کله‌شق.


<کله‌شق> از ایوان وازوف را در تیر سال ۱۳۹۳ ترجمه کرده بودم.

پاول تمام
در هیساریا همه او را میشناختند.
او تا دروازه قلعه قدیمی رومی به پیشواز توریستهای تازه از راه رسیده میرفت و شادمانه با جست و خیز و جوکهای خندهدار به آنها خوشامد میگفت. او دیرتر هم تا جائیکه میتوانست آنها را خوب سرگرم میساخت.
به این دلیل همه <پاول تمام> را میشناختند، از او خوششان میآمد و به او انعام میدادند.
پاول تمام یک جوان هجده یا بیست سالۀ کم عقل بود، نیمه‌دیوانه، بی‌ضرر، همیشه آماده خدمت، اغلب شوخ و مدام شاد. کت و شلوار پاره پاره و کل ظاهرش ترحم در انسان بیدار میساخت.
در چهره رشد نیافته و باریکش دو چشم سیاه و بزرگ میدرخشیدند که در آنها حالت یک شادی پایدار و بی‌دلیل قرار داشت. او بدون هیچ انگیزهای خوش بود، همیشه آماده برای یک شوخی، آماده برای گفتن چیزی عجیب و غریب، غیرمترقبه، احمقانه یا با معنای بسیار عمیق؛ همیشه آماده برای خدمت، بیتفاوت از نوع خدمتی که باید انجام میداد، همواره هشیار، همیشه دم دست به هنگام نیاز به او، همیشه آماده برای غافلگیر ساختن و به خنده انداختن ــ او خیلی زود محبوب مردمی که برای شنا به هیساریا میآمدند شده بود. پُرگوئی پسرانهاش، گپهای عجیب و غریبش که اغلب طنزی گزنده در خود مخفی داشت سرگرم‌کننده بودند و دهان به دهان نقل میگشت و به گردهمآئیها و گفتگوها روح میبخشید ...
یکی از سوژههای مخصوص متلکگوئیش خانمهای جوان و زیبا بودند. پاول بخصوص برای خانمهای بی‌احتیاط خطرناک بود ... او بو میکشید و تمام ماجراهای لطیف عاشقانهای که در هیساریا رخ میدادند و باید محرمانه میماندند را به زیر نور روز میبرد، و زبان دراز و گستاخش را شکار ارواح توانا به درک میساخت.
پاول تمام اهل شهر کوچک (س) بود ...، جائیکه او فقط یک مادر داشت، یک زن که در عمیقترین فقر میزیست و پاول را بدست سرنوشت سپرده بود. او یک برادر هم داشت که در واقع مفقودالاثر شده بود.
در ضمن پاول زندگیش را از انعامهائی میگذراند که او برای جست و خیز کردنهایش و برای سرگرم ساختن مردمی که برای شنا در دریاچه به آن شهر میآمدند بدست میآورد. او برای توریستها حوله و لباسهای شنایشان را حمل میکرد، برای خرید کردن برای آنها پای پیاده به سمت کارلوو میرفت، به مهمانهای تازه وارد خوشامد میگفت و از مهمانهائی که شهر را ترک میکردند خداحافظی میکرد ... او میدوید، خدمت میکرد، آواز میخواند، کلهمعلق میزد، بر روی سرش میایستاد، و سکههای نیکلی، سکههای نیم فرانکی و همچنین اغلب یک فرانکی در کلاهش انداخته میشد.
پاول صاحب یک استعداد ویژه بود. تقلید کردن حرکت قطار. پس از <تمام> گفتن (بازرسان قطار در زمان رومِلی‌ها این واژه آلمانی را مصرف میکردند)، توسط انگشتهایش سوت میکشید و به حرکت میافتاد، ابتدا آهسته، و سپس مرتب سریعتر، در حالیکه او صدای <شو ــ شو، شو ـ شو> که باید صدای نفس نفس کشیدن لکوموتیو را تقلید میکرد از دهان خارج میساخت. سپس حرکت و نفس نفس زدن به تدریج کاهش مییافت و قطار به ایستگاه میرسید ...
هیچ وسیله نقلیه حامل توریستی بدون آنکه پاول از آنها خداحافظی کند هیساریا را ترک نمیکرد. پاول لحظهای که اسبها به حرکت میافتادند کلاهش را به سمت مسافرین نگاه میداشت و کلمه مورد علاقهاش <تمام> را فریاد میکشید.
این برای توضیح اینکه چرا مردم او را پاول تمام مینامیدند.
اما پاول با وجود انعامهای قطع‌ناشدنی لباس پاره بر تن داشت، پابرهنه راه میرفت و گرسنه بود و یک هلر هم خرج نمیکرد. لباس پارهاش را از راه گدائی بدست آورده بود و گرسنگیاش را از باقیمانده غذای میز توریستها ساکت میساخت. او در قسمت پایانی روستا در کلبهای میخوابید که از تختههای چوب، قطعات حلبی و  برگ و چوبهای بلال ساخته شده بود. گاهی هم شب را زیر درِ مغازهها میخوابید، پیچیده‌گشته در پارچهای ژنده، بدون نیاز، بدون نگرانی، لاغرگشته، کثیف و راضی مانند یک فیلسوف بدبین.
مردم بخاطر صرفهجوئی و زندگی کولیوارش تعجب میکردند. بعضیها فکر میکردند که او پولهایش را جائی از لباسش میدوزد یا زیر خاک چال میکند ــ اما اینها فقط مفروضات بودند ... اما اینکه او پولهایش را کجا میگذارد برای همه یک راز بود ...
در این باره اغلب از او سؤال میکردند.
"تمام! ... با پولهایت چه میکنی؟ ... آیا برای همسر آیندهات جمع میکنی؟ ... پس آنها را کجا پنهان میسازی؟"
"آنجا! من سکههای ناپلئونی را به سمت پروردگار میفرستم ... هورا! زنده باد پادشاهی سوئیس! ... تمام!"
نام سوئیس برای او کل اندوخته دانشش از جغرافیای دنیای قدیم و جدید بود. این نام در ذهن او با مفهوم هرآنچه در جهان زیبا، اصیل و فاضل است رابطه تنگاتنگی داشت.
وقتی دختری زیبا یا بانوی زیبائی عبور میکرد او بلند میگفت: "یک زن سوئیسی! ... آخ، آخ، شما چه زیبائید! ..."، کاری که چهره رهگذر را سرخ میساخت.
همچنین من این افتخار را داشتم که پاول از دیدارم خوشحال میگشت و به این خاطر مرا هم یک سوئیسی مینامید. او این تیتر را هنگامی به من میداد که به هنگام عبور از کنارم کلاهش را در برابرم نگاه میداشت ...
اما اغلب وقتی او با نادانی و حماقتهایش ما را سرگرم میساخت به من یک احساس غم و اندوه غیرارادی دست میداد. این جوان بیست ساله، یک دلقک، از نظر ذهنی از جانب طبیعت نادیده انگاشته گشته و سوژه تمسخر تمام تنپروران و بیمصرفان آنجا در مقابلم مانند راز دردناک و حل نگشتهای ایستاده بود، مانند یک سرزنش بر ضد شادیای که قادر بود موجب بزرگترین بدبختیای که روح انسان را نشانه میگرفت گردد. و این روح فقیر و بیمار پاول برای همیشه تعادل خود را از دست داده بود، زیرا حمایت لازم ذهن از روح و تمام اشعههای نور از او دزدیده شده بود ... روح او تنها قادر بود بخندد و باعث خنده شود، روحی که حتی یک بار هم به شفقت اجازه نمیداد خود را آشکار سازد.
آیا او خود را خوشبخت یا بدبخت احساس میکرد؟ ...
آیا در عمق این روح بجز گرایش ناخودآگاه به شوخیهای بیادبانه و بجز نشانه پست حرص و آز حیوانی یک احساس انسانی در بلندایش زندگی میکرد؟ ... حدس زدن این اما ناممکن بود. احتمالاً چنین احساسی در او وجود نداشت. آیا او از وضعیتی که در آن قرار داشت آگاه بود؟ ... آیا او از وضعیت خود رنج میبرد؟ ... زیرا به نظر میرسید که این خودآگاهی در او وجود داشته باشد. آری او اما همیشه شاد و خوشحال بود! او همیشه شوخ بود و لعنت‌گشته به حماقت و لودگی ابدی، لعنت‌گشته برای خوراندن غذا به خنده و اعتیادِ مسخره کردن مردم، و تمام اینها بخاطر بدست آوردن انعامی که او حتی از آن استفاده هم نمیکرد ...
اما چیزی اتفاق میافتد، چیزی که نوری درخشان بر این روح مبهم میافکند و پاول در چشمان من بلند میگردد.
یک بار من کنار درِ یک کافه ایستاده بودم، سیگار میکشیدم و به دیوارهای باستانی که توسط زمان طرحهای پاره شدهای را در آسمان به نمایش میگذاشتند و از خود روح قرون گذشته را بر من میتاباندند نگاه میکردم.
ناگهان صدای شاد و خندان پاول را میشنوم.
"پاول، چه کسی را جستجو میکنی؟"
"تو رو، اما من این اطراف رو نگاه میکنم ببینم که کس دیگهای اینجا نباشه ..."
"چرا؟"
"برای اینکه آدم ابلهی اینجا وجود نداشته باشه ..."
من لبخندزنان میگویم: "نترس! ... اینجا فقط دو نفر سوئیسی وجود دارند، من و تو ... "
پاول برای یافتن چیزی در جیب بغل کت پارهاش شروع به جستجو میکند.
"آیا میتونی فرانسوی بنویسی؟" ... و او یک پاکت نامه بدون عنوان قهوهای رنگ به سمت من دراز میکند.
"این چه نامهای است؟"
"برای پادشاه سوئیس. تمام!" و او جست و خیز میکند.
او پاکت را به من میدهد.
"اسم برادرمو پشت پاکت به فرانسه بنویس."
"باشه اما نامه باید به کجا فرستاده بشه؟"
"به مملکت پادشاهی سوئیس. مارتین لَنگه توشو نوشته، اما پشتشو نمیتونه ... مارتین یک کله‌پوکه!"
من میپرسم: "آه! ... به سوئیس؟ ... آیا برادرت آنجاست؟ ..." و ناگهان برایم روشن میگردد که چرا سوئیس جایگاه کاملاً بالائی در ذهن پاول بیچاره دارد.
من در ادامه میپرسم: "در کدام شهر؟"
"بنویس فرایبورگ!"
من درخواستش را انجام دادم و آدرس را به فرانسه نوشتم. اما اینکه پاول چنین خوب نام شهر را به یاد نگاه داشته است و میتواند آن را به این خوبی تلفظ کند باعث شگفتیام شده بود.
او تقدیرکنان میگوید: "آخ! ... تو یک سوئیسی واقعی هستی ..."
"برادرت آنجا چه میکند؟"
"معلومه ... اونجا تو مدرسه درس یاد میگیره ..."
"چه چیزی یاد میگیره؟"
"دکتر ..."
"این بسیار خوب است."
"امسال دکتر میشه و بعد برمیگرده تا آدما رو شفا بده. همه مریضا رو بعداً شفا میده ..."
سپس دو کله معلق میزند، نامه را میگیرد و قصد رفتن میکند.
"صبر کن ... کجا میخوای بری؟"
او به کافه آن سمت خیابان که در ایوانش چند خانم و آقا نشسته بودند اشاره میکند.
"من باید اونجا برم و قطار به سمت فیلیپین را به حرکت بندازم. تمام!" بر چهره پریده‌رنگش لبخند رضایت مینشیند و در چشمانش بیصبری شادمانهای میدرخشد.
"برای برادرت چی میفرستی؟ ... سلام؟
"سلام! اما سلام خالی هیچ فایدهای نداره ..."
"و چه کسی به برادرت کمک میکند؟"
"چی؟"
"برادرت پول داره؟"
"آخ، از کجا داشته باشه!"
"آیا بورس تحصیلی میگیره؟"
"اون چی هست؟"
"آیا دولت بهش پول میده؟"
"خدای مهربون!"
"چرا خدای مهربون؟"
"خدای مهربون که نه ... اما اینطوره که انگار ..."
من با تعجب او را نگاه میکنم؛ و او بلند میگوید: "تمام!"
من او را سرزنش میکنم: "پاول، چرا عاقلانه جواب نمیدی ... چرا خودتو به حماقت میزنی؟"
"آیا اینو بهت نگفتم؟ ... تمام ... تمام ... تمام! ... شوـشو، شوـشو!"
و او به سمت جمعیت آن سمت خیابان میرود.
شب با ماتین بازرگان یکی از خویشاوندان پاول دیدار کردم. من از او پرسیدم که آیا صحبت پیچ در پیچ پاول را درست فهمیدهام. ابتدا ماتین نمیخواست چیزی بگوید، اما عاقبت برایم توضیح میدهد.
پاول عصبانی خواهد شد، چون نمیخواهد باعث شرمندگی برادرش شود، و به من برای حفظ این راز سفارش کرده است اما من آن را به شما خواهم گفت. حقیقت این است که از دو سال قبل همانطور که میبینید با گدائی کردن خرج برادرش را میپردازد ... برادر بزرگترش ابتدا پول داشت اما با تمام شدن پولهایش مجبور به ترک تحصیل بود ... وقتی پاول این موضوع را فهمید گفت: «اجازه نیست اینطور بشود! ... او باید آنچه را که شروع کرده به پایان برساند! ...» او یک هلر هم خرج نمیکند و تمام پولش را آنجا میفرستد. او سخت کار میکند، از صبح تا شب جست و خیز میکند و تمام این کارها فقط برای اینکه از برادرش یک انسان بسازد ... عشق برادری، آقا! یک دلقک، اما با وجدانتر از کسانیکه آگاهی کامل از وظایف خویش دارند ...
این کلمات ماتین توسط هجوم صدای بلند کف زدن مشوقانه و خنده جمعیت کافه آن سمت خیابان از طنین میافتد، جائیکه پاول کلهمعلقهای عالیای میزد و با پاهای برهنه رو به سمت هوا نگاه داشته شده بر روی دستهایش در اطراف راه میرفت ...
 
کله‌شق
ثانیهای پیش قطار به ایستگاه رسیده بود و باید فوری به رفتن ادامه میداد، زیرا قطار در اینجا فقط دو دقیقه توقف دارد ــ درست آن اندازه از زمان که برای تحویل پست و دریافت پستِ تازه لازم است. این ایستگاه کاملاً بی‌اهمیت است و به ندرت پیش میآید که مسافری اینجا سوار قطار یا از آن پیاده شود.
اما امروز ــ مانندش قبلاً هرگز دیده نگشته بود ــ عده زیادی از مردان و زنان روستائی به سکوی راهآهن هجوم میآورند، همه سرزنده و درهم برهم حرف میزدند ... عدهای دیگران را مشایعت میکردند، یعنی آن کسانی را که گل و ساقههای کوچکِ شمشاد به کنار کلاههایشان داشتند ...
اینها گروههای ذخیره از روستاهای مجاور روستای <ک> بودند و برای یک تمرین که سه هفته باید ادامه مییافت احضار شده بودند. اما شایعۀ دروغِ نزدیک شدن شروعِ یک جنگ روستائیان را به اشتباه انداخته بود و از افراد جوان طوری خداحافظی میکردند که انگار آنها همدیگر را برای مدتی طولانی و شاید هم برای همیشه نخواهند دید.
آنها همگی برای یک لحظه در مقابل واگن کهنه و دراز درجه سه که چسبیده به لکوموتیو قرار گرفته بود جمع میشوند. واگن درجه سه این برتری را مدیون بسیاری از تجربههای غمانگیز است ... آری در صورت بروز یک تصادف اولین واگنها خُرد میشوند ــ البته همراه با مسافرین! ... و از این طریق از واگنهای عقبتر که بلیطشان گرانتر است محافظت میکنند ...
در آخرین لحظه، هنگامیکه صدای سوت طولانی از لکوموتیو به گوش میرسد و واگنها تکان میخورند، یک دختر زیبا با مهارت بر روی پلکان واگن میپرد و به سرباز بلند قد و چشم آبیای که خود را تا کمر از پنجره بیرون برده بود دسته‌گل کوچکی میدهد. سرباز دسته‌گل را میگیرد و دست دختر را سخت میفشرد.
قطار شروع به حرکت میکند، اما آن دو جوان یا وقت نداشتند یا برایشان ممکن نبود که حتی یک کلمه با هم حرف بزنند.
دختر آنجا ایستاده بود. کاملاً از نفس افتاده، سرخ گشته از هیجان و با چشمهایش پنجره واگنی را تعقیب میکرد که سر جنگجوی چشم آبی قابل مشاهد بود و حالا بتدریج در دوردست ناپدید میگشت.
سپس قطار در پشت یک کوه ناپدید میگردد.
خورشید میدرخشید و برای خداحافظی اشعههای آتشین بر روی کوه سیاه رنگ میانداخت و پائین میرفت.
قطار از میان مزارع خالی و ساکت با سرعت رعد و برق پرواز میکرد. لامپ واگنها را روشن کرده بودند. مردان جوان بقچههایشان را باز میکردند تا با غذاهائی که به آنها برای طول سفر داده بودند خود را تقویت کنند ...
ناگهان قطار با به صدا آمدن پُر سر و صدای سوت از لکوموتیو توقف میکند.
مردان جوان در حالیکه از پنجرهها به دوردست تاریک نگاه میکردند میپرسند: "چه اتفاقی افتاده است؟ ... آیا اینجا یک ایستگاه است؟ ..."
قطار در مزرعه وسیعی ایستاده بود. ظاهراً یک مانع باعث توقف قطار شده بود.
صدائی شنیده میشود: "یک چراغ قرمز دیده میشود! ..."
و واقعاً، در مقابل خانه کوچک نگهبان راهآهن یک فانوس قرمز قرار داده بودند، به این نشان که پُل بعدی شکسته است و قطار باید اینجا تا فردا انتظار بکشد، یعنی، تا زمانیکه کار تعمیر به پایان نرسیده است.
بازرس قطار در حال باز کردن درها اعلام میکند: "هرکس میخواهد میتواند پیاده شود! ..."
سربازها فوراً در مزرعۀ وسیع بودند.
همچنین مسافرین واگنهای دیگر هم پیاده میشوند، اما آنها این حادثه ناخوشایند را چندان بیتفاوت و آرام نمیپذیرند.
آقایان واگن درجه دو میگفتند: "این یک گستاخیست! ..."
سربازان ذخیره اما اجازه نمیدادند که آرامششان توسط این اتفاق گرفته شود ــ این اتفاق باعث تعجبشان شده بود اما آنها را به هیچوجه عصبانی نساخت. اولین وظایفشان، یعنی از خود گذشتگی و صبوری تأثیر گرفته از  تعلیم سربازی در آنها بیدار گشته بود.
برخی از آنها میگویند: "خب ... گوش کنید ... ما روی چمن دراز میکشیم! ..."
دیگران ریشخندکنان میگویند: "فقط آقایان باید در واگنها بخوابند تا سرما نخورند!"
"ما روی چمن! ... ما در زیر آسمان باز میخوابیم!"
حتی یک نفر از آنها هم نمیخواست در واگن بخوابد، و در حالیکه <آقایان> پنجرههای واگن را میبستند تا سرمای شبانه به داخل رسوخ نکند، سربازها خود را روی علف نرم میاندازند و به ستارهها که در فضای تاریک آسمان مانند شنی از الماس میدرخشیدند نگاه میکنند، و افکار آنها تا فاصلههای دور در روستاهای بومیشان که مردم آن نیز با همان اشتیاق به آنها میاندیشیدند سرگردان بود.
بتدریج مکالمات خاموش میگردند ... دورادور آنجا همه چیز آرام میشود. هیجان خداحافظی و جدائی از همه آنچه برای قلب عزیز و گران است همراه با خنکی دلپذیر شبانه مردان جوان خسته را بزودی به خوابی سنگین فرو میبرد. در آرامش شب فقط تنفس آرام بیست ریه جوان و سالم شنیده میگشت.
فقط ملادن رایتشو نخوابیده بود ...
او همان مردی بود که دختر جوان دسته‌گل کوچک را به او داده بود. چهره دختر نمیخواست خود را از چشمها و از افکارش دور سازد. او مرتب چهره دختر را آنطور که در آخرین لحظه خداحافظی ظاهر شده بود در مقابلش میدید: با چهره سرخ گشته، بخاطر سریع دویدن از نفس افتاده، با چشمان سیاه، آتشین و ترسناکی که بخاطر هیجان مرطوب بودند ــ با لبهای سرخ به رنگ مرجان که بر رویشان کلمات شیرین اما ناگفته خداحافظی میلرزیدند. دستش که هنوز از فشار دست دختر میلرزید به نرمی گلهائی را که دختر در آخرین لحظه به او داده بود میفشرد ...
در روحش احساس اشتیاق رازآلودی بیدار میگردد، یک احساس داغ دیدار کسی ... گفتن چیزی به کسی ... چیزی مبهم، چیزی که او برایش به زحمت قادر به پیدا کردن واژه بود ... چیزی که مانند سنگ بر روی سینهاش نشسته بود.
چنین به نظر میرسید که انگار روحش، قلبش و انگار خودش آنجا در ایستگاه قطار باقی‌مانده است، و انگار اینجا کس دیگریست، ملادنِ دیگری که برایش ناشناس است.
عذابش از آنجا برمیخاست که او در روزهای آخر کانکا را ندیده بود، او فقط دختر را در لحظه حرکت قطار دید و آن هم فقط برای چند ثانیه ... او حتی نتوانست یک کلمه هم با او صحبت کند، و چقدر زیاد ... چقدر زیاد آنها قبل از جدائی برای گفتن به همدیگر حرف داشتند! ... اما دختر مانند یک رویا بر او ظاهر و دوباره مانند یک رویا ناپدید گشته بود ...
بدیهی بود که دختر برای خداحافظی کردن با او مخفیانه به آنجا آمده بود ... و اینکه ابتدا در آخرین لحظه توانسته بود با زحمت خود را از خانه خارج سازد ... و هنگامیکه نگاهشان همدیگر را ملاقات کردند، قلبشان از درد و ناامیدی میمیرد!

دیروز او پیش پدر دختر رفته بود، پیش مالک بزرگ میلوش کارادچلِف، یک دهقان مغرور و خشمگین که گاهی قلب مهربانی داشت ... هنگامیکه او به آنجا رسید میلوش در حال خداحافطی کردن از مهمانهایش بود.
"آقا میلوش ... من فردا با افراد ذخیره رهسپار میشوم و آمدهام از تو خداحافظی و طلب دعای خیر کنم ..."
میلوش مالک حیرتزده میگردد. بین او و پدر ملادن سالیان درازی نفرت برقرار بود، پدر ملادن یک انقلابی سفت و سخت بود که تا لحظه مرگ نیز همانطور باقیماند، او بسیار کله‌شق اما مردی کاملاً عادل بود. میلوش او را تحقیرآمیزانه ضد مالک می‎‌نامید. و نفرتِ خود از پدر را به ملادن منتقل ساخته بود که از کله‌شقی و جسارت و همچنین خشم بر علیه بزرگ مالکان از پدر چیزی کم نداشت. بنابراین آمدن ملادن برای خداحافظی و طلب دعای خیر او را به فکر انداخته بود ...
میلوش میگوید: "آه! ... تو می‌روی ... این خوب است ... آنجا از تو یک آدم خواهند ساخت. رایتشو خدا بیامرز از شماها فقط پدرسگ تربیت کرد ... خدا او را ببخشد ..."
ملادن با صدائی لرزان جواب می‌دهد: "آقا میلوش … در باره پدرم بد صحبت نکن … تو او را در تمام عمرش به اندازه کافی رنجاندهای!"
میلوش با انداختن نگاه خشمناکی به مرد جوان میگوید: "اِهه! … چه چیزهائی میگوئی! … آیا مگه او یک کودک بود؟ … و حالا اگه قصد رفتن داری، پس برو گمشو!"
ملادن از جایش حرکت نمیکند. بی‌ادبی و خشونت مالک بزرگ به کله‌شقی او مانند به صخرهای برخورد میکند. او با لحن مصممی میگوید: "من خواهم رفت … اما قبل از رفتن چند کلمه به تو برای گفتن دارم، که تو باید آنها را خوب در ذهن حفظ کنی …"
"بگو … ما خواهیم دید!"
"اگر من زنده از ارتش برگردم …"
میلوش با عصبانیت حرف او را قطع میکند: "و اگر تو برنگردی هم در آسمان سوراخی ایجاد نمیشود …"
"با این حال … اگر من برگردم از تو خواهش خواهم کرد که کانکا را به من بدهی. بنابراین به یاد داشته باش که او را تا آن زمان به کس دیگری ندهی."
هنگامیکه میلوش این کلمات متهورانه را میشنود به مرد جوان خیره میشود تا از شوخی کردن او مطمئن شود، اما نگاه ملادن به هیچوجه از خود شوخی نشان نمیداد، بلکه عزمی جسورانه در آن نمایان بود.
در این لحظه میلوش دچار خشمی تحقیرآمیزانه میگردد: "آه! تو پدرسگ! ... تو دختر من را میخواهی، اما چه کسی تو را خواهد خواست، تو بچه‌خوک؟! ... نگاهش کنید ... آدم دلش میخواهد او را با سگها از روستا بیرون بیندازد و او سراغ کشیش را میگیرد."
ملادن با هیجان فریاد میزند: "کانکا مرا میخواهد! ... ما همدیگر را دوست داریم ..."
میلوش به آواز بلند میخندد و در حالیکه دستهایش را داخل جیبهای شلوار ترکیاش میکند میچرخد و میرود.
ملادن بدنبال او فریاد میزند: "گوش کن ... به یاد داشته باش که تا بازگشت من اجازه نداری کانکا را به کس دیگری بدهی ... وگرنه با دود به هوا میفرستمت!"
"تو پسر یک راهزن! قبیله لعنتی! ... پسر یک ضد مالک باید هم یک ضد مالک باشد!"
حالا همانطور که او بر روی چمن دراز کشیده بود تمام اینها را به یاد میآورد و خشمی بزرگ در سینهاش به جوش میآید.
او با عصبانیت میاندیشد ... اگر پیرمرد کانکا را به کس دیگری بدهد من همه آنها و خودم را میکشم.
اما بزودی افکار مطبوعتری او را آرام میسازند.
او در برابر خود روستایش را میبیند که آرام در زیر آسمان پُر ستاره در خوابی عمیق قرار دارد ... رود در کنار نردههای حیاط خانه میلوش شُرشُر میکند ... غازها در زیر شاخههای آویزان درختان قدیمی بید کنار رودخانه کوچک مشغول چرت زدنند ... در حیاط سکوت برقرار است، فقط درخت قدیمی گلابی گهگاهی خش و خش و برگهای لوبیا پچپچ میکنند ... در زیر درخت گلابی یک آلونک با یک دستگاه بافندگی قرار دارد، و آنجا اتاق خواب کانکا است. همه در خانه دهقانی در خوابند، فقط کانکا بیدار است، معشوقش نیز بیدار است ... او به دختر میاندیشد و برای او آه میکشد ... دختر چه خوشحال خواهد گشت اگر میتوانست ندای آهسته او را ناگهان بشنود، اگر آنها میتوانستند دوباره همدیگر را ببینند و بدون هیچ مانعی در باره تمام چیزهائی که در لحظه جدائی قلبشان را میفشرد با هم صحبت کنند ... چه لذت فراوانی داشت اگر دختر میتوانست مانند ماری بدون آنکه دیده شود از اتاقش بلغزد و پیش او بیاید!
ناگهان فکری مانند برق به ذهنش میرسد: و اگر او پیش دختر برود و او را ببیند؟ ... تا طلوع خورشید هنوز شش تا هفت ساعت باقیمانده، او به اندازه کافی وقت دارد تا معشوق را حتی اگر در آخر جهان هم باشد ببیند چه رسد به اینکه مسافت راه فقط یک ساعت باشد! ...
او بدون فکر کردن بیشتری تصمیمش را میگیرد ...
حالا دیگر هیچ‌چیز قادر به بازداشتن او نبود، او آماده بود از میان دریای آتش شنا کند، اگر که چنین آبی میتوانست او را از کانکا جدا سازد، او آماده بود به دیوارهای قلعه حمله ببرد، اگر که نردههای حیاط خانه روستائی میلوش میتوانستند خود را به چنین دیوارهائی مبدل سازند.
ستارهها ساکت در آسمان لاجوردی چشمک میزدند ... دور تا دور سکوت برقرار بود ... فقط خرناس کشیدن جنگجویان جوان این سکوت را میشکست ... ملادن با احتیاط از جا برمیخیزد و با گامهای سریع در امتداد ریل قطار از میان مزارع میگذرد.
بزودی او در تاریکی شب ناپدید میگردد ...
نیمه‌شب به پایان رسیده بود که ملادن مست از شیرینی با معشوق بودن روستا را ترک میکند تا به ایستگاه قطار بازگردد و از آنجا در امتداد ریل قطار به رفتن ادامه دهد.
تا حال کسی با او برخورد نکرده و هیچکس او را ندیده بود.
روستا خالی و مانند منقرض‌گشتهها بود؛ این او را خوشحال میسازد، او میخواست که حضورش در روستا و همچنین دلیل آن برای همه یک راز باقی‌بماند. حالا ابتدا به ذهن او خطور میکند که او با زیر پا گذاردن مقررات سربازی مرتکب یک خطا گشته و عملکرد او مجنونانه بوده است، اما انجام ندادن این کار هم خارج از قدرتش بود.
او با عجله رو به پیش میرفت و نمیدانست ساعت چند است، او از این وحشت داشت که قبل از رسیدن به قطار توسط ستاره صبح در مزارع غافلگیر گردد ... از این رو مرتب سریعتر میرفت ...
باد سختی برخاسته بود و در میان نردهها و شاخههای درختان گردو با صدای خفهای میغرید.
حالا هنگامیکه ملادن مسافت درازی را در میان مزارع میپیماید در سمت چپش نور شدیدی میافتد ... او به اطراف نگاه میکند ... در دوردست شعلههای زرد آتش از ساقههای علف برمیخاست ... باد شعلهها را از هم جدا میساخت و آنها را بر روی ساقههای و آلونکهای علوفه تازه میانداخت و دو جریان شعله آتش تشکیل میداد ... تمام منطقه در این دریای نور غوطهور شده بود ... آتشسوزی سهمناک خود را به انبار غله بسیار بزرگی منتقل میکند ... یک ستون گداخته به هوا برمیخیزد و باد که مرتب قویتر میگشت آن را به میلیونها زبانه آتشین تقسیم میکند.
ناگهان ملادن در آن نزدیکی صدای پا میشنود ... وحشتزده نگاه میکند و اندام دو نفر را در حال نزدیک شدن میبیند. دو کشاورز از روستای او بودند ... او چالاک درون بوتهها میپرد و خمیده سریع به رفتن ادامه میدهد ... او مطمئن بود که آن دو او را ندیدهاند.
او با خیال راحت به رفتن ادامه میدهد و دوباره میایستد تا آتشسوزی را تماشا کند.
دیدن این منظره برایش دردآور بود ... چه مقدار زیادی از کار انسانها در اینجا نابود میگشت! در یک لحظه رفاهی که با کاری سخت فراهم آمده بود خاکستر میگشت و هیچ قدرت انسانی نمیتوانست از این دریای شعلههای آتش چیزی را نجات دهد.
جای هیچ شکی نبود: این حریق بدست یک جنایتکار صورت گرفته بود! ... ملادن این را بعنوان نشانه بدی برای خود میبیند. او قدمهایش را سریعتر میکند، اما درخشندگی شوم آتش همه جا او را تعقیب میکرد. تا اینکه عاقبت تپهای او را پنهان ساخت و خیال ملادن آرامتر گشت.
هنگامیکه او به محل خود میرسد، رفقایش هنوز در خواب عمیقی بودند. او خود را بر روی زمین میاندازد و بلافاصله در کنار آنها تا هنگامیکه سپیده دم به رنگ صورتی در پسزمینه تاریک و ساکت آسمان خود را نشان میدهد به خواب میرود.
خورشید بالا میآید، پل تعمیر گشته بود و قطار دوباره شروع به حرکت میکند.
آنها در بعد از ظهر به شهری که هدف نهائی سفرشان بود میرسند.
در شب روز بعد ملادن را نزد مافوق فرامیخوانند. او از اینکه او را احضار کردهاند بسیار تعجب میکند. اما تعجب او به وحشت تبدیل میگردد، او رنگش میپرد وقتی میلوش، پدر کانکا را در کنار مافوق خود میبیند.
آیا باید یک نفر مرا دیده باشد؟ ... او به خود میگوید ــ نه ... هیچکس از آن چیزی نمیداند ... میلوش قطعاً بخاطر چیزهائی که من دو روز قبل به او گفتهام قصد شکایت دارد. این به من صدمهای نخواهد زد.
چهره افسر سخت جدی بود. ــ میلوش از خشم میلرزید.
ملدان مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.
افسر از او میپرسد: "ملدان رایتشو، آیا زمانیکه بخاطر خرابی پل توقف کردید تو خود را از آن محل دور ساختی؟"
ملادن متوجه میشود که سفر کوتاهش به روستا برای همه مشخص شده است، مطمئناً آن دو کشاورزی که در بین راه دیده بود او را شناخته و آن را اطلاع دادهاند. او تصمیم میگیرد دروغ نگوید، بلکه به تمام حقیقت اعتراف و جریمه آن را شجاعانه تحمل کند. اما فقط یک چیز را نمیخواست بگوید ... هیچ کلمهای از اینکه او کانکا را دیده است! ... نه، او نمیخواست به هیچ قیمتی در جهان دختر را بدنام کند. او مُردن را به این کار ترجیح میداد. و به محض گرفتن تصمیم میدانست که او از آن منحرف نخواهد گشت. عزمش خود را به اراده آهنینی مبدل میسازد.
ملادن به آن دسته از کشاورزان جدی‏ای تعلق داشت ــ از این نوع کشاورزان نزد ما بسیار وجود داشت ــ که دارای شخصیتی محکم و غیرقابل انعطافند. آنها در آخرین جنگ توسط شکیبائی غیرقابل باور و کنترل بر خود نادر و تقریباً هم‌مرز عدم حساسیتشان بویژه در زیر چاقوی جراحی همه را حیرتزده ساخته بود.
ملادن در پاسخ پرسش مافوق خود کوتاه جواب میدهد که او به روستای خود رفته بوده است.
"آنجا چه کار کردی؟"
ملادن سکوت میکند.
میلوش با غضب فریاد میکشد: "تو دروغ میگی! ... تو در روستای ما نبودی! ... تو در مزارع ما بودی!"
این حرف ملدان را بسیار شگفتزده میکند.
ظاهراً کسی از دیدار او با کانکا چیزی نمیدانست. این او را خوشحال میسازد. اما پس چرا میلوش این اندازه خشمگین است؟ ... چرا او به اینجا آمده است؟ ... تمام اینها برایش غیرقابل درک بودند.
افسر با اطمینان از اینکه او به روستایش نرفته است از ملادن میپرسد: "در مزارع میلوش چه میکردی؟"
ملادن تازه متوجه میشود که به چه جرمی میخواهند او را متهم سازند. انبارهای غله سوخته گشته به میلوش تعلق داشتند و قصد داشتند او را مظنون به آتش زدن کنند ... به چنین جنایت وحشتناکی! این فکر او را خشمگین میسازد، اما او آرام میگوید: "من در روستا بودم. من در مزارع میلوش نبودم و در آنجا کاری نداشتم."
ناگهان آن دو کشاورز در برابر چشمانش قرار میگیرند. بدیهیست، آنها او را در این مخمصه انداخته بودند.
افسر در حال نشان دادن میلوش میپرسد: "و چرا دیروز میلوش را تهدید کردی؟"
ملادن نگاهش را با وحشت به سمت میلوش میچرخاند.
میلوش بلند میگوید: "چرا حالا خودتو به حماقت زدهای؟ آقای افسر، از او بپرس، بپرس که آیا نگفته مرا با دود به هوا میفرستد؟"
افسر دستور میدهد: "جواب بده!"
ملادن جواب میدهد: "من آن را گفتم!"
این پاسخ صادقانه افسر را متعجب میسازد و ــ بسیار خوشش میآید. ملادن برنده مشارکت افسر میگردد، اما متأسفانه تمام شرایط بر ضد او بودند. افسر هیچ شکی نداشت که آمر واقعی آتشسوزی را در برابر خود دارد.
افسر به سرباز وظیفه دستور میدهد: "او را به ساختمان حفاظت ببر!"
پس از رقتن ملادن از اتاق افسر رو به میلوش میکند و میگوید: "عجیب است، این جوان اصلاً مانند یک ..."
میلوش حرف او را با حرارت قطع میکند: "اِهه، آقای کاپیتان این یک رذل کامل است ... آیا مگر برایت اعتراف نکرد؟ پسر یک ضد مالک! ... آیا میتواند او متفاوت از پدر باشد!"
افسر با غضب به او نگاه میکند و از اتاق خارج میشود.
افسر اما مجبور به رعایت قانون بود و مجرم را به مقامات غیرنظامی تحویل میدهد.
هرگز مشابه چنین مورد روشنی آنجا وجود نداشت؛ موضعگیری کردن در محاکمهای هرگز چنین سریع ممکن نبود، و هرگز قضات با وجدان خالصتری حکم خود را صادر نکرده بودند ...
مدارک بر ضد ملادن چنان واضح و قانع‌کننده بودند که حتی وکیل مدافعی که وکالت او را به عهده گرفته بود مرد جوان را با وجود آنکه مرتب اتهامات خود را تکذیب میکرد گناهکار میدانست. و به این دلیل دفاع خود را بر این پایه بنا نهاد تا با کم اهمیت نشان دادن مورد اتهام درخواست تخفیف در مجازات کند.
ملادن به سه سال زندان محکوم میشود.
ملادن بیش از پنج ماه زندانی بودن را با آه کشیدن میگذراند.
یک روز زندانی جوان وقتی در پشت یک نگهبان پدر کانکا را در حال وارد شدن به سلولش میبیند دچار دستپاچگی بزرگی میگردد.
میلوش از نفس افتاده میگوید: "پسرم! خیالت راحت باشد! تو را از زندان آزاد میکنند! ... پسرم، تو مقصر نیستی ... استانو لعنتی انبار غلهام را آتش زده بود ... او اعتراف کرده است. خب ... عجله کن!
ملادن کاملاً شگفتزده بود و حرفهای او را باور نمی‏کرد. نگهبان اما حرفهای میلوش را با خواندن نامه آزادی ملادن توسط رئیس دادگاه منطقه تأیید میکند.
میلوش خاضعانه و تقریباً همراه با اشگ میگوید: "پسرم ... آیا میتونی منو بخاطر بدیای که به تو روا داشتم ببخشی؟ ... من از تو طلب بخشش میکنم! چرا حقیقت را نگفتی؟ تو میبینی که ما به این خاطر چه به روزت آوردیم!"
"آقا میلوش، من گفتم که حتی مزرعه شما را هم ندیدم ..."
"خب، حالا حرفت را باور میکنم ... اما زمانی که قضات از تو پرسیدند پس چرا نگفتی تو کجا بودی و چه‌کسی تو را دیده است؟"
ملادن فکر میکند ... سرخ میشود و جواب میدهد: "چرا نگفتم؟ ... بخاطر کانکا ..."
"منظورت چیست؟ ... بخاطر کانکا؟"
"من به روستا رفتم تا از کانکا خداحافظی کنم ... آن زمان ما برای هم قسم یاد کرده بودیم که با هم ازدواج خواهیم کرد ... آیا میتونستم نام کانکا را ببرم و او را مظنون سازم؟"
او مستقیم به چشمان میلوش نگاه میکند ــ اما میلوش بجای خشم دچار احساس دیگری گشته بود.
"پس اینطور بود! ... پسر ... آیا شماها واقعاً عاشق هم هستید، تو و کانکا؟ ... پس به این خاطر او از آن به بعد چنان غمگین است ... اما یک کلمه هم ابراز نکرد ... خب، خب، دستم را ببوس و از من خواهش کن که او را به تو بدهم ... همه باید از این خبر خوشحال شوند!"
ملادن در حال بوسیدن دست میلوش میگوید: "میلوش، تو کار خوبی میکنی، وگرنه من کانکا را با زور میگرفتم، همانطور که شایسته یک سرباز است ..."
"و اگر من او را به کس دیگری میدادم، آیا انبار غلهام را آتش میزدی؟"
"هی، هی، آقا میلوش ... تو مرا میشناسی!"
میلوش در حال بردن او از زندان خندان و به ظاهر جدی میگوید: "از حالا به بعد منو پدر صدا بزن، میفهمی؟ پدر ... یادت نره ضد مالک!"
بنا به میل میلوش نامزدی ملادن با کانکا همان شب انجام میگیرد ــ ازدواج هشت روز پس از آن.
همزمان با به صدا آمدن موزیک ازدواج در روستا خبر آغاز جنگ صربستان و بلغارستان پخش میشود.
ملادن روز بعد به جبهه جنگ می‏رود.
خواهشها و اشگهای زنِ مأیوسِ جوان هیچ کمکی نکرد. ملادن اجازه نرم کردن خود را نداد. به خواهش میلوش اداره نظامی به ملادن یک هفته مرخصی میدهد ــ اما او بر تصمیمش اصرار می‏ورزد و میگوید: "زن من، خانواده من، عزیز من، همه‌چیز من حالا سرزمین من است، تا زمانیکه دشمن در آن است."
و او از یک عروسی به عروسی دیگر میرود ــ به عروسیای خونین.
و او دیگر بازنگشت ... او زندگی شجاعانهاش را در ارتفاعات ساریبرود گذاشت.
کانکا به یاد او فقط یک پسر کوچک داشت، یک فرشته کوچک زیبا و چشم آبی. پسر تا جائیکه ریه جا داشت فریاد میکشید و مانند شیطان کله‌شق بود.
غالباً ــ وقتی نوه به دست‌های پدربزرگ خراش می‌انداخت ــ مرد سالخورده در حالیکه صورت گرد کودک را می‌بوسید می‌گفت: "درست مثل پدر! ... یک ضد مالک خالص! ... کله‌شق!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر