یک نگاه به شما انداختم گرسنه و تشنه شدم. اما چون ما قصد داشتیم که فقط چند ساعت اینجا بمانیم بنابراین من فکر کردم ارزش زحمت دادن به خود را ندارد که با شما آشنا شوم. ما چکاری میتونستیم در این مدت کوتاه انجام بدهیم؟ ما باید رمانمان را از آخر شروع میکردیم. و بیرون کشیدن گربه از داخل اجاق از طریق دُم هم چندان کار مطمئنی نیست.
لیزته: این درست است! حالا اما میتونیم دقیقتر عمل کنیم. شما میتونید درخواستتون را از من بکنید؛ من میتونم به آن جواب بدهم. من میتونم به شما شک و  تردیدم را داشته باشم، شما میتونید آنها را برایم حل و فصل کنید. ما میتونیم در هر گامی که برمیداریم بیندیشیم، و اجازه نداریم میمونِ درون کیسه را به همدیگر بفروشیم. اگر شما همین دیروز درخواست عشق خود را ابراز میکردید؛ این حقیقت دارد، من آن را قبول میکردم. اما تصورش را بکنید که من چه جرأتی برای قبول کردن پیدا میکردم اگر برای پرس و جو در باره موقعیتتان، دارائیتان، سرزمینتان، شرایطتان و چنین چیزهائی وقت بیشتری میداشتم؟
کریستف: لعنت بر شیطان! آیا تا این حد ضروری بود؟ این همه زحمت؟ ...
لیزته: اوه! منصفانه بگویم، اگر آن فقط یک ازدواج خشک و خالی در نظر گرفته میگشت بله بنابراین مسخره بود. اما با یک درک عاشقانه کاملاً چیز دیگریست! در اینجا بدترین چیزهای بیاهمیت نکات مهمی میشوند. بنابراین فقط فکر نکنید که شما کوچکترین التفاتی از من دریافت میکنید اگر برای تمام حس کنجکاویام بطور کامل کاری انجام ندهید.
کریستف: خب؟ مگر تا چه حد این کنجکاوی گسترش دارد؟
لیزته: چون آدم یک خدمتکار را از روی اربابش بهتر میتواند قضاوت کند، بنابراین قبل از هر چیز میخواهم بدانم که ... ...
کریستف: که ارباب من چه کسیست؟ ها! ها! این بامزه است. شما از من چیزی میپرسید که من مایلم آن را از شما بپرسم، البته اگر میدانستم که شما بیشتر از من میدانید.
لیزته: و با این بهانه چرند فکر میکنید کامیاب میشوید؟ خلاصه، من باید بدانم که ارباب شما چه کسیست، یا دوستی ما کلاً به پایان میرسد.
کریستف: من اربابم را فقط چهار هفته است که میشناسم. او چهار هفته پیش مرا در هامبورگ به خدمت خود درآورده است. من از آنجا او را همراهی کردهام، اما هرگز این زحمت را به خودم ندام که از وضع و نام او سؤال کنم. تا این اندازه مطمئنم که باید ثروتمند باشد؛ چون اجازه نداد که نه من و نه خودش در سفر رنج ببریم. و چه احتیاجی دارم که نگران چیز دیگری باشم؟
لیزته: من چه انتظاری میتونم از عشق شما داشته باشم وقتی نمیخواهید کوچکترین اعتمادی به رازداری من بکنید؟ من هرگز راز شما را فاش نمیکنم. برای مثال، من اینجا یک انفیهدان زیبای نقرهای دارم ... ...
کریستف: بله؟ خب؟ ... ...
لیزته: اگر شما از من کمی خواهش کنید، بنابراین به شما خواهم گفت از چه کسی من آن را بدست آوردهام ... ...
کریستف: اوه! حالا این موضوع برایم زیاد اهمیت ندارد. ترجیح میدم بدانم که چه‌کسی باید آن را از شما بدست آورد؟
لیزته: در باره این نکته هنوز هیچ تصمیمی نگرفتهام. اما اگر شما آن را بدست نیاورید، به این ترتیب نباید کس دیگری بجز خودتان را سرزنش کنید. من البته صداقت شما را بیپاداش نخواهم گذاشت.
کریستف: یا خیلی بیشتر وراجی کردنم را! اما، قسم به صداقتم وقتی من رازدارم، این از روی ضرورت است. زیرا من هیچ‌چیز نمیدانم که بتونم فاش کنم. لعنت! چقدر مایلم میتونستم اسرارم را برملا کنم، اگر فقط اسراری میداشتم.
لیزته: خدا نگهدار! من نمیخواهم بیشتر از این به پاکدامنی شما حمله کنم. فقط آرزو دارم که پاکدامنیتان بتواند شما را بزودی به یک انفیهدان نقرهای و یک محبوب برساند، همانطور که شما را حالا به هر دو رسانده است. (میخواهد برود)
کریستف: کجا؟ کجا؟ صبر کن! (به خود) من خود را مجبور به دروغ گفتن میبینم. زیرا یک چنین هدیهای را نباید بگذارم از دستم برود؟ مگر چه ضرری خواهد رساند؟
لیزته: حالا، آیا میخواهید جزئیات بیشتری بگوئید؟ اما، ... ... من میبینم که عصبانی شدهاید. نه، نه؛ من نمی‌خوام هیچ‌چیز بدانم ...
کریستف: بله، بله، شما باید همه‌چیز را بدانید! ... ... (به خود) اگر میتونستم خیلی دروغ بگویم! ... فقط گوش کنید! ... ارباب من ... ... یک اشرافزاده است. او از، ... ... ما با همدیگر از ... ... هلند میآئیم. او مجبور بود ... ... به دلیل برخی نارضایتیهای خاص ... ... یک چیز جزئی ... ... بخاطر یک قتل ... ... فرار کرده ...
لیزته: چی؟ بخاطر یک قتل؟
کریستف: بله، ... ... اما یک قتل محترمانه ... ... فرار بخاطر یک دوئل. ... و حالا هم ... ... فراریست ... ...
لیزته: و شما، دوست من؟ ... ...
کریستف: من هم با او در حال فرارم. فرد کشته شده ما را  ... ... منظورم دوستان فرد کشته شده ما را خیلی تعقیب کردند؛ و به خاطر این تعقیب ... ... حالا میتونید راحت بقیه داستان را حدس بزنید. ... ... چکار دیگری میشد انجام داد؟ خودتان فکر کنید؛ یک جوان پُر رو به ما توهین میکند. اربابم او را هُل میدهد. کار دیگری هم بجز این نمیشد کرد! ... وقتی کسی به من توهین کند من هم همین کار را میکنم، ... یا ... یا کشیدهای به گوشش میزنم. یک مرد صادق نباید هیچ‌چیز را بیجواب بگذارد.
لیزته: این خوبه! من از چنین آدمهائی خوشم میآید؛ چون من هم کمی ناگوار هستم. اما ببینید، ارباب شما دارد میآید! آیا باید آدم در او ببیند که او خیلی عصبانی و بی‌رحم باشد؟
کریستف: اوه بیائید! از سر راهش برویم. او ممکن است از صورتم بخواند که او را لو دادهام.
لیزته: من راضیم ... ...
کریستف: اما انفیهدان نقرهای ...
لیزته: بگیرید. (به خود) من اول باید ببینم، از آقایم بخاطر کشف راز چه چیزی نصیبم میشود: ارزشش را داشت، بنابرای باید او آن را داشته باشد.
 
صحنه پانزدهم
مسافر.
مسافر: من انفیهدانم را پیدا نمیکنم. چیز بی‌اهمیتیست؛ با این حال من بخاطر از دست دادنش در رنجم. آیا باید آن را مباشر از من؟ ... ... اما میتوانم آن را گم کرده باشم، ... میتوانم آن را از بی‌دقتی از جیبم بیرون انداخته باشم. ... ... همچنین با سوءظن هم نباید به هیچکس توهین کرد. ... با این حال، ... او خود را به من خیلی نزدیک ساخت؛ ... او دستش را به طرف ساعتم برد: ... من او را غافلگیر کردم؛ آیا نمیتواند دستش را بدون آنکه بتوانم متوجه شوم به طرف انفیهدان هم برده باشد؟
 
صحنه شانزدهم
مارتین کروم. مسافر.
مارتین کروم (وقتی مسافر را میبیند میخواهد دوباره برگردد): اوه!
مسافر: به، به، جلوتر بیائید، دوست من! ... ... (به خود) او خیلی خجالتیست، طوریکه انگار افکارم را میداند! ... ... خوب؟ کمی جلوتر!
مارتین کروم (متمرد): آه! من وقت ندارم! من میدانم که شما میخواهید با من گپ بزنید. من کار مهمتری دارم. من مایل نیستم اعمال شجاعانه شما را ده بار بشنوم. برای کسی تعریف کنید که هنوز آن را نمیداند.
مسافر: من چه میشنوم؟ مباشر قبلاً ساده و مؤدب بود، حالا او گستاخ و بی‌ادب است. نقاب حقیقی شما کدام یکیست؟
مارتین کروم: آه! کدام کرکس به شما یاد داده است با نقاب خواندن صورتم به من فحش بدهید. من مایل نیستم با شما نزاع کنم، ... وگرنه ... ... (او میخواهد برود)
مسافر: رفتار وقیحانهاش سوءظن مرا تقویت میکند. ... نه، نه، صبر کن! من باید چیزی ضروری از شما بپرسم ...
مارتین کروم: و من هیچ جوابی برای سؤال شما ندارم، هرچه هم میخواهد ضروری باشد. بنابراین از سؤالتان بگذرید.
مسافر: من میخواهم آن را ریسک کنم ... فقط، خیلی متأسف خواهم شد اگر در باره شما اشتباه میکنم. ... ... دوست من، آیا انفیهدان من را ندیدهاید؟ ... من آن گم کردهام. ... ...
مارتین کروم: این چه سؤالیست؟ آیا من مقصرم که آن را از شما دزدیدهاند؟ ... ... شما با چه چشمی به من نگاه میکنید؟ خریدار یا فروشنده اموال مسروقه؟ یا یک دزد؟
مسافر: چه‌کسی از سرقت صحبت میکند؟ شما تقریباً خودتان را لو میدهید ... ...
مارتین کروم: من خودم را لو میدهم؟ بنابراین فکر میکنید که من آن را دارم؟ آیا میدانید اگر آدم به یک مرد صادق چنین اتهامی بزند چه معنی میدهد. این را میدانید؟
مسافر: چرا باید اینطور فریاد بزنید؟ من هنوز شما را اصلاً متهم نکردهام. شما خود شاکی خودتان هستید. من دقیقاً نمیدانم که آیا من بیعدالتی بزرگی میکنم؟ پس من چه‌کسی را قبلاً وقتی قصد داشت ساعتم را بردارد غافلگیر کردم؟
مارتین کروم: اوه! شما مردی هستید که اصلاً شوخی درک نمیکند. گوش میکنید! ... ... (به خود) امیدوارم که آن را در پیش لیزته ندیده باشد ... نکند دختر این ابلهی را کرده باشد ...
مسافر: اوه! من شوخی را خیلی خوب درک میکنم، طوریکه فکر میکنم شما میخواهید با انفیهدان من هم شوخی کنید. اما اگر آدم شوخی را بیش از حد ادامه دهد عاقبت خود را به جدی تبدیل میکند. من به خاطر نام خوب شما متأسفم. فرض کنید من مطمئن باشم که شما از این کار منظور بدی نداشتهاید، دیگران هم ... ...
مارتین کروم: آه ... دیگران! ... دیگران! دیگران مدتها پیش از اینکه بگذارند چنین اتهاماتی به آنها بزنند خسته میشدند. اما اگر شما فکر میکنید که من انفیهدان را دارم: لمسم کنید، ... ...  بازرسیام کنید ... ...
مسافر: این کار من نیست. همچنین آدم همه‌چیز را هم در جیبهایش با خود حمل نمیکند.
مارتین کروم: بسیار خوب! برای اینکه شما ببینید من مرد صادقی هستم، بنابراین میخواهم خودم آستر جیبهایم را بیرون بیاورم. ... دقت کنید! ... (به خود) باید شیطان دستش در کار باشد اگر حالا انفیهدان از جیبم بیرون بیفتد.
مسافر: اوه به خودتان زحمت ندهید!
مارتین کروم: نه، نه، شما باید آن را ببینید، شما باید ببینید. (او آستر یک جیب را خارج میکند) آیا این یک جعبه است؟ خُرده نان در آن است! (او آستر جیب دیگرش را بیرون میآورد) اینجا هم هیچ‌چیز نیست! بله؛ ... چرا هست! یک تقویم کوچک. ... من بخاطر ابیاتی که در باره ماهها نوشته شدهاند آن را نگه میدارم. آنها کاملاً سرگرم کنندهاند. ... خب، اما حالا به کارمون ادامه بدیم. دقت کنید: حالا میخواهم سومین آستر را از جیبم خارج کنم. (با بیرون کشیدن آستر دو ریش بزرگ بیرون میافتند) لعنت! این چی بود بیرون افتاد؟
(او میخواهد سریع آنها را بردارد، مسافر اما سریعتر است  و یکی از ریشها را برمیدارد)
مسافر: این چه‌چیزی را باید به نمایش بگذارد؟
مارتین کروم (به خود): اوه لعنت! من فکر میکردم که این آشغال را مدتهاست از خودم دور کردهام.
مسافر: این حتی یک ریش است. (او آن را به چانهاش نزدیک میسازد) آیا با این خیلی شبیه به یهودیها میشوم؟ ... ...
مارتین کروم: آن را بدهید به من! بدهید به من! که میداند که دوباره چه فکرهائی میکنید؟ من فرزند کوچکم را گاهی با آن میترسانم، بله برای این کار است.
مسافر: آدم خوبی باشید و بگذارید پیش من بماند. من هم میخواهم با آن بترسانم.
مارتین کروم: آه! باعث رنجش من نشوید. من باید آن را دوباره داشته باشم. (میخواهد آن را از دست او بقاپد)
مسافر: بروید، یا ... ...
مارتین کروم (به خود): لعنت بر شیطان! حالا باید ببینم کجا میتونم سوراخ موش پیدا کنم. ... ... خوب باشه؛ خوب باشه! من می‌بینم که شما برای بدبخت ساختن من اینجا آمدهاید. اما اگر همه شیاطین هم برای بردنم بیایند باز هم من یک مرد صادق هستم! و میخوام ببینم چه‌کسی  میتواند چیز بدی پشت سرم بگوید. این را فراموش نکنید! هرچه هم که میخواهد پیش بیاید، من میتونم قسم بخورم که ریش را برای کار بدی استفاده نکردهام. ... (او میرود)
 
صحنه هفدهم
مسافر.
مسافر: این آدم خودش مرا به سوءظنی میاندازد که برایش بسیار زیانآور است. ... ... آیا او نمیتواند یکی از راهزنان چهره پوشانده باشد؟ ... اما من میخواهم در حدس زدنم محتاط باشم.
 
صحنه هجدهم
بارون. مسافر.
مسافر: شما نباید فکر کنید که من دیروز با راهزنان یهودی به نزاع پرداختم بدون آنکه ریش یکی از آنها را بکنم؟ (ریش را به او نشان میدهد)
بارون: آقای من، این را چطور درک میکنید؟ ... ... فقط، چرا شما چنین با عجله مرا در باغ ترک کردید؟
مسافر: بی ادبیم را ببخشید. من میخواستم فوری پیشتان برگردم. من فقط برای پیدا کردن انفیهدانم که باید اینجا در این اطراف گم کرده باشم رفتم.
بارون: این برای من خیلی مهم است. شما باید در پیش من خسارت دیده باشید؟
مسافر: خسارت چندان بزرگ نیست. ... ... فقط یک بار به این ریش خوشنما نگاه کنید!
بارون: شما آن را یک بار به من نشان دادید. چرا؟
مسافر: من میخواهم واضحتر به شما توضیح بدهم. من فکر میکنم ... ... اما نه، من میخواهم حدسم را برای خود نگاه دارم. ... ...
بارون: حدستان را؟ توضیح بدهید!
مسافر: نه؛ من عجله کردم. من می‌توانم اشتباه کرده باشم ... ...
بارون: شما منو مضطرب میکنید.
مسافر: نظرتان در باره مباشر چیست؟
بارون: نه؛ ما نمیخواهیم حرف را عوض کنیم ... ... من شما را به لطفی که در حقم کردید قسم میدهم، به من بگوئید که چه فکر میکنید، چه حدس میزنید، در چه موردی میتوانستید اشتباه کرده باشید!
مسافر: فقط جواب دادن به سؤال من میتواند راضیم سازد که آن را به شما بگویم.
بارون: نظرم در باره مباشر؟ ... ... من فکر میکنم که او مرد کاملاً صادق و عادلی باشد.
مسافر: بنابراین فراموش کنید که من میخواستم چیزی بگویم.
بارون: یک ریش، ... حدسیات، ... مباشر، ... من چطور میتونم این چیزها را به هم ربط بدهم؟ ... خواهش من نزد شما ارزشی ندارد؟ ... شما میتونید اشتباه کرده باشید؟ بر فرض که شما اشتباه کرده باشید، چه خطری میتوانید برای یک دوست بوجود آورید؟
مسافر: شما خیلی اصرار میکنید. بنابراین من به شما میگویم که این ریش از جیب مباشر بخاطر بیدقتیش به بیرون افتاد؛ که او یکی دیگر هم داشت و آن را با عجله دوباره داخل جیبش کرد؛ که صحبتهایش انسانی را لو میدادند که تصور میکند مردم در باره او بد فکر میکنند؛ که من او را همچنین در ارتباط با کار نه چندان وجدانانه ... حداقل دست‌درازی نه چندان باهوشانه غافلگیر کردهام.
بارون: انگار که چشمانم ناگهان گشوده شدهاند. من میترسم که شما اشتباه نکرده باشید. و شما برای مطلع کردن من از چنین چیزی مرددید؟ ... من میخواهم همین لحظه بروم و برای یافتن حقیقت همه‌چیز را به کار ببرم. آیا باید قاتلم را در خانه خود داشته باشم؟
مسافر: اما بر من غضب نکنید اگر، خوشبختانه، حدسیاتم غلط باشند. شما آنها را از من بیرون کشیدید، وگرنه من حتماً آنها را از شما پنهان میداشتم.
بارون: ممکن است که من آنها را صحیح یا اشتباه بیابم، اما من به این خاطر برای همیشه از شما سپاسگزار خواهم بود.
 
صحنه نوزدهم
مسافر (و پس از آن) کریستف.
مسافر: کاش او فقط شتابزده با او برخورد نکند! زیرا هرچه هم سوءظن بزرگ باشد اما با این حال میتواند این مرد بیگناه باشد. ... من کاملاً شرمسارم. ... ... در واقع، یک ارباب را نسبت به زیردستانش مشکوک ساختن چیز کوچکی نیست. حتی اگر او آنها را بیگناه بیابد با این وجود اعتمادش به آنها را از دست میدهد. ... بدیهیست، وقتی خوب فکر میکنم، من باید سکوت میکردم ... آیا مردم وقتی بفهمند که من او را مسبب وسیله گم شدهام میدانم خودخواهی و انتقام را دلیل سوءظنم بحساب نمیآورند؟ ... گناه زیادی متوجه من است، کاش میتوانستم از تحقیقات جلوگیری کنم ...
کریستف (خندان میآید): ها! ها! ها! آیا میدانید شما چه کسی هستید، آقای من؟
مسافر: آیا میدانید که شما یک دلقک هستید؟ این چه سؤالیست که از من میپرسی؟
کریستف: خوب! بنابراین اگر شما آنرا نمیدانید من آن را به شما میگویم. شما یک اشرافزادهاید. شما از هلند میآئید. شما در آنجا یک دوئل داشتهاید. شما چنان خوششانس بودید که یک جوان پُر مدعا را با خنجر بکشید. دوستان مقتول شما را به سختی تعقیب میکردند. شما گریختید. و من این افتخار را دارم که شما را در این گریز همراهی کنم.
مسافر: خواب میبیند، یا دیوانه شدهاید؟
کریستف: هیچکدام. زیرا حرفهایم بعنوان یک دیوانه بیش از حد هوشمندانه و برای یک خیالباف بیش از حد عالیست.
مسافر: چه کسی شما را با این چیزهای مزخرف گول زده است؟
کریستف: اوه من برای گول خوردن خواهش کردم. فقط شما فکر میکنید من خوب آن را انجام ندادهام؟ در زمان کوتاهی که به من اجازه دروغ گفتن داده شده بود قطعاً نمیتوانست چیز بهتری به ذهنم برسد. به این ترتیب شما حداقل در برابر کنجکاویهای بعدی در امان هستید!
مسافر: من باید از تمام این حرفها چه دستگیرم شود؟
کریستف: بجز آنچه دوست میدارید دیگر هیچ‌چیز؛ بقیه را به عهده من بگذارید. گوش کنید که چه پیش آمد. از من نام شما، مقامتان، سرزمینتان، فعالیتهایتان را پرسیدند؛ من نگذاشتم که بیشتر از من خواهش کنند، من همه چیزهائی را که میدانستم گفتم: من گفتم، من هیچ‌چیز نمیدانم. شما میتونید به راحتی باور کنید که این پاسخ برایشان بسیار ناکافی بود. و اینکه دلیل کمی برای رضایت داشتند. بنابراین مرا بیشتر تحت فشار قرار دادند؛ فقط بیهوده! من ساکت ماندم، زیرا من هیچ‌چیز برای پنهان ساخته نداشتم. اما عاقبت یک هدیه که به من پیشنهاد شده بود مرا به جائی کشاند که بیشتر از آنچه میدانستم بگویم؛ بله اینطور بود: من دروغ گفتم.
مسافر: خبیث! اینطور که من میبینم در دستان ظریفی قرار دارم.
کریستف: من دیگر هرگز نمیخواهم باور کنم که تقریباً حقیقت را باید دروغ گفته باشم؟
مسافر: دروغگوی گستاخ، شما مرا در یک سردرگمی انداختهاید، بخاطر ... ...
کریستف: برای بیرون آمدن از آن شما میتوانید به محض معرف ساختن لقب زیبائی که حالا به من دادید به خودتان فوری کمک کنید.
مسافر: اما بعد مجبور نخواهم شد خودم را آشکار سازم؟
کریستف: چه بهتر! به این ترتیب من هم امکان شناختن شما را پیدا میکنم. ... فقط، خودتان قضاوت کنید که آیا من به این خاطر با وجدانی آسوده نباید دروغ میگفتم؟ (او انفیهدان را خارج میسازد) این جعبه را تماشا کنید! آیا میتوانستم آن را راحتتر بدست آورم؟
مسافر: نشانش بدهید ببینم! ... (او آن را در دست میگیرد) چه میبینم؟
کریستف: ها! ها! ها! من فکر میکردم که شما تعجب خواهید کرد. درست نمیگم، شما خودتان هم برای بدست آوردن این جعبه اندکی دروغ میگفتید.
مسافر: پس شما آن را از من سرقت کرده بودید؟
کریستف: بله؟ چی گفتید؟
مسافر: سست پیمانی شما مرا آن اندازه زیاد عصبانی نمیکند که سوءظن شتابزدۀ من به خاطر این جعبه به مردی صادق میکند. و شما میتوانید آنقدر وقیح باشید و برای متقاعد ساختنم تلاش کنید که این جعبه یک هدیه است؟ بروید! دیگر در برابر چشمهای من ظاهر نشوید!
کریستف: خواب میبینید، یا ... ... بخاطر احترام میخواهم در باره دومی سکوت کنم. آیا حسادت شما را به این افراط نکشانده است؟ انفیهدان باید متعلق به شما باشد؟ ببخشید، من باید آن را از شما سرقت کرده باشم؟ اگر اینطور بود که باید من شیطان ابلهی باشم آن را به رُخ شما بکشم. ... خوب، لیزته دارد میآید! سریع بیائید؛ به من کمک کنید اربابم را دوباره روبراه کنم.
 
صحنه بیستم
لیزته. مسافر. کریستف.
لیزته: اوه آقای من، این چه ناآرامی است که برای ما درست کردهاید! مگر مباشر ما به شما چه کرده است؟ شما آقای ما را بز علیه او کاملا ً عصبانی کردهاید. از ریشها، از انفیهدان و از غارت صحبت میشود؛ مباشر میگرید و نفرین میکند که او بیگناه است، که شما حرف کذب زدهاید. آقای ما را نمیشود آرام کرد، و حالا حتی بدنبال نگهبان و دادگاه فرستاده است تا او را زندانی کنند. تمام اینها چه معنی میدهد؟
کریستف: اوه! اینها هنوز جیزی نیستند، فقط گوش کن، گوش کن که حالا او با من چه در پیش دارد ... ...
مسافر: بله البته، لیزته عزیز من، من عجله کردم. مباشر بیگناه است. فقط خدمتکار بیخدای من مرا به این دره پرتاب کرد. او کسیست که انفیهدانم را سرقت کرده بود، کسی که بخاطرش من مباشر را مورد سوءظن قرار دادم؛ و ریش هم آنطور که او گفت میتواند برای یک بازی کودکانه بوده باشد. من میروم، من میخواهم رضایتم از او را بدهم، من میخواهم به اشتباهم اعتراف کنم، من میخواهم به او هرچه درخواست کند ... ...
کریستف: نه، نه، بمونید! شما باید اول رضایتتان را به من بدهید. لعنت بر شیطان، خوب چیزی بگید لیزته، و بگید که جریان چگونه است. من میخواستم که شما با جعبهتان پای چوبهدار میبودید! آیا باید اجازه دهم که به این خاطر مرا یک دزد بحساب آورند؟ آیا شما آنرا به من هدیه نکردید؟
لیزته: بله البته! و باید هم هدیه پهلوی شما باقی‌بماند.
مسافر: آیا این حقیقت دارد؟ اما این جعبه به من تعلق دارد.
لیزته: به شما؟ من این را نمیدانستم.
مسافر: پس احتمالاً لیزته آن را پیدا کرده است؟ و بی‌دقتی من مقصر تمام این سردرگمیهاست؟ (به کریستف) من به شما هم بیش از حد بدی کردم! مرا ببخشید! من باید خجالت بکشم که توانستم چنین عجلهای به خرج دهم.
لیزته (به خود): لعنت بر شیطان! تازه حالا میفهمم. اوه! او در قضاوتش عجله نکرده است.
مسافر: بیائید، ما میخواهیم ... ...
 
صحنه بیست و یکم
بارون. مسافر. لیزته. کریستف.
بارون (با سرعت به سمت آنها میآید): لیزته فوری جعبه را به آقا برگردان! همه‌چیز آشکار شده است؛ او به همه‌چیز اعتراف کرد. و تو خجالت نکشیدی از چنین انسانی هدیه قبول کنی؟ خب؟ جعبه کجاست؟
مسافر: پس درست بود؟ ... ...
لیزته: آقا مدتهاست که دوباره جعبه‌شان را بدست آوردهاند. من فکر میکردم از کسی که شما خدمت دریافت میکنید میتونم هدیه قبول کنم. من هم او را مانند شما خیلی کم میشناختم.
کریستف: بنابراین هدیه من از دستم میرود؟ همانطور که آسان بدست آمد آسان هم از دست میرود!
بارون: اما دوست ارزشمندم، من چطور میتوانم حقشناسی کنم؟ شما برای دومین بار مرا از خطر یکسانی نجات دادهاید. من زندگیم را به شما مدیونم. من هرگز بدون شما بدبختی نزدیک به خودم را کشف نمیکردم. نگهبان، مردی که من او را صادقترین فرد املاکم بحساب میآوردم همدست بیخدای مباشر بوده است. فکرش را بکنید که اگر شما امروز ما را ترک میکردید آیا من هرگز میتوانستم یک چنین حدسی بزنم ... ...
مسافر: این حقیقت دارد ... ... به این ترتیب کمکی که فکر میکردم دیروز به شما کردهام کاملاً ناقص باقی‌میماند. من خود را کاملاً سعادتمند احساس میکنم که خدا مرا برای این کشف غیرمنتظره انتخاب کرد؛ و من حالا خیلی بیشتر از وقتی که بخاطر وحشت از اشتباه در قضاوت کردن میلرزیدم خوشحالم.
بارون: من انساندوستی و همت بلندتان را تحسین میکنم. اوه که خیلی مایلم آنچه لیزته به من گزارش داد حقیقت داشته باشد.
 
صحنه بیست و دوم
دوشیزه و افراد صحنه قبل.
لیزته: خب، چرا نباید که حقیقت باشد؟
بارون: بیا دخترم، بیا! خواهشت را به خواهش من پیوند بده: از ناجی من تقاضای ازدواج کن و با آن درخواست پذیرفتن تمام اموالم را. چه‌چیز باارزشتری را میتوانم بعنوان سپاس به او هدیه کنم بجز تو را که من هم مانند او خیلی دوست میدارم؟ فقط تعجب نکنید که چطور من چنین درخواستی میتوانم از شما بکنم. خدمتکارتان برایمان فاش ساختند که شما چه کسی هستید. بگذارید که من از این لذت فوقالعاده سپاسگزار باشم! دارائی من برابر با دارائی شماست. اینجا از دست دشمنانتان در امانید و در میان دوستانی هستید که شما را پرستش خواهند کرد. فقط چرا شما افسرده میشوید؟ من چه فکری باید بکنم؟
دوشیزه: آیا بخاطر من نگرانید؟ من شما را مطمئن میسازم که من از دستور پاپا با کمال میل اطاعت میکنم.
مسافر: سخاوت شما شگفتزدهام میسازد. من از بزرگی پاداشی که به من ارائه میکنید تازه متوجه میشوم کار خیر من چه حقیر بوده است. فقط، من چه جوابی باید به شما بدهم؟ خدمتکار من حقیقت را بیان نکرده است، و من ...
بارون: خدا میخواست که شما آن چیزی نباشید که او از شما گفته است! خدا میخواست مقامتان کمتر از من باشد! بنابراین تلافی کردن من کمی باارزشتر میگردد، و شما میتوانید مناسبت بیشتری برای اجازه برگزاری درخواستم را داشته باشید. 
مسافر (به خود): چرا من خودم را معرفی نمیکنم؟ ... آقای من، نجابت شما تمام روحم را تسخیر  کرده است. اما فقط شما آن را بحساب سرنوشتم مینویسید و نه بحساب من، پیشنهاد شما بیهوده است. و من یک ... ...
بارون: شاید ازدواج کرده باشید؟
مسافر: نه ... ...
بارون: خب؟ پس چه؟
مسافر: من یک یهودیام.
بارون: یک یهودی؟ چه تصادف بیرحمانهای!
کریستف: یک یهودی؟
لیزته: یک یهودی؟
دوشیزه: هی، این چه مفهومی دارد؟
لیزته: ساکت! من بعداً به شما خواهم گفت که معنی آن چیست.
بارون: بنابراین مواردی وجود دارند که خدا مانع از سپاسگزار بودنمان میگردد؟
مسافر: سپاسگزار بودنتان به این خاطر زائد است.
بارون: بنابراین میخواهم حداقل تا اندازهای که سرنوشت اجازه انجامش را به من میدهد کاری بکنم. تمام دارائیم را بردارید. من فقیر و شاکر بودن را به ثروتمند و ناسپاس بودن ترجیح میدهم.
مسافر: همچنین این پیشنهاد هم برای من بیهوده است، چون خدا به پدرانم بیشتر از آنچه من احتیاج دارم داده است. برای تمام اقدامات تلافیجویانه شما خواهش بیشتری ندارم بجز اینکه در آینده از مردم من اندکی ملایمتر صحبت کنید و کمتر همه را با یک چشم قضاوت کنید. من نه به این خاطر که از دینم شرمندهام خودم را از شما پنهان ساختم. نه! اما من میدیدم که شما به من تمایل دارید و از ملتم بیزارید. و دوستی یک انسان، هرکه می‎‎خواهد باشد، برای من همیشه بسیار ارزشمند است.
بارون: من از رفتارم خجالتزدهام.
کریستف: حالا من از حیرت خارج شده و دوباره به خود آمدهام. چی؟ شما یک یهودی هستید و قلبش را داشتید که یک مسیحی صادق را به خدمت خود در آورید؟ شما باید به من خدمت میکردید. با استناد به کتاب مقدس اینطور درستتر بود. لعنت بر شیطان! شما در من به هزاران مسیحی توهین کردهاید ... به همین دلیل نمیدانستم که چرا آقا نمیخواست در سفر گوشت خوک بخورد و در غیر اینصورت صد مسخرگی انجام میداد. ... فکر نکنید که من به همراهیم با شما در سفر ادامه خواهم داد! بعلاوه میخواهم از شما شکایت هم بکنم.
مسافر: من نمیتوانم از شما انتظار داشته باشم که باید بهتر از بقیه عوامالناس مسیحی فکر کنید. من نمیخواهم به احساستان لطمه بزنم و بگویم از چه شرایط اسفباری شما را در هامبورگ بیرون کشیدم. من همچنین نمیخواهم شما را مجبور سازم بیشتر از این پیش من بمانید. اما از آنجا که از خدمات شما تا اندازهای راضیم و قبلاً به شما سوءظن بی‌اساس بردم، بنابراین برای جبران آن چیزی را که باعث این سوءظن گشت نگهدار (انفیهدان را به او میدهد) دستمزدتان را هم خواهید گرفت و سپس میتوانید به هرکجا که میخواهید بروید!
کریستف: نه، لعنت بر شیطان! به احتمال زیاد یهودیانی وجود دارند که اصلاً یهودی نیستند. شما مرد باکفایتی هستید. قبول، من پیش شما میمانم! یک مسیحی بجای انفیهدان لگدی به قفسه سینهام میزد!
بارون: هرچه من از شما میبینم مفتونم میکند. بیائید، ما میخواهیم تدارک ببینیم که مقصرین به بازداشتگاه مطمئنی فرستاده شوند. اوه یهودها چه زیاد میتوانستند قابل احترام باشند اگر همه شبیه شما میبودند!
مسافر: و چه قابل احترام میتوانستند تمام مسیحیان باشند اگر همه صفات شما را میداشتند! (بارون، دوشیزه و مسافر میروند)
 
صحنه آخر
لیزته. کریستف.
لیزته: خب، دوست من، قبلاً به من دروغ گفتی؟
کریستف: بله، و آن هم به دو دلیل. دلیل اول، چون من حقیقت را نمیدونستم؛ و دلیل دوم، چون آدم برای جعبهای که باید دوباره پَسَش بدهد نمیتواند حقیقت زیادی بگوید.
لیزته: و احتمالاً اگر ضروری شود حتی یک یهودی است، او اینطور قیافه تغییر میدهد؟
کریستف: این سؤال برای یک دوشیزه بیش از حد کنجکاوانه است! برویم!
(او دست لیزته را در بازو میگیرد و میروند)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر