شاعر سخن می‎گوید.


<شاعر سخن میگوید> از اسکار وویرلِه را در خرداد سال ۱۳۹۸ ترجمه کرده بودم.

اهل سیبری
امروز در منطقۀ عملیاتیمان اولین مُرده را دیدم. او یک سربازِ اهل سیبری بود که به ضرب گلولۀ نگهبانمان از یک درخت صنوبر به پائین انداخته شده بود. او آنجا به پشت افتاده قرار داشت، یکی از دستها را سفت در هوا دراز کرده و با دست دیگر خزه و خاک را محکم در چنگ گرفته. کت و بلوزش در دردِ مرگ پاره گشته و باز بودند، گلوله با سرعتِ خشمگینی از میان قفسۀ سینه و پشت رد شده بود. در جیب او یک جفت دستکش قرار داشت؛ آنها حالا دیگر زاید بودند. کاملاً نزدیک فردِ مُرده یک سربازِ پیادهنظام دولا شده بود و با بیل کوتاهِ خود یک گور حفر میکرد. وقتی او خسته میشد یک لحظه مینشست و تکهای از نانش را میخورد. او در پاسخِ پرسش من در بارۀ مردِ روسی میگوید: "ما نمیدانیم او چه کسیست. او پلاکِ جنگی، کارتِ شناسائی و هیچ کاغذی همراه نداشت. ما فقط توانستیم به شمارۀ هَنگاش پی ببریم."
من از آنجا میروم و در خندقها ناپدید میشوم. فردا یک تپۀ کوچک بر روی این محل طاق خواهد زد. سالِ بعد چمن و علفهای هرز بر روی آن رشد خواهند کرد، و پس از گذشت چند سال دیگر هیچ روحی نمیداند که اینجا در این بیابان بی آب و علف یک انسان به خاک سپرده شده است. یک مادر در خانه انتظار میکشد، و حتی اگر این مادر فقط زنی از سیبری باشد؛ اما فردی که آنجا به ضربِ گلوله کشته شده و به آسمان نگاه میکند پسرش بود.
 
صدای گام بهار
روز استراحت. ما سه مرد در آن بالا به جنگلِ لهستانی میرویم. چند روز قبل از بهار است، بنابراین یک زمانِ مناسب، زیرا یک توده برف به توده برفِ دیگری میگوید: برادر عزیزم، بیا، ما میخواهیم به سیاحت برویم! از هر کجا بگذریم گربههایِ کوچک زرد با پوزههای پُر پشت از بوتهها سر تکان خواهند داد و محلهایِ پُر خزۀ بخاردار از ما دعوت خواهند کرد.
ما سه مرد در یک محلِ خالی از درختِ جنگل استراحت میکنیم و بر روی کندۀ درختی مینشینیم. ما بعنوان آلمانی اصیل نمیتوانیم پنج دقیقه آرام بنشینیم، بلکه باید بیدرنگ ضخیمترین کلافِ فلسفیمان را ببافیم. (هر فرد این کلاف را در انبار دارد!)
پس از بحث شدیدی به توافق میرسیم که جنگ یکی از فُرمهای نگهداری بشریت است، چیزی مانند نوشیدن، غذا خوردن و جفتگیری، و دلیلمان این بود که در تمام زمانها، از زمانیکه زمین شروع به چرخش کرده کشتارِ سازمان یافته وجود داشته است ...
بنابراین برایمان دقیقاً آشکار بود که جنگ باید وجود داشته باشد. اما دلیل وجود آن همان گردوئیست که انبردستِ مغزِ ضعیف تکامل یافتهمان نمیتوانست پوستش را با وجود تمام تلاشهایمان بشکند!
سه نظر در چلپ چلوپِ گفتار شناکنان میآیند: 1ــ جنگ باید باشد برای اینکه جهان به خواب نرود. 2ــ جنگ باید باشد برای اینکه بشریت نَفَس خداوند را احساس کند. 3ــ جنگ باید باشد برای اینکه امپراتوری بتواند پاهای خود را که مدتهاست به اندازه کافی لخت از لبۀ پائین تخت آویزان است بپوشاند.
یک جغد پیر که مانند ما بر روی شاخۀ فلسفی در جِنگل نشسته و بیاناتِ کودکانۀ ما را تا حال صبورانه گوش میکرد وحشتزده میشود و از آنجا پرواز میکند. بجایِ او یک کرمِ چاق از سوراخش بیرون میخزد، برایمان با بدنش یک قوزِ مسخرهآمیز میسازد و با صدای چرکین، لزج و منزجز کنندهای میگوید: "احمقها، شما مردم متکبر همه‌چیز را به خود ربط میدهید! انگار که جنگ بخاطر شماها آنجاست! جنگ باید باشد برای اینکه ما کرمهای گرسنه بتوانیم عاقبت یک بار سیر غذا بخوریم. زیرا که خداوند برای تمام مخلوقاتش غذا فراهم میسازد."
و از جنگل این صدا طنین میاندازد: کرم درست میگوید! کرم درست میگوید!
کرم ...
     درست ...
              میگوید ...
 
سگ
من شبها زوزۀ وحشتناکی میشنیدم. زوزه هنگامی برمیخاست که من در خواب بودم و بیشتر از آنچه اجازه گفتن دارم عذاب میکشیدم.
عاقبت فریاد در نهمین شب به اندازهای وحشتناک میگردد که من را به بلند شدن مجبور میسازد. من کفشهایم را میپوشم، پالتو بر تن میکنم و خارج میشوم.
از سمتِ تپه باد به شدت میوزید و نمیخواست به من اجازۀ رفتن بدهد. من با دشواری از روی مزرعه میرفتم. آنجا یک تودۀ رقیق در سر راه قرار داشت، سُربی، زمخت و کهنه. من میخواستم از روی آن رد شوم، اما پاهایم در کنار گِل و لایِ باتلاق چسبیده باقی‌میمانند، و من این احساس را داشتم که انگار یک درختِ عظیمالجثهام و مرتب عمیقتر در خاک رشد میکنم. من باید قبل از آنکه این هیولا آزادم سازد سه بار از او خواهش میکردم.
پس از پیمودنِ مسافتی یک موشصحرائیِ عصبانی بر رویِ شیارِ کشتزار میپرد. یک درخت بزرگِ خار به من میگوید که باید بیدرنگ بمیرم، بعد گیرههایش را گسترش میدهد و من را به سمت خود میکشد. اما چون فریاد از فاصلۀ دور مرتب بلندتر میگشت و چون موشصحرائیِ سیاه با دندان سفیدِ سمی و با یک خشم موشانه ریشۀ اصلی درخت را میجوید بنابراین درخت من را ول میکند. حالا من آزاد بودم و میتوانستم به رفتن ادامه دهم.
یک کوهِ بلند لافزنانه خود را در جاده قرار میدهد و میخواست من را له سازد. من میخندم. در این وقت کوه میگوید: "نخند، من خود را به آب تبدیل میکنم و تو را غرق میسازم!" من دوباره میخندم. در این وقت او من را بدون آزار رساندن رها میسازد و من به رفتن ادامه میدهم، به دور دست، به دور دست، به سمتِ فریاد. من بر روی یک تپۀ دندانهدار که در طول و عرضش گل نیلوفر رشد کرده بود او را مییابم. او یک سگ لاغرِ مبتلا به مرض جرب بود، با پوستی از جذام خورده شده. او یک زنجیرِ آتشین به دور گردن داشت و با دیدن من با صدای وحشتناکی فریاد میکشد: "به من کمک کن! به من کمک کن! آه انسان، آه انسان، من به نافِ زمین زنجیر شدهام!"
من میگویم: "من چطور میتوانم به تو کمک کنم در حالی که خودم را به سختی میتوانم یدک بکِشم؟" او ناله میکند: "هیچ‌چیز مهمتر از داشتنِ شجاعت نیست!"
من زنجیر آتشین او را از گردن باز میکنم. از آن به بعد او هر روز و هر ساعت، گام به گام من را همراهی میکند، و زوزهاش با گذشتِ زمان به یک نالۀ ضعیفِ سگانه تبدیل شده است.
 
افسانه
یک خرگوشِ مادر در لانه کنار پسرش نشسته بود. در این هنگام در آن دورادور یک تیراندازیِ بزرگ شروع میشود. خرگوشِ مادر قاشق را به کناری میگذارد و میگوید: "آه، من احساس میکنم که به پائیز نزدیک میشویم، مردم خواستارِ خزِ ما هستند. پسر، پسر، ما باید خود را نجات دهیم!"
آنها به کشتزار میگریزند. آنها در آنجا انسانهائی را در حال پرش بر روی کشتزار میبینند که انسانهای دیگری با یک جهش به استقبالشان میرفتند، همه با تفنگهائی در دست که از لولههایشان دود برمیخاست. بَنگ بَنگ، آنجا شلیک میگشت.
بَنگ بَنگ، شکار وحشیانه ادامه مییابد.
بَنگ بَنگ، همه‌چیز مانند یک کابوس سریع تمام شده بود.
خرگوش مادر میگوید: "عجب" و کنجکاوانه یک مُرده را که با مغز خُرد گشته در شیارِ کشتزار افتاده بود بو میکشد و ادامه میدهد: "جهان دیوانه شده است. انسان ما خرگوشها را کاملاً فراموش کرده است. حالا انسانها همدیگر را شکار میکنند!"
"ماما، آیا انسانها هم خز دارند؟"
 
کریسمس
ما دقیقاً در نیمه‌شب شمعها را روشن میکنیم و تا لحظهای که پنج شعلۀ کوچک میسوخت به درخشش نور نگاه میکردیم، سپس ما سه نفر در کنار تخت که باید میز را به تصور میآورد مینشینیم، افسر جامها را از بطریِ شرابی که آورده بود پُر میسازد. ما مینوشیم، نانِ سربازیِ خشک شده را میخوریم و به زادگاه و به زمان گذشته فکر میکنیم. کسی حوصلۀ حرف زدن نداشت. فقط اجاق که خوب تغذیه شده بود مانند یک گربۀ راضی خُرخُر میکرد. نگهبان بر روی الوارهای چوبیِ کفِ سنگر به زحمت به این سو و آن سو گام برمیداشت، و شلیکِ یک مسلسل در فاصلۀ دور پاسخ پیام فرشتگان بود.
 
دستان بسته
ما در سنگرها قرار داریم، ما سوارکاران، ما سربازان پیاده، ما توپچیها. زمستان بر ما پیروز شده است. ما پسرانِ زمینِ قهوهای رنگ شدهایم.
شهرهایِ زندگی فراموش گشته قرار دارند. حلقههایِ زُلفِ جنگل بیهوه طنین میاندازند. ما باید درختها، این وفادارترین برادرهایمان را قطع کنیم. ما برای بدنهایمان به آتش محتاجیم.
انزوا پارچههای ضخیم در اطرافمان آویزان ساخته است. روز برای ما خوردن، کشیک دادن و خوابیدن شده است. اما چه کسی میگوید که ما هنوز انسانیم؟
اینکه اما جنگ دوباره خواهد آمد، حملۀ رو به جلو! اینکه آدم در حالِ کشتن حداقل تأیید زندگیاش را دارد! ای آسمان، ستونهایت کجا هستند؟ ای زمین، آسمانِ تو کجاست؟ ای حس، مانند سامسون باش! زنجیر را پاره کن!
 
سه فریاد
هنگام عقبنشینی در کورولایزا باید یک جاسوس تیرباران میگشت. به او اجازۀ داشتن یک کشیش داده میشود؛ اما او لجوج بود و کشیش را نمیخواست. او میگوید فقط یک چیز میخواهد؛ که به او اجازۀ سه بار فریاد کشیدن را بدهند. این خواهش را به سرهنگِ سالخورده میگویند و او با تکان دادن سر با آن موافقت میکند.
اولین فریاد: من شما غریبهها را تا مغزِ روحم لعنت میکنم.
دومین فریاد: جائیکه به گور سپرده میشوم باید یک جنگل رشد کند.
سومین فریاد: من از مادرم بخاطر هر جرعه شیری که از پستانهایش نوشیدم سپاسگزارم.
مترجم آنجا ایستاده بود و فریادها را یکی بعد از دیگری کلمه به کلمه برایمان ترجمه میکرد. و قلب من باید اعتراف میکرد: به خدا قسم این سه فریاد برای یک جاسوس بسیار عجیب و غریبند؛ و ارزش آن را دارند که آدم آنها را هرگز فراموش نکند.
 
نوشتار
فریاد کشیدنِ <هورا> خوب است، وقتی آدم در آلمان یک پارچِ پُر از آبجو بر روی میزش باشد و وقتی کَره در تابهاش هرگز تمام نشود.
جشن پیروزی گرفتن خوب است، وقتی آدم صدای ترق و تروقِ دیگری بجز صدای ترق و تروقِ آتشبازی نشنیده باشد، و وقتی آدم انفجارِ نارنجک و ترکشها را فقط از روزنامه‏ها بشناسد.
حرف زدن از استقامت خوب است، وقتی آدم شبها در کنار همسرش در لانه دراز کشیده و برایش یک کودک درست میکند و میتواند لحافِ گرم را طبق میلش بر روی سر بالا بکشد.
اما یک سرباز بودن سخت است؛ زیرا که باران خیس میسازد، سرما نشگون میگیرد، خورشید نیش میزند، گرسنگی به درد میآورد، تشنگی گلو را میسوزاند، و زمینِ مرطوب باعث کمر درد و رماتیسم میگردد.
اما یک سرباز بودن سخت است؛ زیرا آدم دیگر انسان نیست؛ آدم باید ارادهاش را تسلیم ارادۀ شخصِ دیگری سازد؛ آدم هرگز فراتر از رفتن چشمان خویش نمیبیند؛ آدم باید در هر پلیدی شرکت کند و هرگز نمیداند که این اعمال پلید چه زمان به پایان میرسند.
اما یک سرباز بودن سخت است؛ زیرا آدم باید نه فقط راهپیمائی کند و باز هم راهپیمائی کند بلکه باید آدم هم بکُشد. این بدان معناست که باید به چهرۀ خدای متعال نگاه کنی و مسئولیت کشتن را تا پایان عمر بر عهده گیری. این بار را هیچ فرماندهای از دوش کسی برنمیدارد. همچنین بالاترین فرمانده هم این کار را نمیکند. هیچ فرماندهی.
بنابراین تعجب نکنید که ما بسیار ساکت هستیم. دوستانِ وحشتزده از خانه خارج شوید و پیش ما بیائید، و شماها درک خواهید کرد که ما خاکِ آلمان را بیشتر از شماها دوست داریم. زیرا ما از آن بسیار دورتر هستیم. زیرا ما هر ساعت باید برای آن کشته شویم. زیرا ما ابتدا در غربت میتوانستیم بسنجیم که خاک آلمان واقعاً چیست. سپس شماها درک خواهید کرد که ما بر علیه دشمنِ خود از هیچ کلمات بزرگی استفاده نمیکنیم، بلکه با احترام دست به سمت کلاهخود میبریم. و اما، وقتی دشمن بیاید، سپس ما یک لحظه هم تردید نمیکنیم، سپس ماشه را میفشریم و به قفس سینۀ پهناورش شلیک میکنیم!
آمین!
 
ودکا
ما در اقامتگاهِ خود در نزد یک دهقانِ روسی نشسته بودیم، گفتگو در حلقۀ همرزمان میچرخید، هر یک از ما حرفی برای گفتن داشت که میتوانست بدون مجازات آن را تعریف کند، و در پایان، قبل از آنکه ما به رختخواب برویم، یعنی بر روی زمین بخوابیم همرزمِ لهستانیِ کوچک اندامِ ما یک داستان از ودکا تعریف میکند.
دهقانِ روسی گرچه هیچ کلمهای از صحبت ما نمیفهمید اما پارسامنشانه به آن گوش سپرده بود. هنگامیکه اما حالا کلمهُ <ودکا> به انبارِ مغزش راه مییابد یک درخشندگیِ شاد بر چهرۀ پُر چین و فروافتادهاش میدَود. او بطور غیرمنتظره از جا میجهد و شروع به یک رقص روسی میکند، رقصی چنان عجیب و غریب که ما باید بسیار میخندیدیم. سپس در  ظروف خیالی برایمان به اصطلاح ودکا میریزد، به اینسو و آنسو میپرد، بعد شروع میکند مستانه به تلو تلو خوردن و عاقبت وقتی همسرش به اتاق میآید او یک چوب برمیدارد و با آن به زن چنان ضربهای میزند که زن در حال گریستن میگریزد.
بنابراین در ژانویه سال 1916 این اتفاق رخ میدهد که فقط طنینِ یک کلمه توانست یک انسان را مست سازد.
 
جمجمه
منطقهای که ما از میانش راهپیمائی میکردیم بطور غیرعادی صلحآمیز به نظر میرسید. هیچ خانۀ سوختهای جادهها را تاجگذاری نمیکرد. میوه زیبا و در ارتفاع ایستاده بود؛ در محلِ خالی از درختِ یک جنگل سه آهو بدون ترس غذا میخوردند. ما برای نوشیدن به اندازه کافی آب با خود برداشته بودیم؛ بجز کولهپشتی هیچ نگرانیای به ما فشار نمیآورد، و بنابراین شادی از قلب ما بزودی مانند زمینی که نارنجک به آن برخورد کرده باشد در گردابهای بوالهوسانه میجهید، ما مانند کودکان شادی میکردیم و از اینکه میتوانستیم یک بار دیگر انسان باشیم خوشحال بودیم.
هنگامیکه ما برای استراحت دراز کشیده بودیم، اوتو کروگِر از مزرعۀ نزدیکی یک شلغم بزرگ میآورد، پس از خالی کردن درونش در یک طرف آن دو چشم، یک بینی و یک دهان حفر میکند، طوریکه شلغم مانند یک جمجمه دیده میگشت.
ما در آخرین لحظات گرگ و میش هوا، یعنی زمانیکه مردم روستا در جلوی درِ خانههایشان مینشینند و عصر را سپری میسازند به اردوگاه میرفتیم. امروز اما در کوچهها بجز کودکانی که بلند میخندیدند و بازی میکردند و کرمهای شبتابی که ساکت و عاشقانه بالونِ سبز کوچکشان را به دنبال خود میکشیدند دیگر هیچکس نبود. کروگِر شلغم را بر روی تفنگش قرار میدهد، یک شمع درون آن میگذارد و آن را روشن میکند. حالا نور آتش از چشمها، بینی و دهان به بیرون میدرخشید و مانند شبح دیده میگشت. کودکانی که با خوشحالی به سمت ما دویده بودند با دیدن شبح مردد میشوند. سپس همانطور که کودکان هستند فریاد میزنند: "آه ماما! مرگ! مرگ!" و با فریاد به درون خانههای تاریک میدوند.
سر به زمین میافتد.
شمع خاموش میشود.
ما ساکت به راهپیمائی به سمت اردوگاه ادامه میدهیم.
 
برگی باقیمانده از یک مُرده
مسیحی، دینامیتِ فکرت را بردار، در صورتیکه فکر داشته باشی، و پوستۀ قطع کنندۀ نَفَس را که لجنِ قرنها آن را پوشانده منفجر ساز. بیاموز که از چشمانت بر روی زمین هم استفاده کنی. روحت را حمام کن، دستهای نازک و پوسته پوستهات را در آبِ اکسیژنۀ زمانه ما بشوی.
داشتن یک خانۀ امن خوب و مفید است. یک حلزون، صدفِ دوکفهای و لاکپشت آن را دارند. وقتی خطر میآید آنها اعضایِ بدنشان را جمع میکنند و زیرِ پوسته میخزند. نیروی دشمن باید با مشغول ساختن خود با این پوسته از بین برود.
من هیچ خانهای ندارم، هیچ سقفی. من هیچ زرهای ندارم که بتواند از من محافظت کند. من هیچ‌چیز ندارم که به من امنیت دهد. من از همۀ بارهای نامطلوبِ سرنوشت رها گشتهام. باران پیراهن و پوستم را خیس میسازد. دانههای تگرگ صورتم را پاره میکنند. طوفانها با من رفتار آرامی ندارد. اشعههای خورشیدِ تردید من را میسوزانند و غیرقابل تشخیص میسازند.
اما من یک هدیۀ الهی حمل میکنم: من مانند تو نیستم، فقیرتر و در عین حال رشکآورترم، من بسته شده در گوشه یک میز آزادانه در دایرۀ جهان در حرکتم. وای بر سایهها!
بچهها، همدیگر را دوست داشته باشید!
آیا یک خدا میتوانست شفافتر صحبت کند! قطعاً. در غیراینصورت مگر ممکن بود که حالا بعنوان انعکاسِ آن جملۀ عاشقانه فریاد مرگِ میلیونها سلاخی گشته در ساعتِ مرگم طنین اندازد؟
پاسخ!
 
خفاش
شب، هنگامیکه من در کنار درِ خانۀ یک دختر روستائی ایستاده و مچ دستش را گرفته بودم تا او را ببوسم یک خفاش خود را بر روی موی دختر مینشاند. هوا در حال تاریک شدن بود، تاریکی ترس را بزرگتر میسازد، و دختر پس از احساس این هیولا بر روی سرش شروع میکند با صدای بلند به فریاد کشیدن و از خود دفاع کردن. من دختر را رها میکنم و میگویم: "حیوان احمق، آرام باش!" و با انگشتانم تا حد امکان نرم گردنِ خفاش را میگیرم.
خفاش پنجههایش را محکم در مو فرو کرده بود و نمیخواست عقبنشینی کند. در کنار یک دختر جوانِ سالم بودن را من قابل فهم مییابم، من هم اگر تا این نهایت پیش رفته بودم عقبنشینی نمیکردم.
اما وقتی من تسلیم نمیشوم بلکه برای شکستن مقاومت او نیروی قویتری به کار میبرم، حیوان شروع میکند به جیغ کشیدن، بسیار بلند، مانند وقتیکه یک خوکِ کوچکْ قصاب را با آستینِ بالا زده در حال آمدن به سمت خود میبیند. دهان کوچک خفاش باز و بسته میگشت، دندانهای کوچکِ بسیار تیزش را نشان میداد، به بینی کوچکِ برآمدهاش چین میانداخت و چنان رفتاری داشت که اگر سگِ کوچکِ پرنده بزرگتر میبود، تقریباً چیزی شبیه به یک سگِ بزرگ دانمارکیْ بنابراین من حتماً دچار وحشت میگشتم.
اما بالاخره او را از مو جدا میسازم و به درون اتاق حمل میکنم، میگذارم شیرِ تازه لیس بزند، برایش مگس شکار میکنم و او بدون فکر کردنِ طولانی آن را تند تند میبلعد.
مدت کوتاهی پس از آن صدای شیپورِ حکومت نظامی نواخته میشود، و من حیوان کوچک را بعنوان یادگاری پیش دختر میگذارم. وقتی شبِ بعد دوباره به آنجا میروم خدمتکار روستائی خفاش را کنار بقیه در بالای درِ انبار غله میخکوب کرده بود. دهقانان این کار را بسیار دوست دارند. خرافاتِ بتپرستانۀ ابلهانه.
حیوانِ کوچک با بالهای گشوده مانندِ مسیحِ مصلوب گشته به الوار آویزان بود. من نمیتوانستم کار دیگری بکنم، من باید برمیگشتم، و تمام زندگی باعث انزجارم گشته بود.
اما آیا فکر میکنی که دوستیام را با دختر قطع کردم؟
 
در چادر
این در شبِ قبل از یک نبردِ شدید رخ داد. ما افسار گسیخته مانند حیواناتِ در مرتع به اندازه کافی غذا خورده و درونِ چادرها کاملاً نزدیک به هم دراز کشیده بودیم. در بیرون نگهبانان بالا و پائین میرفتند. ما استراحتکنندگان در آبِ زمان شلپ شلپ میکردیم. روز بعد در کنار ساحلِ شنا میکردیم و ساکت بودیم.
افکار ما خُرخُر میکرد، آیا ما فردا دوباره اینجا در چادرها دراز خواهیم کشید. ما؟ همۀ ما؟ مطمئنا همه نه. بعضی در میدانِ خون باقی خواهند ماند. بعضی؟ قطعاً بعضی! اما چه کسانی؟ سؤال این بود و سخت همه را تحت فشار قرار میداد. عاقبت ما به خواب میرویم. اما نفس مانند لوکوموتیوی که بار بسیار سنگینِ کوه را با زحمت به بالا میکشد خس خس میکرد.
افکار من در زادگاهم در حال راهپیمائی بود. من به آپارتمانهای غریبه داخل میگشتم و انسانهائی را نشسته در کنار چراغ میدیدم که غم و اندوه بزرگی بر چهرهشان نقش بسته بود. با دیدنِ من در تمام چشمها همان سؤالِ گنگ میدرخشید: "آیا او فردا جان سالم به در خواهد برد، او، فردی که عزیزترینم است؟"
من بیدار میشوم. یک اندامِ تاریک در کنار پایم ایستاده بود. قبل از آنکه بتوانم او را درست تشخیص دهم، او در حال فرار با باز گذاشتن پردۀ چادر ناپدید شده بود.
باد از میان شکاف میوزید.
سرما وارد میگشت.
من خود را تنگتر به بدن گرم همرزمم میچسبانم.
 
بچه سرراهی
ما در وسط میدان او را یافتیم. او از دور دیده میشد، یعنی نه او، بلکه یک دسته کلاغ که به دور او حلقه زده بودند.
با طنینِ گامهای ما بر روی زمینِ یخزده آنها فریاد کشان به پرواز میآیند.
مُرده لبخندزنان طوری آنجا افتاده بود که انگار در خواب است، انگشتان دستها را متدیانه بر رویِ سینه در هم فرو کرده بود. باد با کاکلِ بلوندی که بر روی پیشانیاش آویزان بود بازی میکرد و محل یک زخمِ کوچک را نمایان میساخت؛ یک زخم کوچک، نه حتی بزرگتر از پهنایِ یک ناخن انگشت، مانند یک دایره گرد، کبود شده، با یک لبۀ سیاهِ بدخواهانه. در کنار آن یک خطِ نازکِ ظریفِ خون تا پائین بینی جاری گشته بود که بطور عجیبی مانند خطهایِ قرمز شتابزدۀ جوهری دیده میگشت که با آنها یک معلمِ مدرسه در دفتر دانشآموزانش زیر غلطها خط میکشد.
ما ایستاده بودیم و میلرزیدم. یکی میگوید: "عجیب است که مرگ از میانِ چنین سوراخ کوچکی میتواند داخل شود." فرد دیگری مخالفت میکند: "مرگ از آن سوراخ داخل نشده، بلکه زندگی از آنجا خارج شده است!" فرد سوم میگوید: "هرطور که میخواهد باشد. مُرده مُرده است. رفتن رفتن است. مُردهها زمین را دیگر نمیبینند. مُردهها توسط کرمها خورده میشوند. مُردهها دیگر نمیتوانند بگذارند آنها را زنده سازند!"
در این لحظه یک غرش شنیده میشود. ما به بالا نگاه میکنیم و یک هواپیما را در حال پرواز به سمتِ خود میبینیم. از آنجا که ما به خوبی میدانستیم این چه هواپیمائی بود بنابراین با گامهای بلند میدویم، سریع سریع سریع سریع سریع، تا در زیر سقفِ امنی برویم.
 
جوانک
وینتراِشتاینِر تعریف میکرد که این در جنوب آلزاس اتفاق افتاد.
سروان ما را به جلو فرستاده بود. چون ما نمیدانستیم که در درونِ روستا چطور دیده میشود، ما آهسته با احتیاط کامل میرویم و قبل از داخل گشتن به روستا بسیار فکر میکردیم. زیرا که هر کس برای زندگی ژندۀ خود ارزش قائل است.
فرانسویها اما رفته بودند.
هنگامیکه ما سومین یا چهارمین انبارِ غله را بازرسی میکردیم ــ سرنیزه را هر بار عمیق در کاه و علوفۀ خشک فرو میکردیم، زیرا این سادهتر، مطمئنتر و درستتر از پرسیدنِ از مردم است ــ ناگهان از کوچۀ کناری جوانکی به جلو میجهد و با دیدن ما یکه میخورد و هاج و واج انگشت را در دهان قرار میدهد، اما به سرعت بر خود مسلط میشود و به ما میگوید: "ارتشی، آن بالا در برج کلیسا هنوز چند نفر چمباته زدهاند!"
تحت هدایتِ جوانک به آنجا میرویم و به محض عبور از بازار با تیراندازی شدیدی استقبال میشویم. اما شلیکها هیچکاری نمیکنند.
هنگامیکه تیراندازی ساکتتر شده بود، ما از فرانسویها به زبان فرانسوی میخواهیم که خود را تسلیم کنند، میگوئیم که روستا توسط ما آلمانیها محاصره شده است، آنها مانند موشها در تله افتادهاند و نمیتوانند دیگر بیرون بیایند، به هیچوجه دیگر بیرون بیایند! در این لحظه یکی سرش را کمی از پنجرۀ سقف برج بالا میآورد، فریاد میزند که آنها خود را تسلیم نمیکنند و اگر ما چیزی از آنها میخواهیم بنابراین باید فقط از پلهها بالا بیائیم، سپس آنها به ما نشان خواهند داد. و اگر ما به رفتن ادامه ندهیم و نرویم فوری یک گلوله به سرمان شلیک خواهند کرد.
سرباز آلزاسیِ فرانسوی زبان در میان ما یک بار دیگر با آنها صحبت میکند. اما فرانسویها وحشی میشوند و فریاد میزنند: "کثافت! کثافت!" و شروع به تیراندازی میکنند. سپس سنگر میگیریم و ما هم شروع به تیراندازی میکنیم. گلولههای ما نیرومند بودند و وقتی یک چنین گلولهای به برج اصابت میکرد ملات را ویران میساخت. فرانسویها هم تنبل نبودند. آنها بیوقفه از روزنههای تیراندازیشان شلیک میکردند که فقط باعث سر و صدا میگشت. با گذشت زمان تیراندازی آنها ضعیفتر میشود و پس از نیمساعت بطور کامل قطع میگردد. و از آن بالا رو به پائین صدای فریاد شنیده میگشت. در پایان صدایِ بلند فحش، و سپس همه‌چیز آرام بود.
ما به این صلح اعتماد نکردیم و مدتی به تیراندازی ادامه دادیم. سپس با پیوستن سروان به ما از نردبان طولانی و لرزان بالا میرویم، از اتاق ناقوس میگذریم و در چوبی برج را با تبر و قنداقِ تفنگ میشکنیم.
شش مرد آن بالا افتاده بودند، فقط دو نفر از آنها هنوز نفس میکشیدند و خون زیادی آنها را پوشانده بود. مُردهها را در آنجا باقی‌میگذاریم، دو نفر زخمی را به حیاطِ کلیسا حمل میکنیم و در زیر درختِ بزرگ بلوط بر روی چمن قرار میدهیم.
هنگامیکه ما فرانسویها را آوردیم جوانک در آنجا ایستاده بود. او کاملاً نزدیک میآید، و یک شگفتی شرمگین در چهرهاش بود.
سپس سروان یک سکۀ پنجاه فنیگی به او میدهد.
او در حال خندیدن از آنجا میرود و خیلی زود با یک مشت آبنبات دوباره برمیگردد.
 
استراحت دیر هنگام
ما در یک شبِ تیرۀ بارانی از گروهانِ خود جدا افتادیم. پالتویِ کاملاً خیس بر اعضای بدنِ ما آویزان بود، کولهپشتی مانند یک تودۀ سُرب فشار میآورد، و ما با کشیدن پا به زحمت از میان تاریکی میرفتیم، طوریکه انگار ما سربازهای زمانِ حال نیستیم، بلکه شوالیههای قرون وسطی که زرهای سنگین بر تن دارند.
اینطور به نظر میرسید که جاده تا بینهایت کشیده شده است. دقایق مانند قندیلِ یخ در بهار برای ذوب و تجزیه گشتن تردید میکردند. ما به آن توجه نمیکردیم. تمام احساس برای زمان و مکان از ما ربوده شده بود.
خستگی بر بعضی حمله برده و شکستشان داده بود. ما باید آنها را متقاعد میساختیم که به نشستن ادامه ندهند و با ما بیایند. زیرا عقب ماندن در این سرما و تنهائی مرگِ حتمی معنا میداد.
یکی از راهپیمایان از دیگران میپرسد: "ساعت چند میتواند باشد؟" اما هیچکس آن را نمیدانست. بنابراین ما کورمال کورمال به رفتن ادامه میدهیم. خستگی بیشتر و بیشتر از نیرویمان میبلعید و عاقبت به یک هیولای غولپیکریِ رشد میکند که ما نمیتوانستیم از چنگهای آتشینش بگریزیم.
در دامنه تپه همه توقف میکنند و میگویند: "نه، ما ترجیح میدهیم همینجا در همین لحظه فوراً بیفتیم و بمیریم تا اینکه بیشتر از این در تاریکی سرگردان باشیم." ما با انگشتان یخزده کولهپشتی را زمین میگذاریم و در حالیکه از سرما در حال یخ‌زدن بودیم برای خوابیدن دراز میکشیم.
فقط یکی توانائی داشت به رفتن ادامه دهد. او از تپه بالا میرود و در سویِ دیگر آن یک روستا مییابد. او با خوشحالیِ تمام بازمیگردد و ما را از خوابِ منجمد کننده بیدار میسازد.
ما در مستیِ خوابمان مدتی طولانی نمیدانستیم که اصلاً منظور اصلی او چیست. درک مانندِ دیوارۀ نازکِ یک آتشِ پائیزی مردد و آهسته در ما رشد میکند. ما از خوشحالی تقریباً در حال گریه کولهپشتیِ سنگین را برمیداریم و با زحمت به رفتن ادامه میدهیم.
پس از نیمساعت درخششِ چراغها دیده میشوند، و در حالیکه ما به داخل روستایِ گرم میرفتیم یکی از ما کاملاً بلند یک دعایِ معنوی میخواند، طوریکه کشاورزان با وجودِ شب و سرما پنجرهها را میگشودند که ببینند چه کسی میآید.
 
کوچههای غریبه
من با چکمههای خشنِ نظامیام داخل یک کوچه میشوم که به آن تعلق ندارم.
کوچههای زادگاهِ من روستائی‌شکل و آفتابیاند. آدم میتواند مزارع را از کوچهها ببیند. روح میداند که آنجا در فاصلۀ دور رودِ خُنکِ راین جریان دارد.
کوچههایِ غریبه اما بسیار کثیف و پُر از آشغالند و دارایِ هیچ چشماندازی نیستند. خانهها عبوسانه کُلاهی از کاه بر سر کشیدهاند. دیوارهای گِلی بطور مشمئز کنندهای مانند پوستِ خورده شده و پوسته پوستۀ جذامیان پاره گشته دیده میشوند. کودکان بدنبالم میدوند و شگفتزده به من نگاه میکنند. من میدانم که چشمانم در دوران کودکی اینطور قی گرفته دیده نمیگشت. من در آن زمان در گوشههای تاریک آویزان نمیماندم، من آن زمان با خوشحالی در بوتهزار و زمینهای کشاورزی میجهیدم، بدنبال شاپرکها میدویدم و آنها بخاطر زندگیشان از ترس میلرزیدند.
زنها در گوشههای تاریک ایستادهاند. مادرانِ دارایِ فرزندانِ زیاد که از این دارائی خوشحال نیستند، بدبختترین بدبخت در حالت و در رفتار.
باید یک پائیز، باید یک بهار باشد، یک هدیه دادنِ شاد و یک اعطایِ تابستانه. در این کوچه اما فقط سایهای از روز است.
 
سربازان جوان
سربازان جوان وقتی به میدان جنگ میروند میخوانند. سربازان جوان چهرههای ظریفِ کودکانه دارند. آنها جنگ را فقط از مدرسه میشناسند. خدماتِ حزنآورِ پادگانی قادر به پاک ساختن این تصویرِ رنگی از حافظۀ آنها نیست. آنها در گوشهای خود صدای جرنگ جرنگِ شمشیرهای جنگ را میشنوَند و پرچمها را در برابرِ چشمان خود در حرکت میبینند. آنجا دشمن ایستاده است! او باید ضرب و شتم شود! به پیش و بزنید! فریاد شادِ پیروزی هوا را به دو نیم میکند!
این خانههای ساخته گشته از کارت را واقعیت فقط با یک فوت ویران میسازد. خاکِ فلاندر سفت و سنگین است، خاکِ لهستان هم به این ترتیب. در آنجا هیچ دشمنِ چهارشانهای نیست که ساکت و منتظز ایستاده باشد تا آدم بتواند صادقانه با او بجنگد. آنجا گور در کنار گور قرار دارد، سنگر در کنار سنگر، و هر گام به سمتِ جلو باید با موفقیت انجام گشته باشد. با خون! با قطراتِ داغِ قرمز خون!
سربازان جوان هنگام نقل مکان میخوانند. در بیرون آوازها مانند برگهای درختانِ پائیزی میمیرند. در بیرون رویدادِ وحشتناک صداهای شاد را خفه میسازد. اما سربازان جوان با وجود همۀ این چیزها شجاعانه همیاری میکنند، گرسنگی و سرما، باران و پاتک زدن، سنگینی کولهپشتی و انفجارِ خشمگینِ نارجنکها را تحمل میکنند. آنها همۀ این چیزها را با همان آرامشِ بدیهیای تحمل میکنند که با آن یک بوته گلهایش را در شاخه حمل میکند و در پائیز میوهاش را. اما در چهرههایشان یک پرسش بزرگ رشد میکند، گنگ ... همانطور که چشمهای یک آهو وقتی لوله مرگبار تفنگ را نشانه رفته به خود میبیند دیده میشود، بسیار وحشتناک دیده میشود.
 
گاهی اوقات
گاهی اوقات، وقتی صفوف سربازها از کنارت میگذرند؛ پیادهنظام با گامهای سنگینشان که شخصیتِ کل لشگرکشی را آشکار میسازد، توپچیها با آن چهرۀ جوان دانایشان، پیشاهنگان با حرکاتِ مغرورِ بیترس از مرگ، مُسلسلچیها، شکارچیان و بقیه نیروهای نظامی، سپس گاهی چنین پیش میآید که یک چهره که تو آن را برادر مینامی برای یک لحظه روشن میگردد، تو آن را در چشمهایش میبینی.
شماها هیچ کلمهای صحبت نمیکنید. شماها هیچ ایماء و اشارهای نمیکنید. نگاهتان بعنوان پیامرسان به هم برخورد میکنند و روحتان خود را بعنوان دست میگسترانند.
از کنار هم میگذرید.
تمام.
تا ابد جدا گشته.
راهپیمائی به سمت شرق در شبهای سردِ بیابانهای متروک ادامه مییابد. اما حال و حوصلۀ تو و آن شخص مانند افرادیست که یک آشامیدنی خوب نوشیدهاند.
یک آشامیدنی خوب، شفابخش، شفاف و باشکوه.
 
یونیفرم مرگ
نه تنها زندگان همچنین مُردهها هم یک یونیفرم دارند، که البته یونیفرم مُردهها عجیب و غریب است. از هیچ پارچهای و از هیچ رنگی بُرش داده نگشته و منحصراً از سکوتی بیمرز دوخته شده است. آنجا هیچ دکمهای نمیدرخشد، هیچ درجه طلائیِ دوخته شده بر روی آستین و هیچ سردوشیِ براق که تفاوتها را اعلام میکنند. تمام اینها برابرند. در آنجا سرجوخه در کنارِ ستوان قرار دارد، ستوان در کنارِ سروان، سروان در کنارِ سرهنگ، سرهنگ در کنارِ مردِ عادی. در آنجا دیگر تفاوتِ قبیلهای وجود ندارد. در آنجا یونیفرمِ مرگ همۀ شهروندان را با لباسِ امپراتوریِ یکسانی پوشانده است، فرانسویها و آلمانیها را، روسها و اتریشیها را، بلغاریها و صربها را، مرد انگلیسی و تمام دیگرانی را که فراموش ناگشتنیاند. آنها همگی آنجا به یک شکل منجمد گشته افتادهاند! همه با حالت یکسانِ غیرقابل درک و درخواستِ پاسخ در چهره. من آنها را آنجا ردیف گشته میبینم، از آغاز داستان، اقوام فنیقی در کنار اقوام رومی، تاتارها در کنار غربیها، آزتکها در کنار اسپانیاییها، همه در حالِ پرسشِ یکسانی از مرگ، از قرنها پیش تا کنون. و زندگیِ احمق نمیداند طور دیگر عمل کند بجز آنکه به آنها به اصطلاح برای پاسخ تودۀ بیشتری کشته شده بیفزاید. همه پیچیده گشته در پالتویِ مادرانۀ یکسان. در پالتویِ سکوت.
 
گل مینا
هنگام پیشروی وینتراِشتاینِر میگوید: ما بطور غیرمنتظره زیر آتش توپخانه قرار گرفتیم. بلافاصله دستورات فریاد کشیده میشوند. ما به سمت چپ هجوم میبریم و به چمنزاری پر از گلِ مینا داخل میشویم. گلها آنجا بر روی ساقههای نازک ایستاده بودند؛ چشمانِ زردِ جذابِ قاب گشته توسطِ یک تاج سفیدِ زیبا. در هنگام گام برداشتنهای ما آنها موج میزدند، درست مانند رفتار زن جوانی که در حال لرزیدن انتظار میوهچینی و محبوبش را میکشد.
ما سربازها وقت نداشتیم که به زیبائی رشد کرده توجه کنیم. ما باید به فاصلۀ دور نگاه میکردیم، به آنجائیکه دشمن شلیک میکرد، و ما توجه نمیکردیم به کجا قدم میگذاریم.
وقتی ما پس از دفع آتشِ دشمن دوباره بر روی جاده محکم ایستاده بودیم من سرم را برگرداندم و به خرابکاری انجام گشته نگاه کردم. من غمگین گشتم و از فردِ کنارم پرسیدم: چرا فقط این چیزهایِ سفید شکوفا شدهاند؟ حتماً برای خوشحال کردن ما!
او، شکارچیِ سگ، نظرم را معتبر نمیداند و میگوید: "تو که خودت میبینی، نه سر تو بلکه زندگی تصمیم میگیرد. آنها زندگی کردند تا توسط ما لگدکوب شوند!"
 
قابِ گردِ زرد رنگ
ما در نزد یک مُرده که انفجارِ نارنجک پشت و کولهپشتیاش را دریده بود یک جعبه عکاسی پیدا کردیم که در میانِ لباسها خوب پیچیده شده بود، و کاملاً نزدیک آن یک قابِ گردِ زرد رنگِ صدمه ندیده قرار داشت که تقریباً مانندِ عینکِ یکچشمی دیده میگشت، و ما کنجکاو، همانطور که کودکانِ بزرگسال هستند آن را یکی بعد از دیگری در مقابل چشم نگاه داشتیم و از میانش نگاه کردیم.
منطقه از میان آن چه تغییری میکرد! یک پردۀ نازک خود را در مقابلِ همه‌چیز قرار میداد. اما رنگهای جهان از میان این پرده کاملاً شفاف و چندگونه ظاهر میگشتند. در آنجا سایهرنگهایی وجود داشتند که نقش و ظرافتشان تقریباً قلب را متوقف میساختند، رنگهایی که چشم غیرمسلح بدون کمک گرفتن از این قابِ گرد هرگز قادر به دیدنشان نمیتوانست باشد.
معلمِ دبستانی که همراه ما بود برایمان این پدیده را توضیح میدهد و در پایان میگوید: "هنرمندانِ بزرگ هم درست مانند این قابِ گرد هستند. از میان آنها هم آدم به سمتِ رنگها و مشاهداتی هدایت میگردند که بدون کمکِ این هنرمندان تا ابد بر آدم مخفی میمانند."
مُرده آنجا افتاده بود، با صورتی صلحآمیز و به سمتِ وطن برگشته. معلم میرود و قاب گردِ زرد رنگ را با وجود آنکه مُرده دیگر به آن احتیاج نداشت در دستش قرار میدهد.
 
مأمورین شناسائی
سه مرد و یک ستوان: شماها مأمورینِ شناسائی هستید.
شماها کورمال کورمال از طریق خطوطِ خودی، با کمک گرفتن از شب به جلو میخزید، به سمت دشمن! نورِ بیرحم چهرۀ مهربانِ شب را میدرد. گلولههایِ منوّر چشمهای خیرۀ شماها را میسوزاند. شماها وحشتزده میشوید. در برابر شماها سیمهای خاردارِ دشمن قرار دارند. در پشت آنها روزنۀ تیر بلافاصله در کنارِ روزنۀ تیرِ بعدی، سوراخهای وحشتناکی که در آنها مرگ با رانهای سفت و خم ساخته برای پریدن نشسته است.
سه مرد و یک ستوان: شماها مأمورین شناسائی هستید.
قیچی سیمبُری دندان به هم میساید. شماها ساکتید و نفسهایتان را در سینه حبس ساختهاید. اما در درونیترین نقطۀ روح احساسِ ناراحت کنندۀ انسانی را دارید که در حینِ غذا خوردن ناگهان قطعه سنگی میان دندان میجوَد. قیچی دوباره دندان به هم میساید. این بار بلندتر. و پاسخ نمیگذارد مدت درازی انتظارش را بکشند. یک گلولۀ دیوانه گشته با نور کم بر روی شماها میجهد و هزاران برادران دیوانهاش به او میپیوندند. شماها خاموش در کنار دیرکِ سیمهای خاردار افتادهاید، حتی به سنگ و چوب تبدیل گشتهاید، و دیگر به زحمت میدانید که نفس میکشید.
سه مرد و یک ستوان: شماها مأمورین شناسائی هستید.
من چه میگویم؟ مأمورین شناسائی؟ نه! شماها یک مویِ ریز بر روی شاخکِ یک حیوانِ غولپیکرید، در حال کاوش به جلو خم گشته. یک موی کوچک! و اگر حالا شماها بمیرید؟
او خرناس میکشد و به خوابیدن ادامه میدهد
و چشمک میزند و میبلعد
و دشمنانش را میکشد.
شماها مأمورین شناسائی هستید.
 
شاعر سخن میگوید
من میخواهم جنگ را همانطور که آن را تجربه کردم بخوانم. هیچ سرمشقِ قدیمی بر من تأثیر نمیگذارد، نوسانِ هیچ مصرعِ شعری مرا تحریک نمیکند. نیروی واقعیتها با دهانِ من از باروریِ تمام اتفاقات سخن میگوید.
انتظار نداشته باشید که اعمالِ بزرگ از من بشنوید. هیچ انسانی فراتر از سرشت خود رشد نمیکند. قرن ما فلج است. اما من میخواهم برای افراد سالم بخوانم، یک ترانه از صدایِ نفس و ضربان قلبِ آلمان، فریادی از اشتیاق. به دور من جمع شوید شما پسران جوان! توجه کنید شما دخترها! شما پدرها، شما مادرها، دست از کار بکشید و گوش کنید! چنین پندارید که من یک قاصدم.
اجازه ندهید شماها را گیج سازند! هزار زخمِ زبان بر من زده خواهد گشت، زیرا که من حقیقت را شهادت میدهم. نور برای کودکانِ تاریکی یک شکنجه است. اجازه دهید آنها فریاد بکشند! زمانی فرا خواهد رسید که نعرهکشها سکوت خواهند کرد. من اما یک نَفَس خوب دارم، زیرا که نطفهام در عشق بسته شده است. من تحمل میکنم، زیرا که حقیقت یاورم است. آه سعادتمند است کسی که در نور میزید!
اما از جنگ میخواهم بخوانم، از خونهای بخاردار، از فریادِ زخمیها، از غرش دیوانهوار تفنگهایمان. از جنگ میخواهم بخوانم، از نیاز و مشقت، از تکانهای تُندِ اعضای بدن، از ارواحِ در نوسانِ کشته شدهها بر روی بیابانهای زمین.
از جنگ میخواهم بخوانم، از اندوه عمیق انسانها، از دعاهای هزاربارهشان. من میخواهم با بیرحمیِ یک پزشک در گوشتِ در حال رشد بُرش دهم. جیغِ اره چه اهمیتی برایم دارد، من در میدان جنگ فریادهای دیگری شنیدهام.
عقابها بر روی میدانِ جنگ پرواز نمیکنند، کلاغها و کرکسها پرواز میکنند. بال‌زدنهایشان بخاطر مردار است، بخاطر مردار همقطاران سیاه میآیند.
آنها در روز میآیند، آنها در شب میآیند. آنها رسولانِ فلاکت و عموزادههای مرگ نامیده میشوند، و هموطن بزدل بر سینه صلیب میکشد.
 
اعزام به جبهه
فردا روز اعزام به جبهۀ جنگ است.
من مانند مستها در خیابان راه میروم و نزدیکیِ انسانها را جستجو میکنم. بالای خیابان و پائین خیابان، سمت راست و سمت چپِ خیابان من را به حیاط و کوچهها میکشانند. من نمیدانم که قلبم در جستجوی چیست. اما درونم چنان ناآرام است، چنان خواستار، چنان منتظر که انگار باید همین امروز چیزی بزرگ در زندگیم رخ دهد.
اما همه‌چیز مانند همیشه است. چراغهای کم نورِ خیابان سوسو میزنند. درشکهچیها فریاد میکشند. شیرفروشها با گاریهایِ حامل شیرِ خود با سر و صدا میرانند. سربازها در لباسِ آبیِ نظامی با گامهای هماهنگ به سمت پادگانها میروند. شهروندان در دو سمتِ پیادهرو خیابانها آهسته گام برمیدارند. تعدادی زن و مرد ساکت در مقابل روزنامه دیواری ایستادهاند و دخترانِ جوان در حال خندیدن بیاعتنا از کنار نوشته سرنوشت‌ساز میگذرند. چه کسی اینجا در این مکانِ صلحآمیز میداند که بیرون در جهان جنگ است؟ ویترین مغازهها مانندِ همیشه باارزشترین کالاها را نشان میدهند. مغازۀ گلفروشی مانند هر روز گلهای پر زرق و برقِ جنوب را ارائه میکند. در بازار پرچمها برافراشتهاند اما آنها در هوایِ شبانۀ مهآلودِ پائیزی مناسب دیده نمیگردند. آدم باید صلیبهایِ سیاهرنگ آویزان سازد. این حداقل سَبکِ زمان را نمایش میدهد.
من در کنار رود ساکت ایستادهام. بر روی سطح آبِ شبیه به مرمرِ تیره با رگههای سیاه انعکاس نرمِ نور قرار دارد: یک گورستان از آب. از سمت بازار سر و صدای شهر به گوش میرسد.
آه برادران، آه انسانها، من برایتان چه غریبه شدهام. آه شب، آه رسول مرگ، آه خانۀ تاریک، آه شهرِ غریبه!
فردا روز اعزام به جبهۀ جنگ است.
 
قطره
شب بارانی! شب بارانی!
ما قدمرو به جبهۀ جنگ میرویم! ما قدمرو به جبهۀ جنگ میرویم!
ما به معنای واقعی ضربات باران را احساس میکنیم. آنها بر روی کلاهخودمان، بر روی پالتوهایمان، بر روی چکمههایمان کَف میزنند، کوچک و بزرگ، آهسته و چابک، و مانند طنینِ طبلها در هنگام یک حمله غرغر میکنند، و سپس آهستهتر و آشتیجویانهتر میگردند و در سر و صدایِ خفۀ صفوفِ راهپیمایان از صدا میافتد.
شب بارانی! شب بارانی!
قطراتی که سقوط میکنند بیشمارند. آنها بلافاصله پس از تولد از رحمِ ابر توسط یک مُشتِ غولپیکر بر روی زمین پرتاب میگردند ...
ما قدمرو به جبهۀ جنگ میرویم! ما قدم رو به جبهۀ جنگ میرویم!
بخوان ای صدایِ تاریکِ مرگ! قطرات از همراهی کردن ما دست بردار نیستند. آنها باید بر روی زمین سقوط کنند؛ آنجا خود را بر روی کثافت بیابند، خود را به هم پیوند دهند و بعنوان نهر و رودخانه به سرعت به سمت دریا جریان یابند، به سمت دریا ...
ببار باران، ببار باران!
شماها باید از هستیتان بگذرید و زود به پایان برسید، زیرا که این را سرنوشت میخواهد، زیرا که زمین برای حملِ کشتیهایشان به آب محتاج است، برای به حرکت انداختنِ آسیابهایشان، برای پُر ساختن چاههایشان، زیرا که زمین برای کارخانههایشان و برای مراکز تولید برقشان به آب محتاج است.
ببار باران، ببار باران! مرگِ شماها رستاخیزِ دیگران است!
ما قدمرو به جبهه میرویم! ما قدمرو به جبهه میرویم! سربازها با ریتمِ مارش قدمرو به سمت خیابانهای غریبه میروند.
ما قدمرو به جبهه میرویم! ما قدمرو به جبهه میرویم!
ما در شبِ بارانی با کوبیدن پا بر زمین به امید فرا رسیدنِ روز میرویم. خورشید طلوع خواهد کرد و قلب آتشینش را در تمامِ این رطوبتِ به اطراف پاشیده آویزان خواهد ساخت. تمام قطراتِ کوچک روشنسازِ پادشاهان بی‌نور خواهند گشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر