
<عمله> از فریتس مولر پارتنکیرشن را در مرداد سال ۱۳۹۵ ترجمه کرده بودم.
ناخواسته
خدمتکار پیر پُر چین و چروک به آقای غریبه بلند قامت
میگوید:
"متأسفم، آقای معلم در خانه نیستند." و با پیشبندش گرد و غبار نامرئی
روی دستگیره در خانه را پاک میکند.
مرد غریبه که نمیخواست برود میگوید:
"من دانشآموز قدیمی ایشان هستم."
پیرزن کوچک اندام با تردید میگوید: "پس، پس ... من میرم
بپرسم ... چون او همیشه در این ساعت میخوابد ... لطفاً یک لحظه صبر
کنید."
پیرزن در راهروی نیمهتاریک ناپدید میگردد، اما
نرسیده به مجسمه نیمتنه شیلر دوباره برمیگردد.
"چه کسی
را اجازه دارم ... چه نامی را اجازه دارم ...؟"
مرد غریبه بلند قامت یک کارت ویزیت در دست داشت.
چیزهای زیادی روی آن چاپ شده بود. نامش نمیتوانست چنین طولانی باشد. باید بر
روی آن لقب و رتبهها چاپ شده باشند. حالا بر روی این کارت ویزیت نور
ضعیف زنگوله برنجی راهرو میرقصید. اینطور به نظر میرسید که انگار این نورهای رقصنده
لقب بر روی کارن ویزیت را ریشخند میکنند. ناگهان غریبه کارت ویزیت را دوباره داخل جیب
کتش قرار میدهد.
او به سرعت میگوید: "بگوئید، اشمالهوفر
امیل آمده است."
مرد غریبه تنها در اتاق مهمانی معلم سالخوردهاش نشسته
بود. او سعی میکرد اتاق را، مخدههای سرخ رنگ بر روی لبه پنجرهها را،
تصاویر بر روی دیوارها و میز و صندلیها را با اطمینان تماشا کند ...
اما اتاق سرش را ناآشنا تکان میدهد: "من تو را نمیشناسم." ــ "من دانشآموز قدیمی
معلم سالخوردهام هستم." ــ "آخ، آقای من صدها محصل قدیمی
داشت، هزاران شاید." ــ "اما من دانشآموز مورد علاقهاش
بودم." ــ "آقای من دهها تن دانشآموز مورد علاقه داشت، در هر کلاس
در هر سال یک دانشآموز مورد علاقه، و او چهل و یک سال تدریس کرده است ..."
ــ "اما من در بین آن دهها دانشآموز اشمالهوفر امیل هستم، کسی که ..."
تا اینجا گفتگوی صامت میان مرد غریبه و اتاق به پیش
رفته بود که از اتاق کناری یک صدای بسیار آرام قابل شنیدن میگردد:
"بریگیته،
گفتید که او چه نام دارد؟ ... اشمال امیل؟ ... چی، اشمالهوفر امیل؟ ... صبر کنید،
صبر کنید، بریگیته، ... بله بله، حالا دوباره به یادم آمد ... من یک بار محصلی به
نام اشمالهوفر امیل داشتم ... کاملاً در سالهای اولیه تدریس، بله، کاملاً در
سالهای اولیه ...
من خودم در آن زمان یک معلم جوان بودم، حتی تقریباً یک اشمالهوفر امیل ... بله،
بله، به اشمالهوفر امیل بگید، معلم پیرش فوری میآید، فوری میآید ... چی، من نباید اینطور بلند
صحبت کنم؟ او میتواند از اتاق مهمانی حرف ما را بشنود؟ ... اما
بریگیته اینکه ضرری ندارد، بعد احتیاج ندارم اینها را یک بار دیگر به اشمالهوفر
امیل بگویم ..."
مرد غریبه در اتاق مهمانی لبخند میزد. او سرش
را به پشتی صندلی خم کرده بود و به صدای دور معلم قدیمیاش که داخل اتاق کناری مانند آدمهای سنگینگوش چنان
بلند و آهسته صحبت میکرد گوش میداد. یک در نازک او را از معلم جدا
ساخته بود. نازک؟ آخ، این در به اندازه کافی ضخیم بود، حداقل به اندازه سی و پنج
سال ضخیم. مرد غریبه با دست به سمت گوش برده هنوز آنجا نشسته بود، مانند کسیکه در
کنار ساحل دریا خود را از روی صخرهای به سمت یک ملودی خم ساخته که از گودالی که مدتها پیش توسط
امواج ایجاد گشته صعود میکرد ...
سپس او در مقابل معلم سالخوردهاش بر روی مبل نشسته بود. معلم هیچ
جمله خوشامدگوئی استادانهای نگفت. فقط مرتب مرد غریبه را نگاه میکرد. و
ابتدا پس از مدتی طولانی دست مرد غریبه را میگیرد و آهسته و با چهره ثابتی میگوید:
"پس این
است ... پس این است ..." هنوز یک علامت سؤال در جملهاش بود. او همچنین جملهاش را به
اتمام نرساند. او در چهره مرد غریبه چینهای پارچهای را جستجو میکرد که
تعلیم او در بافتنش سهیم بوده. اما او گرههای غریبه بسیاری در این پارچه مییابد که او
آنها را گره نزده بود. آنها خطوط گسترده موفقیتهای بدست آمده در جهان بودند. آنها
الگوهای کار سختی بودند که هیچ مدرسهای نمیبافد. آنها چینهای ناامیدی
بیشماری بودند
که هیچ مدرسهای به آنها شکل نمیدهد. آنها تکههای ویران
بر گونهها بودند که بر رویشان مشتِ "من میخواهم!" تا شقیقه خاکستری شده
عبور کرده بود ــ چیزهای بسیاری که هیچ مدرسهای و هیچ معلمی در چهره دانشآموزانش حک
نمیکند.
حالا چشمان مرد غریبه از نگاه جستجوگر معلم سالخورده
اندکی وحشتزده دچار حرکات تُند عصبی میگردد. معلم برای بار سوم جمله
"پس این است ..." را پرسشگرانه تکرار میکند. و در این لحظه حرکات وحشتزده
عصبی چشمها
ریسمان را به کنار پرتاب میکند؛ ریسمانِ شناختِ بیش از سی و پنج سال را، و اینکه
معلم سالخورده دیگر نپرسید بلکه با بالا بردن دست برای چهارمین بار میگوید:
"بله،
بله، این هنوز اشمالهوفر امیل قدیمی من است، سلام خوشامدی!"
مرد غریبه میگوید: "سلام، آقای
معلم."
"من میبینم که شما
در این سی و پنج سال مرد شایستهای شدهاید."
"آقای
معلم. شما به من اجازه دادید در مشرقزمین خط راهآهن بسازم. شما مرا مدیر شرکتها کردید تا
بتوانم کارهای پیشگام آلمانی را در خارج انجام دهم. شما ..."
معلم حرف او را قطع میکند: "امیل اشمالهوفر، شما
طوری این <شما> را تعریف میکنید که انگار این <شما> دیگرانند، طوریکه
انگار این <شما> کوچک نوشته میشود."
"آقای
معلم، و شما فکر میکنید که چطور باید نوشته شود؟"
"بزرگ.
امیل اشمالهوفر، دیگران که شما را پیشگام نساختند، خود شما این کار را
کردید." در این جمله افتخار به شاگرد قدیمیاش نور خفیفی میداد.
مهمان با هیجان میگوید: "هوم، آقای معلم، شاید
با بزرگ نوشتن <شما> حق با شما باشد."
معلم بر شانه او میزند: "دیدی که میشود،
اشمالهوفر امیل."
"اما نه
آنطور که منظور شماست، بلکه ... بلکه برعکس."
معلم به شوخی میگوید: "بر عکس؟ برعکسِ
<شما Sie> میشود <یخ Eis>"
"یخ Eis؟ خوب، این هم باید صدق کند
آقای معلم. من امروز پیش شما آمدهام تا یک یخ سی و پنج ساله را ذوب کنم. آقای معلم، تا
به شما بگویم که من موفقیت بر روی نردبام زندگیام را به شما مدیونم. و من منظورم
از <Sie> شما
هستید. ... شما مرا برای پیشگام بودن در خارج آماده ساختید ..."
مرد سالخورده با وحشت میگوید: "من؟ من؟ شما اشتباه میکنید،
اشمالهوفر امیل ... شما نباید به یک معلم سالخورده پس از این همه مدت نان دوستانه
عسل مالیده شده تقدیم کنید ... من دقیقاً میدانم که آتش زندگی ابتدا بعد از مدرسه
فولاد را میسازد ... که یک چنین معلم سابق ادبیات آلمان و تاریخ
برای آماده سازی فولاد سهم بسیار اندکی میتواند داشته باشد ..."
"آقای
معلم، شما باید این لطف را به من بکنید و کلماتم را جدی بگیرید. آدم بعنوان مدیر
یک راهآهن
خارجی متشکل از ده هزار کیلومتر دیگر وراجیهای زیبا نمیکند. و آدم به حرفی که میزند باور
دارد. و دیگر در بین کار برای رسیدن به شهرِ فراموششدهاش یک شبانه روز سفر نمیکند تا برای
معلم قدیمیاش یک قاشق عسل بیاورد و بگوید: <آقای معلم، لطفاً دهانتان را باز
کنید.>"
معلم سالخورده به وجد میآید: "اشمالهوفر امیل، آیا
واقعاً ممکن است که من، یک معلم فقیر، بدون آنکه بدانم به شما ... به شما ..."
او بقیه کلمات را نمییابد.
"...
درهای بسوی مسیرهای شیبدار کوهسانی را گشودید، این نه تنها ممکن است، بلکه بیشتر
از ممکن است، این حقیقت است."
معلم از روی مبل جهیده بود. دسته کوچک دفترهای آبی
تصحیح گشته را بیدقت از روی میز پائین ریخته و با قدمهای کوتاه و
سریع به کنار پنجره رفته و بازویش را از پشت بر روی مخدههای سرخ لبه پنجره تکیه داده بود.
به نظر میرسید
که در حال رشد کردن است. جمجمۀ کم موی معلم از هیجان بر روی شیشه پنجره ضرب میزد.
او با یک رنگ سرخ شبانه بر روی گونههای پیر که
میتوانست با
یک رنگ قرمز روزانه بر روی گونههای دختران اشتباه گرفته شود میگوید: "اما اشمالهوفر امیل،
فقط فکرش را بکنید، فقط فکرش را بکنید که نوشتن چند انشاء چه تأثیری دارد ...؟"
"آقای
معلم، منظور من انشاء نبود."
"یا
امپراتوران مورد علاقه درس تاریخم چه تأثیری توانستند بگذارند، چه تأثیری توانست
بارباروسا بر شما بگذارد ...؟"
"آقای
معلم، منظورم بارباروسا هم نبود."
"یا
تمیستوکلس ...؟"
چهره مرد غریبه طوفانی میشود: "آقای معلم، منظورم
تمیستوکلس هم نبود."
برای یک لحظه به نظر رسید که انگار معلم مضطرب شده
است. به نظر میرسید که انگار بازوان تکیه داده به مخدههای قرمز میخواهند به
پائین لیز بخورند. اما دوباره خود را محکم نگاه میدارند.
او تقریباً با شیطنت میگوید: "آهان، حالا میدانم، حالا
میدانم.
لئونیداس، لئونیداس قهرمان بود که من برایتان تعریف کرده بودم، او بود که شما را
هم در مسیرتان همراهی کرد، و کسیکه ..."
"نه،
آقای معلم، لئونیداس من را همراهی نکرد. عصبانی نشوید از اینکه من امروز بجز نامش
چیز دیگری از او به یاد ندارم، هرچند من در سرزمین او یک خط دوم از خطوط بزرگ راهآهن خودمان
کشیدهام
..."
"چی،
شما برای ترموپیلها با آهنتان ریل کشیدید؟"
"نه
کاملاً آقای معلم. اما من و آهنم در این لحظه مهم نیستیم. آقای معلم، ما میخواستیم از
شما صحبت کنیم، از آهن شما، از آهنی که شما در ستون فقراتم داخل کردید، و از آهنی
که تا امروز نشکسته است."
معلم سالخورده با لکنت میگوید: "از آهن من؟ آقای مدیر،
من واقعاً نمیدانستم که ..."
"من
اشمالهوفر امیل نامیده میشوم."
"اشمالهوفر
امیل، من واقعاً نمیدانستم که در کلاسهای درسم هرگز از آهن یا چیز آهنی
صحبت شده باشد."
"آقای
معلم حق با شماست: در کلاس درس واقعیتان صحبت نکردید ..."
حالا اما واقعاً بازوان تکیه داده شده از روی مخدهها به پائین
لیز میخورند.
اندام کوچکتر میشود. جمجمه معلم سالخورده دیگر بر روی شیشه پنجره ضرب
نمیگرفت. اندکی
رو به جلو خم میشود. دهان معلم سالخورده که حالا زمزمه میکرد به زحمت
قابل دیدن بود:
"در
کلاس درس من نه، اشمالهوفر امیل ... در کلاس درس من نه؟"
"آقای
معلم، نه در کلاس درس رسمیتان."
امید معلم فروتنانه دوباره میدرخشد: "آهان، منظورتان این
است که طبق برنامه درسی کلاس نه، مطمئناً منظور شما یک نکته جانبی است که در اصل
به برنامه درسی مربوط نمیگشت، بله، بله، یک معلم با چنین توضیخات غیراجباری میتواند اغلب
قلبش را از یک برنامه درسی بیشتر باز کند، آخ بله، آخ بله."
حالا مهمان هم از روی مبل بلند شده بود. او کاملاً به
پائین صورت معلمش نزدیک شده بود. و محکم به چشمانش نگاه میکرد، هنگامیکه او گفت:
"حق با
شماست. خواستههای مربیان و برنامه دروس از پیش مشخص هرگز برای یک
دانشآموز تعیینکننده
نیستند. تعیینکننده ناخواستههاست، حتی ناخودآگاههاست ... چیزی که از دهان کسی
بدینسان به بیرون میلغزد ... نه، به بیرون نمیلغزد ... چیزی که ناگهان مانند یک
شاهین در هوا میجهد و دانشآموز را سوار بر بالش با خود میبرد ... چرخزنان
... بالا، بالاتر ... تقریباً به درون مشرقزمین ... و ببینید، برای تشکر کردن
بخاطر یک چنین کلمه ناخواستهای از دهان شما، برای یک چنین شاهینی که یک بار توسط
شما به هوا به پرواز آمد و اشمالهوفر امیل را با خود بالا برد، بدون آنکه شما آن
را بدانید ... به این خاطر من اینجا آمدهام ... به این خاطر بعد از سی و
پنج سال ناگهان به این فکر افتادم: <آدم، برو پیش معلم قدیمیات و قبل از
آنکه دیر شود بخاطر آن کلمه خوب از او تشکر کن.>"
دوباره سرخی دخترانه بر گونههای مومی معلم نمایان میگردد. اما
دهانش دیگر باز نمیشد. حالا او خود را بر روی یک صندلی مینشاند و با سر کمی به جلو داده شده
فقط گوش میدهد.
"نه،
نه، آقای معلم، گفتار جانبی در کلاس درس هم نبود ... من میبینم که باید موضوع را خلاصه و جمعبندی کنم،
وگرنه باید هنوز یک ساعت دیگر هم بدون نتیجه صحبت کنیم. شاید هنوز به یاد داشته
باشید که اشمالهوفر امیل در واقع یک پسر خجول بود. بله، من همیشه به طور طبیعی
وحشت داشتم ... امروز هم هنوز گاهی باقیماندهای از آن را احساس میکنم ... اما
آن زمان ترس مدام همراهم بود و اجازه نمیداد صمیمانه درک کنم، ترسی که
زمانی طولانی از جوانیام را بطرز غیرقابل نجاتی ویران ساخت. ... من خودم هم
نمیدانم که از
چه چیز وحشت داشتم ... شاید از خودم و نیروهائی که در من چرت میزدند ... من
تمام کلاسها
را توسط ترس از رشادت خودم گذراندم، تا ... تا اینکه در آخرین کلاس یک جمله از شما
مرا تغییر داد ... نه، نه، اجازه بدهید حرفم را تمام کنم ... حالا خیلی سریع میگویم،
هنگامیکه شما یک بار در زنگ تاریخ حضور نیافتید ... وقتی یک ربع، نیم ساعت از
نیامدن شما به کلاس درس گذشت ... در حالیکه شاگردان ناآرام شده بودند ... وقتی
بقیه محصلین مرا به دفتر مدیر مدرسه فرستادند ... وقتی من با ترس در اتاق انتظار
مدیر مدرسه ایستاده بودم و جسارت در زدن را نداشتم ... وقتی دو صدای هیجانزده از
اتاق مدیر مدرسه شنیده گشت ... وقتی یک صدا که من هنوز آن را به یاد دارم، زیرا که
مانند فریاد به گوش میرسید، گفت: <من همیشه آن چیزی را انجام دادهام که از آن
وحشت داشتهام!> ... ها، این جمله مانند یک وحی به قلب جوانم
نشست ... من دوباره از اتاق انتظار بیرون دویدم و از پلهها بالا رفتم و داخل کلاس درس شدم.
محصلین با سر و صدا از من پرسیدند: <خب، چه شنیدی؟> ... من با حواسپرتی گفتم:
<من این را شنیدم: من همیشه آن چیزی را انجام دادهام که از آن وحشت داشتهام.> ...
محصلین فریاد زدند: <اشمالهوفر امیل عقلش کاملاً کار نمیکند!> ... آقای معلم فکر کنم
اگر شما ناگهان با رنگ سفیدی مانند گچ دیوار از پیش مدیر مدرسه داخل کلاس درس نمیگشتید و
مشغول تدریس درس تاریخ نمیشدید آنها مرا کتک میزدند ... چه شده، آقای معلم؟
حالتون خوب نیست؟ ... آیا تعریف خاطرات قدیمی باعث ناراحتیتان شده است؟ ... حرف بزنید، آقای معلم،
حرف بزنید!"
"اشمالهوفر
امیل، چیزی نیست ... حالم خوب نیست ... به خاطر سن و سالم است، سن و سال."
چهره بطور ناگهانی در هم فرورفتۀ معلم سالخورده شروع به لبخند زدن میکند:
"از من عصبانی نباشید، اگر من ... اگر من ..."
"من میروم ... اما
اجازه دارم دوباره بازگردم، ... فردا، قبول میکنید، وقتی دوباره حالتون خوب است ...
من هنوز به درستی از شما تشکر نکردهام ... تشکر بخاطر جمله شما در آن زمان ... برای
شاهین اصیلتان که مرا با خود به اوج برد: <من همیشه آن چیزی را انجام دادهام که از آن
وحشت داشتهام> ... زیرا ببیند، من از آن به بعد کاری را
انجام دادم که آن زمان شنیدم ... همیشه کاری را انجام میدادم که از آن میترسیدم، و ...
و یک پیشگام گشتم، آقای معلم ... به این خاطر از شما متشکرم، آقای معلم ... از من
عصبانی نباشید، آقای معلم، باشه؟ ... و فردا اجازه دارم دوباره بیایم ..."
او دوباره نیامد. یک پیک در هتل درجه یک پیش او میآید و یک
نامه برایش میآورد. در نامه چند جمله لرزان درهم برهم نوشته شده
بود:
"اشمالهوفر
امیل عزیزم، شما نباید دوباره بیائید. شما اشتباه کردهاید. حتی دو بار. آن جمله را در تلخترین
ساعات عمر من مدیر مدرسه بر زبان آورده بود و نه من. شما صداها را اشتباه گرفته
بودید. و همچنین آن جمله را هم درست نشنیدید. یک <ن> از آن جمله باید در
میان در اتاق مدیر گیر کرده باشد. در آن زمان مدیر مدرسه و دشمن من گفته بود:
<من همیشه آن چیزی را انجام دادهام که از آن وحشت نداشتهام>. غمگین نشوید. اینکه شاهینی
شما را با خود به اوج برد که از سینه خود شما به پرواز آمد و نه از سینه معلم
سالخوردهتان
بدترین چیز نیست. شما گفتید که <برنامه دروس معلم برای یک دانشآموز تعیین
کننده نیست. بلکه تعیین کننده ناخواستههای اوست.> حق با شماست. من
قانع شدهام،
پیشگام عزیز؛ من به این ناخواسته قانعم.
معلم سالخورده شما."
نخ
آنها مرا در خانه تنها گذاشتند، آنها گفتند به این
خاطر که من تربیت بیاموزم. من در هنگام نهار از آقای غریبه پرسیده بودم که چطور او
میتواند در
باره داستانهای پدر بخندد. ما آنها را صد بار شنیده بودیم و دیگر
نمیتوانستیم
حتی در ازاء پول زیاد هم بخندیم.
به همین دلیل من از گردش روز یکشنبه محروم میشوم. انگار
که من از این طریق میتوانم در باره داستانهای قدیمی پدر دوباره خندیدن
بیاموزم.
یک پسر با یک بعد از ظهر بیبرنامه روز یکشنبه در یک آپارتمان
خالی چه کار میکند؟ این قطعاً خندهدار نبود، خیلی بیشتر مأیوس کننده
بود. همهچیز قفل شده بود، اتاق زیبا، آشپزخانه، اتاق غذاخوری، حتی قفسه کتاب. من
فکر کردم آیا باید سی و یک مجسمه کوچک زینتی روی طاقچه را پائین بیاورم و تمیز
کنم. اما شاید سر و ته کردن میزها و صندلیها سرگرم کنندهتر باشد؟ یا
شکم پیانو را از زیر باز کنم تا عاقبت یک بار پی ببرم که در داخل آن چیست؟
من پیانو را انتخاب میکنم و برای یافتن راه ورود به دور
پدال میچرخیدم.
در این لحظه ناگهان یکی تو سرم میزند. اوه، آیا پدر در خانه بود؟ نه، قرقره نخ مادر بر
روی سرم افتاده بود. آیا این یک اخطار بود یا یک اشاره؟
من اشاره را انتخاب میکنم، زیرا به ذهنم رسید که آدم با
یک نخ چه کارهائی میتواند بکند. برای مثال یک نامه تفریحی. نامه را توسط
نخ سیاه نامرئی از پنجره بر روی پیادهرو میفرستم. من بر روی پاکت نامه نوشته
بودم؛ گیرنده: جناب آقای شهردار. آها، یکی دارد میآید و میخواهد نامه را بردارد. هوووپ، نامه
بالای سرش به پرواز میآید. مرد چهره احمقانهای به خود میگیرد. سپس با دست مشت کرده رو به
بالا تهدید میکند و دشنام میدهد. بعد از او هفت نفر دیگر به
دام نامه میافتند. هفت بار رو به بالا دشنام داده میشود و چهرهها عصبانی
میگردند. این
فوقالعاده بود.
سپس در آپارتمان یک کیف پول خالی و قدیمی کشف کردم.
من آن را بر روی پیادهرو فرستادم. چه نویدبخش کیف پول در آفتابِ غروب بعد
از ظهر یکشنبه قرار داشت. یک مرد با عجله میآمد. او از دور کیف پول را میبیند. قدم
برداشتنش به خاطر وحشت و شادی آهستهتر میگردد. او مانند یک سگ که دزدانه به سمت گربهای میرود پاهایش
را بلند میکرد. حالا به نظر میرسید که او برای برداشتن کیف پول
مصمم است. او در حال خم شدن سرش را میچرخاند ببیند که آیا کسی نگاه میکند. هوووپ،
در این هنگام کیف پول یک طبقه به هوا میرود. دست مرد بر تکهای از روی
زمین منقبض شده باقیمیماند. من فکر میکنم که چشمانش از حیرت از سرش
بیرون جهیده بود. او با تکان دادن سر و درمانده به رفتن ادامه میدهد. این
خیلی سرگرمکننده بود. بنابراین دومین آزمایش انجام میشود. نفر دوم دستش را بطرف کیف پول
نمیبرد و با
تردید به رفتن ادامه میدهد. اما ناگهان دوباره بازمیگردد تا اهمال کردنش را جبران کند.
هوووپ، این بار میبیند که کیف پول بالا میرود. او هم میخواست رو به
بالا دشنام بدهد، اما شرمنده گشته در گوشه کوچه ناپدید میشود.
حالا دوباره یک نفر دیگر میآید، من میگذارم که او کیف پول را بردارد.
داخلش را جستجو کند، عصبانی شود که یک پنی هم در آن نیست، کیف پول را بر روی زمین
بیندازد ــ هووو، چطور کیف پول از روی زمین دوباره به هوا بلند میشود: کیف
پول در هوا شناور بود.
به نظر میرسید که امکانات کنار پنجرهای نخ من به
پایان رسیده است. من با نخ به کوچه میروم. در این وقت هیچکس در خیابان
دیده نمیشد.
سریع یک سر نخ نامرئی را به میله یک پنجره و سر دیگر را به پنجره روبروی آن میبندم. من
بیش از حد مشتاق بودم که حالا چه اتفاقی خواهد افتاد. اما درست مانند یک خدا که
اولین موجودات را با دستش ساخته است و مشتاق است ببیند که آنها چکار خواهند کرد.
اما همیشه، وقتی آدم بیش از حد مشتاق است ناامیدی میآید. این
بار دو اسبِ چاق آبجوسازی بودند. آنها از میان سد نخی من یورتمه میگذرند،
طوریکه انگار هرگز نخی آنجا نبوده است. این آزاردهنده بود. من عادت کرده بودم نخ
را مانند سرنوشتی در نظر بگیرم که میتوانستم آن را بر دیگران منتقل
کنم.
من با نخِ سرنوشتم یک سد جدید میبندم. این
بار کمی بالاتر. دو سگ بیاعتناء از زیر آن رد میشوند. این من را دوباره عصبانی میکند. این سگها بیش از
حد گستاخ بودند و بیاعتناء به نخِ سرنوشتی که من در کوچهام بسته
بودم دور میشوند.
حالا دو کودک میآیند. نخ من به طره گیسو راست
ایستاده یکی از پسرها آرام مالیده میشود. او با این فکر که دوستش دست
به مویش کشیده است میگوید: "مسخره بازی درنیار." ــ دیگری
رنجیده میگوید:
"چه مسخره بازیای؟" ــ "خودتو به اون راه نزن، حقهباز."
ــ "چی گفتی؟ حقهباز؟ صبر کن، بهت نشون میدم حقه باز گفتن یعنی چی." یک
کتککاری شروع
میشود. این
باشکوه بود.
سپس یک دوشیزه با دو پَر بر روی کلاه میآید. نخ من
یک پَر را خم میسازد و فوری آن را به هوا پرتاب میکند. این
خیلی بامزه بود. چنان بامزه که من از پست دیدبانی خود در راهرو خانه بیرون پریدم و
پشت سر دوشیزه فریاد زدم که او چیزی گم کرده است. دوشیزه بدگمان برمیگردد. در
نتیجه این بار پَر دوم روی کلاهش خم میشود و به هوا پرتاب میشود. این
چنان بامزه بود که من باید با صدای بلند میخندیدم. اما چون دوشیزه بیخبر بود
بسیار ناراحت میشود. دوشیزه باید یک آشپز بوده باشد، زیرا در حال
رفتن دستش را طوریکه آدم با یک قاشق آشپزی حمله میکند بلند میکند و میگوید: "تو پسر بیتربیتی
هستی." اما با این حرکت نخ خوب من پاره میشود.
من بلافاصله یک نخ جدید میبندم؛ قرقره هنوز مقداری نخ داشت.
حالا یک پلیس نزدیک میشود. او خیلی آهسته راه میرفت. ارتفاع نخ من دقیقاً تا وسط
بینی او بود، جائیکه یک خمیدگی تیز شروع میگشت. آنجا نخ منفجر میگردد. من میتوانستم
ببینم که چطور او این محل روی بینیاش را با یک دست میمالید و با دست دیگر نخ را میقاپید. ها،
من فکر کردم، نخ من چنان لطیف است که تو اصلاً قادر به دیدن آن نیستی. اما من با
آسفالت سفید خیابان حساب نکرده بودم. نخ افتاده شده بر روی زمین خود را به باریکی
موئی نشان میداد. من فکر کردم، برایم مهم نیست، خب، اگر میخواهد میتواند نخ را
بازداشت کند. اما او نخ را بازداشت نکرد، بلکه مانند یک کارآگاه بدنبال مسیر نخ میرفت. البته
به سمت مقابل ساختمان خانه ما. او زنگ خانهای در آن ساختمان را به صدا میآورد. یک
کلفت از خانه خارج میشود، پلیس با او صحبت میکند. سپس هر دو به سمت روشن خیابان
میروند و به
نخ سیاه که مسالمتآمیز در زیر نور بر روی زمین قرار داشت نگاه میکنند. این
کار مدت زیادی طول میکشد. فکر کنم که تا حال به هیچ نخی تا این اندازه
نگاه نشده است. بعد چنین به نظر رسید که انگار پلیس میگوید کلفت باید نخ را از روی زمین
بردارد. اما به نظر میرسید که کلفت میگوید نخ هیچ ربطی به او ندارد و
پلیس خودش میتواند این کار را بکند. این کار اما ممکن نبود، زیرا
پلیس دستکش پلیسی پوشیده بود. او البته یک بار سعی کرد اما انگشتهای کلفت
چرمی لیز میخوردند. سپس او میرود. او سعی میکرد بیتفاوت دیده
شود. اما آدم از چکمهها متوجه خشم او میگشت، زیرا چکمهها به زمین
کوبیده میشدند.
حالا من دو نخ سرنوشت را به فاصله نیم متر از هم محکم
به میلههای
دو پنجره مقابل هم میبندم. من فکر کردم که شاید با این روش سرنوشتها بغرنجتر
شوند. هنوز مدت زیادی از بستن نخها نگذشته بود که یک خانم جوان میآید. یک آقا
کلاه سیلندر بر سر به دنبالش افتاده بود. خانم جوان دارای گونههای سرخ
بود. گاهی با عجله به اطراف نگاه میکرد. من نمیتوانستم تشخیص دهم که او از اینکه
یک آقا به دنبالش افتاده است راضی است یا راضی نیست. حالا خانم به کنار اولین نخ
من میرسد.
این نخ وقتی او سرش را دوباره میچرخاند باید با انفجار کوچکی در کنار گوشش پاره شده
باشد. من میتوانستم این را ببینم، زیرا او دستش را به سمت گوشش
بالا برد. اینطور دیده میشد که انگار او به صدای پاره شدن نخ گوش میدهد. من این
را آزمایش کردهام، وقتی یک نخ محکم کشیده شده کاملاً نزدیک گوش پاره
میشود طوری
صدا میدهد
که انگار سیم یک وسیله موسیقی در یک کنسرت ناگهان پاره شده باشد. خانم جوان وحشت
کرده و ناگهان ایستاده بود. مرد کلاه سیلندر بر سر به او رسیده بود و قصد داشت خود
را گستاخاه در مقابل خانم جوان قرار دهد. من به وضوح شنیدم که خانم جوان گفت:
"راحتم بگذارید". خانم از اینکه یک مرد بدنبالش افتاده است باید ناگهان
دیگر راضی نباشد. اما مرد نمیخواست اجازه دهد او را مرعوب سازند و یک حرکت کنایهدار به سر
میدهد. بوووم،
سیلندر از سرش به پرواز میآید، زیرا او به دومین نخ من برخورد کرده بود. اینطور
دیده میشد
که انگار یک دست نامرئی کلاه براق را به پائین پرتاب کرده باشد. چهره او در این
هنگام از جالبترین اتفاقات بعد از ظهر روز یکشنبه بود. خانم جوان بخاطر بیآبرو گشتن
وحشتناک مرد سمج باید خیلی میخندید. حالا خانم جوان تا فاصله دوری رفته بود و مرد
هنوز هم کلاه سیلندرش را پاک میکرد. این واقعاً خندهآور بود و فکر کنم ارزش پاره شدن
دو نخ را داشت.
من به قرقره نگاهی میاندازم. هنوز برای یک بار سد
سرنوشت بستن به دور قرقره نخ پیچیده شده بود. من حالا خود را در بستن نخ سرنوشت
چنان قدرتمند احساس میکردم که اصلاً مراقب نبودم. سپس خود را در برابر نخ
قرار میدهم
و تا جائیکه میتوانستم تیز نگاه میکنم. در این لحظه اتفاقاً یک
پروانه مستقیم به سمت نخ در پرواز بود. اما پروانه نخ را میبیند و روی آن میشیند. او
کاملاً آرام آنجا نشسته بود و تکان نمیخورد. این کاملاً عجیب دیده میگشت، درست
مثل یک معجزه. من به کسی احتیاج داشتم که با من حیرت کند. در این وقت یک نفر در
کنارم ایستاده بود.
من شروع میکنم: "ببینید، چه معجزهای آنجا ..."
پلیس میگوید: "تو حقهباز، تو
کثافت، باید آدم برای معجزهات به تو یک کشیده بزند. من در واقع باید نام تو را بخاطر
شرارت بیادبانهات یادداشت
کنم، تا بفهمی."
من مطیعانه سر تکان میدهم.
"اگر یک
دفعه دیگه تکرار بشه به زندان میافتی، تا بفهمی."
من سرم را تکان ندادم. قرقره بینخ از دستم به زمین
میافتد.
"آها،
قرقره اینجاست، بده به من!" او قرقره بدون نخ را در جیب قرار میدهد و میرود. اما
هنوز کاملاً راضی نشده بود. او برمیگردد.
هنوز هم پروانه بر روی نخ سرنوشتم نشسته بود و بالهای بزرگش
را آهسته میلرزاند. پلیس به سرعت اسلحه کمریاش را میکشد و با آن
نخ را با یک ضربه از میان قطع میکند. من و پروانه با پاره گشتن سرنوشت از هم جدا میشویم.
پلیس میغرد: "حالا شد" و راضی
میرود. اما
دوباره برمیگردد و تقریباً تهدیدآمیز میگوید:
"حقهباز، این
کار را تکرار نکن ... این کار با یک نخ شروع میشود و با یک طناب خاتمه مییابد، تا
بفهمی." و در این حال با انگشت یک طناب دار به دور گردنش رسم میکند.
اما هاینریش چهارم فکر میکرد ...
من به دیدار برادرزاده دانشجویم رفته بودم. ما آرام
در شهر قدم میزدیم. در این وقت این ایده عجیب به سراغش میآید که مرا
با خود به یک جلسه سخنرانی ببرد.
برادرزادهها معمولاً عمویشان را با
خود به جلسه سخنرانی در دانشکاه نمیبرند. آنها تئاتر یا یک گالری یا یک کافه آبجوخوری را
پیشنهاد میکنند. اما آنها به فکر دانشگاه نمیافتند، اگر
هم در نزدیکترین محل قرار گرفته باشد. حالا، برادرزادهام به این فکر افتاده بود و میگوید:
"تو،
عمو، یک ربع دیگر فلان آدم معروف سخنرانی میکند، میخواهی با من بیائی؟"
"مگه
چنین اجازهای دارم؟"
"آخ، میدونی، ما در
نیمکت آخر میشینیم."
"در
باره چهچیز سخنرانی میکند؟"
"در
باره پادشاه هاینریش چهارم."
روزهای مدرسه رفتن خودم به یادم میآید. کانوسا
اوج میگیرد.
یک مرد غیرمعمولی که پادشاه آلمان بود از طریق کوههای آلپ در میان برفها
راهپیمائی میکند و ملتمسانه در دهلیز کانوسا میایستد،
جائیکه پاپ قبل از پذیرفتن او گذاشته بود یک نیم روز انتظار بکشد ...
من میگویم: "آره، همراهت میآیم."
و سپس من و برادرزادهام در سالن بزرگ سخنرانی در آخرین
ردیف نیمکتها نشسته بودیم. چهره بسیار جوان دانشجوها مرتب از
کنارم رد میشدند و تعجب میکردند: "این پسر سالخورده با
ریش در دانشگاه چه میخواهد؟"
با این حال من اصلاً یک کم هم دستپاچه نبودم، من به
چهره جوانان نگاه و تعجب میکردم: "این مردم جوان اینجا چه میخواهند؟
آنها هرگز نمیتوانند این سخنرانی در باره یکی از ژرفترین فصول
تاریخ جهان را کاملاً درک کنند."
اما سپس پروفسور مشهور میآید، و حیرت متقابل ما را قطع میکند و با یک
سخنرانی فوقالعاده توجهها را به قامت تاریک هاینریش چهارم
جلب میسازد.
یک نقاشی لوله شده بسیار بزرگ باز میگردد. امپراتوری و کلیسا آن جلو
کنار تریبون یک جنگ بزرگ انجام میدادند. سپاهیان در حال جنگ و شمشیرها میدرخشیدند.
از ویرانههای
شهرهای در حال سوختن دود بلند بود. کلیسا با جوش و خروش ناقوسهای شورش را
به صدا آورده و شمشیر سلطنتی در کنار لبه ناقوس برای ضربه زدن بلند گشته بود ...
یک مرد شکسته در حیات قصر کانوسا ایستاده بود و برای پذیرفته گشتن و بخشش التماس
میکرد. تمام
نخهای این
نمایش تراژدی قدیمی را مردی از روی تریبون از اعماق گذشته بیرون میکشید و از
آنها یک فرش زربفت میبافت. آدم میدید که چگونه نخها خود را
به انگارهای
به نام "هاینریش چهارم" تسلیم میساختند. تمام دسیسههای آن زمان
لخت در برابرمان قرار میگیرند، و آدم از روی صخرههای کوههای آلپ میدید که تمام ملتها خشمگین
به هم حمله میبرند.
ما ساکت بر روی نیمکتهای خود نشسته بودیم و حس میکردیم که
چگونه قرون وسطی بالزنان از کنار ما میگذرد. برادرزادهام به چشمهای من نگاه
میکرد:
او زمزمه میکند: "چه مردی!"
من هم میگویم: "چه مردی!"
منظور برادرزادهام پروفسور بود و منظور من هاینریش
چهارم.
و حالا آن مرد در آن بالا یک مشعل جدید روشن و آن را
در روح پادشاه هاینریش پرتاب میکند و قلب پاره گشته یک انسان نمایان میگردد.
ما نفس بریده نشسته بودیم.
حالا پروفسور شروع میکند به نشان دادن ریشههای تعیین
کننده در روح قهرمان خود.
او میگوید: "... اما پادشاه هاینریش چهارم فکر میکرد ..."
ــ در این لحظه طنین تیز ناقوسها از بیرون شنیدن صدای کلمات او را ناممکن میسازد.
ناگهان او جملهاش را قطع میکند و میرود. و ما مطلع نمیشویم که
هاینریش چهارم چه فکر میکرد.
من و برادرزادهام ساکت از دانشگاه خارج میشویم و ساکت
در امتداد یک خیابان دراز به راه میافتیم.
اما جملۀ "... اما هاینریش چهارم فکر میکرد ..."
هنوز هم در ما طنینانداز بود، "اما هاینریش چهارم فکر میکرد
..."
و افکار من به مسیرهای بسیار دور میرفتند ...
در این وقت برادرزادهام افکارم را قطع میکند:
"عمو، فکر میکنی که هاینریش چهارم در آن لحظه چه فکر میکرده
است؟"
من محکم پاسخ میدهم: "من این را نمیدانم."
"پروفسور
حتماً ..."
من از دهانم خارج میشود: "پروفسور هم این را نمیداند."
برادرزادهام مضطرب میگوید: "تو که نمیخواهی
پروفسور را تحقیر کنی، من خوب دیدم ... تو خودت کاملاً مجذوب سخنرانیاش شده
بودی."
"من هم
کاملاً مانند تو مجذوب سخنرانی شده بودم."
"بنابراین
درکت نمیکنم."
"مردی
را که پروفسور بر روی تریبون قلمکاری میکرد هاینریش چهارم نبود."
برادرزادهام متعجب میپرسد: "پس که بود؟"
"او
خودش بود، خود پروفسور."
"بنابراین
جعلی بود، منظورت این است؟"
"نه،
جعلی نه. در ابتدای سخنرانی هاینریش چهارم زنده بود، آن هم چه زندهای ...! اما
در او خون هاینریش چهارم روان نبود، بلکه خون این دانشمندِ بزرگ."
"منظورت
این است که هیچکس نمیتواند تاریخ را تفسیر کند، بدون آنکه ..."
"بدون
آنکه خودش را در آن قرار دهد، بله، منظورم این است."
"و آنچه
این دانشمندان بخاطرش یک عمر مطالعه کرده و با تلاش بدست آوردهاند؟"
"در اصل
فقط ذهن خود آقایان است که خود را در روح زمانها منعکس میسازد."
"بنابراین
تو دوباره بازسازی کردن قطعه به قطعه افکار یک حاکم فقید را غیرممکن میدانی؟"
"برادرزاده
عزیز، ما چهار یا پنج آثار عالی تاریخی در باره سقوط امپراتوری رُم و علل آن
داریم. هرکدام توسط معاصران خود تمجید میگردد. و گفته میشود «حقیقت
اینجاست!» و هر یک فقط دیگری را رد میکند. و هر یک رونوشتی از نویسندهاند. به
تعداد کسانی که خود را با سقوط امپراتوری رُم مشغول میسازند همان تعداد هم سقوطها وجود
دارند."
"هوم،
این حقیقت دارد: مگر ما از افکار انسانهای نزدیک به خودمان که با ما
زندگی میکنند
چه میدانیم؟"
"هیچچیز.
حتی افکاری که خود ما دیروز به آنها میاندیشیدیم امروز مانند غریبهها به
صورتمان نگاه میکنند."
"و در
نتیجه چیزی باقینمیماند ...؟"
"هیچچیزی
که ما واقعاً میدانیم، مگر زمانیکه فکر خود ما سرش را بلند
کند."
"فقط
وقتی که فکرمان سرش را بلند کند؟"
"بله،
زیرا پس از اظهار کردنش فکر دیگر مال ما نیست، حتی یک ساعت دیرتر میتواند دشمن
ما باشد."
"بنابراین
نباید دیگر گفت: «اما پادشاه هاینریش چهارم فکر میکرد ...؟»"
"نه،
بلکه: من فکر میکنم ...!"
عمله
فراموش کردن اولین زنگ کلاس ریاضیات برایم چندان آسان
نیست. استاد مانند یک حمله برقآسا با عجله داخل کلاس میشود. از یک صورت پُر چین چشمانی
عصبانی نگاه میکردند. او فریاد میزند: "من این را میدانم، آدم
ریاضیات را دوست ندارد. من این را در شماها میبینم، شماها ترجیح میدهید آن را
از برنامه درسی حذف کنید. زیرا درس ناراحت کنندهای است. زیرا بر تمام دروس دیگر
برتری دارد. انشاء آلمانی چیست؟ ... وراجی پوچ. تاریخ چیست؟ ... یک زیبابین برای
کودکان. جغرافی چیست؟ ... رودخانههائی که امروز اینطور و فردا طوری دیگر در جریانند.
فقط علم من پیروز گشته است! معلمان دروس دیگر چه
هستند؟ عمله، در بهترین حالت بناء. فقط ریاضیدان معمار است. او قلب چیزها را میبیند، او
تسلیم ناگشتنی است ... نفر اول در ردیف اول: آیا این را درک میکنی؟"
هاوسمَن پاسخ میدهد: "نه."
استاد با تمسخر فریاد میزند: "فکرش را میکردم، نفر
دوم در ردیف سوم: آیا این را درک میکنی؟"
شوگلر میگوید: "بله."
جیغ نرمتر میشود: "فقط یک نفر. بچهها دقت
کنید: اگر شماها امروز در برابر خداوند بایستید و او از شماها بپرسد: <چه چیز
مطمئن است؟> ... هاوسمن، تو چه جوابی به او میدادی؟"
هاوسمَن پاسخ میدهد: "هیچچیز."
"فکرش
را میکردم.
و تو چه جوابی میدادی شوگلر؟ "
"ریاضیات."
"خیلی
خوب ... حالا میخواهیم به قلمرو اعداد وارد شویم، جائیکه منطق
حکمفرماست و هرگونه خطائی محال است. هاوسمَن، همهچیز دروغ میگوید، فقط
چهچیز دروغ نمیگوید؟"
"من."
"چرند!"
"شما."
"چرند! ...
شوگلر، چهچیز دروغ نمیگوید؟"
"عدد."
"خیلی
خوب، شوگلر، تمرین تناسب صفحه سیزده را بخوان."
"سیصد
عمله در 270 روز با نه ساعت کار روزانه یک قصر میسازند. چه تعداد عمله همان قصر را
با ده ساعت کار روزانه در سی روز میسازند؟"
"هاوسمَن
آیا میدانی
که چطور حساب میکنند؟"
"آدم
آزمایش میکند."
"آدم چهچیز
را آزمایش میکند؟"
"ساختن
قصر را."
"نجاتناپذیر! ...
شوگلر، پای تختهسیاه، بهش نشون بده."
شوگلر در کنار تختهسیاه با تگرگهای متراکمی
از ارقام گچی به او نشان میدهد: 2430 عمله.
"هاوسمَن،
میبینی، برای
چنین چیزی آدم لازم نیست آزمایش کند، چنین چیزی را آدم با مچ دست انجام میدهد و
دقیقاً با اعداد، که ..."
هاوسمَن فرمانبردارانه میافزاید: "... دروغ نمیگویند"
اما با یک چشمک مخفی در چشم میپرسد: "استاد، اجازه دارم چیزی بپرسم؟"
"بپرس!"
"آیا با
قرار دادن اعداد دیگر باز هم نتیجهای که بدست میآید باید کاملاً صحیح باشد؟"
"چند
بار باید برایت تکرار کنم: اعداد اشتباه نمیکنند!"
"استاد،
و اگر آدم بخواهد قصر را در ... یک روز بسازد؟"
"بنابراین
به همان نسبت به آدم بیشتری احتیاج است. تو یک بار آن را درک خواهی کرد ... برو
پای تختهسیاه!"
هاوسمَن به سمت تختهسیاه میرود، حساب میکند و اعلام میدارد:
"با 72900 عمله میشود در یک روز قصر را ساخت."
شوگله میگوید: "درست است."
استاد میگوید: "هوم."
"استاد،
و در یکساعت، نه در نیمساعت چطور؟"
گچ شوگلر تگرگ میبارد و اعلام میکند:
"1458000 عمله!"
هاوسمَن ریاکارانه میپرسد: "استاد: آیا میتونم چیز
دیگری بپرسم؟"
استاد با عجله میگوید: "ما حالا به چیزهای
دیگری میپردازیم."
هاوسمَن پافشاری میکند: "آیا اجازه دارم قبلاً
سئوالی بپرسم؟"
"این
سئوالات بیپایان! ... دیگه چه سئوالی داری؟"
"ما در
درس تاریخ خواندیم که در ساختن یک اهرم مصری اغلب عده زیادی از سلسلههای پادشاهی
شرکت داشتند."
"خب، که
چه؟"
"اگر
ساختن قصر ما 450 سال به طول بینجامد، آیا میشود در این حالت تعداد عملهها را حساب
کرد ...؟"
"البته
که میشود
... خب بچهها حالا ما به مبحث تناسب مرکب میپردازیم ..."
"آیا
نمیتونیم قبلاً
450 سال را ...؟"
شوگلر فریاد میکشد: "من حساب کردم! قصر در 450
سال توسط ... توسط ..." او متوقف میشود.
هاوسمَن به دفتر او نگاه میکند و با افتخار حرف او را کامل میکند: "...
توسط 0,5 عمله ساخته میشود."
استاد عصبی میشود. چه خوب شد که زنگ تفریح زده
شد.
اینکه هاوسمَن و شوگلر در زنگ تفریح چه مذاکره میکردند یک داستان
جداگانه است. من فقط باید خوابی را که در آن شب دیدم هنوز تعریف کنم.
من خواب 1458000 عمله را میدیدم که مشغول ساختن قصری بودند.
آنها در هم، روی هم، زیر هم فعالیت میکردند. آنها بر روی میخچههای پای
همدیگر پا میگذاشتند. آنها فریاد میکشیدند و مالههایشان را
تکان میدادند.
یک جنگ وحشتناک تهدید به انفجار میکرد. در این وقت ناگهان یک عمله ظاهر میشود، نه، یک
نیمهعمله. عملهای با بالاتنه، وگرنه نمیتوانست صدایش را بالا ببرد:
"صلح بر شماها باد. من آمدهام به شماها اطلاع دهم که فرعون نظرش عوض شده است.
شماها اخراجید. من خودم به تنهائی قصر را خواهم ساخت."
یک میلیون و نیم عمله میغرند: "چی! تو ... تو
تنهائی؟"
"بله،
من میتونم
در زمان تعیین شده برایم به اندازه جمع شماها کارِ ساخت را انجام دهم."
یک میلیون و نیم عمله با هم میگویند: "او دیوانه است ...
کاملاً دیوانه!"
نیمهعمله خونسرد میگوید: "من دیوانه نیستم. یک
مرد از غرب پیش فرعون آمد و این را برایش محاسبه کرد."
عملهها درهم برهم فریاد میکشند: "کجا ... این محاسبه
کجاست؟"
در این وقت نیمهعمله یک ورق کاغذ را به هوا بلند میکند. من میتوانستم آن
را در خواب واضح ببینم. آخرین تمرین تناسب ما بر روی ورق کاغد بود. و توسط تئوبالد
هاینسلمن استاد ریاضیات دبیرستان لودویگ
در مونیخ امضاء شده بود.
در این هنگام یک میلیون و نیم عمله دچار خشم وحشتناکی
میشوند و قیام
میکنند و ...
خوب شد که مادر مرا در این لحظه از خواب بیدار ساخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر