
<آه نه!> از
کارل کارلوایس را در فروردین سال ۱۳۹۸ ترجمه کرده بودم.
بوسۀ بوسیده نشده
آقای فیدلیوس اشنیتلاین از یکسال قبل معلمِ نیمهرسمیِ دبستانِ سنت الیزابت بود.
همسایهها او را دقیقاً ساعت دهِ صبح و
چهار بعد از ظهر هنگام ظاهر شدن در مقابلِ درِ
مدرسه میدیدند که پسرانِ حومۀ شهر را هنگام
ترکِ خانۀ به علم اختصاص داده شده نظارت میکرد. گاهی سرِ بور یک محصلِ خوب را نوازش میکرد، گاهی یک پسرِ پُر سر و صدا را
که نمیخواست در صفِ دو نفره برود تهدید
میکرد، اما آنچه را که او انجام میداد بیتفاوت از اینکه صحبت میکرد یا سکوت، لبخند میزد یا سعی میکرد تیره نگاه کند همیشه یک وقارِ ملایم در وجودِ
دوستانهاش قرار داشت، همیشه چشمان آبیرنگش یک شادی نشان میداد که به معلمِ جوانِ نیمهرسمی ملایمت درونیِ خاصی میبخشید. کسی که او را فقط گذرا تماشا
میکرد باید به خود میگفت: این انسان سعادتمند است! کسی
که او را از نزدیکتر میشناخت
احتمالاً به آن اضافه میکرد:
این انسان خوب است!
در میان کسانی که او را از نزدیکتر میشناختند دوشیزه لیزی هم قرار داشت،
خواهرزاده و دختر رضاعیِ <آرد وزن کنِ> ثروتمند خانم ماتسینگر، که مغازهاش روبروی ساختمانِ دبستان واقع
شده بود. از کجا این دو جوان همدیگر را میشناختند، کِی و کجا آنها برای اولین بار همدیگر را دیده و با هم صحبت کردهاند حتی برای ووندراشکا
خواربارفروش که در غیراینصورت بسیار مطلع بود تا امروز هم یک راز حل نگشتۀ
آزاردهنده باقیمانده است. آقای فیدلیوس و دوشیزه لیزی هم خودشان نمیدانستند که این چطور اتفاق افتاد.
آنها فقط میدانستند
که همدیگر را دوست دارند، و اینکه خداوند باید مردِ بسیار خوبی باشد، زیرا او
گذاشته بود که آنها اجازه داشته باشند دو بار در روز همدیگر را ببینند، یعنی
دقیقاً ساعتِ دهِ صبح و چهار بعد از ظهر، درست همان ساعاتی که لیزی هوایِ مغازۀ
خاله را ناگهان غیرقابل تحمل داغ مییافت
و به این خاطر باید در را میگشود
و از هوایِ تازۀ خیابان کمی تنفس میکرد.
سپس در آنسو فیدلیوس کلاه از سر برمیداشت و در اینسو رنگ صورتِ لیزیِ بلوند سرخ میگشت و
آسمان برایش آبی رنگ میشد،
حتی اگر بقیۀ انسانها
در آسمان ابرهای سنگین میدیدند،
و آفتاب گرم و شاد ظاهر میگشت،
حتی اگر بقیه از تاریکی و سردیِ هوا شکایت میکردند. با این حال یک ابر در این آسمان وجود داشت،
فقط یک ابر، اما در عوض ابری کاملاً خطرناک با رعد و برقِ شدید: خاله آرد وزن کن.
خانم ماتسینگر ثروتمند و بدون فرزند بود، لیزی وارث او بود. اگر او مطلع میگشت که لیزی قلبش را به معلم نیمهرسمیِ فقیر داده است سپس ... نه،
این فکر اصلاً قابل تصور نبود! وقتی آقای فیدلیوس بطور غیرمنتظره سر راهِ خاله قوی
هیکل قرار میگرفت
نگاهش را به زیر میانداخت،
و لیزی به سختی جرأت میکرد
نفس بکشد وقتی زنِ ترسناک بطور اتفاقی داخل مغازه میگشت و او را در حالِ تنفسِ هوایِ تازه غافلگیر میساخت. خوشبختانه اصلاً به نظر نمیرسید که خانم ماتسینگر حدس زده
باشد که <دخترش> ــ آنطور که او لیزی را با حذفِ تمام نشانههایِ نزدیکتر خویشاوندی مینامید ــ بتواند بدون اجازۀ او از
کسی خوشش بیاید. خودِ خاله در دورانِ جوانی که ضمناً مقداری دور از او قرار داشت
هیچ خطرِ مشابهی به بار نیاورده بود. او در گذشته بیآرمان بدنبال آقای ماتسینگر تا محراب رفته بود و پس
از بیست سال ازدواج تقریباً در حالت مشابه لباس عزا برای خدابیامرز پوشیده بود؛ و
از آنجا که همچنین هرگز با جهانِ شاعران بطور مستقیم یا غیرمستقیم تماسی نداشته
بود بنابراین عشق را نه از راهِ تجربه میشناخت و نه از راهِ شنیدن، یک وضعیتِ احمقانۀ ناب که
آشکارا باعث رشدِ فیزیکیاش
گشته بود. خانم ماتسینگر به داشتن یک بدنِ فربه مشهور بود: او هم پهن بود و هم
بلند.
حالا این دو عاشق همچنین فاقد شجاعتِ واقعی برای
اعترافِ شفاف به عشقشان بودند، اما لیزی خود را بعنوانِ دخترِ درستِ حوا به اندازۀ
کافی باهوش نشان میدهد
و برای خاله از بعضی مزایای عشق تعریف میکند که زنِ بیتجربه از اهمیتشان هیچ اطلاعی نداشت. آدمهای عاشق انقلابیاند و مانند این دو گاهشمار خود را
دارند. بنابراین لیزیِ کوچک در شبِ سال جدیدِ اولین سال عشقشان یک ایدۀ عالی داشت.
او آنقدر با خاله صحبت میکند
تا اینکه موافقت میکند
با دخترش به تئاتر برود. وقتی خانم ماتسینگر که مغازهاش را به یکی از همسایگان مورد اعتمادش سپرده بود در
اواخرِ بعد از ظهر نفس نفسزنان با خواهرزادهاش در سالنِ انتظار تئاتر ظاهر میشود بسیار شگفتزده میگردد که آنجا معلم نیمهرسمیِ مهربان را میبیند که <کاملاً اتفاقی>
تصمیم گرفته بود به پایان رساندنِ سال را با یک لذت بردن از هنر شیرین سازد. تعجب
او اما بزودی به شادی تبدیل میشود،
زیرا آقای فیدلیوس در ساعتِ سختِ ورود که حالا بدنبال میآمد کمکِ واقعاً قابل لمسی برای خانم پهناور بود که
فقط میتوانست از پهلو از مسیرِ مارپیچیِ
نردههایِ آهنی عبور کند و بدونِ کمک
فراوانِ معلم نمیتوانست
احتمالاً هرگز به سالن نمایش و در آنجا به محل نشستن برسد.
رومئو و ژولیت نمایش داده میشد. خانم ماتسینگر در اولین پردهها بخاطر به یاد آوردن یک آشنا که
شبیه به دایه ژولیت بود با خوردنِ غذائی که همراه آورده بود به خود کمک میکند، و در نهایت در حینِ یک خطبۀ
بزرگترِ پدر لورنسو که از گیاهان و سبزیجات صحبت میکرد، موضوعی که به نظر خاله به شدت بد انتخاب شده بود
به خواب میرود.
این نمایشِ درام جوانانِ عاشق را سرزندهتر مشغول خود میسازد. دوشیزه لیزی هنگام اولین
بوسههای رمئو و ژولیت تا ریشههایِ موی سر سرخ میشود و آقای فیدلیوس مانند یک
ستوانِ نگهبانِ پروسی شجاعانه به صحنه نگاه میکرد. آن دو هنگامِ عروسی رومئو و ژولیت در آن پائین
آه میکشیدند و با ترس به خاله که به
آرامی به خواب رفته بود نگاه میکردند،
در حالیکه دستهایشان
همدیگر را پیدا کرده بودند تا خود را تا پایانِ نمایش دیگر رها نکنند. آن دو زوجِ
جوان هیچ کلمهای
صحبت نمیکردند، آنها از تراژدیِ عاشقانه
فقط عشق را درک کرده و به تراژدی کمتر اهمیت داده بودند؛ حالا در تاریکیِ شب بدون
هیچ کلمهای، رویا از دست داده در مسیر
خیابان قدم برمیداشتند
تا اینکه به در خانه میرسند.
خانم ماتسینگر ریسمان زنگوله درب را میکشد، چون او از میان پنجرۀ اتاق خانم ووندراشکا هنوز
چراغ را روشن میبیند
کنجکاو نزدیکتر میشود
تا از میان یک شکاف به داخل اتاقِ خواربارفروش نگاه کند. در خانه قدمهای سرایدار نزدیکتر میشود. لیزی آهسته میگوید: "خداحافظ!" و آه میکشد.
فیدلیوس هم با آه کشیدن پاسخ میدهد: "خداحافظ!" در اطراف آنها عمیقاً
تاریک بود، خاله پشتِ پهناورش را به آنها کرده بود ... در این وقت به معلمِ نیمهرسمی بیباکی غلبه میکند. او دستش را جلو میبرد دختر را که لرزان از خود دفاع میکرد در آغوش میگیرد و قدرتمندانه به سمتِ خود میکشد و لبهایش بسوی لبهای دختر که فقط ضعیف مقاومت میکردند متمایل میشوند ــ در این لحظه کلید در قفل میچرخد، خاله خود را به سمتِ آنها میچرخاند، و آن دو از هم جدا میشوند. لیزی با سرعت از پلهها بالا میرود و باید در آنجا مدتی صبر میکرد تا خانم ماتسینگر نالان به بالا برسد. فیدلیوس
اما بدون خداحافظی رو به پائین خیابان میدود، از میدانِ بعدی میپیچد و همچنان بیهدف در داخلِ شب میدود و میدود. چند رهگذر که او در حال دویدن تا وسطِ خیابان
پرت کرده بود پشت سرش کلماتِ خشن میگفتند،
او به آنها توجه نمیکرد.
حالش طوری بود که انگار یک چرخدنده
که باید به کار میافتاد
در او خرخر میکند
و یک نیرویِ پنهانیِ غیرقابل توضیح او را تسلیمناشدنی به پیش رفتن هدایت میکند.
از داخل مهمانخانهای صدایِ یک ویولن و جیغ یک سازدهنی به بیرون نفوذ میکرد. فیدلیوس ناگهان احساس میکند که گرسنه و تشنه است. او داخل
میشود و در کنار یک میز خالی در خلوتترین گوشۀ پُر از دودِ سالن مینشیند. بلافاصله پس از خوردن اولین
لقمه و نوشیدن اولین جرعه عدهای
مشتری در کنار میز او مینشینند.
دخترانِ خندان، با لباس آراسته و آرایش کردهای که خود را به او فشار میدادند و با نگاهها و کلمات میخواستند او را به تور اندازند. او به یک یک آنها با
تعجب نگاه میکند،
سر را تکان میدهد
و پس از پرداختنِ صورتحسابش با عجله مهمانخانه را ترک میکند.
در بیرون دوباره به رفتن ادامه میدهد. در گوشه یک خیابان صدای نالهای به گوشش میخورد و او در حال استراقسمع ساکت
میایستد، از درونِ تاریکیِ یک کوچۀ
بنبستِ باریک یک اندامِ پوشیده شده
در پارچه کُهنه به سمتِ او میآید
و یک بچه با پارچۀ ژنده پوشیده شده را به سمتِ او دراز و با ناله از او صدقه
درخواست میکند.
او برای هدیهاش
گذشته از آرزوی خوشبختی چند قطعه از یک داستانِ پُر از بدبختی از عشق، از سعادت و
نقض وفا هم بدست میآورد
که باعث ریختنِ عرق سرد و گرم در او میگردد، زیرا با اولین نتهای این آهنگِ نفرتانگیز ژولیتِ زیبا از صحنه تئاتر به یادش میآید و بعلاوه همچنین ... ژولیتِ
خودش ...! آه، او حالا برای فرار از دست گدا و داستانش چه تند میدوید!
عاقبت او نفس نفسزنان در برابر در میخانه کوچکی که
پرده سرخی جلویِ آن آویزان بود توقف میکند و خسته داخل میشود. هنگامیکه میخانۀ نیمهخالی را با یک نگاهِ دقیق
میسنجد با خیالِ راحت نفس عمیقی میکشد و دوباره در دورافتادهترین گوشه میخانه مینشیند تا قبل از بازگشتِ به خانه
در آرامش یک گیلاس شراب بنوشد. مشتریان در اینجا تا اندازهای آرام و متواضع بودند، مردِ میخانهچی با صندوقدارِ زن گپ میزد، و گارسون در حالتِ ایستاده و با
تکیه دادنِ سر به دیوار به خواب رفته بود. ساعت تق تقکنان یازده و نیم شب را
اعلام میکرد. در مقابلِ فیدلیوس در گوشه
دیگر میخانه چیزی نجوا میکرد.
او به آنسو نگاه میکند
و زوجی را میبیند
که کاملاً تنگ کنار همدیگر نشسته بودند، از یک گیلاس مینوشیدند، از یک بشقاب میخوردند و چنان بدون خجالت رفتار میکردند که انگار خود را در میخانه
تنها مییافتند. فیدلیوس از رفتار آن دو
بسیار خشمگین بود، و هرچه طولانیتر
آنها را نگاه میکرد
نارضایتی جدیاش
بیشتر میگشت. حالا مرد جوان حتی تدارک میبیند که دختر را در آغوش بگیرد و
ببوسد! لحظهای
که لبهای مرد جوان بر روی لبهای دختر متمایل میشوند ... در این لحظه فیدلیوس از
جا میجهد و سریع از میخانه بیرون میرود ــ این بار حتی بدون پرداختنِ
صورتحسابش. چیزی لبانش را میسوزاند
که تمام شرابهای
جهان نمیتوانست آن را خنک سازد: این همان
بوسه بوسیده نشده در کنارِ درِ خانه بود، و حالِ او طوری بود که انگار قبل از
بوسیدنِ این لبهای
افسون شده نه میتواند
آرامش پیدا کند و نه سعادت. بنابراین مانند طوفان از آنجا میرود. به نظر میرسید سالِ قدیمی که پایانش لنگان میگذشت با او عجله میکند، زیرا از یک بُرج پانزده دقیقه
به ساعت دوازده اعلام میگشت.
و فیدلیوس هنوز تا مغازه خالۀ سختگیر فاصله زیادی داشت. عرق در دانههای درشت بر روی پیشانیاش نشسته بود، نفس تهدید به بند
آمدن میکرد، پاها میلرزیدند، او اما آخرین نیرویش را جمع میکند و میدود ...
لیزی با لباس خوابِ سبکی با موهای باز در آشپزخانه
ایستاده بود. در دست چپ یک گیلاس نگهداشته بود و در دست راست یک قاشق از سُرب
مُذاب. در این حال نگاهش ثابت به ساعتِ قدیمی دوخته شده بود که عقربههایش آهسته ــ آه، چه آهسته! ــ
خود را به عددِ دوازده نزدیک میساختند.
حالا عقربهها
کاملاً بالا بودند، مکانیسمِ کوبندۀ ساعت شروع به تقتق میکند،
زنجیر با تلقتلق
کردن رو به پائین میآید،
و اولین قطرۀ سُرب برای برآورده ساختنِ آرزو در گیلاس میچکد. در این لحظه از پلههایِ راهرو صدایِ پائی در حال نزدیک شدن به در به گوش
میرسد. در باز میشود و ... لیزی یک فریاد میکشد که در سراسر خانه میپیچد.
این فریاد همچنین خانم ماتسینگر را از خوابِ شیرین
شبِ سالِ نو تکان میدهد.
با کلاهِ خواب و ژاکتِ سفید از اتاق به بیرن هجوم میبرد، چراغ در دستِ راستِ لرزانش یک تصویر را روشن و
او را شگفتزده میسازد:
لیزی در آغوشِ یک انسانِ بلندقامت قرار داشت که بر لبهایِ تازۀ جوانانهاش سال نو را میبوسید.
البته بعد از این غافلگیری برخی نزاعِ جدی وجود داشت،
برخی مذاکراتِ دشوار، برخی اشگ ریختنها، برخی خواهشها ــ فقط لیزی بسیار بیاحتیاطی کرده بود، او موفقیتهای عجیب و غریب ریختنِ سُرب در آب را بلافاصله روز
بعد با تمامِ جزئیات به خانم ووندراشکا تعریف میکند، و چون به این خاطر در روزِ اول سالِ نوْ کلِ
منطقه این داستان را میدانست
بنابراین برایِ خاله هیچ چارهای
باقینمیماند بجز آنکه در این بازیِ بدْ یک
چهرۀ خوب به خود بگیرد و آن دو عاشق را به هم دهد.
در جشن عروسی آقای معلم ارشد هنگام بلند کردنِ جام به
سلامتی عروس و داماد میگوید
که تعهد به وفا مهمترین و زیباترین فضیلتِ انسان است و احساساتی فریاد میزند: "آنچه را که انجام میدهی با تمام نیرو انجام
یِده!"
فیدلیوس پنهانی دستِ عروس کوچکش را میفشرد و زمزمه میکند: "این در موردِ بوسیدن هم
صدق میکند!"
یک میلیون
اینکه دوشیزه اولگا زیبا بود، بیعیب و نقص زیبا،
باید حتی صمیمیترین دوستانِ دخترش هم آن را تصدیق میکردند. بدنْ باریک اندام و قابل انعطاف، سرْ باشکوه
با بارِ سنگینِ طلائی مویش و صورتِ کوچکِ ظریفی که از آن چشمهای آبی روشن با غرور و آرام به جهان نگاه میکردند، دستها سفید و باریک، پاها ظریف ــ و بالاتر از تمام این
جذابیتها یک رایحه از بکارت و لمسناپذیری.
اولگا همچنین هرکجا خود را نشان میداد توسط تعداد زیادی ستایشگرِ
آمادۀ خدمت محاصره میگشت،
که در میانشان افرادی که شانس کمتری برای موفقیت درخواستهایشان داشتند وظیفۀ خدمت کردن را مشاقانهتر و خستگیناپذیرتر انجام میدادند. اما چون دوشیزه اولگا هیچکس را ترجیح نمیدادْ عدهای او را "شاهزاده خانم سنگدل" مینامیدند و مشتاقتر میگشتند، عدهای دیگر او را "گل یخ" مینامیدند و آه میکشیدند. فقط یک نفر در میان
آقایانِ ستایشگر وجود داشت که هرگز شکایت نمیکرد، هرگز خود را با فشار به کنار اولگا نمیکشاند و هنوز کلمهای به دختر نگفته بود. او فقط به
اصطلاح داوطلبانه و بدون ادعای اجرت خدمت میکرد. در حالیکه بقیه جوک تعریف میکردند یا با آه کشیدنشان در برابر
دختر رژه میرفتند
او آرام در کناری میایستاد
و بیوقفه نوکِ سبیل کوتاهش را میکشید.
فقط چشمانِ سیاهش دائماً دختر زیبا را نگاه میکردند. اما عاقبت دختر باید متوجه او میگشت. ادای احترامِ خاموش او ابتدا
دختر را سرگرم میساخت،
دختر سر خود را بیاراده
به سمت او میچرخاند
و نگاهش نگاهِ مرد را ملاقات میکرد.
این چه مردِ مقدس عجیبی بود؟ چرا او را مرتب بدون یک کلمه حرف زدن فقط نگاه میکرد؟ آیا جرأت نمیکرد خود را به دختر نزدیک سازد؟
دختر یک بار به او لبخندِ فرارّی میزند
و میبیند که گونه مرد سرخ میشود. مردِ جوان در همان شب اجازه
داشت پارچه توریِ دختر را که در برابر پایش افتاده بود بردارد و با یک تعظیم به او
بدهد و دومین لبخندِ جذاب بعنوان تشکر برای خدمتِ کوچکِ شوالیهمانندش را دریافت
میکند. مادرِ اولگا، همسرِ مشاور
درباْ با احتیاط شروع میکند
در باره مرد جوان به تحقیق کردن. مرد جوان اِمیل هربرت نام داشت، حدود بیست و پنج
سال سن و با یک حقوق متوسط زندگی میکرد.
لبخند بر روی لبهای
سرخ اولگا میمیرد،
ستایشگرِ ساکت دیگر فرارترین نگاه را دریافت نمیکند.
در این وقت مردِ جوان خود را توسط یک آشنایِ مشترک به
دختر معرفی و برای والسِ بعدی از او درخواستِ رقص میکند. مردِ جوان بد و ناشیانه میرقصید، اولگا باید دستِ او را محکم نگاه میداشت، در غیراینصورت همراه او در
وسطِ سالن سقوط میکرد.
مردِ جوان با چهره سرخ گشته دختر را برای نشستن به محلش هدایت میکند، او با صدای لرزان چند کلمه
صحبت میکند که دختر آن را نمیشنود زیرا توجهاش متوجه آقای مُسنی شده بود که
مادرش با یک لبخندِ معنادار به او نشان میداد. "فرزندم، آقای مشاورِ اقتصادِ دربار مایل است
به تو معرفی شود ..."
اِمیل توسطِ هجومِ ستایشگران به کناری هُل داده میشود و در طولِ بقیه شب دیگر موفق
نمیشود خود را به نزدیک اولگا برساند.
با این حال او بیوقفه لبخند میزد
و شاد به اطراف نگاه میکرد.
عاقبت او دستکشش را که دختر کاملاً محکم فشرده بود از دست درمیآورد، پنهانی آن را میبوسد و سپس آن را زیر جلیقهاش مخفی میسازد.
یک نفر با صدایِ بلند در کنارش میگوید: "احمقِ کوچولوی
بیچاره!" اِمیل به بالا نگاه میکند و چشمش به مردِ آشنائی که او را به دختر معرفی
کرده بود میافتد.
حالا تازه متوجه میشود
این مرد که بجز نامش چیز دیگری از او نمیدانست یک پدیده معمولی نمیباشد. چهره رنگپریدهای
که ریشِ کاملاً سیاهی آن را قاب میکرد،
پیشانی بلند با مویِ نازکِ با دقت فرق باز شده، نگاهِ نافذِ چشمانِ کوچک و حرکتِ
تند و تیز تمسخرآمیز لبهای
نازکِ بیخون هشدار میدادند
ــ بله، آنها به چهکسی فقط هشدار میدادند؟
مرد با لحن دلسوزانه رنجانندهای تکرار میکند: "احمقِ کوچولوی بیچاره!" و با یک اشارۀ
به سختی قابلتوجۀ تکانِ سر به سمت اولگایِ زیبا که حالا با یک لبخندِ دلربا
بازویِ مشاور اقتصادِ دربار را گرفته بود آهسته اضافه میکند:
"دوستِ
جوان شما یک میلیون کمبود دارید ... هیچچیز بجز یک میلیونِ بیاهمیت!"
اِمیل میخواست عصبانی شود و این اظهاراتِ غیرقابل درک را به
شدت ممنوع سازد، اما در این لحظه آقای رنگپریده در میان انبوهِ مهمانها ناپدید شده بود. یک ساعت دیرتر
اولگا همچنان بازو در بازویِ مشاورِ اقتصادِ دربار سالن را ترک میکند و مادر و ارتشِ ستایشگران بدنبال
آنها. اِمیل به آنها میپیوندد
اما او در رختکن هم نمیتوانست
هیچ نگاهی به دختر بیندازد. یک بار دختر سر را به سمتی که او ایستاده بود میچرخاند، اما باید ناگهان نزدیکبین شده باشد، زیرا دختر به رغم
سرخ شدنِ عمیق اِمیل و تعظیم بسیار محترمانهاش او را نشناخت.
او بدخُلق به خانه میرود. سرمایِ آرام شبِ زمستانی توسط نور زلالِ روشن
ماه حال او را خوب میکرد.
او پس از وارد شدن به آپارتمانِ مجردیاش خود را با لباس بر روی یک مبل میاندازد تا در باره حوادثِ شب یک کم
فکر کند، زیرا خواب هنوز از چشمانش میگریخت. او چراغ را خاموش کرده بود، زیرا که ماه با
نورِ رنگپریدهاش
اتاقِ راحت مبله گشته را به اندازه کافی روشن میساخت. چه اتفاقی واقعاً افتاده بود؟ آیا او واقعاً
قلبش را به اولگایِ زیبا بخشیده بود؟
دختر زیبا بود، بطرز دلربائی زیبا. تمامِ جهان باید
مردی را که اجازه مالِ خود خواندنِ این گنجینه را میداشت بعنوان سعادتمندترین مرد ستایش و حسادت میکرد. چه احساسِ افتخاریست با او بازو در بازو در مجالس
رقص، در تئاترها و کنسرتها
ظاهر گشتن، زمزمه تحسینکنندگان
و حسودان را شنیدن و با آگاهی از مالکیت متین و در حالِ لبخند زدن از کنارشان عبور
کردن ...
آن صدایِ عمیق که او را امروز یک بار از حواسِ خوشش
پرت ساخته بود دوباره میگوید:
"احمقِ کوچولوی بیچاره! تمام این رویاها چه کمکی به شما میکنند، چطور میخواهید دخترِ زیبای ارزشمند را بدست
آورید؟ شما نمیتوانید
با حقوق متوسطِ خود حتی صورتحساب خیاطِ خانم را بپردازید! و کالسکه عالی، مجالس
رقص و شبنشینیها، سفرهای دریائی، جواهرات ... با چه میخواهید این هزینههای کوچک را بپردازید؟ احمقِ
کوچولوی بیچاره!"
در این لحظه این مرد واقعاً در برابرش ایستاده بود،
با ریش سیاهِ رنگپریده با نگاهِ نافذ و حرکتِ تند و تیزِ تمسخرآمیز لبهای نازکِ بیخون.
اِمیل نارام میپرسد: "شما از من چه میخواهید؟"
مرد تقریباً اهانتآمیز پاسخ میدهد: "از شما ... هیچچیز! من چه میتوانم از شما بخواهم؟ شاید
احتمالاً روحتان را؟ آقای عزیز آن زمانها که من این دلالی را انجام میدادم گذشته است، در ضمن این کار هرگز معامله سودآوری نبود. چرا اینطور به من
نگاه میکنید ... با شوخطبعیِ اندک؟ آه،
به نظر میرسد که شما من را کاملاً نمیشناسید! خب بله، من به اصطلاح
شیطان هستم. اَه، به این کلمه احمقانه برنگردید. گوتۀ شما شیطانِ با چنگ و دُمِ
دراز را لغو گشته اعلام نمود و بجای آن یک آقایِ لَنگ با کُتِ ابریشم سفت و محکم و
پَر خروس بر روی کلاه اختراع کرد که با این وجود امروزه در اجتماع دیگر تحمل نمیشود. جدیدترین ماسکم چطور به
نظرتان میرسد؟ من در یکی از کافهها توسطِ یک فرزندِ ناآگاهِ انسان
به شما معرفی شدم و شما دستم را بدون آنکه کوچکترین شوکِ الکتریکی احساس کنید
فشردید و طبق قانونتان زمزمه کردید: «خیلی خوشوقتم» و شیطان را بعنوانِ آشنا قبول
کردید. و من امروز اینطور دیده میشوم.
خب حالا برگردیم به شما. من از شما هیچچیز نمیخواهم ... برعکس، من برای شما چیزی آوردهام.
تعجب نکنید، افرادی مانندِ ما هم یک بار خُلق و خوی
هدیه کردن دارند. من برایتان اولگایِ زیبا را میآورم. بله، اولگایِ زیبا را. من شوخی نمیکنم. من او را اینجا دارم، در این
تکۀ کوچکِ کاغذ افسون کردهام.
این کاغذ را بگیرید، این یک چکِ یک میلیونیِ کاملاً بیعیب و نقص از بانکِ انگلستان است. من به این چک فقط
یک شرطِ کوچک اضافه میکنم
... اما اینطور مرتب وحشت نکنید، من که به شما گفتم برای آن قسمتِ محترم فناناپذیرتان
هیچ استفادهای
ندارم ... شرط من این است: شما باید این یک میلیون را سه روز تمام نزد خود حمل
کنید، و در واقع اینجا در جیببغلِ
چپتان. به محض اینکه چک را از این جیب خارج کنید، شما یک میلیون را دارید ... و
اولگایِ زیبا را برای همیشه از دست میدهید.
و حالا شببخیر، شما ... دامادِ سعادتمند!"
مردِ ریش سیاه بطرز وحشتناکی میخندد و ناپدید میگردد.
اِمیل خود را راست میسازد.
او به خود میگوید: "این یک رویا بود!" و در این وقت یک
فشارِ عجیب بر رویِ قلبش احساس میکند.
بیاراده دستش به آن سمت میرود ــ چک در جیبِ کتش خشخش میکند.
یک میلیون! او واقعاً صاحبِ یک میلیون بود و اطمینان
داشت که میتواند
با آن اولگایِ زیبا را مالِ خود بنامد. او قصد داشت صبح زودِ روز بعد در برابر
دختر بایستد و به او بگوید ...
آه، چه طولانی این فردا آدم را منتظر خود میگذاشت! آیا هنوز بر روی این شبِ
زمستانی نور نتابیده است؟ و سپس، آیا تاریکیِ شب تمامِ جنایتکاران را، تمامِ دزدان
را محافظت نمیکند؟
خدای من، در قفل نشده بود! او چه راحت میتوانست موردِ حمله واقع شود و میلیونش به سرقت رود.
او از جا میجهد،
کلید را دو بار در قفلِ در میچرخاند
و علاوه بر آن چفتِ پشتِ در را جلو میکشد. حالا او میتوانست دوباره نفس راحتی بکشد. ماه در پشت ابرها
ناپدید شده و تاریکیِ عمیقی در اتاق نشسته بود. آیا از گوشه اتاق صدای خشخش نمیآمد؟
حتماً کسی قبلاً داخل شده و خود را آنجا پنهان ساخته
بود تا از پشت به او حمله کند و چک را از او بقاپد. او گوش میسپرد. دوباره صدای خشخش به گوش میرسد، این بار در اتاق مجاور و از زیر تخت. اِمیل
لرزان چراغ را روشن میکند
و صاف بر روی زمین دراز میکشد
تا سارقِ متجاوزِ غارتگر را در مخفیگاهش شکار کند. اما سارقی نمیبیند. حالا او برای لحظهای مستقیم بر روی مبل مینشیند و دوباره سعی میکند به اولگایِ زیبا فکر کند. اما
او نمیتوانست حواسش را جمع کند. مرتب از
یک جائی صدای خشخش
میآمد، گاهی از اینجا، گاهی از آنجا،
و شکارِ خسته و عصبیکنندۀ سارق از نو شروع میشود. سپس او دوباره جیببغلش را برای احساس کردنِ چک لمس میکند. اما در نهایت روز میشود، یک روزِ روشنِ آفتابی که او
به آن با یک آه کشیدنِ نجاتبخش خوشامد میگوید. او از خانه به خیابان هجوم میبرد. چه دوستانه مردم به او لبخند
میزدند، چه مهربان، بله تقریباً همۀ
جهان به او فروتنانه سلام میداد!
مردمی که او اصلاً نمیشناخت
با عجله به سویش میآمدند،
دست او را میفشردند
و به او مانندِ دوستی صمیمی که برای مدتی طولانی گم شده بوده است خوشامد میگفتند. در این حال او میدید که چطور همۀ مردم به جیببغل سمتِ چپ او چپچپ نگاه میکنند، و چطور حالتِ چهرهشان در این حال تغییر میکرد و نگاهشان یک بیانِ حریصانه بدست میآورد، گرچه تلاشِ زیادی میکردند بیتزویر و خوشحال به نظر آیند. آیا آنها میدانستند در این جیببغل چه چیز قرار دارد؟ آیا کتش
شفاف شده بود؟ او دوباره آن قسمت را لمس میکند و در زیرِ دستش کاغذِ نویدبخش خشخش میکند ...
بسوی دختر، عاقبت بسوی دختر! در این وقت او در اتاقِ
دختر ایستاده بود و مادر که با اِمیل در مجلس رقص و مهمانی با یک نگاهِ سردِ
نابودکننده برخورد کرده بود حالا با یک لبخندِ معنادار از وی استقبال میکند. اولگا توسط بازدیدِ او خود را
خوشبخت احساس خواهد کرد ... قطعاً بسیار خوشبخت و از صمیم قلب خوشحال. کودکم از
دیروز فقط از شما صحبت میکرد،
و آن هم با چه لحنی ...
دختر وارد میشود. چه دوستداشتنی سرخ میشود، چه خجول دستهایش را در دستهایم قرار میدهد و چه سعادتمندانه دستانم را میفشرد!
و رایحه شیرین بیهوشکنندهای که چینِ نرمِ لباسِ خوابش میپراکند! لبخند، زمزمه و گوشه چشم نشان دادن، این گیج
میساخت، بله و نَهای گیجکننده وقتی او مردد از عشقش
صحبت میکند، مقاومتِ سستی که وقتی او جرأت
میکند بازویش را به دور گردن دختر
بگذارد، آهی نیمهسرکوب شده وقتی دختر عاقبت در حالِ تسلیم به سینۀ او آویزان میشود! کاغذِ کوچک دوباره آهسته خشخش میکند ــ یک دستِ باریکِ کوچکِ سفید به آرامی داخل جیب
او میشود و چک را شتابان بیرون میکشد.
چه خنده خشدار زشتی! حالتِ زیبای فرشتهوَش دختر تغییر میکند، گونههایش رنگپریده و چشمها کوچک و نافذ میشوند، و در کنار لبهای باریکِ خالی از خون یک لبخندِ مسخرهآمیز مینشیند.
"احمقِ
کوچولوی بیچاره! یک میلیونت کجاست؟ سعادتِ عشق رویایت کجاست؟ به هیچ بودنت برگرد،
با چهچیزی جرأت کردی برای به چنگ آوردنم پیشم بیائی ... برگرد، برگرد!"
دختر با چهره وحشتناکِ تحریف گشتهای در برابر اِمیل ایستاده بود و
در دستِ بالا بردهاش
کاغذِ کوچک قرار داشت ...
او جیبش را لمس میکند. خالی، همهچیز خالی!
او فریاد میکشد: "میلیونِ من!" دختر میخندید ــ و او بیدار میشود.
صبح شده بود و او در اتاقش با کت و شلوار بر رویِ مبل
دراز کشیده بود. او هنوز گیج از خوابی که دیده بود بلند میشود، پایش به دستکشی برخورد میکند که در مقابل او بر روی زمین قرار داشت. او آن را
از روی زمین برنمیدارد.
هنگام نهار در رستوران دوستی که دیروز در مجلسِ مهمانی و رقص حضور داشت او را
مخاطب قرار میدهد.
این دوست خندهکنان میگوید: "فقط فکرش را بکنید، من امروز در کلوب یک
بر ده شرطبندی کردم که اولگایِ زیبایِ ما در کوتاهترین زمان خانمِ مشاور اقتصاد نامیده خواهد گشت. و
هیچکس نمیخواست با من شرط ببندد. اولگایِ
زیبا با مشاور کله طاس ازدواج خواهد کرد. او البته نه جوان است نه زیبا و نه شوخ،
اما او دارایِ یک میلیون است ... یک میلیونِ مهربان ... میفهمی!"
اِمیل بیاراده دستش به سمتِ جیببغلش میرود. سپس مردد لبخند میزند. "یک میلیون! البته ... وقتی او یک میلیون
دارد ...!"
ازدواج دو ساعته
هانس تیتلباخ یک زنستیز بود. در غیراینصورت به اندازه کافی مهربان، و
وقتی در حضور او با اشتیاق از یک زنِ زیبا صحبت میشد دچار یک خشمِ واقعاً دیوانهوار میگشت
و حتی وقتی خشخشِ
دامنِ یک زن در نزدیکی خود میشنید
سپس مانندِ اسب رَم میکرد:
سرِ خود را عقب میانداخت
و میگذشت. اگر این اصطلاحِ مشهورِ
فرانسوی «در پشت این موضوع یک زن قرار دارد» قبل از او وجود نمیداشت مطمئناً هانس خودش آن را
اختراع میکرد. در ضمن او بیسر و صدا در
خانه مجردیاش
زندگی میکرد، و چون پای هیچ زنی اجازه عبور
از آستانه درِ اتاق او را نداشت بنابراین یک مردِ خدمتکارِ سالخورده کارهای خانه
را انجام میداد.
هنگامیکه او میمیرد
فقط مردها بدنبال تابوتش براه میافتند،
در ضمن او حضورِ زنان در مراسمِ خاکسپاری را صریحاً ممنوع کرده بود. این باید برای
برادرزاده و تنها وارثش عجیبتر بوده باشد وقتی در وصیتنامۀ عموی زنستیز خود یک بند با محتویِ زیر را
پیدا میکند:
"اگر پس
از مرگِ من یک زن به نام اِولینه تیتِلباخ، با نام شناسنامهایِ والدائو هنوز در بین زندگان باشد، باید دستمالِ
ابریشمی با حروف <اِ> و <و> گلدوزی شدهای که در کنار یک دستنوشته در پائینترین کشویِ میز
تحریرم قرار دارد به او رسانده شود. این دستنوشته همچنین همزمان به وارثم توضیح
خواهد داد که من چگونه این دستمالِ ابریشمی و آن زن را به دست آوردم که خدا را شکر
از شبِ ازدواج دیگر ندیدمش."
برادرزاده دستمالِ ابریشمی زرد گشته و دستنوشته کمرنگ
گشته را پیدا میکند،
که محتوایش خود را به نوعی از رمانِ کوتاه آشکار میساخت و دارایِ عنوانِ زیبای زیر بود: "هانس تیتِلباخ
بعنوان شوهر. یک گزارشِ صادقانه در باره ازدواجِ دو ساعتهاش، توسط خودِ او بعنوان اعتراف و توبه نوشته شده
است."
این هم محتوایِ این گزارش عجیب:
"زمانیکه
من جوان و متناسب با دوران جوانیام
سادهلوح بودم یک نمایشِ کمدی نوشتم که
پذیرفته شدنش از طرف مدیرِ تئاتر شهر و اجرا گشتنش خود من را هم غافلگیر ساخت. من
در هنگام تمرینات با بازیگر نقش اصلی زنِ نمایشم آشنا میشوم، یک هنرمندِ جوانِ بسیار مشهور که من فوری عاشقش
میشوم. نمایش کمدیِ من بطرز عجیبی با
تحسینِ تماشگران روبرو میگردد،
و اِولینه من را پس از پایانِ اجرای هر پرده بر روی صحنه میکشاند، جائیکه من مانند یک عروسکِ خیمهشببازی تعظیم
میکردم و سپس دوباره مطیعانه پشتِ
صحنه برمیگشتم. من باید یک منظره رقتانگیز ارائه داده باشم. با این حال
من در دریائی از سعادت شناور بودم. من بجز انبوهی از نورهای رقصان هیچچیز نمیدیدم، من بجز فریاد و کف زدنِ
جمعیت هیچچیز نمیشنیدم،
من بجز تکانهای
دستانِ داغ و کوچک اِولینه هیچچیز احساس نمیکردم، که منِ بیاراده را با فشارِ نرمی هدایت میکرد و به این خاطر یک احساسِ خوب و
دلربا در نبضم جریان مییافت.
من در همان شب عشقم را به او ابراز میکنم، او به آن نه پاسخ مثبت میدهد و نه پاسخ منفی، بلکه من را روانه میسازد، اما فقط مانند ژولیت که
رمئویِ خود را با لب به خانه روانه میسازد و با چشمها او را محکم نگاه میدارد. اینکه مسیرِ در آغوش گرفتنش فقط از میانِ کلیسا
میگذشت من را بیشتر عاشق میساخت. من به شدت معتقدم که برای
بدست آوردن این دختر باشکوه میتوانستم
در آن زمان از میانِ جهنم بگذرم. خلاصه کنم، من برای ازدواج کردن آماده بودم. ممکن
است که اِولینه هم این را احساس کرده بوده باشد، زیرا او پس از تظاهرِ کوتاهی
موافقت میکند همسرم شود.
من با عجلۀ تبداری که فقط احمقها و عاشقان آن را میشناسند تمام مقدماتِ ازدواجمان را انجام میدهم، که از آن نه اِولینه و نه دوستانم باید مطلع میگشتند. ما این طور قرار گذاشته
بودیم. هیچ زبانِ وراجی، هیچ چشمانِ کنجکاوی نمیبایست به اولین ساعاتِ سعادتمان بیحرمتی کند. من در دورافتادهترین حومه شهر یک خانۀ کوچک اجاره
میکنم و طبقِ بهترین دانش و ذوق
مشغولِ تزئین کردن میشوم
تا برای کبوترِ عشقم لانهای
درست و حسابی آماده کنم.
من در اواخرِ یک بعد از ظهرِ ماه نوامبر در کلیسا
ازدواج میکنم. یک ساعت دیرتر کالسکۀ ما در
مقابلِ خانه کوچکِ خارج از شهر توقف میکند، و من چیزی سبکِ پیچیده شده در پالتویِ خز و شال
را بلند میکنم
و بیرون میآورم
و با دقت مانند یک گنجِ ارزشمند بر روی دو پایِ جذابِ مانند عروسک که چکمه پوشیده
بودند قرار میدهم.
این گنج همسرم بود. در کنارِ درِ خانه خدمتکارِ مخصوصِ اِولینه همزمان ظاهر میشود، مانندِ بازیگران تئاتر آرایش
کرده و دستهای
زمخت را در جیبهای
یک پیشبند مخفی ساخته. من آن زمان از این کار خوشم آمد. خدمتکار به <بانوی
گرامی> و <آقای گرامی> با یک لبخندِ محرمانۀ وقیحانه خوشامد میگوید، و من همسر کوچکم را به خانه
حمل میکنم، یعنی: من او را از روی آستانه
در حمل میکنم تا ظاهراً یک نیازِ پُر جنب و
جوش برای تمرینِ قدرتِ بدنی انجام دهم.
در اتاق کوچکِ غذاخوری یک میز کوچکِ زیبایِ دو نفره
وجود داشت. من اِولینه را به آنجا حمل و به او کمک میکنم تا پوششهای بیشماری که او با آنها خود را در برابرِ سرمای
ماهِ نوامبر محافظت میکرد
درآورد، تا اینکه خدمتکار توسط یک سُرفه خفیف حضورش را یادآوری میکند، بنابراین من به زنِ گستاخ با
اشاره دستورِ خارج شدن از در را میدهم.
حالا ما عاقبت تنها بودیم. من مدت کوتاهی بعد از ازدواج یک عکس میبینم که وضعیتِ آن زمانِ ما را
خیلی درست نشان میداد.
نقاش آن را <عاقبت تنها> نامیده است. یک آقا که در نمایشگاه کنار من ایستاده
بود به زنی که چشمهایش
را پیچ و تاب میداد
و بازو به بازوی مرد داده بود میگوید:
"آخرین صحنۀ یک نمایشِ کمدی!" من در آن زمان نتوانستم خود را نگهدارم و
به این احمق پاسخ ندهم: "شما اشتباه میکنید، این اولین صحنۀ یک فاجعه است!" امروز اما
من سکوت میکردم
و آن مردِ سادهلو
را به حال خود رها میساختم،
زیرا من از آن زمان به این تجربه دست یافتهام که این به اصطلاح عشق یک بیماری مغزی و اغلب غیرقابل
علاج است. هرچند من با سپاس از وضع قویِ جسمانیم از آن زنده بیرون آمدم، گرچه ...
اما ادامۀ داستانم. من همسرم را به کنارِ میز هدایت
میکنم. آنجا یک غذای بامزه عروسی
وجود داشت! هیچ مهمانی وجود نداشت که بتواند حوصلهاش سر رود! من همزمان گارسون شاهزاده خانمِ کوچکم
بودم، آنطور که من آن زمان اِولینه را مینامیدم، من غذا را روی میز میچینم، چوبپنبهها
را از بطریها
بیرون میکشم، میگذارم چوبپنبه بطریِ شامپاین با
انفجار بیرون پرتاب شود و تقریباً بسیار شوخ رفتار میکردم، مانند فردی که با انجامِ اولین کار برای معشوقش
همهچیز را عالی مییابد
و از معشوقش همان تحسین را با سؤال سعادتمندانۀ سادهلوحانهای
درخواست میکند:
"خوب
شده، اینطور نیست؟"
ما هنگام خوردنِ دِسر دیگر در مقابل هم ننشسته بودیم،
بلکه نزدیک، کاملاً نزدیک به همدیگر، و همزمان دستمان به ظرفِ میوه میرسید، ما برای هر قطعه که یکی به
دهانِ دیگری میخواست
بگذارد دست به یقه میشدیم،
سپس سرکشانه میخندیدیم
و همدیگر را میبوسیدیم،
در حالیکه ما مرتب همدیگر را از کنار چشم نگاه میکردیم، طوریکه انگار میخواستیم بگوئیم: نه، چهکسی فکرش را میکرد! آیا این پریِ کوچک با پاهایِ
شبیه به عروسک و چشمهایِ
پریِ دریائیمانندش همسر من است! ... آیا این هانسِ بیدست و پا با یالِ شیر و
قلبِ کودکانهاش
شوهر من است! ... چقدر این عالیست.
کاش حقیقت میداشت که عقد در آسمان بسته میشود و فرشتهها در هر غذای شادِ عروسی بعنوانِ مهمان حضور دارند
ــ یک دروغِ بسیار گستاخانه که فقط یک زن میتواند آن را اختراع کرده باشد ــ بنابراین باید فرشتههایِ ما حتماً از شرابِ شیرین بیش
از حد نوشیده باشند، زیرا آنها نمیدیدند
که در آن لحظاتِ شاد شیطانِ غرور در میانِ اتاق پرواز میکند و خود را به شکل یک لکه کوچکِ آرایش در زیر چشم
چپِ اِولینه مینشاند.
من آن را ناگهان آنجا کشف میکنم و به شوخی میگویم:
"آه، تو
امروز خود را آرایش کردهای؟"
اِولینه سرخ میشود. یک ابرِ کوچک بر روی پیشانیاش تُند حرکت میکند، او دهانش را کج میسازد و با کمی نامطمئنی پاسخ میدهد:
"من
آرایش نکردم!"
من بیشیلهپیله میگویم: "اما عزیزم! من آن را میبینم! اینجا!" و در این حال
دستمالِ ابریشمیای
را که بر روی زانویش قرار داشت برمیدارم
و با احتیاط بر روی گونۀ گِردش تا زیر چشمش میبرم. "آیا ردِ جرم را میبینی! خب، حالا متهمِ جذاب چه پاسخی دارند؟"
اِولینه قصد داشت ظاهراً تسلیم شود. او میخندد، و لبهایش برای یک بوسه آشتی غنچه میشود، اما در لحظه بعد سرِ کوچکش را تکان میدهد و گوشۀ دهانش را به هم میفشرد و با اخم میگوید:
"من
آرایش نکردم!"
چون میدیدم
که تذکرِ شوخیانۀ من او را به شدت ناراحت ساخته است بنابراین تسلیم میشوم، در حالیکه برای تسکین دادنش
توضیح میدهم که برایم کاملاً بیاهمیت است که آیا او خود را آرایش
کرده است یا نه.
اما به نظرم میرسید که او بجای آنکه عشقِ به صلحم را سپاسگزارانه به
رسمیت بشناسد توسطِ کلماتم عصبانیتر میگردد. او خشمگین تکرار میکند:
"من
آرایش نکردم!"
حالا من از دورانِ کودکی یک پسر خوش قلب بودم که
همیشه با کمالِ میل آماده نرمشپذیری
بود. فقط وقتی فردی در مقابل چشمانِ بینایم بخواهد انکار کند که روز روز و شب شب
است سپس خیلی راحت عصبانی میشوم.
در آن لحظه هم این بر من غلبه میکند، و من خیلی جدی سعی میکنم برای زنِ کوچکم قابل درک سازم
که انکار کردنِ یک واقعیتِ فینفسه
بیاهمیت که با این وجود اما یک
واقعیت باقیمیماند
اشتباه است.
او چه پاسخی به بحثِ کاملاً مربوط به موضوع و تا حدِ امکان
غیرشخصیِ من میدهد؟
هیچ چیز بجز یک سرکشی:
"من
آرایش نکردم!"
"اما تو
خودت اینجا بر رویِ دستمال میبینی
...."
"این
... این یک لکه دوده است!"
"اما
عزیزم ... دودۀ سرخ رنگ!"
"مهم
نیست .... من آرایش نکردم!"
صبرِ من تهدید به پایان گرفتن میکرد.
من در حالیکه هنوز با تمامِ نیرو سعی میکردم بر خود تسلط داشته باشم میگویم: "من فکر میکنم نه خیلی احمق و نه خیلی کور
هستم که نتونم آرایش را از دوده تشخیص دهم!"
او حرف را عوض میکند و با خشم توضیح میدهد که عباراتِ قوی برایش غیرضروری به نظر میرسند.
عباراتِ قوی! خب پس، ممکن است که او اجازه سرزنش
کردنم را داشته باشد اما در این موردِ مشخص مجبور بود به من حق دهد!
اما به هیچوجه اینطور نبود! او به من میآموزد که یک زن هرگز و به هیچچیز
مجبور نیست، کمتر از هرچیز تسلیم شدن ــ و در نهایت:
"من
آرایش نکردم!"
عاقبت تکرار کلیشهایِ کلماتِ یکسان اعصابم را تحریک میکند. من از اِولینه درخواست میکنم که خود را طور دیگر بیان کند.
او بلافاصله به من میآموزد
که یک زن میتواند
آنطور که میپسندد
خود را بیان کند، زیرا ظرافتِ ریتم آنطور که این صحنه آن را به خوبی اثبات میکند موضوعِ مردان نیست.
من شاکیانه میگویم: "اما این من را عصبانی میسازد!"
او جواب میدهد: "من مدتهاست که عصبی هستم!" پس از آن ما هر دو خسته و
حالا بطور جدی ترشرو مدتی سکوت میکنیم.
من اعتراف میکنم که چهرۀ سرکش او را دوستداشتنی میساخت و اینکه من پس از چند لحظه
مصمم بودم خود را به پایش بیندازم و قسم یاد کنم که او هرگز خود را آرایش نکرده
است، که زنها
مجبور به کاری نیستند، و اینکه من یک جنایتکار هستم. من دستمال را برمیدارم تا آن را به نشانه تسلیم
بودنم به او ارائه دهم، اما او باید حرکت من را اشتباه تغبیر کرده باشد، زیرا او
هم با من از جا بلند میشود
و همزمان با صدایِ تیز و بُرنده توضیح میدهد:
"من
آرایش نکردم!"
حالا من هم مانند مارگزیدهای به هوا میجهم. تمام اهدافِ صلحآمیز توسط کلماتِ بدخواهانه نابود شده بودند. آیا او
من را برای آدم سادهلوحی
بحساب میآورد که بدون مجازات اجازۀ مسخره
کردنش را داشت؟ و بنابراین در من این تصمیم راسخ میشود: حالا باید رسماً اعلام کند که آرایش کرده است!
حتی بیشتر، او باید عذرخواهی کند، عذرخواهی به تمام معنی!
ممکن است که درخواستِ من اندکی اغراقآمیز بوده باشد،
ممکن است که من آن را غیرمنتظره و خشن بیان کرده باشم، زیرا من در خشمِ عادلانهام آنچه را که بر زبانم آمد بدونِ
انتخاب خارج ساختم و وقتی حالا هر کلمه تقریباً ملموس در برابرم قرار داشت خودم
کمی وحشتزده گشتم، اما حالا این کلمات یک بار گفته شده بودند و من نمیتوانستم آنها را ناشنیده ــ نه،
نمیخواستم آنها را ناشنیده سازم.
اِولینه یک لحظه حیرتزده به من خیره میشود. ناگهان چیزی غریبه و خصمانه
از چشمهایش به من نگاه میکند، حالتِ چهرهاش تغییر میکند و خشمگین و پیر میشود.
او هیچ پاسخی نمیدهد، بلکه فقط طنابِ زنگوله را میکشد.
من در حالیکه ناخواسته خود را سر راهش قرار میدهم میگویم: "اِولینه!"
چشمانش مرتب غریبهتر نگاه میکردند.
او فریاد میزند یا بهتر است بگویم که مانند مار در برابرم فیش میکند، زیرا او در این حال به زحمت
لبهای به هم فشردهاش را از هم باز میکند: "من را لمس نکنید! شما
بیش از حد مشروب نوشیدهاید!
و شراب ماهیتِ واقعیتان را لو داده است. شما خشن هستید ... من از شما
متنفرم!"
من نمیدانم
این چطور پیش آمد، اما در این لحظه ناگهان صحنه نمایشی در برابرم قرار داشت که در
آن او همان کلمات را با همان لحن، با همان ژست و همان نگاه بیان کرده بود.
من خشمگین میگویم: "نمایشِ کمدی را کنار بگذار! ما اینجا در
تئاتر نیستیم."
نمیدانم که آیا نتیجۀ اتهام زدن من بود، یا فقط نتیجۀ شرمندگی از اینکه من ژستِ عالیِ جعلیاش را چنین بیرحمانه کشف کرده
بودم، من فقط میدانم
که او ناگهان کنترلِ خود را بطور کامل از دست میدهد و صدایش لحنی به خود میگیرد که مانند مُشتی به صورتم برخورد میکند. دیرتر به خودم گفتم که این
لحنِ صدا مخصوص کمدینهائی
بود که عادت دارند در میانِ همسانانشان
دوئلِ زبانی انجام دهند.
من در برابر این زن وحشتزده بودم، او مانند یک عجوزه
بددهنی میکرد و در این حال چیزها را با نامِ
واقعی، نه، با کثیفترین نامهائی
اسم میبرد که من به سختی جرأت فکر کردن
به آنها را داشتم.
حالا هنگامیکه او انگشترم را از انگشتش بیرون میکشد و آن را جلوی پایم پرتاب میکند من هم آهسته انگشتر او را از
انگشت درمیآورم
و اتاق و خانه را ترک میکنم.
من او را دیگر ندیدم. وکلایِ ما آنچه را که باید مرتب
میگشت در سکوتِ کامل مرتب میکنند، و وقتی من در روزنامه نام او
را میخواندم ــ زیرا او هنوز سالهایِ طولانی بازی میکرد ــ سپس نگاهم سریع از آن سطورِ
خطرناک پروازکنان میگذشت.
در ابتدا این کار سریع اتفاق میافتاد،
سپس مرتب آهستهتر،
تا اینکه عاقبت حتی یادداشتهایِ
آگهی کلیشهای
در باره نمایش او در شهر پولتن را میتوانستم مانند یک خبر در باره ظهور دوباره مار دریائی
کاملاً آرام و بدون فکر کردن بخوانم. اما دستمالِ ابریشمی با لکه دودۀ سرخ رنگ را
که من آن زمان در خانه به فاصله دوری پرتاب کرده بودم دوباره در جیبم پیدا کردم و
آن را با دقت نگهداشتم تا بتوانم وقتی یک بار مجبور به ناپایداری شوم در دست
نگهدارم و تماشا کنم. این ناپایداری ــ من به آن اعتراف میکنم ــ در ابتدا هنوز گاهی اتفاق میافتاد، زیرا زنها را شناختن و اجتناب کردن از
آنها متأسفانه کار آسانی نیست. خوشبختانه ما در طولِ سالها نه تنها باهوشتر بلکه پیرتر هم میشویم."
در اینجا دستنوشتۀ زنستیز به پایان میرسد.
آه نه!
هِرمینه در کنارِ پنجره نشسته بود و گلدوزی میکرد. او همیشه وقتی مهمان در خانه
بود گلدوزی میکرد.
نه از رویِ خودپسندی تا با پشتکارش، با حسِ کدبانوگریاش و با دستهای ماهرِ پَریمانندش دلبری کند، یا حتی نه به این
خاطر چون میدانست
که نیمرخِ سرِ کوچکِ سیاهش کمی خم گشته بر روی انگشتانِ چالاکش شکلِ ظریفی به خود
میگیرد. به هیچوجه اینطور نبود.
هِرمینه برای طنازی کردن بیش از حد مغرور بود و برای زیادهروی در خودخواه بودن بیش از حد جدی. با این وجود چهرۀ
لجباز، چشمانِ درخشانِ سیاه و اندامِ باریکِ انعطافپذیرش او را به یک زیادهروی کوچک در این راستا محق میساخت. او به این دلیل به سمت قابِ گلدوزی میگریخت، زیرا ــ ــ زیرا او انسانها را تحقیر میکرد. بله، تحقیر میکرد. زیرا او در بینِ سومین رقصِ
دستهجمعی و دادنِ جایزه در آخرین جشنِ
خانوادگی در نزد عمه رُزا به سه کشفِ جدید و غمگین نایل گشته بود. کشفِ اول: جهان
بد است. کشفِ دوم: انسانها
بد هستند. کشفِ سوم: زندگی ارزش زندگی کردن ندارد. او راهِ کشفِ این نظراتِ نابودکننده
را به هیچ انسانی لو نمیداد.
فقط قابِ گلدوزیْ رنج، درد و پالایشش را میشناخت.
او مخفیانه با پولِ گلدوزیاش کتابِ <پرتوهای نور از آثار شوپنهاور> را
خریده بود و از آن پس این کتاب هرگز او را ترک نمیکرد. او خود را کاملاً رهروِ آموزشهای جدیِ فیلسوفِ فرانکفورتی میدانست، او حتی یک قدم از استادِ
خود جلوتر میرفت،
او نه تنها ارادۀ به زندگی را نفی میکرد بلکه کلاً با همهچیز مخالفت میورزید، بله او کلمۀ کوچکِ بیگناهِ
<آری> را کاملاً و برای همیشه از گنجینه واژگانِ لغاتِ خود حذف میکند.
از حالا به بعد گفتگوها با آقایانِ جوان وقتی به
مهمانی به خانه مادرش میآمدند
به شرح زیر شکل میگرفتند:
"هوم
.... امروز هوا زیبا است دوشیزه عزیز!"
"من آن
را زیبا نمییابم."
"اوه ...
اما خورشید بسیار دوستانه میتابد!"
"من
دارم یخ میزنم."
"این
چطور ممکن است. شما احتمالاً بیمارید؟"
"نه."
"یا شما
برای رفاهتان به دمای بالاتری احتیاج دارید؟
یک اقامت در نیس، کورفو یا قاهره بد نخواهد بود."
"برعکس،
هوا در اینجا غیرقابل تحمل گرم است."
"آه ...
اما شما همین حالا گفتید ..."
"من هیچ
چیز نگفتم."
"اما من
فکر کردم که منظورتان ..."
"آقای
عزیز من هیچ منظوری نداشتم!"
وقتی ابروهای سیاهِ بالایِ چشمهایِ درخشان خود را ناخواسته بسوی هم میکشیدند و سرِ کوچک خود را بر روی
قابِ گلدوزی پائینتر خم میساخت
یعنی مکالمه تمام شده است.
اغلب شبیهِ چنین صحنههای کوچکی به اندازه کافی بازی میگشت و همیشه به این ختم میشد که مردِ جوان بُهتزده کلاهش را
برمیداشت، چند کلمۀ نامفهومِ خداحافظی
زمزمه میکرد، دستِ مادر را با احترام میبوسید و ناپدید میگشت.
سپس مادر میپرسید دوباره چه شده است، کمی صدایش بالا میرفت و عاقبت جریان را فراموش میکرد. اما بازدیدها مرتب کمتر میگشتند تا اینکه عاقبت بطور کامل
قطع میگردند. هِرمینه راضی بود. آه، این
مردها! چه زیاد او این جنسیتِ کوچکِ بیفکرِ پُر حرف را تحقیر میکرد.
فقط یکی از مردانِ جوان میمانَد، یا بطور منظم برای بازدید میآمد.
و اتفاقاً او با این مردِ جوان بدترین رفتار را میکرد. مرد کاملاً غیرقابل تحمل بود،
بویژه توسط آرامشِ خدشهناپذیرش
که در برابرِ بدرفتاریهای
دختر از خود نشان میداد.
البته او هم عادت کرده بود که پس از آخرین و خشونتآمیزترین نَۀ دختر کلاهش را بردارد، دستِ مادر را
ببوسد و برود. اما روز بعد دوباره میآمد. او کاملاً غیرقابل تحمل بود. عاقبت هِرمینه چنان
عصبی میشود که وقتی او میآمد بلند میشد و اتاق را ترک میکرد. و وقتی عاقبت به اتاق بازمیگشت مردِ جوان آرام، مهربان و با
یک لبخندِ ملایم بر لب هنوز آنجا نشسته بود. او چه زیاد از این لبخند تنفر داشت! و
سپس بطرزِ قابلِ توجهای
بیادب میگشت و آرامشِ فلسفیاش او را ترک میکرد. مرد کلاهش را برمیداشت و میرفت اما روز بعد دوباره سرِ ساعت میآمد.
مادر میگفت: "او از تو خواستگاری خواهد کرد!"
هِرمینه از خشم تا بناگوش سرخ میگشت. حالا او میدانست که از مردِ جوان بطرزِ
مرگباری متنفر است و تصمیم میگیرد
از او اجتناب ورزد. هنگامیکه روز بعد زمانِ آمدنِ مردِ جوان فرار میرسد او به بهانه یک دیدارِ فوری
خانه را ترک میکند.
پس از بازگشتِ به خانه مطلع میشود
که مرد اصلاً آنجا نبوده است. این دوباره باعث عصبانیت او میشود، خودش هم نمیدانست چرا. البته این عمل از سوی مرد قطعاً کار
خائنانهای بود. در روز بعد و روز بعدتر
همان بازی تکرار میشود.
خشم او رشد میکند،
اما این امید در او بیدار میشود
که مردِ جوان دیگر نخواهد آمد.
او روزِ چهارم در خانه میماند. مردِ جوان میآید. آرام، مهربان، با لبخندِ مهربانانه غیرقابل تحمل
بر لب داخل میشود
و طوریکه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است حال او را میپرسد. دختر اصلاً وجود نداشت، حداقل برای او وجود
نداشت! به این خاطر هم اصلاً پاسخ نمیدهد.
به نظر میرسید که مردِ جوان اصلاً متوجه این موضوع نشده است،
بله او حتی جسارت را به حدی رسانده بود که به دختر یک گل رُز تقدیم میکند.
دختر در حالیکه از هیجانِ خشمگینی میلرزید گل را به شدت کنار میزند.
دختر فکر میکند که او حالا عاقبت آزرده خواهد گشت و خواهد رفت.
مردِ جوان اصلاً متوجه اهانت نمیشود
و به آرامی به اطراف نگاه میکند
ــ مادر در این لحظه به اتاق مجاور رفته بود ــ و صندلیاش را کمی نزدیکتر میکشد.
آدم گستاخ. دختر با عجله خود را عقب میکشد و در این وقت نخِ گلدوزیاش پاره میشود و بر عصبانیتِ او افزوده میگردد. او چه زیاد از این انسان متنفر بود!
دختر همیشه شوپنهاور را یک مردِ خردمند به شمار میآورد، در چنین لحظاتی او بعنوان
فردِ مقدسی در برابرش ظاهر میگشت
و هِرمینه میتوانست
بخاطر تمامِ شرارتهای
انسان از او تقاضای نجات کند.
ناگهان مردِ جوان با آرامشِ بینظیرش شروع میکند: "دوشیزه عزیز، آیا اجازه دارم از شما یک
سؤال کنم؟"
دختر از خشم و تعجب بخاطر این همه جسارت بیحرکت شده بود. اما او بر خود مسلط
میشود و به مرد نگاهی میکند که از آن صدها پاسخِ منفی دیده
میگشتند.
مردِ جوان ظاهراً زبانِ چشم را نمیفهمید. آیا او ابله هم بود؟ نه، او
احتمالاً ابله نبود، فقط گستاخ بود، اما بدرستی گستاخ. او نمیخواست بفهمد.
مرد دوباره خود را کمی نزدیکتر میسازد و با تردید میگوید: "دوشیزه عزیز، ببینید،
شما مانند بقیه دخترها نیستید. شما باهوشید و به انسانها بیاعتمادید.
من این را خیلی دوست دارم."
این چه بود؟ آیا او دختر را مسخره میکرد؟
مرد خونسرد ادامه میدهد: "من در یک وضعیتِ بسیار نادری هستم، من یک
دختر از حلقه دوستانِ شما را دوست دارم اما جرأت نمیکنم به احساساتم اعتراف کنم. شما احتمالاً خواهید
پرسید چرا من جرأت نمیکنم
..."
نه، دختر به هیچوجه چیزی نمیپرسید!
مردِ جوان سر تکان دادنهای واضح و پُر انرژی او را هم نمیفهمید. این دیگر چه انسانی بود!
مرد به سخنانش ادامه میدهد: "این سؤال به نظرم کاملاً موجه است، و من
میخواهم آن را به شما آشکارا پاسخ
دهم. آن خانمِ جوان به من کاملاً واضح نشان میدهد که از من بدش نمیآید و منتظر توضیح دادنِ من است. ببینید، این من را
دیوانه میکند، بله به من صدمه میزند. شما قطعاً میتوانید با من همدردی کنید، زیرا
شما علاوه بر باهوش بودن مغرور هم هستید."
هِرمینه با تعجب به او نگاه میکند. این حرف باید به کجا میانجامید؟ آیا این مرد واقعاً از فردِ دیگری صحبت میکرد؟ او فقط بطور مکانیکی پاسخ میدهد:
"من نه
زیاد مغرور هستم و نه زیاد باهوش ..."
مرد جوان با حرارت حرف او را قطع میکند.
"ببخشید
که من مخالفت میکنم.
شما مغرور هستید، و کاملاً برحق. من حالا مایلم سؤالم را از شما بپرسم: آیا شما
فکر میکنید یک دوشیزه جوان که واقعاً
عاشق است این عشق را به مردِ انتخابیاش قبل از آنکه بداند که آیا این مرد او را دوست دارد
یا نه توسطِ انواعِ نشانههای
کوچک لو خواهد داد؟"
هِرمینه کاملاً متحیر بود. این انسان واقعاً از فردِ
دیگری حرف میزد
و علاوه بر آن جرأت میکرد
او را با تردیدِ خستهکنندۀ عاشقانهاش
زحمت دهد.
آه، او حالا دیگر از این مرد نفرت نداشت و در حالِ
حاضر وی را فقط مضحک مییافت.
او این جوانِ بغبغو را که بخاطرِ نیازهای عاشقانهاش خواستارِ مشاوره بود برای لحظهای جدی میگیرد، اما به این خاطر از ضعفِ خود شرمنده بود.
مردِ جوان تکرار میکند: "آیا چنین فکر میکنید؟"
او فقط برایِ خلاص شدن از دستش باید خوب یا بد پاسخ
میداد.
بنابراین طبقِ معمول میگوید: "نه!"
مردِ جوان آه میکشد: "خیلی باعث تأسف است! بنابراین: واقعاً نه،
و یا: آه نه؟!"
این یعنی چه؟ انگار که تفاوتی بین این دو وجود دارد.
آه نه! در بهترین حالت یک نَۀ تقویت شده است، اما ــ
"با
اجازۀ دوشیزه، این صحیح نیست. یک نَۀ کوتاه به ندرت اجازه یک تفسیر دوم را میدهد اما آه نه! بویژه وقتی از دهان
یک دختر خارج میشود
اغلب فقط یک نیمهجوابِ
منفی است و به ندرت یک بلۀ کامل! ... میبخشید، من میدانم که شما با دخترانِ دیگر تفاوت دارید. اما یک بار
فکر کنید که شما یک فردِ دیگری هستید، برای مثال آن فردی که من دوست دارم، و بعد
من از شما خواهش میکنم
که آن دستهگلِ کوچکی را که بر سینه حمل میکنید به من هدیه کنید ..."
هِرمینه بیاراده دستش به سمتِ گل سینهاش میرود
و آن را برای محافظت میپوشاند
و فریاد میزند:
"آه نه!"
"بسیار
عالی، آن دیگری هم حتماً این را میگفت،
فقط با این تفاوت که این فقط یک خواهش و یک تقاضای جسورانه میتواند معنا دهد، چون شما حتی یک
گلِ ناقابل هم به من هدیه نمیکنید
چه برسد به گلِ سینه."
دختر تا حال اجتناب میکرد از قابِ گلدوزیاش به بالا نگاه کند. حالا اما چیزی در صدای مردِ
جوان او را مجبور میساخت
چشمانش را به سمت او بالا ببرد.
چه نگاهی او به دختر میکرد! ... دختر احساس میکرد که خون به گونههایش دویده است. این مرد با پرسشهای عجیب و مقایسههایش چه میخواهد؟ آیا با او بازی میکرد؟! یک احساسِ ترسِ خفقانآور بر دختر مسلط میشود. او دوباره از مردِ جوان بیشتر متنفر بود، غیرقابلِ
توصیفتر از همیشه، و با این حال خود را مجذوب او احساس میکرد، اما نه تنفر وزنش سنگینتر بود. دختر میخواست از جا بجهد اما نمیتوانست از جا حرکت کند، میخواست مادرش را صدا کند اما صدائی
از دهانش خارج نمیگشت.
و نگاهِ دائمیِ اسرارآمیز و سوزان بر رویش نشسته بود.
مرد دوباره از نو شروع میکند: "دوشیزه هِرمینه، شما به من هنوز یک پاسخ
بدهکارید، آیا شما به عشقی که خود را لو میدهد بدون آنکه از عشقِ فردِ متقابل مطمئن باشد
معتقدید؟ نه؟ یا آه نه؟"
دختر جواب نمیدهد، حالا صحبت کردن برایش ممکن نبود. یک احساسِ عجیب
بر او مسلط شده بود، انگار که تصمیم گرفتن برای آینده و سعادتِ خود او بر روی
زبانش قرار داشت.
در این هنگام مردِ جوان خود را آهسته، کاملاً آهسته
به جلو خم میسازد،
قابِ گلدوزی را به کناری هُل میدهد
و از زیرِ آن کتابِ <پرتوهای نور> را که آنجا همیشه مخفی بود تا گهگاهی ورق
زده شود به جلو میکشد.
دختر تمامِ حرکاتِ مرد را با نگاهی ثابت دنبال میکرد. آیا این مرد قادر بود افکار آدم را بخواند؟ او
چطور از کتاب با خبر بود؟!
مرد آرام میگوید: "اجازه دهید این آشوبگرِ مزاحم و عجیب را
ابتدا دور سازیم!" و کتاب را به گوشهای میاندازد.
سپس بلند میشود،
دستهای هِرمینه را میگیرد و دختر را آهسته به سمتِ خود
بلند میکند. دختر بیاراده و مانند افسون شدهها اطاعت میکرد.
مرد با صدایِ نرم و دلنشین زمزمه میکند: "هِرمینه آیا میتوانی کمی من را دوست داشته باشی؟
نه، یا ...."
دختر مانند در زیر بارِ یک رویای سنگین نفسهای عمیق میکشید. نه، بخاطر تمام جهان هم نمیخواست آنچه را که مردِ جوان انتظار
داشت جواب دهد. چون دختر از او متنفر بود.
دوباره صدا بسیار نرم، کاملاً ملتمسانه و لطیف در
کنارِ گوشِ دختر طنین میاندازد:
"هِرمینه آیا من را دوست داری؟"
چیزی داغ از قلب به بالا صعود میکند، لبها گشوده میگردند ... تو آن را نخواهی گفت! این از ذهنش میگذرد، سپس دختر زمزمه میکند:
"آه
نه!"
آدم و حوا
دختر اِروینا نامیده میگشت و پسر پیتر. دختر تیره رنگ و باریک اندام بود، با
چشمانی بزرگ و سیاه در صورتی لاغر، پسر بور و بلند اندام بود، یک جوانِ دست و پا چلفتیِ
در حالِ پشت سر گذاردنِ سنِ بلوغ. هر دو شبیهِ چیزی مانند نسخۀ کودکانۀ آدم و حوا
بودند. پیتر با یک سال بزرگتر بودن ده سال نادانتر یا دست و پا چلفتیتر از معشوقۀ نوجوانش بود. اما نه،
این عشق نبود که آن دو را از زمانیکه پیتر پیش آنها آمده بود به هم گره میزد، پیتر پس از یک قبولیِ سخت در
امتحان برای استراحت به لانگنلویس پیش خویشاوندانش فرستاده شده بود، اما آنها هرگز
از عشق حرف نمیزدند
و به عشق فکر نمیکردند.
آنچه آن دو را به هم گره میزد
یک گناهِ سختِ مشترک بود.
تو نباید دزدی کنی!
و آنها دزدی کرده بودند. جریان اینطور بود: پدر
اِروینا یک مغازه داشت، یک مغازه در لانگنلویس. در مغازۀ او آنچه که ساکنینِ آن
ناحیه میتوانستند نیاز داشته باشند موجود
بود: لباس و نفت، خیارشور و چتر، آب گازدار و سیگاربرگ .....
سیگاربرگ!
مصیبت این بود. پیتر هنوز اجازۀ سیگار کشیدن نداشت و
پولِ تو جیبیِ بسیار اندکش به این ممنوعیتِ والدین و معلمش تأکیدِ عملی میکرد. او مدتی طولانی وقتی در مغازۀ
تاریک پرسه میزد
خود را به نگاه کردن به آن چیزهایِ قهوهای رنگِ وسوسهانگیزی که از جعبه ظریفِ چوبی به او لبخند میزدند قانع ساخته بود. چه وسوسهای، وقتی لوئیز، فروشنده مغازه بجای
دیگری نگاه میکرد
و یا به خواندن مجله مشغول میگشت!
پیتر با شجاعت در برابر این وسوسه مقاومت میکرد، تا اینکه حالا او یک روز تسلیم میشود.
هیچ نخستین گناهی بدونِ حوا انجام نمیگیرد. البته این اِروینا بود که پیترِ
بیچاره را به اولین سرقت فریفت. در پشتِ خانه باغ قرار داشت و در انتهای این باغ
بوتهزاری متراکم بود.
آن دو با سیگارِبرگِ سرقت کرده با عجله به آنجا میروند و آن را روشن میکنند و دودش را به هوا میفرستند. آنها بطور متناوب سیگاربرگ را میکشیدند، یک پُک دختر، یک پُک پسر،
تا اینکه پسر دیگر نمیتواند
به کشیدن ادامه دهد. اِروینا مغرورانه به او میخندد و به تنهائی به کشیدن ادامه میدهد. ظاهراً سیگار کشیدن لذت زیادی
به او بخشیده بود اما او هم بتدریج ساکت و ساکتتر میشود
و عاقبت میگوید:
"آدم
نباید در هیچچیز اغراق کند!"
باقیماندۀ سیگارِبرگ از دست اِروینا به زمین میافتد، رنگش میپرد و سرِ کوچکش را به شانه پهنِ
پیتر تکیه میدهد.
گناه مشترک ــ کفارۀ مشترک ....
از سمتِ خانه صدائی به گوش میرسد: "اِروینا! پیتر! اِروینا! .... شماها کجا
هستید؟"
صدایِ خدا در بهشت.
اِروینا بازوی پیتر را نیشگون میگیرد و زمزمه میکند: "نامادری! حرکت نکن، در
غیراینصورت ما را پیدا میکند!"
صدایِ خواندنِ "اِروینا! پیتر!" به
مخفیگاهِ آنها نزدیک و نزدیکتر میگشت.
آنها با شنیدنِ صدای قدمها
بر روی مسیرِ شنی بدون سر و صدا خود را خم و مخفی میسازند.
نامادری مدتی گوش میسپرد و سپس آهسته به خانه بازمیگردد. او زنی زیبا بود، احتمالاً بیست سال جوانتر از
شوهرش، پدر اِروینا. پدر اِروینا در سه یا چهار سالِ قبل بخاطر ازدواج با این زن
او را از شرایطِ غمانگیزی
نجات داده بود. او پدرِ میگساری داشت و مجبور بود از کودکی همراه با شش خواهر و
برادرش گدائی کند و گرسنگی بکشد. حالا ثروتمند بود و با وجود آنکه شوهرِ سالخوردهاش هر آرزویِ او را از چشمانش میخواند اما او برای خواهر و
برادرانش کاری انجام نمیداد.
مردم این کار او را نمیپسندیدند.
مردم میگفتند: "او یک قلب سخت دارد!"
اِروینا وقتی با گونههایِ داغ شده از نامادری حرف میزد ادعا میکرد: "او اصلاً قلب ندارد! وقتی پدر با او خیلی
خوب است و با مهربانی و آرام به دستش میزند و او سپس در برابرِ همۀ مردم دستِ پدرم را میبوسد من آرزو میکنم که او ....!"
اِروینا نمیگفت که چهچیزی برای نامادریش آرزو میکند اما چشمانِ بزرگش نفرت میافشاندند.
پیتر این را درک نمیکرد. او تا حال هرگز متنفر نبود. او فقط از معلمانش
میترسید.
اِروینا به او میگفت: "تو گاهی شبیه به یک زن هستی!" پیتر
همچنین نمیخواست
دیگر سرقتِ از جعبه سیگاربرگ را تکرار کند. اِروینا اما در روز بعد از او درخواست
این کار را میکند.
پدرش در اتاقِ خواب چُرت میزد
و لوئیز، فروشندۀ مغازه مشغولِ خواندن مجله بود.
او در گوش پیتر زمزمه میکند: "بردار، اما درست و حسابی، برای چند
بار!" اما چون پیتر با دستهایِ
آویزان و مردد آنجا ایستاده بود اروینا با چشمانِ تیرهاش نگاهِ تحقیرآمیزی به او میکند، پسرِ جوانِ بیجرئت را کنار میزند و بر روی انگشت پا به سمتِ میز فروش میرود.
اِروینا در حالیکه یک مشت سیگارِبرگ در جیب شلوار او
قرار میداد میگوید: "بفرما! تو بُزدل!"
پیتر اما هنوز نگران مقاومت میکرد: "اما ... اگر ...."
او ناگهان سکوت میکند، زیرا در این لحظه زنگوله درِ مغازه به صدا میآید و جنگلبان داخل میشود. این مردِ غولپیکر از لانگنلویس بود، یک مردِ
جوانِ زیبا به بلندی یک درخت و حدود بیست و پنج سال که هر روز مسیرِ یک ساعته از
اداره جنگلبانی به آنجا را طی میکرد
تا در نزد پدرِ اِروینا یک لیوان جین بنوشد.
البته او هرگز خودِ پدر را ملاقات نمیکرد زیرا همیشه زمانی میآمد که مردِ سالخورده بعد از ظهرها
چُرت میزد. اما او مدتی در آنجا مینشست و با فروشنده یا با نامادری
گپ میزد، که بعنوان خانمِ کاسبکارِ
شایستهای هنگام استراحت کردنِ شوهرش باید
به مغازه سرکشی میکرد.
همچنین این بار هم نامادری به محضِ ورودِ جنگلبان در
مغازۀ نیمهتاریک ظاهر میشود.
او بچهها را به باغ میفرستد.
"در
آنجا پرسه بزنید، اینجا هیچکاری برای انجام دادن ندارید!" اِروینا پیتر را با
خود به بیرون میکشد
و آنجا پیروزمندانه زمزمه میکند:
"او احمق است!"
پیتر نگران پاسخ میدهد: "آه! او متوجه شده است!"
"مزخرف
نگو! بعلاوه اگر تو میترسی
میتونیم سیگاربرگها را برگردانیم!
اما اینطور به نظرم میرسد
که تو جرأت نمیکنی
سیگارِبرگ بکشی!"
این مؤثر واقع میشود. پیتر نمیتوانست یک چنین حرفِ تحقیرآمیزی را بپذیرد. بنابراین
کشیدنِ سیگارِبرگ ادامه مییابد
ــ بوتهها رازدار بودند.
یک هفته بعد پدرِ اِروینا هنگامِ صرفِ نهار ناگهان به
همسرش میگوید:
"بِتی
من همیشه فکر میکنم
که لوئیز از سیگاربرگها
میکشد! سیگاربرگهایِ کوبائیِ ما خیلی زود تمام میشوند! ... در هرحال میتونی مراقب او باشی!"
پیتر رنگش میپرد و چنگال از دستش میافتد.
او دیرتر وقتی دوباره با اِروینا تنها بود شکایت میکند: "دیدی، آنها ما را به
چنگ میآورند!"
اِروینا چهره را درهم میکشد، شانه را بالا میاندازد و میگوید: "خب باشه، ما دیگه از مغازه چیزی برنمیداریم!" و بعد از مکثِ کوتاهی
ادامه میدهد:
"ما میتونیم یک جعبه کامل داشته
باشیم!"
پیتر چشمهایش گشاد و گوشهایش باز میشوند و میپرسد:
"چطور؟
چرا؟ از کجا؟"
اِروینا او را بدنبالِ خود میکشد و از پلهها به اتاقِ نشیمن میبرد.
"جعبهها را آن بالا رویِ کُمد میبینی؟ اگه ما یک جعبه برداریم مدتی
طولانی کسی متوجه نمیشه!
ما آن را میان بوتهها
مخفی میکنیم، ... میدونی، و ما سپس دارای یک گنج هستیم!"
ایده سرقتِ یک جعبۀ کاملْ بزرگ و جسورانه بود. این
فکر بر پیتر چیره میشود.
سریع یک میز به کنارِ کمد هُل داده میشود، یک صندلی بر روی میز گذاشته میشود و اِروینا بر روی آن میرود، پیتر باید پایه صندلی را محکم
نگاه میداشت. او این کار را وفادارانه
انجام میدهد، اما در این وقت احساس میکند که صدایِ قدم بر روی پله میشنود. او وحشتزده پایه صندلی را
رها میکند، صندلی کج میشود و پاهای اِروینا درست لحظهای که دستش به جلوترین جعبه رسیده
بود در هوا معلق میمانند.
و حالا او فقط میتوانست
خود را به لبه کمد آویزان نگاه دارد در غیراینصورت به پائین سقوط میکرد.
اِروینا فریاد میزند: "اما پیتر! تو چقدر ابلهی! خب صندلی را
نگهدار ... من دارم میافتم!"
"هیس! بخاطر
خدا! کسی میآید!"
"مزخرف
نگو! چهکسی باید بیاید؟ پدر روی کاناپه در اتاقِ خواب چُرت میزند و نامادری با جنگلبان در مغازه
است! من بهت میگم
صندلی را نگهدار ...!"
پیتر یک بار دیگر با ترس به سمتِ در نگاه میکند. نه، او اشتباه نکرده بود.
حالا اِروینا هم صدایِ نزدیک شدنِ قدمها را میشنود. اما او به این خاطر مانند پیترِ دست و پا چلفتی
خود را نمیبازد.
اِروینا آهسته اما قدرتمندانه میگوید: "من را کمی به بالا
فشار بده! اینجا .... پاهایم را بگیر و کمی به بالا فشار بده تا من بالا برم! دیگه
نمیشه پائین آمد! و آن بالا در پشت
سیگارها هیچکس دنبال من نمیگردد!
... خب! ... خوبه حالا میز را سر جایش هُل بده!"
"و
من؟"
پیتر درمانده در وسطِ اتاق ایستاده بود.
"برو
زیر مبل و رو زمین دراز بکش! اما خودتو حرکت نده! میفهمی! ... و مواظب باش پاهات دیده نشَند! پاها را ببر
به سمت شِکمِت!"
درست در لحظهای که او فرمان اِروینا را انجام میدهد در گشوده میشود. یک زن داخل میگردد. او میتوانست فقط لبه دامن و کفشِ زنانه را ببیند. کفشها کوچک نبودند و پاشنه کفشِ چپ
کمی کج شده بود. یک جفت چکمه غولپیکر
کفشِ زنانه را دنبال میکرد.
پیتر صحبتی را که صاحبان این کفشها
انجام میدادند خوب میشنید اما آن را کاملاً نمیفهمید. اینطور شنیده میشد که انگار آن دو نفر از مردِ سالخوردهای شکایت میکردند که به نحوی مانعِ چیزی بین آن دو میباشد. در ضمن صدایِ مردانه بدون
هیچ تردیدی به جنگلبان تعلق داشت ... اما صدایِ زنانه؟ صدایِ زنانه آهسته بود و
کمی نفس نفس میزد.
در هرحال صدا باید به یکی از زنانِ خویشاوندِ جنگلبان تعلق داشته باشد، زیرا صاحبِ
چکمۀ غولپیکر و صاحبِ کفشِ زنانه همدیگر را
تو خطاب میکردند.
پیتر به این موضوع فکر نمیکند، برای این کار او بیش از حد با خودش مشغول بود.
زیرا وضعِ او دقیقه به دقیقه غیرقابلتحملتر میگشت. گرد و خاکِ زیرِ مبل بینیاش را غلغلک میداد، او میترسید هرلحظه مجبور به عطسه کردن شود. همچنین به خواب
رفتنِ پا او را تهدید میکرد،
او حرکتِ مورچهای
شکل را تا انگشتِ پا احساس میکرد.
او با احتیاط سعی میکرد
پایش را کمی حرکت دهد. خدایا! اگر صدائی تولید کند آن دو بدرستی آن را میشنوند.
صاحبِ کفش زنانه میگوید: "آنجا چیزی تکان میخورد!"
صاحبِ چکمۀ غولپیکر زن را تسلی میدهد: "اما چهکسی میتواند آنجا باشد!"
صاحبِ کفش زنانه مضطرب اطمینان میدهد: "من صدای چیزی را
شنیدم!"
صاحبِ چکمۀ غولپیکر بلند و قاطعانه میگوید: "اگر کسی اینجا است باید خود را نشان دهد!
من گردنِ کسی را که اینجا است میشکنم!"
پیتر به سختی نفس میکشید و مشتِ جنگلبان را در کنار گردنش احساس میکرد. قلبش طوری با صدایِ بلند میزد که میترسید جنگلبانِ عصبانی بتواند آن را بشنود ....
خوشبختانه صاحبِ کفشِ زنانه توضیح میدهد که نمیخواهد اینجا به هیچوجه طولانیتر بماند و سریع به سمت
در میرود. صاحبِ چکمههای غولپیکر از پی او براه میافتد. حالا صدای قدمها از راهرو به گوش میرسیدند.
پیتر انتظار میکشد تا اینکه همهچیز دوباره کاملاً ساکت میشود. سپس خود را با زحمت از زیرِ
مبل بیرون میکشد.
او به سختی میتوانست
راست بایستد، تمام استخوانهای
بدنش درد میکردند
و پاشنه پایش بطرز ناخوشایندی غلغلک میداد.
او شاکیانه صدا میزند: "اِروینا!" و به بالا به سمتِ رفیقش
نگاه میکند. اِروینا پشتِ جعبههای سیگارِبرگ چمباته زده بود و با
چشمانِ گشاد شده رو به پائین به او نگاه میکرد. نه، به او نگاه نمیکرد، نگاهش به در دوخته شده بود. در این حال چهرهاش بسیار کمرنگ و چنان حالتِ عجیبِ
غریبهای به خود گرفته بود که پیتر به
وحشت میافتد و یک بار دیگر نام او را صدا
میزند.
حالا تازه به نظر میرسید که او به خود آمده است.
پیتر با نگرانی میپرسد: "چی شده ... چی شده؟"
اِروینا سرش را تکان میدهد و میگوید:
"هیچچیز!
هیچچیز! میز و صندلی را به این سمت هُل بده!"
او بعد از انجامِ این کار قصد داشت در پائین آمدن به
اِروینا کمک کند اما اِروینا دستور میدهد که سر جایش بایستد و ابتدا دامنِ نیمهبلندش را
با دقت مرتب میکند
و سپس پائین میآید.
اما نه دیگر آنطور سریع و چالاک که قبلاً بالا رفته بود. او پس از پائین آمدن خود
را به لبه میز تکیه میدهد
و مدتی در حال نفس تازه کردن آنجا میایستد. سیگاربرگها را هم با خود پائین نیاورده بود. وقتی پیتر این را
به او گوشزد میکند
و میخواهد برای برداشتنِ جعبه
سیگارِبرگ بالا برود اِروینا او را با عجله پائین میکشد و میگوید:
"میدونی که ما میخواستیم از پدر بیچارهام دزدی کنیم؟!" و ناگهان
شروع میکند به گریستن.
پیتر تلاش میکرد او را آرام سازد اما اِروینا به او اشاره میکند که باید برود. پیتر مانند
همیشه اطاعت میکند
و به سمت در میخزد
اما اِروینا یک بار دیگر او را متوقف میسازد و موقرانه میگوید: "تو باید قسم بخوری که به هیچ انسانی
نگوئی در اینجا چه شنیدی!"
پیتر انگشتانش را برای قسم خوردن بلند میکند. اِروینا با گرفتن شانههای او نگاه نافذی به پیتر میکند و ناگهان گردنش را در آغوش میگیرد و لبان او را طوفانی میبوسد و بعد وی را از اتاق به بیرون
هُل میدهد.
هنگامیکه پیتر روز بعد برای دیدنش میآید، بیهوده اِروینا را در باغ و
محلهای معمولِ بازی در خانه جستجو میکند. عاقبت او را در اتاقِ پشتیِ
مغازه مییابد. او آنجا در کنارِ پدرش که با
جدیت مشغول محاسبه بود نشسته و کاموا میبافت. وقتی پیتر داخل میشود اِروینا سرش را آهسته بالا میآورد و به او نگاه میکند. یک غریبه از این چشمها به او نگاه میکرد. پیتر ناگهان بطرز رقتانگیزی خود را جوان احساس میکند و خجالتزده از اتاق خارج میشود. رفیقِ بازی و رفیقِ دزدیِ او
ناگهان از دیروز به یک دوشیزه تبدیل گشته و او هنوز همان آدمِ دست و پا چلفتیِ
دیروز باقیمانده بود. آدم و حوا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر