فرجام کاندیا.


<فرجام کاندیا> از گابریله دانونسیو را در اسفند سال ۱۳۹۳ ترجمه کرده بودم.

مرگ سانچو پانسا
وقتی دونا لتیسیا بیمار را که با نگرانی منقلب کننده‌ای در بازوان گوشتالو و گردش حمل می‌کرد داخل می‌شود، تمام دخترها پیش او دویدند و دل‌های پُر شفقتشان را با آه و ناله و شکایت آرام ساختند. سر و صدای گیج خیابان به سمت پنجرۀ باز هجوم می‌آورد و خود را با صدای زنانه درمی‌آمیخت. هر از گاهی صدای آه و نالۀ دخترها توسط فریاد یک فروشندۀ بازار که عرق بهارنارنج و قرص‌های معجزه‌آسا تبلیغ می‌کرد قطع می‌گشت.   
لرزش خفیفی در سراسر پشت تا انتهای دُم سگ که در آغوش سنیورا قرار داشت در جریان بود. او تلاش میکرد پلکهایش را باز کند و چشمهای بزرگ خود را پُر از قدرشناسی به سمت نوازشگران بچرخاند و گردن کاملاً خشک شدهاش را حرکت دهد. پوزه نیمه باز بود؛ زبان به بیرون آویزان بود و مانند یک برگِ مایل به قرمز با رگههای آبی رنگ بر روی هر دو دندانِ جلوزده پیشینِ فک پائین قرار داشت. یک توده لزج آن قسمتِ کوچک فک پائین را که پوستِ گلگون از میان موی اندک قابل مشاهده میگشت مرطوب میساخت. نفس کشیدن مرتب سختتر و به سوت کشیدنی گرفته تبدیل شده بود و بینیاش مرتب مانند سطح روئی یک قارچ دنبلان خشکتر و چروکیده میگشت.
آه سانچو، سانچو بیچاره، با تو چه کردهاند! کوچولو بیچاره، آخ! دوست کوچولو بیچاره من! ...
سوگواریِ دخترهای احساساتی مرتب لطیفتر میگشت و به سوگواریای بی‌حرف و تملق کردن از او منتهی میگردد. همه میخواستند سرش را نوازش کنند، یکی از پنجههایش را در دست بگیرند یا بینیاش را لمس کنند. دونا لتیسیا این بارِ شیرین را مادرانه تکان میداد و انگشتهای چاق و سفیدش را که به نظر میرسید مفصلهایشان کمی بیمارگونه متورم شدهاند داخل مو فرو میبُرد و شکم کوچک سانچو را مهربانانه نوازش میکرد.
آفتابِ بعد از ظهر و نسیم دریا از میان پردههای سبز به درون اتاق نفوذ میکردند. هشت تصویر چاپیِ رنگی دیوارهای اتاقِ تاریک را که از کاغذ دیواریای زرد رنگ با نقشهای گل پوشانده شده بود تزئین میکردند. بر روی یک میز به سبک قرن هجدهم با تخته‌سنگ مرمر سرخ رنگ و پایههای نقرهای دو آینه و یک گلدان با گلهای ساخته شده با موم قرار داشت. در کنار بخاری دیواری دو شمعدان طلاکاری شده با شمعهای استفاده نشده میدرخشیدند. یک میمونِ خودکار از پاپیهماشه در لباس موروها بر روی یکی از آن میزهای منبتکاری شدهای که از سورنتو میآیند آسوده خواب میدید. تعدادی صندلی که تکیهگاهشان با مناظر چوپانی تزئین شده بود، یک کاناپه و دو صندلی مدرن با متکا در اتاق وجود داشت.
هنگامیکه بیمار بر روی یکی از صندلیهای مدرن متکادار گذاشته میشود در اتاق سکوت برقرار میگردد. سانچو خود را لرزان بر روی پاهایش بلند میکند، چند بار به دور خودش میچرخد تا در بیقراری شرایط عذابآورش یک موقعیت راحت پیدا کند، تلاش میکرد سر را بر روی یکی از پنجههایش قرار دهد، در خود میپیچید و سپس در حالیکه به سختی نفس میکشید با چشمانی بسته مانند اینکه به خوابآلودگیای ناگهانی دچار گشته باشد دراز میکشد. پوست بر روی قفسه سینه پهناورش سه یا چهار چین ضخیم تشکیل داده بود، تقریباً مانند غبغب یک گاو کوچک؛ چینها در پشت گردن پهنتر و گِردتر بودند؛ لبهای فک بالائی از اطراف رو به پائین شُل آویزان بودند. حیوان بیچاره در بیماری خود چیزی مضحک و رقتانگیز داشت، مانند یک کوتوله که از آسم و بیماری چاقی در رنج است.
دخترها با دیدن این فروپاشی نیرو، پُر از پریشانی عمیق و با احساس وقوع یک فاجعه آنجا ساکت ایستاده بودند. سانچو سالها وسیله محبتها و ناز و نوازشهای این جوانان کمخون رو به رشد بود. او در این خانه متولد و بزرگ شده بود؛ فُرم گوشتالو بدقوارهاش یک موجود تنبل و پُر خور چاق را نمایش میداد. چشمان گردش با گذشت زمان چیزی انسانی و مطیع به خود گرفته بودند. وقتی او خوشحال بود دُمش را میجنباند، بر روی سه پا میایستاد، با لرزشی عجیب و غریب در تمام بدنش خود را کاملاً مانند یک کلاف میغلطاند و تاتی تاتی‌کنان مانند خوکچه هندی در گیاهان بهاری با ملاحت به اطراف میرفت.
به یاد آوردن این خاطرات زیبا قلب دخترها را زنده میسازد.
ویکتوریا، جوانترین دختر که با موی سرخ افتاده روی پیشانی و صورت کاملاً پودر زدهاش مانند یک میمون کوچک دیده میشد بیصبرانه میپرسد: و دکتر؟ او چه وقت میآید؟
گهگاهی یک ناله خفیف از بیمار شنیده میگشت، چشمها را باز میکرد و با نگاهی ملایم و خسته در جستجوی کمک اطراف را تماشا میکرد. یک تکان شدید عصبی گوشههای چشم و دو خطوط تیره رنگی که درد در پائین چشمهایش حفر کرده بود اجازه میدادند که او بیشتر مانند انسان دیده شود.
دونا لتیسیا سعی میکرد به او یک قاشق سوپِ مقوی بخوراند؛ سگ تا حد امکان تلاشش را به کار میبرد تا با زبان شُل خود مایع را به پائین قورت دهد، اما موفق به بستن دوباره آروارۀ بیحس شده فکِ متحرک پائینی نمیگشت.
عاقبت از اتاق انتظار صدای دکتر شنیده و پس از لحظهای داخل اتاق میشود. به اتاق یک مرد با چهره زیبا که از سلامت و شادابی شهادت میداد داخل میگردد.
یک صدای التماسآمیز به پیشوازش میآید: آه دکتر جووانی، سانچو را دوباره سالم کنید!
دکتر با یک نگاه تمام خانواده سوگوار را که او با آرسنیک، روغن جگر ماهی و آب از لویکو در تمام این سالها ناموفق درمان کرده بود از نظر میگذراند. از میان عینک قاب‌طلائی برق یک لبخند گذرا به سرعت میگذرد، سپس او بیمار را در حال آزمایش کردن با دقت نگاه میکند و محتاطانه میگوید: ما با یک مورد از فلج عضلات جونده و غدد بزاق چانه پائین روبروئیم. بیماریای که بدون شک از سیستم مرکزی عصبی برمیخیزد، محلش در ستون فقرات است و علت آن ارثی یا میتواند بیماری پوستی باشد و عادت به گستراندن خود دارد. وظایف اعضای بدن در نتیجه پیشروی و گسترش این بیماری یکی پس از دیگری ربوده میگردند تا اینکه یکی از مراکز حیاتی، تنفس یا گردش خون مختل میگردد و بعد مرگ بدنبالش میآید.
با این کلماتِ وحشتناک و بیمبالات یک ترس خفقانآور خود را بر روح خانمها مینشاند، و گونههای شکوفای دونا لتیسیا برای لحظهای بیرنگ میگردد.
دون جووانی بیرحمانه اضافه میکند: من فکر میکنم که در توسعه این بیماری نوع غذا خوردن سگ هم بیتأثیر نبوده است.
با این اتهاماتِ پنهان دخترها دچار عذاب وجدان میشوند، زیرا بخاطر تحمل طمعِ وحشتناک غذا خوردن سانچو خود را مقصر احساس میکردند.
ویکتوریا با نارضایتی بیتابانهای میپرسد:
آیا هیچ چارهای وجود ندارد؟
دکتر با اشتیاقی مهربانانه میگوید: ما آن را امتحان میکنیم. من آزمایش با یک پماد اسپانیائی بر روی گردن را پیشنهاد میکنم.
سانچو میخواست از روی صندلی به پائین بجهد، اما بر لبه صندلی تردید میکرد، زیرا فاقد قدرت بود و جسارت پریدن نداشت، با چشمانش که مانند دو انگور سیاه تیره شده بودند ملتمسانه به اطراف نگاه میکرد. درد در حالات او شیارهای عمیق و سایههای سالخورده حفر کرده بود. رنگ صورتی پوزه، جائیکه موهای بلند ردیاب قرار دارند تجزیه و تقریباً زرد شده بود. گوشهای شُل او کمی میلرزیدند و در همان دقیقه یک تب و لرز قابل مشاهده در تمام پوست سفیدش درمیگیرد.
حالا ایزابلا که طبیعت سنگدل برایش بعنوان میراث پدری بینی بوربونی و پیشانی باریک به ارمغان آورده بود خود را کاملاً متأثر به پائین خم میکند و با دستهای ظریفش سگ رنجکش را برمیدارد تا او را روی زمین قرار دهد.
سانچو برای یک لحظه بدون آنکه بتواند قدمی بردارد، با کمری خمیده، از مشکل تنگی نفس در رنج، مانند چوب خشکی میایستد و تلاش میکند خود را مانند حیوانی که پایش زخمی شده باشد تلو تلوخوران به جلو بکشد. شاید تشنهاش بود؛ زیرا وقتی کاسه آب برایش نگاه داشته میشد تلاش میکرد تا مایع را بلیسد. اما چون فلجِ پیشرونده برای این کار هم مانع او میگشت بنابراین خود را پس از تلاشهای ناموفق و بیهوده روی پاهای پشتیاش مینشاند و شروع به تمیز کردن پوزه با پنجهاش میکند، مثل اینکه بخواهد همزمان مانعی را که برایش درد زیادی ایجاد میکرد از بین ببرد.
حالت حیوان چنان شبیه به انسان بود و از چشمهایش چنان التماس و تردید زیادی خوانده میگشت که دونا لتیسیا با صدای بلند شروع به گریستن میکند.
آه کوچولو بیچاره! کوچولو بیچاره من!
احساسات دختران به اوج رسیده بود. ویکتوریا سگ در حال مرگ را بلند میکند و به طرف کاناپه میبرد و درخواست یک قیچی میکند. انجام یک عمل شجاعانه ضروری بود. آنها مجبور بودند به هر قیمتی شده این روش درمان را امتحان کنند.
ایزابلا، ماریا، یک قیچی، بیائید! همه لرزان و رنگپریده خود را بر روی سانچو که دوباره پلکهایش را بسته بود و با نفس داغش به دستهای آمادۀ کمک میدمید خم میسازند.
ویکتوریا پس از غلبه بر اکراه اولیه با احتیاط شروع به قیچی کردن موی پشت گردن حیوان میکند و با فوت موهای قیچی شده را از روی گردن پائین میریزد. موی نامنظم تراشیده شده بر روی گردن گسترش مییابد و ظاهر سگ مرتب مضحکتر و رقتانگیزتر میگردید.
نسیم شبانه در پردههای کنار تراس میدمید و آنها را مانند دو بادبان تکان میداد. سر و صدای خیابان مغشوش اما سرزنده و شاد به درون اتاق نفوذ میکرد. یک ردیف از خانههای ساده در پسزمینه طلاکاری رنگپریده خورشیدِ در حال غروب خود را گم میساخت. و یک سار سوت میزد.
حالا ناتالی، عروس زیبای دونا لتیسیا با یک کودک در بغل از طبقه بالا به پائین میآید و داخل اتاق میشود.
چهره بیضی شکلش نور خفیف گلوگونی داشت و رگهای آبی رنگ از آن میگذشتند، چشمانش روشن و پرههای بینی ظریف و شفاف بودند؛ در یک کلام، او تمام جذابیت زنی بور در میان سیلی از موهای سیاه رنگِ رها گشته را دارا بود. من مایلم بگویم که در شخصیت، در لباس، در رفتار و در رها ساختن خود آن ملایمتِ شاد، آن طراوت رایحه شیر مادرِ جوانی که به فرزندش از پستان خود شیر میدهد قرار داشت.
او به محض دیدن سگ با موی قیچی شده دچار چنان حمله ناگهانی شادیِ غیرقابلِ مقاومتی میشود که نمیتوانست خنده را در پشت دندان‎‎های مروارید مانندش مخفی سازد.
چی؟ ناتالی جرأت کرد بخندد، در حالیکه سانچوی بیچاره در حال مرگ بود؟ دخترهای حساس به عروس بیادب و بیرحم نگاه خشمناکی میاندازند. اما او چندان اهمیتی به نگاه آنها نمیدهد و نزدیکتر میشود تا سگ را به کودک نشان دهد. کودک با دستهای کوچک و ناآرام سعی میکند سگ را لمس کند و پُر از شادی طبیعی با لکنت و بریده بریده با دهان هنوز از شیر مرطوب حرفهای نامفهومی میزند.
حیوان، با عادتِ به نگهداشتن سر برای دستهای کوچک و نرم کودکانه، با وجود بدن نیمه‌فلجش حالتی از یک شادی نشان میدهد، و در چشمهایش آخرین شعله از تفاهم و خوبی قرار داشت.
سانچوی بیچاره، حالا ناتالی هم غر غر میکند و کودک را که انگشتهایش را در بزاق سگ فرو کرده بود عقب میکشد. هنگامیکه کودک دهانش را برای گریه کردن کج میکند ناتالی با او دو سه بار در اتاق اینسو و آنسو میرود، او را به هوا بلند میکند و تاب میدهد؛ سپس در مقابل دستگاه خودکار میایستد و آن را با کلید کوک میکند. میمون دهانش را باز و پلکهایش را باز و بسته میکند و مانند میمون زندهای همراه با موسیقی رقص که از او پخش میگشت با تکان دادن دُم به اینسو و آنسو میغلطد.
صدای موسیقی رقص اتاق را پُر ساخته بود و ناتالی سرش را با ریتم تکان میداد. نور در اتاق ضعیف بود و از در باز بالکن عطر لطیف و دوستداشتنی گلهای شمعدانی به داخل نفوذ میکرد.
سانچو شاید دیگر چیزی نمیشنید. پماد اسپانیائی گردنش را میسوزاند، او گاه به گاه کمرش را خم میکرد و سر را با یک ناله ضعیف به پائین آویزان میساخت. زبان بنفشِ تقریباً سیاه شدهاش بین دندانها جمع شده و هر حرکتی را از دست داده بود. فقط چشم که از یک پرده فیروزهای و مرطوب پوشیده شده بود هنوز متشنج تکان میخورد و باعث دیده شدن سفیدی چشم میگشت. بزاق ضخیمتر و فراوانتر جاری بود. به نظر میرسید که هر لحظه میتواند خفگی اتفاق افتد.
ایزابلا در حال گریستن ملامتبار میگوید: آه ناتالی، بس کن! مگه نمیبینی که سانچو در حال مُردن است؟
اما موزیک را نمیشد قبل از تمام شدنِ کوکش قطع کرد، و به این ترتیب موسیقی رقص آهسته و با صدائی ضعیف همچنان پخش میگشت و سگ را در حال احتضار همراهی میکرد. سایههای شفق خود را در این بین در اتاق گسترش میدادند و پردهها در باد شامگاهی در اهتراز بودند. دونا لتیسیا، از هق هق در حال خفه شدن بود، نمیتوانست بیشتر آن صحنه را تماشا کند و از اتاق خارج میشود. تمام دخترها یکی پس از دیگری با اندوه بدنبال او میروند. فقط ناتالی کنجکاوانه خود را به سگِ در حال مرگ نزدیک میسازد.
و در حالیکه موسیقی رقص از نو شروع به نواختن میکند روح پانچوی خوب مانند قهرمانی در یک ملودرام ایتالیائی همراه با نوای موسیقی رها میگردد.
 
فرجام کاندیا
I
جشن عید پاک که در خانه لامونیکا به همراه تعداد زیادی مهمان برپا گشته بود به اتمام میرسد. سه روز بعد دونا کریستینا لامونیکا سفرههای غذا و نقرهها را میشمرد و هر شیء را با دقت و وسواس تا رسیدن جشنهای بعدی دوباره در طبقات کمد و جعبهها قرار میدهد.
برای این کار مانند همیشه خدمتکار خانه ماریا بیزاسا و رختشو کاندیا مرکاندا که فقط کاندیا نامیده میگشت شرکت داشتند، سبدهای بزرگ تا لب پُر شده از پارچههای ظریف کتانی در یک ردیف پشت سر هم بر روی زمین قرار داشتند. در یک سبد کم عمق کارد، قاشق و چنگالهای نقرۀ براق و وسائل دیگر سفره غذا قرار داشتند. وسائل نقره خالص و اندکی زمخت بودند، همانطور که معمولاً وسائل روستائی هستند، و نشان از آن سَبکِ کلیسائی داشتند که مانند تمام وسائل مشابه در خانوادههای ثروتمند روستائی از نسلی به نسل دیگر به ارث میرسند. رایحه قوی لباسهای شسته شده تمام اتاق را پُر ساخته بود.
کاندیا رومیزیها، سفرههای غذا و دستمالهای سفره را از سبدها بیرون میکشید و میگذاشت که کتانهای مجلل توسط سینیورا بازدید شوند؛ بعد قطعه به قطعه تحویل ماریا میداد و او آنها را در کمد روی هم مرتب میچید، در حالیکه سینیورا گیاهان معطر در بینشان قرار میداد و شمارهها را در دفتر رختهای شسته شده یادداشت میکرد.
کاندیا یک زن پنجاه ساله بلند قامت استخوانی و خشن بود؛ دستهائی دراز و بخاطر شغل رختشوئی کمری کمی خمیده داشت، و سر شبیه به سر یک پرنده شکاری بر روی گردن یک لاکپشت نشسته بود. ماریا بیزاسا، زنی کمی چاق با چهرهای مانند شیر سفید رنگ و چشمانی بسیار روشن متولد اورتُنا بود. او چیزی هوشیارانه در سخنانش داشت که با حرکات نرم و ملایم همراه بود، مانند کسی که همیشه با خمیر شیرینی، آبمیوه، مربا و شیرینیجات سر و کار دارد. همچنین دونا کریستینا هم در اورتُنا متولد شده و در یک صومعه پرورش یافته بود؛ او دارای اندامی کوچک و تقریباً بی‌پستان بود. موهایش مایل به قرمز و چهرهاش پوشیده از کک و مک بود، بینیای دراز و چاق داشت و دندانهایش فرسوده بودند، اما چشمهای بسیار زیبا با حالتی پاکدامنانه داشت؛ او به کشیشی در لباس زنانه شبیه بود.
سه زن با جدیت تمام مشغول کار بودند و قسمت بزرگی از بعد از ظهر را به این نحو گذراندند.
هنگامیکه کاندیا یک بار با یک سبد خالی بیرون میرود، دونا کریستینا در وقت شمارش کارد، قاشق و چنگالها متوجه میگردد که یک قاشق نقره کم است.
او کاملاً وحشتزده صدا میزند: ماریا! ماریا! تو هم یک بار بشمار! یک قاشق کم است ... بشمار!
ماریا جواب میدهد: اما چطور؟ خانم این ممکن نیست. بگذارید ببینم.
با این حرف او کارد، قاشق و چنگالها را کنار هم قرار میدهد و با صدای بلند آنها را میشمرد. دونا کریستینا با تکان دادن سر مشغول نگاه کردن بود. نقره طنینی روشن و واضح داشت.
ماریا عاقبت مأیوسانه میگوید: این حقیقت دارد! حالا چه باید کرد؟
خود او از هر سوءظنی مبرا بود، زیرا او در این خانواده پانزده سال تمام امتحان خود را در صداقت و وفاداری داده بود. او پس از ازدواج دونا کریستینا بعنوان بخشی از جهیزیه از اورتُنا آمده و حالا در خانه تحت حمایت خانمش دارای اعتبار خاصی بود. او پُر از خرافات مذهبی و به قدیس حامی کلیسایش کورکورانه تسلیم بود، ــ در عین حال بطور نادری مکار بود. خانمش از او حمایت میکرد ــ و با او در برابر هرچیز که به شهر پسکارا و بویژه آنچه بر ضد مقدسین این شهر مربوط می‏گشت اتحاد بسته بود. در هر فرصتی از محل تولدش صحبت میکرد، ثروتها و زیبائیهای آنجا را، شکوه و جلال کلیساهایش و گنجینههای تومازو مقدس را میستود و از فقر کلیسای سن جتئو که فقط میتوانست یک بازوی کوچک نقرهای به نمایش بگذارد انتقاد میکرد.
دونا کریستینا میگوید:
بیرون را هم خوب نگاه کن.
ماریا اتاق را ترک میکند تا به جستجویش ادامه دهد. او تمام گوشه و کنار آشپزخانه و ایوان را زیر و رو میکند، اما بیهوده، و با دستهای خالی دوباره بازمیگردد.
پیدا نشد! قاشق هیچ‌کجا نبود! حالا آنها به اینسو و آنسو فکر میکنند. در باره حدس و گمانشان روده درازی میکنند و به حافظهشان فشار میآورند. آنها به انتهای حیاط به محل شستن ظرفها میروند تا آخرین جستجویشان را انجام دهند. صدای بلند صحبت کردن آنها موجب جلب توجه همسایهها میگردد و به کنار پنجرههایشان میآیند.
دونا کریستینا، چه اتفاقی افتاده است؟ بگید، چه خبر است؟
دونا کریستینا و ماریا با تودهای از کلمات و با سرزندگیای بزرگ آنچه اتفاق افتاده بود را تعریف میکنند.
عیسی! عیسی! بنابراین دزد در خانه شما بود! شایعه سرقت در یک لحظه در محله و تمام پسکارا میپیچد. مردها و زنها، همه سعی میکردند حدس بزنند که دزد چه کسیست. هنگامیکه شایعه تا آخرین خانه سنت آگوستینو  میرسد رشد فوقالعادهای کرده بود: دیگر جریان مربوط به یک قاشق نبود، بلکه کل کارد، قاشق و چنگالهای خانۀ لامونیکا سرقت شده بود.
هوا بسیار عالی بود؛ بر روی بالکنها گلهای رز شروع به شکوفه دادن کرده بودند، و در یک قفس دو قناری آواز میخواندند. زنهای همسایه در این هوای خوب و خوشبو به کنار پنجرهها میآمدند. سرهایشان از میان گلدانهای ریحان ظاهر میگشت، و گپهای سرزندهشان حتی برای گربههای روی شیروانی هم لذتبخش بود.
دونا کریستینا در حالیکه دستهایش با همدیگر کشتی میگرفتند میگوید: چه‌کسی میتواند فقط این کار را انجام داده باشد؟
دونا ایزابلا زرتاله که بخاطر شباهت حرکات انعطافپذیر و سریعش با راسو به این نام خوانده میگشت با صدای تیزش  میپرسد:
دونا کریستینا، مگر چه کسی پیش شما بود؟ اینطور به نظرم رسید که انگار من کاندیا را در حال عبور از اینجا دیدم ... ...
دونا فلیچیتا مارگاسانتا که بخاطر وراجی کردنش کلاغ نامیده میگشت میگوید: آههههه!
و افراد دیگر شایعهپرداز تکرار میکنند: آههه.
و به این فکر نکردید؟
و هیچ چیزی متوجه نشدید؟
و شماها نمیدونید که کاندیا چه است؟
ما میتونیم به شماها بگوئیم که او چه کسی است!
یقیناً!
ما میتونیم براتون خیلی چیزها از این آدم تعریف کنیم!
رختشوئیاش خوب است، در این مورد هیچ‌چیز نمیشود گفت!
بهترین رختشو در تمام شهر پسکاراست، این را باید قبول کرد. اما دست به دزدی میزند ... آیا این را نمیدانستید، مادر تعمیدی؟
یک بار دو سفره بزرگ من ناپدید شدند!
از من یک رومیزی.
از من یک پیراهن.
از من سه جفت جوراب.
از من یک زیرپوش کاملاً نو.
از من دو روبالشی.
من اصلاً هیچکدام از گمشدهها را دوباره بدست نیاوردم.
از من هم چیزی دزدیده شده.
از من هم.
من اما او را بیرون نکردم، چه‌کسی را باید برای رختشوئی آورد؟ شاید سیلوسترا را؟
آنجلآنتونیا، این زن کولی را؟
یکی بدتر از دیگری!
آدم باید صبور باشد.
اما فقط یک قاشق! نه، چه چیزها!
این بیش از حد است!
فقط بجنبید دونا کریستینا، شما اجازه ندارید خیلی راحت از آن بگذرید!
ماریا بیزاسا گرچه صلحطلب و ملایم به چشم میآمد اما هیچ فرصتی را از دست نمیداد تا بقیه خدمتکاران خانه را متهم کند و آنها را در نور بدی بنشاند: دونا ایزابه، راحت از آن نگذرید یعنی چه! ما خواهیم دید، بگذارید فقط کارمون را انجام بدیم!
گزافهگوئی کردن در کنار پنجرهها و در بالکنها نمیخواست به پایان برسد. اتهامات بر علیه کاندیا دهان به دهان میچرخید و در تمام محل پخش گشت.

II
هنگامیکه کاندیا در صبح روز بعد دستهایش را تا آرنج در آب کفآلود رختشوئی فرو کرده بود، مأمور پلیس بیاجو پِسِه که مردم او را سرجوخه کوچک مینامیدند در آستانه در ظاهر میگردد و به رختشو میگوید:
تو باید فوری به شهرداری پیش آقای شهردار بیائی.
کاندیا با پیشانی در هم کشیده، بدون آنکه دست از کار بکشد پاسخ میدهد: شما چی میگید؟
چون کاندیا نمیتوانست دلیل این درخواست را برای خود توضیح دهد بنابراین مانند اسب کلهشقی که از سایهای به وحشت افتاده باشد از جا بلند میشود و با خشونت ادامه میدهد: من؟ و به چه خاطر؟
سرجوخه کوچک پاسخ میدهد: من دلیلش را نمیدانم. به من فقط دستور داده شده است.
چه دستوری؟
زن لجوج دست از پرسیدن نمیکشید. او نمیتوانست دلیل این کار را برای خود توضیح دهد.
شهردار مرا میخواهد؟ و به چه خاطر؟ من نمیخوام بیام! مگه چه کار کردم؟
سرجوخه کوچک صبرش تمام میشود و میگوید:
آه، تو نمیخوای بیای؟ پس صبر کن!
او دست بر روی قبضه شمشیر کهنهاش میگذارد و در حالیکه زیر لب غر غر میکرد میرود.
این گفتگو اما شاهدانی داشت؛ برخی از ساکنین آن خیابان کوچک به کنار در خانهها آمدند و به کاندیا که دوباره به شستن رختها مشغول شده بود با کنجکاوی نگاه میکردند. و چون همه از داستان قاشق نقرهای خبر داشتند در دل میخندیدند و جملاتی که اشاره به این موضوع داشت و کاندیا از آنها چیزی نمیفهمید به هم میگفتند. اما وقتی خنده و اشارات طعنهآمیز را میشنود احساس ناخوشایند یک اضطراب او را در بر میگیرد. و هنگامیکه او سرجوخه کوچک را در مشایعت یک مأمور دیگر پلیس در حال آمدن میبیند اضطرابش شدیدتر میگردد.
سرجوخه کوچک با خشونت میگوید: حرکت. کاندیا در سکوت دستهایش را خشک میکند و با آنها میرود. مردم در پیاتزا متوقف میشوند. دشمنِ او رزا پانارا از آستانه درِ یک بقالی با خنده تمسخرآمیزی پشت سر کاندیا داد میزند:
فقط خودتو آماده کن!
رختشو بخاطر وحشتی که در آن قرار داشت نمیتوانست دلیل تمسخر را درک کند و نمیدانست در جواب دشمنش چه باید بگوید.
در مقابل شهرداری یک گروه از مردم کنجکاو ایستاده بودند تا کاندیا را در حال گذشتن از آنجا ببینند. کاندیا خشمگین از پلهها بالا میرود و از نفس افتاده در برابر شهردار میایستد و میپرسد:
از من چه میخواهید؟
دون سیلویو، یک مرد صلحدوست، در لحظه اول از صدایِ جیغ‌مانندِ رختشو احساس نارضایتی میکند، نگاهی شهردارانه به او میاندازد و میگوید:
بشین دخترم!
کاندیا اما ایستاده باقی‌میماند. خشم بینی عقابیاش را سرخ میکند، و بر روی گونههایش لرزش عجیب و غریبی میافتد.
خب، دون سیلویو!
آیا شما دیروز نزد دونا کریستینا لامونیکا رختها را جمعآوری کردید؟
بله، چه شده است، موضوع چه است، چیزی کم است؟ ما همه را شمردیم، قطعه به قطعه ... هیچ‌چیز کم نبود. خوب حالا چه میخواهید؟
دخترم، یک لحظه آرام بگیر! در اتاق کارد، قاشق و چنگالها بودند ...
حالا کاندیا جریان را حدس میزند و مانند یک پرنده شکاری آماده حمله میشود. لبهای نازکش میلرزیدند.
کارد، قاشق و چنگالها در اتاق بودند، و دونا کریستینا متوجه شده است که یک قاشق کم شده است. میفهمی دخترم؟ آیا شما آن را ــ اشتباهاً ــ برداشتهاید؟
کاندیا بخاطر این اتهام غیرمنتظره مانند ملخی میپرد. او هیچ‌چیز را برنداشته بود. مطمئناً هیچ‌چیز:
آه، من؟ آه، من؟ این را چه‌کسی میگوید؟ چه‌کسی این را دیده است؟ غافلگیری عجیب و غریبیست، دون سیلویو! من از شما تعجب میکنم! من باید دزدیده باشم؟ من؟ من؟
خشمش مرزی نمیشناخت. او از اتهام ناعادلانه چنان زیاد صدمه دیده بود که احتمالاً نمیتوانست انجام عملی که او را به آن متهم میساختند را احساس کند.
دون سیلویو که برای احتیاط تا حد امکان خود را بر روی صندلی بزرگ عقب کشیده بود حرف او را قطع میکند: بنابراین، شما آن را برنداشهاید؟
دوباره زن فریاد میکشد و دستهای درازش را مانند دو عصا در هوا تکان میدهد: چه غافلگیری قشنگی.
بسیار خوب، بروید. بعد همه‌چیز معلوم خواهد شد.
کاندیا بدون خداحافظی با عجله بیرون میرود و به سمت در خروجی میدود. او از شدت عصبانیت رنگش کاملاً سبز شده بود. وقتی پایش را به خیابان میگذارد فوری از رفتار مردم متوجه میگردد که افکار عمومی بر علیه اوست و کسی به بیگناهی او باور ندارد. با این وجود با صدای بلند به بیگناه بودن خود پافشاری میکرد. مردم به او خندیدند و پراکنده گشتند. او با عصبامیت به خانه بازمیگردد، کاملاً مردد و ناامید بود و گریان بر آستانه در خانه مینشیند.
دون دوناتو براندیمارته که در همسایگی او زندگی میکرد تمسخرآمیز میگوید: فقط محکم شروع به گریه کن، چون حالا مردم از اینجا در حال عبور کردنند!
رختهای خیسخورده انتظار او را میکشیدند، و عاقبت او خود را آرام میسازد. او آستینهایش را بالا میزند و دوباره به سر کارش میرود. در حین کار کردن به چیز دیگری بجز به بیگناهیش فکر نمیکرد، برای دفاع از خود دلایل بسیاری جستجو کرد و ذهن هوشمندش را به کار واداشت تا دلیلی برای اثبات بیگناهیش بیابد. تمام ایدههای مبتکرانه به ذهنش میرسیدند، تمام مصلحتهای متداولی که قصد داشت با آنها در برابر کسانیکه بیگناهیش را باور نمیکردند بایستد.
وقتی رختشوئیش را به پایان میرساند از خانه خارج میشود؛ ابتدا میخواست پیش دونا کریستینا برود.
دونا کریستینا به او اجازه دیدار نمیدهد. ماریا بیزاسا کلمات زیاد او را با تکان دادن سر گوش میکند و بدون آنکه هیچ جوابی بدهد خود را با وقار تمام دور میسازد.
در این وقت کاندیا نزد تمام مشتریانش میرود. او همه‌جا جریان را تعریف میکرد و اطمینان میداد که او این کار را نکرده است، در حالیکه همیشه دلایل پُر کلمه تازهای مطرح میکرد، و وقتی حرفش را باور نمیکردند و مشکوک باقی‌میماندند دچار هیجان و ناامیدی میگشت. اما همه‌چیز بیهوده بود. هنگامیکه او متوجه این موضوع گشت افسردگی عمیقی او را در بر گرفت.
باید چه میکرد؟ چه باید میگفت؟

III
در این میان دونا کریستینا میگذارد چینیلیا پیشش بیاید، یک زن از پائینترین طبقه که با موفقیت انواع مختلف هنر جادوگری انجام میداد. چینیلیا با روشهای مختلفی موفق شده بود وسائل دزدی شده را دوباره با جادو پیدا کند. مردم پشت سرش میگفتند که او با دزدها توافقی مخفیانه دارد.
دونا کریستینا به او میگوید: قاشق را دوباره برام بیار و من به تو پاداش خوبی میدم.
چینیلیا پاسخ میدهد:
باشه. من فقط بیست و چهار ساعت وقت لازم دارم.
و او بعد از به پایان رسیدن بیست و چهار ساعت پاسخ را میآورد: قاشق در حیاط نزدیک چاه آب چال شده است.
دونا کریستینا و ماریا به حیاط میروند و با حیرت فراوان در محل نشان داده شده قاشق را پیدا میکنند.
این خبر بسرعت باد در تمام پسکارا پخش می‌گردد.
حالا کاندیا مرکاندا فاتحانه در خیابانها راه میرفت. به نظر میرسید که رشد کرده باشد، سرش را اینچنین بالا نگاه داشته بود. لبخند زنان به چشمان همه نگاه میکرد، طوریکه بخواهد بگوید:
حالا، دیدید؟ دیدید راست میگفتم؟
مردمی که کنار درِ خانههایشان ایستاده بودند با دیدن او سرهایشان را به هم نزدیک میساختند و سپس با صدای بلند شروع به خندیدن میکردند. فیلیپو لا سلوی که در این هنگام در کافه آنجلادِا یک گیلاس لیکور مینوشید کاندیا را مخاطب قرار میدهد:
کاندیا! یک گیلاس از این لیکور؟ زن که با یک گیلاس لیکور آتشین مخالف نبود با زبانش ایجاد صدای بلندی میکند.
فیلیپو لا سلوی اضافه میکند:
تو شایسته یک استکان لیکور هستی، در این باره هیچ‌چیز نمیشود گفت!
دستهای از مردم پرسهزن در جلوی کافه جمع شده بودند. حالت چهرهشان نشاط نیشداری نشان میداد.
در حالیکه کاندیا لیکور مینوشید، فیلیپو لا سلوی مردم مبهوت را مخاطب قرار میدهد.
کار رو خوب انجام داد! مگه نه؟ ... روباه پیر! ... ... ... و خودمانی به شانه رختشو میزند.
همه میخندند.
مانیازاوه، یک مرد قوزدار کوچک که علاوه بر این کودن بود و لکنت‌زبان هم داشت، انگشت اشاره دست راستش را کنار انگشت اشاره دست چپش به شیوه کاملاً چشمگیری قرار میدهد و با زبان کُندش میگوید: کا .. کا .. ا .. کاندیا ... ... چ .. چینیلیا.
و با حالتی حقهبازانه در حین لکنت با نگاه قابل فهم میسازد که کاندیا و چینیلیا دوستان خوبی برای همدیگر هستند.
همه کسانی که این را میدیدند میخواستند از لذت منفجر شوند. کاندیا برای یک لحظه با در دست داشتن گیلاس لال میشود. سپس، به ناگهان متوجه میگردد. مردم بیگناهی او باور نکردهاند. مردم او را متهم میکردند که قاشق نقرهای را مخفیانه با همدستی زن جادوگر دوباره بازگردانده است تا مشکلات بیشتری برایش به بار نیاید.
حالا او دچار خشم کوری میگردد. او کلمهای نمییابد، خود را بر روی ضعیفترین فرد یعنی مرد قوزدار کوچک میاندازد، میگذارد رگباری از مشت بر او باریده شود و صورت او را میخراشد. مردم با دیدن این نزاع با شادی بیرحمانه و خندههای بلند به دور آنها دایرهای تشکیل میدهند، مانند جنگ حیوانات، و تلاش میکردند آنها را با تشویق و تحسین جریتر سازند.
مانیازاوه از فوران غیرمنتظره خشم گیج بود و تلاش میکرد با جهشهای شبیه به میمون فرار کند، اما مشتهای خشن رختشو او را رها نمیساختند. مانند یک سنگ در تیرکمان او را با سرعت رو به افزایش در دایرهای میچرخاند، تا اینکه مانیازاوه با سر محکم به زمین سقوط میکند.
چند نفر برای بلند کردنش به سمت او میپرند. کاندیا با مشایعت غرغر جمعیت خود را دور میسازد. او به خانه میرود و در را بر روی خود قفل میکند. هق هق‌کنان خود را روی تخت میاندازد و در غم و اندوه خود انگشت دستش را گاز میگیرد.
این اتهامِ جدید او را عمیقتر از اتهام اول رنجانده بود، بیشتر به این خاطر زیرا او در موقعیتی بود که میتوانست این کار را انجام داده باشد. چطور میتوانست این سوءظن را از خودش دور سازد؟ چطور میتوانست نور را به حقیقت بتاباند؟
وقتی به آن فکر میکرد که تمام شرایط بر علیه او هستند و برایش تقریباً غیرممکن میسازند بیگناهیش را به اثبات رساند به معنای واقعی مردد میگشت. حیاط خانه دونا کریستینا به راحتی قابل دسترس بود، یک درِ قفل نگشته به اولین پاگرد پلههای بزرگ منتهی میگشت. برای حمل زباله یا به دلایل دیگر در هر زمان تعداد زیادی آدم از این در بدون ممانعت داخل و خارج میگشتند. بنابراین او نمیتوانست دهان شاکیان خود را ببیند، وقتیکه میگفتند: من چطور میتونستم داخل حیاط شوم؟ برای انجام چنین کاری راههای زیاد و ساده در دسترس وجود داشت، و از قضا افکار مردم هم بر آن تکیه داشت.
کاندیا تمام هوشیاریش را به کار میاندازد، سه، چهار پنج مورد را تصور میکند که همگی باید توضیح میدادند چگونه قاشق در گودالی در حیاط قرار داده شده است. به تمام انواع شگردها و دلایل ظاهری پناه میبرد و با مهارت و چابکی قابل توجه و پشتکار مرتب به امکانات تازه فکر میکند. بعد شروع میکند به مغازهها برود تا مردم را از شک و تردیدشان خارج سازد. مردم استدلالهای پیچیده بیگناهیش را گوش میدادند و از آن لذت میبردند. عاقبت آنها میگفتند:
درست است! درست است! اما با چنان حالتی میگفتند که کاندیا مانند نابود گشتهای آنجا میایستاد. بنابراین تمام تلاشهایش بیهوده بودند! هیچکس به بیگناهیش باور نداشت! هیچکس! هیچکس! او تمام شبها را با فکر کردن برای یافتن دلیل تازهای میگذراند، همیشه بدنبال یافتن راه چاره تازه برای پیروز شدن بر موانع بود. توسط این تلاش مداوم نیروی ذهنش بتدریج کاهش مییابد، او نمیتوانست دیگر بجز قاشق به چیز دیگری فکر کند، و او تقریباً درک برای کارهای عادی روزمره را از دست میدهد. بتدریج در مغز این زن بیچاره یک شیدائی حقیقی خود را مینشاند که توسط آزار و عذاب دادن مردم هر روز رشد میکرد.
او کارش را نادیده میگیرد و به این ترتیب به فقر و بدبختی دچار میگردد. رختها را بد میشست، آنها را گم یا پاره میکرد. وقتی به زیر پل آهنی رودخانه، جائیکه رختشورهای دیگر مشغول کار بودند میرفت اغلب چنین اتفاق میافتاد که یک قطعه رخت از دستش لیز میخورد و توسط جریان آب برای همیشه از آنجا برده میگشت. بدون آنکه هرگز خسته شود دائماً از همان موضوع صحبت میکرد. رختشوها برای اینکه مجبور به شنیدن حرفهایش نشوند با ابیاتی همقافیه با قاشق نقرهای شروع به آواز خواندن میکردند و او را عصبانی میساختند. سپس او فریاد میکشید و مانند دیوانهها رفتار میکرد.
دیگر هیچکس به او رخت برای شستن نمیداد. مشتریهایش از ترحم به او غذا میبخشیدند. عاقبت او به گدائی عادت میکند. با لباسی کاملاً پاره، خمیده و خراب از خیابان میگذشت و پسران گدا بدنبالش داد میزدند:
خاله کاندیا، برامون داستان قاشق نقرهای رو تعریف کن، ما از جریان بیخبریم!
گاهی اوقات مردم ناشناسی را که در حال عبور بودند نگاه میداشت تا برایشان جریان را تعریف کند و بر بیگناهیش اطمینان دهد. جوانان او را پیش خود میخواندند و میگذاشتند برای یک سولدو داستان را سه چهار بار تعریف کند، به ادعاهایش اعتراض میکردند، میگذاشتند صحبتش را به پایان برساند تا عاقبت هنگام آخرین کلمات او را با توهین کردن بیازارند و با تکان دادن سر به رفتن ادامه دهند. او به دیگر زنان گدا میپیوندد و با آنها نزاع میکند همیشه، همیشه، بدون خستگی، بدون توقف. به یکی از آنها علاقه مخصوصی داشت؛ زن گوشش سنگین بود، جذام داشت و یک پایش میلنگید.
او در زمستان سال 1874 بیمار میشود. زن جذامی از او پرستاری میکرد. دونا کریستینا برایش قطره تقویت قلب و یک منقل میفرستد تا بتواند خودش را گرم کند.
بیمار در بستری از کاه در حالت جنون فقط از قاشق نقرهای صحبت میکرد؛ او بر روی آرنج دستش تکیه میداد و تلاش میکرد توضیحاتش را با ایماء و اشاره همراه کند. زن جذامی دستهایش را میگرفت و آنها را دوباره مهربانانه روی بستر قرار میداد.
کاندیا حتی هنگام احتضار، در حالیکه بر چشمهای کاملاً بازش طوری پرده کشیده میگشت که انگار آبی گلآلود از درون چشمانش در حال صعود کردن است یک بار دیگر با لکنت میگوید:
من نبودم، آقا ... ببینید ... ... ... زیرا که ... ... ... قاشق ... ... ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر