
<فرشته محافظ> از پدرو آنتونیو دِ آلارکون را در اردیبهشت سال ۱۳۹۳ ترجمه کرده بودم.
I
مردم اسپانیا از زمانیکه جهان وجود دارد میگویند که "چلچلهها در اول
ماه مه میآیند" اما آنچه که تا حال کسی نگفته است و من میتوانم با اعتقاد
کامل آن را تأیید کنم این است که چلچلهها هرگز در روز زیباتری از روز اول ماه مه
سال 1814 لانههایشان را دوباره جستجو نکردند.
دریای عمیقاً آبی و صلحآمیز مانند ابتدای
ابدیت و بینهایت به نظر میآمد. مزارع و چمنزار بوسه مهربانانه خورشید را
لبخندزنان دریافت میکردند و توسط شکوفههای پُرشکوه و وعده به بار آوردن محصول از
او سپاسگزاری میکردند. تمام فضا از نفس عشق و زندگی پُر بود و باد ملایمی عطر
بهار را با خود حمل میکرد.
اما این تنها نمایش با شکوه بهار در این روز فراموش نشدنی نبود. حتی به
مردم شهرنشین هم با اندیشیدن به بازگشت پرندگان مهاجر و آغاز ماه گل که برایشان
معنای رستاخیز و شکوفائی تازه داشت احساس بزرگ و عالی میهنپرستانه دست میداد. از
دو هفته پیش پس از یک جنگ شش سالۀ خشمگین صلح در اسپانیا برقرار گشته بود. جنگِ
آزادیبخشی که پهلوانانش پدرانمان بودند به پایان رسیده بود. ژنرالهای ناپلئون با
سربازانشان فرار کرده بودند تا به حاکمین بسیاری از ملتها بگویند که فکر فتح
اسپانیا یک دیوانگیست. در تمام شبهجزیره یک سرباز خارجی هم دیگر وجود نداشت.
سرزمین ضعیف و خسته پدریمان مانند بیمار رو به بهبودی که پس از دوران طولانی رنج
بردن برای اولین بار بستر بیماری را ترک میکند رفع خستگی میکرد. لحظهای سودازده
و با این حال والا! دوباره طنین ناقوسهای نیمهسوخته و ویران کلیسا به عبادت فرا
میخواندند، دوباره ابرهای صلحآمیزِ دود به سمت آسمان آرام و شاد صعود میکردند و
صدای شاد آواز به آسمان برخاست. شهروند خسته اسلحهاش را دور انداخت و به کسب و
کارش روی آورد، و بخاطر اندوه از دست دادن عزیزانش، با این فکر که سرزمینش را حفظ
کرده است به خود تسلی میداد. از سن سباستین تا کادیس، از کورونا تا گرودا ماتمی
ملایم و صلحی عمیق حاکم بود. آدم در اطراف خود از اعمال قهرمانانه این یا آن
استان، این یا آن شهر و این یا آن محل میشنید، از تلاش برای به دور انداختن یوغ
بیگانگان؛ مردم نماز مومنانه شکرگزاری میخواندند، با احترام کامل از کشته شدهها
تجلیل میکردند؛ در اطراف مردم دوباره شروع به ساختن خانهها و شهرها کردند، با
این امید شادیبخش که روزهای سعادتمندتری را در آن سپری سازند.
II
در آن روز یک پسر زیبا و دختری قشنگ در یک لباس ساده اما خوشسلیقه از
کلیسای سن دومینگو در تاراگونا، جائیکه تازه ازدواج کرده بودند خارج میگردند.
کشیشِ عاقد آن دو را مشایعت میکرد و چنان شاد و خوشحال بینشان قدم برمیداشت
که انگار آنها سعادتشان را سپاسگزار او میباشند.
و آنها واقعاً از کشیش بسیار تشکر کردند. کلارا و مانوئل، این دو فرد جوان
چنین نامیده میگشتند، هر دو خویشاوندان خود را در 28 ژوئن سال 1811 از دست داده
بودند، در همان روزی که ژنرال سوشت با حملات سخت تاراگونا را تسخیر کرده بود. او
پس از پایان لشگرکشی سال 1813 و در حال عبور از میان تاراگونا استحکامات و بعضی از
خانههای این شهر را اشغال میکند. در آن زمان یکی از این خانهها و همچنین تمام
اموال مانوئل که با کلارا و مادرش فراری بودند توسط راوی این داستان اداره میگشت.
در این روزها بیش از نیمی از ساکنین تاراگونا کشته شده بودند، طوریکه وقتی یتیم
بیچاره بازگشته بود تا خانه و دارائیش را بیابد و آنها را به زنهای بیچاره تقدیم
کند نمیتوانست هویتش را به اندازه کافی اثبات کند و حق قانونی خود بر ارث پدر را
بدست آورد.
آن زمان در شهر ویران گشته آن کشیش محترمی ظاهر میگردد که ما حالا مانوئل
را با او در اینجا مییابیم، و کسی که او را از زمان کودکی میشناخت، زیرا که او
سالهای زیادی کشیش این ناحیه بود، او مانوئل را غسل تعمید داده و اولین درسها را
به او آموخته بود. جوان که تقریباً میتوانست یک گدا گردد بخاطر شهادت معتبر کشیش
روز بعد یک مرد ثروتمند میگردد و چند هفته بعد مراسم ازدواجش با کلارا انجام میگیرد.
III
کشیش در کنار درِ کلیسا میگوید: "بچهها، کجا میخواهید بروید، به من
بگید که چه در پیش دارید."
کلارا با افسردگی میگوید: "ما باید رازی را به اطلاع شما
برسانیم."
"یک راز ... به من؟ ... پس
چرا آن را امروز صبح به من اعتراف نکردید؟"
مانوئل بسیار جدی میگوید: "اما، پدر روحانی، راز ما گناه نیست."
"خوب، خوب، بنابراین این چیز
دیگریست."
دختر تازه ازدواج کرده با لکنت میگوید: "حداقل گناه ما این است که
..."
"تعریف کن بشنوم که جریان
چیه؟"
کلارا به شوهرش میگوید: "تو بگو."
مانوئل میگوید: "آه نه، فقط بیائید، ما میخواهیم در این هوای عالی
قدم بزنیم، و من برایتان در کنار محلی که آن اتفاق رُخ داده است داستان را تعریف
میکنم."
"در کدام محل؟"
کلارا در حال کشیدن بازوی او میگوید: "فقط بیائید."
و به این ترتیب پدر روحانی بنا به خواهش آن دو با آنها قدمزنان به سمت
دروازه شهر میرود.
بعد از آنکه آنها چند هزار قدم پیش میروند و به کنار ساحل فرانکولی میرسند
مانوئل میایستد و میگوید:
"در اینجا بود!"
کلارا میگوید: "نه، نه، کمی دورتر بود."
"بله، واقعاً، در آن خمیدگی
رود بود، جائیکه حالا یک زن مچاله نشسته است."
"اوه ساکت، آن زن مادر
منه."
"چی، مادر تو؟"
"البته ... بدون شک! او امروز
صبح دوباره از خانه خارج شد، بدون اینکه به کسی اجازه همراهی کردن با خود را بدهد،
ببیند چه به روز این بیچاره آمده ... پدر روحانی، شما ممکن است که احتمالاً تعجب
نکنید، زیرا میدانید که زن بیچاره دیوانه است. او در آن شب وحشتناک عقل خود را از
دست داد."
در این بین آن سه نفر خود را به زن که در کنار ساحل رودخانه چمباته زده و
نگاه ثابتش به آب دوخته شده بود نزدیک میسازند.
او کدبانوی محترمی بود با چهرهای نحیف و جدی، چشمانی سیاه و موی سفید
فرفری، یک کاتالونیائی واقعی.
کلارا در حال در آغوش گرفتن او میگوید: "مادر، چه روز قشنگیه."
زن بیچارۀ دیوانه پاسخ میدهد: "اوه فرزندم، چه شب وحشتناکیه."
در حالیکه مانوئل همراه پدر روحانی از آن دو زن فاصله میگیرد میگوید:
"و حالا پدر روحانی گوش کنید که چه رُخ داده است."
IV
مانوئل با نشان دادن رودخانه ادامه میدهد: "اینجا، در میان این
امواجی که مدت پنج سال آن همه خون را با خود بردند یک کودک پانزده ماهه قربانی
استقلال اسپانیا آرمیده است ... و این دو قلبی را که شما برای همیشه با هم متحد
ساختید زندگی و سعادتشان را به او مدیونند، من در این اینجا از مادر کلارا صحبت
نمیکنم، گرچه او هم زندگیاش را به این کودک مقدس مدیون است، ... زیرا بهتر بود
که او هم با کودک میمُرد. و حالا بشنوید که فاجعه چگونه رُخ داد.
پدر مقدس، وقتی بشنوید که چطور یک موجود بیگناه پانزده ماهه چنین کار خیری
برای تمام خانواده خود انجام داده است شگفتزده خواهید گشت."
مانوئل با این کلمات دست راستش را که توسط یک زخم عمیق و بزرگ از شکل اصلی
افتاده بود به کشیش نشان میدهد.
"بله، با پانزده ماه سن، بله!
او در پانزده ماهگی مُرد و با این وجود مرگش بیهوده نبود!
پدر روحانی، شما میدانید که 28 ژوئن سال 1911 چه روز غمانگیزی برای
تاراگونا بوده است، گرچه شما خودتان زندانی بودید و فلاکت در شهر را نمیدیدید.
شما نمیدیدید که چگونه پنج هزار اسپانیائی در ده ساعت کشته شدند، که چگونه خانهها
و کلیساها در شعلههای آتش میسوختند، که چگونه زنهای ضعیف و درمانده به قتل میرسیدند
و دختران محترم باکره و راهبهها مورد تجاوز قرار میگرفتند! شما نمیدیدید که
چگونه سرقت و مستی، عشق و قتل عام به دنبال همدیگر میآمدند. شما یکی از بزرگترین
اعمال قهرمانانه فاتح جهان، ناپلئون نیمه خدا را ندیدید!
من تمام اینها را دیدم! من دیدم که چگونه این بیماران رو به مرگ از بستر
مرگ برخاستند و برای رها شدن از دست جنگجویان خارجی کفن را با شمشیر عوض کردند. من
در همین جاده یک زن بیسر دیدم که کودکی هنوز پستانش را میمکید و بقیه کودکانش در
آن اطراف سرگردان بودند و بلند میگریستند. اوه، لعنت به اسلحههای بیگانه!
پدر و برادرانم در آن روز وحشتناک کشته شدند. آنها سعادتمندند!
من از دست راست زخمی میشوم و در نتیجه ناتوان از مقابله با دشمن به خانه
مادر کلارا فرار میکنم.
کلارا نگران بخاطر زندگی من وحشتزده، رنگپریده و لرزان بر روی بالکن
ایستاده بود و وقتی مرا در خیابان میبیند فریاد شادی میکشد.
من داخل خانه میشوم؛ اما تعقیبکنندگانم او را میبینند. ... و او بسیار
زیبا بود!
آنها با خنده و فریادهای وحشیانه به او سلام میدهند.
یک لحظه بعد درِ خانه با صدای بلند توسط ضربات تبر دشمن درهم میشکند. ما
از دست رفته بودیم!
مادر کلارا با در آغوش داشتن کودک بیچارهاش که حالا آرام در این رودخانه
آرمیده است با ما به آبانبار خانه که بسیار عمیق و بخاطر ماهها نباریدن باران
کاملاً خشک بود فرار میکند. ... همان آبانباری که تقریباً هشت متر مربع وسعت
داشت و رو به بالا مرتب تنگتر میگشت و در زیرزمین خود را منشعب میساخت و نوعی
چشمه زیرزمینی تشکیل میداد که تقریباً به
وسط حیاط منتهی میگشت، جائیکه در کنار نردههایش یک قرقره آهنی آویزان بود و با
استفاده از آن میشد آب از چشمه بالا کشید.
میگِل، کودک کوچک چنین نامیده میگشت، برادر کلارا و جوانترین پسر این زن
بیچاره بود که فرانسویها بیوهاش ساختند.
هر چهار نفر ما میتوانستیم خود را راحت در آن آبانبار مخفی سازیم و به
این ترتیب نجات یابیم. ... هیچکس نمیتوانست حدس بزند که ما خود را در این محل
مخفی ساختهایم و همچنین کسی نمیدانست که اصلاً این محل وجود دارد! آب انبار از
بالا مانند یک چاه ساده دیده میگشت. فرانسویها فکر میکردند که ما از روی بام
خانه گریختهایم.
بله ... ما نجات یافته بودیم! در حالیکه مادر به کودکش شیر میداد کلارا
زخمم را پانسمان میکرد، و با وجود آنکه زخمم بطور وحشتناکی درد میکرد خودم را
خوشحال احساس میکردم و میخندیدم ...
بعد ناگهان میشنویم که چطور فرانسویهای تشنه تلاش میکنند از چاهی که ما
در آن بودیم آب خارج سازند.
پدر روحانی، شما میتوانید فکرش را بکنید که ما در آن لحظه در چه وحشت
مرگباری غوطهور بودیم!
ما همه خود را به گوشهای کشانده بودیم، در حالیکه آنها ظرف را چنان عمیق
به پائین فرستاده بودند که به کف زمین برخورد میکرد ...
ما جرأت نفس کشیدن نداشتیم.
ظرف دوباره به بالا کشیده میشود و فرانسویها میگویند: "چشمه خشک
است!"
یکی دیگر اضافه میکند: "کمی بالاتر آب پیدا میکنیم!"
من، کلارا و مادرش فکر کردیم که حالا آنها میروند!
دراین وقت یکی به زبان کاتالانی فریاد میزند: "اگه آنها این پائین
باشند!"
"پدر روحانی، او یک سرباز
فراری بود، یک اسپانیائی به ما خیانت کرد!"
سرباز فرانسوی جواب میدهد: "چه ابلهانه! غیرممکنه که تونسته باشند
چنین سریع پائین بروند."
سرباز فراری میگوید: "حق با توست."
آنها نمیدانستند که این آبانبار یک راه زیرزمینی دارد و دریچه آن را کف
یک انبار شراب که در فاصله دوری قرار داشت مخفی ساخته است و در نتیجه به سختی میتوانستند
آن را کشف کنند.
ما حماقت کرده و درِ رابطِ بین آبانبار و زیرزمین را بسته بودیم و حالا
نمیتوانستیم بدون سر و صدای بلند آن را دوباره باز کنیم.
حالا نوسان وحشتناک مابین ترس و امید را در حالیکه این مکالمه را گوش میدادیم
تصور کنید. از گوشهای که ما خود را پنهان ساخته بودیم سایۀ سرِ سربازها را در نور
روشنی که از دهانه آبانبار به درون میتابید میدیدم که بیسر و صدا جلو و عقب میرفتند.
هر ثانیه برای ما مانند یک قرن به نظر میرسید.
در این لحظه میگِل شروع به گریستن میکند. اما هنوز فریاد اول را به پایان
نرسانده بود که مادرش تلاش کرد صدائی را که میتوانست ما را لو دهد به وسیله فشردن
محکم آن کودک ظریف به پستانش خاموش سازد.
یکی از بالا فریاد کشید: "آیا صدائی شنیدید؟"
نفر دیگر پاسخ داد: "نه!"
سرباز فراری میگوید: "بگذار گوش کنیم."
به این ترتیب سه دقیقه وحشتناک میگذرد.
میگِل هنوز با گریه در حال جنگ بود ... و هرچه مادرش او را محکمتر به
پستانش میفشرد کودک هم ناآرامتر میگشت.
اما آدم دیگر کوچکترین فریادی نمیشنید.
فرانسویها در حال دور ساختن خود
میگویند: "باید انعکاس چیزی بوده باشد!"
سرباز فراری میگوید: "ممکن است."
آنها به سمت درِ خروجی حیاط میروند، در حالیکه صدای جلنگ جلنگ شمشیرهایشان
و سر و صدای گامهایشان هنوز مدتی به گوش میرسید.
خطر رفع شده بود!
اما سعادت خیلی دیر قسمتمان شده بود!
میگِل دیگر گریه نمیکرد.
او مُرده بود!
V
مادر کلارا در حالیکه حرف مانوئل را قطع میکند فریاد میکشد: "پدر
روحانی، پدر روحانی! بگید، که حقیقت ندارد! من فرزندم را نکشتم، آنها او را کشتند.
من او را خفه کردم تا آنها را نجات دهم. آه، پدر روحانی، مرا ببخشید، من مادر بدی
نیستم، من بخاطر فرزندم دیوانه شدهام، بخاطر پسرم! من مادر بدی نیستم!"
کلارا میگوید: "پدر روحانی! ما شما را به اینجا آوردیم تا شما آبی که
جسد برادر کوچکم را در خود دارد دعای خیر کنید، خطر به ما فرصت نمیداد او را دفن
کنیم."
مانوئل با صدای گریانی میپرسد: "پدر روحانی، این درست است که میگِل
حالا باید در بهشت باشد؟"
کشیش میگوید: "بله، فرزندانم، من به نام خدا و وطن این تضمین را به
شما میدهم!" و مادر پیر را مخاطب قرار داده و ادامه میدهد: "و تو،
خواهرم، دیگر گریه نکن! خدا فرزند شهیدت را که تو با از دست دادنش در رنجی
بیامرزد، همانطور که من حالا این کودک بیگناه را که بر تو این رنج را تحمیل کرده
است میآمرزم. تو در بهشت کودکت را دوباره خواهی دید و روحت خوشحال خواهد گشت؛ و
شما دو نفر که همدیگر را دوست دارید، فراموش نکنید که سعادتان را با درد و رنج
دیگری بدست آوردهاید. آماده کمک به همنوعان خود باشید!"
کشیش در درخشش آفتاب بهاری، در وسط گلهای شکفته، در میان آواز شاد پرندگان
چنین میگوید و برای آب جاری رود فرانکولی که فرشته کوچک محافظ خانواده در آن خفته
بود آمرزش میطلبد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر