
<یک فصل از انقلاب> از یوزف روت را در فروردین سال ۱۳۹۵ ترجمه کرده بودم.
افسانه میگسار مقدس
1
در یک شب از فصل بهار سال 1934 یک آقای سالخورده با احتیاط از پلههای سنگیای پائین میرفت که از یکی از پُلهای قرار گرفته بر روی رود سن به ساحل منتهی میگشت. آنجا، همانطور که تقریباً
برای تمام جهان آشناست افراد بیخانمان پاریس میخوابند، یا بهتر است گفته شود: اردو میزنند.
حالا تقریباً از مقابل یکی از این آدمهای بیخانمان مرد سالخوردهای میآمد که ضمناً لباس شیکی بر تن داشت و مانند مسافری دیده
میگشت که خیال دیدن مناظر دیدنی شهرهای خارجی را دارد. این
بیخانمان در واقع مانند بقیه افراد بیخانمانی که او زندگیش را با آنها میگذراند کثیف و رقتانگیز دیده میگشت، اما او به نظر مرد سالخورده شایسته مورد توجه ویژه
قرار گرفتن بود؛ دلیلش را ما نمیدانیم.
همانطور که گفته شد شب بود، و هوا در زیر پُل در کنار ساحل رودخانه شدیدتر
از بالا بر روی اسکله و بر روی پُل تاریک میگشت. مرد بیخانمان و آشکارا کثیف کمی تلوتلو
میخورد. به نظر میرسید که او متوجه مرد سالخورده
شیکپوش نگشته است. اما مرد سالخورده که اصلاً تلوتلو نمیخورد، بلکه مطمئن و مستقیم گام برمیداشت ظاهراً از دور متوجه مرد
تلوتلو خور شده بود. مرد سالخورده خود را درست بر سر راه مرد ژولیده قرار میدهد. هر دو در مقابل یکدیگر متوقف میشوند.
مرد سالخورده شیکپوش میپرسد: "برادر، به کجا میروی؟"
مرد دیگر او را لحظهای نگاه میکند، سپس میگوید:
"من از اینکه یک برادر دارم
خبر نداشتم، و نمیدونم مسیر منو به کجا هدایت میکنه."
مرد سالخورده میگوید: "من سعی خواهم کرد راه را به شما نشان دهم.
اما اگر از شما یک درخواست غیرمعمولی کنم نباید از من عصبانی شوید."
مرد ژولیده میگوید: "من برای هر خدمتی آمادهام."
"من البته میبینم که شما دارای برخی عیوب هستید. اما خدا شما را سر راه من قرار داده
است. حتماً شما به پول نیاز دارید، از این جمله من ناراحت نشوید! من پول زیاد
دارم. آیا میخواهید صادقانه به من بگوئید به چه مقدار پول نیاز
دارید؟ حداقل برای حال حاضر؟"
مرد ژولیده چند ثانیهای فکر میکند، سپس میگوید: "بیست فرانک."
مرد سالخورده پاسخ میدهد: "این مقدار قطعاً کافی
نیست، شما مطمئناً به دویست فرانک نیاز دارید."
مرد ژولیده یک قدم عقب میرود، و اینطور دیده میگشت که انگار باید به زمین سقوط کند، اما او با این وجود ایستاده باقیمیماند، البته در حال تلوتلو خوردن. سپس میگوید: "البته دویست فرانک
بهتر از بیست فرانکه، اما من مرد شرافتمندی هستم. به نظر میرسه که شما من را درست نمیشناسید. من نمیتونم پولی را که شما به من پیشنهاد میکنید قبول کنم، و در واقع به این دلایل: اولاً، من افتخار آشنائی با شما را
ندارم؛ دوماً، چون من نمیدونم چطور و چهوقت بتونم این مبلغ رو به شما پس بدهم؛
سوماً، چون شما هم این امکان را ندارید برای پرداختن پول به من یادآوری کنید، چون
من آدرس پستی ندارم. من تقریباً هر روز زیر یک پُل دیگر این رودخانه زندگی میکنم. با این وجود من همانطور که یک بار تأکید کردم مرد شرافتمندی هستم،
البته بدون آدرس پستی."
مرد سالخورده پاسخ میدهد: "من هم دارای آدرس پستی
نیستم. من هم هر روز زیر یک پُل دیگر زندگی میکنم، با این وجود من از شما خواهش
میکنم دویست فرانک را ــ بعلاوه یک مبلغ ناچیز برای مردی
مانند شما ــ دوستانه قبول کنید. آنچه به پس دادن پول مربوط میشود باید برای شما از گذشتهها تعریف کنم تا برایتان روش شود
به چه خاطر نمیتوانم شماره بانکی برای پرداخت پول به شما بدهم. علت این
است که من یک مسیحی شدهام، زیرا من داستان ترزه کوچک مقدس از لیزیو را خواندهام. و حالا من بویژه آن مجسمه کوچک مقدس را ستایش میکنم که در عبادتگاه
سنت ماری د باتینیول قرار دارد. بنابراین وقتی شما این دویست فرانک جزئی را داشتید
و وجدانتان شما را مجبور ساخت این مبلغ مسخره را بدهکار نمانید، لطفاً به عبادتگاه
سنت ماری باتینیول بروید و این پول را بدست کشیشی که دعا میخواند برسانید. اگر قرار باشد که
اصلاً شما به کسی بدهکار باشید بنابراین آن شخص ترزه کوچک مقدس است. اما فراموش
نکنید: در سنت ماری باتینیول."
در این وقت مرد ژولیده میگوید: "من میبینم که شما مرا و صداقتم را کاملاً درک کردهاید. من به شما قول میدهم که به قولم عمل خواهم کرد. اما من فقط یکشنبهها میتونم به کلیسا بروم."
مرد سالخورده میگوید: "بسیار خوب، یکشنبهها". او دویست فرانک از کیف
پولش درمیآورد و آن را به مرد که تلوتلو میخورد میدهد و میگوید: "من از شما
متشکرم!"
مرد ژولیده پاسخ میدهد: "باعث افتخارم بود." و بلافاصله در
تاریکی ناپدید میگردد.
زیرا در این بین هوا در پائین تاریک شده بود، و در بالا، بر روی پُلها و کنار اسکلهها فانوسهای نقرهای روشن بودند تا شبِ شادِ پاریس
را اعلام کنند.
2
همچنین مرد شیکپوش هم در تاریکی ناپدید میگردد. در واقع به او معجزه ارشاد
گشتن به کیش تازه اعطاء شده و تصمیم گرفته بود مانند فقرا زندگی را بگذراند و به
این دلیل زیر پُل زندگی میکرد.
اما آنچه به مرد دیگر مربوط میگشت، او یک میگسار بود، تقریباً
دائمالخمر. او آندریاس نام داشت. و او مانند بسیاری از
میگساران از اتفاقات زندگی میکرد. مدتها از اینکه او صاحب دویست فرانک
بود میگذشت. و شاید به این دلیل چون مدتی از آن میگذشت او در زیر نور ناچیز یکی از فانوسهای قلیل زیر پُلها یک قطعه کاغذ و مداد نوک کُندی را از جیبش بیرون میآورد و آدرس ترزای کوچک مقدس و رقم دویست فرانک را که او از این لحظه به
بعد به او بدهکار بود روی آن مینویسد. او از یکی از پلههائی بالا میرود که از ساحل رود سن به اسکله منتهی میگشت. آنجا، او این را میدانست، یک رستوران وجود داشت. و
او داخل میشود، فراوان میخورد و مشروب مینوشد، و پول زیادی خرج میکند، و یک بطری هم با خود میبرد، برای شب، که بطور معمول در زیر پُل آن را میگذراند. بله، او حتی یک روزنامه
از یک سطل زباله بیرون میکشد. اما نه برای خواندن، بلکه برای قرار دادن بر روی
خودش. زیرا روزنامهها آدم را گرم نگاه میدارند، این را همه افراد بیخانمان میدانند.
3
آندریاس صبح روز بعد زودتر از آنچه عادت داشت بیدار میشود، زیرا او بطور غیرعادی خوب خوابیده بود. او پس از فکر کردن زیاد بخاطر
میآورد که دیروز یک معجزه تجربه کرده است، یک معجزه. و چون
فکر میکرد که پس از مدتها در شب گرم قبل و پوشانده شده
توسط روزنامه خوب خوابیده است بنابراین تصمیم میگیرد خود را بشوید، کاری که از
ماهها پیش، در واقع از ماههای سرد فصل سال تا حال نکرده
بود. اما قبل از آنکه کتش را دربیاورد یک بار دیگر دست داخل جیب چپ درون کتش میکند؛ جائیکه، آنطور که بخاطر میآورد، باید باقیمانده قابل لمس
معجزه قرار میداشت. حالا او یک محل به ویژه خلوت کنار شیب رود سن میجوید تا حداقل صورت و گردنش را بشوید. اما چون به نظرش میرسید که همهجا انسانها، انسانهای بینوا از نوع او (ضایع، آنطور
که او آنها را مخفیانه مینامید)، بتوانند شستشویش را ببینند، بنابراین عاقبت از
تصمیمش منصرف میشود و فقط به داخل کردن دستها در آب قناعت میکند. او سپس دوباره کتش را میپوشد، یک بار دیگر اسکناسهای داخل جیب چپ درون کتش را لمس میکند و خود را کاملاً تمیز و
تقریباً دگرگون گشته احساس میکند. او روز را آغاز میکند، یکی از روزهایش را که او از زمانهای قدیم به هدر دادنش عادت کرده
بود. او تصمیم میگیرد امروز هم به خیابان کاتره وا برود، جائیکه رستوران
روسیـارمنی تاریـباری قرار داشت و جائیکه او پول
ناچیزی را که تصادف روزانه به او میداد صرف مشروبهای ارزان میکرد.
او در کنار اولین باجه کیوسک روزنامهفروشی جذب شده توسط تصاویر برخی هفتهنامهها توقف میکند، اما همچنین ناگهان دچار
کنجکاوی میشود بداند که امروز چه روزیست، چه تاریخی و چه نامی این روز
با خود حمل میکند. بنابراین او یک روزنامه میخرد و میبیند که پنجشنبه است، و ناگهان بخاطر
میآورد که او در یک روز پنجشنبه متولد شده بوده است، و او
بدون نگاه کردن به تاریخ تصمیم میگیرد این پنجشنبه را برای روز
تولدش بحساب آورد و جشن بگیرد. و چون او را یک شادی کودکانه جشن گرفتن در برگرفته
بود، بنابراین یک لحظه هم تردید نمیکند که خود را تسلیم نیات خوب و
ارزنده سازد و داخل تاریـباری نشود، بلکه روزنامه در دست به کافه بهتری برود تا
در آنجا یک قهوه، البته مخلوط با روم بنوشد و یک قطعه شیرینی بخورد.
بنابراین باوجود لباس ژندهاش، با اعتماد به نفس به یک
بیسترو شیک میرود، کنار میزی مینشیند، گرچه او مدتهای طولانی عادت به ایستادن کنار بار داشت، یعنی: به تکیه دادن به آن. و از
آنجا که محل نشستن او روبروی یک آینه قرار داشت بنابراین اگر هم میخواست نمیتوانست چهرهاش را در آن نگاه نکند، و برایش
طوری بود که او حالا از نو با خود آشنا میشود. البته او در این وقت وحشتزده
میشود. همچنین همزمان میدانست به چه خاطر در این چند سال
گذشته از آینه وحشت داشته است. زیرا تباهی خود را با چشمان خود دیدن خوب نبود. و
تا زمانیکه آدم مجبور به دیدن چهره خود نباشد تقریباً اینطور به نظر میرسد که انگار آدم یا اصلاً چهره ندارد یا هنوز دارای همان چهرهای میباشد که قبل از تباهی داشته است.
اما حالا همانطور که گفته شد او وحشت کرده بود، بویژه، چون چهره خود را با
مردان معقولی که کنار میزهای دیگر نشسته بودند مقایسه میکرد. او هشت روز قبل گذاشته بود
توسط یکی از رفقای بینوایش که اینجا و آنجا آماده بودند یک برادر را در مقابل پول
اندکی اصلاح کنند ریشش را بتراشند. اما حالا چون تصمیم گرفته بود یک زندگی جدید را
شروع کند، بنابراین میخواست بگذارد او را واقعاً و اساسی اصلاح کنند. او تصمیم
میگیرد قبل از آنکه چیزی سفارش دهد به یک سلمانی حسابی
برود.
او به فکرش عمل میکند و به یک سلمانی میرود.
هنگامیکه او به کافه بازمیگردد محل نشستن قبلی اشغال شده
بود و بنابراین او فقط میتوانست از فاصله دور خود را در آینه ببیند. اما این
کاملاً کافی بود تا تشخیص دهد که تغییر کرده و جوان و زیبا شده است. آری، طوری بود
که انگار درخششی در چهرهاش میدوید که کهنه بودن کت و شلوار و
کراوات قرمزـسفید راه راه بسته شده به یقه لبه پاره پیراهنش را بیاهمیت
میساخت.
بنابراین آندریاس ما مینشیند و با آگاهی از نو شدنش با
صدائی مطمئن که قبلاً در تصاحب داشت و حالا به نظر میرسید که دوباره مانند یک دوست
دختر قدیمی و دوستداشتنی بسویش بازگشته است یک قهوه با کنیاک سفارش میدهد. آن را برایش میآورند، و وقتی متوجه میشود که رفتار گارسون با وی مانند
رفتارش با بقیه مهمانانِ قابل حرمت بسیار محترمانه بوده است خوشحال میشود و این مقام آندریاس ما را بالا میبرد و همچنین باعث تأیید این فرض
میگردد که او امروز جشن تولد دارد.
یک آقا که تنها در نزدیکی آندریاس
نشسته بود او را مدتی طولانی نگاه میکند، خود را بسوی او میچرخاند و میگوید: "میخواهید پول به دست بیارید؟ شما میتونید پیش من کار کنید. من در واقع فردا اسبابکشی میکنم. شما میتونید به همسرم و همچنین بستن مبلها کمک کنید. به نظرم میرسد که شما به اندازه کافی
نیرومند باشید. آیا میتونید؟ آیا میخواهید؟"
آندریاس پاسخ میدهد: "البته که میخوام."
مرد میپرسد: "و برای یک کار دو روزه چه درخواست میکنید؟ برای فردا و شنبه؟ من یک آپارتمانِ نسبتاً بزرگ دارم و به آپارتمان
بزرگتری اسبابکشی میکنم. و مبلهای زیادی دارم. و من خودم باید
به کسب و کارم برسم."
آندریاس میگوید: "خواهش میکنم، من حاضرم!"
مرد میپرسد: "شما مشروب مینوشید؟"
و او سفارش دو لیکور میدهد، و آنها به سلامتی همدیگر مینوشند و در مورد دستمزد هم به توافق میرسند: دویست فرانک.
مرد پس از خالی کردن گیلاسش از او میپرسد: "یکی دیگر
بنوشیم؟"
آندریاس بیخانمان میگوید: "اما حالا من میپردازم. زیرا که شما من را نمیشناسید: من یک مرد شرافتمندم. یک
کارگر صادق. دستهایم را میبینید!" و او دستهایش را نشان میدهد. "آنها کثیف و پینه بستهاند، اما دستهای کارگری شرافتمندند."
مرد میگوید: "خوشم آمد!" مرد دارای چشمهای درخشان بود، یک صورت کودکانه صورتی و دقیقاً در وسط آن یک سبیل کوچک
سیاه داشت. رویهمرفته مرد نسبتاً مهربانی بود، و آندریاس مورد توجه او قرار گرفته
بود.
بنابراین آنها با هم مینوشند، و آندریاس دور دوم را میپردازد. و وقتی آقای با صورت کودکانه برمیخیزد آندریاس میبیند که او خیلی چاق است. او کارتویزیت خود را از کیف پولش بیرون میکشد و آدرس خود را روی آن مینویسد. و سپس یک صد فرانکی هم از
کیف خارج میکند، هر دو را به آندریاس میدهد و میگوید: "برای اینکه شما فردا
حتماً بیائید! فردا صبح زود ساعت هشت! فراموش نکنید! و بقیهاش را خواهید گرفت! و بعد از کار
دوباره با هم یک لیکور مینوشیم. خداحافظ دوست عزیز!" با این حرف مرد چاق با
چهره کودکانه میرود، و آندریاس را چیزی بیشتر از این متعجب نمیسازد که مرد چاق کارت ویزیت را از همان کیفی درآورد که پول را درآورده بود.
حالا چون او صاحب پول بود و هنوز تصمیم داشت پول بیشتری کسب کند بنابراین
تصمیم میگیرد او هم یک کیف پول بخرد. برای این منظور به جستجوی
یک مغازه کالاهای چرمی میپردازد. در اولین مغازه که در سر راهش قرار داشت یک دختر
جوان فروشنده ایستاده بود. دختر به نظرش بسیار زیبا میآمد، آنطور که او در پشت پیشخوان
ایستاده بود، در یک لباس سخت سیاه، یک پیشبند سفید بر روی سینه، با موهای فرفری و
یک النگوی سنگین طلا در مچ دست راست. او کلاهش را در برابر دختر از سر برمیدارد و بشاش میگوید: "من یک کیف پول میخواستم." دختر نگاه فراری به
لباس بد او میاندازد، اما چیز بدی در نگاهش نبود، بلکه فقط میخواست مشتری را تخمین بزند. زیرا در مغازه کیفهای گران، نیمهگران و کاملاً
ارزان وجود داشتند. دختر برای جلوگیری از پرسشهای غیرضروری از نردبانی بالا میرود و از بالاترین ردیف یک جعبه را برمیدارد. در واقع در آن جعبه کیفهائی قرار داشتند که برخی از مشتریها پَسآورده بودند تا با کیف
دیگری عوض کنند. در این وقت آندریاس میبیند که دختر پاهای بسیار زیبا و
کفشهای کاملاً باریکی دارد، و او زمانهای نیمه از یاد رفتهای را به یاد میآورد که در آنها خود او چنین ماهیچههای پشت پا را نوازش میکرده و چنین پاهائی را میبوسیده است؛ اما چهرهها را دیگر به یاد نمیآورد، چهره زنان را؛ به استثناء فقط یکی، یعنی چهره آن زنی را که او بخاطرش
به زندان افتاده بود.
در این ضمن دختر از نردبان پائین میآید، جعبه را باز میکند و آندریاس یکی از کیفها را که بالاتر از بقیه قرار
داشت بدون آنکه از نزدیک تماشا کند برمیدارد. او پول را میپردازد و کلاه را دوباره بر سر میگذارد، به دختر لبخند میزند، و دختر دوباره به او لبخند میزند. او با افکاری پریشان کیف
تازه را داخل جیبش میکند، اما پول را داخل کیف قرار نمیدهد. حالا کیف پول برایش بیمعنی به نظر میرسید. با این حال او خود را با نردبان و با پاهای خوشتراش
دختر مشغول میسازد. به این دلیل به سمت مونمارتر میرود تا آن مکانهائی را جستجو کند که در آنها او در گذشته از لذت
برخوردار گشته بود. در یک کوچه کوچک شیبدار و تنگ کافه با دختران را مییابد. او با چند نفر دور یک میز مینشیند، پول یک دور مشروب را میپردازد و یکی از دخترها را انتخاب میکند، و در واقع آن کسی را که
نزدیکتر از همه پیش او نشسته بود، سپس او به اتاق دختر میرود. و با وجود آنکه ابتدا بعد از
ظهر بود تا سپیده صبح میخوابد ــ و چون صاحب کافه خوش قلب بود گذاشت که او
بخوابد.
صبح روز بعد، یعنی در روز جمعه، او برای کار کردن پیش مرد چاق میرود، آنجا باید به خانم خانهدار در بستهبندی کمک میکرد، و گرچه مبلها را کارگران بستهبندی میکردند، با این وجود برای آندریاس
هنوز به اندازه کافی کمکهای سخت و کمتر سخت باقیمانده بود. اما او در طول روز
بازگشت نیرو در عضلاتش را احساس میکرد و از کار خشنود بود. زیرا در
هنگام کار مانند پدرش به یک کارگر زغالسنگ و اندکی هم مانند پدربزرگش به یک دهقان
نموّ میکرد. کاش فقط خانم خانه چنین هیجانزده برایش دستورات بیمعنی صادر نمیکرد و او را یک نفس به اینجا و آنجا نمیفرستاد، طوری که او نمیدانست سرش کجا واقع شده است. اما
خانه خانم هیجانزده بود و او آن را درک میکرد. همچنین برای زن هم اسبابکشی
کردن آسان نبود، و شاید هم از خانه جدید وحشت داشت. زن لباس پوشیده، با پالتو، با
کلاه و دستکش و کیف و چتر ایستاده بود، گرچه زن اما باید میدانست که هنوز یک روز و یک شب و
همچنین فردا در این خانه باید بماند. زن گهگاهی باید لبهایش را آرایش میکرد، این برای آندریاس کاملاً قابل درک بود. زیرا که او یک خانم بود.
آندریاس تمام روز را کار میکرد و هنگامیکه کارش تمام میشود خانم خانه به او میگوید: "فردا سر وقت بیائید، صبح زود ساعت هفت." زن یک کیسه کوچک
از کیفش خارج میکند که سکههای نقرهای داخل آن بود. زن مدت درازی
جستجو میکند، یک ده فرانکی میان انگشتانش میگیرد، اما دوباره آن را ول میکند، بعد تصمیم خودش را میگیرد، پنج فرانک بیرون میکشد و میگوید: "بفرمائید یک
انعام!" اما بعد اضافه میکند: "اما همه را صرف نوشیدن
نکنید و فردا سر موقع اینجا باشید!"
آندریاس تشکر میکند و میرود، انعام را صرف مشروب میکند، اما نه بیشتر. او در این شب در یک هتل کوچک میخوابد.
او را ساعت شش صبح بیدار میکنند. و او سرحال به سر کارش میرود.
4
او صبح روز بعد حتی زودتر از کارگران مسئول مبلها آنجا بود. و مانند رو قبل خانم
خانه لباس پوشیده، با کلاه و دستکش آنجا ایستاده بود، طوریکه انگار اصلاً دراز
نکشیده و نخوابیده است، و به او میگوید: "میبینم که شما دیروز اندرزم را گوش کردهاید و واقعاً تمام پولتان را
مشروب ننوشیدهاید."
حالا آندریاس مشغول کار میشود. و او خانم خانه را تا خانه
جدید همراهی میکند، به خانهای که اسبابکشی کرده بودند، تا
اینکه مرد چاق میآید و مزد وعده داده شده را میپردازد.
مرد چاق میگوید: "من شما را به یک مشروب دعوت میکنم. با من بیائید."
اما خانم خانه با قرار دادن خود در برابر شوهرش از این کار جلوگیری میکند و میگوید: "ما باید حالا غذا بخوریم." بنابراین
آندریاس تنهائی میرود، و در این شب تنهائی مینوشد و تنهائی غذا میخورد و وارد دو کافه میشود تا در کنار بار مشروب بنوشد.
او زیاد مینوشد، اما او مست نمیکند و مراقب بود که بیش از حد پول
خرج نکند، زیرا که او میخواست فردا بخاطر وعدهاش به کلیسای کوچک سنت ماری د
باتینیول برود تا حداقل یک قسمت از بدهکاریش به ترزه مقدس کوچک را بپردازد. با این
حال البته او آنقدر نوشید که دیگر قادر نبود با یک چشم کاملاً مطمئن و با غریزهای که فقط فقر اعطاء میکند ارزانترین هتل آن منطقه را بیابد.
بنابراین او هتل کمی گرانتری مییابد و در اینجا هم پول هتل را از
پیش میپردازد، زیرا لباسهایش پاره بودند و چمدانی همراه
نداشت. اما او به آن اهمیتی نداد و آرام خوابید، آری، تا خود صبح. او توسط غرش
ناقوسهای یک کلیسای نزدیک به آن هتل بیدار میشود و فوری میداند که امروز چه روز مهمیست: یک یکشنبه؛ و اینکه او باید
پیش ترزه کوچک مقدس برود تا به او بدهکاریش را بپردازد. حالا او لباسش را سریع میپوشد و با گامهای سریع به سمت میدانی میرود که کلیسای کوچک آنجا قرار
داشت. اما با این وجود او به موقع به مراسم نیایش ساعت ده نمیرسد، مردم از کلیسا به بیرون میآمدند. او میپرسد مراسم عبادت بعدی کی شروع میشود، و به او میگویند ساعت دوازده. او همانطور که در مقابل در ورودی کلیسا ایستاده بود تا
حدودی درمانده میگردد. او هنوز یک ساعت وقت داشت و به هیچوجه نمیخواست این یک ساعت را در خیابان بگذراند. بنابراین به اطراف نگاه میکند که کجا میتواند بهترین جا را برای انتظار کشیدن پیدا کند، و در
سمت راست مقابل کلیسا یک بیسترو میبیند، و او به آنجا میرود و تصمیم میگیرد یک ساعت باقیمانده را در آنجا انتظار بکشد.
با اطمینان یک انسانی که میداند پول در جیب دارد، یک لیکور
سفارش میدهد، و او آن را هم با اطمینان یک انسانی که در زندگیش
بسیار زیاد نوشیده است مینوشد. او گیلاس دوم را مینوشد و گیلاس سوم را هم. و
هنگامیکه گیلاس چهارم میآید دیگر او نمیدانست که او دو، پنج یا شش گیلاس
نوشیده است. همچنین او دیگر بخاطر نمیآورد به چه خاطر او به این کافه و
این منطقه آمده بوده است. او فقط هنوز میدانست که اینجا باید یک وظیفه
شرافتمندانه انجام دهد، و او پول را میپردازد، از جا بلند میشود و میرود، حداقل هنوز با گامهای مطمئن از در خارج میشود، به مقابلش در سمت چپ به کلیسای کوچک نگاه میکند و دوباره فوری به یاد میآورد که او کجاست و به چه خاطر او خود را در این منطقه مییابد. او حالا میخواست اولین گام را به سمت کلیسا بردارد که میشنود نامش را صدا میزنند. "آندریاس!" یک صدا، یک صدای زنانه. صدا
از دوران دفن گشته میآمد. او متوقف میشود و سرش را به سمت راست که صدا
از آنجا میآمد میچرخاند. و او فوراً چهره کسی را
که بخاطرش به زندان رفته بود میشناسد. او کارولین بود.
کارولین! البته او کلاه و لباسی بر تن داشت که آندریاس هرگز بر تنش ندیده بود،
اما این صورت خود کارولین بود، و بنابراین او تأمل نمیکند و خود را در آغوشی که زن فوری
برای او گشوده بود میاندازد. زن میگوید: "چه اتفاقی". و
واقعاً این صدای خود او بود، صدای کارولین. زن میپرسد: "تو تنهائی؟"
او میگوید: "آره، من تنها هستم."
زن میگوید: "بریم، ما میخواهیم با هم صحبت کنیم."
او پاسخ میدهد: "اما، اما، من یک قرار ملاقات دارم."
زن میپرسد: "با یک زن؟"
او بُزدلانه میگوید: "آره."
"با کی؟"
او پاسخ میدهد: "با ترزه کوچولو."
کارولین میگوید: "او هیچ اهمیتی ندارد."
در این لحظه یک تاکسی از آنجا میگذرد و کارولین آن را با چترش
نگاه میدارد. و به راننده یک آدرس میدهد و تاکسی قبل از آنکه آندریاس
متوجه شود در کنار کارولین نشسته است به حرکت میافتد، و با شتاب به سمتی که خدا
میداند چه محلی باید باشد گاهی از خیابانهای آشنا و گاهی از خیابانهای ناآشنا میراند!
حالا آنها به محلی خارج از شهر میرسند؛ چشماندازی که آنها در آن توقف کرده
بودند سبز روشن بود، سبز مانند اوایل بهار، یعنی باغی که در پشت درختان اندکش یک
رستوران مخفی ساکت پنهان بود.
کارولین اول پیاده میشود؛ با گامهای تند که آندریاس به آن عادت
کرده بود از بالای زانوهایش پیاده میشود، پول تاکسی را میپردازد و او بدنبال زن میرود. و آنها به رستوران میروند و در کنار هم مانند هنگام جوانی قبل از زندان بر روی نیمکت چرمی سبز
رنگ دیواری مینشینند. زن مانند همیشه غذا را سفارش میدهد و او را تماشا میکند، و او جرأت نداشت به زن نگاه
کند.
زن میپرسد: "تو در تمام این مدت کجا بودی؟"
او میگوید: "همهجا و هیچجا. من تازه دو روز است که
دوباره شروع به کار کردهام. من تمام مدت از زمانیکه دیگر همدیگر را ندیدم مشروب
نوشیدم، و مانند همه آدمهای مثل خودم در زیر پُل خوابیدم، و تو احتمالاً یک
زندگی بهتری گذروندی." و بعد از مدتی اضافه میکند: "با مردها."
زن میپرسد: "و تو؟ درست در حالیکه مستی و بدون کار و زیر
پُلها میخوابی هنوز وقت و موقعیت داری با
یک ترزه آشنا بشی. و اگر من تصادفاً نیامده بودم واقعاً پیشش میرفتی."
او جواب نمیدهد، او سکوت میکند، تا اینکه هر دو گوشت خوردند
و بعد پنیر آمد و میوه. و آندریاس پس از نوشیدن آخرین جرعه شراب از گیلاسش از نو دچار آن وحشت ناگهانیای میگردد که از سالها قبل در زمان زندگی با کارولین
اغلب احساس میکرد. و او میخواست یک بار دیگر از کارولین
فرار کند، و صدا میزند: "گارسون، صورتحساب!" اما کارولین به میان
حرفش میدود: "گارسون، من پرداخت میکنم!" گارسون مرد عاقلی بود،
چشمانی با تجربه داشت و میگوید: "آقا اول صدا زدند." اینطور هم بود، و
آندریاس میپردازد. در این فرصت او تمام پول را از جیب چپ داخل کتش
خارج میسازد، و پس از پرداخت پول با وحشتی که البته توسط شراب
کاهش یافته بود میبیند که دیگر آن مبلغی را که به مقدس کوچک بدهکار بود
ندارد. او ساکت به خود میگوید: "اما این روزها برایم آنقدر معجزه یکی پس از
دیگری اتفاق میافتد که من احتمالاً هفته بعد بدهی را تهیه و پرداخت
خواهم کرد."
کارولین در خیابان میگوید: "پس تو یک مرد
ثروتمندی، حتماً این ترزه کوچولو خرجت را میدهد."
او پاسخ نمیدهد، و بنابراین کارولین مطمئن میشود که حق با اوست. او درخواست میکند که آندریاس او را به سینما ببرد. و او با زن به سینما میرود. او پس از مدتها دوباره یک فیلم میبیند. اما چون مدتها میگذشت که به سینما نرفته بود این فیلم را هم دیگر درک نمیکرد و در کنار شانه کارولین به خواب میرود. سپس آنها به یک سالن رقص میروند، جائیکه آکاردئون نواخته میگشت و مدتها از آخرین باری که او رقصیده
بود میگذشت، و هنگام رقصیدن با کارولین دیگر قادر به درست
رقصیدن نبود. بنابراین مردان دیگری با کارولین رقصیدند، کارولین هنوز هم تازه و
خواستنی بود. او تنها کنار میز مینشیند و دوباره لیکور مینوشد، و برایش مانند زمانهای گذشته به نظر میآمد، زمانیکه کارولین با دیگران میرقصید و او تنها در کنار میز
مشروب مینوشید. در نتیجه او کارولین را ناگهان و با خشونت از
آغوش یک رقاص بیرون میکشد و میگوید: "ما به خانه میرویم!" بعد گردنش را میگیرد و دیگر رها نمیسازد، پول را میپردازد و با او به خانه میرود. کارولین در آن نزدیکی زندگی
میکرد.
و به این ترتیب همهچیز مانند زمان قدیم بود، مانند روزهای قبل از زندان.
5
او صبح خیلی زود بیدار میشود. کارولین هنوز خوابیده بود.
یک پرنده در مقابل پنجره باز چهچهه میزد. آندریاس برای مدتی با چشمان
باز دراز کشیده باقیمیماند، اما نه بیشتر از چند دقیقه. او در این چند دقیقه
کوتاه فکر میکند. به نظرش میآمد مدتها میگذشت که چنین چیزهای عجیبی که
تنها در این یک هفته رخ داده بودند برایش اتفاق نیفتاده بود. ناگهان صورتش را میچرخاند و کارولین را در سمت راستش میبیند. آنچه را که در دیدار با او
دیروز ندیده بود حالا متوجه میشود: کارولین پیر شده بود:
رنگپریده، مانند زنان پیر در خواب صبحگاهی خُر و پُف میکرد و به سختی نفس میکشید. او تغییر زمانها را که از کنار او گذشته بودند تشخیص میدهد. و او همچنین تغییر خودش را هم تشخیص میدهد، و او تصمیم میگیرد بدون بیدار ساختن کارولین فوری برخیزد، و همانگونه تصادفی، یا بهتر
است گفته شود سرنوشتساز، از آنجا برود، همانطور که آن دو دیروز به هم برخورده
بودند. او دزدکی لباس میپوشد و از آنجا یک روز تازه را آغاز میکند، یک روز تازه عادت کردهاش.
یعنی، در واقع یکی از روزهای غیرمتداولش. زیرا هنگامیکه او دست در جیب چپ
داخل کتش میکند متوجه میشود که فقط یک اسکناس پنجاه
فرانکی و مقداری پولخُرد برایش باقیمانده است. و او، کسی که سالیان درازی نمیدانست پول چه معنا میدهد و به اهمیت آن دیگر به هیچوجه
توجه نمیکرد حالا وحشتزده میگردد، مانند افرادی وحشت میکند که عادت دارند همیشه پول در جیب داشته باشند و ناگهان دچار دستپاچگی میشوند نکند خیلی کم پول در جیبش بیابند. ناگهان در میان سپیدهدم کوچههای دورافتاده به نظرش میرسد که او، کسی که از ماههای بیشمار بی پول بوده ناگهان فقیر گشته است، زیرا او دیگر آن
مقدار اسکناس در جیب احساس نمیکرد که در روزهای قبل صاحب بود. و
چنین به نظر او رسید که زمان بیپولیش بسیار بسیار دور پشت سرش
قرار دارد، و اینکه او در واقع مبلغی که باید زندگی استانداردِ مناسبش را نگاهداری
میکرد به شیوهای جسورانه و همچنین سهلانگارانه برای کارولین خرج کرده است.
بنابراین از کارولین عصبانی بود، و ناگهان او، کسی که هرگز برای پول ارزش
قائل نبود شروع میکند به درک اهمیت پول. ناگهان او درمیابد که صاحب یک
اسکناس پنجاه فرانکی بودن برای یک چنین مردِ ارزشمندی مسخره است، و او برای اینکه
ارزش شخصیتش را هم برای خود روشن سازد ضرورت دارد در باره خودش در آرامش همراه با
یک گیلاس لیکور فکر کند.
حالا او از میان اولین کافههای سرراهش یکی را که بهتر به نظر
میرسید انتخاب میکند، آنجا مینشیند و سفارش لیکور میدهد. در حالیکه آن را مینوشید به یاد میآورد که او در واقع بدون اجازه اقامت در پاریس زندگی میکند، و به کاغذهای اداریش نگاه میکند. و در اینجا متوجه میشود که او در واقع اخراج شده است، زیرا او بعنوان کارگر معدن زغالسنگ از
لهستان به فرانسه آمده بود.
6
سپس، هنگامیکه او کاغذهای نیمهمچاله را در مقابلش روی میز پهن میکند به یاد میآورد که سالها قبل یک روز به فرانسه آمده
بوده است، زیرا در روزنامه آگهی شده بود که در فرانسه کارگر معدن زغالسنگ جستجو
میکنند. و او در تمام عمرش اشتیاق رفتن به سرزمینی دور را
داشت. و او در معدن کهبکه مشغول به کار گشت و همراه هموطنانش، زن و شوهر شبیس
اسکان داده شده بود. و او عاشق زن میشود، و وقتی یک روز شوهر میخواست زن را به قصد کشت بزند، او مرد را میزند و میکشد، سپس محکوم به دو سال زندان
میشود.
این زن کارولین بود.
و آندریاس در حال تماشای کاغذهای اجازه اقامت از اعتبار افتادهاش به تمام این چیزها فکر میکرد. و در اینجا او یک لیکور دیگر
سفارش میدهد، زیرا او کاملاً ناخشنود بود.
عاقبت وقتی از جا برمیخیزد احساس یک نوع گرسنگی میکند، اما از آن نوع گرسنگی که فقط میگساران میتوانند دچارش شوند. این گرسنگی
نوع مخصوصی از میل است (نه برای خوراک)، که تنها چند لحظه طول میکشد و فوری آرام میگردد، البته به محض آنکه کسیکه این میل را احساس میکند مشروب مخصوصی را تجسم کند که به نظرش میتواند در این لحظه خاص به او لذت
بخشد.
آندریاس مدتهای طولانی فراموش کرده بود که نام پدریاش چیست. اما حالا پس از دیدن اجازه اقامت از اعتبار افتادهاش به یاد آورد که او کارتاک نامیده میشود: آندریاس کارتاک. و برایش
طوری بود که انگار او خود را پس از سالها دوباره کشف کرده است.
با این حال تا اندازهای به سرنوشت کینه میورزید که چرا برایش دوباره، مانند آخرین بار، یک مرد چاق، سبیلو، با چهره
کودکانه که برایش ممکن ساخت پول کاسب شود در این کافه نفرستاده است. زیرا انسانها به هیچچیز مانند به معجزه چنین آسان عادت نمیکنند، بخصوص وقتی این معجزه
برایشان یک ــ، دو ــ، سه بار اتفاق افتاده باشد. آری! طبیعت انسانها اینگونه است که آنها حتی عصبانی میشوند وقتی برایشان دائماً تمام آن
چیزهائی داده نشود که به نظر میرسد تقدیر تصادفی و گذرا به آنها
وعده داده است. انسانها اینطورند ــ و ما چه انتظار دیگری میتوانستیم از آندریاس داشته باشیم؟ بنابراین او بقیه روز را در کافههای مختلفی میگذراند، و حالا دیگر به این رضایت داده بود که زمان
معجزهای که تجربه کرده به پایان رسیده است؛ قطعاً به پایان
رسیده است، و حالا زمان قدیمیاش دوباره آغاز گشته. و آندریاس
آماده برای آن سقوط آرامی که میگساران همیشه برایش آمادهاند ــ هوشیاران آن را هرگز تجربه
نخواهند کرد! ــ، دوباره به کنار ساحل رود سن زیر پُل میرود.
او آنجا میخوابد، نیمی در روز و نیمی در شب، همانطور که از یک سال
پیش به آن عادت کرده بود، با یک بطر عرق وام گرفته از این و آن رفیق روزگار
بدبختیش ــ تا شب یکشنبه.
در آن شب در واقع خواب میبیند که ترزه کوچک در قالب یک
دختر با موهای فرفری بلوند پیش او آمده و به او میگوید: "چرا یکشنبه قبل پیشم
نبودی؟" و کوچولوی مقدس درست همانطور دیده میگشت که او سالهای پیش دختر خودش را تجسم تصور کرده بود. و او اصلاً دختر نداشت! و در
خواب به ترزه کوچک میگوید: "این چطور صحبت کردن با منه؟ آیا فراموش کردی
که من پدرت هستم؟" دختر کوچک جواب میدهد: "ببخش پدر، اما این لطف
را به من بکن و فردا، یکشنبه در سنت ماری د باتینیول بیا پیشم."
بعد از این شب، که او در آن این رویاء را دید، تازه و سرحال مانند یک هفته
قبل که معجزات برایش رخ داده بودند بلند میشود، طوریکه انگار این رویاء یک
معجزه واقعی بوده است. یک بار دیگر میخواست کنار رودخانه خود را بشوید.
اما قبل از آنکه او کتش را برای این مقصود از تن خارج سازد، دست در جیب چپ داخل
کتش میکند، با این امید نامطمئن که شاید هنوز چیزی از پول که
از آن شاید بیاطلاع باشد پیدا شود. اما دستش بجز آن کیف پول چرمی که چند روز پیش
خریده بود هیج اسکناسی را آنجا نمییاید. او کیف پول را از جیب درمیآورد. یک کیف بسیار ارزان، مصرف شده و تعویض گشته و ساخته شده از برش نازکی
از چرم گوسفند. او کیف پول را تماشا میکند، زیرا او دیگر به یاد نمیآورد که کجا و کی آن را خریده بوده است. او از خود میپرسد این چطور پیش من آمده است؟
عاقبت آن را باز میکند و میبیند که دارای دو قسمت است. با
کنجکاوی به داخل هر دو قسمت نگاه میکند، در یکی از آنها یک اسکناس
قرار داشت. او آن را از کیف خارج میسازد، و آن یک اسکناس هزار فرانکی
بود.
او سپس اسکناس را در جیب شلوارش قرار میدهد و به کنار رود سن میرود، و بدون توجه کردن به رفقای بدبختش، صورت و حتی گردنش را میشوید، و این کار را تقریباً با شادی انجام میدهد. سپس دوباره کتش را میپوشد و روز تازه را آغاز میکند، و او روز را با وارد شدن به
مغازه سیگارفروشی برای خرید سیگار آغاز میکند.
حالا او البته به اندازه کافی پولخُرد داشت که بتواند پول سیگار را
بپردازد، اما او نمیدانست در چه موقعیتی میتواند اسکناس هزار فرانکی را که
او بطرز معجزهآسائی در کیف پول پیدا کرده بود خُرد کند. زیرا او آنقدر
تجربه جهانی داشت که بتواند حدس بزند در چشم جهان، یعنی، در چشمهای معینی از جهان، یک تضاد آشکار میان لباسهایش، ظاهرش و یک اسکناس هزار
فرانکی دیده میشود. با وجود این تصمیم میگیرد شجاعانه، آنطور که او توسط
معجزه جدید شده بود، اسکناس را نشان دهد. البته با استفاده از ذکاوتی که هنوز
برایش باقیمانده بود به آقای فروشنده میگوید: "لطفاً، اگر نمیتوانید هزار فرانک را خُرد کنید، من میتونم با پول خُرد پرداخت کنم. اما
من همچنین مایلم آن را خُرد کنم."
آندریاس با شگفتی میشنود که سیگارفروش میگوید: "برعکس! من یک اسکناس
هزار فرانکی لازم داشتم، شما به موقع آمدید." و صاحب مغازه سیگارفروشی هزار
فرانکی را خُرد میکند. سپس آندریاس مدت کوتاهی کنار بار میایستد و سه گیلاس شراب سفید مینوشد؛ تا اندازهای بخاطر حقشناسی در مقابل سرنوشت.
7
اما هنگامیکه او به این ترتیب کنار بار ایستاده بود متوجه یک نقاشی قابشده
میشود که در پشت شانههای پهن میخانهچی به دیوار آویزان بود، و این نقاشی او را به یاد یکی از همشاگردان قدیمیاش از اولچوویسه میاندازد. او از میخانهچی میپرسد:
"او چه کسی است؟ فکر کنم او
را بشناسم." سپس هم میخانهچی و هم تمام کسانیکه کنار بار
ایستاده بودند بلند میخندند. و همه آنها میگویند: "چی، او را نمیشناسد!"
زیرا او در واقع فوتبالیست بزرگ کانیاک لهستانی بود، و آشنا برای تمام مردم
عادی. اما از کجا و چطور باید الکلیهائی که زیر پُلهای رود سن میخوابند، برای مثال آندریاس ما او را بشناسند؟ اما از
آنجا که آندریاس شرمنده شده بود، و مخصوصاً به این خاطر چون او همین حالا یک
اسکناس هزار فرانکی خُرد کرده بود میگوید: "اوه، البته که او را
میشناسم، و او حتی دوست من است. اما نقاشی منو به اشتباه
انداخت." سپس برای اینکه بیشتر از او سؤال نکنند حسابش را سریع میپردازد و میرود.
حالا او احساس گرسنگی میکند. بنابراین اولین مهمانخانه را
مییابد و غذا میخورد و یک گیلاس شراب سرخ مینوشد و بعد از خوردن پنیر یک قهوه مینوشد و تصمیم میگیرد بعد از ظهر را در یک سینما بگذراند. اما او فقط نمیدانست در کدام سینما. بنابراین به ضمیر خودآگاه کسی رجوع میکند که در حال حاضر مانند همه مردان متمولی که در این بولوار بزرگ از
برابرش میآمدند صاحب این مقدار پول است. در میان اپرا و بولوار د
کاپوسین به دنبال فیلمی میگردد که مورد علاقهاش باشد، و عاقبت آن را مییابد. پلاکاتی که این فیلم را تبلیغ میکرد در واقع مردی را نشان میداد که در یک ماجراجوئی در سرزمینی دور ظاهراً در معرض هلاک شدن بود. مرد آنطور
که پلاکات نشان میداد از میان یک کویر بیرحم و از آفتاب سوخته میخزید. حالا آندریاس به این سینما داخل میشود. او فیلم مردی را میبیند که از میان کویر سوزان میگذشت. و حالا آندریاس تازه شروع
کرده بود به همدردی با قهرمان فیلم و او را شبیه به خود احساس کردن که ناگهان فیلم
یک چرخش غیرمنتظره میگیرد و مرد توسط یک کاروان علمی که از آنجا میگذشت نجات داده میشود و در آغوش تمدن غربی برگردانده میگردد. در اینجا آندریاس تمام احساس همدردی با قهرمان فیلم را از دست میدهد. و او به قصد رفتن در حال بلند شدن بود که بر روی پرده سینما تصویر
همان همشاگرد قدیمی را میبیند که وقتی چندی پیش کنار بار ایستاده بود در پشت
میخانهچی دیده بود. او فوتبالیست بزرگ کانیاک بود. سپس آندریاس
به یاد میآورد که او یک بار، بیست سال پیش با کانیاک پشت یک میز
در مدرسه مینشستند، و او تصمیم میگیرد فردا فوراً اطلاع کسب کند که
آیا همشاگرد قدیمیاش در فرانسه اقامت دارد.
زیرا او، آندریاس ما، کمتر از نهصد و هشتاد فرانک در جیب ندارد.
و این کم نیست.
8
اما قبل از آنکه آندریاس سینما را ترک کند به یاد میآورد که اصلاً نیازی ندارد تا
فردا برای یافتن آدرس دوست و همشاگرد خود انتظار بکشد؛ بخصوص با توجه به مبلغ
نسبتاً بالائی که او در جیب داشت.
او حالا با توجه به پولی که برایش باقیمانده بود چنان شجاع شده بود که
تصمیم میگیرد در گیشه بلیطفروشی از آدرس دوستش، فوتبالیست مشهور
کانیاک اطلاع کسب کند. اما بعد فکر میکند شاید باید برای این کار از
شخص مدیر سینما سؤال کند. اما نه! چهکسی در فرانسه مانند فوتبالیست کانیاک چنین
مشهور بود؟ دربان آدرس او را میدانست. او در هتلی در شانزهلیزه زندگی میکرد. دربان به او نام هتل را هم میگوید؛ و آندریاس ما فوری به آن
سمت حرکت میکند.
آنجا هتلی کوچک، آرام و زیبا بود، اتفاقاً یکی از آن هتلهائی که در آنها فوتبالیستها، بوکسورها و نخبگان زمانه ما
عادت دارند زندگی کنند. آندریاس در سالن کمی خود را غریبه احساس میکرد، و در نظر کارمندان هتل هم کمی عجیب به چشم میآمد. با این حال به او میگویند که فوتبالیست مشهور کانیاک در خانه است و تا چند لحظه دیگر به سالن
میآید.
پس از چند دقیقه او پائین میآید و آنها همدیگر را فوری میشناسند. آنها همانطور ایستاده از خاطرات مدرسه یاد میکنند و بعد با هم برای غذا خوردن
میروند. میان آن دو شادی بزرگی بر قرار بود و چنین پیش میآید که فوتبالست مشهور از دوست ژندهپوشش سؤال زیر را میپرسد:
"چرا چنین ضایع به نظر میآئی، چرا لباسهای ژنده بر تن داری؟"
آندریاس جواب میدهد: "خیلی وحشتناک میشود اگر بخواهم تعریف کنم که تمام
اینها چطور اتفاق افتاده است. و شادی دیدار ما را بطور قابل توجهی از بین میبرد. بگذار از آن کلمهای صحبت نکنیم. بگذار از چیزهای
خوش حرف بزنیم."
فوتبالیست مشهور کانیاک میگوید: "من کت و شلوار زیاد
دارم، و باعث شادی من میشه وقتی یکی از آنها را به تو بدم. تو در کنار من روی
نیمکت مدرسه نشستهای، و تو میگذاشتی که از روی دستت بنویسم. یک
کت و شلوار برای من چه ارزشی داره؟" آندریاس پاسخ میدهد: "تو نمیتونی این کار را بکنی، و به این دلیل ساده، زیرا من آدرسی ندارم. من مدتی
است که در زیر پُلهای رودخانه سن زندگی میکنم."
فوتبالیست کانیاک میگوید: "پس بنابراین من برای تو یک اتاق اجاره میکنم، با این هدف که بتونم به تو یک دست کت و شلوار هدیه کنم. بیا!"
آنها پس از صرف غذا به هتل میروند، و فوتبالیست کانیاک یک اتاق
اجاره میکند، و این اتاق شبی بیست و پنج فرانک قیمت داشت و در
نزدیک کلیسای باشکوه پاریس که تحت نام مادلین مشهور است واقع شده بود.
9
اتاق در طبقه پنجم قرار داشت، آندریاس و فوتبالست باید از آسانسور استفاده
میکردند. آندریاس البته چمدانی نداشت. اما نه دربان و نه
آسانسورچی و نه هیچ یک از کارمندان هتل به این خاطر متعجب بودند. زیرا این خیلی
ساده یک معجزه بود، و در میان معجزات چیزی شگفتآورتر وجود ندارد. فوتبالیست
کانیاک هنگامیکه آن دو در اتاق ایستاده بودند به همشاگرد خود آندریاس میگوید: "تو احتمالاً به صابون نیاز داری."
آندریاس پاسخ میدهد: "افرادی مانند ما بدون صابون هم میتونن زندگی کنند. من تصمیم دارم اینجا هشت روز بدون صابون زندگی کنم، و با
این وجود خودم را خواهم شست. اما من مایلم فوری به افتخار این اتاق برای نوشیدن
چیزی سفارش دهیم."
و فوتبالیست یک بطر کنیاک سفارش میدهد و آن را تا نیمه مینوشند. سپس آنها اتاق را ترک میکنند، یک تاکسی میگیرند و به سمت مونمارتر میرانند، و در واقع به آن کافهای که دخترها مینشستند و جائیکه آندریاس چند روز قبل بود. فوتبالیست بعد
از آنکه آنها آنجا دو ساعت مینشینند و خاطرات دوران تحصیل را
یادآوری میکنند آندریاس را به خانه هدایت میکند، یعنی، به اتاق هتلی که برایش
اجاره کرده بود، و به او میگوید: "حالا دیگه دیر شده. من تو را تنها میذارم. من فردا دو دست کت و شلوار میفرستم. و ــ آیا پول لازم
داری؟"
آندریاس میگوید: "نه، من نهصد و هشتاد فرانک دارم، و این پول
کمی نیست. برو به خانه!"
فوتبالیست میگوید: "من دو یا سه روز دیگر برمیگردم."
10
اتاق هتلی که حالا آندریاس در آن زندگی میکرد شماره هشتاد و نه را داشت. به
محض آنکه آندریاس خودش را در این اتاق تنها مییابد بر روی صندلی راحتی که پوششی
صورتی رنگ داشت مینشیند و شروع به نگاه کردن به اطراف میکند. او ابتدا به کاغذ دیواری قرمز ابریشمی نگاه میکند، بعد در سمت راست کنار در به
میز کوچک کنار تختخواب و به آباژوری که بر رویش قرار داشت و همچنین به دری با یک
دستگیره گرد و سفید رنگ نگاه میکند که به نظر میآمد در پشت آن چیزی اسرارآمیز، حداقل برای آندریاس اسرارآمیز، قرار داشته
باشد. علاوه بر این در نزدیک تختخواب یک تلفن سیاه قرار داشت، طوری که فردِ دراز
کشیده بر روی تخت به آسانی میتوانست با دست راست گوشی تلفن را
بردارد.
بعد از آنکه آندریاس اتاق را مدتی طولانی زیر نظر گرفت و در این فکر بود که
خود را به اتاق عادت دهد ناگهان کنجکاو میگردد. زیرا در با دستگیره گرد
سفید او را تحریک میکرد، و با وجود وحشتی که داشت و با وجود آنکه اتاق هتل
برایش آشنا نبود از جا بلند میشود و تصمیم میگیرد ببیند که در به کجا منتهی میگردد. البته او فکر میکرد که در قفل است، اما چه زیاد بود شادیش وقتی در داوطلبانه و تقریباً
مؤدبانه باز میشود!
او حالا میبیند که آنجا یک حمام است، با کاشیهای براق و با یک وان سفید و یک
توالت، یعنی، آنچه در محفل او یک محل ادرار میتواند نامیده شود.
در این لحظه این نیاز را احساس میکند که خودش را بشورد، و او میگذارد آب گرم و آب سرد در وان جاری شود. و همانطور که لباسهایش را درمیآورد تا داخل وان شود، از اینکه پیراهن ندارد متأسف بود،
زیرا هنگام در آوردن پیراهن میبیند که پیراهن بسیار کثیف است، و
از لحظهای وحشت داشت که از وان خارج میشود و باید دوباره آن را بپوشد.
او داخل وان میشود، او خوب میدانست که مدت درازی خود را نشسته
بوده است. او با لذت خود را میشورد، بلند میشود، دوباره لباس بر تن میکند و حالا دیگر نمیدانست چه باید بکند.
بیشتر بخاطر درماندگی تا از روی کنجکاوی در اتاق را باز میکند، داخل کریدور میشود و در آنجا یک زن جوان را میبیند که مانند او از اتاقش بیرون
آمده بود. آنطور که به نظرش میرسید دختر زیبا بود و جوان. آری،
او آندریاس را به یاد دختر فروشنده مغازهای میاندازد که کیف پول را از آنجا
خریده بود، و کمی هم به یاد کارولین، و در نتیجه تعظیم کوتاهی میکند و سلام میدهد، و چون دختر به او با یک تکان سر جواب میدهد بنابراین شجاعانه و با صراحت به او میگوید: "شما زیبائید."
دختر پاسخ میدهد: "من هم از شما خوشم میآید، یک لحظه صبر کنید! شاید فردا
همدیگر را ببینیم." و به سمت تاریک کریدور میرود. او اما آنطور که ناگهان محتاج
به عشق شده بود، به شماره اتاقی که دختر در آن زندگی میکرد نگاه میکند.
و آن شماره: هشتاد و هفت بود. این شماره را در قلبش به خاطر میسپرد.
11
او دوباره به اتاقش برمیگردد، منتظر میشود، استراقسمع میکند و مصمم بود منتظر فردا نماند تا با دختر زیبا دیدار کند.
زیرا، گرچه او از یک سری معجزه تقریباً پی در پی در روزهای اخیر مطمئن شده بود که
رحمت نزد او ساکن شده است، اما فکر میکرد درست به این خاطر حقِ داشتن
نوعی گستاخی را دارد، و او تصور میکرد که تا حدودی بخاطر ادب باید
از رحمتی که شامل حالش خواهد شد کمی سبقت بگیرد. حالا وقتی احساس میکند که گامهای آهسته دختر از اتاق شماره هشتاد و هفت را میشنود با احتیاط در اتاقش را اندکی باز میکند و میبیند که واقعاً همان دختر در حال
بازگشت به اتاقش است. البته آنچه او اما به دلیل بیتجربگی سالیان دراز متوجه نگشت
این بود که دختر زیبا هم جاسوسی کردنش را متوجه شده بود. در نتیجه آنطور که حرفه و
عادت به دختر آموخته بود شتابزده و چابک اتاقش را ظاهراً منظم و چراغ سقف اتاق را
خاموش میکند و روی تختخواب دراز میکشد و در نور میز کنار تخت کتابی
را در دست میگیرد و شروع به خواندن میکند؛ اما آن کتابی بود که مدتی
پیش خوانده بود.
همانطور که دختر انتظار داشت مدتی بعد مرددانه به در اتاقش میزنند، و آندریاس داخل میشود. او در در آستانه در میایستد، گرچه این یقین را داشت که در لحظه بعد از او برای بیشتر داخل شدن
دعوت میشود، زیرا دختر زیبا حالتی را که داشت تغییر نداد، او
حتی کتاب را از دستش کنار نگذاشت، و فقط پرسید: "و چه مایلید؟"
آندریاس که توسط حمام کردن، صابون، صندلی راحتی، کاغذ دیواری و کت و شلوار
شجاع شده بود پاسخ میدهد: "خانم، من نمیتونم تا فردا صبر کنم." دختر
سکوت میکند.
آندریاس خود را به دختر نزدیکتر میسازد و از او میپرسد که چه میخواند، و صمیمانه میگوید: "من به کتاب علاقه
ندارم."
دختر بر روی تختخواب میگوید: "من موقتاً اینجا
هستم. من فقط تا یکشنبه اینجا میمانم. من در واقع باید دوشنبه در
جشنواره کن دوباره ظاهر شوم."
آندریاس میپرسد: "به چه عنوان؟"
"من در کازینو میرقصم. من گابی نام دارم. آیا این نام را هرگز نشنیدهاید؟"
آندریاس به دروغ میگوید "بدیهیست، من این نام را از روزنامه میشناسم." و میخواست به آن اضافه کند "از روزنامههائی که خودم را با آنها میپوشانم." اما از آن اجتناب
میکند.
او بر لبه تختخواب مینشیند، و دختر زیبا مخالفتی با آن
نداشت. او حتی کتاب را به کناری میگذارد، و آندریاس تا صبح دراتاق
شماره هشتاد و هفت میماند.
12
آندریاس در صبح روز شنبه با این عزم راسخ از خواب بیدار میشود که خود را از دختر تا سفرش جدا نسازد. آری، در او حتی فکر لطیف سفر با
دختر به جشنواره کن میشکفد، زیرا او مانند تمام انسانهای فقیر تمایل داشت مبلغ کوچکی
را که در جیب داشت (و به ویژه افراد میگسار به آن تمایل دارند) برای پول بزرگی بحساب
آورد. بنابراین او صبح نهصد و هشتاد فرانکش را یک بار دیگر میشمرد. و چون اسکناسها در یک کیف پول قرار داشتند، و چون این کیف پول در یک
کت و شلوار نو قرار داشت، بنابراین او این مبلغ را ده برابر بزرگتر میپنداشت. در نتیجه او به هیچوجه هیجانزده نگشت وقتی دختر
زیبا یک ساعت دیرتر، پس از آنکه او به اتاقش برگشته بود بدون آنکه در بزند داخل
اتاق او میشود، و هنگامیکه دختر از او میپرسد کجا باید شنبه را قبل از
سفرش به جشنواره کن بگذرانند آندریاس تصادفی میگوید: "فونتنبلو"
جائیکه، شاید او نامش را نیمه در رویا شنیده بود. او در هرحال دیگر نمیدانست چرا و به چه دلیل نام این محل بر زبانش آمد.
بنابراین آنها یک تاکسی کرایه میکنند و به سمت فونتنبلو میرانند، و آنجا معلوم میشود که دختر زیبا یک رستوران خوب
میشناسد که آدم میتواند در آن غذای خوب بخورد و
مشروب خوب بنوشد. و همچنین دختر گارسون را هم میشناخت و او را به نام کوچک صدا میکرد. و احتمالاً اگر آندریاس ما طبعی حسود میداشت میتوانست عصبانی شود، اما او حسود
نبود و بنابراین عصبانی نگشت. آنها مدتی را برای خوردن غذا و مشروب نوشیدن میگذرانند و یک بار دیگر با تاکسی به پاریس بازمیگردند، و ناگهان شب درخشان پاریس
در مقابلشان قرار داشت و آنها مانند انسانهائی که نمیدانند به همدیگر تعلق ندارند و برحسب
تصادف به همدیگر برخوردهاند نمیدانستند با آن چه کنند. شب خود را
مانند یک بیابان بیش از حد روشن در مقابلشان گسترش میداد.
و آنها پس از آنکه بطور سهلانگارانهای تجربه اصلیای را که به مرد و زن داده شده است به هدر داده بودند دیگر نمیدانستند با همدیگر چه باید بکنند. بنابراین تصمیم میگیرند از آنچه برای انسانهای زمان ما محفوظ باقیمانده است استفاده کرده و به سینما بروند. آنها هنوز
در اتاق نشسته بودند، هوا زیاد تاریک نبود و آدم میتوانست بگوید که هوا نیمهتاریک
است. و آنها دستهای همدیگر را میفشردند، دختر و آندریاس ما. اما
فشار دستهایشان بیتفاوت بود، و او خودش بسیار از آن
رنج میبرد. او پس از مکثی کوتاه تصمیم میگیرد با دختر به سالن برود و
مشروب بنوشد، و آنها به آنجا میروند و مشروب مینوشند. و سینما دیگر به هیچوجه مورد علاقه او نبود. آنها با یک خیال
تقریباً پریشان به اتاق دختر بازمیگردند.
صبح روز بعد، روز یکشنبه بود، آندریاس با آگاهی به وظیفه پرداخت بدهیش از
خواب بیدار میگردد. او سریعتر از روز گذشته بلند میشود، و چنان سریع که دختر زیبا با وحشت از خواب میپرد و از او میپرسد: "آندریاس، چرا اینطور سریع؟"
آندریاس میگوید: "من باید برای پرداخت یک بدهی بروم."
دختر زیبا میپرسد: "چی؟ در روز یکشنبه؟
آندریاس پاسخ میدهد: "بله، در روز یکشنبه."
"آیا کسی که بهش بدهکاری یک
مرد است یا یک زن؟"
آندریاس با اکراه میگوید: "یک زن."
"اسمش چیه؟"
"ترزه."
بعد دختر زیبا از تخت پائین میجهد، دستهایش را مشت میکند و به صورت آندریاس میکوبد.
و سپس آندریاس از اتاق فرار میکند و هتل را ترک میکند. و بدون آنکه به اطراف نگاه کند به سمت سنت ماری د باتینیول میرود، با این آگاهی که قادر است عاقبت امروز به ترزه کوچک دویست فرانک را
پرداخت کند.
13
حالا مشیت اینطور میخواست ــ یا آنطور که انسانهای کمتر مؤمن خواهند گفت: پیشامد
ــ، که آندریاس دوباره دیر میرسد. و این طبیعی بود که چشمش در
نزدیکی کلیسا به بیستروئی میافتد که در آن مشروب نوشیده بود،
و او دوباره داخل آنجا میشود.
بنابراین او برای نوشیدن سفارش میدهد. اما مراقب باشید، آنگونه که
او بود و آنگونه که تمام فقرای این جهان حتی وقتی معجزه روی معجزه هم تجربه کرده
باشند هستند، ابتدا او نگاه میکند ببیند که آیا واقعاً به اندازه
کافی پول دارد، و او کیف پولش را بیرون میکشد. و در این وقت میبیند که از نهصد و هشتاد فرانک به سختی هنوز چیزی باقیمانده است.
در واقع برای او دویست و پنجاه فرانک باقی مانده بود. او فکر میکند و متوجه میشود که دختر زیبا در هتل پول از کیف او برداشته است. اما
آندریاس ما به آن اصلاً اهمیت نمیدهد. به خود میگوید که برای هر لذتی باید پرداخت، و او لذت برده بود، بنابراین باید برای
آن میپرداخت.
او میخواست در اینجا انتظار بکشد تا زمانی که ناقوسها به صدا آیند، ناقوسهای کلیسای کوچک آن نزدیکی، تا به
مراسم نیایش برود و عاقبت بدهی خود به مقدس کوچولو را بپردازد. او در این بین میخواست بنوشد و سفارش مشروب میدهد. او مینوشد. ناقوسها برای نیایش به غرش میافتند، و او بلند میگوید: "گارسون، صورتحساب!" او میپردازد، بلند میشود و در حال خارج شدن از بیسترو جلوی در تنهاش به مرد بسیار بزرگ، با شانههای پهن میخورد. و فوری اسم او را میگوید: "وویتخ" و دیگری همزمان میگوید: "آندریاس!" آنها
همدیگر را در آغوش میگیرند، زیرا هر دو آنها در کهبکه کارگر معدن زغالسنگ
بودند، هر دو در یک معدن.
آندریاس میگوید: "فقط بیست دقیقه در اینجا منتظرم بمون، تا
زمانیکه نیایش به پایان میرسه، و نه یک دقیقه دیرتر!"
وویتخ میگوید: "حالا نه، اصلاً از کی به نیایش میری؟ من نمیتونم کشیشها را تحمل کنم و کمتر از آن
مردمی را که پیش کشیشها میرن."
آندریاس میگوید: "اما من پیش ترزه کوچولو میرم، من به او پول بدهکارم."
وویتخ میپرسد: "منظورت ترزه مقدس کوچک است؟"
آندریاس پاسخ میدهد: "آره، منظورم اونه."
وویتخ میپرسد: "چه مقدار بهش بدهکاری؟"
آندریاس میگوید: "دویست فرانک!"
وویتخ میگوید: "پس من هم همرات میام!"
ناقوسها هنوز هم میغریدند. آنها داخل کلیسا میشوند، و همانطور که آنها داخل کلیسا ایستاده بودند و نیایش حالا شروع شده
بود، وویتخ با صدای آهستهای میگوید: "فوری به من صد فرانک
بده! من حالا به یاد آوردم که در بیسترو انتظارم را میکشند، وگرنه به زندان میافتم!"
آندریاس بلافاصله همه دویست فرانکی را که داشت به او میدهد و میگوید: "من فوری از پشت سرت میام."
و حالا وقتی میبیند دیگر پولی ندارد که به ترزه بپردازد بنابراین ماندن
بیشتر در مراسم نیایش را بیهوده مییابد. فقط از روی ادب هنوز پنج
دقیقه صبر میکند و بعد به سمت بیسترو میرود، جائیکه وویتخ انتظارش را میکشید.
آنها از حالا به بعد رفیق میماند، زیرا این را به همدیگر قول
دادند.
البته وویتخ دوستی نداشت که بتواند بدهکارش بوده باشد. او یکی از اسکناسهای صد فرانکی را که آندریاس به او قرض داده بود با دقت در دستمالش مخفی
ساخت و آن را گره زد. با صد فرانک دیگر آندریاس را به مشروب و یک بار دیگر و یک
بار دیگر به مشروب دعوت میکند، و در شب به آن خانهای میروند که دختران دلانگیز نشسته بودند، و آنجا سه روز میمانند، و وقتی دوباره از آنجا
بیرون میآیند روز سهشنبه بود و وویتخ خودش را با این کلمات از
آندریاس جدا میسازد: "یکشنبه دوباره همدیگر را میبینیم، همان ساعت و همان نقطه و همان محل."
آندریاس میگوید: "خداحافظ!"
وویتخ میگوید: "خداحافظ!" و ناپدید میگردد.
14
هوا در بعد از ظهر سهشنبه بارانی بود. و باران چنان متراکم میبارید که وویتخ لحظهای بعد واقعاً ناپدید گشته بود. در هرحال به نظر آندریاس
چنین رسید.
به نظرش چنین آمد که دوستش در باران گم شده است، درست همانطور که تصادفاً
با او ملاقات کرده بود، و چون بجز سی و پنج فرانک دیگر پولی در جیب نداشت، و بد
عادت گشته توسط سرنوشت، با این فکر و اطمینان که معجزات دیگری هنوز برایش اتفاق
خواهند افتاد تصمیم میگیرد، همانطور که تمام فقرا و میگساران عادت به انجامش
دارند، دوباره به خدا اعتماد کند، به تنها کسی که او معتقد بود. بنابراین به سمت
رود سن میرود و از پلههائی که به زادگاه افراد بیخانمان منتهی میگشت پائین میرود.
اینجا به یک مرد برخورد میکند که قصد داشت از پلهها بالا برود، و کسی که به نظرش بسیار آشنا آمد. در نتیجه آندریاس مؤدبانه
به او سلام میکند. مرد که اندکی سالخورده بود و ظاهری آراسته داشت
متوقف میگردد، آندریاس را به دقت نگاه میکند و عاقبت میپرسد: "آقای عزیز، پول لازم دارید؟"
آندریاس از صدای مرد میشناسد او همان آقائیست که سه هفته قبل ملاقات کرده بوده است. بنابراین میگوید: "من خوب به یاد دارم
که به شما هنوز پول بدهکارم، من باید آن را به ترزه مقدس میپرداختم. میدانید، اما ماجراهای زیادی در این
بین برایم اتفاق افتادند و من برای بار سوم موفق به این کار نشدم."
مرد سالخورده با لباس آراسته میگوید: "شما اشتباه میکنید، من افتخار آشنائی با شما را ندارم. شما حتماً مرا با کس دیگری اشتباه
گرفتهاید، اما به نظرم میرسد که شما آشفتهاید. و، آنچه به ترزه مقدس مربوط میشود که شما از آن صحبت کردید، من
چنان از نظر انسانی به او متصلم که البته آمادهام پولی را که به او بدهکارید به
شما بدهم، بدهی شما چقدر است؟"
آندریاس پاسخ میدهد: "دویست فرانک، اما ببخشید، شما که من را نمیشناسید! من یک مرد شرافتمندم، و شما اصلاً نمیتونید برای پرداخت پول به من
گوشزد کنید. من بدون شک آبرومندم اما آدرس پستی ندارم. من زیر یکی از این پُلها میخوابم."
مرد جواب میدهد: "اوه، اصلاً مهم نیست! من هم عادت دارم آنجا
بخوابم. و شما به من واقعاً لطف میکنید اگر پول را قبول کنید. من
قادر نیستم برای این لطف به اندازه کافی از شما تشکر کنم. زیرا من هم به ترزه کوچک
بسیار بدهکارم!"
آندریاس میگوید: "بنابراین، با تمام وجود در خدمت شما
هستم."
او پول را میگیرد، تا بالا رفتن مرد کمی صبر میکند، و سپس خودش هم از پلهها بالا میرود و مستقیم در کاتره وا به رستوران قدیمیاش میرود، به رستوران روسیـارمنی تاریـباری، و چون به یاد آورد که فردا
یکشنبه است و باید به کلیسای کوچک سنت ماری د باتینیول برود، بنابراین تا شب
یکشنبه در آنجا میماند.
15
در تاریـباری مردم زیادی بودند، زیرا بعضی که سرپناه نداشتند در
آنجا میخوابیدند، برای روزها، برای شبها، روزها در کنار بار و شبها بر روی نیمکت چرمی. آندریاس روز یکشنبه خیلی زود بیدار میشود، نه زیاد بخاطر مراسم نیایش که وحشت داشت آن را از دست بدهد، بلکه بخاطر
وحشت از صاحب مهمانخانه که اگر بیدار میگشت او را مجبور به پرداخت پول
نوشیدنی و غذا و مسکن این چند روز میساخت.
او اما اشتباه میکرد، زیرا صاحب مهمانخانه خیلی زودتر از او بیدار شده
بود. زیرا او آندریاس را از مدتها پیش میشناخت و میدانست که آندریاس ما عادت دارد با
استفاده از هر موقعیتی از پرداخت پول فرار کند. در نتیجه باید آندریاس ما میپرداخت، از سهشنبه تا یکشنبه، برای مقدار زیادی غذا و مشروب و حتی خیلی
بیشتر از آنچه او خورده و نوشیده بود. زیرا صاحب مهمانخانه تاریـباری میتوانست تشخیص دهد که کدام یک از
مشتریانش قادر است حساب کند و کدام نه. اما آندریاس ما از آن دسته بود که مانند
همه میگساران نمیتوانست حساب کند. بنابراین قسمت بزرگی از پولی که همراه
داشت را میپردازد، و با این حال به سمت کلیسای کوچک سنت ماری د
باتینیول براه میافتد. اما او خوب میدانست که دیگر به اندازه کافی پول
ندارد تا تمام بدهیش را به ترزه مقدس بپردازد. و او همچنین به رفیقش وویتخ فکر میکرد که با او قرار دیدار داشت، درست به همان اندازهای که به طلبکار کوچکش فکر میکرد.
حالا او به نزدیک کلیسا میرسد و باز هم متأسفانه بعد از
پایان مراسم ساعت ده، و یک بار دیگر مردم از کلیسا بیرون میآمدند، و همانطور که او طبق معمول
به سمت بیسترو میرفت میشنود که از پشت او را صدا میزنند و ناگهان یک دست خشن بر روی شانهاش احساس میکند. و وقتی او سرش را میچرخاند یک پلیس را میبیند.
آندریاس ما، آنطور که میدانیم اجازه اقامت نداشت،
بنابراین مانند بسیاری از هممسلکانش میترسد و برای آنکه مثلاً نشان دهد
دارای مدرک اجازه اقامت است دستش را داخل جیب میکند. پلیس اما میگوید: "من میدانم که شما دنبال چه میگردید. اما در جیب خود بیهوده میگردید! شما همین حالا کیف پولتان را گم کردید. بفرمائید این هم کیفتان،
و" به شوخی اضافه میکند: "فقط وقتی از این اتفاقها میافتد که آدم صبح زود روز یکشنبه
اینهمه لیکور نوشیده باشد! ..."
آندریاس سریع کیف پول را میگیرد، به سختی به اندازه کافی
آرامش داشت که برای تشکر کلاهش را از سر بردارد، و مستقیماً به سمت بیسترو میرود.
او وویتخ را آنجا میبیند و در نگاه اول او را نمیشناسد، بلکه ابتدا پس از مدتی
طولانی. اما بعد آندریاس ما به گرمی به او سلام میدهد. و آنها نمیتوانستند از دعوت کردن متقابل همدیگر دست بردارند، و وویتخ مؤدبانه،
همانطور که اکثر انسانها هستند، از روی نیمکت چرمی کنار دیوار بلند میشود و جایگاه مخصوص را به آندریاس تعارف میکند و در حالِ تلوتلو خوردن به آن
سمت میز میرود و روی یک صندلی در مقابل او مینشینند. آنها فقط لیکور مینوشیدند.
آندریاس میگوید: "دوباره برای من اتفاق عجیبی افتاد، وقتی میخواستم به محل ملاقاتمان بیایم یک پلیس شانهام را گرفت و گفت: <شما یک کیف
پول گم کردید.> و یک کیف پول به من داد که اصلاً به من تعلق نداره، و من آن را
داخل جیبم کردم و حالا میخوام ببینم این چه کیفی است."
و با این حرف کیف پول را از جیب خارج میسازد و داخلش را نگاه میکند. در آن مقداری کاغذ قرار داشت که اصلاً به دردش نمیخورد، و او همچنین پول در آن میبیند و اسکناسها را میشمرد، و آنها دقیقاً دویست فرانک بودند. در این وقت
آندریاس میگوید: "میبینی! این یکی از نشانههای خداست. حالا به آنجا میرم و بدهیام را عاقبت میپردازم!"
وویتخ پاسخ میدهد: "هنوز تا بخواهد مراسم به پایان برسد وقت
داری. چه احتیاجی به نیایش داری؟ در حین نیایش که نمیتونی پول بپردازی. بعد از پایان
نیایش فوری میری به اتاق کشیش، و ما در این بین مینوشیم!"
آندریاس پاسخ میدهد: "البته، هرطور تو میخوای."
در این لحظه در بیسترو باز میشود، و در حالیکه آندریاس یک درد
وحشتناک در قلب و یک ضعف بزرگ در سر احساس میکرد میبیند که یک دختر جوان داخل گشت و
درست مقابل او روی نیمکت چرمی نشست. دختر بسیار جوان بود، چنان جوان که او فکر کرد
تا حال هرگز چنین دختر جوانی ندیده است، و دختر لباسی به رنگ آبی آسمانی بر تن
داشت. رنگ آبی طوری بود که فقط آسمان میتوانست در بعضی از روزها دارای
چنین رنگی باشد، و همچنین فقط در روزهای مبارک. بنابراین او به آن سمت به نوسان میآید، تعظیمی میکند و به کودک جوان میگوید: "شما اینجا چه میکنید؟"
دختر میگوید: "من منتظر پدر و مادرم هستم که همین حالا از
مراسم نیایش خواهند آمد؛ آنها هر چهارمین یکشنبه مرا از اینجا با خود به خانه میبرند." و از مرد سالخورده که چنین ناگهانی او را مخاطب قرار داد کمی
وحشت داشت.
سپس آندریاس میپرسد: "اسم شما چی است؟"
دختر میگوید: "ترزه."
سپس آندریاس بلند میگوید: "آه، چه جذاب! من فکر نمیکردم که یک چنین مقدس بزرگی، یعنی، چنین مقدس کوچولوئی، یک چنین طلبکار
بزرگی، یعنی، یک چنین طلبکار کوچولوئی بعد از آنکه این همه مدت پیشش نرفته بودم به
من افتخار بدهد و به دیدنم بیاید."
دوشیزه کوچک اندکی مشوش میگوید: "من نمیفهمم شما چی میگید."
در این وقت آندریاس پاسخ میدهد: "این فقط از ظرافت
شماست، اما من برای شما حرمت قائلم. من از مدتها پیش به شما دویست فرانک
بدهکارم، و من تا حالا موفق نشدم آن را به شما برگردانم، دوشیزه مقدس!"
"شما هیچ پولی به من بدهکار
نیستید، اما من مقداری پول در جیب دارم، بفرمائید، بردارید و بروید. زیرا پدر و
مادرم بزودی میآیند."
و سپس یک اسکناس صد فرانکی از جیبش به او میدهد.
وویتخ تمام اینها را از آینه میدید، و او از روی صندلیش در حال
تلوتلو خوردن بلند میشود و دو لیکور سفارش میدهد و قصد داشت آندریاس ما را به
سمت بار بکشد تا با او بنوشد. اما وقتی آندریاس خود را آماده میکند که با او به کنار بار برود مانند یک کیسه بر زمین میافتد، و همه انسانها در بیسترو به وحشت میافتند، و همچنین وویتخ. و از همه
بیشتر دختری که ترزه نامیده میگشت. و مردم او را چون در آن
نزدیکی نه دکتر و نه داروخانه بود به کلیسای کوچک، و در حقیقت به اتاق کشیش حمل میکنند، زیرا آنطور که گارسونهای بیدین باور داشتند کشیشها از مُردن و مرگ چیزی میدانند؛ و دوشیزه که ترزه نامیده
میگشت نمیتواند آنجا بماند و با آنها میرود.
بنابراین آندریاس ما را به اتاق کشیش میبرند، و او متأسفانه دیگر نمیتوانست صحبت کند، او فقط حرکتی به دستش میدهد، طوریکه انگار میخواهد آن را به جیب درون کتش داخل کند، جائیکه پول طلبکار کوچک قرار داشت،
و به سختی میگوید: "دوشیزه ترزه!" و آخرین نفسش را میکشد و میمیرد.
خدایا، به همه ما، ما میگساران، یک چنین مرگ آسان و زیبائی عطا فرما!
یک فصل از انقلاب
قطار برای طی کردن مسافت کوتاه میان کورسک و وورونژ بیشتر از هجده ساعت
احتیاج داشت. یک روز سرد و شفاف زمستانی بود. خورشید از یک آسمان آبی تیره و
تقریباً جنوبی برای چند ساعت چنان نیرومند درخشید که مردها در هر ایستگاه از واگنهای سرد و تاریک بیرون پریدند، کتهایشان را مانند پس از یک کار سخت
در تابستان داغ درآوردند، خود را با برف که خش خش میکرد شستند و گذاشتند توسط باد و
خورشید خشک شوند. در طول این روز کوچک همه آنها مانند مردم ارتفاعات ورزشی سوئیس
در زمستان صورتهای برنزه به دست آورده بودند. اما غروب ناگهانی آمد، و
یک باد تیز، بلورین، یکنواخت و آوازخوان سرمای تاریک شب طولانی را تشدید کرد و به
نظر میرسید که یخبندان را برای اینکه برندهتر شود دائماً با سائیدن تیز میکند. پنجره واگنها شیشه نداشتند. بجای شیشه تخته، ورقهای روزنامه و پارچههای ژنده نصب کرده بودند. اینجا و آنجا یک شمع کوچک، محکم چسبیده بر روی
میلهای که از یک دیوار یا یک در بیرون زده بود و دلیل
وجودشان را دیگر هیچکس نمیتوانست توضیح دهد سوسو میزد و گرچه میلهها فقیرانه دیده میگشتند، اما ایام لوکس دوران گذشته قطار و سفرهایش را به
یاد میآوردند. حالا واگنهای درجه یک و درجه سه به هم میرسند و به هم وصل میگردند، اما همه مسافرها از سرما میلرزیدند. هر بار یک نفر بلند میشد، چکمهاش را درمیآورد، درونش ها میکرد، پاها را با دست میمالید و دوباره با دقت چکمه را میپوشید، طوریکه انگار در طول این شب دیگر هرگز مجبور نخواهد شد آن را دوباره
از پا خارج سازد. دیگران ترجیح میدادند هرچند دقیقه یک بار خود را
بر روی نوک انگشتهای پا قرار دهند و جست و خیز کنند. همه به همدیگر حسادت
میکردند، همه معتقد بودند که همسایهاش وضعیت بهتری دارد، و آدم در
تمام قطار فقط در مورد خوبی و گرمای فرضی این پالتو و آن کلاه میشنید. یکی از سربازها در زیر آستینهای رفیقش مُچبند خاکستری و قرمز
راهراهی کشف میکند که صاحب آن خودش هم به یاد نمیآورد آن را کی و کجا بدست آورده
است. او قسم میخورد که آنها اصلاً هیچ فایدهای ندارند. یکی از افراد، مردی
چهل ساله، با ریش ژولیده قرمز رنگی که جلادها، اشباح جنگلی و آهنگران را به یاد میآورد و تا دو سال قبل یک تاجر صلحجو مواد غذائی بود میخواست حتماً مُچبند را ببیند. از زمان انقلابی که او در آن همهچیز را
از دست داده بود از یک ارتش به ارتش دیگر میرفت، تا عاقبت در ارتشسرخ باقیمیماند. او نقش یک مرد بسیار با تجربه و پیامبری که میتوانست همهچیز را پیشبینی کند
بازی میکرد. و برخی چیزها را هم درست حدس میزد. اما با وجود بیآزاری قلب نمیتوانست بدون دعوا کردن یک ساعت
زندگی را بگذراند. او طوری دیده میگشت که انگار هستی متنوعش حوصله
او را سر برده است. صاحب مُچبند یک جوان روستائی خجالتی از
منطقه تامبوف بود که از روی خجالت نمیخواست مُچبند را بدهد. اما عاقبت باید
اجازه میداد تا همسایهاش که یک ملوان، یک شعبدهباز، یک آشپز و یک خیاط با صورتی شبیه به یک بازیگر شهرستانی بود آن را از
دستش درآورد. ملوان چنین اشیائی را میشناخت و توضیح میدهد که انگلیسیها مُچبند را اختراع کردهاند و تمام زندگی انسان در واقع در نبضها قرار دارد. بنابراین برای صرفهجوئی
در پوست خز لازم بود که فقط از آن محافظت کنند. آنها یکی پس از دیگری مُچبند را بدست میکردند و توضیح میدادند که واقعاً مانند اجاق گرم
میکند. ملوان تعریف میکند دختری که این مُچبند را به جوان از منطقه تامبوف هدیه داده است خیلی بهتر گرم میکند، و همه میپرسیدند که آیا این حقیقت دارد.
مردهائی که حالا در مورد گرما صحبت میکردند از جبهه جنگ سیبری میآمدند، جائیکه آنها سپاهیان چک را به عقب رانده و امیدوار بودند مدتی
طولانیتر آنجا بمانند و بخاطر پیروزیای که در چشمهایشان یک پیروزی کلیدی بود، اما در واقع فقط یک معنای موفقیت موقتی میداد، چند هفته استراحت کنند. اما آنها بجای آن باید به اوکراین میرفتند، جائیکه سرما بیرحمانهتر از سیبری به نظرشان میآمد، با وجود آنکه فرمانده آنها، رفیق برژیف، هر روز با یک دماسنج در دست
به آنها ثابت میکرد که سرمای هوا از بیست و پنج گراد زیر صفر پائینتر نرفته است. مرد ریش قرمز میگفت هیچچیزی نامطمئنتر از جیوه
وجود ندارد. او خودش یک بار تب داشته و دکتر یک دماسنج را در دهانش داخل کرده است.
هنگامیکه او آن را بیرون میکشد، دماسنج چیزی بیشتر از سی و شش درجه نشان نمیداد. اما دکتر گفت که ضربان نبض برای چنین درجه حرارتی بیش از حد سریع است
و دلیل آن در نهایت سرما است. چرا باید دو یا حتی سه نوع از درجه سرما و گرما وجود
داشته باشد؟ چون حتی مردان علم هم متفقالقول نیستند که آیا سلسیوس بهتر
است یا مقیاس رومیر.
در واقع افراد گروهان بیشتر به این خاطر سردشان شده بود، چون کندتر پیشروی
میکردند، دوباره باید عقب مینشستند و چون آنها در جنوب با
نیروهای بیشتری از دشمن که بهتر سازماندهی شده بودند در جنگ بودند. همچنین هنوز از
سفر طولانیای که آنها پس
از آن فوری دوباره به جبهه جنگ فرستاده گشتند خسته بودند. حملات کوچک برقآسا همانطور که در جنگ جهانی اول معمول بود چنان برایشان طبیعی شده بود، و
همچنین، آنطور که آنها صبورانه ماهها در مقابل قلعه پرزمیسی و در
کوههای کارپات دراز کشیده و انتظار کشیده بودند که البته
حالا برایشان به راهپیمائیهای سریع کوتاه، به سفرهای کُند با قطار، به حفاری
شتابزده خاک، به حمله به یک روستا و جنگ بخاطر یک ایستگاه قطار، درگیری در کلیسا و
تیراندازی ناگهانی در خیابانها تبدیل شده بود. آنها میدانستند که فردا به محض ترک کردن قطار چه باید بکنند، اما آنها به جنگ نمیاندیشیدند، بلکه به دماسنج و مُچبند، به چیزهای کلی و روزانه، به
سیاست و به انقلاب. بله، به انقلابی که آنها طوری از آن صحبت میکردند که انگار خودشان با آن کم سر و کار دارند و انگار یک جائی خارج از
صفوف خودشان در جریان است، و انگار حالا خودشان در صدد نیستند بخاطر آن خون
بریزند. فقط گاهی، وقتی یکی از اعلامیهها و یکی از روزنامهها بدستشان میرسید آگاه میگشتند که آنها خودشان دقیقاً
انقلاب هستند. در این قطار فقط یک نفر وجود داشت که یک لحظه هم فراموش نکرد به چه
خاطر و به نام چه کسی میجنگد و آن را مرتب به سربازها میگفت: او فریدریش بود.
او پس از سه ماه طولانی که برایش سالها به نظر رسیده بودند دوباره در
کورسک با برژیف ملاقات میکند. برژیف میگوید: "هربار من دوباره تو
را میبینم به نظرم تغییر کرده میآئی. آن زمان هم وقتی ما همیشه
هنگام فرار باید از هم جدا میشدیم همینطور بود، آدم میتونه بگه که تو چهره خودتو سریعتر از نامت تغییر میدی."
فریدریش از زمان بازگشت به روسیه نام مستعاری داشت که تحت آن نام در
روزنامهها مقاله منتشر میکرد. او حتی به برژیف هم اعتراف
نکرد که در خفا نام جدیدش را مانند یک نوع رتبه که او به خودش میدهد دوست دارد. او آن را بعنوان بیان وجود معشوق جدیدش دوست میداشت. او لباسی را که حالا بر تن داشت دوست میداشت، افکاری که در مغزش و بر روی
زبانش قرار داشتند و آنهائی را که او بدون خستگی میگفت و مینوشت، زیرا که او لذت خاصی در
تکرار مییافت. صد بار در مقابل سربازها همان چیزها را گفته بود،
صد بار در اعلامیهها همان چیزها را نوشته بود، و هر بار متوجه شده بود
کلمات مخصوصی وجود دارند که هرگز فرسوده نمیگردند. آنها شبیه ناقوسهائی بودند که همیشه آهنگ قدیمی را تولید میکردند، اما همچنین همیشه یک وحشت
جدید را، زیرا آنها بسیار بالا و غیرقابل دسترس بر بالای سر انسانها آویزان هستند. اصواتی وجود داشتهاند که از زبانهای انسانی شکل نگرفته بلکه در
میان هزاران کلمات زبانهای زمینی توسط بادهای ناشناخته از افلاک معنوی حمل گشته
بودند. کلمهای وجود داشت: "آزادی". یک کلمه، چنان پهناور
مانند آسمان، چنان غیرقابل دسترس مانند یک ستاره. با این وجود خلق گشته توسط
اشتیاق انسانهائی که همیشه بدنبالش هستند و خون سرخ میلیونها کشته را به او مینوشانند. چندین بار او این عبارت را گفت: ما یک دنیای
جدید میخواهیم، و همیشه افکار هم مانند آنچه بیان میکردند جدید بودند. و دوباره و دوباره مانند یک نور ناگهانی بر روی یک
سرزمین دوردست میافتاد. کلمهای وجود داشت: "خلق".
وقتی او در مقابل سربازها که آنها را از خلق میدانست از خلق صحبت میکرد، طوری بود که انگار در برابر یک نور آینهای قرار داده است تا آن را تقویت کند.
چه زیاد او در آن زمان، هنگامیکه هنوز در برابر کارگران جوان سخنرانیهای هوشمندانه انجام میداد بخاطر کلمات جدید و واضحتر
تلاش میکرد، و چه اندازه کم در واقع برای گفتن وجود داشت. زبان
تا زمانیکه کلمات اندکِ ساده هنوز حق خود را، اندازه و واقعیت خود را نداشتند چه
زیاد کلمات بیفایده را میشمرد. نان تا زمانیکه آن را همه
نمیخوردند و تا زمانیکه طنینش توسط صدای گرسنگی مانند یک
بدن توسط سایهها همراهی شود نان نبود. افکاری اندک، چند کلمه و یک شور
و شوق که نامی نداشت برای آدم کافی بود. این همزمان همان نفرت و عشق بود. او فکر
میکرد که آن را مانند یک نور در دستش نگاه داشته است، که
با آن آدم نور میتاباند و با آن آتش میزند. قتل برایش مانند نوشیدن و
خوردن معمولی شده بود. نوع دیگری از نفرت وجود نداشت. نابودی، نابودی! فقط جسد
دشمن دیگر دشمن نبود. آدم دیگر نمیتوانست در کلیساهای آتش گرفته و
سوخته دعا کند. به نظر میرسید که او تمام نیرویش را مانند یک هنگ در میدان جنگ
تنها در این یک شور و شوق جمعآوری کرده است. در این شور و شوق
جاهطلبی دوران روزهای جوانیش، نفرت از عموی مادرش و روئسای
اداره، حسادت به کودکان خانه ثروتمندان، اشتیاق برای <جهان>، انتظار توقع
احمقانه زن، رحمت شگفتآوری که آدم در آن غرق میگشت، تلخی ساعات تنهائیش، کینهتوزی ذاتیش، ذهن آموزش دیدهاش، تیزی چشمانش و حتی بُزدلی و
تمایلش به وحشت. بله، او همچنین با استفاده از ترس در جنگها پیروز میگشت، و با آن ذکاوت سریعش قوانین
استراتژی نظامی بیگانه را درک میکرد. آنچه کینهتوزی ذاتی از دوران اولیه جوانیش به او دیکته کرده بود را به تاکتیکهای نظامی ترجمه میکرد. او یک استاد در هنر استراقسمع از دشمن میشود. با چهرههای مختلف به روستاها و شهرهای دشمن میرفت، برای تخیل گستاخانهاش، تمایلات عاشقانه طبعش و برای
سفرهای کوتاه خطرناکی که کنجکاوی خصوصیاش به او دیکته میکردند هیچ محدودیتی وجود نداشت. نه در سردرگمی این جنگ داخلی میتوانست یک دستور ابلاغ شده بر او نظارت کند، نه دشمن به اندازه کافی سازمان
داده شده بود تا طبق قوانین هوشیارانه جنگهای مدرن یک عملیات هوشیارانه
شروع کند. فریدریش فکر میکرد اگر آدم خطر را نشناسد آن را بیش از حد تخمین میزند. در واقع این یک کیفیت است که آدم خود را به آن مانند به یک زندگی
بورژوازی با ساعات منظم نهار عادت میدهد. آدم میتواند تقریباً از خطر یک طبقه
متوسط صحبت کند. سؤال قدیمی: آیا شما آن را لازم داشتید؟ او لبخندزنان در گوشش میشنود و لبخندزنان جواب میدهد: بله. او آن را لازم داشت!
آدم بیدفاع، بیوطن و منفور در یک جهان متخاصم
نمیآید. آدم به اندازه کافی عقل ندارد تا او را در خدمت به
حماقت متهم کند، و چشمهائی ندارد که نابینایان را هدایت کند. او به رغم تمام
چیزها با غرور اندکی میگفت: "من میتوانستم وزیر شوم. اما ترجیح میدهیم وزرا را دار بزنیم."
برژیف پاسخ میدهد: "من تو را عاقلتر تصور میکردم، تو چنان هوشمندانه مردد بودی، چنان دلپذیر بیمسیر، چنان خصوصی بدون شوق عمومی ...
..."
فریدریش حرف او را قطع میکند: "این جهانی که من
تصادفاً توسط تولد در آن افتادهام جهان من نیست، من هیچکاری در
آن نداشتم. من همیشه با این احساس زندگی میکردم که زمان را از دست دادهام، من نمیدانستم که آن را هنوز تجربه خواهم کرد."
او جنگ خودش را رهبری میکرد، او شخصاً با جهان تسویهحساب
داشت. او تاکتیک خودش را داشت، برژیف آن را ضدنظامی مینامید. فریدریش پاسخ میداد: "این یک نام غیربورژوائیست که برای ژنرالهای بورژوا یک چیز بیکلمه و بنابراین چیزی بیروح است.
فرمانده بورژوائی با کمک فرمان میجنگد و ما با کمک صحبت کردن میجنگیم." و او دوباره یک بار دیگر رفقایش را جمعآوری میکند، و یک بار دیگر کلمات قدیمی و
جدید را میگوید: "آزادی" و "دنیای جدید".
"افسرانتان در جنگ بزرگ به
شماها فرمان «خبردار» دادند، ما، رفقای فرمانده شماها عکس آن را ندا میدهیم: «به پیش!». افسرانتان به شماها فرمان میدادند دهانتان را ببندید و خفه
شوید، ما از شماها میخواهیم <زنده باد انقلاب!> فریاد بزنید. افسرانتان
فرمان اطاعت کردن به شماها میدادند ما از شماها خواهش میکنیم که درک کنید. آنجا به شماها میگفتند برای تزارها بمیرید، و ما
به شماها میگوئیم: زندگی کنید، اما اگر قرار باشد بمیرید بنابراین
فقط بخاطر خودتان بمیرید."
یک فریاد شادمانی برمیخیزد. مردم فریاد میکشند: "زنده باد انقلاب". برژیف با شرم زمزمه میکند:
"تو یک عوامفریبی."
فریدریش پاسخ میدهد: "من به هر کلمهای که ادا میکنم باور دارم."
او به محض آنکه آنها به یک محل تصرفگشته میرفتند میگذاشت شهروندان دستگیر شده را
پیشش هدایت کنند و با صورتها در یک ردیف مقابلش قرار دهند. یک جنون ساکت او را در
اختیار میگرفت. او شباهتهائی میان افراد غریبه و چهره
افراد شناخته شده مییافت. او از تمام طبقات نفرت داشت، همانطور که آدم از
نوع خاصی از حیوانات متنفر است. یکی مانند نویسندهای دیده میگشت که او در نزد هیلده ملاقات
کرده بود، دیگری شبیه به دکتر زوسکیند بود و سومی مانند رهبر حزب سوسیال دموکرات
که او را در اثنای جنگ در آلمان ملاقات کرده بود. او گذاشت همه آنها دوباره بروند.
یک بار یک مدیر بیآزار بانک که صورتش برای او آشنا به نظر میآمد به چنگش میافتد. او میپرسد: "اسمت چیه؟" مرد
زمزمه میکند: "کارگان" ــ "آیا تو برادر کارگان
از تریئست هستی؟" ــ "پسرعموش هستم." فریدریش میگوید: "وقتی برایش نامه مینویسی از من بهش سلام
برسون." مرد به گمان اینکه برایش دام پهن کردهاند وحشتزده میشود و میگوید: "من هرگز برای او نامه نمینویسم." فریدریش میپرسد: "دارائیت چقدر
است؟" مرد با لکنت میگوید: "همه را از دست دادم" و ادامه میدهد: "من یک کسب و کار پُر رونق داشتم. پنجاه کارمند در بانک و یک
کارخانه کوچک فشنگ سازی." فریدریش به برژیف میگوید: "تصویر یک حکمران. در
زمان فئودالی یک ارباب کسی بود که بیش از پنجاه کارمند داشت. او یک حلزون است، پسرعموی
مادر من." و تماشا میکرد که چطور اشگهای درشت بر روی صورت مدیر میدوند.
یک بار در خیابان به مردی برخورد میکند، که هنوز کمی از باقیمانده
خوشپوشی قدیمی را نگاه داشته بود. برژیف میگوید: "بیا، بگذار برود" فریدریش میگوید: "من نمیتونم، من باید بخاطر بیارم که او شبیه به چهکسی است." مرد شروع به
دویدن میکند. آنها او را تعقیب میکنند، او را محکم میگیرند. فریدریش او را خوب تماشا میکند و فریاد میزند: "من میدونم" و مرد غریبه را ول میکند. "او به<ل>
آهنگساز اپرا شباهت دارد. آیا آن عکس در مجلات مصور را بخاطر میاری؟ او دارای یک
شجاعت رقصان در صورت است." و راضی شروع به خواندن میکند: "چیزهائی وجود دارند که
باید آدم فراموششان کند، آنها بیش از حد زیبایند که بتوانند واقعی باشند."
البته او نمیدانست که او خودش بتدریج شروع کرده است به یک موضوع
مجلات مصور و نه مجلات مصور جهان بورژوازی که قسمت اعظم آن هنوز نابود نشده بود
تبدیل شود. او نمیدانست که گزارشگران ده روزنامه بزرگ اغلب وقتی هیچچیز
دیگر برای اطلاع دادن نداشتند نام او را تلگراف میکردند، و اینکه ماشینآلات قدرتمند افکار عمومی او را در اختیار گرفته است، همان مکانیزمی که وقایع
شگفتانگیز و مواد خام تاریخ جهان را تولید میکند. او هیچ روزنامهای نمیخواند. او نمیدانست که هر سه روز یک بار در ردیف مردانی ظاهر میشود که تحت نام «دژخیم خونین» یک
ستون دائمی در کنار ستون در باره بوکسورها، آهنگسازان اپرا، دوندههای ماراتن، اعجوبهها و هوانوردان در مطبوعات دارند. او مانند همه رفقای
صاحب نظرش تکنیک مرموز اسرارآمیز روش تدافعی اجتماع را دست کم میگرفت، که از این تشکیل شده بود چیزهای استثنائی را توسط اغراق همچنین توسط
شرح مفصل جزئیات معمولی سازد و توسط هزار منابع بسیار آگاه به تأیید برساند که رمز
تاریخ معاصر از حوادث موثق تشکیل گشتهاند. او نمیدانست که این جهان برای غوغا پیر
شده است و اینکه تکنیک میتواند بر مواد افسانهای تسلط یابد، تا حقایق جاودانه
را مناسب زمان دگرگون سازد. او فراموش کرده بود که گرامافونها به این خاطر آنجا هستند تا غرش
تاریخ را دوباره به گوش رسانند، و دوربینها آنجا هستند تا از حمام خون
مانند مسابقه اسبدوانی فیلمبرداری کنند.
او سادهلوح بود ــ زیرا او یک انقلابی بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر