سر بیجان.


<سر بیجان> از فلیپ دو ویلیه را در آبان سال ۱۳۹۴ ترجمه کرده بودم.

قاتل قو
دوست مشهور ما، دکتر تریبولات بونومه در یکی از فرصتهائی که بدست آورده بود یک کتاب طبیعی قدیمی را ورق میزند و در آن میخواند که قو قبل از آنکه بمیرد آواز میخواند.
در واقع او آنطور که ما را به تازگی از آن مطمئن ساخت، فقط این موسیقی توانست بعد از آنکه آن را یک بار شنید به شناخت فریب زندگی به او کمک کند؛ همهچیزهای دیگر در مقایسه با آن مانند موسیقی ناهنجار یا مانند جیغ واگنر بودند.
و چگونه این موهبت نصیبش گشت؟
اینطور:
پیرمرد در روزی زیبا در اطراف شهر مستحکم قدیمیای که در آن زندگی میکرد یک پارک خلوت قدیمی صد ساله را کشف میکند. در سایه درختان بزرگ و پیر پارک یک برکه قرار داشت که بر روی آینه سیاه آن دوازده تا پانزده عدد از این پرندگان ساکت به نرمی بالا و پائین میلغزیدند. او با دقت حرکتهایشان را مطالعه و فواصل را محاسبه میکند، بویژه خود را متمرکز قوی سیاه رنگی میکند که شبها نگهبان قوها بود و در طول روز در پرتو آفتابِ گم گشتهای چرت میزد.
این قو شبها چشمهایش را کاملاً باز نگاه میداشت و یک سنگ صاف در منقار سرخش حمل میکرد؛ با کوچکترین نشانه تهدید خطر با یک حرکت گردن باریکش سنگ را در امواج آب میان دایره رفقای سفید و به خواب رفتهاش پرتاب میکرد. با این اعلام خطر تمام قوها به پرواز میآمدند و فرار میکردند، همیشه تحت رهبری او و در حفاظت تاریکی خیابانهای مشجر، به سمت دور پوشیده از چمن، جائیکه مجسمههای خاکستری رنگ خود را در آبشار مصنوعی منعکس میساختند و محلی برای پناهندگی به آنها ارائه میداد.
بونومه مدت درازی آنها را در تاریکی مطالعه کرده بود ــ او به آنها لبخند میزد، اما فقط آواز آنها بود که هنردوست برجسته قصد داشت گوشهایش را به زودی با آن شاد سازد.
گاهی اوقات در نیمه شب، وقتی در شبهای تاریک پائیزی ماه نمیتابید، بیخوابی بونومه را به برخاستن از جا تشویق میکرد؛ او ناگهان از جا برمیخاست و برای رفتن به کنسرتی که یک بار دیگر قصد شنیدنش را داشت با دقت فراوان لباس میپوشید. دکتر غول‌پیکرِ استخوانی پاهایش را در چکمهای با آستر خز فرو میکرد که بارانی ضد آب بدون درزی به آن وصل بود و همچنین آستری از خز داشت. دستهایش را در یک دستکش فولادی مخفی میساخت که متعلق به یکی از این زرههای قرون وسطی بود و او آن را ــ احمق ــ به قیمت سی و هشت سو از پیرمرد همیشه مستی خریداری کرده بود. پس از انجام این کارها کلاه بزرگ مدرنش را بر سر میگذاشت، چراغ را خاموش میکرد، از پلهها پائین میآمد و، کلید خانه را مانند شهروندی خوب در جیب میگذاشت و به سمت پارکِ خلوت به راه میافتاد. در مسیر تاریکتر خود را دزدکی به سمت خانه خوانندههای محبوبش نزدیک میساخت، به برکهای که ارتفاع کم عمق آب آن به سختی تا کمرش میرسید و او همه جایش را با دقت اندازهگیری کرده بود. او در زیر سقف متراکم شاخ و برگی که تا ساحل امتداد داشت صدای گامهایش را خفه میساخت و آهسته با دقت از میان برگهای پژمرده به پیش میرفت. پس از رسیدن به ساحل برکه یکی از چکمههایش را آهسته، کاملاً آهسته و بدون کوچکترین صدا داخل آب میکرد و سپس چکمه دیگر را با چنان احتیاطی که به زحمت جرئت میکرد نفس بکشد ... براستی، یک عاشق پُر شور موسیقی در انتظار آتشین شنیدن آهنگی که آرزویش را میکرد! او به حدی از هوشیاری نگهبان سیاه وحشت داشت که برداشتن بیست قدمی که او را از هنرمندان محبوش جدا میساخت معمولاً دو تا دو ساعت و نیم طول میکشید.
یک نسیم ملایم شاکیانه زیر آسمان بی‌ستاره در میان درختان تاریک ساحل میوزد؛ بونومه اما بدون آنکه به این زمزمههای اسرارآمیز اجازه مشوش ساختن خود را دهد آهسته و غیرمحسوس به جلو رفتن ادامه میدهد، چنان آرام و آهسته که حدود ساعت سه صبح بدون آنکه قو سیاه کوچکترین نشانهای از حضورش حدس زده باشد تقریباً نیم‌قدم با او فاصله داشت.
دکترِ خوب در سایه لبخند میزند، سپس با انگشت اشاره دستکش قدیمی شوالیهای خود آهسته، کاملاً آهسته سطح فوقانی آب مقابل نگهبان را میخراشد. او با چنان لطافتی آب را میخراشد که نگهبان، با وجود شگفتزدگی، این نشانه را برای پرتاب سنگ خطر دارای اهمیت کافی نمیپنداشت. نگهبان گوش میکرد، به نظر میرسید که احساس یک خطر او را کمی ترسانده باشد، و قلبش، آه، قلب بیچاره و بیریایش با شدت به طپش میافتد. ــ بونومه به این خاطر به وجد میآید.
و سپس قوهای زیبا یکی بعد از دیگری از خواب عمیق بیدار میگردند و سرهایشان را از زیر بالهای نقرهای رنگ پریدهشان خارج میسازند. تحت فشار سایه سیاه بونومه، انگار که احساس مبهمی آنها را از خطر وحشتناکی آگاه ساخته باشد بتدریج دچار وحشت مرگ میگردند. اما در لطافت بینهایتشان مانند نگهبان خود در سکوت رنج میبردند ــ آنها نمیتوانستند فرار کنند ــ زیرا سنگ پرتاب نشده بود. و قلبهای این تبعیدیان سفید در عذاب خفه مرگ میطپید. قلبشان چنان شدید میطپید که صدایش توسط گوشهای مست دکتر برجسته بطور واضح قابل شنیدن بود. ترس عجیب و غریبشان دکتر را به شوق میآورد، و او دلیلش را میشناخت: نزدیکی سفت و بیحرکت خود او.
او آهسته به خود میگوید: "اما چه شیرین است حمایت از هنرمندان!"
این سعادت تقریباً سه ربع ساعت ادامه یافت و او راضی به عوض کردن آن با یک قلمرو پادشاهی هم نبود. ناگهان اشعه ستاره صبح از میان شاخه درختان بیرون میلغزد و بر بونومه، بر آب سیاه و بر قوها با چشمهای غرق خواب و خیالشان نور میتاباند. نگهبان که با دیدن ناگهانی او از ترس خشک شده بود سنگش را پرتاب میکند ــ خیلی دیر! بونومه با فریاد وحشتناکی که با آن ماسک لبخند شیرینش دریده میگردد، با انگشتان دراز کرده و دستهائی برافراشته به پرندگان مقدس هجوم میبرد. پنجههای آهنین این قهرمان مدرن سریع گردنهای پاک و مانند برف سفید دو یا سه تن از خوانندگانش را قبل از آنکه بقیه پرندگان شاعر فرار کرده باشند در پنجههای آهنین میگیرد، میچرخاند و میشکاند.
و سپس روح قوهای مُرده با فراموش کردن کامل دکتر خوب ما در یک ترانه جاودانه از امید، آزادی و عشق به آسمان صعود میکنند.
دکتر عاقل به این حالت احساساتی لبخند میزد و بعنوان یک متخصص جدی فقط آهنگ را در خود میمکید. او فقط موذیکال لذت میبرد، فقط به لطافت عجیب و غریب آهنگ، این صداهای سمبولیکی که با یک ترانه به مرگ خوشامد میگفتند. بونومه با چشمان بسته این طنینهای موزون را تنفس میکرد؛ سپس در حال تلو تلو خوردن مانند کسانی که دچار درد عضلهاند خود را به زحمت به ساحل میرساند، خود را به پشت میاندازد و مدتی طولانی در لباس گرم و ضد آبش آسوده دراز میکشد.
این مرد هنردوست زمانۀ ما در بیهوشی شهوانی یک بار دیگر در درونش از نغمه گوارای هنرمندان محبوبش لذت میبرد و به این ترتیب مانند یک شهروند خوب این تصور باشکوه را دوباره یک بار دیگر تا طلوع خورشید میجود.
 
وِرا
سلیمان میگوید: عشق از مرگ قویتر و نیروی اسرارآمیز آن نامحدود است.
یک غروب پائیزی رنگِ سرخش را بر روی پاریس مینشاند. تک و توک درشکههائی با تأخیر و فانوسهای روشن به سمت فوبور سا ژرمان میراندند. یکی از درشکهها در مقابل خانه بزرگ باشکوه احاطه گشته توسط باغ صد سالهای توقف میکند. پبشانی درِ ورودی توسط یک تابلوی بزرگ با زمینهای آبی رنگ و ستارههای فراوان نقرهای تزئین شده بود و نام کُنت آتول را حمل میکرد. یک مرد سی تا سی و پنج ساله از درشکه پیاده میشود؛ او عزادار و چهرهاش وحشتناک رنگ پریده بود. خدمتکاران خانه جدی و ساکت با مشعلی در دست بر روی پلهها ایستاده بودند. او بدون آنکه به آنها نگاهی بیندازد از پلهها بالا میرود و داخل خانه میشود. او کُنت آتول بود. او سست از پلهها بالا میرود، به سمت اتاقی میرود که در آن از صبح یک تابوت مخملی قرار داشت و در آن وِرا همسر محبوب و بزرگترین لذت و ناامیدیاش پیچیده شده در چادر سفیدی خفته و گلهای بنفشه آن را پوشانده بود. در خود را بدون صدا بر روی لولا حرکت میدهد، او پرده کنار در را کنار میزند و داخل اتاق میشود.
همه‌چیز هنوز همانطوری بود که کنتس شب قبل آنجا را ترک کرده بود. مرگ مانند یک صاعقه بطور غیرمنتظره او را ربود.
در شب قبل محبوبش خود را در ناز و نوازش و بوسه چنان خسته کرد و چنان در لذت بردن حل ساخت که قلبش در مبارزه منفجر گشت: یک رنگ ارغوانی مرگبار ناگهان لبهایش را رنگ زد. به سختی توانست به شوهرش با لبخند و بدون هیچ کلمهای آخرین بوسه را بدهد، سپس مژههای سیاه بلندش خود را مانند حجاب عزاداری بر روی چشمان شکنندهاش بستند.
و روز آمد و رفت.
در ظهر روز بعد مراسم وحشتناک خاکسپاری در آرامگاه خانوادگی انجام میگیرد. کُنت آتول در همان گورستان از سوگواران خداحافظی میکند. همه میروند و فقط او باقی‌میماند. او داخل آرامگاه میگردد و در آهنی را پشت سر خود میبندد. در مقابل تابوت بر روی یک سهپایه کُندر میسوخت، در سمت سرِ مُردهها یک چراغ نور روشنی میتاباند. او ایستاده و متفکر تمام روز را در آنجا میگذراند. ابتدا ساعت شش، هنگام غروب آفتاب آن مکان مقدس را ترک میکند. او در آرامگاه را قفل میکند، کلید نقرهای رنگ را بیرون میکشد و آن را آهسته از میان شکاف در به داخل تابوت پرتاب میکند. چرا؟ قطعاً تحت یک تصمیم ناگهانی و عجیب که هرگز دیگر به این محل بازنگردد.
و سپس او دوباره به اتاق خواب متروک میرود. پنجره که پرده بنفش رنگ طلادوزی شدهای آن را میپوشاند کاملاً باز بود. آخرین پرتو خورشیدِ در حال غروب بر تصویر مُرده در قاب چوبی منبتکاری شده افتاده بود. کُنت به اطراف خود نگاه میکند. لباسهای شب قبل از تن درآورده شده بر روی صندلی آویزان بودند، بر روی شومینه جواهرات وِرا قرار داشتند، گردنبند مروارید، بادبزن نیمه‌باز، شیشه عطر جلا داده شدهای که رایحهاش را وِرا هرگز دوباره حس نخواهد کرد. تختخواب چوبی آبنوس منبتکاری شده که بر پایههای پیچخوردهای قرار داشت هنوز مرتب نشده بود و بر روی متکا قسمتی که محبوش سر خود را نهاده بود دیده میگشت؛ آنجا همچنین دستمالی بود که زن جوان در زمان کوتاه احتضار با خونش آن را سرخ ساخته بود. پیانو هم که به نظر میرسید هنوز یک ملودی ناتمام ابدی از آن برمیخیزد آنجا قرار داشت؛ گلهای شیرین هندی که وِرا خودش در گلخانه پرورش داده بود در گلدانهای قدیمی فلزی پژمرده میگشتند. در کنار تخت بر روی یک پتوی خزِ سیاه رنگ دمپائیهای کوچک شرقی قرار داشتند که بر رویشان شعار وِرا سوزنکاری شده بود: "کسی که وِرا را میبیند، باید وِرا را دوست بدارد!" همین دیروز صبح پاهای لخت محبوبش در آنها بازی میکردند، با هر گام برداشتن توسط خزِ قو بر آنها بوسه زده میشد. و آنجا ساعت دیواری در سایه آویزان بود که فنرهایش را کنت شکسته بود تا هرگز وقت دیگری را اعلام نکند.
پس واقعاً وِرا رفته است! ...
و به کجا؟ و او باید به زندگی ادامه دهد؟
برای چه؟ غیرممکن است! مسخره است!
و کُنت خود را در افکار جدیدِ غریبی غرق میسازد. او به تمام زندگی گذشته خود میاندیشد. شش ماه از این ازدواج گذشته بود. آیا این در خارج از کشور نبود، در یک مجلس رقص وقتی او وِرا را برای اولین بار دیده بود؟ بله، این لحظه به وضوح در برابر او ایستاه بود. آن زمان برای اولین بار وِرا را در زیبائی تابانش دید. در آن شب چشمانشان همدیگر را ملاقات کردند و آنها تشخیص دادند که عشقشان جاودانه خواهد گشت. لبخند دزدکی، شیوه بیان طعنهآمیز، تمام بدخواهیهای کوچک و موانعی که جهان با آنها برای جلوگیری از خوشبختی ــ که اما نمیتواند مانع از آن شود ــ دو انسان که به هم تعلق دارند تلاش میکند، تمام این چیزها در امنیت آرامی که آن دو را از همان لحظه اول پُر ساخته بود نابود میشوند. وِرا، خسته از مهمانی بی‌روح خودش پیش او آمده و به سخاوتمندانهترین شکلی او را از مراحلی که زمان با ارزش زندگی ما را میربایند بازداشته بود. با همان اولین کلمات. به نظر آنها اطرافشان مانند پرواز پرندگان در شب شبیه بود که در تاریکی به خانه بازمیگشتند. چه لبخند و چه بوسههای خاموش‌ناشدنیای آنها رد و بدل کردند!
اما طبیعت آنها طبیعتی بسیار عجیب و غریب بود. این دو موجود دارای یک استعداد حیرتانگیز تأثیرپذیری حواس بودند، اما فقط برای چیزهای دنیوی. شور و شوق در آنها با شدتِ نگران‌کنندای افزایش مییابد. آنها خود را فراموش میکنند تا خویش را کاملاً به این شور و شوق تسلیم سازند. در مقابل برای سایر احساسات روحی دچار کمبود بودند، برای مفهوم بینهایت و حتی خدا فاقد درک بودند. ایمان بسیاری از مردم به چیزهای فوق طبیعی برای آنها فقط وسیله حیرت بود، کتاب بستهای بود که آنها نمیخواندند، که نه از آن دفاع و نه آن را لعنت میکردند. به این ترتیب آنها بزودی از جهانی که برایشان چنین غریبه بود کناره میگیرند و خود را در ملک تاریک اربابی مخفی میسازند، جائیکه باغهای متراکم سر و صداهای بیرون را دور نگاه میداشتند. در آنجا زن و شوهر جوان در آن دریای عشق نفسانیای که روح و جان را سخت اسرارآمیز متحد میسازد غوطهور میگردند. آنها کاملاً خشم وحشیانه اشتیاق را، لرزش لذت و نوازش و بوسه مهربانانه شهوت را چشیدند. وِرا نبض زندگی او و او نبض زندگی وِرا میگردد. روح چنان زیاد به اندامشان نفوذ میکند که به نظر میآمد فُرمهایشان دارای یک زندگی درونیست، که بوسههایشان مانند زنجیری گداخته روحشان را به هم جوش میدهد. و سپس کاملاً ناگهانی طلسم میشکند. حادثه وحشتناک آنها را از هم جدا میسازد. بازوهای به هم پیچیده شدهشان از هم باز میگردد. حالا مُردۀ محبوب سایه خود را کجا میگستراند؟ مُرده؟ نه. مگر روح کمانچه وقتی یک سیمش پاره شود میگریزد؟ ــ ساعتها سپری میگشتند. کُنت از پنجره داخل شدن شب را تماشا میکرد، و به نظر میآمد که شب شکل میگیرد. بله، شب یک ملکه ساکت تبعید گشته میشود که بر روی قلاب کمربندش الهه عشق در زمینه آبی رنگی میدرخشید.
او فکر کرد، این وِرا است.
او با بر زبان آوردن کاملاً آهسته این اسم مانند کسی که از خواب بیدار شده است میلرزد. سپس میایستد و به اطراف نگاه میکند.
اشیاء اتاق توسط نور دیگری که آدم تا حالا نمیتوانست متوجه آن شود روشن گشته بودند. این یک چراغ کوچک ابدی بود که نورش در تاریکی نفوذ کرده و شب را حالا مانند یک ستاره به نظر میرساند. چراغ در مقابل یک تصویر مقدس قرار داشت، یک ارث قدیمی خانوادگی از وِرا. تصویر در قاب‌چوبی نفیسی در کنار آینه بر بالای شومینه آویزان بود، و یک اشعه از نور مات چراغ درست بر گردنبند مروارید که آنجا در میان بقیه جواهرات قرار داشت میتابید. اما جامه آسمانی رنگ مدونا و صلیب بیزانسی سرخ رنگ کاملاً روشن شده بودند، طوریکه خطوطشان در نور جابهجا میگشت و سایهای مانند یک رگۀ خون میانداخت. وِرا از زمان کودکی همیشه با شفقت خاصی در چشمان بزرگش به چهره مادرانه و پاک تصویر قدیمی مدونا نگاه میکرد ... ... و از آنجا که طبیعتش به تصویر فقط میتوانست یک عشق مبهم خرافی باشد، بنابراین گاهی، وقتی که در رویا از کنار چراغ ابدی جاودانه میگذشت دعا میکرد.
کُنت، که این منظره عمیقترین نقطه روح او را به درد آورده بود سریع چراغ را خاموش میکند، کورمال در تاریکی بدنبال زنگوله میگردد و آن را به صدا میآورد.
یک خدمتکار ظاهر میشود: او مرد پیری بود و لباس عزا بر تن داشت، او یک چراغ آورده بود که آن را در برابر پُرتره کنتس قرار میدهد. هنگامیکه او خود را برمیگرداند و اربابش را لبخندزنان طوریکه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است در برابر خود ایستاده میبیند وحشت بر او مسلط میشود.
کُنت آرام میگوید: "ریمنت، کنتس و من امشب خیلی خستهایم، تو برای ساعت ده میز شام را برایمان آماده خواهی کرد. بعلاوه ما تصمیم گرفتهایم از فردا از دیگران بیشتر کناره بگیریم. هیچکدام از مستخدمین بجز تو اجازه ندارند از امشب در خانه بمانند. تو به همه آنها برای سه سال دستمزد میپردازی و بعد میگذاری که بروند. مسیر ورود به خانه را مسدود خواهی ساخت. بعد در اتاق غذاخوری چراغ روشن میکنی. تو کاملاً برایمان کافی هستی. ... ما نمیخواهیم در آینده دیگر از مهمانها پذیرائی کنیم."
پیرمرد میلرزید و با دقت به اربابش نگاه میکرد.
کنت یک سیگاربرگ روشن میکند و به باغ میرود.
خدمتکار ابتدا فکر کرد که درد شدید اربابش میتواند عقل او را مختل ساخته باشد. پیرمرد او را از دوران کودکی میشناخت و بلافاصله متوجه میگردد که شوک یک بیداری ناگهانی برای این در خواب راه رونده میتواند مرگآور باشد. بنابراین اولین وظیفهاش کشف کردن راز بود. او سرش را خم میکند. آیا باید او شریک جرم این رویای تحققناپذیر گردد؟ اطاعت کند؟ آیا باید بدون توجه به مرگ کنتس به آن دو خدمت کند؟ چه ایده عجیبی؟ آیا این فقط یک شب طول خواهد کشید؟ و فردا؟ شاید ... چه کسی میتوانست این را بداند؟ افکاری عالی، با این وجود! ... اما به چه حقی او این کار را میکرد؟
پیرمرد اتاق را ترک میکند و دستورات داده شده را دقیقاً انجام میدهد؛ در همان شب زندگی جدید آغاز میگردد. قضیه از این قرار بود؛ خلق کردن یک توهم وحشتناک.
اجبار روزهای اول خیلی زود محو میشوند. ریمنت که ابتدا با وحشتی زیاد و سپس با احترام و از خود گذشتگی تمام درخواستهای عجیب اربابش را انجام میداد بزودی در آن بطور کامل حل میشود. اما پس از سه هفته احساس میکند که او خودش، حداقل برای چند دقیقه، قربانی نیت خیرش شده است. او دیگر در این مورد فکر نکرد. گاهی اوقات او گیج میگشت و باید بلند به خود میگفت که کنتس واقعاً مُرده است. او خود را کاملاً به این سایهبازی اختصاص میدهد و واقعیت را از یاد میبرد. او بزودی برای آگاه گشتن از حقیقت محتاج تأمل جدی میشود. او احتمالاً پی میبرد که خودش با گذشت زمان یک قربانی تصورات وحشتناکی شده است که کنت با آنها بتدریج تمام هوا را پُر میساخت. او احساس وحشت میکند، اما یک وحشت مبهم و مطبوع.
آتول طوری زندگی میکرد که انگار واقعاً از مرگ محبوبش هیچ‌چیز نمیداند. قامتِ زن جوان چنان کامل پُرش ساخته بود که او همیشه معتقد به حضور کنتس بود. بزودی، وقتی در روزهای آفتابی بر روی نیمکتی در باغ مینشست آنچه را که محبوبش دوست میداشت برایش میخواند؛ بزودی او وقتی شبها در کنار شومینه مینشست با تصویرِ ساختگیِ نشسته بر روی صندلی در کنار میز کوچکی که بر رویش دو فنجان چای قرار داشت گپ میزد.
روزها، شبها و هفتهها میگذرند. نه این یکی و نه آن دیگری متوجه میگشت که زمان چگونه ناپدید میگردد. آنها حوادث عجیبی را تجربه میکردند که در آنها یافتن نقطهای که کجا واقعیت به اتمام میرسید و فریب کجا آغاز میگشت دشوار بود. چیزی آنجا در هوا بود، یک فُرم که به خود زحمت ظاهر شدن و ملموس گشتن میداد.
آتول مانند یک پیشگو زندگی دوگانهای را میگذراند. وقتی چشمهایش را تا نیمه میبست ناگهان یک چهره رنگپریدۀ ظریف را نزدیک چهره خود میدید؛ بعد ناگهان یک آکورد آرام از پیانو به صدا میآمد و دوباره درست زمانیکه او میخواست چیزی بگوید دهانش توسط بوسهای بسته میگشت، یا اما افکار همسرش مانند یک پاسخ به آنچه او گفته بود به سراغش میآمدند. به نظر  میرسید که او موجود دیگری را از خودش جدا میسازد، چنان زیاد که احساس میکرد رایحه فوقالعاده شیرین محبوبش او را در مهی سبک احاطه کرده، او شبها در بین خواب و بیداری صدای آهسته او را میشنید. همه چیز از کنتس به او خبر میداد، از یک انکار مرگ توسط قدرتهای معجزهآسا.
آتول یک بار وِرا را چنان نزدیک به خود دید و احساس کرد که او را در آغوش گرفت، اما این حرکت کنتس را رماند.
او لبخندزنان زمزمه میکند: "کودک!" و دوباره مانند یک عاشق که توسط معشوقۀ شوخش دست‌انداخته شده باشد میخوابد. در روز تولد وِرا برای شوخی یک گل خشک شده در میان دستهگلی قرار میدهد و آن را بر روی متکای او قرار میدهد و میگوید: "چون وِرا تصور میکند که مُرده است!" آتول بخاطر اراده جدی و قدرت مطلقش، بخاطر قدرت عشقش به زندگی و حضور زنِ جوانش در خانه متروک در افسون نگاه داشته شده و وجودش یک نیروی اسرآمیز قانع‌کننده بدست آورده بود. حتی ریمنت هم دیگر وحشت نداشت، او بتدریج به این نمایشات عجیب عادت میکند.
یک لباس مخمل سیاه که ناگهان در پیچ یک خیابان مشجر ظاهر میگشت، یک صدا که در حال خنده او را به اتاق نشیمن میخواند، و صدای زنگوله صبحها هنگام بیدار شدنش مانند همیشه بود. تمام اینها برای او کاملاً آشنا شده بود. تقریباً اینطور بود که انگار مُرده عمداً مانند یک کودک نقش یک نامرئی را بازی میکند. وِرا میدانست که کُنت بسیار دوستش میدارد، بنابراین این کار طبیعی بود.
یک سال میگذرد.
کُنت در شب سالگرد در اتاق وِرا کنار آتش نشسته و برایش ابیاتی از کالیماچوس خوانده بود. او حالا کتاب را میبندد، سپس چای میریزد:
او میگوید: "عزیزم، آیا روزنتال در کنار سواحل لان و قصر با چهار برج را به یاد میآوری؟ آیا این ابیات تو را به یاد آنها نمیاندازد؟"
او از جا برمیخیزد، نگاهی به آینه میاندازد و متوجه میشود که کم رنگتر از معمول دیده میشود. او یک دستبند مروارید را برمیدارد و با دقت به مروارید نگاه میکند. آیا وِرا همین حالا قبل از برهنه ساختن خود آن را از دست باز نکرده بود؟ به نظر میآمد که مرواریدها از گرمای پوست وِرا گرم هستند. و چون اوپالِ باشکوه در گردنبند سیبریائی پستانهای وِرا را بسیار زیاد دوست میداشت بنابراین وقتی زن جوان آن را برای مدتی فراموش میکرد رنگپریده و بیمار دیده میگشت! در گذشته وِرا سنگ را بخاطر وفاداری او دوست میداشت. و حالا اوپال طوریکه انگار وِرا آن را همین حالا از گردن باز کرده باشد میدرخشید، طوریکه انگار رایحه معشوقِ مُرده هنوز در او نفوذ میکند. وقتی کنُت دستبند و سنگ نفیس را کناری میگذارد تصادفاً دستمال ظریف کتانی را لمس میکند: قطرات خون مانند گلهای میخک در برف مرطوب و بنفش به نظر میرسیدند! ..... چه‌کسی آنجا در کنار پیانو صفحات نُت را ورق زد؟ آن چه بود؟ چراغ ابدی در مقابل تصویر مقدس در حال سوختن بود و شعله طلائی آن چشمان مدونا را که رو به پائین نگاه میکردند بطرز اسرارآمیزی روشن میساخت! چه‌کسی آن گلهای تازه عجیب را که در گلدان قدیمی شکوفا میشوند آنجا گذاشته است؟ اتاق شاد و پُر از زندگی به نظر میرسید، بسیار مشخص و صریحتر از همیشه. اما کُنت دیگر در مورد هیچ‌چیز تعجب نمیکرد. تمام این چیزها کاملاً طبیعی به نظرش میآمدند، او اصلاً متوجه نمیگشت ساعتی که او یک سال قبل فنرهایش را شکسته بود حالا کار میکند.
در آن شب واقعاً اینطور بود که باید هرلحظه انتظار بازگشت کُنتس به این اتاق که از وجودش کاملاً پُر بود داده میگشت. آنجا از او بسیار زیاد باقیمانده بود. تمام چیزهائی که زندگیش را تشکیل میدادند او را به آنجا میکشاندند. رایحهاش در اتاق میپیچید، و نیروی تحریک‌گشته ارادۀ پُر شور شوهرش باید عاقبت حجابی که او را نامرئی ساخته بود پاره میکرد.
او مجبور به آمدن به اینجا بود. هرچیزی که وِرا دوست میداشت اینجا بود.
وِرا باید این آرزو را میداشت که یک بار دیگر در آینهای که اغلب چهره رنگپریده نیلوفریاش را در آن تحسین کرده بود لبخند بزند! مُرده محبوب در آن زیر مطمئناً با دیدن بنفشهها و چراغ خاموش شدهاش لرزیده بود. مُرده ملیح هنگامیکه کلید نقرهای بر روی تخته‌سنگ به زمین افتاد مطمئناً در گور زنده بود، او هم دلش میخواست پیش کُنت باشد ... اما ارادهاش در خاکستر و تنهائی گم میگردد.
فقط برای کسانی مرگ واقعیتی انجام شده است که به بهشت باور دارند، اما مگر وِرا مرگ، بهشت و زندگی را فقط در آغوش او نمییافت؟ و بوسهای که زنش در هوا برایش میفرستاد، آیا او لبهای وِرا را از سایه به سمت خود بیرون نمیکشید؟ آیا همه‌چیز وِرا را به بازگشت نمیخواند؟ آوای از صدا افتاده ترانههایش، واژههای عاشقانه آشنا، موادی که اندامشان را احاطه میکرد و هنوز رایحهاش باقیست، این سنگهای باشکوه ... ... اما بویژه اعتقاد راسخ و تزلزلناپذیر کُنت به حضور او همه‌چیز دراطرافش را با او به اشتراک میگذاشت! همه این چیزها وِرا را به بازگشت میخواند و او را در این مدت طولانی بطور نامحسوس به آنجا میکشاند. حالا وِرا بیدار گشته از خوابِ مرگ فقط در آن اتاق غایب بود، فقط او تنها.
آه! افکار واقعاً یک زندگی دارند. کُنت شکل محبوبش را در هوا حفر کرده بود و این فضای خالی باید خود را با هستیای پُر میساخت که هستیِ خود او بود ... وگرنه جهان در هم میشکست! و حالا ناگهان کُنت آن را احساس میکند، آرام، مطمئن و غیرقابل انکار: وِرا باید اینجا باشد، اینجا در اتاق!
او از حضور وِرا چنان مطمئن بود که از وجود خود اطمینان داشت، و همه‌چیز در اطراف او همچنین از این اطمینان لبریز بود. آدم این را میدید. بنابراین باید وِرا آنجا باشد و بنابراین باید رویای بزرگ مرگ و زندگی برای یک لحظه دروازهاش را گشوده باشد. نیروی ایمان کُنت مسیر بازگشت به زندگی را برای وِرا میسر ساخته بود. یک خنده روشن و شاد ناگهان از تختخواب وِرا برمیخیزد؛ کُنت سرش را به آن سمت میچرخاند. و آنجا در برابر چشمانش، کنتس وِرا، مخلوق خاطره و ارادهاش با سری تکیه داده به نوکِ متکا استراحت میکرد. با موهای سیاه سنگین بر دست تکیه داده شده و دهان نیمه‌بازش شهوتناک به او لبخند میزد. به نظر میآمد که همین حالا تازه از خواب بیدار شده باشد.
وِرا میگوید: "راجر!" ــ صدایش انگار از رویایِ دوری میآمد.
او خود را به وِرا نزدیک میسازد، و لبهایشان در شادی با هم متحد میگردند.
و آنها کشف میکنند که در واقع یک هستی بودهاند.
ساعاتی که در آنها برای اولین بار آسمان و زمین خود را متحد ساختند با سرعت شدیدی ناپدید میگردند.
ناگهان آتول با به یاد آوردن یک خاطره تأسفآور از جا میجهد.
او میگوید: "آه، حالا به یاد میآورم! مرا چه میشود؟ ... ... تو مُردهای!"
بلافاصله پس از این کلمات چراغ مقابل تصویر مدونا خاموش میشود. نور رنگ پریده یک روز خاکستری بارانی از میان چین پردهها به درون اتاق نفوذ میکند.
نور شمعها ضعیف و خاموش میشوند و فتیلههای خم گشتهشان دود زشتی بلند میسازند. آتش در شومینه خاموش میشود و پشتهای از خاکستر بر جای میگذارد. گلها میپژمرند و در لحظه کوتاهی خشک میشوند. پاندول ساعت ناگهان از حرکت میایستد. آنچه بود ناپدید میشود یا اما: واقعیتش گم میگردد. اوپال میمیرد و دیگر نمیدرخشد. قطرات خون بر روی دستمال خشک شده به نظر میآمدند. شبح سفید و ظریف از آغوش مردد او خود را جدا میسازد و در هوا ناپدید میگردد.
یک وداع آهسته و واضح از راهی دور تا عمیقترین نقطه روحش طنین میاندازد. کُنت راست میایستد، او خود را تنها مییابد. رویایش در یک لحظه ناپدید میگردد، او با یک کلمه نخِ اسرارآمیز را پاره کرده بود. تازه حالا همه‌چیز در اطرافش مُرده به نظر میآمد.
مانند وقتی که صدمه یک سوزن مرواریدی را در هم میشکند در او هم ناگهان همه‌چیز فرومیریزد. او زمزمه میکند: "آه! پس تمام شد! او را از دست دادم، او تنهاست! ... حالا چطور میتوانم تو را پیدا کنم؟ راهی را که مرا به تو میرساند نشانم بده!"
ناگهان، مانند یک پاسخ، شیء براقی از روی تختخواب بر روی پوست خز سیاه رنگ کف زمین میافتد، یک اشعه از روز خاکستری رنگ زشت آن شیء را روشن میسازد ... مرد خود را خم میکند، شیء را برمیدارد و بعد از شناختن آن لبخندی چهرهاش را روشن میسازد: آن کلید گور وِرا بود.
 
دختران میلتون
دختر جوان ناگهان پلکهای چشم را اندکی می‌گشاید، بدون کوچکترین حرکت در تغییر وضعیتش با چشمان لطیف مالیخولیائی به اطراف خود نگاه میکند و سپس با صدای کُندی میپرسد:
"مادر، وقتی حالا واقعاً یک مرد دچار ضعف پیری گشته است، وقتی که ذهنش خسته و همیشه اوقاتش تلخ است، وقتی دارای یک چنین وضعیست که خود و خانوادهاش را به زحمت میاندازد، وقتی خودپسندی کودکانهاش که همه به آن میخندند تا آنجا پیش میرود که به یک دوران کودکی دوم دچار میگردد ... آیا واقعاً بیعدالتیست اگر از خدای مهربان درخواست شود به او رحمت عطا کند و در اسرع وقت وی را به نزد خود به زندگی ابدی ببرد؟"
پیرزن جواب نمیدهد و لرزان سرش را برمیگرداند.
دبورا میلتون با صدای ملایم، روشن و خسته ادامه میدهد: "واقعاً چنین افکار خطرناکی به ذهنم میرسند، و من ترجیح میدهم از اینجا فرار کنم، ... اوه، فقط برای اینکه بزودی پیشت برگردم، مادر، فقط برای اینکه به تو کمک کنم، برای اینکه برای تو آتش و نان فراهم کنم. چه فرقی میکند چه هزینهای برایش میپردازم!"
"ساکت باش، خدا تو را از آن منع میکند. تو باید رستگاریات را توسط ایمان کسب و همچنین سختترین آزمون را بدون غر غر کردن تحمل کنی ... این همه‌چیزیست که مورد نیاز است."
"اما ... ... من بیست سالهام، مادر، شاید این را فراموش میکنی."
"فردا ... روزی تو هم مانند من پیر خواهی شد. روزی ... وقتی که تو این سالها را زندگی کنی."
"امشب فردا نیست."
سکوت.
سکوتی عمیق.
"تو زیبائی کودک، من امیدوارم که تو روزی با یک جوان نجیبزاده ازدواج کنی."
دبورا میلتون با شنیدن این کلمات از جا بلند میشود و در آنجا سرد و جدی شق و رق میایستد.
"یک جوان نجیبزاده؟ آه! من نمیخواهم در این دیوارهای قرمز خونین بخندم! کدام جوان نجیبزادهای هرگز مایل است دختر یک شاعر پیر گرسنه بی‌پول را که برای مرگ پادشاهش رأی داده است به همسری انتخاب کند؟ من حتی اجازه ندارم به یک واعظ فقیر امید داشته باشم؛ وحشت از تحریک نارضایتی زیردستان چارلز دوم او را وامیدارد دست رد به سینهام بزند."
"پدر تو طبق وظیفه وجدانی عمل کرده."
"بنابراین چنین مردم سختی نباید دارای فرزند باشند."
"دبورا! ... تو نسبت به او و دیگران بیرحمی."
"اوه میبخشید، مادر."
او آرام با دست بر روی میز خالی از غذا میزند.
"من به این دلیل آن را گفتم، چونکه واقعاً وحشتناک است! مدام این رویاها ... از آسمان! ... از فرشتگان، از ارواح خبیثی که به ابرها شباهت دارند. زبانشان، تزئین شده با طنین زنگ قافیههای صداداری خط بطلان بر واقعیت میکشند و در نیستی جاری میگردند! ... کور شدن به زحمتش میارزید، فقط به این خاطر تا او در این تاریکی ابدی سایههای توخالی را ببیند! ایمان در هر جمله بیش از حد معقول که توجه را به خود جلب میسازد تکذیب میشود و روح را از آنچه که منظورش است تهی میسازد. آدم میگوید: من فکر میکنم! ... و بعد این کافیست. اما آسمان و جهنم نقاشی کردن! و بهشت زمینی و داستان تاریخ این دو موجود بدبخت که همه ما از آنها منشاء گرفتهایم! اوه صدای جرنگ جرنگ مدام غیرقابل تحمل کلمات پوچ، کاری بیهوده! و ما، خواهرم و من، باید خودمان را تسلیم سازیم؛ ما باید در سکوت این توهمات پوچ را بنویسیم. گاهی ساعتها انتظار نیمابیاتی را میکشیم که سپس اغلب دوباره رویشان خط میکشیم! و وقتی ما بر روی کاغذها خوابمان میبرد، گرسنه بیدار میشویم و سپس دوباره قلم در دست میگیریم، و دوباره سیاه بر سفید مینشانیم ... ما باید با این کار جوانی دلتنگ کنندهمان را بگذرانیم! ... ... ... در حالیکه آنجا در انگلستان محلهای خوب پناهندگی وجود دارد، میزهای با شکوه سرو شده، مردان جوان زیبائی که به ما از صمیم قلب خوشامد خواهند گفت." او سکوت میکند.
"افکار ملحدانه! فروتن باش!"
"واژهها! تو گرسنهای، من گرسنهام، حقیقت این است!"
"او هم گرسنگی میکشد و شکایت نمیکند، و در حالیکه او حتی بیشتر رنج میبرد، چون او میداند که شماها در تنگدستی به سر میبرید و علتش اوست."
"که اینطور! دو چیز هستند که به او غذا میدهند، غرور و ایمان. شاعرها موجوداتی هستند که یک بازی را هدف زندگی قرار میدهند، با وجود خانوادهشان، با وجود غم و اندوهی که به خانواده خود تحمیل میکنند. آنها هیچ‌چیز بدست نمیآورند. آنها فقط در رویاهایشان زندگی میکنند! اوه خودخواهی! گفتن اینکه او واقعاً تصور میکند این بهشت گمشده حافظهاش برای آیندگان حفظ خواهد گشت. خنده داره!
ناشر برای آن آنقدر نمیپردازد که برای ما کاغذها هزینه برمیدارند، و او حتی آن را به نان ما ترجیح میدهد! بزودی ما در لباسهای ژنده باید راه برویم، اما او کور است و به ابیاتش افتخار میکند و نه به دخترانش. و او خشن است، طوریکه مایل است ما را کتک بزند! نه، این بیش از حد است، من دیگر از او اطاعت نمیکنم!"
"او باید چکار کند؟"
"دست از بودن بکشد! سپس آدم میتوانست تغییر نام دهد، از کشور خارج شود، زندگی کند! خواهر من زیباست و من زیبا هستم!"
"و شرافت تو، کودک! تو چطور میتونی اینطور صحبت کنی؟"
"شرافتِ دختران یک پادشاهکُشِ پیر؟ ... ... یک مردی که در کشتن کسیکه فقط به واژه «شرافت» معنی میدهد شرکت کرده است؟ تو حتماً شوخی میکنی، مادر. ما حق متانت داریم، این همه‌چیز است. آدم چیزهای خوب و بد را از کسانیکه ما را بدنیا آوردهاند به ارث میبرد. ما اگر بخواهیم فقط واژه «شرافت ما» را بر زبان بیاوریم در نزد کسانیکه در این باره حق قضاوت دارند ترحم برمیانگیزیم.
"تو طوری صحبت میکنی که وقتی او مانند تو فکر کند صحبت میکند. اما او یکی از مردانیست که برای چیزهائی که تو آنجا میگوئی فقط یک لبخند دارند!"
"بنابراین آنها فقط دروغگو هستند، و به این دلیل تلاش برای ارشاد کردنشان، تحمل سرزنش آنها و یا مغرور گشتن از ستایششان اصلاً برایم ارزش زحمت ندارد. آدم در آنها میبیند که صفر هستند و دیگر هیچ!"
"من به این فکر کردم که آیا نمیتونیم از مستر لینسن کمی پول قرض بگیریم، حتی اگر هم مقدارش کم باشد. ما تا حالا از او چیزی درخواست نکردهایم."
"بله، من فکر میکنم که او مایل است با کمال میل ما را انکار کند اما بیش از حد بزدل است که بی‌دلیل دست به این کار بزند. او به ما مقداری پول قرض خواهد داد و مطمئن خواهد بود که آن را هرگز بدست نخواهد آورد؛ و سپس خود را کاملاً محق میداند که دیگر پیش ما نیاید. حق با توست. آیا میخواهی که من با تو بیایم یا اینکه میخواهی تنها بروم؟ دیگر ما را نشناسی ... او این حق را برای خود خواهد خرید. برای دو تالر، فکر کنم."
پیرزن از میان پنجره به بیرون نگاه میکند.
"اتفاقاً مستر لینسن داره میاد ... آدم میتونست ..."
"من میدوم پیشش."
در این هنگام اِمّا با بار چوب خشکی بر شانه وارد میشود.
اِمّا میلتون به سمت قفسه نان میدود، پشت بشقابهای سفالی جستجو میکند و هر دو در قفسه را دوباره محکم میبندد.
"چی؟ هیچ‌چیز؟ ... نان کجاست؟"
سکوت.
"خواهرت رفته چیزی بیاورد."
"آه ... ناشر پولی پرداخت کرده؟"
"نه، او پیش مستر لینسن رفته تا کمی پول قرض بگیره."
"بله، اما معلوم نیست که او پول را بدهد."
دبورا داخل میشود: "دو شلینگ!"
پیرزن چهرهاش را مخفی میسازد.
پس از گذشت یک لحظه:
"این خداست که به ما میدهد: بگذارید بخاطر رحمتش از او سپاسگزاری کنیم و آن را کافی بدانیم! او فردا برایمان بیشتر خواهد فرستاد."
اِمّا میگوید: "این تقریباً یک صدقهست.
دبورا میگوید: "نه، کمتر از آن. من برات تعریف خواهم کرد."
"پول را بده، من میرم برای خوردن چیزی بیارم."
او خارج میشود.
میلتون ظاهر میشود.
پیرمرد با لمس دیوار توسط انتهای عصایش کورمال کورمال در مسیر دیوار میآمد. چهرهاش حالتی جدی داشت، از غم و اندوه بیرنگ بود؛ بر پیشانی توانایش سه چین دراز و عمیق نشسته بود. چشمانش مات و بی‌روح بودند. حالت چهرهاش بطور عجیبی شریفانه بود، حلقه موهای دراز و سفیدِ از وسطِ فرق باز شدۀ فرفریاش رو به پائین آویزان بودند. او یک کت کهنه مخملی به رنگ شاهبلوط پوشیده بود، شلوار هم همان جنس را داشت، یقه سفیدِ چرک شدهاش با دو منگولۀ به هم گره خورده بسته شده بود. با کفشهای چرمی سگگ‌دار و یک کلاه پیوریتینی بر سر،  هر دو دولتمردانه. همه‌چیز از دوران کرومول.
او داخل میشود.
او میگوید: "شماها اینجائید، درسته؟"
ابتدا به او پاسخ داده نمیشود.
پیرزن میگوید: "بله، دوست من."
دبورا شانهاش را بالا میاندازد، اِمّا لبخند میزند.
"بیائید اینجا، اما به شرطی که برایم خوانا بنویسید، یا ... ... ... قبل از هرچیز اما واژههایم را تغییر ندهید ... ... و حرفم را تا وقتیکه خودم مکث نکردهام قطع نکنید. شماها به نوعی به من کلماتی را میگوئید که به نظرم کاملاً صحیح میآیند، زیرا وقتی شماها آنها را به من میگوئید مرا به شگفتی میاندازند ... و وقتی آنها را بعداً برایم میخوانید تمامشان بیمعنیاند. گاهی یک واژه اگر تنها در نظر گرفته شود صحیح به نظر نمیرسد، اما وقتی در ارتباط با چیزی قرار گیرد بهترین است. براستی، شاعر واقعی کسی است که افکارش را به بیرون فریاد میکشد، همچنین نعره میزند یا آنها را غران بر زبان میآرد. جای تأسف است برای کسانیکه زبان اشعارم را که از آنها نَفَسِ ابدیت میدمد نمیفهمند.
اما آدم براحتی میتواند به مستی ابیات، به تصاویر، به الفاظ یک معنای دیگر بدهد! فقط یک اشاره دست و آدم دیگر حرف دیگران را تکرار نمیکند ... آدم مانند میمون ادا درمیآورد! آدم با آن شوخیهائی میکند که دیرتر مطمئناً فراموش میگردند اما امروز توجه از آثار بزرگ را که از آن این حبابهای صابون به هوا برخاستهاند منحرف میسازد. ... و فقط به اینها پرداخت میشود، زیرا جهانِ توخالی بجز خلأ چیزی نمیخواهد."
چه ضرری اما میتواند برساند؟ فقط افکار زنده باقی خواهند ماند. واژهها تغییر میکنند و سریع از مُد میافتند، تنها افکار زنده خواهند ماند. زیرا حقیقت این است که در کل هستی نه واژه وجود دارد نه جملات زیبا، بلکه فقط آنچه که این قایق بادیِ خالی به زندگی را میدمد، فقط افکار آنجا است و فقط او باقی خواهد ماند. من در میان به اصطلاح شاعران مانند یک انسان در میان میمونها هستم، مانند یک فرد زنده در میان مُردهها، مانند یک شیر که توسط موشها خورده میشود. عیسی مسیح راه را به من نشان داده است، و من توسط او میدانم که انسانها چگونه از یک خدا استقبال میکنند. سرنوشت من شبیه به سرنوشت پیامبر خواهد گشت.
من در اینکه مردم مرا، آثار و فقرم را مسخره میکنند تسلیم هستم ... زیرا اگر من ثروتمند میبودم ... اوه، سپس مردم مرا یک شاعر بزرگ مییافتند، حتی یک رقیب تام کریک، نویسنده اثر ... ... آه، نام جاودانهاش را از خاطر بردهام!
بیائید! ... آه، خدای من، من چه معده دردی دارم! ... اما آیا باید فقط کمی گرسنگی باشد؟ خب، بنابراین چیز مهمی نیست! از آن گذشته شماها هم احتمالاً هنوز چیزی نخوردهاید، دختران من؟ زیرا تا جائیکه من به یاد میآورم، احتمالاً دیگر هیچ‌چیز در آنجا نیست؟ بگذارید خدا به ما افتخار بدهد! مقدسین هم کم غذا خوردهاند. این اما از معده‌درد مردمی که با رندی رقتانگیزشان ضروریات ما را میربایند کمتر شرمآور است. ... چرا کسی چیزی نمیگوید؟ آیا شماها اصلاً اینجائید؟
ما برایشان اظهار تأسف میکنیم، چون آنها به اندازه کافی احمق هستند، آنها معده خود را از بین میبرند تا بخاطر روزهای روزهداری ما بخندند ... هرکس سرنوشت خودش را دارد! در واقع افرادی وجود دارند که چیز بهتر و سرگرم کنندهتری بجز آنکه از برادرهایشان نان را بربایند نمیشناسند، و سپس با لبخند استهزاء ببینند که او چگونه بخاطر کمبود مواد غذائی ضعیف میگردد. آنها فقط یک چیز را فراموش میکنند، یعنی، اینکه از قضا مُردن بخاطر خوردن بیحد مانند از گرسنگی مُردن بسیار مسخره است! ... نه، دختر، من ازت خواهش میکنم، من تو را قسم میدهم، حالا نگذار که من از چیز دیگری صحبت کنم، بجز از ... ... ... به من گوش کن! من پدر تو هستم، اینجا جلوی پاهایت مرا نگاه کن."
"پدر! چه هیجانی، آیا حالا معامله خوب انجام شد؟ در مقابل چنین رفتاری آدم به زحمت میتواند باور کند که تو امروز به اندازه کافی حس خوب داشته باشی تا به ما چیزهای خواندنی دیکته کنی، مانند زمانیکه خودت هنوز قادر به نوشتن بودی. حرف ما را باور کن! ما بخاطر شهرتت از تو خواهش میکنیم به رختخواب بروی و استراحت کنی."
"آه! کودک بیرحم! لع ... ...، نه، من نمیخواهم کسی را لعنت کنم، حتی آن کسی را که ... ... ... بدان که این نَفَس خداست که من به شماها دیکته میکنم! آه، الهام الهی! آه، از تنگدستی تواضع پروردگار! شنیدن نَفَس خدا در ابیات نیاز به اراده خوب این یاوهگویان دارد! ... ... ببین، پیرمرد، که چگونه دستاوردت ... ... ..."
دخترها دیگر آنجا نبودند. آنها در برابر پیرمرد تندخو همیشه شورش میکردند.
در این وقت او کورمال کورمال به پیش میرود، به پشتی یک صندلی کنار میز میرسد، مینشیند، آرنجها را بر روی میز تکیه میدهد و پلکهایش را میبندد.
... ... و عاقبت صدای میلتون آهسته و مجلل صعود میکند.
او میگوید:
"درود بر تو نور مقدس، تو اولین دختر بدنیا آمده آسمان ... ..."
اینها واژههائی بودند که مانندشان را انسانها هنوز نشنیده بودند. آنها تصاویر و افکار فراوانی بودند، و صدای پیرمرد که دیریِ شب را به کلی از یاد برده بود نافذ، عمیق و پُر طنین به گوش میآمد. به نظر میرسید که یک فرشته او را بر سر شوق آورده، طوری بود که انگار آدم صدای بالهایش را در واژههای مقدسی که بر زبان میآورد احساس میکند. آدم نوک درختان روشن گشته بهشت توسط سرخی صبح را میدید، ترانه صبحگاهی حوا که در کنار آب زلال چشمه نمازش را میخواند شنیده میگشت، و میشد آدم را دید که جدی و در سکوت عبادت میکرد، انعکاس تصویر مار که خود را به دور تنه درخت ممنوعه پیچیده بود در آب دیده میگشت. میشد اولین وسوسه جنسی را یک بار دیگر در روح احساس کرد ... آه تمام اینها در صدای بینای پیر نهفته بود! ... ... ...
طنین آوای پیرمرد آنها را از خواب بیدار ساخته بود، هر سه زن در لباس خواب ظاهر میشوند. یکی از آنها چراغی به همراه داشت که از آن با دستهایش در برابر باد حفاظت میکرد. آنها داخل اتاقی میشوند که در آن معلم پیر در یک تنهائی عمیق و احاطه شده از سایههای غمانگیز اسرار الهی را آشکار میساخت.
"کاغذ! ... میز را جلو بکشید!"
سپس با صدای آهسته:
"کاغذ اینجا نیست؟ ... اوه، چه قلم کاملاً کُند شدهای ..."
"پدر، ما اینجائیم. ما سعی میکنیم بنویسیم، اما آدم نمیتونه بفهمه که چی میگی. من باید اعتراف کنم که آنچه تو میگوئی خیلی خوب به گوش میرسند. اگر تو آنها را دوباره تکرار کنی، شاید ... ..."
میلتون پس از یک سکوت طولانی و یک لرزش عمیق با صدای آهسته و با یک آه جواب میدهد:
"آه! دیر شده است، من همه‌چیز را فراموش کردم."
 
سر بیجان
اعدامهای تازه به وقوع پیوسته مرا به یاد یک داستان بسیار عجیب میاندازد که من آن را در اینجا به اطلاع میرسانم.
پنجم آپریل سال 1864 ساعت هفت شب بود، هنگامیکه دکتر دو لا پومرای که به تازگی از کونسیرژری به لا روکوت  آورده شده و در سلول مخصوص محکومین به مرگ نشسته بود. او ساکت و با چشمانی به مقابل خیره گشته به پشتی صندلیاش تکیه داده بود. نور شمعی که بر روی میز قرار داشت به چهره رنگپریده و سردش میتابید. یک نگهبان در فاصله دو قدمی تکیه داده به دیوار ایستاده بود و مدام به او نگاه میکرد. تقریباً تمام زندانیان مجبور میگردند در روز یک کار اجباری انجام دهند، و مقامات زندان از دستمزد ناچیز آنها ابتدا هزینه دفن و کفن را کسر میکنند. فقط محکومین به مرگ از این وظیفه معافند.
زندانی از آن افرادی بود که نمیگذارند پی به احوال درونشان ببرند، آدم در نگاهش نه وحشت میدید و نه امید.
او چهل و سه ساله بود، موی خرمائی رنگ و قدی متوسط داشت و بطور قابل ملاحظهای لاغر بود، موی اطراف شقیقهاش در این اواخر اندکی خاکستری شده بود. چشمانش یک حالت عصبی داشتند و پلکها آنها را تا نیمه پوشانده بودند، پیشانیش مانند پیشانی متفکران بود. صدایش آهنگی خشک و خفه داشت. دستهایش دراز بودند و عصبی. چهرهاش حالت مناسب یک مرد با اعتماد به نفس را نشان میداد. رفتارش از ظرافت خاص تمرین شدهای برخوردار بود؛ ظاهر فردِ محکوم به مرگ این چنین بود.
آدم حتماً به یاد میآورد که آقای لاشو در آخرین جلسه دادگاه جنائی مربوط به محاکمه او موفق نشده بود تأثیر سه‌گانه کیفرخواست، مناظره و در نهایت دادخواست قضائی دادستان، آقای اسکار دو ولی را که بر هیئت منصفه گذارده بود منفجر سازد. آقای دو لا پومرای متهم شده بود که از روی طمع و با هشیاری تمام یکی از دوستانش ــ خانم د پو ــ  را با دوز بالای دارو مسموم ساخته است و چون هیئت منصفه او را گناهکار شناخته بود بنابراین مطابق پاراگراف 301 و 302 قانون ناپلئون به مرگ توسط گیوتین محکوم میگردد.
او در آن شب پنجم ماه ژوئن هنوز نمیدانست که درخواست تجدیدنظر و همچنین خواهش بستگانش برای شرفیابی به نزد امپراتور بخاطر طلب عفو او رد شده است. وکیل او خوش‌شانس بود و موفق به دیدار اعلیحضرت میشود، اما امپراتور فقط با حواسی پرت به او گوش میدهد. حتی کشیش کروز هم که قبل از هر اعدامی با عجله به کاخ تویلری میشتافت تا برای محکومین طلب بخشش التماس کند بدون پاسخ بازگشته بود. اما مگر واقعاً اینطور نبود که میخواستند مجازات اعدام را که دیگر تحت چنین شرایطی ضرورتی برای اعمال آن نبود لغو کنند؟ از آنجا که به نظر دادگاه از سرگیری یک محاکمه غیرممکن بود و تأیید حکم دادگاه هرلحظه انتظار میرفت، بنابراین به آقای هندرایش اطلاع داده میشود که محکوم در صبح روز نهم ماه ساعت پنج به او تحویل داده خواهد شد.
ناگهان صدای نشاندن قنداق تفنگ نگهبانان بر بلوکهای سنگ راهروئی که به سلول منتهی میگشت به گوش میرسد. کلید در قفل زنگزده سر و صدا به راه میاندازد؛ در سلول باز میشود؛ سرنیزهها در نور کم میدرخشند؛ آقای بوکن، مدیر زندان همراه با یک ملاقات‌کننده در آستانه در سلول ظاهر میشود.
آقای دو لا پومرای سرش را بالا میآورد و با اولین نگاه به ملاقات‌کننده جراح معروف آرمو ولپو را میشناسد.
نگهبان با اشاره مدیر از سلول خارج میشود. آقای بوکن نیز پس از یک معرفی صامت سلول را ترک میکند، دو همکار تنها میمانند و با دقت به چشمان یکدیگر نگاه میکنند. دو لا پومرای صندلیاش را در سکوت به دکتر تعارف میکند و خودش بر روی تخت باریک مینشیند. از آنجا که سلول تاریک بود پزشک بزرگ خود را کاملاً به او نزدیک میسازد تا بتواند بهتر او را تماشا و با صدائی آهسته صحبت کند.
ولپو در این زمان شصتمین سال از زندگیش را میگذراند. او در اوج شهرت خود ایستاده بود و اولین و معروفترین پروفسور درمانگاه جراحی پاریس به شمار میرفت. امتیاز کارهایش شفافیت قانع کننده و وصف زنده آنها بود که او را تبدیل به نور علم پاتولوژی ساخته بودند، همچنین بعنوان متخصص یکی از برجستهترین صاحبنظران قرن بحساب میآمد.
او بعد از یک لحظه سکوت سرد شروع میکند و میگوید: "آقای عزیز، در میان ما پزشکان باید از اظهار تأسف غیرضروری اجتناب ورزید. وانگهی من به یک بیماری غدد ترشحی لاعلاج مبتلا هستم که باید حتماً در دو یا حداکثر دو سال و نیم دیگر باعث مرگم شود. هرچند ساعت سرنوشتساز برای من کمی دیرتر از ساعت سرنوشت‌ساز شما ظاهر میشود، اما من هم خودم را محکوم به اعدام بحساب میآورم. بنابراین مایلم به اصل مطلب بپردازم و بگویم که به چه دلیل به اینجا آمدهام."
لا پومرای حرف او را قطع میکند: "دکتر، آیا با چیزهائی که شما گفتید میتوان نتیجه گرفت که وضعیت من ... ... ناامید کننده است؟"
ولپو ساده میگوید: "میترسم که اینطور باشد."
"آیا آخرین ساعت عمر من مشخص است؟"
"من این را نمیدانم؛ اما چون هنوز هیچ‌چیز در باره سرنوشت شما مشخص نشده است، بنابراین میتوانید با اطمینان هنوز با چند روز دیگر حساب کنید." لا پومرای با آستین پیراهن عرق سرد پیشانی رنگپریدهاش را پاک میکند. "خوب پس. من آمادهام، من مقصرم؛ هرچه زودتر، بهتر."
"چون لااقل تا حال هیچ‌چیز در مورد سرنوشت شما مشخص نشده است، بنابراین بدیهیست که پیشنهاد من فقط مشروط است. اگر شما عفو شوید، که چه بهتر! ... و اگر نه ..." جراح بزرگ درنگ میکند. لا پومرای میپرسد: "و اگر نه؟"
ولپو بدون آنکه پاسخ بدهد دست چپ محکوم جوان را کمی بالا میآورد و سپس ضربات نبض او را اندازه میگیرد.
او میگوید: "آقای لا پومرای، نبض شما به من میگوید که شما دارای یک خونسردی نادر و استحکام هستید. اطلاعی که میخواهم به شما بدهم و باید تحت هر شرایطی محرمانه باقی‌بماند مربوط به خواهشی میشود که ممکن است بتواند حتی برای یک پزشک با انرژی شما و کسی که چنین عمیق در رمز و راز علم نفوذ کرده و مدتهاست خود را از وحشت مرگ رهانیده یک زیادهروی و شاید حتی یک اهانت جنائی به نظر برسد. اما من فکر میکنم که ما همدیگر را میشناسیم. در نتیجه شما به کلمات من با دقت گوش خواهید کرد، حتی اگر ابتدا مجبور شوید آن را بسیار ناگوار احساس کنید."
لا پومرای پاسخ میدهد: "آقای عزیز، من قول میدهم با دقت به حرفهایتان گوش دهم" ولپو دوباره شروع میکند: "شما میدانید که یکی از جالبترین وظایف فیزیولوژی مدرن تحقیق در این مورد است که آیا بعد از جدا شدن سر از بدن هنوز اثری از حافظه، از درک یا احساس در مغز یک انسان وجود دارد."
با این مقدمه غیرمترقبه مرد محکوم میلرزد، سپس بر خود مسلط گشته کاملاً آرام میگوید: "دکتر، وقتی شما به اینجا آمدید اتفاقاً مشغول فکر کردن به این مسئله بودم، و همانطور که شما میدانید این موضوع برای من یک جذابیت مضاعف دارد."
"آیا شما با آثار سیوموراگ، سوئه، دو سدیو، دو بیشا و نوشتههای مدرن در این باره آشنا هستید؟"
"بله البته. من حتی در کالبدشکافی یک اعدامی حضور داشتم."
"آه! این مطلب را ادامه دهیم. آیا شما از نقطه نظر جراحی یک تصور کاملاً دقیق از گیوتین و اثرات آن دارید؟"  لا پومرای نگاهی طولانی، جستجوگرانه به ولپو میاندازد و بعد با سردی پاسخ میدهد: "نه، آقای عزیز!"
ولپو استوار ادامه میدهد: "من همین امروز این دستگاه را با دقت فراوان بررسی کردم. و من باید اعتراف کنم که دستگاه بی‌نقصی است. تیغه سقوط کننده همزمان هم داس است و هم چکش و گردن مجرم را در یک سوم ثانیه قطع میکند. فرد گردن زده شده در اثر سقوط سریع و ضربه نیرومند نمیتواند احساس درد کند، درست مانند سربازی که دستش در جبهه ناگهان توسط یک گلوله جدا میگردد. کمبود زمان هر احساسی را کاملاً بی‌اعتبار میسازد."
"اما شاید یک درد بعدی وجود داشته باشد. ژولیا فونتنل با ارائه دلایلش میپرسد، آیا بخصوص این سرعت عواقب دردناکتری از اعدام با شمشیر یا تبر ندارد؟"
ولپو پاسخ میدهد: "برآر هم چنین حدس میزند. من اما به دلیل بیش از صد مورد تجربه و تکیه بر مشاهدات کاملاً ویژهام اعتقاد راسخ دارم که بلافاصله پس قطع شدن سر از بدن هر احساس دردی بطور کامل خاموش میگردد. توقف ناگهانی ضربات قلب که بلافاصله توسط از دست دادن ناگهانی چهار تا پنج لیتر خونی که اغلب تا فاصله یک متری به اطراف میپاشد رخ میدهد. آنچه مربوط به تشنجات ناخودآگاه بدن میگردد که روند زندگیاش اینچنین ناگهانی قطع گشته، آنها نشانه موجود بودن احساس درد نیستند، همانطور که آدم بخاطر تشنج پای بریده شدهای که اعصاب و عضلاتش منقبض میگردند رنج نمیبرد. من معتقدم که تب عصبی تردید، تشریفات تدارک منحوس و از خواب بیدار ساختن ناگهانی در صبح تنها چیزهای وحشتناک و دردناک این مراسم هستند. محکوم از خود اعدام هیچ‌چیز احساس نمیکند و درد فرضی یک درد تلقینیست! درست است؟ وقتی که یک ضربه سنگین به سر نه تنها احساس نمیگردد بلکه حتی هیچ خاطرهای هم بر جا نمیگذارد، وقتی که یک آسیب ساده ستون فقرات بی‌حسی موقتی ایجاد میکند، بنابراین آیا باید قطع سر، قطع ستون فقرات و اختلال در ارتباط ارگانیک بین قلب و مغز کافی نباشد تا در یک انسان هر احساسی، همچنین کمترین احساس درد را از بین ببرد؟ غیرممکن است که طور دیگر باشد! شما مانند من این را به خوبی میدانید."
لا پومرای پاسخ میدهد: "آقای عزیز، من حتی امیدوارم که این را بهتر بدانم. در واقع به هیچوجه درد بزرگ فیزیکیای که در این فاجعه وحشتناک به زحمت درک و توسط یک مرگ ناگهانی خفه میگردد مهم نمیباشد. نه، آنچه من از آن میترسم کاملاً چیز دیگری است."
ولپو میگوید: "میخواهید امتحان کنید و مرا روشن سازید که آن چیز چه است؟"
لا پومرای پس از سکوت کوتاهی میگوید: "پس گوش کنید. بدیهیست که ارگانهای حافظه و اراده بشرطی که خود را در همان قسمت از مغز بیابند، که ما آن را برای مثال در سگها تشخیص دادیم، توسط برش چاقو لمس نمیگردند. من از موارد متعدد مشکوک و نگران کنندهای مطلعم که این را تایید میکنند و برایم غیرممکن به نظر میرسانند که یک فرد محکوم بتواند آگاهیش را بلافاصله پس از جدا گشتن سر از بدن بطور کامل از دست بدهد. در افسانهها آمده است که اگر سر از بدن جدا گشته بلافاصله پس از اعدام مخاطب قرار گیرد به پرسشگر نگاه میکند. و آیا این باید یک حرکت غیرارادی اعصاب، یک به اصطلاح عمل انعکاسی باشد؟ کلمات بیهوده! آیا آن مورد را به یاد میآورید که در کلینک در برست سر یک ملوان پنج ربع ساعت پس از آنکه از بدن جدا شده بود توسط یک حرکت شدید فکها مدادی را که در میانشان قرار داده شده بود به دو نیم ساخت؟ این اما یک مثال از هزاران مثال است. بنابراین تنها پرسشی که میتواند در اینجا مطرح شود فقط این است که مشخص شود آیا پس از قطع هموستاز آنچه، که من میخواهم آن را انسان بنامم، قادر است به عضلاتِ سر بی‌خون گشته تأثیر بگذارد؟"
ولپو میگوید: "نَفس فقط در کل بدن تقسیم نگشته زندگی میکند."
آقای لا پومرای پاسخ میدهد: "طنابِ نخائی فقط یک امتداد مخچه است. پس جایگاه ذهنِ انسان کجاست؟ چه‌کسی میتواند آن را فاش سازد؟ من قطعاً قبل از اینکه هشت روز به پایان برسد آن را تجربه ... و دوباره فراموش خواهم کرد."
ولپو در حالیکه ثابت به محکوم نگاه میکرد آهسته میگوید: "این  شاید به شما بستگی داشته باشد که انسانها یک بار برای همیشه در باره این نکته روشن شوند. دلیلی که من بخاطرش اینجا آمدهام مستقیم صحبت کردن است. من در اینجا بعنوان فرستاده مشهورترین همکارانمان از دانشگاه پاریس هستم. شما میتوانید اینجا یک نامه ببینید که توسط امپراتور امضاء شده و به من اجازه دیدار با شما را داده است. این نامه شامل اختیارات گستردهای است و حتی اگر که ضروری گردد میتواند اعدام شما را به تعویق اندازد."
لا پومرای وحشتزده میگوید: "واضحتر توضیح دهید، من دیگر شما را درک نمیکنم."
"آقای لا پومرای من در اینجا به نام علم که برای هر دو نفر ما بسیار ارزشمند است و شهدای آن بیشمارند با شما صحبت میکنم. من آمدهام تا از شما بزرگترین اثبات انرژی و شجاعتی که یک انسان قادر به انجام آن است درخواست کنم. اگر درخواست عفو شما مورد قبول واقع نشود، بنابراین باید بعنوان یک پزشک در موقعیتی باشید که به ناگوارترین عمل که در حقیقت وجود دارد تن در دهید. این یک دارائی ارزشمندِ دانش بشری معنا خواهد داد اگر مردی مانند شما رضایت به این آزمایش دهد و بعد از اعدام یک پیام به ما ارسال کند، گرچه حتی اگر شما بهترین اراده برای انجام این کار را داشته باشید، با این وجود تقریباً مسلم است که نتیجه این آزمایش منفی خواهد بود. اما ... با این فرض که چنین آزمایشی اساساً برای شما مسخره به نظر نرسد ... حداقل با این کار یک فرصت داده میشود که بر فیزیولوژی مدرن با روشی فوقالعاده نوری بتابانیم. از چنین فرصتی باید استفاده شود و در صورتیکه موفق شوید پس از اعدامتان یک علامت از هوش با ما رد و بدل کنید برای خود نامی بدست خواهید آورد که شکوه علمی آن خطاهای اجتماعی شما را کاملاً از بین خواهد برد."
لا پومرای که رنگش مانند رنگ مُردهها شده بود با لبخندی مصمم زمزمه میکند: "آه! من دارم شروع میکنم به درک کردن. واقعاً! میشلو به ما میآموزد که راز هضم غذا توسط اعدامها فاش گشته است! ... خب ... آزمایش مورد نظرتان از چه نوع است؟ تحریک مژهها؟ تزریق خون؟ اما همه اینها بی‌نتیجهاند."
"بدیهیست که بلافاصله پس از پایان مراسم غمانگیز اعدام جسد شما در خاک آرام خواهد گرفت و مطمئن باشید که هیچ یک از چاقوهای جراحی ما شما را لمس نخواهند کرد. نه، اما من به محض فرود آمدن تیغه در مقابل شما در کنار گیوتین خواهم ایستاد. جلاد تا حد امکان سریع سر شما را به دست من خواهد داد. بعد ــ این آزمایش دقیقاً بخاطر سادگیش از اهمیت فراوانی برخوردار است ــ من در گوش شما خواهم گفت: آقای لا پومرای آیا میتوانید طبق قراری که ما هنگام زنده بودن شما گذاردیم در این لحظه سه بار پلک چشم راست خود را باز کنید و دوباره ببندید، در حالی که چشم دیگرتان را کاملاً باز نگاه داشتهاید؟ اگر شما در آن لحظه با نادیده گرفتن تشنجهای فرضی دیگر صورتتان بتوانید به ما توسط این سه بار چشمک زدن ثابت کنید که من را شنیده و فهمیدهاید، که نیروی انرژی و حافظه شما مسلط بر عضلات حرکت‌دهنده پلک چشمان، عصب استخوان گونه و ملتحمه هستند، بنابراین به این وسیله به علم یک خدمت اساسی انجام میدهید و تجربه قبلی ما را باطل میسازید. و من از شما خواهش میکنم در تضمین من شک نکنید، من تلاش خواهم کرد که نام شما برای آیندگان نه بعنوان یک تبهکار بلکه بعنوان یک قهرمان علم در اذهان باقی‌بماند."
به نظر میرسید که آقای دو لا پومرای از این خواهش غیرمعمولی عمیقاً متأثر شده است؛ او به جراح بطور جدی و با چشمان گشاد شده نگاه میکند و چند دقیقه در سکوت عمیق بیحرکت میماند. سپس از جا بلند میشود، در سلوش غرق در تفکر آهسته به این سمت و آن سمت میرود، سر را غمگین تکان میدهد و میگوید: "قدرت وحشتناک ضربه تیغه این کار را برایم غیرممکن خواهد ساخت. به نظرم میرسد که تحقق نقشه شما بیش از قدرت انسان است. بعلاوه ادعا میشود که نیروی حیات در محکومین اعدام گشته متفاوت است. آقای عزیز، با این حال شما در روز اعدام دوباره بیائید. من بعد به پرسش شما که آیا آمادهام این آزمایش وحشتناک یا شاید گمراه کننده را انجام دهم پاسخ خواهم داد. اگر جوابم منفی بود، بنابراین من با رازداری شما حساب میکنم و، شما تضمین خواهید کرد که سر من در سطل قلعی مخصوصش به آرامی بتواند خونریزی کند."
ولپو میگوید: "دو لا پومرای، ما بزودی همدیگر را میبینیم" و در حال برخاستن ادامه میدهد: "در این مورد فکر کنید."
هر دو از هم خداحافظی میکنند. یک لحظه دیرتر دکتر  ولپو سلول را ترک میکند، نگهبان داخل میگردد، و محکوم برای اینکه بخوابد یا فکر کند بر روی تخت چوبی دراز میکشد.
چهار روز بعد، ساعت پنج و نیم صبح آقایان بوکن، کشیش کروز، آقای کلود و پوتیه کارمند دادگاه سلطنتی داخل سلول میگردند. آقای دو لا پومرای که ناگهان از خواب بیدار شده بود فوری میفهمد که ساعت سرنوشت‌ساز فرا رسیده است؛ او بسیار رنگپریده از جایش بلند میشود و سریع لباس میپوشد. سپس ده دقیقه تمام با کشیش کروز که اغلب او را در زندان ملاقات کرده بود آهسته صحبت میکند. معروف است که این مرد مقدس از یک تقوی مجذوب کننده و انساندوستی فداکارانه برخوردار و قادر بود برای محکومین در ساعات آخر زندگیشان تسلی و تعاون به ارمغان آورد. سپس هنگامیکه لا پومرای ورود دکتر ولپو را میبیند به سمت او میرود و آهسته میگوید: "من این کار را تمرین کردم، نگاه کنید."
و او چشم راستش را در حین خوانده شدن حکم بسته نگاه میدارد، در حالیکه با چشم چپ کاملاً باز به دکتر محکم نگاه میکرد.
دستشوئی سریع به پایان رسیده بود. آدم متوجه میشود که پدیده سفید شدن مو که در دیگر محکومین به محض لمس قیچی مشاهده شده بود در این محکوم رخ نداده است. اما وقتی کشیش با صدای آهسته نامه خداحافظی همسرش را برای او میخواند قطرات اشگ گرم از چشمان محکوم جاری میشود، و کشیش با دستان نرم با گوشه پیراهن محکوم آن را خشک میکند. وقتی او سپس با انداختن ژاکت بر روی شانهها برای رفتن آماده ایستاده بود صدای دستبندش شنیده میگشت. او پیشنهاد نوشیدن یک گیلاس براندی را رد میکند و اسکورت غمانگیز به حرکت میافتد. هنگامیکه آنها به در بزرگ زندان میرسند محکوم همکارش آقای ولپو را میبیند؛ او به محکوم سلام میکند و آهسته میگوید:
"بلافاصله! و ... خدانگهدار."
در آهنی زندان ناگهان گشوده میگردد.
یک باد صبحگاهی تازه به داخل زندان میوزد. روز تازه شروع به خاکستری رنگ شدن گذارده بود؛ فضای بزرگ حیاط زندان خود را تا فاصله دوری میگستراند، او در بین دو سوارهنظام با لباسهای مخملین قرار داشت. در مقابل، در فاصله ده قدمی نیمدایرهای از ژاندارمهای سوار بر اسب دیده میگشت که با ظاهر شدن صف غمانگیز شمشیرهایشان را از غلاف بیرون میکشند. در پسزمینه داربست قرار داشت. کمی دورتر از آن آدم متوجه اعضای مطبوعات میگشت که با احترام کامل کلاه از سر برمیداشتند. اما کاملاً در فاصله دور، در پشت درختانی که فضای حیاط زندان را جدا میساختند آدم متوجه رفت و آمد ناآرام و زمزمه مردم کنجکاوی میگشت که تمام شب را روی پا بودند تا شاهد این نمایش وحشتناک باشند. آدم بر روی بامها و در کنار پنجره مهمانخانهها و میخانهها دخترانی را در لباسهای چروکیده رنگین ابریشمی میدید، با رنگهای پریده و چهرههای کج و معوج؛ برخی از آنها هنوز گیلاس شامپایان در دست داشتند. در کنار آنها مردانی در لباس شب ظاهر میگشتند؛ آنها همگی خود را کاملاً به جلو خم ساخته بودند و از حادثه غمانگیز چشم برنمیداشتند.
با دو بازوی تهدید کننده رو به هوا بلند شدهای که از میانشان آدم درخشش آخرین ستاره را میدید، طرح گیوتین خود را تیز و تاریک در افق بالا میبرد.
محکوم با دیدن این منظره میلرزد، اما خیلی سریع دوباره بر خود مسلط میشود و با گامهای محکم به سمت گیوتین میرود. او آرام از پلههائی که به سمت گیوتین میرفت بالا میرود. تیغه مثلثی شکل وحشتناک در قاب سیاهرنگش میدرخشید و ستاره رو به افول را تاریک میساخت. لا پومرای به مقابل تخته سرنوشت‌ساز رسیده بود که ابتدا صلیب عیسی را میبوسد و سپس یک تار موی مجعدش را که کشیش کروز حفظ کرده و حالا آن را بلند ساخته و به سوی او گرفته بود. او آهسته میگوید: "برای شما!" طرح پنج فردی که بر روی داربست بودند به وضوح قابل تشخیص بود. در این لحظه چنان سکوت وحشتناکی برقرار بود که صدای شکستن یک شاخه در فاصله دور در زیر فشار یک فرد کنجکاو و یک خنده زشت تا گروه غمگین قابل شنیدن گشت. بعد وقتی ساعت که آخرین ضربهاش نباید برای محکوم دیگر قابل شنیدن میگشت شش صبح را اعلام میکند لا پومرای متوجه همکارش ولپو میگردد که حالا در برابرش ایستاده بود و با تکیه به داربست او را با دقت تماشا میکرد. او خود را برای یک لحظه جمع و جور میکند و چشمانش را میبندد.
اهرم به سرعت بازی میکند، دکمه تسلیم میگردد، تیغه به پائین سقوط میکند. یک ضربه وحشتناک داربست را تکان میدهد. اسب ژاندارمها از ترس روی پاهای عقب بلند میشوند و شیهه میکشند. انعکاس ضربه وحشتناک هنوز در هوا ارتعاش داشت که سر محکوم در دستهای تسلیم نشدنی جراح قرار میگیرد و دستها و تمام لباسش را از خون میپوشاند.
آن یک صورت مغموم با رنگی وحشتناک پریده بود که با چین تهدیدآمیز بر پیشانی، با چشمانی گشاد گشته و دهانی باز به ولپو نگاه میکرد. چانه در قسمت تحتانی فک پائین آسیب دیده بود. ولپو خود را سریع روی سر قطع گشته خم میکند و در گوش چپ پرسشِ قرار گذاشته شده را میگوید. گرچه این مرد مانند آهن آبدیده گشته بود اما هنگامیکه پلک چشم راست خود را پائین میآورد، در حالیکه چشم چپ کاملاً باز به او نگاه میکرد یک لرزش سرد او را در بر میگیرد.
ولپو داد میزند: "به نام خدا، این علامت را یک بار دیگر تکرار کنید!" مژهها تحت یک تلاش عظیم تکان میخوردند. اما پلک خود را برای دومین بار بلند نساخت. در مدت کمتر از چند ثانیه صورت سرد، سفت و بیحرکت شده بود. دیگر تمام شده بود.
دکتر ولپو سر مُرده را به دستهای آقای هندرایش بازمیگرداند، و او آن را، همانطور که رسم است در بین پاهای محکوم قرار میدهد.
جراح بزرگ دستهایش را در یکی از سطلهای بزرگ آبی که مخصوص شستن داربست آنجا قرار داشت میشوید. جمعیت اطراف او بدون آنکه او را بشناسند و توجهای به او کنند پراکنده میشوند. او در سکوت دستهایش را خشک میکند. سپس با گامهای آهسته و با پیشانی جدی و متفکر به سمت درشکهاش که در کنار در ورود زندان انتظار او را میکشید میرود. هنگام سوار شدن متوجه گاریـگناهکارـبیچاره میشود که در امتداد مسیر به سمت مونپارناس قل میخورد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر