یک رویداد جهانی .

<یک رویداد جهانی> از هرمَن اِسیگ را در تیر سال ۱۳۹۴ ترجمه کرده بودم.

زیلیند هالی
زیلیند هالی درگیر ازدواج بود.
او اکنون چهل و پنج سال داشت. در مقابل او بر روی میز کوچکِ سه پایهایِ متزلزلی یک کتابِ باز شده قرار داشت. خود او گوشهای از مبل را پُر ساخته بود و گهگاهی محتویات بینی را دوباره بالا میکشید. چون او خیلی شدید فکر میکرد بنابراین برای بلند شدن و برداشتن یک دستمال از کمد وقت نداشت. در گوشۀ دیگرِ مبل یک سگِ از نژاد پاگ نشسته بود و مانند صاحبش آب‌بینیاش را بالا میکشید.
یک آه کشیدنِ آسم مانندِ دو ضربهای در فضای اتاق جریان داشت و بخار فنجانِ قهوه بر روی میز هشت ضلعیِ داخل سالن مانند یک کارخانه در چشماندازی دور آن را همراهی میکرد.
همه‌چیز برای زیلیند کاملاً دور قرار داشت. چشمهای آبی رنگش در میان دو گونۀ سفیدی که توسط یک بینی کوچک از هم جدا گشته بودند رویا میدیدند.
بله، زیلیند آه میکشید، او شش روز دیگر چهل و پنج ساله میگشت، و امروز دوشنبه بود.
در کتابِ گشودۀ مقابل او این جمله آمده بود: <توانائی زایمان در نزد زنان ــ اما نه در مردان ــ در چهل و پنج سالگی به پایان میرسد!>
وقت ازدواج فرا رسیده بود! این جمله از تمام کارهائی که زیلیند باید انجام میداد شتاب فوقالعادهای درخواست میکرد. او از روی مبل بلند شده بود، پاهای کوچکش بر روی زمین قرار داشتند، و سگ خود را میتکاند.
سفر به کجا میرفت؟
ابتدا نوشیدن یک جرعه قهوۀ داغ، سپس باید ببیند که آیا روزنامۀ ازدواج از طریق شکاف در به خانه انداخته شده است.
روزنامه آنجا بود.
پستانهای زیلیند از هیجان میلرزیدند.
سگ عطسه میکند و دوباره در گوشۀ مبل مینشیند. یک لبخندِ هوشیارانۀ درخشان از گونهها به بالا میخزد و در چشمان زیلیند مینشیند. مبل با انداخته شدن باسن شبیه به دو نیمکرۀ زمینِ زیلیند بر روی خودْ مانند لاستیک بالا و پائین میرود.
فعلاً هنوز روز بود.
زیلیند با سرعتی آموزش دیده روزنامۀ ازدواج را تماماً خوانده بود. به نظر میرسید که مانند همیشه هیچ‌چیز به درد بخوری در آن وجود نداشت. تعداد زیادی از پیشنهاداتی که او همۀ آنها را پشت سر خود داشت.
فقط دوباره یک آگهی قابل توجه بود: ملاقات در حمام درخواست میشود.
او چگونه باید این کار را انجام دهد تا فرد علاقهمند بتواند او را در حمام ببیند!؟ سازماندهی کردن چنین کاری برایش همیشه غیرممکن به نظر رسیده بود. اما از آنجا که چنین آگهیای اغلب درج میگشت بنابراین باید این نوع آشنائی اینجا و آنجا مورد استفاده قرار گرفته و موفق بوده باشد!
<ملاقات در حمام دلخواه است>. زیلیند به فکر فرو رفته بود. چطور باید چنین کاری را سازماندهی میکرد!
او تا چهل و پنج سالگی تنها شش روز فرصت داشت ــ یا حداقل امکان ــ که با موفقیت ازدواج کند. امروز دوشنبه بود و این شش روز در روز یکشنبه به پایان میرسید، سپس بارداری تا ابد تمام بحساب میآمد.
او پول داشت و میتوانست برای خود این تجمل را همچنین خارج از ازدواج انجام دهد، اگر که او فقط اول مرد را برای این کار میداشت.
این باور کردنی نبود که زیلیند تا امروز بدون هیچ چالشی به چنین سنی رسیده است. آنچه برای برخی موجودات زن یک عمل غیرقابل درک بود، او بدون هیچ اقدامی با سهولت مبتکرانهای در یک دورۀ زمانی نگهداری از هفده سگ از نژاد پاگ به انجام رسانده بود.       
سعادت فقط از این نقطه نظر هنوز دستیافتنی بود ــ او کتاب را به شدت میبندد ــ، فقط از این نقطه نظر که او فوری در صورت لزوم بدون مراسمِ مرسوم ازدواج کند.
آه بله، حالا! ... گمانه‌زنیِ آگهی هم بر این اساس بود! زیرا، فرض بر این بود که یک مردی در حمام کارت ورودش را نشان میدهد، چنین مردی ... زیلیند چنان وحشتناک آه میکشد که او این بار یک نیش واقعی احساس میکند، و یک سرخی در صورتش میدود.
او به کنار میز تحریرِ برق انداخته شده میرود.
با عجله یک کاغذِ نامه برمیدارد و مینویسد. او فکر میکند، آه چند بار ــ اما البته بیهوده ــ تا حال نوشته است! این بار موفقیت از قبل تضمین شده بود، یعنی، ــ یک ابر تاریک در او صعود میکند: اگر این آقای مورد نظر شخص ویژهای نباشد. ــ
او با عزمی جسورانه مینویسد: <آقای محترم! من با ارجاع به آگهیتان آمادهام فردا ساعت یازده از شما در حمام استقبال کنم. با سلامی موقتی، زیلیند هالی، خیابان گرانین، شمارۀ یک.>
نامۀ مُهر و موم شده با یک پیروزیِ شیطانی به ادارۀ پست تحویل داده میشود.
هرگز کسی نمیآمد؟ ــ این بار یک نفر میآید!
او عصر و تقریباً تمام شب را در تعادلی جسمانی در مقابل آینه میگذراند.
آیا از جلو یا از پشت! آیا وقتی مرد داخل حمام میشود یا وقتی او در زیر دوش است باید ابتدا خود را از جلو یا از پشت نشان دهد؟
او قبلاً یک حمامِ آزمایشی میگیرد و دستور میدهد یک آینه به حمام بیاورند. او خود را دوستداشتنی مییابد.
*
توسط هیجانِ وحشتناکی که زیلیند هالی خود را در آن مییافت در حقیقت یک شبه زیبا میگردد و همانطور که فیلسوف میگوید: <بزرگان فقط از طریق رابطه اعتبار دارند>. زیلیند یقیناً چاق بود، اما با یک هماهنگی عالی در تمام اعضاء بدن که چربیدار یا بدشکل نبود.
سگ در این روز سیلی و بوسه دریافت میکرد. زیلیند در چابکیِ یک فُک با حیوانِ گوشتالو بازی میکرد.
او میخواست با این احتمال که ممکن است مرد چند دقیقه زودتر بیاید برای اطمینان بیشتر ساعت ده وارد حمام شود. 
یک صبح باشکوهِ زیبا بود.
و زمان آمدن فرا میرسد. زیلیند در حالیکه خمیازه میکشید وارد حمام میشود.
ابتدا در انتظاری آرام در کف وان مینشیند. سپس اما ساعت خود را به یازده نزدیک میسازد.
زیلیند، وقتی حالا زنگ زده شود! به کجا خواهی گریخت؟ یا اینکه میخواهی نشسته باقی‌بمانی؟ میخواهی جسارت به خرج دهی یا میخواهی درِ حمام را قبلاً قفل کنی؟
ملاقات در حمام دلخواه است. این مرد چه آدمی میتواند باشد! یک مرد که تا حال هنوز کسی ندیده است، یا مردی که بیش از حد دیده است! یک مرد، که ترس دارد، یا مردی که میخواهد مطمئن شود آیا او زیباست؟ بنابراین باید یک مرد افسار گسیخته باشد! یا مردی که آدم را دست میاندازد.
کاش برای مثال یک مردی باشد که در کنار در حمام میایستاد، در آنجا یک عینک یک چشمی میزد و این کار برایش کافی میبود! سپس زیلیند میتوانست شیرِ آب را باز کند و چشمانش را در زیر حجاب آبِ دوش پنهان سازد.
تا حال او کاملاً ساکت نشسته بود، اما حالا گاهی با کوبیدن دست بر آب در برابر خود موج ایجاد میکرد.
ناگهان به در زده میشود. زیلیند ساکت میماند.
در دوباره زده میشود.
زیلیند فریاد میکشد: "چه کسی بیرون است؟"
پاسخ داده میشود: "یک آقا، که میخواهد با دوشیزۀ محترم صحبت کند."
زیلیند پاسخ میدهد: "آقا را به سالن هدایت کنید!" ــ گامهای دختر خدمتکار از مقابل در دور میشوند. خون در تمام رگهای زیلیند از جریان میافتد. او از وان بیرون میآید و یک حوله بر روی شانهاش میاندازد. ــ او احساس میکرد که استقبال از مرد در داخل حمام غیرممکن است. با این روش ساده جریان عملی نمیگشت.
او میخواست سریع لباس بپوشد که ناگهان خدمتکار با عجله بازمیگردد. "خانم عزیز، آقا میخواهد به دستشوئی برود!"
زیلیند مستقیماً همانطور برهنه به اتاق خوابِ مجاور فرار میکند، و در حال ناامیدی نمیدانست کار دیگری انجام دهد بحز آنکه بر روی تخت بیفتد و خود را در زیر لحاف مخفی سازد.
در این بین آقا داخل حمام میشود و در آنجا با خوشحالی و تعجب یک حمام استفاده شده مییابد. حمام بوی صابونِ خوشبوئی میداد. اما زن زیبائی که میخواست او را بپذیرد کجاست؟ او سرفه میکند.
زیلیند در زیر لحاف عرق میکرد. پس چرا نقشه بر علیه واقعیت دیده میگشت! همه‌چیز ناگهان مانند در یک سطل شیردوشی بود. ناگهان انسانها آنجا بودند، که صحبت میکردند، که از او چیزی میخواستند. دراز کشیده در تب، فریاد خدمتکارش در کنار در هرگز وحشتناکتر از حالا به گوش نمیرسید. 
زیلیند حرف زدن مرد را میشنود.
مرد میگفت: "آیا میتوانید به دوشیزۀ محترمتان بگوئید که من همان آقائی هستم که توسط یک نامه به اینجا دعوت شدهام، من مایلم این آشنائی را شروع کنم."
خدمتکار میدوید، به کجا میدوید ــ زیلیند لحاف را گاز میگیرد ــ دختر خدمتکار به پیش او میدوید! به داخل اتاق خواب.
زیلیند در برابر تمام صحبتهای دختر خدمتکار کلمهای پاسخ نمیداد.
ده دقیقۀ کامل میگذرد. فقط مرد در میان اتاقها، کریدور و حمام آهسته راه میرفت و عطسه میکرد.
عاقبت آقا صبرش لبریز میشود، او در حال فحش دادن به سمت در کریدور میرود و میگوید: "عجب رذالتی! آدم که وقتش را ندزدیده است! بله من میخواستم ابتدا در نوردرنای! ... ..." در کریدور به شدت بسته میشود.
از اتاق خواب یک فریادِ تیز شنیده میشود: "نه، نه!" زیلیند خود را کاملاً فراموش میکند، از جا میجهد و همانطور لخت در حال کشمکش سختی با خود به انتهای تخت تکیه میدهد، در حالیکه دختر خدمتکار درمانده در کنار در ایستاده بود و فقط چیزی را میدید که نمیتوانست درک کند.
دختر چکاری باید انجام دهد! دختر با نیت خوب و برای تسلی دادن از پشت به زیلیند نزدیک میشود.
اما ناگهان زیلیند با وحشت لخت بودن خود را به یاد میآورد. او به دختر خدمتکار فریاد میزند: "از اینجا بروید! خوک کثیف!!"
دختر خدمتکار در حالیکه آهسته و شرمگین به خارج میخزید میگوید: "اما من مطمئناً نیت بدی نداشتم."
این زیلیند بود که انگار تمام منزلتش به سرقت رفته است. گرچه از لباس پوشیدنش مدتی میگذشت اما او نمیتوانست حتی به سگ نگاه کند.
و گرچه هنوز کوچکترین بیحیائی رخ نداده بود!
او کتاب را باز میکند و دوباره جمله را میخواند تا ببیند که بجای چهل و پنج شاید چهل و شش نوشته شده باشد. اما نه، با شروع چهل و پنج سالگی همه‌چیز تمام میگشت.
*
"من میخواستم اول به نوردرنای ... ..." این چه معنی میداد؟
زیلیند بطور طاقت‌فرسائی فکر میکرد.
نوردرنای یک حمام بود، آیا این آقا میخواست به شهر نوردرنای برود ...؟ آیا منظور از ملاقات در حمام این بود؟
زیلیند یک موجود بیچاره بود.
او مرتب به جلوی آینه میرفت و به نظرش زنی مهربان و گِردِ دوستداشتنی میآمد. با این وجود نمیتوانست این احساس را از خود دور سازد که در کنار و در میان دیگران در دریای شمال در حال شنا بعنوان زنی زیبا دیده نمیشود.
او به این خاطر مدت درازی خود را با آن مشغول نمیسازد که آگهی مربوطه را بررسی کند. او همچنان بر این عقیده بود که <ملاقات در حمام> مانند "ملاقات در وان حمام" میتوانست خوب باشد.
با نزدیک شدن پایان هفته تجربۀ تلخ روز سه شنبه دوباره فراموش شده بود، و دوباره در رأس فکر زیلیند ازدواج قرار داشت.
او تصمیم خود را میگیرد. او برای مرد یک بار دیگر نامه مینویسد. آگهی مرد در روز پنجشنبه دوباره در روزنامه درج شده بود. عجیب است که آقا تا حالا چیزی پیدا نکرده، شاید که مرد برای او آنجا بود.
او مینویسد: "آقای محترم! من میدانم که شما رفتارم را خیلی عجیب یافتید، اما من شجاعت نداشتم خودم را نشان دهم. اما اگر شما یک بار لطف کنید، بنابراین از شما خواهش میکنم که بیائید. من به دختر خدمتکار سفارش خواهم کرد که به شما خیلی ساده اجازۀ ورود بدهد. به این ترتیب من نخواهم دانست که شما کی وارد میشوید. سپس شما در آپارتمان هستید و میتوانید آنچه که مایلید انجام دهید. با معذرتخواهی، زیلیند هالی شما، خیابان گرانین، شمارۀ یک."
چنین هم میشود.
زیلیند مانند برۀ قربانی در حمام نشسته بود.
او نمیخواست هیچکاری انجام دهد و قصد داشت کاملاً تسلیم در برابر همه‌چیز انتظار بکشد. او خوب میدانست که صبوری یک از زیباترین ویژگیهای زن است، زیرا او چهل و چهار سال صبور بود. و همچنین حالا هم عجلۀ زیادی نداشت، اگر که مرجع مشهور در کتاب آن جمله را نمینوشت: "توانائی زایمان در نزد خانمها با شروع چهل و پنج سالگی به پایان میرسد."
همه‌چیز مانند دفعۀ قبل پیش میرود. فقط حالا آقا با تصمیمِ سریعی داخل حمام میشود.
زیلیند خجالتزده با دستها چشمانش را میپوشاند.
آقا آهسته در حمام ایستاده بود و اطراف خود را با دست لمس میکرد. زیلیند که جرئت نداشت دستها را از برابر چشم بردارد محکم معتقد بود که آقا بجز زیرشلواری در حال لخت ساختن خود است.
اما ناگهان صدای کاملاً هوشیارانهای به گوش میرسد: "خوب، حالا بس است، من همه‌چیز را دیدم." آقا سرفهای میکند و قصد داشت برود.
زیلیند فوری دستها را از برابر چشم برمیدارد و با قاطعیت میگوید: "و خوب، حالا بس است، حالا میخواهید بروید؟"
با تمسخر پاسخ داده میشود: "البته خانم محترم."
حالا زیلیند دوباره خود را کاملاً فراموش میکند. او از وان بیرون میجهد. این تودۀ کوچکِ چاق چه ماهرانه توانست صعود کند! او از میان درِ اتاق خواب به سمت درِ کریدور میجهد و از مرد که در اتاقهای ناآشنا در حال فرار بود جلو میزند.
او توانست در را قفل کند و خود را سر راه مرد قرار دهد.
زیلیند یک ضربه بر سینه دریافت میکند.
حالا او مرد را با ترس تماشا میکرد و دوباره شروع میکند خود را به مخفی ساختن. اما او در این حال واقعاً بسیار زیباتر از زمانی که در حمام چشمان خود را بسته بود دیده میگشت.
به نظر میرسید که مرد پس از استفاده از مشتش پشیمان گشته باشد. او خود را به زیلیند نزدیک میسازد و طلب بخشش میکند.
"مهم نیست، من لباس خواهم پوشید." او با وجود صدمه دیدن به راحتی در تمام چیزهائی که زنان دیگر برای نگاه داشتن معشوق به کار میبرند موفق میشود.
نشان دادن و پنهان ساختن.
زیلیند غیرمنتظره موجود جذابی میگردد. آقا شروع میکند به این اعتراف که مدت بیست سال است ملاقات در حمام را آزمایش میکند اما هرگز در قادر به انتخاب نبوده است. اما او زیلیند را حتی بسیار چاق نمییابد، برعکس کلاً انعطافِ نرم خاصی در همه‌چیز وجود دارد.
سگ در روز یکشنبه با یک روبان صورتی رنگ بر روی قلاده و یک روبان آبی رنگ در انتهای دم آنجا ایستاده بود.
زیلیند خجالتزده کتاب را میگشاید و انگشت شوهرش را به نقطهای هدایت میکند، طوریکه مرد دستپاچه با صدای بلند میخندد، زیرا او این بخش را خوب میشناخت و میدانست که ده خط بعد همچنین یک سن و سال بحرانی برای مردان نوشته شده است.
بنابراین عجله دو برابر شده بود.
 
از خاطرات یک مفلوج
دوست عزیز!
آیا این سرنوشت من است که باید در هر سال یک دوست را از دست بدهم؟ گرچه در زمانه ما بسیاری خود را میکُشند اما با این حال افراد زیادی وجود ندارند که دوستان متعددی را توسط خودکشی از دست داده باشند.
تو حالا عزیزترین دوست جدیدم هستی، بخاطر خدا خود را نکُش، وگرنه من چهار نفر را خواهم داشت که چنین کاری کردهاند. وگرنه باید فکر کنم که معاشرت با شخص من باعث خودکشی دوستانم میگردد. و در نتیجه شبیه به شکل نمادین مرگی که شاعران از آن استفاده میکنند میباشم، و چنین چیزی چه موحش خواهد بود! فکرش را بکن، تمام کسانیکه به من احساس کشش میکنند باید بمیرند.
آیا وظیفهام نیست که من هم بمیرم؟
اما من آدم بسیار شادی هستم و درک نمیکنم که چرا همیشه دوستانم دست به خودکشی میزنند.
شگفتزده نگرد که چرا امروز از آن برایت مینویسم، اما دوباره ورق کاغذ بزرگ با لبههای سیاه گشته با این مضمون در برابرم قرار دارد: "... عزیزمان ... در 26 ماه مارس ناگهان فوت کرد."
اصلاً پرسیدن اینکه آیا او خودکشی کرده است یا نه ضروری نبود. در نزد دو دوست دیگر حدس وحشتناکم مورد تأیید قرار گرفتند. من مطمئنم که این بار هم مورد تأیید قرار می‌گیرد.
چرا باید توسط سؤال از بستگانش یک بار دیگر این حادثه وحشتناک را در آنها زنده سازم.
من پیشاپیش از تو یک چیز را خواهش می‌کنم، از دوستی ما فقط سه هفته میگذرد، تو باید وظیفه خود بدانی که قبل از دست زدن به چنین کاری آن را به اطلاعم برسانی تا من بتوانم تو را از این کار منع سازم!
چون من نمیخواهم <مرگ> باشم.
شاید محتاطانهتر بود اگر که من سکوت میکردم.
اما این چه دوستیای خواهد بود اگر آدم در باره وحشتناکترین چیزی که در روحش قرار دارد سکوت کند.
بله، چون آنها، آن سه نفر، همیشه همه‌چیز را پنهان نگاه داشتند باید میمُردند. من هیچ تقصیری در مرگشان نداشتم. من هیچ اطلاعی از اینکه چه‌چیز آنها را ناراحت میساخت نداشتم. از این رو من حالا از تو همان کاری را توقع دارم که خودم انجام میدهم: بحث آزاد، تا چنین اتفاقی دیگر تکرار نگردد.
زیرا من میترسم که شخص من در این امر مقصر باشد. و این بار، اگر تو هم به این طریق بمیری باید بدنبالت بیایم.
تو مرا از اعصاب آرامت مطمئن ساختهای، بنابراین امیدوارم چنین الاغی نباشی که حالا فوری بسوی کمد اسلحه بروی و تفنگ شکاری را از آن خارج سازی.
اما «اعصاب آرام» داشتن یعنی چه! آن سه عزیزی که من از دست دادم کاملاً با شعور به نظر میآمدند، و من حتی امروز هم آنها را بعنوان یک الاغ به حساب نمیآورم.
من تو را فقط به این علت چنین مینامم تا خطوط قبلیام هوشیارت سازند. من تو را از چیزی مطمئن میسازم، من هرگز به هیچ یک از آن سه فوت گشته نگفتم که دوستم <ل> خود را به ضرب گلوله کشته است. من هرگز این را به دوستم <ب> نگفتم اما با این وجود او همان کار را انجام داد. همچنین به دوستم <م> هم نگفتم که دوستانم <ل> و<ب> خود را به ضرب گلوله کشتهاند. با این وجود او هم همان کار را کرد.
دوست عزیزم <ه>، من در نهایت آن را به تو میگویم.
بنابراین تو از آن درمیابی که من واقعاً قصد ممانعت دارم و صادقانه کوشش میکنم جانت را حفظ کنم. من این را کاملاً جدی به تو میگویم، من ترس وحشتناکی دارم و به همین دلیل هم برایت این نامه را مینویسم.
حالا برایم اعتراف کن، آیا تو تا حال به چنین کاری اندیشدهای، برای مثال خود را با تفنگ شکاریت بکُشی؟ فوری برایم بنویس تا من بتوانم دوستیام را با تو قبل از آنکه خود را بکُشی قطع سازم.
زیرا اگر بدانم که درونت توسط دوستی با من رشد نکرده است بعد میتوانم در صورت لزوم از وظیفه حل مشکل صرفنظر کنم. من اصلاً این را در درونم احساس نمیکنم که <مرگ> هستم.
بعلاوه، من میخواهم بخاطر گرفتن جواب سریع تو به آخرین سؤالم برای امروز نامه را تمام کنم. این نامه باید توسط قطار اکسپرس 158 به دستت برسد، تو هم به همین ترتیب پاسخ نامه را سریع برایم بفرست.
آیا تا قبل از شناختن من فکر خودکشی به سرت زده بوده است؟
من میخندم، من این را طوری سؤال میکنم که شرکتهای بیمه برای آنکه بدانند آیا میتوانند کسی را بپذیرند یا نه میپرسند.
پایان دادن ناگهانیم را ببخش!
فوری جوابم را بده، من حالا توسط نوشتۀ خودم بسیار هیجانزدهام! پاسخ به سؤالم با آری یا نه کفایت میکند.
دوستدار صمیمی تو <آ> ...
سریع به سمت قطار!
 
پاسخ:
گوسفند عزیز!
تو مرا الاغ نامیدی، من کوتاه و دقیق مطمئنت میسازم که هرگز در زندگیم به فکر خودکشی نیفتادهام، زیرا که من زنها را بسیار دوست میدارم. صرفاً بخاطر تعهدات ریاضی در برابر زنها قادر به چنین کاری نیستم.
از نامه تو چنین برداشت میکنم که تو هم خدا را شکر هرگز به خودکشی نیندیشیدهای و فقط سرنوشت تو را به چنین دوستان بیچارهای متصل ساخته بوده است.
من امروز به تو قول میدهم که هرگز به خودکشی فکر نکنم!
اما، برای اینکه مطمئن شوی من دوست شایستهات هستم، یک دسته‌گل، اگر هم شده در ذهن یا واقعاً بر روی گور هر سه دوست بیچارهات <ل> <ب> <م> قرار بده. در صورت لزوم صورتحساب را برایم بفرست.
دوست مخلص و وفادرت، الاغ.
 
دوست عزیز!
بله، من فکر میکنم که تو فشار سنگینی از روی دوشم برداشتی. تو برایم پاسخ آرامبخشی فرستادی و نوشتی که من بخاطر تو نیاز به ترسیدن ندارم. بنابراین تو از امروز در <بیمه دوستی> پذیرفته شدی. و چون من هم مانند تو از زندگی لذت میبرم بنابراین امیدوارم که ما، تأکید میکنم، اجازه دوست بودن و دوست ماندن را تا زمانی که مرگ طبیعی به سراغمان بیاید داشته باشیم.
دسته‌گلها را خریدم، و برای اینکه تو مسرور شوی صورتحساب را ضمیمه نامه میکنم. قیمت هر دسته‌گل هفت مارک بود که مجموعاً بیست و یک مارک میشود. من این کار را اولاً برای اینکه تو خشمگین شوی انجام میدهم، این در واقع سالمترین پادزهر در برابر فکر به خودکشیست. دوماً، چون تو با کمال میل این کار را میکنی و به این وسیله اجازه میدهی یادِ زمانِ زیبای زندگی با آن سه دوستم را از دست ندهم.
اما منظورم این است که تو هم قطعاً معتقدی باید دوستان خود را در همه‌چیز شریک سازیم. بنابراین راحت صورتحساب را پرداخت کن. وگرنه امضای زیر نامهات بی معنا میگردد.
من روز گذشته تمام وقتم را به دیدار از گورها گذراندم، هر یک از آنها در گورستان مختلفی به خاک سپرده شدهاند. و حتی گور یکی از آنها در گرونهوالد است. من باید با اتوموبیل میرفتم و به این ترتیب تقریباً همان مبلغی که تو باید بپردازی برایم خرج برداشت.
دوستم <ل> که هرگز دستش به هیچ زنی نخورده بود در شمال خاک شده است. او این را به من اطمینان داده بود و من حرفش را باور میکردم. اما احتمالاً یک نوع ناخوشی دلیل آن بوده و هفتتیر را به دستش داده است. او اغلب در میخانه مینشست و چهره خشکی به خود میگرفت و خود را در شوخیهای میخانهای شرکت نمیداد.
من میتوانم اضافه کنم و بگویم که به این خاطر تعجب میکردم. اما آن زمان متوجه این نکته نگشته بودم و نمیتوانستم در این مورد از او سؤال کنم. زیرا او گاه به گاه چنان چیزهای بامزهای در روزنامه مینوشت و آنها را چنان مضحک میخواند که من بیشتر فکر میکردم چنباته زدنش طنز عمیق او را ثابت میکند. او بخاطر این طنزش دوست مخصوص من بود. اما البته اگر حدس زده بودم که چرا او اینچنین ساکت بوده است پریِ خود را به اتاقش میفرستادم تا این فکر ثابتش را که «پس از پایان اولین تلاش خود مورد تمسخر واقع خواهد گشت» با زور درمان کند. فکرش را بکن، خود را به این خاطر توسط گلوله کشتن؟! وانگهی! این در آخرین نامه به جامانده از او سیاه بر روی سفید نوشته شده است، و چرا باید آخرین کلمات دروغ باشند! یا اینکه این آخرین کلمات به جا‌ماندهاش نیز فقط باز طنز عالی او بود؟ من خلاصه میکنم.
آیا به این خاطر که به من، به بهترین دوستش، به دلایل نامشخص به دروغ گفته که زن‌ستیز بوده است به او فشار میآورد؟ زیرا من او را در همان روز از دور دست در دستِ دختری دیدم. 
در هرحال زنانگیِ دوستداشتنی تقدیرش بود.
دیگری در لیشتنبرگ به گور سپرده شده است. من از او هیچ‌چیز نمیدانم. او نامهای از خود به جانگذاشت. من روزی همراهش به دیدن پُل جدید رفتم، و آنجا در برابر او از شگفتانگیزی این ساختار ستایش کردم. دیگر هیچ‌چیز. شاید او به این خاطر به این فکر افتاده باشد که به اندازه کافی کار نکرده است؟
در گرونهوالد غمانگیزترین احساس به سویم آمد. این محل، در وسط جنگل! <م> در آنجا به گور سپرده شده است، ده سال پس از زمانیکه او در نزد من تا نیمههای شب، و اغلب تا ساعت سه صبح ویولن مینواخت. او اهل سوئیس و عاشق هنر بود. با اینکه من در موسیقی کاملاً بیاستعداد بودم اما او برایم ساعت سه صبح ویولن مینواخت. شاید به این خاطر که ویولن نواختنش را عالی مییافتم دوست برگزیدهاش بودم. بعد او در حرفه خود پیشرفت پُر رونقی میکند. مانند کاه پول بدست میآورد. من در روزیکه او در گرونهوالد قدم میزد با او برخورد میکنم ــ من فقط بر حسب تصادف از آنجا میگذشتم ــ و چون او جعبه ویولن خود را در دست داشت من به شوخی از او پرسیدم: "آه، تو حالا کنسرت هم اجرا میکنی؟" در این وقت او صمیمانه خندید و گفت: "من هنوز به آن مرحله نرسیدهام."
آیا او در پنهان مایل بود در نواختن ویولن چنان پیشرفت کند که بتواند کنسرت دهد؟ او عشق خود را از حرفهاش بالاتر میدانست. او برایم نامهای نوشت: "آن زمان (او منظورش ده سال قبل بود) خیلی عالی بود". من سطور را میخواندم و میشنیدم که او نامه را به زبان آلمانیـسوئیسیاش برایم میخواند، در این هنگام سیل قطرات اشگ از چشمانم جاری گشت.
و همچنین دیروز، همانطور که در برابر گورها میایستادم و به هر یک دسته‌گلهایت را هدیه میکردم در برابر گور او باید دوباره بلند میگریستم. او قطعاً بیچارهترین آنها بود، زیرا او ظاهراً از هیچ‌چیز غفلت نمیکرد. اما دروناً معتقد بود که استعدادش را نادیده میانگارد.
از آنجا که تو به هر یک از آنها دسته‌گلی هدیه کردی بنابراین من هم اجازه داشتم داستانشان را برایت تعریف کنم. اگر همدردی با آنها عمومی گردد چیزی بهم نمیخورد.
بسیاری از انسانها مانند آنها بیچارهاند.
حالا، من همچنین میخواستم از تو نظرت را بشنوم، آیا ممکن است که من در این بازی شرکت داشته یا انگیزهای برای انجام کارشان بوده باشم.
تو حتماً متوجه شدهای که من با هر یک از دوستانم در خیابان ملاقات میکردم. آیا ممکن است حرفی که من به ویولونیست زدم بینزاکتی بوده باشد؟ آیا نباید از ساختار پُل ستایش میکردم؟ آیا نباید او را دست در دست با یک دختر میدیدم؟
من خود را دروناً کاملاً بیگناه احساس میکنم، اما اگر با این وجود سرزنشم کنی باز از تو سپاسگزار میگردم، چون میتوانم بعداً بیشتر مراقب باشم. زیرا اگر من یک بار دیگر چیزی مانند مرگ باشم! ...؟
اگر بگوئی که مرا از گناه کاملاً بری میدانی بنابراین به حرفت اعتماد خواهم کرد و کاملاً بی‌دغدغه به زندگی ادامه خواهم داد و ترس ابدی از این توهم که میتوانم چیزی مانند یک مرگ باشم را کاملاً ــ به کلی ــ از سرم بیرون خواهم ساخت.  
این برای امروز کافیست، از چیزهای روزمره اطرافم فردا آگاه خواهی گشت.
دوست وفادر و صمیمیات، <آ>
 
پاسخ:
دوست عزیز!
تو کاملاً از گناه مبرائی. داستان دوستت از میخانه بسیار عجیب است. این موردِ تمسخر واقع گشتن برای من هم یک بار اتفاق افتاده است. حالا میتواند بیعدالتی هم معنا دهد اگر خطوط به جامانده از او را کاملاً باور نکنی.
اما دلیل اینکه برایت بلافاصله مینویسم این است که شادیام از زندگی آنطور که برایت وانمود کردم چنان بزرگ هم نیست. من نامه اخیرم را فقط به این خاطر که تو افسرده نشوی و به این خاطر که در برابرت مقصر شناخته نشوم با طنز وحشتناکی نوشتم. من مطلعم که وضعت بخاطر وحشتی که داری خوب نیست. در حال حاضر هشت روز از اتفاقی که برایم افتاده است میگذرد، من نامزدم را با شخص دیگری دیدم. من خیلی زیرک و سریع بودم و زن دیگری جستجو کردم، اما خشم خزنده ترکم نمیکند.
لازم نیست فکر کنی: "بفرما، هنوز مدتی از دوستیمان نگذشته باز شروع شد."، این غیرممکن است که دوستی ما ربطی به این موضوع داشته باشد، چون من اینحا هستم و تو آنجائی.
اینکه حسادت و از این قبیل چیزها وجود دارند افتضاح است. اینها باید برای آدم کاملاً بیتفاوت باشند.
بدرود!
دوست وفادارت <ه> ...
به ضمیمه بیست و یک مارک.
 
تلگراف:
شجاع باش! لعنت بر شیطان! الاغ، گوسفند، گاو!!
 
پاسخ:
"عزیزمان ... ناگهان فوت کرد."
 
<آ> پس از خواندن حروف چاپی سیاه رنگ بیاراده مقابل آینه میرود و به خود مینگرد تا ببیند که آیا او <مرگ> است یا نه.
او چیزی نمییابد، اما نمیتوانست چهرهاش را که از آینه به او نگاه میکرد به خوبی به جا آورد. بالای آینه دو تفنگ به شکل ضربدر بر روی دیوار نصب شده بودند. این دو تفنگ چنان چشمگیر بودند که همه چیزهای دیگر در کنارشان دیده نمیگشتند. او میخواست یکی از آنها را به دست گیرد اما نمیتوانست بازویش را به بالا بلند کند.
او فلج شده بود.
 
یک رویداد جهانی
یک جفت موش به استقبال رویداد خوشحال کنندهای میرفتند.
خانم‌موشه به آقاموشه میگوید: "برو ببین آیا جای چرب و نرمی پیدا میکنی که بتواند مرا با کوچولوهایم مدت درازی خوب تغذیه کند." و پس از مکث کوتاهی چنین ادامه میدهد: "نذار غیبتت زیاد طول بکشه، و مواظب باش به تله نیفتی." آقاموشه میگوید "نه، نه، زود برمیگردم"، بعد بوسهای بر پوزه او میفشرد و به سفر میرود.
او از میان تمام راههای باریک و دالانهای خانه شماره 96 میلغزد و بالا میرود، عاقبت در سومین طبقه در خانه اشتانگه رایحه خوش گلهای زیبا، بوی غذا و زبالههای آشپزخانه به مشامش میرسد. چشمان آقا موشه از شادی میدرخشند، او میخواست تراوته خود را برای به دنیا آوردن بچهها به اینجا بیاورد.
او قصد داشت به سرعت بازگردد و به زنش از این سرزمین بگوید و با او به اینجا نقل مکان کند، اما همانطور که میرفت در یک نقطه از این چشمانداز توقف میکند تا یک بار دیگر اطرافش را خوب از نظر بگذراند. در این هنگام یک آب با سر و صدای زیادی به جریان میافتد و غرغره‌کنان به جای کم عمقی سقوط میکند. همچنین یک نور روشن در کنار او میافتد. او به سمت سایه میخزد و خود را پنهان میسازد، در این وقت اندام غول‌پیکری را در مقابل خود میبیند که دوباره به سرعت ناپدید میگردد.
او از دیدن این پدیده میلرزد و از وحشت ساکت نشسته باقی‌میماند، آیا اینجا واقعاً محل خوبی خواهد بود. در حالیکه بقیه چیزها مورد علاقهاش قرار گرفته بودند، اینجا شدیداً رمانتیک بود؛ نور نافذ و آب خروشان. عاقبت میخواست دوباره برود و نظر همسرش را در این مورد بشنود، اما در این هنگام دوباره اندام غولپیکر ظاهر میگردد و او را محکم در ترس و نگرانی نگاه میدارد.
اما حالا ناگهان باد لطیفی مانند باد صبا یک رایحه شیرین در اطراف بینیاش میپیچاند. بزودی مشخص میشود که اینجا در این نزدیکی بهشتِ مخفی‌مانده از او باید قرار داشته باشد. هنگامیکه اندام غولپیکر این بار هم خوشبختانه دوباره ناپدید میشود او برای یافتن منشاء این رایحه دلیر و کنجکاو میگردد.
اما احساسی بر او مسلط میشود، طوریکه انگار او کلمات تراوته در هنگام خداحافظی را میشنود: "آرتور، اجازه نده تو رو بخاطر به تله افتادن از دست بدم، باشه، خوب مواظب باش که به تله نیفتی." بعد او جواب داده بود: "نه، نه، چه خیال کردی، من هرگز به تله نمیافتم." خندهدار است که او حالا در یکی از بهترین لحظات چنین واضح به حرف زنش میاندیشید. او برای روشن شدن واقعیتِ موجود سرش را با دو پای جلوئی میمالید. و در این وقت او همچنین بسیار آرام به چیزی که شبیه به یک تکه بزرگ چربی بود برخورد میکند. بله، این چربی بود، چربی او را هیپنوتیزم میکند، او را میلرزاند، و در این لحظه دریچه کوچکی به سرعت بسته میشود، او میخواست دُمش را به داخل بکشد. این کار ممکن نبود، او به زمین پرتاب میشود و غرش آب را میشنود. سپس مدتی مستقیم و دراز افتاده باقی‌میماند، با دُمی له گشته و کاملاً بیهوش. 
در این وقت اندام غولپیکر دوباره ظاهر میگردد، آقاموشه سرش را به سمت او نمیچرخاند، زیرا حالا او اندام غولپیکر را میشناسد، او این بدبختی را برایش بوجود آورده بود. او خانم اشتانگه بود که قصد داشت داخل وان شود.
خانم اشتانگه شیر آب را میبندد، سر و صدا خاموش میشود.
آقاموشه خود را مانند هواپیما در نوسان احساس میکرد. خانم اشتانگه با صدای زیری جیغ میکشد: "موش، موش، من اونو گرفتم، من اشتباه نکرده بودم، این یک موش بود."
و یک گروه اندام غولپیکرِ کوچک و بزرگ میآیند. خانم اشتانگه یک حولۀ حمام به دور خود میپیچد. یک فریاد و سر و صدا ایحاد میگردد و به هوا بلند میشود، از میان فضاها و دستها، چشمها، عینکها میگذرد تا اینکه دوباره متوقف میگردد. در این لحظه آقاموشه خود را میان بشقابها و فنجانها در محاصره میبیند، در نزدیکی خود شعله آبی رنگِ آتشی را میبیند که بر رویش در یک کتری آب میجوشید.
آیا این مربوط به او میگشت ...؟
یک حالت سوسیس گشتن بر او مستولی میگردد، او شروع میکند به مشاهده موقعیتش. بدون شک، او به تله افتاده بود. حالا چطور میتوان از آنجا بیرون آمد! او اطرافش را میجود، سیم محکم بود، اینطور نمیشد بیرون رفت. دمش آزاد شده بود، ظاهراً توسط خودِ خانم اشتانگه. شاید او میتوانست امیدوار هم باشد ...! او کاملاً وحشتزده مینشیند و انتظار میکشد، او طوری خود را نشان میداد که قادر نیست تا عدد سه بشمارد، مانند کسی که اگر با خیال راحت در زندان را به رویش بگشایند حتی در آن وقت هم از نزدیکِ آن چربی شیرین  ــ لعنتی ــ خوک ابله فرار نخواهد کرد.
خانم اشتانگه دوباره به او نزدیک میشود، او زن را صمیمانه نگاه و حتی خود را تمیز میکند. خانم اشتانگه به او لبخند میزند. آه، حالا او چه زیاد امیدوار بود، و بعد به تراوته خودش میاندیشید!
اما بزودی دوباره امیدش را از دست میدهد، خانم اشتانگه شعله آتش را خاموش میکند، کتری را از روی اجاق برمیدارد و بلند فریاد میکشد: "چه کسی میخواهد موش را یک بار دیگر ببیند!" یک توده هیاهو و فریاد به آن سمت میآید، یک سطل بر روی زمین قرار میدهند، آب جوش کتری را در آن میریزند، بخار بلند میشود. آوازِ "موش ملوس را نکشید!" نشنیده گرفته میشود. این قلب آقاموشه را به تشنج میاندازد؛ "اگر این مربوط به او میگشت ... آه تراوته!" در حالیکه تعداد زیادی چهره شاد کلمات دوستانه برایش زمزمه میکردند: "تو موش کوچلوی ملوس" اما دیدن بخار آب جوش درون سطل بر روی زمین او را به ناز و نوازش این هیولاها بیاعتماد میساخت.
در واقع این آب برای او بود، او به داخل سطل برده میشود، او نزدیکی برکه داغ را احساس میکند، مأیوسانه از مرتفعترین گوشه تله بالا میرود، یک صفیر با زحمت از گلویش بیرون میجهد: "تراوته شیرنم"، یک تکان سریع سرد، و یک جنازه صیقلی از آب داغ بیرون کشیده میشود.
چه زشت! همه خود را از وحشت در برابر چیزی که تا همین چند لحظه قبل موش کوچولو ملوس مینامیدند میلرزاندند.
دریچه تلهموش گشوده میشود و لاشه آرتور از طبقه سوم به حیاط پرتاب میگردد. لاشه صبح روز بعد توسط دربان در هنگام جارو کردن حیاط ــ با یک فحش به بالائیها ــ کشف و با یک انبر در زبالهدانی انداخته میشود، جائیکه او گورش را مییابد.
خانم اشتانگه در همان شب خود را مانند برف میشوید، و هنگام به یاد آوردن موش به تنها چیز جالبی که فکر میکند این بود که جسد موش به وضوح بعنوان مرد قابل شناسائی بود.
*  *
 *
خانم‌موشه از اینکه آرتور هنوز به خانه بازنگشته است اندوهگین بود. او باید تا ساعت ده برمیگشت، زیرا در خانه را در این ساعت میبستند.
او ضربات پای بیست کوچولو به شکمش را احساس میکرد، باید هرچه زودتر یک لانه پیدا میگشت. مستأصل سرش را به زیر میاندازد. آخرین تراموا از آنجا میگذرد و او نمیآید.
او نمیتوانست حدس بزند که شوهر زیبایش در فاصله نه چندان دوری از او در شکل کاملاً وحشتناکی بر روی سنگفرش حیاط افتاده است. اما چون باید چیزی برای شوهرش اتفاق افتاده باشد عاقبت برای یافتن او خود را آماده میسازد.
مسیری که همسرش طی کرده بود را به آسانی پیدا میکند، آرتور در نقاط زیادی از مسیر یک فضله بعنوان علامت نشانده بود. مرتب از چنین محلهائی که از آرتور چیزی قرار داشت با شادی میگذشت. بنابراین او راه درازی رفته بود! اما شاید او را پیدا کند، و در پایان مشخص خواهد شد که او وی را فقط بخاطر شکمپرستیای که در آرتور میشناخت خیلی سریع فراموش کرده است. او باید یک جائی چمباته زده و مشغول سورچرانی باشد! این حدس در او مرتب قویتر شده و باعث از بین رفتن نگرانیش بخاطر به تله افتادن آرتور میگشت.
حالا وقتی او در آن بالا به طبقه سوم میرسد رد محبوش گم میشود. با ترس خاصی به سرزمینی داخل میشود که امیدوار بود در آنجا همسرش را در وقت خوردن غذای خوشمزهای پیدا کند.
او بزودی محلهای متعددی را که شوهرش در آنجاها بود پیدا میکند. اما خود او را هیچ‌کجا نمییافت. سوت نازکی که تنها گوش شوهرش قادر به شنیدن آن بود میکشد و وقتی پاسخی نمیشنود نگرانیش دوباره رشد میکند.
مخصوصاً در محلی که حالا رسیده بود ترس عمیقی او را در برمیگیرد. آنجا یک لوله آب به داخل دیوار خم شده و موهائی شبیه به موی آرتور بر روی زمین ریخته شده بود. او یک لکه کوچک آب خشک شده بر روی زمین میبینند، انگار باید اینجا آرتور برای او گریه کرده باشد.
او طوری نالید که بچههای بیقرار درون شکمش به لرزش افتادند، در حالیکه سرش را غمگینانه به پائین انداخته بود لاقیدانه از کنار تمام زیبائیها و چیزهای فریبنده میگذشت و ناآرام به اطراف میرفت.
عاقبت از پیدا کردن او دست میکشد. خانم موشه باید برای خود در جائی که کسی نتواند احتمال آن را بدهد و مزاحم او شود یک لانه آماده سازد. برای این کار یک کمد بزرگ انتخاب میکند. با غیرتی آتشین شروع به جویدن یک سوراخ در کمد میکند، او قصد داشت از جیب یک کت استفاده کرده و درون آن دوران زایمان را بگذراند.
خوشبختانه سوراخ با سرعت بزرگتر میگشت و او میتوانست امیدوار باشد که تا دو شب دیگر راه ورود را آماه سازد.
ناگهان نوری کنارش میتاید و او کاملاً بی‌حرکت میماند. گامهای سنگینی مانند گام هیولاها به راه میافتند، سپس در کمد با صدائی بلند بازمیشود. نور دوباره خاموش میگردد و او میخواست دوباره شروع به جویدن کند که بوی شیرین چربی در اطرافش پخش میگردد و او را محاصره میکند.
در آنجا یک تله گذاشته شده بود!
پس از کجا باید ناگهان بوی چربی میآمد؟!
او با هیجان استراق‌سمع میکند و حالا زمزمهای میشنود.
آقای اشتانگه به خانم اشتانگه میگوید: "من فکر میکنم که او به این صورت به دام نمیافتد، باید چربی تازه در تله کار گذاشت!"
گرچه تراوته مراقب بود اما با این حال از خطری که در مقابلش قرار داشت میترسید، زیرا نمیتوانست تصمیم بگیرد از این رایحه فرار کند یا به استقبالش برود. یک چیز را حالا او میدانست، این رایحه باید سرنوشت بدی برای شوهرش رقم زده باشد.
خانم اشتانگه پس از نگاهی مأیوسانه به تله‌موشی که دریچهاش باز بود و زیر کمد قرار داشت به شوهرش میگوید: "خدایا، نمیخواهی بیائی؟" ظاهراً تله در اینجا در جای مناسبی قرار نداشت و به این خاطر خالی مانده بود.
حالا تراوته در میان وسائل خانواده اشتانگه و غذاهای فراوان سرگردان بود اما جائی برای سرپناه در آن اطراف پیدا نمیکرد. هیچ انسانی در روز متوجه حضور باردار او نمیگشت. تراوته با وجود این آسایش مرتب ناامیدتر میگشت. کوچولوهای داخل شکمش نمیخواستند راحتش بگذارند، اغلب به سرگیجه میافتاد. زمان زایمان نزدیک بود.
آقای اشتانگه در مقابل آشپزخانه که روشن بود کنار میز در تاریکی مینشیند. او به هیچ‌چیز فکر نمیکرد، خیلی بیشتر به روشنائی نگاه میکرد. زنش با لمس کردن دیوار در تاریکی بسوی او میآید، شاید برای بوسیدن او آمده باشد.
اما آقای اشتانگه با عصبانیت از جا بلند میشود: "قبلاً یک موش عظیمالجثه کاملاً راحت و گستاخ آهسته به سمت ظرفشوئی میرفت، این رسوائیآور است! بنابراین حالا ما به درستی موشدار شدهایم. دیگر نه استثنائاً یک موش، نه، ما دارای <موشها> شدهایم!" خانم اشتانگه با وحشت به سینه خود میزند.
آنها برای قرار دادن چربیِ تازه به سمت تله‌موش میروند. آقای اشتانگه با نبوغ یک شکارچی تله را به خانم اشتانگه میدهد: "طعمه را عوض کن. حالا باید در یک ثانیه اسیر شود!"
در آشپزخانه تصادفاً بوی بسیار قوی کیک سوخته میآمد، طوریکه هر بوی دیگری در آن خفه میگشت.
خانم اشتانگه در تأثیر چربی شک داشت، اما آقای اشتانگه بر سر حرفش باقی‌میماند: "با چربی موش به تله میاندازند."
تله آماده میشود.
سپس نجات کیک سوخته تمام دستها را به خود مشغول میسازد.
تله باید جادو شده باشد، یک لحظه هم بیشتر طول نمیکشد و دریچه با صدائی کوتاه سریع بسته میشود.
آقای اشتانگه با بلند کردن شکار که از نیمه سنگین بدنش از تله آویزان بود پایکوبی میکرد.
زندانی مینالید: "لعنت به این کیک که درست نفس کشیدن را از من ربوده بود!" شکارچی خوشحال بخاطر شکست زنش میگوید: اما با چربی موش را به دام میاندازند، آیا این را نگفتم؟!
او در شادی سادهلوحانهاش برای آزاد کردن او از وضعیت دردآورش دریچه تلهموش را اندکی باز میکند و تراوته بطور کامل سریع درون قفس میجهد.
خانم اشتانگه که توسط هنر کیکپزیاش در واقع مقصر در سرنوشت موش شده بود پس از نجات کیک حالا با عجله به این طرف بازگشته بود.
تراوته و خانم اشتانگه با دقت همدیگر را تماشا میکنند. با یک نگاه ... ...!
که این معنی را میداد: "ما هر دو حاملهایم."
فریاد شادی بلند میشود: او یک موش است که نوزاد به دنیا میآورد. این بار موش را زندانی میکنند! کودکان بخاطر موشهای جوان خوشحال بودند. و حالا فقط آرزوی بازگشت آقاموشه به قتل رسیده را میکردند! اگر او را نکشته بودند میتوانستند حالا زیباترین خانواده موش را در کنار هم داشته باشند.
به نظر میرسید که تراوته حرف آنها را فهمیده است و با هیکل چاقش درون تله چمباته مینشیند.
این سومین روزی بود که از شوهرش هیج خبری نداشت.
خانم اشتانگه اغلب مهربانانه به او نگاه میکرد: "شوهر بیچاره تو دیگر شادیات را در کنار نوزادانت تجربه نمیکند." قلب هر دو زن کاملاً به درد میآید و هر دو سریع با هم دوست میشوند.
تراوته میگذارد تشنجهای بدنش را مشاهده و محاسبه کنند که تقریباً چه مدت تا زایمان باقی‌مانده است.
عاقبت او هنگام شام، نهار و صبحانه درون یک شیشه قدیمی مرباخوری با یک سرپوش سوراخ شده در وسط میز قرار داشت.
ظاهراً افراد خانواده اشتانگه از حرکات دوستداشتنی او خوشحال بودند و لذت میبردند، اما در حقیقت آنها نگاههای حریصانه خود را به شکم زندانی میانداختند که ببیند آیا زایمان آغاز میگردد.
به تراوته بهترین غذاها را میدادند، اما او بجز تکههای نان مخلوط با شیر هیچ غذای دیگری نمیخورد. حتی چوبی که برایش برای بالا رقتن از آن داخل شیشه قرار داده بودند تأثیری بر او نمیگذاشت. اغلب فشار عجیب و غریبی به خود میآورد، طوریکه انگار باید سرفه کند، مرتب غمگینتر مینشست و چشمک میزد.
خانم اشتانگه دیگر لحظهای هم چشم از زندانی خود برنمیداشت، او شک نداشت که موش درد زایمان گرفته است.
و حالا چنین اتفاق میافتد که آنها دور میز نشسته بودند و خانم‌موشه درون شیشه مربا اولین فرزند خود را بدنیا میآورد. ... درست اینطور به نظر میرسید که انگار یک گربه بر روی تودهای شن نشسته باشد و ... ...! خانم اشتانگه فریاد میکشد: "اما خیلی ساده انجام میشود."
موش پس از این رویداد فقط پوستههای خونین نوزاد را میخورد و او را میلیسد. این اتفاق پنج بار روی میدهد.
با گذشت زمان متوجه میشوند که نوزادها خود را اصلاً تکان نمیدهند. آنها برای تحقیق بیشتر خود را یک گام نزدیکتر میسازند. در این وقت مشخص میگردد که تمام کوچولوهای تراوته نیمه رشد یافته هستند و سقط جنین شدهاند.
اما غذا خوردن در نزدیکی اجساد این اطفال دیگر مزه نمیداد. با این حال آقای اشتانگه اجازه دادن به از بین رفتن اشتها را کاملاً اشتباه میدانست، بلکه توضیح میدهد که این خیلی ساده یک تولد زودرس بوده و ظاهراً کوفتگی توسط دریچه تلهموش تنها دلیل آن میباشد."
غذا پس از این اظهارات البته مزه بهتری نمیداد، اما حداقل حالا میتوانستند موش را از آنجا ببرند، زیرا کنجکاوی پزشکی آنها کاملاً ارضاء گشته بود. همچنین رفتن به تئاتر در این شب دیگر کاملاً غیرضروری به نظر میآمد.
حالا تراوته مشغول جمع و جور کردن میشود، اجساد کوچولوها را در زیر تراشههای چوبی که برایش در شیشه قرار داده بودند میچپاند. فقط قابل ترحمترین آنها را میگذارد در ظاهر جنینی خود کنار لبه شیشه چسبیده باقی‌بماند، احتمالاً برای تمسخر بیننده.
خانم موشه چنان پُر زحمت و ضعیف گشته از اطراف شیشه مرباخوری بالا میرفت که به اندازه کافی حس ترحم بیدار میسازد، تا او را، این مادر بیچاره را مانند شوهرش به روش غرق کردن در آب نکشند. باید به این موش که رنج کشیدنش را دیدهاند آزادی اعطا شود. آزادی برای او یک حق شده بود وافراد حاضر رأی به آزاد کردنش میدهند.
بنابراین به دوشیزه اشتانگه مأموریت داده میشود محتوای شیشه مرباخوری را روی چمن تازه کاشته شده پارکاشتراسه خالی کند. ساعت یک ربع به نُه شب بود، دوشیزه اشتانگه با این احساس شادی پائین میرود تا به کسی، ــ گرچه فقط او یک موش بود ــ آزادی اعطاء کند.
بقیه افراد خانواده از بالای بالکن به پائین نگاه میکردند.
حالا دوشیزه اشتانگه شیشه مرباخوری را تکان میدهد! موش بلافاصله از آنجا میگریزد و از فرزندان نارس متولد گشته خود دور میگردد.
اما این چه بود! ... ... ... یک گربه!
هرگز اینجا گربه دیده نمیشد. حالا او آنجا بود، از حصار پرچین ساختمان جدیدی بیرون آمده و مانند مشیت الهی در اینجا نشانده شده تا موشی را که با سخاوت به آزادی رسیده بود بگیرد.
گربه موش تازه وضع حمل کرده را در دهان به ساختمان جدید حمل میکند تا او را آنجا به قتل برساند و به این ترتیب اولین لاشه را آنجا به زمین بگذارد.
تراوته با تشنجهای خفیف آخرین افکار به روزهای زیبای بودن با آرتور را که همراه با امیدها و آرزوهایشان بود با آهی بیرون میدهد.
تمام شده بود.
صبح روز بعد زنان جاروکش برای جارو کردن چمنها به راه میافتند. یکی از آنها چوبی که موش بر روی آن فرزندانش را بدنیا آورده بود برمیدارد و در جیب پیشبند خود میگذارد. شاید دیرتر روی این چوب یک خروس قندی بچسباند. سپس زن چمن را جارو می‌کند و تبار موش از جارو به جوی باریک خیابان میپاشد.
آقای اشتانگه در این مورد فلسفه‌بافی می‌کرد، که آیا این تصادفی بود که اینجا گربه در راه اراده انسان سبز شد یا اینکه خِرد کلی دنیوی اینجا باهوشتر از انسان بوده است. همچنین اگر قلبهای این زندگی موشانه واقعاً برای یکدیگر میطپیدند بنابراین این پایان این بار بهترین پایان بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر