مرگ چنگیزخان.


<مرگ چنگیزخان> از پاول ارنست را در اردیبهشت سال ۱۳۹۵ ترجمه کرده بودم.

کوآشیتی
کوآشیتی یک راهبه بودائی بود. داستان زیر را از او حکایت می‌شود:
او بعنوان کودک بسیار جوان بودا را دیده بود که در زیر گل‌آذین بسیار سنگین و معطر یک درخت مسقیم ایستاده بود، با چشمهای از بالای جهان به فاصله دوری دوخته شده، با خطوط آرام چهره و دست راست برای دعای خیر بلند گشته. او خیلی زود با مردی دلاور، زیبا و باشکوه ازدواج کرده بود که چهره و گام برداشتنش میتوانست مردم را به اعمال قهرمانانه تشویق کند. مرد در جنگ با دشمن کشته میشود و برای او یک پسر سه ساله باقی‌میگذارد. او هر روز در چهره کودک بدنبال خطوط چهره و نگاه پدر میگشت.
در این وقت چنین اتفاق میافتد که یک راهزن به روستا وارد میشود، یک مرد شاد و جسور که کت بنفشی با زنگولههای طلائی آویزان بر آن بر تن داشت. او آوازخوان بر روی اسب رقصندهاش از زیر طاق حکاکی گشته و قرمز رنگ شدۀ دروازه میگذرد و به محوطه بازار داخل میگردد. مردم وحشتزده از خانههای خود بیرون میآمدند و خود را در برابر او به خاک میافکندند، و ریشسفید روستا از او درخواست ترحم میکند و قول میدهد هر کاری که او مایل است انجام دهد. او یک بوفالو درخواست میکند. و چون کوآشیتی یک بیوه بود بنابراین مردم به اصطبل او میروند، ریسمان هر دو بوفالو را باز میکنند و آنها را پیش راهزن میبرند. اما وقتی او ریسمان را در دست میگیرد تا بوفالوها را با خود ببرد پسر کوآشیتی خود را در برابر او قرار میدهد و مانع رفتن راهزن میگردد، زیرا در رگهایش خون بیباک پدر در جریان بود. راهزن به پسر میخندد، کشاورزان وحشت میکنند. در این لحظه پسر کوچک خشمگین میشود، با فلاخنش سنگی پرتاب میکند که درست به وسط صورت راهزن میخورد، طوریکه خون از بینیاش جاری میگردد و لباس نفیس او را آلوده میسازد. راهزن خشمگین میشود، شمشیرش را از غلاف بیرون میکشد و با یک ضربه سر پسر را به دو نیم میکند.
هنگامیکه او پسر کوچک را با رنگی پریده و بی‌حرکت در خون خود افتاده میبیند احساس پشیمانی میکند و خجالتزده میشود. کشاورزان به محض متوجه گشتن تشویش او ناگهان شجاعت بدست میآورند، به سمتش حمله میبرند و او را از اسب به زیر میکشند. او از خود دفاع میکند، اما نمیتوانست در آن ازدحام از شمشیرش استفاده کند، و وقتی اولین زخم توسط بیل به او زده میشود کشاورزان مرتب خشنتر میگردند، طوریکه او متوجه میشود نمیتواند استقامت کند. در این لحظه او خود را توسط یک ضربه مشت ماهرانه از دست اولین نفر رها میسازد و با یک جهش بلند از روی بقیه پا به فرار میگذارد. از آنجا که کشاورزان در تعقیبش بودند بنابراین از میان کلبهها و باغها میگذرد، طوریکه کشاورزان برای یک لحظه قادر به دیدن او نمیشوند، و او با داخل شدن به یک خانه خود را نجات میدهد.
این خانه تصادفاً خانه کوآشیتی بود. او به پای زن میافتد، درخواست حمایت میکند؛ و چون او یک دلاور به نظر میآمد و زن هنوز از به قتل رسیدن پسرش هیچ‌چیز نمیدانست بنابراین او را مخفی میسازد.
هنگامیکه حالا مردم جسد کودک را میآورند و همه‌چیز را تعریف میکنند، زن مدتی طولانی سکوت میکند. در طول این سکوت تمام زندگی از مقابل چشمش به پرواز میآید، مهمترین نکاتِ هستیاش بر وی روشن و قلبش گشوده میگردد.
اما تصویر گوتاما با چشمانی که از بالای جهان مستقیم به فاصله دوری دوخته شده بودند در برابر روحش بلند میگردد، و زن احساس میکند که با این تصویر زنده گشته در برابر روحش تمام عمر هدایت گشته بوده است و همچنان هدایت‌کنندهاش باقی خواهد ماند.
حالا او پس از آنکه از افکار، احساسات و تصاویر بسیار زیاد یک تصمیم راسخ برایش ایجاد گشته بود راهزن را صدا میزند و میگوید:
"بدان، پسری را که تو به قتل رساندی تنها فرزند من بود و من یک بیوهام. اما با این وجود نمیخواهم تو را به دشمنانت تسلیم کنم، بلکه تا آمدن شب صبر کن و سپس در صلح و آرامش از اینجا برو. زیر از رنجهای بسیاری که من تجربه کردهام این سختترین رنج بود؛ اما من یک تصویر باشکوه دیدم و برایم روشن گشت که حالا از تمام زنجیرهای زندگی رها گشتهام، و من پس از دیدن این تصویر نه دیگر میتوانم احساس نفرت کنم و نه آرزوی انتقام داشته باشم؛ بلکه احساس میکنم که زندگی در پشت سرم خاکستریست. بنابراین من حالا کاملاً سعادتمندم، زیرا دردی احساس نمیکنم و هیچ آرزوئی ندارم؛ فقط زندگی همه انسانها بسیار عجیب به نظرم میرسد، زیرا آنها تلاش میکنند، زحمت میکشند و باز در وحشتند. چنین حالت روحی را اما بودا بعنوان حالت روحی مطلوب توصیف میکند. بنابراین میخواهم بخاطر تصویرش که در من این حالت روح را ایجاد کرده است سپاسگزار باشم، و میخواهم آنچه را که در تصاحب دارم ببخشم و بعنوان یک راهبه از اینجا بروم و در مقابل خانهها گدائی کنم. بنابراین اگر چیزی در خانهام مناسب توست میتوانی با خیال راحت برداری، جواهرات یا لباس یا همچنین شمشیر شوهر مرحومم را." زن اما در حال ادای این کلمات مستقیم به خلاء نگاه میکرد و به نظرش میرسید که جهان در برابرش کاملاً غرق میگردد و فقط یک نقطه در فاصله دوری موجود بود که زن به سمتش میرفت.
راهزن به او پاسخ میدهد، خیلی زود متوجه شده بود که او مادر کودک است و قصد کشتنش را داشت، زیرا فرض کرده بود که او تعقیبکنندگان را دوباره به آنجا خواهد خواند تا برایش مرگی دردناک آماده سازد. اما حالا آنچه او گفته وی را کاملاً مشوش میسازد و او مطمئناً فرد مقدسی است.
کوآشیتی میگوید که او به هیچوجه فرد مقدسی نیست، زیرا نه احساس عشق به مردم دارد و نه برایش تلاش کردن برای زندگی فقیرانه مؤمنانه زحمت دارد. البته باید خودش هم تعجب کند از اینکه چنین شناختی ابتدا حالا پس عبور کردن طولانی از یک دره تاریک به او داده شده است.
هنگامیکه راهزن این کلمات را میشنود یک سیل ناگهانی از چهره درخشان زن به سمت خود احساس میکند. او کت بنفش رنگ با زنگولههای طلائی را از تن میکند و لگدکوب میکند، و سپس میگوید: "من هم میخواهم مویم را بتراشم و به عنوان یک راهب فقیر زندگی کنم، زیرا قلبم از شادیهای پوچ خسته شده است."
و او این کار را انجام میدهد، بدنبال زن که با گامهای بلند میرفت و به دوردست خیره شده بود میرود، و آنها از راههای باریک میان مزارع میرفتند، جائیکه کشاورزان دست از کار میکشیدند، دست بالای چشم قرار میدادند و به آنها نگاه میکردند؛ پاهای لخت آنها از میان روستاها بی‌سر و صدا میرفتند، و سرهای تراشیده متمایل به بالاپوش قهوهای آنها در مقابل کلبههای فقیر دیده میگشت که دست را در حال تمنا با کاسه چوبی دراز میکردند، چیز ناچیزی از کارگران خسته دریافت میکردند و از مسیرهای گلدار جنگل که از حیوانات وحشی جدا بودند میرفتند؛ آنها بدون صحبت کردن راهپیمائی میکردند.
اما بعد از هفتهها کوآشیتی به راهزن میگوید: "من از صدای گامهای تو در پشت سرم میشنوم که نیت تو دیگر مانند نیت آن روزی نیست که تصمیم گرفتی بدنبالم بیائی. تو در تصمیم گرفتن مرتکب خطا گشتی، زیرا تو انسانی نیستی که برایش تعیین گشته شده است بعنوان یک فقیر مؤمن زندگی کند. بنابراین به جهان خودت بازگرد و طبق کشش خون خودت عمل کن."
راهزن پاسخ میدهد: "حق با توست، من فقط بیم داشتم با تو از بی‌میلی خود حرف بزنم. من دیگر نمیتوانم اینطور زندگی کنم، زیرا من آرزوئی دارم که قلبم را به درد میآورد، من مایلم اسب خوشحال و لباس بنفش رنگم را که زنگولههای طلائی به آن آویزانند دوباره داشته باشم. حالا من بطور مدام غمگینم، اما من دوباره خوشحال خواهم گشت وقتی برای راهزنی بتازم و مردم با فروتنی پیشم بیایند و از من خواهش کنند، زیرا آنها جرأت نمیکنند بر علیه من بجنگند، اما همچنین وقتی میبینم کسی که ضعیفتر از من است و اسلحه بدتری برای دفاع از خود دارد بنابراین خوشحال میشوم. من از اینکه فرزند تو را در هنگام خشم کشتم متأسفم، و خِردِ تو به نظرم بسیار بزرگ میآید. اما هیچکس نمیتواند بر علیه کشش خونش زندگی کند. بنابراین میخواهم با تشکر فراوان برای عشق و محبتی که در حق من روا داشتی از تو خداحافظی کنم."
به این ترتیب راهزن میرود و به زندگی قبلی خود ادامه میدهد؛ راهبه اما گام به پیش برمیدارد و بعنوان فقیری مؤمن به راهپیمائی ادامه میدهد. هر دو به آن سنی که برایشان تعیین شده بود میرسند و سپس میمیرند، و طوری بود که انگار آنها پاهایشان را بر روی زمین قرار نداده بودند، زیرا باد در مسیری که آنها رفته بودند وزیده و رد پائی از آنها باقی‌نگذارده بود، و انسانهای دیگری آمدند که از مسیر آنها گذشتند و همچنین رد پای آنها هم ناپدید گشته است.
 
داستان ابوالحسن
ابولحسن قوزی، که او را فقیر هم مینامیدند، مدتی طولانی به قصهگو گوش داده بود و در اواخر شب آهسته و متفکرانه به خانه میرفت، در حالیکه سایه بیش از حد بزرگِ خود را میدید که عمودی در برابرش بسیار حیرتآور پاهای بلند را خم و راست میکرد، زیرا ماهِ روشن حالا در پشت قوز او در افق ایستاده بود. او بخاطر فقر خارقالعادهاش بسیار غمگین بود و به انواع نقشهها برای برون رفت از این وضع که بر طبق عادت فقرا خود را در شگفتانگیزترین امیدها منعکس میسازند فکر میکرد، تا اینکه عاقبت توسط این بازی در یک شادی واقعی فرو میرود و هنگامیکه خانه کوچک سفیدش را میبیند که در زیر نور مهتاب به رنگ نقره میدرخشید سعادت گرمی احساس میکند؛ زیرا شب هم ساکت و غنی از رایحه بود، و کاملاً دعوت‌کنندۀ تردستیهای جادوئیِ ذهن.
او برای اینکه مادرش را از خواب بیدار نسازد درِ خانه را آهسته باز میکند، زیرا در داخل کلبه فقط یک اتاق وجود داشت که کاملاً لخت بود و محروم از هر وسیله، به استثنای دو گوشه از اتاق که مقداری لباس مندرس برای خوابِ شبِ او و مادرش قرار داشت. او با احتیاط دراز میکشد و پتو را روی خودش میکشد، و سپس مدتی طولانی به یک پرتو ماه که از شکاف دیوار مورب بر روی زمین افتاده بود نگاه میکند. در این وقت مادر بیدار میشود و از جا بلند میشود، در حالیکه او را بعنوان بدترین آدم بیکاره در کهیرا شدیداً سرزنش میکند، که هیچ تمایلی برای کار کردن ندارد و ترجیح میدهد گرسنگی بکشد و میگذارد مادر پیرش گرسنه بماند، بجای اینکه بدنبال حرفهاش برود و تور در رودخانه بیندازد، که با این کار یک ماهیگیر ماهر اگر هم دارای قوز باشد، نه تنها میتواند خود و مادرش را تغذیه کند بلکه همچنین ممکن است که با تور خود یک گنج از زمان ماقبل تاریخِ غرق گشته را از زیر دریا بیرون بکشد.
ابوالحسن پس از شنیدن این سرزنشها آزرده میگردد، زیرا مادرش به خوبی میدانست که خودش تور ماهیگیری را برای مست ساختن خود به قیمت جزئی فروخته است. بنابراین بلند میشود، خانه را ترک میکند و از طریق خیابانهای روشن از نور مهتاب میرود.
در مقابل درِ باز یک کاروانسرا میایستد و به حیاط نگاه میکند، جائیکه یک کاروان با سر و صدای زیاد مجهز میگشت. یک مرد سالمند بلند قامت با ریش سفید خود را کنار او قرار میدهد و میپرسد که آیا میخواهد بعنوان خادمِ او به مکه سفر کند، زیرا کاروان به آنجا میرفت؛ و چون ابوالحسن بخاطر سرزنش مادر خشمی بزرگ در قلب داشت، زیرا بویژه وقتی از قوزش صحبت میکردند خشمگین میگشت، بنابراین موافقت میکند و فوری مشغول کمک برای بار کردن شترهائی که بر روی زمین دراز کشیده بودند میگردد، او در این حال حرکات بسیار ارزنده انجام میداد. بعنوان مردی که عادت زیادی به کار کردن نداشت بخاطر کار زیاد کاملاً عرق کرده بود، اما خشم او را به تقلا وامیداشت. احتمالاً پنجاه حیوان بودند که با جعبههای بزرگ آهنکاری شده بارگیری شدند و عدلها و کیسههای با ریسمان بسته شده، همچنین تیرکها و پارچه برای چادر زدن در شب و یک کجاوه که باید هر دو دختر ارباب در آن سوار میگشتند. این کجاوه با مقدار زیادی طلا تزئین شده بود. هنگامیکه پس از کار سخت همه‌چیز تمام شده و شترها بلند شده و صبورانه ایستاده بودند و فقط شتر حمل‌کنندۀ کجاوه که موی سفیدی مانند برف داشت هنوز زانو زده بود، فریادی طنین میاندازد، طوریکه خادمین باید خود را در خاک پرتاب و به زمین نگاه میکردند، زیرا دو زن سوار کجاوه میگشتند؛ ابوالحسن بخاطر این تکبر بسیارخشمگین میشود. سپس همه دوباره بلند میشوند، هر کس به محل خود میرود و شترها براه میافتند، یکی از پشت دیگری در یک صف طولانی از دروازه خارج میشوند و در جاده به سمت مکه حرکت میکنند؛ و هنگامیکه آنها در جلوی شهر بودند خورشید که حالا از لبه زمین خود را بالا کشیده بود اولین پرتوهایش را به بلندای آسمان میفرستاد، و یک چکاوک در اوج آسمان شادی‌کنان به سمت نقطه پایان این درخشش پرواز میکرد.
بدینسان کاروان با سرعت مناسب در جاده به حرکت میافتد. خورشید بالاتر میرود و یک گرمای شدید شروع میشود، و آنها استراحت میکنند، و در لبه بیابان موجوداتی ظاهر میشوند و دوباره ناپدید میگردند، و خورشید پائین میآید، و غذا آماده میشود و آنها میخورند و مینوشند و میخوابند، و دوباره بیدار میشوند و شترها را دوباره بار میکنند، و شترها دوباره در یک خط به رفتن ادامه میدهند، و خورشید دوباره اولین پرتو خود را بر روی آنها به وسط آسمان میفرستد، و دوباره بالاتر صعود میکند، و آنها استراحت میکنند، و بعد کارهای عادی روزانه دوباره از نو شروع میشود. ابوالحسن بر روی یک اسب چالاک و مغرور نشسته بود که در زیرش جست میزد و او اسلحههای براقی را که بخاطرشان همیشه خوشحال بود حمل میکرد. او دیگر بدرستی نمیدانست به چه خاطر سوار بر اسب میتاخت و اسلحه حمل میکرد. اما چون با کمال میل میخواست بداند چه مدت آنها در راه خواهند بود بنابراین هر شب یک سنگ کوچک در جیبش میگذاشت. بعد از مدتی البته تعداد زیادی سنگ کوچک همراه داشت اما هنوز نمیدانست که چه مدت آنها سفر کردهاند، زیرا او قادر نبود آن تعداد زیاد سنگ را بشمرد؛ یک شب یکی از زنها به این خاطر در کجاوه میخندد، طوریکه او آن را میشنود، زیرا زن دیده بود که چطور او هاج و واج سنگهای کوچک را از یک دست به دست دیگر میریخت. مسیر از میان بیابان کاملاً یکنواخت بود، بجز وقتیکه آنها به کنار یک چشمه میرسیدند که در کنارش درختان نخل قرار داشتند؛ اغلب آنجا همچنین مردم در کلبهها زندگی میکردند. چنین چشمههائی احتمالاً ده عدد بودند، شاید هم بیشتر، پنجاه یا صد. در پایان او احتمالاً یک کیلو سنگ کوچک با خود داشت. در این وقت او آنها را در یک بعد از ظهر از جیبش بیرون میریزد و دیگر سنگ جدیدی جمعآوری نمیکند. به این خاطر دیگر نمیدانست چند روز یا هفته گذشتهاند، عاقبت آنها به کنار آرامگاه پیامبر میرسند.
حالا او به هشتی محراب میرود و فرشهای هنری را که آنجا آویزان بودند تحسین میکند، و جهلش او را چون نمیتوانست کلمات قصار و زیبا را که در حروف طلائی بر روی دیوارها نوشته شده بودند بخواند متأسف میسازد. در این هنگام پاهای کوچک یک دختر با گامهای کوتاه و جرنگ جرنگ حلقهها در پشت سر او به صدا میافتند و ابریشم خش و خش میکند، آنطور خش و خش میکند که وقتی یک دختر جوان خود را حرکت میدهد، و او به خوبی میدانست که دختر اربابش از کنار او میگذرد، در این وقت او با احترام تعظیم میکند، اما او احساس میکند که چگونه ملاحت گام برداشتنش و تاب خوردن باسنش و برق چشمان سیاهش قلب او را به عشق کشاندهاند، طوریکه او یک اشتیاق عمیق و بی‌حد احساس میکند، و حالش طوری میشود که انگار مایل به گریستن است. بنابراین غمگین از آنجا به گوشه خلوتی از بیابان که از تیغههای خشک پوشیده شده بود میرود و به اشعار زیادی که از حفظ داشت میاندیشد.
اما هنگامیکه در شب به اردوگاه بازمیگردد اربابش او را به چادر خود میخواند و به او میگوید که از رفتار او خوشش آمده است و میخواهد یکی از دخترانش را به همسری او بدهد، زیرا فقط این دو دختر را دارد؛ و او لازم نیست چیزی بپردازد، بلکه خودش میخواهد به او دو هزار دینار هدیه بدهد که با آن باید شروع به تجارت کند؛ اما باید قول دهد که او نمیخواهد زن دومی در کنار دخترش داشته باشد و همچنین هیچ زنِ برده‌ای. ابوالحسن بعد از کمی فکر کردن این قول را میدهد. حالا یک جشن عروسی باشکوه با تعداد زیادی مهمانان محترم و ثروتمند برپا میگردد، و ابوالحسن بالا در کنار میز غذا نشسته بود، و همه بخاطر نجابت و متانت رفتار و نوع صحبت دقیق و زیبا تزئین گشتهاش شگفتزده بودند. عاقبت او از جا بلند میشود، برای مهمانان یک تعظیم ظریف و مؤدبانه میکند و به اتاقی میرود که در آن برای ازدواج آماده شده بود. در آنجا یک زن برده مسن همسرش را پیش او میبرد، دختر در واقع با هفت حجاب پوشیده شده بود اما ملاحت و اندام زیبایش از میان تمام حجابها میدرخشید، زیرا که بدنش دارای حرکات فوقالعاده شیرین بود و چینهای لباس بلند لطیفش خود را با حرکات بدن به طرز زیبائی حرکت میدادند. اما هنگامیکه برده حجاب را کنار میزند و چهره دختر را آشکار میسازد، در این وقت به نظرش میرسد که انگار ماه از پشت یک ابر نقرهای رنگ بیرون آمده است، و تمام گلهای شبانه عطر میافشانند، و بلبل شروع به آواز خواندن میکند، و او مشتاق میگردد. به این دلیل مدتی او را بدون آنکه صحبت کند شگفتزده نگاه میکند، اما در این وقت بر گونههای دختر و گردن برهنهاش یک سرخی ملایم تا پشت گردن میدود؛ و هنگامیکه او دوباره توانست فکر کند شعری از یک شاعر قدیمی میخواند که در آن شکوه آثار خدا ستوده میگردد. و او در خود چنان احساس سعادتی میکند که فکر میکرد باید همه اینها را خواب دیده باشد.
اما در روز بعد شروع میکند به اندیشیدن طولانی و دقیق به اینکه با دو هزار دیناری که پدرزن سخاوتمندش به او بخشیده بود چه کسب و کاری باید شروع کند؛ و بهتر از هر چیز دیگر نقشه زیر به نظرش میرسد.
او متوجه شده بود که در نزدیک شهر مراتع بزرگ و زیبا بودند که اصلاً مورد استفاده قرار نمیگرفتند، زیرا مردم مکه گاو و گوسفند کمی نگاه میدارند، زیرا نگهداری حیوانات بیش از حد مشکل به نظرشان میرسد و آنها یک درآمد آسان دارند، به این شکل که غریبهها را در ازاء مبلغی پول در پیش خود میپذیرند. حالا او محاسبه میکند که آدم میتواند با دو دینار یک گوسفند بخرد و او با پولش باید هزار گوسفند بدست آورد. آنها باید در نزدیک شهر به مراتع بروند؛ پس از یک سال وقتی آنها زاد و ولد کنند بنابراین دو برابر خواهند گشت، یعنی بدون بحساب آوردن دوقلوها دو هزار گوسفند. بعد میخواست آنها را بفروشد، و به این ترتیب میتوانست پولش را در مدت کوتاهی دو برابر کند. سپس او به نزد پدرزنش خواهد رفت و برایش تعریف خواهد کرد چه سود بزرگی برده است، پدرزن به این خاطر حیرت خواهد کرد و از شادی به او پول بیشتری خواهد داد. سپس او دیگر به این استفاده کم رضایت نخواهد داد، بلکه میخواست یک کاروان مهیا سازد و اجناسی بار بزند که در مکه بسیار ارزان اما در کشورهای دوردست بسیار گرانقیمت هستند؛ و سپس میخواست به سرزمینهای دوردست برود و برای یک قطعه که اینجا یک دینار ارزش دارد صد دینار بدست آورد؛ و وقتی او همه‌چیز را بفروشد، بنابراین چندین برابر صد دیناری خواهد داشت که قبلاً تعداد اندکی از آنها داشته بوده است. سپس با این پول در کشورهای غریبه دوباره اجناسی میخرد که در آنجا ارزان و در اینجا گران هستند و به مکه بازمیگردد و همه‌چیز را دوباره میفروشد. سپس به اندازهای پول خواهد داشت که دیگر تاجر بودن برایش ضروری نخواهد بود، بلکه ارتش بزرگی استخدام میکند و به هر جنگجو مزد زیادی میدهد، و با این ارتش به سمت مصر میرود و تمام سرزمین را فتح میکند و پادشاه میشود، و سپس باید تمام افراد زیردستش هر روز آن اندازه که او مایل است پول بدهند، و او میخواست دستور بدهد یک برج بسیار بزرگ و محکم از سختترین سنگها بسازند و در آن پولهایش را نگاه دارد؛ اما دستور خواهد داد تا همه کسانی را که قبلاً او را بخاطر قوزش سرزنش کرده بودند اعدام کنند.
بعد از اندیشیدن کافی به تمام این چیزها کیسه حاوی دو هزار دینار را در دست میگیرد و در مسیر خیابانهای مکه براه میافتد، با صدای بلند داد میزند که او میخواهد گوسفند به قیمت دو دینار بخرد، سپس به سمت مراتع میرود و مردمی که دارای گوسفند بودند بدنبالش میروند، و به این ترتیب او گلهای از هزار گوسفند بدست میآورد. حالا این گله بزرگ در آنجا چرا میکردند، و او تمام روز با لذت تماشا میکرد که چطور حیوانات ساعی و تمیز علف را با دندانهایشان میکنند و میخورند. هنگامیکه خورشید پائین میآید و گوسفندان سیر خورده بودند آنها را به یک ساختمان بزرگ قدیمی مخروبه که آنجا بود میفرستد، راه ورودی را توسط یک نرده مسدود میسازد و به خانه میرود تا به زن جوانش تعریف کند چه انجام داده است. اما گرگها در این منطقه شبها ول میگشتند و غذا جستجو میکردند. بوی گوسفندها به مشام گرگها میرسد، بزودی محل آنها را پیدا میکنند و از روی نرده به درون ساختمان قدیمی میجهند، تعدادی از آنها را میکشند و میخورد؛ اما بقیه گوسفندها که کشته نشده بودند از وحشت در یک گوشه ازدحام میکنند، طوریکه همه آنها خفه میشوند. هنگامیکه ابوالحسن صبح زود روز بعد میآید که آنها را به چراگاه هدایت کند تا غذا بخورند و تولید مثل کنند، اما همه آنها را مُرده مییابد. در این وقت بسیار غمگین میشود و میخواست شروع کند با صدای بلند به ناله و فغان کردن؛ اما بر خود مسلط میشود و میگوید که این فاجعه برایش تعیین شده بوده است و شکایت کردن به او کمک نخواهد کرد؛ بلکه برای خردمندان شایسته است که در ساعات فاجعه ضعیف نباشند، بلکه باید به نجات یا به بهبود فکر کنند.
از آنجا که گوسفندها خفه شده بودند و قانون خوردن گوشت آنها را منع میکرد، بنابراین نمیتوانست حیوانات مُرده را بفروشد. به همین دلیل او و تعدادی دیگر مشغول میشوند و پوست گوسفندها را میکنند و بدنهایشان را آنجا باقی‌میگذارند. حالا در حالیکه با گاریای که بر رویش پوستها بر روی هم انباشته شده بودند به سمت مکه بازمیگشت با یک تاجر برخورد میکند که از او جریان را میپرسد. وقتی او تمام ماجرا را تعریف میکند تاجر او را تسلی میدهد و میگوید که در فاصله بیست روزه از مکه سرزمینی قرار دارد که کوبلئی نامیده میشود، جائیکه تمام مردها کلاه بلند از پوست گوسفند بر سر حمل میکنند؛ به این خاطر آنجا پوست گوسفند جستجو میشود و پول بسیار خوبی هم بابتش داده میشود، و تجاری که چنین پوستی به آنجا میبرند پول زیادی کسب میکنند. بنابراین باید او با کاروانی که میخواهد صبح روز بعد به آن سمت حرکت کند همراه شود، و خود تاجر هم که این را برایش تعریف میکرد در آن کاروان بود و باید پوستهایش را در آنجا به فروش میرساند. هنگامیکه ابوالحسن این را میشنود پیش همسر جوانش میرود و از او خداحافظی لطیفی میکند، سپس همراه کاروان براه میافتد؛ اما همراه کاروان تاجرهای فراوان دیگری هم بودند، آنها از او میپرسند و نقشهاش را تحسین میکنند، و او از صحبت با آنها بسیار چیزها را میآموزد. به این ترتیب زمان برایش خوش میگذشت، بجز وقتی با اشتیاق بزرگی به همسرش فکر میکرد، و آنها بدون در خطر قرار گرفتن به سرزمین کوبلئی میرسند. در اینجا تجار اجناسشان را در بازار مخصوصی در شهر بزرگ و پُر جمعیتی در معرض فروش قرار میدهند، و ابوالحسن در پیش آنها میماند و با پوستهایش در چادر زیبائی زندگی میکند. بزودی تاجران آن سرزمین که از پوستهای او شنیده بودند میآیند و شروع میکنند به چانه زدن، اما از آنجا که رفقای همسفرش گفته بودند که چه قیمتی باید درخواست کند، بنابراین نمیگذارد که او را فریب دهند، و به این دلیل عاقبت آنها برای تمام پوستها بیست هزار دینار به او میپردازند. به این ترتیب پولی را که پدرزنش به او بخشیده بود ده برابر میسازد، و او خدا و سرنوشت خود را ستایش میکند.
پس از آنکه پول به او دقیقاً پرداخت میشود آنها را در دو کیسه قرار میدهد و به سمت کاروانسرا براه میافتد. در این وقت یک تاجر غریبه از هندوستان به او نزدیک میشود و با او صحبت میکند. تعریف میکند که او سرزمینهای زیادی را دیده است و تمام کالاهای جهان را میشناسد، باارزشترین کالا اما در تمام جهان عنبر حقیقی میباشد، بعضی فقط برای دیدن یک قطعه از آن پول زیادی میپردازند، زیرا نگاه کردن به آن چشم را بسیار قوی میسازد، و کسیکه صاحب این کالا باشد پول غریبه به او رو میآورد و بر ثروتش افزوده میشود، اما کسی که یک قطعه کوچک از آن را بخورد اگر یک مرد باشد بنابراین خردمندتر از همه مردها میشود و یک زن زیباتر از همه زنها میگردد. این کالا در این محل که حالا آنها هستند ارزش زیادی ندارد، اما برعکس در مکه بسیار گرانقیمت است و تجاری که آن را از اینجا به مکه میبرند صد برابر سود میکنند. اما او مقدار اندکی از این کالای قیمتی ذخیره دارد، و چون او محبت ویژهای برای ابوالحسن بدست آورده، بنابراین میخواهد به او ارزان بفروشد، یک قطعه برای ده هزار دینار. در این وقت او یک جعبه کوچک از چوب صندل بیرون میکشد، در آن را باز میکند و به او عنبر حقیقی را نشان میدهد که شبیه یک گلوله کوچک به رنگ قرمزـقهوهای و به بزرگی یک فندق بود و روی ابریشم آبی رنگی قرار داشت.
ابوالحسن در مورد این پیشنهاد بسیار خوشحال میشود و از تاجر غریبه بخاطر رفاقت بزرگش صمیمانه تشکر میکند، سپس از اینکه بیست هزار دینار دارد و فقط میتواند دو قطعه از آن کالای نادر را بخرد شکایت میکند، اما میخواست این پول را فوری و قبل از آنکه تاجر از پیشنهادش پشیمان شود معامله کند، بنابراین هر دو کیسه پول را به دست تاجر میدهد؛ تاجر دومین جعبه را هم از جیبش بیرون میآورد، محتوای آن را به او نشان میدهد، و از روی عشق ویژه جعبهها را که ارزش زیادی داشتند به او مجانی میدهد و سپس دور میشود. ابوالحسن با خوشحالی پیش آشنایان خود میرود، به آنها جعبههای کوچک را نشان میدهد و برایشان همه‌چیز را تعریف میکند و میگوید که با عنبر در مکه سود زیادی خواهد کرد. تاجران اما وقتی ماجرا را میشنوند و عنبر را میبینند شروع میکنند به خندیدن، و وقتی ابوالحسن از آنها میپرسد به چه خاطر میخندند، در این وقت آنها برایش توضیح میدهند که مرد غریبه یک دزد معروف است و از تعداد زیادی کلاهبرداری کرده است، و اصلاً چیزی به نام عنبر حقیقیای که او معامله کرده است وجود ندارد، و آنچه در جعبه قرار دارد چیزی نیست بجز پشگل کهنۀ بُز.
ابوالحسن بخاطر این خبر بسیار غمگین میگردد، به گوشه خلوتی میرود و به بدبختیاش تلخ میگرید. اما بعد فکر میکند که این بدبختی برایش تعیین شده بوده و پشت سر گذاردن آن خوب است؛ و شاید چنین تعیین شده باشد که دوباره برایش یک اتفاق خوب رخ دهد، همانطور که پس از خفه شدن گوسفندان رخ داده بود. بنابراین خود را آماده سفر میکند و چون این بار کالائی به همراه نداشت بنابراین به تنهائی به سوی مکه براه میافتد.
پس از آنکه او نوزده روز پیاده رفته بود و فقط یک روز دیگر تا مکه فاصله داشت، در جاده با مردی مواجه میشود که از او دعوت میکند آخرین شب را در خانه او بماند؛ او این دعوت را قبول میکند و با او به خانهاش میرود. اینجا او به خوبی مورد استقبال قرار میگیرد و زن غذا و نوشیدنی فراوانی در برابر او قرار میدهد، البته زن خودش عقب میکشد، اما همانطور که روش زنان کنجکاو است به تمام صحبتها گوش میکرد. آنها غذا میخورند؛ و پس از غذا مرد از ابوالحسن خواهش میکند داستانش را برای او تعریف کند، زیرا شاید که او چیزی فوقالعاده تجربه کرده باشد، و حتی اگر هم فقط چیزهای کاملاً معمولی پشت سر گذارده باشد با این وجود آدم همیشه به تعریفهای یک غریبه با کمال میل گوش میدهد. حالا ابوالحسن شروع به تعریف تمام داستانش میکند، میگوید که چگونه از کهیرا خارج شده، ازدواج کرده و دو هزار دینار بدست آورده است، او همه‌چیز را شرح میدهد و فقط در باره اینکه عنبر در واقع پشگل بُز است سکوت میکند، زیرا از اینکه اجازه داده فریبش دهند خجالت میکشید؛ اما دو جعبه کوچک با محتوایش را نشان میدهد و از نیروی بزرگ آن ستایش میکند. در مورد این داستان هر دو مهماندار بسیار تعجب میکنند؛ و از آنجا که حالا هوا دیگر تاریک شده بود بنابراین ابوالحسن را به اتاقش هدایت میکنند و خودشان هم برای خوابیدن میروند.
اما در حدود نیمه‌شب درِ اتاق گشوده میگردد، مرد به ابوالحسن نزدیک میشود و به او میگوید: نترس، و داستان زیر را برایش تعریف میکند.
او یک ثروت صد هزار دیناری دارد که در گوشه شرقی این اتاق خاک شده است. و میگوید گرچه زیباست و به خوبی رشد کرده اما عقلش زیاد تیز نیست و به همین خاطر مردم همیشه او را ابله نامیدهاند. بنابراین او فکر کرده بود که اگر با یک زن زشت اما بسیار باهوش ازدواج کند، سپس بچهها از او زیبائی و از مادر هوش را به ارث خواهند برد؛ او یک چنین زنی را هم بدست آورده اما نیت دیگرش شکست خورده است، زیرا که کودکانش زشت و کم عقل شدهاند. و به این خاطر میخواهد از او خواهش کند که بخاطر خدا یکی از قطعات عنبر را به صد هزار دینار بفروشد؛ هرچند او با این معامله سود بزرگی نمیکند اما خدا سخاوتش را اجر خواهد داد و میگذارد که با قطعه دیگر سود بیشتری ببرد، او قصد دارد این یک قطعه را بخورد و خردمند شود، سپس میخواهد زنش را که دیگر مورد علاقهاش نیست ترک کند و زن دیگری که زیباتر و بخصوص جوانتر باشد بگیرد. مرد پس از این سخنرانی در گوشه شرقی اتاق زمین را حفر میکند، یک کیسه پُر از دینار بیرون میآورد و آن را به ابوالحسن میدهد. ابوالحسن میگوید که میخواهد فقط از روی همدردی عنبر را با این قیمت ناچیز بفروشد و یکی از جعبههای کوچک را به او میدهد. سپس مرد از او بسیار تشکر میکند و از اتاق خارج میشود.
ابوالحسن از این اتفاقِ خوش قلبش به وجد میآید و نمیتواند به این خاطر به خواب رود. در این وقت در اتاق گشوده میگردد و زن ظاهر میشود. زن به او میگوید: نترس، و برایش تعریف میکند که قصد بدی ندارد، او ثروتی به مبلغ صد هزار دینار دارد که در گوشه غربی این اتاق خاک شده است. و میگوید گرچه بسیار باهوش و زیرک است اما زیبا نیست، به این خاطر فکر کرده بود که با مرد زیبائی اگر هم ابله باشد ازدواج کند، و امیدوار بود که سپس بچهها زیبائی را از پدر و هوش را از او به ارث ببرند، اما نقشه او شکست خورده است، زیرا بچهها زشت و ابله شدهاند. به این خاطر میخواهد خواهش کند بخاطر خدا یکی از قطعات عنبر را به مبلغ صد هزار دینار به او بفروشد؛ هرچند او در این معامله سود زیادی نمیبرد اما خدا اجر او را خواهد داد و میگذارد با فروش قطعه دیگر سود بیشتری ببرد، او قصد دارد با خوردن این قطعه زیبا گردد؛ سپس میخواهد شوهرش را که دیگر مورد علاقهاش نیست ترک کند و با مرد دیگری که باهوشتر و بویژه وحشتناکتر باشد ازدواج کند. پس از این سخنرانی در گوشه غربی اتاق زمین را حفر میکند و کیسه دینارها را به ابوالحسن میدهد. ابوالحسن همان حرفهائی را که به مرد زده بود به زن هم میگوید و جعبه کوچک را به او میدهد. سپس زن بسیار تشکر میکند و از اتاق خارج میشود.
صبح روز بعد هر دو با آرزو کردن برکت برای ابوالحسن او را به خدا میسپارند. در حالیکه او دویست هزار دینار را در زیر ردایش حمل میکرد با عجله و نفس نفس‌زنان به سمت مکه براه میافتد، در شبِ همان روز به خانه میرسد و از طرف همسرش با خوشحالی و مهربانی کامل استقبال می‌گردد.
حالا او پس از فکر کردن به اینکه چه اندازه تلاش کرده و چه خطراتی از سر گذرانده و چگونه دو بار همه‌چیز را از دست داده و فقط توسط یک شانس ویژه دوباره آنها را بدست آورده، بنابراین تصمیم میگیرد دارائیاش را کاملاً مطمئن سرمایهگذاری کند و بگذارد پولش با سودی کمتر اما بدون نگرانی رشد کند. بنابراین خانههائی را که در مکه برای فروش بودند تماشا میکند، زیرا او میخواست خانهای بخرد و آن را تبدیل به کاروانسرائی برای زائران غریبه کند که بخاطر خوب پذیرائی گشتن باید پول زیادی بپردازند. در این هنگام مرد ثروتمندی به او نزدیک میشود و میگوید تمام این منطقه شهر به او تعلق دارد که ارزشش دو هزار بار هزار دینار است؛ اما چون او متوجه شده که دشمنانش در پیش خلیفه از او شکایت کردهاند بنابراین میخواهد همه‌چیز را ارزان بفروشد و فرار کند، زیرا او پول را میتواند به راحتی با خود ببرد؛ بنابراین اگر ابوالحسن به او دویست هزار دینار بدهد همه‌چیز از آن او خواهد گشت. ابوالحسن این کار را میکند و آن منطقه از شهر را میخرد؛ همچنین در روز بعد به خانه باشکوهی که در آن منطقه واقع بود میرود. همسرش کنجکاو بود تمام اتاقها، انبارها و کفهای زمین را تماشا کند، اما چون حالا شب شده بود بنابراین او یک شمع روشن میکند و آن را به زنش میدهد، و بعد تمام ساختمان را به او نشان میدهد. به این ترتیب آنها به بالاترین سطح ساختمان زیر بام چوبی میرسند و در آنجا کاه و یونجه بسیار زیادی مییابند که صاحب قبلی آنجا گذاشته بود. در حالیکه زن بخاطر این کشف خوشحال بود ناگهان یک موش بزرگ که از نور شمع وحشتزده شده بود بیرون میجهد و از قضا مستقیم به سمت زن میدود؛ زن چنان به وحشت میافتد که بلند فریاد میکشد و شمع از دستش به زمین میافتد؛ ناگهان کاه و یونجه آتش میگیرند؛ آن دو شتابزده و سریع به سمت پلهها میروند؛ اما فقط ابوالحسن موفق میشود خود را نجات دهد، زیرا لباس مانع حرکت سریعش نمیگشت؛ اما راه برای زن توسط شعلههای آتش مسدود میشود. بنابراین او بطرز رقتانگیزی در شعلههای آتش کشته میشود، و همراه با زن کل ساختمان میسوزد، در این هنگام باد شدیدی برمیخیزد و آتش به خانههای دیگر سرایت میکند و آنها هم کاملاً میسوزند؛ ابوالحسن در جاده ایستاده بود، موهایش را میکند و بر سرنوشتش لعنت میفرستاد. اما هنگامیکه همه‌چیز سوخته بود او با خود میاندیشد که این برایش تعیین شده بوده است، و اینکه غصهدار بودن هیچ فایدهای ندارد، زیرا زندگی تک تک انسانها در کتاب سرنوشت از پیش نوشته شده است، و او نمیتواند توسط هیچ حیله، نگرانی یا تلاشی از آن طفره رود؛ همانطور که اتفاقات خوب بدون دخالت او برایش پیش آمده بودند.
بنابراین براه میافتد و صبح روز بعد پیش پدرزنش میرود تا همه‌چیز را تعریف کند و بگوید که چه اتفاقی برایش افتاده، و قصد داشت از او خواهش کند دومین دخترش را به او بدهد و همچنین دوباره دو هزار دینار، زیرا که او همه‌چیز را از دست داده و در وضعیتی قرار داشت که وقتی پدرزنش او را بعنوان خدمتکار پبش خود برده بود، و هیچ‌چیز را در آتشسوزی نتوانسته بود نجات دهد بجز لباس ژنده بر تنش را. اما هنگامیکه پدرزن حرفهای او را میشنود بسیار خشمگین میشود و او را با سرزنش و کتک از خانه بیرون میکند.
بنابراین او حالا غمگین به بازار میرود. در آنجا یک همشهری از کهیرا او را میبیند، از او داستانش را میپرسد، و وقتی آن را میشنود میگوید که همراه او به شهرش بازگردد، زیرا مردم در آنجا او را میشناسند، زیرا یک مرد فقیر در غربت هیچ دوستی پیدا نمیکند؛ او میتواند بعنوان خرکچی در پیش کاروان باشد. این پیشنهاد مورد علاقهاش واقع میشود، و او در همان روز با کاروان همشهریاش براه میافتد.
حالا آنها دوباره روزهای زیادی میروند، و ابوالحسن غمگین به اولین سفر فکر میکرد و به شتر سفید رنگ با تختروان که دارای یک زنگوله کوچک نقرهای بود. اما طوری به نظرش میرسید که انگار این بار زمان کاملاً سریع میگذرد؛ زیرا زودتر از آنچه فکر میکرد دوباره در کلبهاش بود، و مادرش او را سرزنش میکند و میگوید که او بدترین فرد بیکاره در کهیرا است، آدمی که میلی به کار کردن ندارد و ترجیح میدهد گرسنگی بکشد و میگذارد مادر پیرش گرسنه بماند، بجای اینکه بدنبال حرفهاش برود و تور در رودخانه بیندازد، که با این کار یک ماهیگیر ماهر اگر هم دارای قوز باشد، نه تنها میتواند خود و مادرش را تغذیه کند بلکه همچنین ممکن است با تور خود یک گنج از زمان ماقبل تاریخ غرق گشته را از زیر دریا بیرون بکشد.
با این کلمات او از خواب بیدار میشود و درمییابد که اصلاً به جائی نرفته بوده است، نه به سمت مکه نه به سمت کوبلئی، بلکه او خوابیده بود، همچنین ماهها و سالهای زیادی سپری نگشته بود، بلکه فقط چند ساعت، و او همه آن چیزها را که برایش رخ داده بودند خواب دیده است، و در واقع در زمانی کوتاه، زمانیکه مادرش برایش سخنرانی کرده بود.
در این وقت به مادرش میگوید که او خودش تور را برای نوشیدن مشروب فروخته است، سپس از خانه خارج میشود و در حالیکه به بسیاری از چیزها فکر میکرد به سمت رودخانه میرود.
در اینجا ابن موسی او را میبیند، سلام میدهد و با او صحبت میکند. ابن موسی اما یک تاجر بزرگ بود که ثروت زیادی در سفرهایش جمعآوری کرده بود، صاحب خانهها و باغها با طاووسهای سفید، ظروف طلائی، اسبها و ارابهها و جواهرات از همه رنگ بود. ابوالحسن به او مدتی طولانی نگاه میکند و سپس شروع میکند:
"زندگی ما یک رؤیای یک ساعته است، اما ما فکر میکنیم که هشتاد ساله است. انسان مانند یک موج در رودخانه است که در نور ماه میدرخشد و بلافاصله خاموش میگردد. مانند پشه به دور تاج یک درخت زیزفون، و مه شبانگاهی خود را از زمین بلند میسازد، با این حال اما آخرین پرتوهای خورشید هنوز بر روی برگهای فوقانی میدرخشند، ساکنان یک شهر به این نحو زندگی میکنند. ما زندگی خود را به ثروت آویزان میکنیم یا قلب خود را به زیبائی و قدرت؛ اما وقتی مرگ میآید و ما در زندگی دیگری که زندگی واقعیست از خواب بیدار میشویم چه خواهد شد، جائیکه نه ثروت وجود دارد، نه زیبائی و نه قدرت؟ ما نگرانیم و کار میکنیم، و اما مانند برگهای در حال سقوط از درختیم که باد هرجا که بخواهد با خود میبرد. ما فکر میکنیم بر روی زمین ایستادهایم و با مردم صحبت میکنیم، آنها را دوست داریم یا با آنها میجنگیم؛ و شاید فقط تنها در یک برج تاریک هستیم که در آن در بینهایت غرق میگردیم، و بجز ما فقط خلاء و تاریکیست. و میجنگیم، عشق میورزیم، انسانهای دیگر، ثروتها، ارتشها، شهرها و تمام ملتها اصلاً واقعی نیستند، بلکه فقط مهرههائیاند که ذهن ما میسازد، و ما فکر میکنیم که آنها خارج از ما هستند." ابوالحسن اینطور صحبت میکند. ابن موسی اما شگفتزده و شوکه میشود، زیرا ابوالحسن قوزی یک ماهیگیر ساده بود و تا حال هیچ کلمه دیگری بجز کلماتی که ماهیگیران ساده بیان میکنند از دهان او خارج نگشته بود. حالا اما او با زبان یک پیامبر صحبت میکرد. ابوالحسن حیرت کردن او را میبیند و ادامه میدهد:
"ابن موسی، تو یک تاجر هوشمندی، اما مردان دیگر هم تاجران هوشمندیاند، آنها با دو هزار دینار برنده بیست هزار میشوند، و بیست هزار دینار را دویست هزار میکنند و با دویست هزار دینار برنده دو هزار بار هزار دینار میشوند، ارقامی که هیچ انسانی نمیتواند تصور کند، زیرا که کل یک منطقه در مکه این مقدار ارزش دارد، که حالا سوخته است، و همانطور که تو میدانی مکه یک کشور با قصرهای بزرگ از سنگهای مرمر است با پنجرههای نرده طلائی، چشمهها، مغازههای ثروتمند و با شهروندانی که شبها وقتی به خانههایشان میروند میگذارند که بردهها در مقابلشان مشعل حمل کنند. این اندازه مردم با دو هزار دینار سود بردهاند. اما ببین، اینها همه یک دود بود که به هوا صعود کرد و هیچ‌چیز بجز خاکستر باقی‌نماند. آری، شخصی میخواست پادشاه شود، و میتوانست توسط باروریِ گوسفندان اینطور بشود؛ اما او مانند شعله یک شمع بود که توسط طوفانِ سرنوشت خاموش میگردد؛ و اگر قبلاً اجازه برداشتن فقط یک قدم به پیش را داشت، بنابراین طوفان شعله را بر انبوهی از یک کاه میدمید، آتشی در آن میانداخت که شهرها را میبلعد و قابل مشاهده برای همه انسانهای روی زمین رو به آسمان صعود میکند."
پس از به پایان رسیدن این سخنان ابن موسی به این عقیده میرسد که ابوالحسن دیوانه شده است، دعائی زیر لب زمزمه میکند و با آرامشی بزرگ از او جدا میشود و میرود؛ زیرا ابن موسی مرد بسیار ثروتمندی بود و املاکش را بسیار دوست داشت، و به همین دلیل با کمال میل زندگی میکرد و مایل به فکر کردن نبود.
 
مرگ چنگیزخان
چنگیزخان در هفتههای آخر قبل از مرگش میگذاشت اغلب او را به خزانهاش حمل کنند، و در آنجا ساعات زیادی در حال بازی با سنگهای قیمتی، مرواریدها و سکههای طلا تنها به سر میبرد. این یک لذت پنهانی بود که هیچکس بجز معتمدترین پیشخدمت چیزی از آن نمیدانست، زیرا او در مقابل مردم تجمل و جواهر را خوار میشمرد؛ و از این رو لباسی از چرم و آهن بر تن میکرد.
او در آنجا انبوهی از سکههای طلای عجیب و هنرمندانه ضرب شدهای مییابد که نوشته روی آنها را نمیتوانست بخواند. خزانهدار برایش تعریف میکند که سکهها از حفر زمین در آن حوالی و یافتن یک گنج بدست آمده و باید باور کرد که آنها توسط یکی از پادشاهان قبلی ضرب شدهاند.
چنگیزخان میگذارد یک عالم بزرگ را بیاورند تا برایش نشانهها را کشفرمز و از پادشاهی که تصویرش بر روی سکهها بود تعریف کند. مرد دانشمند پاسخ میدهد که برای او و دوستانش سکهها به خوبی شناخته شدهاند، اما هیچکدام از آنها قادر نبودند نشانهها را تفسیر کنند؛ فقط برایشان مسلم بود که سکهها باید بیش از دو هزار سال زیر خاک بوده باشند، زیرا در این مدت زبان و خط ساکنان این سرزمین تغییر نکرده است. اما مرد دانشمند بر این عقیده بود که پادشاهی که تصویرش بر روی سکهها ضرب شده است باید پادشاه یک امپراطوری بسیار بزرگ و متمدن بوده باشد، زیرا کار ضرب سکه بیاندازه ظریف و هنرمندانه است؛ اگر یک پادشاه میتواند چنین سکههای هنرمندانهای ضرب کند بنابراین باید زیردستان ماهر و تحصیل‌کردهای داشته باشد، و باید مردمی ثروتمند و دارای خانههای زیبا، ارتش، تعداد زیادی کشاورزان و صنعتگران، معبد با خدایان و بسیاری چیزهای تکامل یافته دیگر بوده باشند.
هنگامیکه چنگیزخان این را میشنود به فکر فرو میرود و میگوید: "اما شهرت چه سودی دارد وقتی نامِ چنین پادشاه قدرتمندی توانسته همراه با تمام قدرت و ثروتش از یاد انسانها به کلی ناپدید گردد! و شاید هم فکر کرده بود که یادگارش هرگز نابود نخواهد گشت و ساختمانهای بلندی ساخت، و مردم کارهایش را به آواز میخواندند، و عالمان در باره او و اجدادش تاریخ مینوشتند، و عرض و طول سرزمینش را اندازه میگرفتند؛ و زیردستانش تجارت و کار میکردند، گنجینه میاندوختند، شادی و دعا میکردند و برای وارثان شرعی خود دارائیشان را باقی‌میگذاردند. و حالا ببین، از آن همه هیچ‌چیز بجز این سکههای طلا باقی‌نمانده است."
در این وقت مرد دانشمند پاسخ میدهد:
"وقتی در فصل بهار خورشید پرتوهای مستقیمتری بر روی زمین میفرستد و برف را ذوب میسازد، بنابراین از زمین مرطوب و سیاه انواع گلهای بهاری به رنگهای سفید، زرد و آبی بیرون میآیند. آنها از پرتو آفتاب لذت میبرند، شکوفا میشوند و میپژمرند، و ما فکر میکنیم که اینطور باید باشد؛ و در بهار آینده گلهای جدید میآیند؛ و از ازل اینطور بوده است و بعدها هم همیشه همینطور خواهد بود.
حیوانات جنگل و گاو هم که به انسان در کارش کمک میکنند چنین هستند. آنها بدنیا میآیند، از پستان مادرشان شیر مینوشند، جست و خیز میکنند و میجهند، و بزرگتر میشوند، و از چمنها و گیاهان تغذیه میکنند یا حیوانت دیگر را میخورند، و وقتی زمانشان سر رسیده باشد بنابراین میمیرند و یا کشته میشوند، و طوری که انگار آنها نبودهاند؛ اما همیشه دوباره میآیند تا در شادی و بیخطر زندگی کنند. انسان در حال حاضر دیهیم این موجودات است، زیرا او میتواند همه آنها را مطیع خود سازد. اما او هم فقط مخلوقی است تابع اجبارها که پس از شکوفائیاش مرگ بدنبال میآید. اما انسان برخلاف همه موجودات دیگر که خود را شاد و مهربان مقهور این اجبارها میسازند متکبر است و میخواهد در این مورد هم بیشتر از بقیه موجودات دیگر داشته باشد و از خود در برابر مرگ دفاع میکند. بله بیشتر: گل میداند که یک گل است و حیوان میداند که حیوان است؛ انسان اما میخواهد از بقیه انسانهای دیگر متمایز باشد، و نه فقط از گلها و حیوانات چیزی بیشتر داشته باشد بلکه از هر انسان دیگر و حتی از همسایهاش: همه باید او را ستایش کنند، او خودش اما به ندرت از دیگران ستایش میکند، همه باید او را دوست داشته باشند، اما او خودش هرگز کسی را دوست ندارد. و نه تنها برای خود چنین درخواستی دارد، بلکه همچنین برای فرزندان و نوادهاش. گیاه با خاطری آسوده بذرش را میافشاند، و از آن گیاهانی جوانه میزنند که شبیه به خود بذرند؛ حیوان کودک خود را تا زمانیکه بتواند غذایش را به تنهائی بیابد پرورش میدهد، و سپس کودک را ترک میکند و دیگر او را نمیشناسد؛ اما انسان بیشتر میخواهد، او تصویری از بزرگی و سعادت برای فرزندانش میسازد که در آن باید آنها از فرزندان همسایه بالاتر باشند، و به این خاطر ارادهاش را بر روی آنها میگستراند. اما تمام اینها یک تکبر توخالی انسان است؛ و نه تنها به تسلط خود بر دیگر موجودات بسنده نمیکند، بلکه میخواهد همچنین هنوز چیزی خاص داشته باشد، به این ترتیب خود را تیرهبخت میسازد؛ زیرا کسیکه بدنبال شهرت، افتخار، ثروت، زرق و برق، عشق انسانها و سلطه بر کودکان میدود، او بدنبال چیزی میدود که توسط طبیعت به او اعطا نشده است. ای پادشاه، تو هم بخاطر پادشاه از دست رفته فقط به دلیل یک نظر نادرست پریشان میسازی، زیرا فکر میکنی که مردم تو را هم مانند این پادشاه فراموش خواهند کرد؛ و شاید هم خودت را قبلاً توسط چنین آرزوهائی که فراتر از آنچه ما میتوانیم داشته باشیم میروند ناخشنود ساخته باشی، و اما میتوانستی مانند بقیه انسانها سعادتمندتر باشی، زیرا تو بر آنها مسلطی، همانطور که سادهترین انسان بخاطر تسلط بر حیوانات میتوانست سعادتمندتر از همه آنها باشد."
پادشاه پاسخ میدهد: "تو بسیار شجاعانه صحبت کردی، اما من نمیخواهم بر تو خشم بگیرم، زیرا که مرد خردمند با پادشاه برابر است و از مرگ نمیهراسد. اگر من هم مرد عالمی میبودم بنابراین مانند تو فکر میکردم، و اغلب وقتی با اسب بلندپرواز و سگهای حریصم شکار سریعی را تعقیب میکردم، از روی تکبر به نظرم میرسید که اسب فرسوده و سگ بد اصل انسان حیوانات بیمارند. همچنین حتماً موجودات دیگر شادتر از ما هستند، زیرا حداقل من که پادشاه جهانم و هزار پادشاه از زیردستان من هستند، طوریکه اگر بخواهم میتوانم دستور اعدامشان را بدهم و مردم و شهرهایشان را از روی زمین محو سازم فقط دو بار در زندگیم احساس شادی کردم، یک بار، هنگامیکه من اولین شکار را با تیرم هدف قرار دادم، و بار دوم، هنگامیکه عروسم را دزدیدم و بر روی اسبم جهیدم. اما از آنجا که من یک پادشاهم بنابراین طور دیگر فکر میکنم؛ و برای اینکه به تو نشان دهم که من این را از روی حماقت و یا کوری انجام نمیدهم، بنابراین میخواهم زندگیم را برایت تعریف کنم، زیرا زندگی یک انسان شفافترین تصویر آموزش اوست. آنچه را میخواهم برایت تعریف کنم هرگز به کسی نگفتهام، زیرا یک پادشاه باید یک هنرپیشه باشد؛ اما از آنجا که مرگم نزدیک است، بنابراین مایلم با کمال میل در باره خودم برای مردی تعریف کنم که میدانم وفادار است و سکوت میکند، و کسی که نمیتواند گفتارم را برای اهداف خود استفاده کند و همچنین کلماتم را میفهمد. خوب بخاطر بسپار: گرچه من برایت یک زندگی سخت و کمتر سعادتمند تعریف میکنم، با این حال شکایت نمیکنم، بلکه خوشحالم، و مایل نیستم که زندگی دیگری را میگذراندم.
تو همیشه خواهی دید که کودکان و افراد جوان چهره خوشحال اما خالیای دارند، زیرا زندگی برای آنها هدفی ندارد، و آنها هر روز گل میدهند و میشکفند، زیرا نیرویشان که بدون کمک خود آنها به عضلاتشان خون بیش از حد میبخشد و به روحشان اعتماد به نفس هر روز افزایش مییابد. بنابراین آنها با تصویری که تو قبلاً از گیاهان و حیوانات ترسیم کردی مطابقت دارند؛ و من خودم بعضی اوقات گاهی فکر میکردم که باید آزمایش شایان توجهای باشد اگر آدم دستور دهد در بهار هر سال افراد بالاتر از بیست سال یک ملت را اعدام کنند، بطوری که تمام ملت فقط از جوانان تشکیل شود؛ چنین ملتی احتمالاً در سعادت فراوان، شادمانی، هنر و افتخار زندگی کند و باعث حسادت کشورهای همسایه شود. اما من هم پسر جوان شادی بودم، و قبلاً به تو از دو لحظه شاد در آن زمان از زندگیم گفتم. عجیبترین چیزی که برایم اتفاق افتاد زمانی بود که عروسم را دزدیدم، در این لحظه من احساسی داشتم که انگار مهمترین انسان در جهانم و همه‌چیز به من تعلق دارد، در حالیکه من فقط یک رئیس جزئی سوارکاران بودم، دیرتر، هنگامیکه من پادشاه جهان شدم و همه‌چیز تا آنجا که چنین چیزی ممکن بود به من تعلق داشت دیگر هرگز این احساس را نداشتم که بعنوان کشاورز سادهای داشتم که به دنبال گاوآهن میرفت و به شیار روبرویش نگاه میکرد، این نظر مرا دیوانه میساخت، گرچه مرد در حقیقت برای من مانند یک سوسک یا شَته هیچ‌چیز نبود؛ اما اغلب هنوز در دوران مردانگی از این احساسات احمقانه خشمگین میگشتم، و چون مردم باید همیشه از پادشاه در وحشت باشند وگرنه گستاخ میشوند بنابراین پادشاهان باید اغلب دست به اعمالی بزنند که برای مردم غیرقابل درک است، من هم احتمالاً گذاشتم افسار خشمم پاره شود و دستور کشتن مردم بیگناهی را دادم.
من از نوع شهوانی نیستم، و بنابراین بزودی به وضعیت ملایمی رسیدم، پس از اینکه ازدواج کردم بخاطر همسرم، اسلحههایم، اسبهایم و بخاطر تمام اموال دیگر خوشحال بودم، و بزرگترین لذت را شکار به من میداد. حالا چنین به نظرم میرسد که انگار من ضعف خاصی در وجودم دارم، که در غیراینصورت آدم آن را احتمالاً با استفاده کردن یک کلمه اشتباه خوبی مینامد. یعنی بعد از آنکه زنم دو کودک بدنیا آورد، یک پسر و یک دختر که تو میشناسی، حالت روحیاش تغییر کرد، طوریکه از بسیاری چیزهای کوچک از من سؤال میکرد، در مورد چیزهای احمقانه سرزنش میکرد، این نگرانی دائمی را داشت که بچهها بیمارند و با نگرانیهایش گوشم را پُر میساخت و غیره. من اما بیش از حد ضعیف بودم بتوانم این مایه رنج را کنترل کنم، و شاید هم کنترلش غیرممکن بود، و من در پایان وقتی میخواست با من صحبت کند کاملاً عصبانی میگشتم، زیرا همیشه فکر میکردم که میخواهد شکایت کند. به این خاطر به کارهای مختلفی میاندیشیدم، و آنها مرا چنان مشغول میساختند که او نمیتوانست پیشم بیاید، یا اگر با من صحبت میکرد آنقدر فکرهای دیگر در سر داشتم که کلمات و جملاتش را اصلاً نمیشنیدم. تمام اینها اما عمداً اتفاق نمیافتاد، بلکه کاملاً آهسته و به خودی خود. دیرتر برایم همیشه عجیب بود که چیزهای بزرگ یک چنین آغاز مسخرهای میتوانند داشته باشند. اما احتمالاً در مخفیترین نقطه درونم همیشه یک اراده به حکومت بر جهان داشتهام.
حالا میخواهم به تو یک راز بزرگ از هنر پادشاهان بگویم، هنری که البته چنان از نوع سادهای است که آدم نمیتواند به اندازه کافی در باره کم عقلی انسانهای که آن را متوجه نمیشوند تعجب کند. تو میدانی که امپراطوریها و کشورهای انسانها از اقسام متنوعی هستند، و قدرت و برتری برای یکی در ثروت فراوان افراد زیردست میباشد و برای دیگری در بزرگی تعداد افرادِ ملت و برای سومی سخاوت خاک است و غیره. بزرگترین قدرت را اما یک پادشاه دارد که صاحب ارتشی از مردان دلیر است که گرسنۀ درآمد و پاداش هستند، زیرا او با این ارتش میتواند تمام پادشاهان دیگر را به زانو درآورد و از آنها خراج بگیرد؛ چنین مردانی را اما معمولاً در نزد ملت ثروتمند یا ساعی نمییابند، یا مللی که دارای جمعیت زیاد و زمین خوب هستند، بلکه در نزد ملتی فقیر در سرزمینهای ناهموار و بد که نمیتوانند خود را به خاطر فقر مانند ما مغولها تکثیر کنند. فقط آدم به زحمت میتواند تعداد زیادی از مردان را که ضروریند گرد هم جمع آورد و نگاه دارد، زیرا ملت بیش از حد کوچک است و فواصل کشورهای فقیر بیش از حد بزرگ. اما آدم میتواند این کمبودها را توسط سرعت جایگزین سازد، زیرا اگر یک ارتش چنان سریع باشد که بتواند دو ارتش دشمن را یکی پس از دیگری شکست دهد بنابراین بدیهیست که این ارتش مانند دو ارتش خوب است. حالا از آنجا که من خودم را با امور مردم بسیار مشغول کرده بودم این فکر به نظرم رسید، و پس از اندیشه فراوان همچنین وسیله چنین سرعتی را کشف کردم؛ از آنجا که یک ارتش بزرگ توسط حمل غذا یا یافتن آن زمان زیادی از دست میدهد، بنابراین من یک راه کشف کردم که چطور باید برای مردان و اسبها مواد غذائی را آنچنان خشک و فشرده کنند که یک مرد بتواند همیشه برای دو هفته بدون شکایت آن را با خود حمل کند. با این روش توانستند سوارانم تمام جهان را فتح کنند، به این صورت که آنها همیشه بسیار سریعتر از دشمنان بودند و بنابراین میتوانستند قبل از آنکه افراد دشمن خود را به صورت یک ارتش گرد هم جمع آورند حمله کنند.
تو هم میدانی هر اقدامی که آدم انجام میدهد چنان عواقبی دارد که آدم اقدام بعدی را دیگر نمیتواند با همان آزادی اقدام اول انجام دهد؛ و به این خاطر است که ما با گذشت سالها توسط گرفتار گشتن در تور اقداماتِ خود مرتب غیرآزادتر میشویم؛ اما هرچه آدم با آزادی کمتری عمل کند به همان نسبت هم با لذت کمتری عمل میکند؛ بنابراین من با گذشت زمان کمتر از فتوحات لذت میبردم و بیشتر ملالت داشتم. در نهایت هدایت ارتش را بدست برادرزادهام مارسوک سپردم، چون پسر خودم برای چنین کارهائی بیش از حد ابله است، و من خودم را با نارضایتی بزرگی به تنظیم و مدیریت سرزمینهای فتح گشته مشغول ساختم، زیرا این کار هم فقط دور چند چیز ساده میچرخید که همیشه تکرار میگردند، و فاقد لذت جنگیدن، اردو زدن، سواری، خطر و هوای شفاف است. اما تسخیر کردن ضروریست، زیرا اگر ما بیحرکت بمانیم بنابراین اولاً مردم دیگر بر ما حمله میآورند، و چون ما همانطور که برایت تعریف کردم با تعداد اندک فقط میتوانیم در حمله پیروز شویم بنابراین آنها ما را کاملاً ریشه‌کن میسازند. دوماً اما ارتش ما بطور طبیعی توسط یک غرور احمقانه روح میگیرد که انگار ما پیروزیهای خود را به بعضی از خصوصیات فوق بشری مدیونیم. اما از آنجا که عاقبت آخرین ملت در جهان مغلوب خواهد گشت، بنابراین من باید تا آن زمان همه مردم قبلاً مغلوب گشته را چنان مرتب کرده باشم که آنها توسط مدیریت ارتباط تنگی با من داشته باشند و نتوانند خود را رها سازند، و پس از آن احتمالاً باید دستور قتل جنگجویان قدیمی همراه با فرماندهشان مارسوک را بدهم، زیرا اگر آنها نتوانند فعالیتهایشان را دیگر در خارج انجام دهند قطعاً در ناآرامیهای داخلی بیدار خواهند گشت.
اما من چی میگم ــ روزهای زندگیم در حال به پایان رسیدن است، به پسر احمقم نمیتوانم به هیچوجه اعتماد کنم، و مارسوک امروز یا فردا بازخواهد گشت، زیرا او میداند که من در حال مرگم و میخواهد حکومت را از دست پسرم خارج سازد؛ فقط به دخترم میتوانم اعتماد کنم، به یک زن!"
چنگیزخان سکوت میکند. مرد داشمند بخاطر هیجان و ترس قادر نبود هیچ پاسخی بدهد، زیرا فکر میکرد اگر چنگیزخان حرفش به پایان برسد بخاطر خجالت در برابر او دستور اعدامش را میدهد.
چنگیزخان ادامه میدهد: "حالا میبینی که من باید در باره زندگی عقیده متفاوتتری از تو داشته باشم؟ زمین مانند یک ازدحام انبوه مورچه به نظرم میآید، و من در هنگام عاقلانه فکر کردن باید به خودم بگویم اصلاً نمیتوانم تصور کنم که خودم یک چنین مورچهای باشم. تمام زندگی من خشم و ملالت بود، زیرا برایم عزیزتر از هر شهرت، قدرت و ثروت میتوانست شکار در جلگه در برف و باد و بوران باشد، یا با دوستان شاد بودن و آواز خواندن. در عوض مرگ فلاکتبارتری از دیگر انسانها دارم، زیرا خشم در باره دروغ گفتن و غم و اندوه جعلی را احتمالاً همه دارند، و احتمالاً همه متوجه هستند که در وقت مرگ در جهان کاملاً تنها هستند و همچنین همیشه تنها بودهاند، آری زیرا همه فقط به خود فکر میکنند؛ اما من بخصوص نگران امپراطوری هستم و اینکه بعد از مرگم در آن چه رخ خواهد داد، و من هیچ راه چاره درستی نمیبینم، و آخرین راه حل هم فایدهای نخواهد داشت، من میخواهم پسر احمق و دختر باهوشم را به ازدواج هم درآورم تا دخترم او را اداره کند. و دانشمند، من با این حال نمیخواهم زندگی دیگری میداشتم، و میلی به پر پر کردن گلهای بهاری زندگی تو ندارم."
همچنین چنگیزخان این را هم اضافه میکند: "من ابتدا حالا میبینم که اصلاً خشنود نبودهام؛ من این را قبلاً نمیدانستم؛ این بسیار عجیب است؛ اما احتمالاً فرصت نداشتم احساس کنم که فقط خشم داشتهام و ملالت."
پس از این گفتگو مرد دانشمند با هدایای فراوانی مرخص میشود، و چنگیزخان با حال بیمارش به زندگی ادامه میدهد.
 
*  *
*
او اما میدانست که بیماریش مرگآور است، زیرا همه اجداد او در این سن و سالی که او حالا داشت بخاطر همان درد و رنجی شکایت میکردند که او دارد و آنها در نتیجه آن مُرده بودند.
گرچه او از پزشکان نفرت داشت، اما هنگامیکه اولین دردِ خفیف هفتهها ادامه یافت دستور آمدن معرفترین پزشک را میدهد، دکتر با قیافهای نگران، غمخوار و اطمینانبخشی که باعث خشم او میگردد ظاهر میشود، او را لمس میکند، سؤالات زیادی می‌کند و برایش یک دارو تهیه میکند. وقتی دارو مؤثر واقع نگشت پزشک دوم آورده میشود، که چهرهاش شهادت میداد دکتر اول یک ابله است، او اما بزودی کمک خواهد کرد. هنگامیکه این دومین دارو هم نتوانست هیچ کمکی کند، دستور داده میشود که هر دو پزشک با هم حاضر شوند و حالا مشخص میشود که آنها گرچه از وحشت در برابر چنگیزخان میلرزیدند و در عمق روح بخاطر زندگیشان نگران بودند، اما با این وجود علاقه واقعی هر یک از آن دو در این بود که ثابت کند حق با اوست و دیگری را احمق میپنداشت. چنگیزخان اما، گرچه کاملاً دقیق میدید که خودش برای آن دو کاملاً بیتفاوت است و خوب میدانست که به پدر و پدربزرگش هم هیچکس نتوانسته بود کمک کند، اما در حالیکه بخاطر حماقت آن دو خشمگین بود با ترس و امیدی پنهان به کلماتشان گوش میداد. او در اتاق لخت و خالی بر روی یک تخت سفت و سخت در زیر یک روانداز ساده دراز کشیده بود، و در کنارش یک میز کوچک با انبوهی اسناد قرار داشت.
همچنین هر روز زنش میآمد و برای تسلی دادن با او صحبت میکرد. اول میگفت، امروز قطعاً بهتر از دیروز است؛ این جمله عاقبت برایش کاملاً روان شده بود، طوریکه با وجود آنکه میدانست چنگیزخان به بیماری مرگبار پدرش دچار است بدون فکر آن را بیان میکرد. سپس همیشه میپرسید که چطور خوابیده است، و به آن اضافه میکرد، بزودی وقتی بتواند دوباره خوب بخوابد بهبود خواهد یافت. بعد این سرزنش را اضافه میکرد که او با کار زیاد خود را خسته میسازد.
در روزی که او به شدت بخاطر حرفهای بیفکرانه زنش عصبانی میشود و میگوید که بعد از مرگش در شورشهائی که رخ خواهد داد دیگر هیچ امنیتی ندارد، و شاید هم که او را بکشند. در این وقت زن میگرید، او را سرزنش میکند که حالا وقتی قلبش چنین سنگین است چنین چیزهائی به او میگوید، و بیرون میرود؛ اما پس از مدت کوتاهی دوباره برمیگردد و میگوید بعد از مرگ تو من هم مایل به ادامه زندگی نیستم. بخاطر این کلمات چنان خشمی در او اوج میگیرد که خود را به سمت دیوار میچرخاند و دیگر هیچ‌چیز نمیگوید.
سپس مدتی هم داستانهای بیتفاوتی از خدمتکارانش یا از خانمها و آقایان نجیب دربار میگفت؛ اما همه تعاریف با نگاههای دلسوزانه و آههای سرزنشبار همراه بود.
به این ترتیب او بعضی اوقات بخاطر تنها بودن یک درد شدید در سینه احساس میکرد، و از خود میپرسید که آیا احتمالاً تمام انسانها فقط چنین پوسته خالیای هستند؛ او زندگی خود را بررسی میکند و درمییابد که فقط یک بار مانند زنش در این وضعیت بوده است، یعنی در بستر مرگ پدرش؛ و او بخاطر میآورد که در ساعت مرگ مردِ بیمار به این اندیشه بوده است که حالا بهترین فصل شکار است و او نمیتواند به شکار برود؛ و وقتی این فکر از ذهنش عبور میکند نگاه عمیقاً مالیخولیائی پدر را میبیند که وی را هدف گرفته بود؛ او خجالت میکشد، از پدرش عصبانی میشود، و او را سرزنش میکند که چرا مواظب سلامتی خود نیست، دقیقاً با لحن مهربان و در عین حال خصمانه مانند لحن همسرش، و با همان نگاه اجباری؛ مرد بیمار اما با آه کشیدن رویش را برمیگرداند و صبورانه به خلاء خیره میماند. حالا بخاطر میآورد که پدرش مرد سخت و خشنی بود، یک بار با دستان خودش پنجاه سر را از بدن قطع کرده بود، در حالیکه زنها و کودکان کوچک ترحم التماس میکردند، او اما دستور پراکنده ساختن آنها را میدهد؛ و هنگامیکه یک بار تیری زهرآگین در رانش فرو میرود، او خود با یک آهن گداخته جای زخم را که خون از آن به بیرون جاری بود میسوزاند، بدون آنکه تغییری در چهرهاش بدهد، بله، آنچه بیشتر از هرچیز به نظرش میآمد خندیدن یا شوخی کردن بدون تظاهر پدر بود. در آن زمان اما او یک نگاه صبورانه رقتانگیز داشت.
همچنین پسرش هم هر روز میآمد تا دست او را ببوسد و از حالش بپرسد. هنگامیکه پسرش هنوز بسیار کوچک بود دارای چشمان زیبا و درخشندهای بود و حالت استحکام و غرور در چهره تکامل نیافتهاش داشت. حالا چهرهاش زیبا و خالی شده بود. او از چیزهای مختلف بدون تمایل شدید به آنچه میگفت درهم صحبت میکرد؛ چنگیزخان به او غمگین و بیحوصله گوش میداد، میدانست که مرد جوان به یکی از این حماقتها فکر میکند؛ به پیرایش یا عشقی پوچ، و اینکه حرفهای او مانند حرفهای مادرش کمتر از روی فکر کردن ادا میگشتند؛ زیرا که او فقط وراجی میکرد، لااقل زن میخواست حواس او را از بیماری پرت کند؛ اما او مانند مادرش احساس کم داشت. با این وجود حالا در ساعت تنهائی، زمانیکه درد به او اجازه کار کردن نمیداد، انواع چیزها از گذشته به یادش میآمد؛ برای مثال یک مهربانی، وقتی پسر کوچک را زمانیکه هنوز نمیتوانست صحبت کند بلند کرده و بر روی اسب خود نشانده بود و پسربچه از خوشی به وجد آمده و دست و پا میزد.
و یک بار وقتی در یکی از ساعات تنهائی مشغول فکر کردن بود احساس کرد که انگار مایل به گریستن است، زیرا که او برای خود متأسف بود؛ و او اشتیاق داشت بچه کوچکی میبود که در بستر بیماری قرار دارد و مادر در کنارش نشسته است، سر کوچکش را نگاه داشته و کودک آرام و مطمئن رو به بالا به چشمان مادر نگاه میکند.
دخترش آلنگ کاملاً متفاوت با برادرش بود. دختر تنها کسی بود که میتوانست در این مورد که او خواهد مُرد آرام صحبت کند، زیرا که دختر کلمات غمگین و دروغ نمیگفت و با چشمانی غمخوارانه نگاه نمیکرد، بلکه در پیش او مرگ بسیار ساده و بدیهی بود، همانطور که در واقعیت است؛ بنابراین هرگز برای پدرش احساس انزوا از میان ماسکها را بیدار نمیساخت. فقط در ترس خاصش که با امپراطوریش چه خواهد گشت آلنگ هم نمیتوانست او را آرام سازد، و او شرم داشت به دختر از نقشهاش صحبت کند، زیرا به خوبی میدانست که دختر به مارسوک تمایل احساس میکرد، گاهی هم فکر میکرد که شاید دختر به این خاطر او را مسموم ساخته است.
حالا با بودن آلنگ چیز بسیار عجیبی برای او رخ میدهد. یک بار وقتی آلنگ تصور میکرد کسی به او نگاه نمیکند او سریع سرش را برمیگرداند و به چهره آلنگ نگاه میکند. او در این وقت متوجه یک حالت همدردی شدید در چهره دخترش میشود. بنابراین به چنان خشمی دچار میگردد که دست به شمشیرش که کنار تخت قرار داشت میبرد، و دختر با صدای وحشتناکی فریاد میکشد؛ دختر وحشت کرده بود، و وقتی او دختر را زانو زده در حال لرزیدن میبیند ناگهان خشمش از بین میرود، اما آلنگ از میان در فرار میکند. این حرکت برای او همیشه غیرقابل درک بود، زیرا درست لحظه قبل مشتاق همدردی واقعی بود، همدردیای نه از روی ریا.
 
*  *
*
اما امپراتوری چنگیزخان بزرگترین امپراتوریای بود که تا کنون بر روی زمین بوده است، و قدرتش کاملترین بود، زیرا همه محترمین و بزرگان ملتش را پدر و او با گذشت زمان نابود ساخته بودند، و خادمینش بجز مارسوک برده و با پول خریداری گشته شده بودند، زیرا ارتش اجازه فرماندهی به خود را فقط به یک مرد آزاد میداد. و همه‌چیز چنان دقیق تنظیم و وظیفه هر کس مشخص توصیف شده بود که دستورات چنگیزخان بدون کوچکترین تغییر، مسامحه یا تأخیر به دقیقترین شکل انجام میگشت، طوریکه انگار خادمینش یک ارتشاند و نه فقط انسانهای زنده. از خانهاش مسیرهای پرتو مانندی در دورترین نقاط امپراتوری میرفت؛ در این نقاط در فواصل مشخص نگهبان با اسب گمارده بودند، و آنها دست به دست اوامر چنگیزخان را مانند باد سریع به همه‌جا حمل میکردند، همانطور که برای خاموش کردن آتش زنجیرهای از انسانها سطلهای آب را سریع دست به دست میدهند.
اما امپراتوری خود را از سمت شمال تا محلی که برف جاودان قرار دارد و انسانها سگها را در جلوی سورتمه خود میبندند، با خرسهای سفید میجنگند و بخار دهان یخ میزند گسترش میداد؛ و از سمت جنوب، تا محلی که گرمای بیش از حدش مردم را سست میسازد، و بعضی از مردم بطور انفرادی در جنگلها زندگی میکنند، کفاره میدهند و در باره خدا فکر میکنند و چنان نیروئی بدست میآورند که کوهها و صخرهها را توسط کلمات خود تکان میدهند، فیلها در گلههای بزرگ از میان چمنها و علفهای سبز به بلندی خانه عبور میکنند و معابد ویران در جنگلهای ساکت با تصاویر سنگی از خدایان و پادشاهان استراحت میکنند؛ و از سمت شرق، تا جائیکه انسانها غنی از ابریشمند، ظروف چینی و فلزات گرانبها دارند و خود را با خزهای گرانبها میپوشاندند، و برجهای بلند با ناقوسهای طلائی از چینی میسازند که در باد به صدا میآیند؛ و از سمت غرب چنگیزخان بر سرزمینی حکمرانی میکرد که آب از زمینش بیرون میجوشد، آبی که میسوزد و شعلهاش شب را روشن میسازد، و جائیکه حیوانات شگفتانگیز زندگی میکنند، پرندگانی که پشم حمل میکنند، و یک پرنده که مانند یک کوه بزرگ است، و مارهای عظیمالجثهای که وقتی به خود حرکت میدهند زلزله تولید میکنند، جنگلها میشکنند و شهرهای محاصره شده در قلعههای بلند واژگون میشوند. بیرونیترین مرز از سمت شمال کویر یخ بود، جائیکه هیچ انسانی از سرما قادر به زندگی نبود، و از جنوب دیوار آتشین در پایان جهان، جائیکه فقط مردم به گرما عادت‌کردۀ آن سرزمین اجازه نزدیک شدن به آنجا را دارند، و از سمت شرق دریای متروکی بود که بدون پایان خود را گسترش میداد، و ارتش از سمت غرب تا سرزمین انسانهائی پیشروی میکند که از سر تا پا با زرهی آهنین پوشیده شدهاند و بر روی اسبهای زره پوشیده شده میتازند، طوریکه کسی نمیتواند آنها را زخمی سازد. و تمام ملتهائی که در این دایره زندگی میکردند زیردستان چنگیزخان بودند و در مقابل دستورات او میلرزیدند. آنها مردمی با رنگ پوست قهوهای و سفید و زرد و سیاه بودند که مزارع را با گاو و خیش کشت میکنند، یا با بیل خاک زمین را زیر و رو میکنند، یا گلههای بزرگ در جلگههای پُر گل و معطر میچرند، برای بیرون آوردن طلا و نقره به درون فضاهای تاریک کوههای آبی رنگ میروند، بر روی اسبهای سریع حیوان شکار میکنند و شبها در کنار آتش در زیر آسمان غذا میخورند، با کاروانهای بزرگ از میان بیابان شنی و سفید رنگ میگذرند و ثروتهای بیحساب بدست میآورند، از رودهای پهن و ساکت در حرکت، نشسته در قایقهای کوچک ماهی صید میکنند، از کوههای غیرقابل دسترس بر روی اسبهای کوچک سریع به جلو میروند، میدزدند، تاراج میکنند و میسوزانند، در حال زندگی کردن در جنگلهای انبوه از درختان اقسام ادویهجات ارزشمند، لاستیک و کندر بدست میآورند، به زیر آب میروند و از کف دریا مروارید صید میکنند. و تمام این ملتها برای چنگیزخان مالیات میپرداختند؛ فلزات گرانبها، مروارید، پسران و دختران جوان، حیوانات نادر، خزهای قیمتی، جواهرات، ادویهجات، صدفهای غریب، دندانهای گوزن یک شاخ و پرهای پرندگانی که از بهشت میآیند، عاجهای کندهکاری شده و جعبههائی از چوب معطر، پارچههای ابریشمی گلدار یا مجسمههای هنری از انسانها و حیوانات، و پارچههای ابریشمی آبی رنگ با ستارههای طلائی و ماه و خورشید بر رویشان؛ اسبهای اصیل با شجرهنامه هزاران ساله که زردپی آنها مانند ریسمانهای تازیانه بر روی گوشت قرار داشتند و چشمهایشان از لذت و غرور برق میزد. همه این ثروتها را با هم پیش چنگیزخان میآوردند، کسی که لباسی از چرم و آهن بر تن داشت و در یک اتاق لخت زندگی میکرد که در آن یک تخت بد قرار داشت، یک میز کوچک و قلم و دوات. و اگر او با این قلم و دوات چند کلمه بر روی یک پوست مینوشت و مهر و موم میکرد، و اگر نامه را به چهار نقطه جهان میفرستاد، و اگر مینوشت که خادمینش باید تمام شهرها را آتش بزنند و بسوزانند و نابود سازند، و تمام ثروتها را در شعلههای آتش بیندازند، و همه بذرها را در زیر سم اسبها لگدکوب کنند، بنابراین در همان روز تمام شهرها در شعلههای آتش میسوختند، و تمام ملتها با یک فریاد به آسمان پر میکشیدند، و تمام بذرها نابود میگشتند، و کسی جرئت نمیکرد حتی خانه کوچک یک زن بیوه و زمین زراعی یک یتیم را معاف سازد. و اگر او دستور میداد که تمام فرزندان اول انسانها در امپراتوریش باید بعنوان برده پیش او آورده شوند، بنابراین در یک روز صفهای درازی از چهار سوی پایان جهان دختران و پسران جوان در قل و زنجیر، با سری خم ساخته، گریان در برابر او به خاک میافتادند، و بعد پدرها و مادرها در تمام جهان شکایت میکردند اما حتی یک مرد کور هم جرأت نمیکرد تنها پسرش را که وی را تغذیه میکند پیش خود نگاه دارد.
 
*  *
*
چنگیزخان دستور داده بود که دخترش آلنگ، و پسرش هیا پیش او بیایند. او تکیه داده به متکاهای زیادی بر روی تخت مستقیم نشسته بود، و سینهاش پُر جوش و خروش بود. او میگوید:
"هیا، من میدانم که تو یک ابلهی و نمیتوانی امپراتوریم را حفظ کنی. مارسوک بازگشته است و وقتی من بمیرم بنابراین او تو را به زندان خواهد انداخت، با خواهرت ازدواج و امپراتوری را با توسل به زور غصب خواهد کرد. مارسوک بر خلاف دستور من بازگشته است و من نمیتوانم او را مجازات کنم، زیرا که من در بستر مرگ هستم و یک پسر ابله دارم، بنابراین از فرمان بر علیه مارسوک هیچکس اطاعت نمیکند؛ و مخفیانه به قتل رساندن او هم ممکن نیست، زیرا او باهوش است و مراقب. بنابراین تو باید خواهرت را بعنوان همسر به خانه ببری، و این باید همین امروز انجام شود. تو باید ترتیب همه‌چیز را بدهی."
خواهر و برادر رنگشان میپرد و در برابر چنگیزخان تعظیم میکنند.
"در سه ساعت باید جشن بر پا گردد، تا آن زمان باید همه‌چیز آماده شود. سپس من انگشتر مُهردارم را به تو میدهم و تو پادشاه خواهی شد، من اما میخواهم امروز بمیرم.
پس از مرگم، بنابراین شماها این نامه را باز میکنید؛ در این نامه فرمانهای من برای حکومت آینده کشور آمده است. هیا، هیا، به یاد داشته باش، که تو کار مشکلی در پیش داری، آلنگ باید به تو کمک کند، او بصیرت دارد و خیلی چیزها میداند. تو نباید به ملتهای مغلوب فشار آوری، بلکه باید به آنها امتیاز بدهی. تو باید به آنها بگوئی که من یک دیکتاتور خونخوار بودهام، تو اما میخواهی مراقبشان باشی تا در آرامش زندگی کنند و ثروتمند شوند."
چنگیزخان بعد از این کلمات در متکاها فرو میرود. برادر و خواهر اتاق را ترک میکنند. هیا به سمت پائین میرود. آلنگ به سمت اتاق خود به راه میافتد.
هیا لباس نفیسی بر تن میکند، ابریشمی، در رنگ بنفش، تزئین گشته با طلا و سنگهای قیمتی. سپس خود را بر روی اسب مینشاند، همراهانش هم بر روی اسب مینشیند و پشت سر او براه میافتند. از جلو دو شیپورزن میرفتند و همراهان فریاد میکشیدند: زنده باد پادشاه هیا. مردم از خانهها بیرون میآمدند، کلاه از سر برمیداشتند، برخی فریاد میکشیدند: زنده باد پادشاه هیا؛ بسیاری ناخشنود کنار ایستاده بودند. جنگجویان با کلمات مسخره رو به سویِ دستۀ در حال حرکت فریاد میکشیدند.
مارسوک که بر لبه پنجرهای نشسته بود آلنگ را در حال رفتن به اتاقش میبیند. با چشمان درخشنده به او لبخند میزند، و دندانهای سفیدش میدرخشیدند.
آلنگ میپرسد: "مارسوک، چرا به من لبخند میزنی؟"
"زیرا تو زیباترین موجود در جهانی که من تا حال در زندگیام دیدهام."
آلنگ پاسخ میدهد: "اگر این حقیقت دارد پس چرا لبهایم را نمیبوسی؟"
آلنگ به داخل اتاقش میرود، روی صندوقچهاش مینشیند و به پنجره باز نگاه میکند. طوفان دانههای برف را داخل اتاق میساخت. مارسوک داخل اتاق میشود، به چهره او نگاه میکند؛ چهره آلنگ بیحرکت بود و به دانههای برف نگاه میکرد. مارسوک کلون جلوی در را میاندازد، آلنگ را با بازوانش به هوا بلند میکند و او را میبوسد، و چشمانش مانند چشمان گرگ میدرخشند، آلنگ خود را به گردن او آویزان میسازد، میخندد و میگوید: "مارسوک" و خود را مانند ماری در بازوان او میپیچاند. مارسوک فریاد میکشد: "من امپراتوری را دارم. من امپراتوری را نگاه میدارم." آلنگ بلند میخندد: "آیا صدای شیپور برادرم و فریاد زنده باد را میشنوی؟"
بعد آلنگ ادامه میدهد:
"تو بوی هوای تازه، عرق اسب و خون میدی. تو باید امپراتوری را به ارث ببری، تو باید برادرم هیا را بکشی؛ اما تو باید برایم قسم بخوری که من را از خود نخواهی راند. اما اگر هم بخواهی مرا برانی باز هم باید تو امپراتوری را داشته باشی." بعد میخندد و میگوید: "چه کسی کلون در را انداخته است؟ من یادم نمی‌آید در را قفل کرده باشم. اگر خدمتکارانم بیایند خواهند گفت: آلنگ معشوقش را در اتاق دارد و به این خاطر در را قفل کرده است. در روز روشن معشوقش را در اتاق دارد. سپس خواهند گفت: معشوق او یک قهرمان است، او بر روی سینهاش جای زخم پهن آتشین دارد. او قوی است، با یک دست یک اسب را که روی دو پایش بلند میشود پاره میکند. یک صدای پُر طنین دارد، وقتی او فرمان میدهد بنابراین دهها هزار نفر اطاعت میکنند."
علاوه بر این آلنگ میگوید:
"آیا میشنوی که مردم چطور فریاد میزنند: زنده باد پادشاه هیا؟ برادرم با چاپلوسانش برمیگردند. او میخواهد انگشتر را بگیرد، تو باید حالا با من پیش پدرم برویم، او باید انگشتر را به تو بدهد."
و آنها پیش چنگیزخان میروند. او تنها در اتاق خالی خود دراز کشیده بود. زیرا بردههایش در راهروهای دراز قصر پاورچین راه میرفتند، درهای قفل شده را میگشودند، میگشتند و لباسهای پُرارزش و وسائل نقرهای و عاج بزرگ فیلها را که در شمال در زیر برف پیدا میشدند سرقت میکردند، آنها نفس نفس‌زنان و عرق‌ریزان وسائل را با خود میکشیدند و میبردند، با عجله زمزمه میکردند، زیرا که وحشت داشتنند چنگیزخان از بستر مرگ برخیزد و از اتاقش خارج شود. هنگام گذشتن از کنار در اتاق او سریعتر و پاورچین میرفتند، اما یک نوکر گستاخ بلند فریاد میکشد: "اگر او بیرون بیاید من او را میکشم." در این وقت دیگران به او ضربهای میزنند، طوریکه او تلو تلو میخورد، زیرا او با پارچههای ابریشمی دراز بار شده بود. و زن چنگیزخان در زیر طاق تاریک خزانه سرگردان بود، قیمتیترین سنگها و مرواریدها را میجست که میشد به راحتی آنها را مخفی ساخت، و کیسه بزرگی پُر از طلا را به کناری میگذارد که آن را در اتاقش نگاه دارد، زیرا او قصد داشت بعد از مرگ چنگیزخان فرار کند، زیرا او بخاطر جانش در برابر امپراتور جدید میترسید، بیتفاوت از اینکه بخواهد امپراتور پسرش یا کس دیگر باشد.
چشمهای چنگیزخان نیمه‌شکسته بودند، نفس نفس میزد و سینهاش سوت میکشید. اما هنگامیکه آن دو داخل میشوند او پلکهایش را بلند میکند. آلنگ در گوشش بلند میگوید: "اینجا، پدر، شوهر من، انگشتر را به او بده"، و دست مارسوک را میگیرد. چنگیزخان نمیتوانست دیگر حرکتی انجام دهد، فقط مردمک چشمش به سمت بالا میرود، طوریکه سفیدی چشمش نمایان میگردد و دستش با انگشتر مشت میشود.
آلنگ در گوشش فریاد میکشد: "انگشتر."
اما چنگیزخان دیگر تکان نمیخورد، طوری بود که انگار اندامش بخاطر سنگین شدن در هم فرو میرود.
مارسوک میگوید: "آلنگ، او مُرده است."
آلنگ میگوید: "اگر او مُرده پس دستش را تا زمانیکه هنوز گرم و قابل انعطاف است باز کنیم و انگشتر را بدست آوریم." و سعی میکند مشت را باز کند. اما مشت چنان درهم رفته بود که نمیتوانست باز شود. مارسوک مشت را در دست میگیرد، تمام نیرویش را به کار میبرد، اما نمیتواند آن را باز کند. چشمان چنگیزخان پس از آخرین حرکتِ آرام ثابت مانده بودند، آدم فقط سفیدی چشم را میدید. آلنگ شمشیر مارسوک را در دست میگیرد و  انگشت را قطع میکند، مارسوک سرش را برمیگرداند.
آلنگ میگوید: "من این کار را برای تو کردم" و انگشتر را به او میدهد. حالا هر دو از اتاق خارج میشوند و سوار اسبهایشان میشوند. انگشتر چنگیزخان در دست مارسوک میدرخشید. در اطراف او رزمندگان جمع شده بودند، شادی‌کنان فریاد میزدند: "زنده باد مارسوک، پادشاه ما!" دانههای برف بر روی چهرههای آتشین ذوب میگشت. همه هیا را ترک میکنند، او شگفتزده و مضطرب تنها ایستاده بود، در این هنگام او را دستگیر میکنند و به زندان انداخته میشود.
مارسوک اما برای رزمندگان چنین صحبت میکند، که آنها باید خوشحال باشند؛ زیرا چنگیزخان مردم عادی را که کمرشان را خم میسازند و زمین را شخم میزنند، تجارت میکنند و ثروتمند میشوند دوست داشت. اما او میخواهد جهان را برای سواران مغرور خود به یک زمین صاف تبدیل سازد تا با اسبهایشان بر روی آن بازیهای دلیرانه انجام دهند.
 
انسانیت
یک دستۀ کوچک متشکل از شش مرد در یک حمله از گروهان خود جدا افتاده و سنگربندی کرده بودند. بیست و چهار ساعت میگذشت که آنها دیگر هیچ ارتباطی با یاران خود نداشتند، اما از دشمنان هم هیچ‌خبری نبود. دشمنان فرانسویها بودند.
با آغاز گشتنِ دوبارۀ شب یکی از مردها برای کشف فرستاده میشود. او خود را سینهخیز و تا حد امکان بی‌سر و صدا به جلو میکشاند. ناگهان یک گلولۀ منور زمینِ اطراف او را روشن میسازد. او در سه قدمی خود یک فرانسوی را مانند خودش در حالتِ سینهخیز میبیند.
آن دو برای یک ثانیه با چشمانِ گشاد گشته به همدیگر نگاه میکنند.
مرد آلمانی با خود میاندیشد: "آیا ترس دارم؟ اما من نمیترسم." او فکر میکرد که باید به دشمن شلیک کند؛ او احساس میکرد که مرد فرانسوی هم همین فکر را میکند؛ اما آنها شلیک نمیکنند و فقط در نورِ گلولۀ منور با چشمانِ گشاد گشته به همدیگر نگاه میکنند.
گلولۀ منور خاموش میشود و آن دو در تاریکی ساکت در مقابل هم بر روی زمین دراز کشیده بودند.
عاقبت مرد فرانسوی میگوید: "رفیق، من بُزدل نیستم، اما وقتی آدم اینطور چشم تو چشم میشود بعد نمیتواند دیگری را بکشد."
مرد آلمانی پاسخ میدهد: "آدم باید وظیفهاش را انجام دهد."
دوباره یک سکوت برقرار میگردد. سپس مرد فرانسوی دوباره شروع به صحبت میکند: "ما از هم جدا میشویم، و هر یک از ما پیش یاران خود میرود."
مرد آلمانی میگوید: "من هم خیلی مایلم آن را انجام دهم؛ اما ما اجازۀ این کار را نداریم."
مرد فرانسوی دشنامی میدهد و میگوید: "شماها همیشه از اینکه بقیه مردم از شماها نفرت دارند تعجب میکنید، من حالا اگر اینجا روشن بود میتوانستم به تو شلیک کنم."
مرد آلمانی لحظهای فکر میکند، سپس میگوید: "خودت را تسلیم کن." و به محض به پایان رسیدن حرفش گلولۀ مرد فرانسوی زوزه‌کشان از کنارش میگذرد. او فریاد میزند: "این یک فرومایگی بود"، بعد از جا میجهد و خود را بر روی مرد فرانسوی پرتاب میکند. آن دو با هم کشتی میگرفتند، مردِ آلمانی دست بالا را داشت.
دوباره یک گلولۀ منور در هوا به پرواز میآید. فرانسویها شروع میکنند به شلیک کردن، احتمالاً حرکتِ دو کشتیگیر توجه آنها را جلب کرده بود. مرد آلمانی میگوید: "دراز بکش" و هر دو خود را کنار هم بر روی زمین میاندازند. شلیکها قطع میگردند، گلولۀ منور خاموش میشود، آن دو چنان تنگ کنار هم بر روی زمین قرار داشتند که میتوانستند صدای ضرباتِ قلبِ همدیگر را بشنوند.
مرد فرانسوی میپرسد: "چند فرزند داری؟" مرد آلمانی پاسخ میدهد: "سه پسر، یک دختر." مرد فرانسوی میگوید: "من هم سه پسر دارم." و ادامه میدهد: "به اندازه کافی انسانها کشته شدهاند، من با تو پیش شماها میآیم."
مرد آلمانی با اسیرش سینهخیز پیش یارانش برمیگردد. مرد فرانسوی بازجوئی میشود، او پاسخ میدهد: "من مجبور نبودم خودم را تسلیم کنم، اما حالا حداقل از من نخواهید که چیزی لو بدهم. و همچنین دوست ندارم به شماها دروغ بگویم، من برای این کار بیش از حد خستهام."
مردی که اسیرش ساخته بود او را به محل خواب خود میبرد؛ مرد فرانسوی دراز میکشد و بلافاصله به خواب میرود. دیگران آهسته با هم صحبت میکردند تا مزاحم خواب او نشوند؛ سپس آنها هم میخوابند؛ فقط نگهبان مراقب ایستاده بود، او گاهی خود را به دیوارِ سنگر تکیه میداد، تلاش میکرد به تاریکیِ مقابلش نفوذ کند و از میان دندان یک ترانه زمزمه میکرد.
توکاها و گنجشکها شروع به خواندن میکنند، سفیدۀ صبح میدمد، پرندگانِ دیگر صدایشان را بلند میسازند؛ خوابیدهها بدنهایشان را کش میدهند و یکی بعد از دیگری بلند میشوند. مرد فرانسوی در نورِ روز همه را تماشا میکند. فقط مردی که او را اسیر ساخته بود به زبان فرانسوی صحبت میکرد، مرد فرانسوی او را مخاطب قرار میدهد و میگوید که گرسنه است. آلمانیها با هم صحبت میکنند، آنها غذایشان را از کولهپشتی بیرون میآورند و با او تقسیم میکنند و مشغول خوردن میشوند. قمقمۀ مرد فرانسوی هنوز پُر از براندی بود: قمقمه دست به دست میچرخد.
در این بین مشخص میشود که مرد فرانسوی و مرد آلمانیای که او را اسیر ساخته بود همکار هستند: آنها هر دو دبیرِ دبیرستان بودند. بزودی آن دو درگیر گفتگوئی در موردِ روش تدریسِ زبان فرانسه در دبیرستانهای آلمان میشوند.
حالا فرانسویها از طرف مقابل شلیک میکردند؛ آلمانیها پاسخ میدادند؛ مرد فرانسوی میخندد و میگوید که تیراندازی هیچ کمکی نخواهد کرد. او به سمت سوراخی میرود که نگهبان از میانش به بیرون نگاه میکرد؛ سوراخ بزرگ بود و او میگوید این میتواند خطرناک باشد. او دستمالش را از جیب درمیآورد، هر چهار گوشۀ آن را به هم گره میزند، گِل داخل آن میریزد و آن را داخل سوراخ قرار میدهد، میگذارد بقیه دستمالهایشان را بدهند و او همان کار را با دستمالِ آنها انجام میدهد.
بقیه سربازها کنار او مینشینند و کلماتِ فرانسویای را که میدانستند برایش میگویند؛ او تلفظِ کلماتِ آنها را تصحیح میکرد و همه میخندیدند. سپس او به آنها نشان میدهد که چطور یک سخنران در گردهمایی کارگران صحبت میکند، در حالیکه همزمان دیگران از پشت و از هر دو سمت برای رساندن خود به میزِ خطابه و سخنرانی کردن فشار میآورند و سپس او هر بار با گفتن <آزادی> با زدن یک اردنگی به یکی از رقبا او را از میز خطابه دور میسازد. سربازها تعریف کردنِ او را میفهمند، و حالا به او نشان میدهند که یک چنین گردهماییای چطور در آلمان برگزار میگردد؛ سخنران با به کار بردن کلمۀ <پرولتاریا> با تمام قوا با مشت بر روی میز خطابه میکوبد و از بالای عینک متعجب به اطراف نگاه میکند.
از سمتِ نیروی آلمان یک حمله جدید صورت میگیرد، و به این تریب شش مرد جدا مانده از گروهان دوباره ارتباط خود را برقرار میکنند. حالا آن شش سرباز با پیوستن به یارانشان باید از سرباز فرانسوی جدا میگشتند. هنگام خداحافظی همه به او دست میدهند؛ وقتی نوبتِ مرد آلمانیای میشود که او را به اسارت گرفته بود آنها به چشمان همدیگر نگاه میکنند و این برایشان آشکار بود که باید همدیگر را در آغوش گیرند و ببوسند. آنها بعداً بخاطر احساسشان از بقیه شرمنده بودند. اما بقیه طوری وانمود کردند که هیچ چیز ندیدهاند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر