فلاسفه.


<فلاسفه> از هرمن هاری اشمیتس را در مرداد سال ۱۳۹۸ ترجمه کرده بودم.

مردی با یک چشم بلعیده شده
اشتیاق در من فریاد زده بود: "بازگشت به طبیعت، طبیععت، طبیعععت!"
من میخواستم رها از تمام غل و زنجیرهایِ یک قراردادِ وحشتناک و رها از تمام لباسهای ناشایستِ نسل امروز فقط با بستن یک پیشبند به دور خود و در حال تاب دادنِ شاخۀ گرهدار درخت بلوط با دست راست از میان جنگلها به دشت هجوم ببرم، اعضای به خواب رفته را توسط پرش و هنرِ کوهنوردی مانند فولاد سازم، در بالاترین قلهها بدنبال سنجابِ چالاک بدوم، آهویِ فِرز را تعقیب کنم و او را به چنگ آورم، بدنبال راسوی سرکش بدوم و او را با دست لمس کنم. ریشهها، توتها و میوه آلش و نوشیدن از چشمه باید در طول روز غذای من باشند. هیچ قیچیای دیگر اجازه نخواهد داشت موی سر و صورتم را لمس کند؛ مو باید فر خورده بر روی گردن و شانهها بیفتد و ریشِ موجدار باید بعنوان نشانه و زیباترین تزئین یک مردِ آزاد سینه را بپوشاند. دور باد تمام متعلقاتِ یک زمانِ زنانه، صابون معطر، کِرم، پودر، عطر، مسواک، شانه و بُرس سر!
دیگر نمیخواستم هیچ روزنامه و هیچ کتابی را ببینم. هیچ نامهای دریافت کنم یا بنویسم. من نمیخواستم دیگر هیچ‌چیز از جهانِ بیرون بشنوم.
طبیععت، طبیعععت، طبیععععت! من توسط تو میخواستم دوباره برای انسان بودن متولد شوم!
من بلافاصله بعد از رسیدن به روستای بولنباخ فقط با یک پیشبندِ از پوست خرگوش به دورِ خود پبچیده صبح زود به جنگل رفتم. من یک ساقۀ جوان بلوط جوان را برای ساختن یک چوبدستی قطع کرده و رجزخوان به جنگل جوانِ متراکم هجوم بردم. من در آنجا با پنج کشاورز که چوب جنگلی به روستا حمل میکردند مواجه میشوم، آنها فوری بعد از دیدنم با خشمِ تمام به سمتم هجوم میآورند و من را محکم نگاه میدارند. آنها در برابر توضیحاتم در باره حق تاریخی و مزایایِ بهداشتی برهنه رفتنْ من را یک خوک لعنتی و چیزهای بدتری مینامند و در پایان با چوبدستیای که از بلوط جوان ساخته بودم بطرز بدی کتک میزنند.
سپس من با خجالت سعی میکنم با یک ردایِ پشمی که تا زانو میرسید به اطراف بروم. مردم میگذاشتند سگها به من حمله کنند، بچهها به سمتم مدفوع پرتاب میکردند، و صاحبخانه به من توضیح میدهد که اهالی بولنباخ این لباس بالماسکه را تحمل نمیکنند، و او مایل نیست خود را برای چند مارکی که من میپرداختم تمام روستا را دشمن خود سازد، و من باید جای دیگری را برای اقامت پیدا کنم، چونکه دیگر نمیتوانم مستأجر او باشم.
من نمیخواستم شتابزده تسلیم شوم. بلکه ترجیح میدادم رفتار غیردوستانه و سوءتفاهمها را تحمل کنم. در واقع رفتار آنها فقط یک نیاز ویژۀ این کودکانِ نابِ طبیعت را نمایش میداد: بیزاری سادهلوحانه از هر چیز جدید و مترقی، چسبیدن به سُنتِ پدران در برابر بازگشت به جهنم تمدن.
صاحبخانه را قسم میدهم که به من اجازه ساکن شدن بدهد، و عاقبت موفق میشوم با پرداختن سه برابر قیمت فعلیِ پانسیون دلش را به رحم آورم.
من هرآنچه را که ممکن بود انجام دادم تا با کشاورزان دوستی برقرار کنم و خود را با آنها انطباق دهم. شبها در میخانه در میان آنها مینشستم، لیوان بیشماری آبجو مینوشیدم، تحت عذاب وحشتناکی شجاعانه تنباکوی مرسوم آنجا را میکشیدم، هر شب با غلبه بر بیزاریام قهرمانانه غذای محلی میخوردم: گوشت چرخکردۀ خام خوکِ فلفل زده و قطعات ریز پیاز، همیشه سعی میکردم در همه‌چیز با این روستائیان غیرمتمدن همنظر باشم و به هر کلمۀ شوخ طوری مانند اسب شیهه بکشم که انگار آن کلمه به من هم برخورد میکند.
هرچند هر بازیِ ورق برایم بطرز وحشتناکی منزجرکننده بود و این سرگرمی را بقول شوپنهاوئر برای ورشکستگی تمام افکار در نظر میگیرم، اما خود را برای بازی اسکات و شصت و شش روستائی اهل بولنباخ مشتاق میسازم و هر شب تا دیروقت مینشستم و ورقهای بازی چرب را با نیرو بر روی میز میکوبیدم. من به خود زحمت میدادم راههائی بیابم که برنده نشوم و این افرادِ بدویِ را که راحت تحریک میگشتند غیرضروری خشمگین نسازم. با این وجود  وقتی من حالا یک شب حتی پنج بار برنده گشتم، احساسات سرریز میشوند، ناگهان انگیزۀ تهورآمیز ژرمنی از خواب بیدار میشود و با یک لیوان آبجو، قبل از آنکه من بتوانم آن را ببینم بر سرم کوبیده میشود. بعد به زیر شکمم لگد میزنند و عاقبت من را از میانِ در به بیرون پرتاب میکنند.
احترام به این درکِ صادقانه و بدوی برای حق و باطل و یک طبع افسار گسیخته!
من با سر باندپیچی شده چهارده روز در اتاقم نشستم. آه، تحقق آرمانهای روسو چندان آسان نبود. من تصمیم میگیرم مانند بقیه در بولنباخ فقط پابرهنه راه بروم. اما پس از زخم شدن پایم توسط یک میخ زنگزده متوجه میشوم که این هم راه درستی نبوده و کفش مدرنِ مورد نفرتم اما امتیازات خود را دارد. البته زخم چرک کرد و من را دوباره برای مدتی فلج ساخت و به من فرصت داد که در باره نتایج بدست آمدۀ درمانم بر علیه انزجار شدید فرهنگی فکر کنم.
وقتی توسط کینهتوزیِ سرنوشت مجبور گشتم روزها بدون کوچکترین هیجان و سرگرمی در اتاق سادهام چمباته بزنم اغلب یک ملالت بیحد بر من غالب میگشت. اما حالا دیگر برگشتی وجود نداشت، من باید بخاطر از دست ندادن کامل اعتماد به نفسم استقامت میکردم. من باید ثابت میکردم که یک هویتِ دارای شخصیت هستم، شخصیتی با ایستادگیِ درونیِ کافی که میتواند از تمام چیزهای بیرونی چشمپوشی کند و با مشغول بودن با خود کاملاً راضیست. من بعنوان سرمشقِ مطلوب یک مرتاض هندی را در برابر چشم داشتم که بر جهان واقعی غلبه کرده و توانسته بود توسط تمرکز تمام نیروها بر خودش یک جهان باشکوهتر از جهانی که ما میبینیم در خود خلق کند.
فقط یک خیره شدنِ مداوم به ناف میتواند این حالتِ ترک دنیا را در مرتاض تولید کند. من هم این تلاش را کردم و ساعتها در اتاق چمباته زده و نافم را تماشا کردم، تنها با این نتیجه که دنیا به دور سرم به چرخش افتاد و پاهایم به خواب رفتند، طوریکه من پس از آن نه میتوانستم راه بروم و نه بایستم. اما از یک حل گشتن در نیروانا اثری نبود.
من به خود گفتم که آدم باید تمرین کند، و شروع کردم در روز حداقل یک ساعت مالیخولیائی و ثابت به نگاه کردن نافم. نیروانا غایب میماند، فقط یک روز در حال مدیتیشن فکر کردم که یک سر و صدای عجیب در شکمم که در غیراینصورت بسیار ساکت بود احساس میکنم. یک مکیدن عجیب، یک انفجار که من مانندش را هرگز احساس نکرده بودم. سپس ناگهان این احساس را داشتم که انگار یک کلافِ ضخیم از داخل شکم تا گردن بالا میآید، و بعد یک غلغلک عجیب و جالب در بینی و در جاهای دیگر. چهرهام کمرنگ میشود. گرسنگیِ شدید و بیاشتهائی جایشان را به تناوب تغییر میدادند.
آیا این باید گذرگاه به اولین مرحلۀ نیروانا باشد، تجدید سازمان ارگانهای بدن به توانائیهایِ بالاتر غیبی؟
یک ناآرامی عجیب بر من مستولی میشود، من شروع میکنم به زیر نظر گرفتن دقیقتر خود. نشانه خود را حتی وقتی در حالتِ مدیتیشن نبودم تکرار میکرد. روز به روز این نشانه قویتر میگشت.
من به نتیجۀ مدیتیشن افتخار میکردم. ظاهرم مرتب جالبتر میگشت، اهریمنیتر. پوستم مانند رنگِ پوستِ دباغی‌شدۀ جانوران گشته و دورادور چشمان فرو رفتهام آبی رنگ شده بود.
من یک روز تصادفاً با پزشکِ محلی که در حین گذر از روستاها در مهمانخانه استراحت میکرد وارد گفتگو میشوم. من صحبت را به مرتاضهای هندی و قدرتهای غیبی اسرارآمیزشان میکشانم و سپس از تلاشهای خودم در این راه میگویم. من به او دقیقاً آنچه را که تا حال در این زمینه بدست آورده بودم تعریف میکنم. مرد با دقت به من نگاه میکرد و از من خواست علائم مشاهده شده را دوباره دقیقاً تکرار کنم. نتیجۀ تکرار من خنده شیهه مانند دکتر بود که نمیخواست پایان بگیرد.
اما آنجا واقعاً چیزی برای خندیدن وجود نداشت. من خشمگین میشوم و به او فریاد میزنم: "شما میتوانستید قبلاً به من بگوئید که از چنین چیزهائی بیشتر از روستائیانتان در اینجا نمیفهمید!" من با این حرف بلند میشوم و قصد رفتن داشتم.
دکتر در حالیکه در اثر خنده اشگ از چشمانش جاری بود میگوید: "صبر کنید، بخاطر خدا صبر کنید. علائمی که شما در خود میبینید دلیل غیبی ندارند، بلکه فقط یک علت واقعی ناخوشایند دارند، آنها در حقیقت بخاطر یک کرمِ نواری میآیند. آیا متوجه خروج قطعات شبیه به ماکارونی یا تخم کدو نشدهاید؟"
من باید خجالتزده اعتراف میکردم: "من در واقع متوجه این پدیده در اشکال مختلف شدهام."
دکتر میپرسد: "آیا اغلب گوشت خام خوردهاید؟"
من مضطرب پاسخ میدهم: "در حقیقت هر شب، از زمانیکه اینجا هستم."
تمام اعتماد به نفس زیبایم میشکند. حالا علاوه بر تمام ناامیدیهایم فقط یک کرمِ نواری کم داشتم، بنابراین این تاجِ گریز من به طبیعت بود.
"خوب، یک چنین مهمان ناخواندهای چندان خوشایند نیست. من میخواهم برایتان نسخهای بنویسم، آن را در سه وعده مصرف میکنید. سپس بزودی درمان خواهید شد. دارو را صبح ناشتا بنوشید و در اتاق بمانید. دقیقاً مواظب باشید که آیا سر کرم هم خارج میشود یا نه."
دارو شب رسیده بود. اولین سهم را صبح روز بعد مصرف کردم و سهم دوم را ظهر. حالا در اتاقم چمباته زده بودم، احاطه شده توسط ظروف فراوان، پُر از وحشت در انتظار فاجعه.
من تحت تأثیر یک گرمای وحشتناکِ ماه آگوست بتدریج لباسهایم را کاملاً درآورده و لخت بر روی مبل باشکوه مشمعی گوشه عزلتم نشسته بودم.
هوای شرجیِ سو سو زنِ ماه آگوست مخلوط با راحیه شستشو که از آشپزخانه برمیخاست به اتاق میخزید و خود را سخت بر روی فکرم مینشاند. احساس واقعیت بیشتر و بیشتر از بین میرفت. به نظر میرسید که زندگی در اطراف من تحت تأثیر تابش نور خورشید کاملاً قطع شده است. تمام خانه مانند مُرده بود، فقط گهگاهی سر و صدای خستۀ بشقابها از آشپزخانه به بالا میآمد. خوکها که در غیراینصورت سعی میکردند توسط خُرخُر کردن نُت ویژهای را به سمفونی روستائی تبدیل سازند سکوت کرده و در حالتی شبیه به حالت مرگ بر روی کود حیوانی دراز کشیده بودند. سگِ شرور که در غیراینصورت عادت داشت با دقت به دور خانه بدود و در فقدان یک شبحِ خصمانه برای مرغهای بیآزار با صدای بلند واق واق کند جائی دراز کشیده و حرکت نمیکرد. مرغهای زحمتکشِ تخمگذار با بیمیلی و بدون غُدغُد کردن تخم میگذاشتند. وزوز یکنواخت پشهها و مگسهائی که داخل و خارج میگشتند و خزیدنهای خستۀ این حشرات روی دیوارها و مبلها سکوت وحشتناک را افزایش میداد. یک هیچ بیمرزِ فلج کننده مرا احاطه کرده و مانند حلقهای از دستان گرم، مرطوب و چسبنده خود را به دور سرم قرار داده بود.
برای اینکه این فشار وحشتناکی که روزِ گداخته ماه آگوست متولد میساخت نتواند بر من پیروز گردد و مرا دیوانه سازد بنابراین باید خود را تحت هر شرایطی مشغول میساختم! مغز باید مشغول کار کردن باقی‌میماند!
یکی از نمایشات مرتاضان هندی که جائی دیده بودم به یادم میافتد. در بین آنها مردی بود که چشمش را از کاسه چشم بیرون میآورد و چند سانتیمتر از سر دور میساخت. دوستِ پزشکم که آن زمان با من بود و این پدیده عجیب و در واقع وحشتناک را سادهترین کار میدانست توضیح داد که  برای این کار فقط به یک نیروی اراده خاص نیاز است و غلبه بر احساسِ نامطبوع هنگام لمس مردمک چشم. در هنگام عملهای چشم، برای مثال برای از بین بردن یک دُمل بر روی قسمت پشتِ مردمک چشم همیشه چشم بیمار را بدون هیچگونه آسیبی به این نحو بیرون میآورند.
این ایده خود را در مغزِ به هم چسبیدهام محکم مینشاند که من هم یک بار این کار را امتحان کنم. من مانند یک طلسم‌گشته دست راستم را بلند میکنم، آن را به سمت چشم راست میبرم و شروع میکنم با انگشتِ اشاره از گوشه بینی به فشردنِ کنار چشم. این کار قابل انجام نبود، من از ترس اینکه بتوانم با ناخنِ انگشتم به چشم صدمه بزنم جرأت نمیکردم محکم فشار دهم. من یک پارچه نرم به دور انگشتِ اشاره میپیچم و آن را دوباره گوشه چشم قرار میدهم، انگشت شست را که همچنین با پارچه پیچیده شده بود از سمت دیگر کاسه چشم با شدت فشار میدهم، و ناگهان من چشم را در میان انگشتها داشتم. با تپش قلب چشم را با احتیاط کمی از سر دور میکنم و تشخیص میدهم که عصبِ چشم و عضلاتِ مختلف مانند لاستیک کش میآیند و کل دستکاری کردن گرچه در آغاز کمی ناخوشایند بود ــ بخصوص یک احساس سرما خود را محسوس میساخت ــ، اما در مجموع هیچ دردی نداشت.
پارچه پیچیده شده به دور انگشت مزاحمت ایجاد میکرد و برای چشم هم کمی زبر بود. من انگشتِ اشاره و شست دست چپ را با تُف کاملاً مرطوب میسازم و چشم را در این دست نگهمیدارم. حالا دیگر هیچ ناراحتیای احساس نمیکردم.
من شجاعتر میشوم و چشم را به کنار سر میبرم و به داخل گوشم نگاه میکنم، پشت سرم را از نزدیکترین فاصله میبینم، سپس چشم را بالای سرم نگهمیدارم و از منظر یک پرنده به خودم نگاه میکنم. این افسانهای بود. من جسورتر میشوم و عاقبت چشم را با بازوی گشوده از بدن دور نگهمیدارم. قابلیت انبساطِ عصب و عضلات نامحدود به نظر میرسید.
پس از آنکه من خود را از همه طرف به اندازه کافی تماشا کردم، این ایده درخشان از مغزم میگذرد که حفرۀ دهان را کمی بازرسی کنم. من چشم را در دهانِ کاملاً باز کرده داخل میکنم و باید اول از همه با دلخوریِ بزرگی متوجه شوم که با چه روشِ شرمآوری دندانپزشکم من را فریب داده بود. من برای پُر کردن دندان با طلا پول پرداخته بودم و او با سیمان آنها را پُر ساخته بود. نگاه کن، پس زبانِ کوچک این بود. خدای من، چه دوستداشتنی! من چشم را کمی به زیر زبانِ کوچک فرو میبرم تا ببینم این حنجره که آدم به آن بسیار اهمیت میداد کجاست. خوب، این یک کار بسیار ساده بود.
تمام این چیزها چنان مورد علاقهام واقع شده بودند که کاملاً فراموش میکنم چشم را به اندازه کافی محکم در میان انگشتان نگهدارم. ناگهان چشم از دستم سُر میخورد و در گلو ناپدید میگردد.
من پُر از هیجان و در حالیکه تمام بدنم میلرزید انتظار میکشیدم که پایان این کار به کجا خواهد رسید. من به خود میگویم اگر وضع بحرانی شود میتوانم هنوز چشمِ متصل به عضلات را که از کاسه چشم مانند یک دسته از سیمهایِ زهیِ محکم کشیده و در دهانم ناپدید شده را بیرون بکشم. موقتاً نمایش در درونم مرا چنان به خود مشغول ساخته بود که دلم نمیآمد به این لذت بردن یک پایان زودرس بنشانم.
در اینجا یک نیمه تاریکِ آشنایِ سرخ رنگ غالب بود. آدم خود را در سُرخنای مییافت و حرکت سبُک آن چشم را بتدریج به پائین هُل میداد.
آنجا آن چیز تپنده در سمت چپ باید قلب باشد، و آن چیز بزرگ تلقتلق و فوت کنندهای که تقریباً تمام قفسه سینه را پُر میساخت احتمالاً ریه است. در داخلِ اینجا مانند سالن یک کارخانه مدرن سر و صدای بلند و کار کردن برقرار بود.
چشم مدام به پائین سُر میخورد، من به اندازهای متحیر بودم که نگران اینکه چطور باید این جریان به پایان برسد نبودم، تا اینکه من ناگهان وحشتزده از جا میجهم، زیرا من از یک لحظه به لحظۀ بعد دیگر با چشم هیچ‌چیز نمیدیدم. همزمان یک مکیدنِ زشت و یک تیزیِ نیش زننده احساس میکنم. آه، چشم داخل معده شده بود! از وحشت حرارت جوشانی به من میتازد. حالا احتمالاً باید قیمت کنجکاویم را با یک چشم هضم شده بپردازم. من سعی میکردم چشم را با کشیدن عضلات از معده بیرون بکشم. بیهوده! عضلات مانند لاستیک کش میآمدند، تلاشهای بعدی من موفقیتی نداشتند. چشم در معده میماند.
ناگهان یک ضربه احساس میکنم و تاریکی جای خود را به یک نیمه‌تاریک میدهد. چشم خود را در روده مییافت. معده آن را بدون هضم کردن به روده فرستاده بود. یک نور کم ناگوار در روده غالب بود. اینجا ترسناک بود، اصلاً مانند قفسه‌سینه زیبا نبود. اینجا یک بوی کپکِ نامطبوع داشت و دیوارها لغزنده و مرطوب بودند. آنجا سکوتِ عمیق گور مانندی برقرار بود که فقط گهگاه توسطِ یک صدای شُرشُر از راه دور قطع میگشت. به نظر میرسید که به دهلیز تاریک چیزهایِ وحشتناکی وارد میشود. مو بر تن چشم سیخ شده بود. وحشت بر من مستولی میشود، و من از این بازی جنونآمیز پشیمان میگردم.
چشم در حرکاتِ موجداری که احساسی شبیه به دریازدگی ایجاد میکرد از میان پیچهایِ بیشمار روده به سُر خوردن ادامه میداد.
ایست! آن چه بود که در سرِ یک پیچ زُل میزد؟ چشم با ترس خود را به دیوار روده میفشرَد و تلاش میورزد ترمز کند.
یک سر ترسناکِ نوک تیزِ زردِ کمرنگ خود را در تاریکی به سوی چشم میکشاند، و صدای تنبلانه و لزجی آهسته میپرسد: "آیا کسی آنجاست؟"
من از ترس میلرزیدم و در عمق وجودم انتظار یک فاجعه وحشتناک را میکشیدم.
چشم در اولین لحظه از وحشت لال شده بود، اما بزودی بر خود مسلط میشود، به سمت پدیده عجیب میرود، و پس از یک تعظیمِ بیعیب و نقص خود را معرفی میکند: "چشم!" بعد صدایِ چسبناکی منعکس میشود: "فریدل دارماِشتدتر! کرمِ نواری! برای من آشنائی با شما افتخار بزرگیست، یک افتخار بزرگ، افتخار بسیار بزرگ. من خود را زیر پاهایتان قرار میدهم. چه خدمتی میتوانم برایتان انجام دهم؟ شما باید فقط کمی شکیبائی با من داشته باشید، من امروز حالم خوب نیست، دلیلش باید آب و هوا باشد، هیچ‌چیز به دهانم خوشمزه نمیآید."
چشم پاسخ میدهد: "خدای من، در این جو جای تعجب هم نیست. در اینجا آدمِ سالم بیمار میشود. من واقعاً درک نمیکنم که مردِ باسلیقهای مانند شما چطور میتواند اینجا را تحمل کند."
کرمِ نواری میپرسد: "و شما، آیا میخواهید برای همیشه اینجا مستقر شوید؟"
چشم اعتراض میکند: "خدا نکند! من فقط در حال سیر و سیاحت کردنم، من برای تفریح کردن اینجا هستم." سپس چشم شروع میکند به تعریف کردن از جهانِ خارج. از حرص و عجله انسانها برای طلا و افتخارات. از آوازۀ بلند یونیفرمها و از فراکهایِ از نخ طلا بافته شده. از آیندهای که به رویِ آن کسانی باز است که سرنوشتِ خیرخواه اجازه داده آنها بدون ستون فقرات بدنیا آیند و دارای بهترین مهارتها گردند. مانند مانوور دادن، تملق کردن، خزیدن، خوردن مخاط، دُم تکان دادن.
من در مورد این فکر زشتِ چشمم وحشتزده بودم.
ناگهان چشم به کرمِ نواری که با دقت به او گوش میداد میگوید: "میدانید، من شما را واقعاً درک نمیکنم. به ندرت کسی مانند شما برای جهانِ خارج مناسب است. شما اینجا چه دارید، شما میخزید و میخزید و هیچ چیز بدست نمیآورید. شما دُمتان را تکان میدهید و مخاط میخورید و هیچ دستمزدی برای آن دریافت نمیکنید. عزیز من، شما به جهان تعلق دارید."
کرمِ نواری گله میکند: "گفتنش راحتتر از انجام دادن آن است" و سرش را با غم و اندوه به دیوارۀ روده تکیه میدهد: "من خود را برای مبارزه بخاطر تنازع بقاء و برای مبارزه علنی کاملاً رشد کرده احساس نمیکنم. من شجاع نیستم. این در طبیعت من نیست."
چشم خود را به کرمِ نواری رسانده و دستش را بر روی شانه او قرار داده بود: "دوست عزیز، مبارزه علنی. مبارزۀ نفر با نفر، استفاده از شخصیت، کُشتی گرفتن برای حق مسلم خود ــ بله، شما امروزه کاملاً پیشرفت خواهید کرد. درهای پشتی، دسیسهها، تهمتزدنها، انعطافپذیری، قتل روانی از روی بدخواهی، اینها برخی از فاکتورهای مناسبند. قیام کنید! من برایتان قسم میخورم که شما برای آزمودن بخت خود در جهان مناسبید!
کرمِ نواری با اعتماد به نفس پاسخ میدهد: "من خودم این احساس را دارم که برای رتبۀ بالاتری زاده شدهام. این تلاش برای بالا رفتن در خون افرادِ خانواده ما قرار دارد. پدر و مادرم در یک خوک زندگی میکردند، در حالیکه من اینجا در این انسان چشمم به نورِ روده گشوده شد. اما شما باید اعتراف کنید که من حداقل در اینجا یک زندگی امن دارم و رها  کردن آن ..." او ناگهان حرف خود را قطع میکند، "این چه است، این مایع ناخوشایندی که از صبح اذیتم میکند و همچنین مقصر بدی حالم شده است؟ آقای چشم، آیا شما چیزی متوجه نمیشوید؟"
"من نمیتوانم خوب قضاوت کنم، زیرا شرایط آب و هوا و رژیم غذائی در اینجا برایم آشنا نیستند. اما احتمالاً این همان مایعی باید باشد که صاحب این شکم گذاشته برایش بیاورند و از صبح زود امروز مینوشد. هنگامیکه من کاسه چشم را ترک کردم هنوز یک جرعۀ قوی در شیشه بود، که این مرد آنطور که من او را میشناسم آن را در شیشه باقی نخواهد گذاشت. شما این را یک زندگی امن مینامید، وقتی سلامتی و سعادت زندگیتان مستقیماً وابسطه به آن است که این انسان چه میخورد و چه مینوشد. من واقعاً تردید شما را درک نمیکنم. خدای من، برای من شخصاً میتواند بیتفاوت باشد که سرنوشت شما چه میشود. اگر من بجای شما بودم میدانستم چه باید کرد."
فریدل دارماِشتدتر، کرمِ نواری، پژوهشگرانه به چشم نگاه میکند: "آیا آنچه شما همین حالا به من گفتید حقیقت دارند؟ آیا شما با من شوخی نمیکنید؟"
چشم به سردی پاسخ میدهد: "فکر کنم که این امر برای شوخی کردن بیش از حد جدیست."
"و شما برای درست بودن آنچه برایم گفتید ضمانت میکنید؟" یک نگاهِ کاملاً تحقیرآمیز و ویرانگرِ چشم میگذارد که کرمِ نواری بخاطر این پرسش پشیمان گردد.
صدای فلزیِ چشم در میان روده طنین میاندازد: "به شرفم قسم میخورم."
کرمِ نواری با یک تعظیم بیعیب و نقص برای چشم دور میشود و در پیچِ بعدی ناپدید میگردد.
چشم از خنده در حال ترکیدن بود. او سر را هدایت کرده بود. کنجکاو، همانطور که چشمها هستند، پایگاهی را که در ضمنِ گفتگو با کرمِ نواری در کنار تقاطع به سمت کورروده پیدا کرده بود ترک میکند و میگذارد توسط حرکاتِ عضلاتِ روده به جلو فرستاده شود تا ببیند که کرم نواری کجا مانده است.
ناگهان یک جریانِ هوایِ تازه خود را محسوس میسازد و چشم با یک حرکت ناگهانی خود را در نور تیز روز مییابد. او در زیر خود یک کاسه میبیند که در آن کرمِ نواری خود را درمانده پیچ و تاب میداد. یک نگاهِ خشمگین هنوز به چشم برخورد میکند، سپس کرمِ نواری سر خود را  خم میسازد و میمیرد.
بنابراین، من با این روشِ سرگرم کننده از شرّ کرمِ نواری خلاص میشوم. حالا اما وقتش رسیده بود که بازیِ با چشم را به پایان برسانم و او را در محل قدیمی خودش قرار دهم. حرف زدن راحتتر از انجام دادنش بود. من هرچه رشتههای عضلانی را میکشیدم موفق نمیگشتم، چشم از جایش تکان نمیخورد. من تلاش میکردم از هر طریق ممکنی او را خارج سازم، چشم محکم چسبیده و غیرقابل جابجائی بود. یک ناامیدی جنونآمیز بر من مسلط میشود. من با دهان باز، برای اینکه به عصب و عضلات صدمه نرسد با نالۀ بلند در اتاق میدویدم. این نگاه کردنِ ناآشنا به دو سمت مرا گیج میساخت. من درست نمیدانستم که آیا باید رو به جلو یا به عقب بروم. یک ترس وحشتناک از خود بر من مسلط میشود. من باید به میان مردم میرفتم. بدون آنکه به این وضع عحیب فکر کنمْ کورکورانه مانند تحت تعقیب سگ هاری بودن به پائین پیش صاحبخانه میدوم و ساکت بخشی از بدن را که چشم در آن گیر کرده بود و معمولاً آن را به خانمها عرضه نمیکنند به سمتش دراز میکنم و ناامیدانه به چشمم اشاره میکنم که ملتمسانه از این جای غیرمعمول به جهان نگاه میکرد.
صاحبخانه با فریاد بلند میگریزد و به روستا هجوم میبرد. و بعد از مدت کوتاهی کشاورزانِ بولنباخ از هر سو با چوب خرمنکوبی، داس و چماق با عجله میآیند تا از توهینی که به صاحبخانه کرده بودم بلافاصله انتقام بگیرند.
من دوباره با عجله به طبقه بالا به اتاقم هجوم میبرم، در را محکم قفل کرده و مبلها را پشت در قرار میدهم. در حال لرزیدن پشت پرده کنار پنجره میایستم و به تجمع دشمنانم نگاه میکنم. تهدیدهای وحشتناکی فریاد زده میشدند. نفرتِ کلِ یک دهکده برانگیخته شده بود.
ناگهان یک آجر شیشه پنجرهام را خُرد میکند و کاملاً از نزدیک سرم در اتاق به پرواز میآید. من به دورترین گوشه اتاق میخزم. آنها من را خواهند کشت، منِ بیدفاع را به قتل خواهند رساند. اما ایست! من دو تپانچهام را در چمدان داشتم. من در حال لرزیدن چمدان را جستجو میکنم. ضربات رعد مانندی به در اتاق کوبیده میشود. به این راحتی نباید این حیوانات وحشی بتوانند من را به قتل برسانند. من دستاوردهای فنآوریِ مدرن در شکل تپانچۀ ده تیرم را در برابر اسلحۀ بدوی آنها به کار میبرم.
درب میشکند و با سر و صدا به داخل اتاق میافتد، و جمعیت از روی مبلهای واژگون گشته با عجله داخل میشود. من که در هر دست یک تپانچه داشتم دو نفر اول را نشانه میگیرم. فرد اول یک انسان به بزرگی یک درخت بود، همان کسی که در میخانه هنگام ورق بازی با شیشه آبجو به سرم کوبیده بود و حالا با یک چهره خشمگین و یک داس به سمتم هجوم میآورد، و فرد دوم یک مرد چهارشانه، با گردنی مانند گردنِ گاو کلفت که زمانیکه من را کشاورزان در جنگل با چوب زدند حضور داشت و حالا تلاش میکرد مغزم را با خرمنکوب متلاشی کند، اما با اصابت گلوله در وسط قلب به زمین میافتند. شلیک بعد از شلیک از تپانچههای خوب من. سُربِ مرگآور یکی یکی به انسانها اصابت میکرد. اما مرتب مردان تازهای جای آنها را میگرفتند، دشمنان غیرقابل توقف از پلهها بالا میآمدند. فقط دو گلوله برایم باقیمانده بود، در هر تپانچه یک گلوله. بعد از آن من از دست رفته بودم. من شجاعانه استقامت کرده بودم.
من ناگهان با چشم خارج گشته از محل اصلی متوجه میشوم که یک جوانِ پاکج سعی میکرد با یک چاقوی بلند خائنانه به پشتم فرو کند. همزمان از جلو یک انسان که از چشمانش خون جاری بود، با یک چنگگ هجوم میآورد. من با دست چپ به پشت نشانه گرفته و تپانچۀ دیگر را به سمت جلو نشانه میگیرم و به سمت این دو شرور شلیک میکنم ــ و آنها فریادزنان در خون خود میغلتند.
مهاجمین بخاطر شلیک همزمان من به دو سمتِ مخالف وحشتزده انگار که شبح دیدهاند عقب میکشند و پا به فرار میگذارند.
من نجات یافته بودم.
من از روی اجساد میگذرم و پوشیده شده با فقط یک ردایِ کلاهدار با لرزش فراوان این محل خونین را ترک میکنم.
اولین کارم در شهر کوچکی که پس از سرگردانی به آن رسیدم پیدا کردن یک پزشک بود تا چشم را دوباره سر جای اصلی قرار دهد. با این حال تمام تلاشهای او بیهوده بود. من به نزد معروفترین پروفسورها میروم، اما هنر آنها هم نتوانست به من کمک کند. چشم در محل نامناسب باقیمیماند. تنها راه باقیمانده بریدن عضلات بود، اما قادر به این کار نبودم. آدم دوست ندارد یک چشم از دست بدهد.
خوشبختانه یک روز رئیس فعلیام آقای بارنوم را میشناسم که من را فوری با یک حقوق ماهانه ده هزار دلاری تا آخر عمر برای شرکتش متعهد میسازد.
من ابتدا با توجه به نوع حساس غیرعادی بودنم در یک بخش جداگانه فقط به یک تماشاچیِ مرد نشان داده میشدم. اما وقتی این ایده از ذهن آقای بارنوم میگذرد که بگذارد برایم این شلوار مخملی قرمز را بدوزند که پشتِ آن یک سوراخ بریده شده است، به اندازه کافی بزرگ که جهان را برای چشم، اما فقط برای چشم قابل دیدن سازدْ من یک جاذبۀ عمومی بانزاکت میشوم، مناسب برای دیدار خانوادهها و شاگردان مدارس. متأسفانه من مدتی است متوجه شدهام چشمی که از سوراخ  پشت شلوار نگاه میکند یک کم نزدیکبین میشود، و به این دلیل من هنگام خواندن از یک عینک تک چشمی استفاده میکنم.
این داستانِ زندگی من بود. نمایش به پایان رسیده است. خواهش میکنم برای تماشاچیان جدید صندلیها را خالی کنید و شرکت ما را لطفاً به حلقۀ آشنایان و دوستان خود توصیه نمائید.
 
سرقت
آنا، خدمتکار آقای کناتربول، صبح با هیجان گزارش میدهد: "از خانه آقای بندِر شب گذشته سرقت شده است و تمام نقرهآلات را دزدیدهاند."
آقای کناتربول تمسخرآمیز میگوید: "تمام نقره را ... مسخره است. اوه، تمام نقره را! دوباره خودستائیِ احمقانه توسط این مردم! آنها سه عدد قاشق و یک دست کارد و چنگال آبِ نقره را نقرهآلات مینامند. این کار به آنها خوب میآید."
آنا اینطور به صحبت ادامه داده بود: "دزدها از روی دیوار باغ بالا آمده و با فشار به پنجرۀ آشپزخانه وارد خانه شدهاند. خدمتکار بندِر گفت که دزدها باید مطمئناً با شرایط خانه آشنا بوده باشند و میدانستند که از کجا باید چه‌چیز را دزدید. این عجیب است که چرا دزدها به خانۀ شماها دستبرد نزدهاند. خدا را شکر آنها جواهرات خانم بندِر را پیدا نکردند."
آقای کناتربول دچار چنان تشنج خندهای میشود که میتوانست در اثر آن خفه شود و میگوید: "جواهرات خانم بندِر!" او دیگر نمیتوانست دوباره آرام گیرد، مرتب در حال خنده میگفت: "جواهرات خانم بندِر: سنجاق سینۀ عاج!"
سپس آقای کناتربول با صدای بلند به آنا پرخاش میکند که او باید با این شایعات بیاساس به جهنم برود. او شایعات را تحمل نمیکند. او یک بار برای همیشه میخواهد که دیگر از این همسایه متکبر هیچ حرفی زده نشود.
با این همه در منزل آقای کناتربول از هیچ‌چیز دیگری صحبت نمیگشت بجز سرقت از خانه آقای بندِر.
گرچه آقای کناتربول از این ضرر آقای بندِر از صمیم قلب راضی بود، اما این او را بسیار عصبانی میساخت که این آدم نمیتوانست هیچ فرصتی را برای لاف زدن از دست بدهد و حتی از یک چنین رویدادی استفاده میکرد تا در عالم همسایگی به او یک ضربه دوستانه بزند.
بله این درست بود: اینکه دزدها خانۀ بندِر را ترجیح داده بودند یک نور احمقانه به آقای کناتربول میانداخت.
در گذشته آقای بندِر و آقای کناتربول دوستان صمیمی بودند. سپس اما یک روز همانطور که همیشه در پیش چنین دوستیهای خانوادگی معمول است نزاع بزرگی درمیگیرد. یک چیز بیاهمیت دلیل آن بود. آقای کناتربول به وانِ حمام حلبی‎‎ایِ آقای بندِر که همیشه آن را قرض میگرفت خسارت رسانده بود و ادعا میکرد که این خسارت قبلاً اتفاق افتاده، و وان اصلاً همیشه اینطور بوده است. این اختلاف نظر طوری شدید شده بود که کاملاً به نزاع منجر میگردد و امروز به تلخترین نفرت تبدیل شده بود. آنها فرصتی را برای توهین کردن به یکدیکر از دست نمیداند.      
آقای بندِر به پلیس علاوه بر تمام نقره آلات چیزهای به سرقت رفتۀ دیگری را هم گزارش داده بود: پالتوی خز همسر محترمش، یک فرش بسیار ارزشمند، یک فرش بخارائی اصل. آقای کناتربول از خشم میپخت: "یک بخارائی اصل! این آدم منزجرکننده! آیا او با این حرف مایل نیست که به من فخر بفروشد؟" سپس آدم میشنود که آقای بندِر خانه خود را برای پانزده هزار مارک در مقابل سرقت بیمه کرده است.
وقتی آقای کناتربول این خبر را میشنود دوباره خشم بر او مستولی میشود. او به آنا دستور میدهد هر روز یکی از بطریهای خالی شامپاین را که ساکنین قبلی خانه در زیرزمین رها کرده بودند عمداً بر روی سطل آشغال بگذارد. او میخواست به این خودنما یک بار نشان دهد! "برای پانزده هزار مارک بیمه کرده!" و بعد یک قهقهۀ ترسناک سر میدهد.
کارمند شرکت بیمه همچنین در نزد آقای کناتربول بود و تلاش کرده بود او را هم به بیمه کردن خانهاش در مقابل سرقت ترغیب کند. آقای کناتربول نمیخواست هیچ‌چیز از آن بداند. او سینهاش را طوری جلو میدهد که کراواتش افقی میایستد، و با شکوه تمام توضیح میدهد: او خودش به اندازه کافی مرد است که بتواند از اموالش محافظت کند.
دزدیها در محله بطرز وحشتناکی افزایش مییافتند. یک عصبیت عمومی بر ساکنین محله مسلط شده بود. تقریباً هیچ شبی نمیگذشت که در آن نزدیکی سرقت نشود. در کار سارقین سیستم وجود داشت: رَوشمَند خانه به خانه غارت میگشت. به استثناء خانه کناتربول و چند خانه دیگر تقریباً از تمام خانهها سرقت شده بود.
تمام تلاشهای پلیس برای به دام انداختن مجرمین در حین سرقت بدون نتیجه مانده بود. و این مانند یک کوه آلپ بر روی خانههائی که تا حال توسط سارقین در امان مانده بود سنگینی میکرد.
خانم کناتربول شوهرش را قسم داده بود که کاری انجام دهد. اگر خانه حداقل بیمه باشد یک اطمینان خاطر است.
آقای کناتربول شروع به سرزنش میکند: "سپس باید ما خود را بیست هزار مارک بیمه کنیم، تا به این بندِر نشان دهیم، اما این برایم خیلی گران تمام میشود، بنابراین دیگر حرف بیمه را به من نزن. من نمیخواهم هیچ‌چیز از آن بدانم. وقتی از کسی واقعاً سرقت میشود بنابراین آدم نمیتواند ثابت کند چه به سرقت رفته است. اگر آدم بتواند تصادفاً ثابت کند و شرکت بیمه مجبور به پرداخت شود، در این وقت آدم متوجه میشود که فراموش کرده آخرین پول بیمه را ارسال کند و بنابراین کل بیمه بیاعتبار میگردد. در بیمۀ آتشسوزی هم همینطور است. وقی خانه آتش میگیرد، پس از آنکه آدم در طی سالیان بقدری حق بیمه پرداخته است که با این پول میتوانست دو خانه را باشکوه مبلمان کند، شرکت بیمه اعلام میکند که اکثرِ اموالِ بیمه شده توسط آبِ آتشنشانی از بین رفتهاند و نه در اثر آتشسوزی؛ و سپس آدم دوباره ضرر میکند.
آقای کناتربول تقریباً دچار خشم شده بود، و چون در آن لحظه کسی آنجا نبود، آتش خشم دامن همسرش را میگیرد. آقای کناتربول میگوید که زنش نباید اصلاً خود را مخلوط چیزهائی کند که به او مربوط نیست. او خودش میداند که چه باید کرد. او بیخود سرجوخه نیروی‌زمینی نبوده است. او میداند که از اموالش چطور محافظت کند. در این حال او زانوهایش را به جلو فشار داده بود و شجاعانه چشمانش را میچرخاند.
سپس او تمام اسلحۀ موجود در خانه را جمع میکند و میآورد: دو شمشیر دو لبه، یک شمشیر مسابقات، یک تفنگ تک‌تیر، یک تفنگ چخماقی، یک تبر، یک کَمندِ مکزیکی، سه هفتتیر، (یکی بدون چخماق)، یک سرنیزه، یک خنجر مالایی، یک شمشیر، یک نیزه و یک تیر و کمان. سرباز قدیمی در او بیدار شده بود. تمام افراد خانه باید در یک صف میایستادند. او کلاه ارتشیاش را بر سر گذارده، مدالهایش را بر سینه زده و نقشه دفاع از خود در برابر سارقین را در کلمات مختصر و مفیدی بیان میکند.
پس از آن اسلحهها بین افراد خانواده تقسیم میشود. مادر نیزه و هفتتیر بدون چخماق را بدست آورده بود (او از سلاح گرم بسیار وحشت داشت). پسرانِ بزرگ، فریدریش و ویلهلم، به تفنگها و شمشیر دو لبه مسلح میشوند. به خواهش تونی، جوانترین پسر، تیر و کمان به او داده میشود. عمۀ کاملاً ناشنوا که یک خویشاوندِ فقیر بود و با آنا در اتاق انبار میخوابید باید به سرنیزه و یک جعبه قلوه سنگ برای پرتاب از راه دور رضایت میداد. آنا شمشیر مسابقات و خنجر مالایی را بدست میآورد ــ که آن را هیچکس نمیخواست، چون آدم نمیتوانست جائی از آن را در دست بگیرد بدون آنکه به دستش صدمه نزند ــ اما آنا این را نمیدانست. پدر برای خود تبر، کمندِ مکزیکی، شمشیر و دو هفتتیر را نگهمیدارد.
ظهرها و شبها بعد از غذا آموزش استفاده از اسلحه در باغ انجام میگشت. هیجان پدر به خانواده هم سرایت کرده بود. روحیۀ حمله و عشقِ بدوی به اسلحه در آنها بیدار گشته بود. حتی مادر مهربان و عمۀ ناشنوایِ خیرخواه هم هیجانزده بودند.
کارهای خانه به وضوح نادیده گرفته میگشت. مادر تمام روز هیجانزده با نیزه در میان خانه راه میرفت و به هیچکار دیگری نمیرسید. آنا دست به هیچکاری نمیزد و از صبح تا شب با شمشیرش تمرین میکرد. اغلب مادر از سر میز غذا میجهید، نیزهاش را از گوشه اتاق برمیداشت و دور سرش میچرخاند. در این حال یک بار چراغ آویزان از سقف به باغ پرتاب میشود؛ حالا اما همه‌چیز بیاهمیت بود. یا پدر به باغ هجوم میبرد، کمند را به سمت رختشوی بیخبر که در حال پهن کردن رخت بر روی طناب بود میچرخاند و او را با یک پرتاب دقیق اسیر میساخت و به زمین میانداخت. اینکه زن رختشو این حرکت را بد درک میکرد و با ملافۀ مرطوب به سر پدر میکوبید باعث توقف تلاش پدر نمیگشت. بچهها دیگر قابل رام کردن نبودند. آینۀ شکسته، شیشه پنجرۀ شکسته، گلدانهای شکسته شده شهادت از تمرین اسلحۀ آنها میدادند. حتی یک روز مجسمه نیمتنۀ ملکه لوئیزه خُرد شده در جلوی سکوی چوبی قرار داشت.
دو خانه دورتر از خانۀ کناتربول اخیراً سرقت شده بود. حالا آدم میتوانست هرشب با آمدن سارقین حساب کند.
پدر سینه و زانوهایش را جلو میدهد، اصلاً همه‌چیز را که میشد جلو داد بطرز وحشتناکی به جلو میدهد و با افتخار به اطراف نگاه میکند و میگوید: "ما مسلح هستیم. آیا آنها امشب میآیند؟ من مشتاقانه منتظر آمدن اراذل هستم. من به آنها نشان خواهم داد که یک سرباز قدیمی چه میتواند بکند. من به اندازه کافی مرد هستم که از اموالم حفاظت کنم. درست میگویم؟"
افراد خانواده زمزمه میکنند: "قهرمان واقعی!"
ما با تپش قلب به رختخواب میرفتیم. ناآرام میخوابیدیم، با کوچکترین صدائی در خانه از خواب میجهیدیم، اسلحه را در دست میگرفتیم و در سیاهی شب گوش میسپردیم.
سپس یک شب آقای کناتربول در حال لرزیدن همسرش را بیدار میسازد و از او خواهش میکند که او هم یک بار گوش بسپارد، انگار کسی بر روی پلهها است.
مادر بلند میشود و هر دو از پشت در بستۀ اتاق گوش میسپارند. درست است. تاپ، تاپ، تاپ. این صدای گامهائی بودند که از پلهها پائین میرفتند. سارقین در خانه بودند.
پسرها را بیدار میسازند. مادر بخاطر عمۀ ناشنوا که بالا در اتاق انبار با آنا کاملاً جدا افتاده بودند نگران بود.
پدر که هیجانزده سعی میکرد اسلحههایش را نگهدارد و موفق نمیگشت غرولند میکند: "حالا هیچ احساساتی نشوید."
او با ترس مینالد: "ویلهلم و فریدریش، یک بار هم شماها گوش بسپارید شاید ما اشتباه کرده باشیم." او دیگر چندان شجاع دیده نمیگشت.
صدای <تاپ، تاپ، تاپ> قدمها بر روی پله شنیده میگشت. بدون شک، آنجا کسی بود.
پدر که بخاطر اسحههایش به زحمت میتوانست راه برود زمزمه میکند: "هیس، هیس، کاملاً آهسته، هیچ سر و صدائی نکنید." او کمند مکزیکی را بر دوش انداخته، شمشیر را زیر یکی از دستهایش نگاه داشته و تبر را زیر دست دیگر چسبانده بود و علاوه بر آنها در هر دست یک هفتتیر داشت. او پیژامه پشمی بر پا داشت. پیژامه بیش از اندازه گشاد بود و مدام این گرایش را داشت به سمت پائین بلغزد. این پیژامه اجازه جست و خیز شجاعانه را نمیداد. مادر با یک دست نیزهاش را نگهداشته بود و با دست دیگر شمع را حمل میکرد. از جیب لباس خوابش تهِ هفتتیرِ بدونِ چخماق دیده میگشت.
پدر دستور میدهد در را باز کنند.
مادر باید از جلو میرفت تا راه را روشن کند، سپس پسران بزرگ و در آخر پدر با تونی بدنبالشان.
حالا به وضوح صدای کشیده شدن قدمها در راهر شنیده میگشت.
پدر زمزمه میکند: "آهسته، آهسته، هیس، هیس، ما باید آنها را غافلگیر کنیم." سپس ناگهان میگوید: "ایست!" چند قدمِ بیدقت باعث شده بودند که پیژاما پائین بلغزد و بر روی پایش بیفتد، فریدریش و ویلهلم تبر و شمشیر و هفتتیرهای او  را نگهمیدارند تا او بتواند پیژامهاش را دوباره بالا بکشد.
حالا در پائین یک در باز میشود. دزدها در آشپزخانه بودند.
آنها به اولین پله رسیده بودند که پاهای پدر در کمندِ مکزیکی گیر میکنند، پدر سکندری میخورد و تبر و شمشیر از زیر بغلش میافتند و با سر و صدا از پلهها به پائین سُر میخورند. مادر یک فریاد تیز میکشد، زیرا که تبر بر روی پایش افتاده بود. پدر بر مادر خشم میگیرد که چرا راه را درست روشن نساخته و حالا همه‌چیز از دست رفته است.
سارقین بطرز عجیبی هیچ اهمیتی به سر و صدای ایجاد شده هیچ اهمیتی نمیدادند: کشوها در آشپزخانه بیرون کشیده میشدند، در کمدها باز میگشتند، ظروف چینی جرنگ جرنگ صدا میدادند.
خانوادۀ مسلح لرزان و با وحشت تمام به پائین گوش سپرده بودند.
بدبیاری پدر را تعقیب میکرد. به محض رها ساختن پاهایش از کمند و با پائین آمدن از چند پله دوباره پیژامای مکار کاملاً به پائین لیز خورده و باعث سکندری خوردنش شده بود. او در حال افتادن همسر و بچهها را با خود به پائین میاندازد. فقط تونی موفق میشود نردههای پله را محکم بگیرد و نیفتد. یک کلافِ وحشی از انسان و اسلحه با سر و صدای زیاد از پلهها به راهرو میغلتد. شمع خاموش میشود. از یکی از هفتتیرها خود بخود تیری شلیک میشود.
آنها در وحشت مرگ، درست حالا در این وضعیتِ درماندۀ غافلگیر گشتن خود را مرتب در تاریکی بیشتر میفشردند. این عحیب بود که سارقین اما کوچکترین مزاحمتی از سر و صدای ایجاد شده احساس نمیکردند و به آرامی در آشپزخانه به کار خود ادامه میدادند. آنها حتماً باید مردانی کاملاً بیپروا باشند.
پدر خود را چنان گرفتار پیژامه و کمند ساخته بود که دستها و پاهایش را نمیتوانست حرکت دهد و درمانده در حال لعنت کردن مادر که باعث خاموش شدن شمع شده بود در گوشه راهرو افتاده بود. انگشتان دست مادر برای یافتن شمع در تاریکی تصادفی به چشم پدر فرو میروند. پدر فریاد خشمگین و ناخوانائی میکشد. فریدریش و ویلهلم بر روی زمین می‌غلتیدند و بخاطر اسلحه گلاویز شده بودند.
حالا ناگهان در آشپزخانه باز میشود و یک نور ضعیف به راهروی تاریک میتابد و نور ماتی اسلحهها را روشن میسازد. در این لحظه در آستانهُ درِ آشپزخانه یک اندام سفید با یک شمع در دست ظاهر میشود.
تیر رها شده از کمانِ تونی در میان هوا پرواز میکند و با یک فریاد وحشتناک اندامِ شمع به دست به زمین سقوط میکند.
دوباره راهرو تاریک میشود و از میان تاریکی صدای وحشتناک ناله و نفس نفس‌زدن دو برادرِ به هم گلاویز شده و نفسهای بریدۀ اندامِ بر زمین افتاده برمیخیزد.
عاقبت مادر موفق میشود شمع را روشن کند. پدر هم میتواند دوباره بر روی پاهایش بایستد. آنها خود را به اندامِ سقوط کرده نزدیک میسازند و باید با بزرگترین وحشت متوجه میگشتند که سارقِ فرضی عمۀ کاملاً ناشنوا میباشد. تیر رها گشته از کمان در کلیه چپِ او فرو رفته بود.
وقتی نور به چهره عمه میافتد مینشیند، با زحمت فراوان ناله ماتی میکند: "من فقط میخواستم جائی ... در جائی ... جائی ... در." سپس در یک بیهوشی عمیق فرومیرود.
پدر تمام خشم خود را بر سر تونی خالی میکند. پسر بیچاره هرگز در تمام زندگیاش مانند آن شب چنین کتک نخورده بود.
خدا را شکر عمه بُنیه خوبی داشت و آسیبدیدگیاش دوباره بهبود مییابد.
پدر در روز بعد خانه را در مقابل سرقت بیمه میکند، مشترکِ شرکتِ نگهبانی میشود، دو سگ نگهبانِ آموزش دیده برای گرفتن دزد میخرد، قسمت بزرگی از اندوختهاش را برای خریدن چهارتیغ، تفنگهای خودکار، سیم‌خاردار، قفل امنیتی در خانه و پنجره و زنگ خطر هزینه میکند. اما از آنجا که او نمیتوانست به افراد بیانضباط خانواده در موارد جدی اطمینان داشته باشد بنابراین از این هزینه کردن بسیار راضی بود.
 
فلاسفه
بازیگران:
هموروئید آکرمن، یک متفکر و سرپرست یک کارخانۀ دینامیت
کاسپر فروبه، یک انسان سادهلو و از هر دو بازو فلج
بلوشر، فیلد مارشال
یک شهردار
یک جسدِ بیش از حد بر زمین مانده
گولیات مِمهوخ، یک انسان تندخو
فریدل بوسجه، یک سرجوخه
مِبل، یک پاسبان
بازی در کنار یک تابوت در نیمۀ ماه اوت در گرمای 40 درجه حرارت.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
پرده بالا میرود
کاسپر، هموروئید، بلوشر، شهردار.
کاسپر رو به پائین به تابوت نگاه میکند، با بیان انزجار در چهره و با صدای بلند در حال تنفس هوا، سه نفر دیگر با بیتفاوتی آنجا نشستهاند. هموروئید با دست راست بر روی پیشانی در ژست تفکر. بلوشر با آرنجِ قرار داده بر روی میز و گونههای تکیه داده به دستِ مشت شده. شهردار راست نشسته بر روی صندلی، کف دستها بر روی پا، با عینکی یک چشمی.
پس از بالا رفتن پرده در دقیقۀ اول صحبت نمیشود.
 
کاسپر: یک جسد میتواند مدتی طولانی در گرما قرار گیرد اما به این خاطر به هیچوجه بویِ مطبوعتری نخواهد داد. (هیچکس واکنشی نشان نمیدهد) این قابل تحمل نیست. باید برای جسد کاری کرد. او هشت روز است اینجا در تابوت قرار دارد. (هیچکس واکنشی نشان نمیدهد) (او بلندتر صحبت میکند) عقلتان را به کار اندازید. (هنوز هم کسی واکنشی نشان نمیدهد) (او فریاد میکشد) اما اینطور نمیتواند ادامه یابد. باید برای جسد کاری کرد!
هموروئید: (برای خود لبخند میزند، همدردانه) باید کاری کرد ... باید کاری ... مرد جوان، باید؟ ...
کاسپر: بله، بله آقای آکرمن، جریان را پیگیری کنید. شما خودتان که میبینید ...
هموروئید: ... باید کاری کرد. شما واقعاً سادهلوح هستید ... سادهلوح، خیر، نه فقط سادهلوح بلکه شما یک خوشبینی طلائی دارید که من مانندش را هرگز تجربه نکردهام ... باید ... باید (با تعجبِ تمام سرش را تکان میدهد) ... باید ...
کاسپر: آقای آکرمن، شما انسان عاقلی هستید، چرا شما این را درک نمیکنید؛ هشت روز میگذرد که این جسد در تابوت قرار دارد، ما در سایه 40 درجه گرما داریم، میفهمید این یعنی چه؟
بلوشر: (بدون آنکه کوچکترین تغییری در حالت نشستن خود بدهد زمزمه میکند) یعنی جسد همچنان به بو دادن ادامه خواهد داد.
کاسپر: این اما وحشتناک است. بله، آقایان عزیز، کاری برای جسد انجام دهید. باید اتفاقی بیفتد!!
هموروئید: باید اتفاقی بیفتد ... چه وقت یاد میگیرید که خود را دقیقتر بیان کنید! مرد جوان، ... باید؟ من شاید بگذارم که توانستن معتبر باشد. با این جسد میتواند هر چیزی اتفاق بیفتد. میتواند ... میفهمید؟
کاسپر: اما آدم میتواند جسد را به خاک بسپارد! با به خاک سپردن تمام جریان انجام شده است!
هموروئید: به خاک سپردن، بله ... بله، این اغلب اتفاق میافتد.
کاسپر: همیشه، این همیشه اتفاق میافتد. اجساد باید در واقع یا به خاک سپرده یا سوزانده شوند. یا این راه یا آن راه.
هموروئید: در اصل واقعاً مهم نیست که آدم اجساد را به خاک بسپارد یا بسوزاند. البته از دیدگاه مذهبی به سوزاندن جسد انتقاد میشود. 
کاسپر: خدای من، آقای آکرمن، کاری انجام دهید تا جسد از اینجا برده شود! تلفن کنید و یک نعشکش درخواست کنید!
هموروئید: تلفنها مدام اشغالند!
کاسپر: حداقل امتحان کنید!
هموروئید: یا اینکه از آن سمتِ سیم یک نفر خارجی صحبت میکند.
کاسپر: خدای من، کاش فلج نبودم!
هموروئید: یا اینکه آدم را اشتباه وصل میکنند.
کاسپر: به نام عیسی، اما امتحان کنید!
هموروئید: یا اینکه جائی رعد و برق است و مرکز مخابرات اصلاً جواب نمیدهد.
کاسپر: واقعاً وقتش رسیده است! کرم و سوسک بر روی جسد در حال خزیدنند! ذرات باکتریِ طاعون هوا را اشباع میکند!
هموروئید: مرد جوان، شما برای ما چیزهائی تعریف میکنید که اصلاً تازه نیستند. شما خون داغی دارید، شیطان جوان!
بلوشر: (درست مانند قبل) سرکش!
کاسپر: این وحشتناک است! وحشتناک! آقای آکرمن من از شما التماس میکنم، اگر نمیخواهید خودتان تلفن کنید بنابراین دستور دهید کس دیگری نعشکش خبر کند ...  ما که نمیتوانیم ...
هموروئید: ما نمیتوانیم؟ ... شما چه خبر دارید که ما چکاری نمیتوانیم؟
کاسپر: اگر آدم حداقل در تابوت را میبست ... این بوی زوال، این ازدحامِ وحشتناکِ کرمها و خزشِ تنبلانۀ سوسکهای لاشهخوار وحشتناک است!
هموروئید: تماماً تغییرات فیزیکی خالص بدون عمل انعکاسی بر روی کائنات. همه‌چیزهائی را که ممکن است ما انجام دهیم بیتفاوت است. مرد جوان! عاقبت این را بیاموزید، رازِ عمیق زندگی این است: این برای من بیتفاوت است!
کاسپر: اگر فلج نبودم به شما احتیاج نداشتم! من نیازی نداشتم که اینجا بنالم و التماس کنم، و شفقت از شما طلب کنم.
هموروئید: تراژدیِ تمام فعالیتها! بریدن آپاندیس بزرگترین جرم بر علیه افکارِ تقدیریست. وقتی چیزی که باید اتفاق بیفتد اما اتفاق نیفتد، یا چیزی نباید اتفاق میافتاد اما واقعاً اتفاق افتاده است، بنابراین در حقیقت در هر دو مورد، کاملاً انتزاعی فکر گشته، اصلاً هیچ اتفاقی نیفتاده است؛ این یعنی تفکر کیهانی، ابدیت!
کاسپر: عقلتان را به کار اندازید! آیا گرمای هوا عقلتان را مغشوش ساخته است؟ این بوی وحشتناک! (بلوشر را مخاطب قرار میدهد) عالیجناب! به من کمک کنید! اینطور شق آنجا ننشینید! شما که مرد عمل هستید!
بلوشر: برای من همه‌چیز بیتفاوت است ... بیتفاوت ... بیتفاوت ... 
کاسپر: از جا بلند شوید! شما بعنوان سرباز قدیمی! وحشتناک است، من باید مدام جسد را نگاه کنم! شما در جنگهای بزرگی پیروز بودید. اجازه ندهید تحت تأثیر اصول آقای آکرمن واقع و مسموم شوید! (چون بلوشر هم دیگر واکنش نشان نمیدهد بنابراین شهردار را مخاطب قرار میدهد) شما، آقای شهردار، بعنوان یک مرد نظم و قانون، بعنوان مقام مسئول! برای این جریان اقدام کنید! این در واقع وظیفه شماست! این حوزۀ اختیارات قانونی به شما تعلق دارد! شما حکم صادر میکنید که کسی در ایستگاههای قطار اجازه تُف کردن بر روی زمین را ندارد و غیره، و اینجا یک کثافتکاری که مستقیماً خطر مرگ دارد را تحمل میکنید! کثافتکاری! بله من یک کلمه دیگر برای آن پیدا نمیکنم! (شهردار، با عینک یک چشمی بیوقفه به خلاء خیره نگاه میکند و تکان نمیخورد) من با شما رسمی صحبت میکنم! من حقم را میخواهم! جسد باید از اینجا برده شود! (شهردار به هیچوجه تکان نمیخورد)
کاسپر: (گوش میسپرد. ناگهان چیزی به یاد میآورد. درخششِ خاصی از امید بر چهرهاش مینشیند. او با اشتیاق هموروئید را مخاطب قرار میدهد) آقای آکرمن، شما باید در هر حال فوری بیرون بروید. و حتی اگر نجنبید دیر میشود! قبلاً دو بار سوت خطر زده شد! شما باید آب در مخازن بریزید! از آنجائیکه حالا باید در هر حال بیرون بروید بنابراین میتوانید همزمان برای اینکه جسد از اینجا برده شود دستور دهید که نعشکش خبر کنند. (هموروئید تکان نمیخورد) شما باید بروید، در غیراینصورت دیر میشود!
هموروئید: برای ما امروز طوفان نوح چه معنا دارد؟ معنای نابودی هرکولانیوم و پمپئی در اثر آتشفشان امروز برایمان چیست؟ حمام خون در کنار رود آلِر! ... اطلاعات و نه هیچ‌چیز دیگر، رویدادهائی که قادر نیستند کوچکترین احساسی را در ما برانگیزند.
کاسپر: حالا از طوفان نوح صحبت نکنید! عقلتان را به کار اندازید، بروید به کارخانه! ... آقای شهردار، خوب دستور بدهید! یک کلمۀ قدرتمند بگوئید! تمام مسئولیت بر عهده شماست! (دوباره آکرمن را مخاطب قرار میدهد) هر ثانیه ارزشمند است! در غیراینصورت یک فاجعۀ وحشتناک اتفاق خواهد افتاد! 
هموروئید: تا چند لحظه دیگر صدها مرد در اثر انفجار به هوا پرواز خواهند کرد!
بلوشر: برای من همه‌چیز بیتفاوت است ... بیتفاوت ... بیتفاوت ...
کاسپر: (در حال فریاد کشیدن) هیولا! شیطان! آه، این انسانهای بختبرگشته در کارخانه!
هموروئید: و بیوهها و یتیمان! آیا برای مثال سرنوشت آن انسان از عصر برنز که در اعماق دریاچۀ زوریخ با جمجمه شکسته پیدا گشت ما را هیجانزده میسازد؟
(در پشت صحنه نمایش یک انفجار بزرگ. صدای ویران گشتن ساختمانها، صدای فریاد انسانها، صدای ناله، فریاد کمک خواستن. کاسپر وحشتزده گوشهایش را میگیرد و بر روی میز خم میشود. اما این صداها هیج تأثیری بر بقیه نمیگذارد)
هموروئید: چه‌کسی اجازه میدهد امروزه تراژدیِ سقوط سدوم و گمورا بر او تأثیر بگذارد. حکایات!
کاسپر: (بدنش را از روی میز بلند میکند) جسد باید از اینجا برده شود! جسد باید از اینجا برده شود! من دیوانه میشوم! مردم آنجا در حال نالیدنند!
هموروئید: تراژدی فعالیت!
فریدل پوسته: (هیجانزده داخل میشود، کاملاً از نفس افتاده) عالیجناب، ولینگتون از شما خواهش میکند فوری به جبهه جنگ بیائید. او باید بخاطر برتری دشمن عقبنشینی کند. فوری، فوری!
بلوشر: برای من همه‌چیز بیتفاوت است ... بیتفاوت ... بیتفاوت ...
(فریدل دوباره با عجله خارج میشود. بلوشر در همان حالت اولیه نشسته است)
کاسپر: عالیجناب، من شما را به نام میهن قسم میدهم، بروید! همه‌چیز به شما بستگی دارد. آیا باید ناپلئون دوباره انگشتِ شست را بر روی جهان فشار دهد؟ بروید، من به شما التماس میکنم! (ناگهان مانند دیوانهها فریاد میکشد) جسد باید از اینجا برده شود! باید برای جسد چیزی اتفاق بیفتد!
هموروئید: چه‌کسی امروزه هنوز در باره قتل کودکان بیتلحم و زلزله سانفرانسیسکو تحریک میشود؟ آنها دیگر اشگ به چشمان ما نمیآورند!
کاسپر: خدایا، چرا من نمیتوانم خود را حرکت دهم! مدام باید به جسد نگاه کنم! جسد باید برده شود! آقای آکرمن، عالیجناب! لطفاً رحم کنید!
بلوشر: برای من همه‌چیز بیتفاوت است ... بیتفاوت ... بیتفاوت ...
هموروئید: سقوط امپراتوری گوتها، قتل عام هزاران انسان، یک خلق کامل، اطلاعات! سیفلیسِ عصبی و فلج مغزی، یک گام فراتر به شرایط ایدهآلِ انفعالِ مطلق در برابر بیتفاوتی نیروانا.
کاسپر: (بلند و تیز فریاد میکشد) باید چیزی اتفاق بیفتد! خدای من! جسد باید از اینجا برده شود!
فریدل پوسته: (دوباره به داخل هجوم میآورد) جنگ شکست خورد! ولینگتون و تمام ارتش در حال فرارند! (دوباره میرود)
بلوشر: برای من همه‌چیز بیتفاوت است ... بیتفاوت ... بیتفاوت ...
هموروئید: کاش مردم وقایع را فقط از میان عینک ابدیت میدیدند!
پاسبان موبیل: (در مقابل شهردار احترام نظامی میکند و گزارش میدهد) عالیجناب، آقای ملچرز، مشاور دولت، اجازه دادند از شما خواهش کنم که حالا بیرون بیائید. کالیکو، ولیعهدِ دو ماهه بزودی همراه دایهاش از اینجا عبور خواهند کرد.
شهردار: (طوریکه انگار رطیل نیشش زده است از جا میجهد و همراه پاسبان با عجله خارج میشود. سپس آدم در بیرون صدای بلندِ هورا را میشنود)
(بلوشر در همان حالتِ اولیه در کنار میز باقی‌میماند. هموروئید کمی سرش را تکان میدهد)
کاسپر: (تیز فریاد میکشد) جسد باید از اینجا برده شود! باید اتفاقی بیفتد!
گولیاتِ تندخو: (با خشم داخل میشود، به کاسپر که در حال فریاد کشیدن است با نفرت نگاه میکند و خیلی راحت او را با شلیک یک گلوله میکشد) آدم نمیتواند با خیال راحت در بعد از ظهر یک چرت کوتاه بزند. (میرود)
هموروئید: تراژدی فعالیت.
(یک لحظه سکوت کامل بر روی صحنه برقرار میشود. ناگهان جسدِ داخل تابوت برمیخیزد)
جسد: من حتی برای خودم هم بیش از حد بو میدهم. این بو دیگر قابل تحمل نیست. من میگذارم دفنم کنند.
(میرود، در حالیکه پرده در حال پائین آمدن است. هموروئید و بلوشر در بیتفاوتیشان باقی‌میمانند)
 
سه افسانه بدون نتیجه اخلاقی
روباه و انگورها
روباه میگوید: "خوب، من باید تصورش را میکردم که انگورها هنوز رسیده نیستند" و صندلیای را که بر رویش صعود کرده بود تا انگورها را نوبر کند دوباره همانجائی قرار میدهد که آن را برداشته بود.
او راحت در کنار درختان انگور دراز میکشد و میگذارد که خورشید بر روی خزش بتابد.
تصادفاً یک کلاغ به آنجا پرواز میکند. کلاغ بذلهگو و کمی طنزپرداز بود؛ حیوانات میگفتند که او بدجنس است. اما او خودش را یک هنرمندِ گذرانِ زندگی میدانست و همواره در لباس شب به سر میبرد.
او به روباه میگوید: "سلام، چه خبر دوست قدیمی؟" ــ آدم کسی را که دوست ندارد دوست قدیمی میخواند. ــ
روباه خیلی معمولی پاسخ میدهد: "سلام."
"آهان، درمان با انگور، درست میگم؟"
روباه با تنبلی خمیازه میکشد: "بیش از حد تُرشاند."
کلاغ بطرز ناخوشایندی پوزخند میزند: "میفهمم، میفهمم" و بر روی ساقه انگور میپرد و یک دانۀ بزرگ انگور نوک میزند.
او بلافصله با عصبانیت دانۀ انگور را تُف میکند: و با گفتن <اَه اَه!> شرمنده از آنجا پرواز میکند.
روباه خشنود پوزخند میزند.
 
خروس و کرم
کرم خاکی در صبح یک روز جمعه بعد از نوشیدن قهوه به همسرش میگوید: "اینگۀ عزیزم، گوش کن، اینجا در زیر خاک برایم بیش از حد بد بو شده است، من به بالا به روی خاک میخزم تا کمی نفس بکشم."
همسرش وحشتزده میگوید: "خدایا، کاسپار، فقط مراقب باش که واقعاً برایت هیچ اتفاقی نیفتد. تو میدانی که بویژه خروسها بسیار خشن و بیمبالات هستند."
کرم خاکی کوتاه میگوید: "من معتقد به تقدیرم" و از همسرش خداحافظی میکند. زنِ خوب آهسته میگریست و به رفتن همسرش نگاه میکرد، تا اینکه او در پیچ دهلیز ناپدید میگردد.
همزمان خروس در مرغدانی با مرغها دعوا میکرد.
خروس با عصبانیت به مرغ مورد علاقهاش ماتیلده میگوید: "من از خوردن مدام دانه خسته شدهام. حالا که با چنین اهمالکاریای از من مراقبت میشود بنابراین من هم در بیرون برای خودم چیزی برای خوردن پیدا میکنم. آیا میدانی من آخرین بار چه زمان کرم خاکی برای خوردن داشتم؟" بعد با لکنت و کاملاً خجالتزده ادامه میدهد: "در عید پنجاهه."
خروس در مرغدانی را باز میکند و به حیاط میرود.
کرم خاکی در این بین به روی سطح زمین رسیده و سوراخ را ترک کرده بود.
او با دیدنِ خروس که متوجه خوراکِ لذیذی که آرزویش را میکرد شده بود و با عجله به سوی او میآمد وحشتزده زمزمه میکند: "آه خدای من! من از دست رفتهام."
خروس گردنش را خم کرده بود تا قربانیاش را ببلعد که کرم خاکی خود را مانند یک شمعْ تمام قد راست میسازد و به خروس میگوید: "ببخشید، اما من یک میلِ بافتنی هستم."
خروس به عقب میجهد. ــ چون او میلِ بافتنی دوست نداشت ــ دستپاچه و با لکنت میگوید: "بنابراین ببخشید لطفاً" سپس تعظیم کوتاهی میکند و به رفتن ادامه میدهد.
کرم از خوشحالی پنهانی میخندد.
 
لوکوموتیو و ضربهگیر
لوکوموتیو به ضربهگیر میگوید: "شما برای من بسیار ناخوشایند هستید، اگر نخواهم که آن را تیزتر بیان کنم."
این یک لوکوموتیو بسیار قدیمی بود که فقط در ایستگاه اصلیِ بارگیریِ کالا مورد استفاده قرار میگرفت و در به اصطلاح <مسیر ریل مُرده>ای که در پایانش ضربهگیر ایستاده بود باید واگنهائی را که بار خالی میکردند بدنبال خود میکشید.
لوکوموتیو دندان به هم میسائید و عمداً سخت به ضربهگیر میکوبید و میگفت: "شما برایم ناخوشایند هستید."
ضربهگیر مهربانانه میگفت: "لطفاً اجازه ندهید که من همیشه بخاطر نارضایتی شما رنج ببرم؛ من چه تقصیری دارم که شما را اینجا در ایستگاه بارگیری قرار دادهاند، خود را به سرنوشتتان تسلیم کنید."
"تسلیم کنید ... تسلیم کنید ... چه حرف ابلهانهای! آدم دلش میخواهد منفجر شود وقتی مجبور باشد تماشا کند که چطور امروزه به ماشینهای نابالغ و بیتجربهای برای کشیدنِ قطارها اعتماد میکنند ... من نوار قرمز به دور دودکش و تمام چیزهای قشنگ دیگر را ندارم ... خدا را شکر، وگرنه این میتوانست باعث تأسفم شود ... من یک شخص بادوامم ... من، آن هم من، نفرین شدهام که واگنهایِ ابله و بیسوادِ حاملِ کالا را بر روی این ریلهایِ احمقانه به این طرف و آن طرف بکشم ... من قدیمیام! به به! من و قدیمی شده! ... و شما،" ناگهان لوکوموتیو به ضربهگیر حملهور میگشت: "شما کوچکترین درکی برای فاجعۀ زندگیِ من ندارید. خدا میداند که دیدنِ فیزیولوژیکِ خسته‌کنندۀ شما همیشه اعصابم را تحریک میکند. شما مقصرید! شما راه ورودم به جهان را بستهاید! خوب به این ترتیب چگونه میتوانم به آقایان نشسته به دور میز نشان دهم که لوکوموتیوِ قدیمی شده قادر به چکاریست؛ اگر من فقط راهی باز در برابر میداشتم ... شما ... شما راه من را سد میکنید ... شما مرتجع!! اگر میدانستید که چه زیاد من از شما متنفرم، من از تَهِ روحم از شما متنفرم ... اینطور مانند ابلهها به من زل نزنید!" و با عصبانیت به ضربهگیر میکوبید.
ضربهگیر سعی میکرد از لوکوموتیوِ عصبانی دلجوئی کند: "آرام، آرام، با این کار فقط بینیتان کج میشود، و این دردآور است."
خونسردیِ ضربهگیر فقط خشمِ لوکوموتیو را افزایش میداد و از خشم تیز سوت میکشید.
روز به روز این صحنهها تکرار و هجومها به ضربهگیرِ خوب مرتب خشنتر میگشتند، طوریکه عاقبت از حد میگذرند. هنگامیکه دوباره لوکوموتیو با مبتذلترین نوع به ضربهگیر حملهور شده و او را از جمله یک <ماموتِ مرتجع> نامیده بود، البته ضربهگیر در واقع درست نمیدانست یک ماموت چه است، اما چون احساس کرده بود که باید یک فحش بسیار توهینآمیز باشد بنابراین صبر و تحملش به سر میرسد و ناگهان فریاد میکشد: "منو راحت بذار! من میخوام راحتیمو داشته باشم!"
لوکوموتیو فریاد میزند: "با من به زبان آلمانیِ فصیح صحبت کنید، شما دهاتی!" و با آخرین سرعت و پُر از نفرت به سمت ضربهگیر میراند تا توسط یک ضربۀ حساس انتقام بگیرد، و تقریباً بینیاش او را لمس کرده بود که ضربهگیر به سرعتِ رعد و برق به سمتی میجهد؛ لوکوموتیو سریع میگذرد و با چرخهایش در کثافت سقوط میکند، معلق میزند و با صدای وحشتناکی منفجر میشود.
ضربهگیر از هیجان و در حالیکه نفس نفس میزد زمزمه میکند: "ماموت ... یکچنین رذالتی ... چه شخص گستاخی." و دوباره به محل قدیمیاش میجهد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر