مبارزه.


<مبارزه> از دتلف فون لیلینکرون را در مرداد سال ۱۳۹۳ ترجمه کرده بودم.

خانم دوستداشتنی اسب‌سوار ما
پدران شهر، همه پیر، ریش سفید، باهوش و دانا یک جلسۀ مشورتِ مهم داشتند. شهردار با یک ریش بُزی بلندِ مانند برف سفید، با چینهای دائمی پیشانی، با چشمانِ تاریکی که در آنها زندانِ عمیقاً سیاهِ بدونِ پنجرهای قرار داشت باهوشترین و داناترین بود.
و آنها تصمیم میگیرند: چون تمام آرامش و اخلاق در میان مردها از بین رفته است، چون پدر پسر را و پسر پدر را بخاطر او میکشند، بنابراین باید ساحره بمیرد. او باید بر روی یک اسبِ وحشیِ سفید رنگ محکم بسته شود؛ و اسب باید توسط میلههای گداخته، با شلاق و ضربات چوب خشمگین گشته و با او در خلنگزار سریع بتازد ... برو به جهنم، برو به جهنم، شیطان. اسب او را از میان خارها و بوتهها میکشاند، از میان تنۀ درختان با فشار رد میکند، با او در باتلاق و لجنزار فرو میرود. برو به جهنم، برو به جهنم، شیطان!

*   *
*
چهار بردۀ جلاد با لباسی مانند آتش سرخ و با کیسه سیاهِ کشیده بر سر که برای شناخته نشدن فقط دو چشم از میان آن دیده میگشت با تمام تلاش اسب را که از خشم میلرزید رام میکنند و نگهمیدارند. یکی از آنها سوراخ بینی اسب را میگیرد، طوریکه چشمهایِ عصبانیِ براقِ حیوان که بطرز وحشیانه شکنجه شده بود مانند آتش جهنم میگدازند.
آیا اسب تمام شده است؟
حالا دو مردِ دیگر با کیسه سیاه بر سر زنِ جوان را میآورند.
آه ای مادر مقدس دستت را از آسمان دراز کن.
زن بدبخت پوشیده شده با یک لباسِ بلندِ سفید، با سر خَم و با موی پریشانِ تا کمر آویزان خود را نزدیک میسازد.
و حالا یک صورت رنگپریده و شیرین و دو چشم بزرگِ خاکستری با نگاه وحشتزده در ابرها جستجو میکنند: آه شما ارواحِ مقدس به من کمک کنید! آه گوسفند خدا به من کمک کن! رحمت خدا بر راهبین!
آیا مگر تقصیر او بود که وقتی مردها، جوان و پیر به او نزدیک میگشتند بزرگترین حماقتها را انجام میدادند. آیا این گوشتِ لطیف صورتی رنگِ روشنش بود که آنها را دیوانه میساخت؟
حالا او محکم بسته شده است. اسب شکنجه میشود. حرکت کن! و اسب با یک جهشِ فوقالعاده و با فریادی که اسبها فقط در هنگامِ دردِ شدید خارج میسازند شروع به تاختن در خلنگزار میکند.
و خورشید بر روی خلنگزار آخرین بوسهاش را میفرستاد. و سرخی شب از سمتِ دریا تسلی میداد. و شب همه‌چیز را با بالهایِ نرمِ سیاه صلحآمیز میپوشاند. و شهر کوچکِ اشلسویگـهولشتاین محکم در خواب بود، همانطور که چندین قرن محکم خوابیده بود، بسیار جدا از تمام جهان، بسیار جدا.

*   *
*
در روز بعد موج بزرگِ مردم از میان تمام شهر به حرکت میافتد. و همه شرکت داشتند، شهردار و افراد شورایِ شهر در رأس،  و در جلوی آنها پسرانِ خوانندۀ کُر با تاب دادن کُندُردان به سمت خلنگزار میرفتند. کشیشها میخواندند: ستایش خدای آسمان را رواست. و زنها، کودکان و مردها زانو میزدند: ستایش خدای آسمان را رواست.
و خورشیدِ ملایم صبحگاهی خلنگِ قهوهایِ دوستداشتنی را در آغوش میگیرد.
حرکت، حرکت، ما او را پیدا میکنیم.
در این هنگام راهبین صلیب را در زمین فرو میکنند، و همه زانو میزنند: در برابر آنها اما یک اسبِ سفید قرار داشت و در چمن معطر میچرید، و آرام و اهلی بود. و بر رویش زنی جوان مانندِ سوارکاری که میخواهد اجازه دهد گچ به کف پایش بمالند بدون رکاب نشسته بود و یکدسته گلِ خلنگ قهوهایِ دوستداشتنی در دست داشت. او لبخند میزد و سر زیبا را بر روی یال اسب قرار میداد، و لبخند میزد، و لبخند میزد. و بر بالای سر او از آسمان هزار بچه‌فرشتۀ چاق آواز میخواندند، و یک صدای لطیف طنین میانداخت: خدا عشق است.
اما هیچکس آن را نمیشنید. فقط اسقف اعظم با بینی کرکسی شکل و با انگشتر خاتمدارِ بزرگ بر رویِ دستکشِ بنفش رنگِ دستِ راست صدای لطیف را میشنید:
و او به جلو میرود: "او بیمار روحیست."
و تمام شهر برمیگردد، در وسط آنها زنِ جوانِ شیرین با چشمانِ بزرگ قهوهای. و زنِ دیوانه گشته با میل به صومعه میرود.
مردم شهرِ خوب اما در آن محلی که دختر بیچاره را پیدا کرده بودند یک نمازخانه میسازند.
و آن کلیسای کوچک را "خانم دوستداشتنیِ اسبسوار ما" مینامند.
رحمت خدا بر راهبین!
 
شبح
ساعتِ سه صبح از خواب بیدار میشوم. اسلحه و فشنگ را برمیدارم و برایِ بهتر دیدن خود را به پنجره کاملاً نزدیک میسازم و از هر دو بازرسیِ دقیقی میکنم. سگم در مقابل اتاقِ خواب متوجهِ من میشود. من میشنوم که او از شادی خمیازهِ عصبی و زوزه میکشد، و میشنوم که چگونه خود را کش میدهد و پاهای جلوئیاش را دراز میکند. او میداند که میخواهم به شکار بروم.
هوایِ صبح سرد، منزوی و مُرده است. هیچ برگِ درختی خود را تکان نمیدهد. سگم مانند دیوانهها در اطراف بالا و پائین میجهد، گاهی جلوی من، گاهی پشت من، سپس کاملاً دور، دوباره نزدیک میآید، ساکم را بو میکشد و جست و خیز میکند.
من از باغ داخل یک مزرعۀ بزرگِ زیرِ کشت میشوم و از آنجا از مسیرِ دقیقی به سمت شرق میروم. هنوز اولین سرخی بامداد خود را نشان نمیدهد؛ ستارهها دیگر نمیدرخشند، فقط ستارۀ صبحگاهی در رنگِ کدرِ خاکستریـقهوهایـزردِ آسمان با قدرت میدرخشد.
و در برابرم مزرعۀ پهناور قرار دارد. من فقط ناواضح یک نوارِ تاریک از جنگل را میبینم.
سکوت بیپایان.
سگم با کمری خم کرده با سرعت پیش من میآید؛ او وحشتزده خود را به پاهایم میفشرد و رو به بالا به سمت من نگاه میکند. "اما، والدمَن، چی شده، سگِ کله‌پوک." او اما خودش را به من میفشرد، مانند یک کودکِ بسیار وحشتزده به مادرش. من توقف میکنم، خودم را بسویش خم میسازم و او را نوازش میکنم: "اما، والدمَن، چی شده، چه خبره؟" حالا من سرم را بالا میبرم ببینم که آیا گاوها بدنبال او دویدهاند؟ آن چه است؟ در برابرم در چهل قدمی، کمی به سمت شمال، یک صلیبِ چوبیِ بزرگ قرار دارد، و به صلیب یک مردِ برهنه آویزان است، با دستهایی به دو سو گشوده و سری به سمتِ یک شانه آویزان. خدای من! آیا یک شبح بر من ظاهر گشته؟ اما سگ من، سگ من. نه، نه، صلیب واقعاً در برابرم قرار دارد. اندامم آهسته به لرزش میافتد. من اما بُزدل نیستم. به پیش. سگم نمیخواهد همراهم بیاید. اما من بعد از ده قدم باید توقف میکردم. من زانو میزنم. او ناجی است، با چشمانی شکسته و با یک لبخندِ لطیفِ غیرقابل وصف بر روی چهره: پدر، آنها را ببخش، زیرا آنها نمیدانند چه میکنند.
و صلیب سریع خود را به سمت آسمانِ خاکستریـقهوهایـزرد رنگ بلند میسازد، و ستارۀ صبحگاهی بسیار سرد میدرخشید، بسیار سرد. در این لحظه من از سمتِ جنگل طوفانِ پُر سر و صدائی میشنوم؛ طوفان خود را نزدیک میسازد، اما بجای آنکه قویتر شود ضعیفتر میگردد، مرتب ضعیفتر، و در کنار صلیب خاموش میشود ... و هیچ ساقۀ علفی خود را حرکت نمیدهد.
عکس ناپدید شده است. قلب من میتپد؛ من به سمت جنگل گام برمیدارم. سگ بطور کامل بهبود یافته است؛ او دوباره در اطراف جست و خیز میکند.
من یک روزِ قابل‌تحمل داشتم. فقط والدمَن برایم مشکل آفرید: گاهی با سگهای روستائی در جنگ بود، گاهی برخلاف همیشه به حرفم گوش نمیداد؛ بله حتی یک بار باید او را با زحمتِ زیاد از یک باتلاق بیرون میکشیدم. من شرط میبندم که او در غیراینصورت غرق میشد. او مانند یک تودۀ کثافت دیده میگشت و تمام تکاندادنها هیچ‌کمکی به او نمیکرد.
 
عکس
یک مهمانی بزرگِ شبانه در قصر دوک. سالن موسیقی بسیار شلوغ است و شنوندگان عادی: اکثر شنوندگان از آنچه نواخته میشود هیچ‌چیز درک نمیکنند. حاضرین پس از هر موسیقی و پس از هر ترانهای کم و بیش متظاهرانه بر سر شوق میآیند. شاهزاده خانمِ بیست سالهای پشت یک پیانو نشسته است و در حال نواختن آوازی از آیشِندورف میخواند: او آن را بسیار لذتبخش میخواند. شور و هیجان زیادی پس از پایان ترانه. عکسِ دخترِ جوانی از دیوار با مهربانی و در حال لبخند زدن تمام این شور و هیجان را تماشا میکند. دختر لباسی سفید با قطرات زرد رنگ بر تن دارد. او کاملاً بدون جواهرات است. فقط بر روی شانۀ راست یک شاخه کوچکِ یاس بنفش قرار داده شده است.
من یک کنتس سالخورده را مخاطب قرار میدهم.
"کنتس مهربان، این عکسِ چه‌کسی است؟"
"شما این را نمیدانید؟"
"من به یاد نمیآورم که او را هرگز دیده باشم."
"اما این عکس بیست سال است که به دیوار آویزان است."
"شما من را کنجکاو میسازید."
"نه، واقعاً نمیدانید؟ شما آن را هرگز نشنیدهاید؟"
"کنتس، من به شما اطمینان میدهم."
"حالا، کسی دوست ندارد در بارۀ او صحبت کند. او آن زمان فرار کرد، با یک مرد فرار کرد ... من نمیدانم با چه کسی ..."
"اما او دختر دوک است؟ آیا دیرتر آشتی نکردند؟"
کنتس ملامتبار پاسخ میدهد: "من از شما خواهش میکنم، یک چنین داستانی، یک چنین شخصی."
"اما من درک نمیکنم که چرا هنوز عکس اینجا آویزان است."
"این فراموش شده است."
"فراموش شده است، عکس ... فراموش شده است؟"
و چهرۀ مهربان دختر جوان در حال لبخند زدن با ساقۀ کوچک یاس بنفش بر شانه مهمانی را تماشا میکند.
فراموش شده ... فراموش شده.
 
در تعقیب شکار
نهار را در مهمانخانه آشنائی در جنگل خوردم. دختر زیبای مهمانخانهدار قهوه را روی میز میگذارد و خودش هم به خواهش من برای همصحبتی کنارم مینشیند. چند لحظه قبل، وقتی او در کنار بار مشغول کار بود، وقتی من دستها، بازوان و فرم گِرد بدنش را در حال حرکت دیدم، وقتی او گیلاسها را برای استفاده به پائین میآورد یا آنها را بالا قرار میداد ــ وقتی او به این نحو در کنار بار کار میکرد من بدون هیچ پیشزمینهای ناگهان میگویم: "آنا، شما سعادتید." او به من لبخند میزند و میگوید: "من چی هستم؟" اما حالا من هم لبخند میزدم و آنچه گفته بودم تکرار نگشت.
دختر جوان در کنار من فعالانه مشغول بافتن یک جوراب بود. طوطی پیر سبز رنگی که چند سال پیش یکی از برادرانِ ملوانش از کشوری دور برای او آورده بود بر روی حلقه چوبیِ خود نشسته و به خواب رفته بود. گاهی، مانند آنکه خواب میبیند میگفت: "آنا، قهوه درست کن" و گاهی پلکهایش را از روی چشمان گرد عصبانیش بالا میبرد تا آنها را دوباره فوری پائین آورد. همچنین یک بار هم بسرعت پرهایش را خاراند و چنگالهای پای راستش را جوید و دوباره به خواب رفت.
ظهر داغ ماه سپتامبر بود. پان خدای بزرگ چوپانان یونانی در خواب بود. همه‌چیز در خواب بود. در خیابان روستا هیچ‌چیز در جنبش نبود. فقط صدای آهسته ترانه یک مادر جوان که گهواره کودکش را تکان میداد و سر و صدای خودِ گهواره از خانه همسایه به گوش میرسید، تا اینکه این صدا هم میمیرد.
و پان بزرگ در خواب بود. و تمام روستا در خواب بود. و سگ من خوابیده بود و گاهی پاهایش در خواب در حال دویدن بدنبال یک خرگوش تکان میخورد، و طوطی سبز رنگ در خواب بود، و آنا خوابیده بود، و، باید به خدا شکایت برد، من هم عاقبت در نزیک او به خواب رفتم.
اما من بزودی از خواب بیدار شدم. همه‌چیز در اطرافم هنوز آرام بود، و من میخواستم پول غذایم را روی میز بگذارم و آهسته از آنجا بروم. اما هنگامیگه اسلحهام را از گوشه میخانه برداشتم و سگم از جا پرید، دخترِ به خواب رفته و جوراب نیمه‌بافته شده روی زانویش را دیدم. سر دختر کمی رو به عقب خم شده بود.
من نوک پا به سمت او رفتم و خیلی آهسته لب سرخ تازهاش را بوسیدم. او اما در خواب و بیداری دستهایش را به دور گردنم پیچید و مرا به سمت سینهاش کشید.
و پان بزرگ بیدار شده بود. و همه‌چیز دوباره بیدار شده بود. سگم در حال دراز کردن پاهای جلوئی خود شروع به کش دادن تنش میکند، و سپس میخواست با جلو آوردن گردن خود روی من بپرد. در این لحظه طوطی سبز رنگ هم پلکهایش را از روی چشمان گرد و عصبانیش به بالا میکشد و میگوید: "آنا، قهوه درست کن." سگ وحشتزده میشود، قصد داشت دُمش را بین پاهایش قرار دهد و بعد وقتی من او را تشویق کردم با احتیاط و در حال بو کشیدن به سمت پرنده میرود و طوطی با نزدیک شدن او ناآرام میگردد.
و پان بزرگ بیدار شده بود. مدت دو ساعت میشد که من برای شکار مرغها خود را دوباره در میان سیبزمینیها مییافتم. اما ظهر چنین داغی از ماه سپتامبر آدم را خسته می‏ساخت. من در زیر یک شکاف دراز میکشم، دستهایم را زیر سر میگذارم و به بالا نگاه میکنم. فندقهای کوچک در حال رشد از بالا به من نگاه میکردند و من از میان شاخهها آسمان آبی رنگ را میدیدم. در صدد بودم چشمهایم را ببندم که متوجه میشوم یک عنکبوت پا دراز با عجله از روی زانویم میگذرد و درست به سمت پوزه سگم که در کنار من دراز کشیده بود میرود ... اما من دیگر به خواب رفته بودم.
آیا من بیدار بودم یا خواب میدیدم. اما من به وضوح فندقهای کوچک در حال رشد بالای سرم را و نشستن یک پروانه سفید رنگ بر روی برگی را میدیدم که بالهایش را آرام باز و بسته و دوباره بسته و باز میکرد. و پلکهایم بسته میگردند.
من به وضوح میشنیدم "خب یک بار هم به من اجازه بده" ــ و این صدای آنای زیبا بود ــ "آری تو خواهر خوبی هستی. پس یک بار هم به من اجازه بده تمام ارتش تو را، تمام گناهانت و رنجها و نگرانی و بیماریهایت ... آنها را یک بار به من بده ... و من بر روی اسب .... با یک سگ ..."
و صدای خشن و گرفته و عمیقی که مرا به وحشت انداخت آهسته پاسخ میدهد: »آنها را برای یک روز بردار و انسانها را تعقیب، تعقیب، تعقیب کن.«
اما برای من روشن بود: سعادت از خواهر ناتنیاش بدبختی تقاضا کرد که در یک روز تابستانی کل ارتش آفات انسانی را به او قرض بدهد.
من هنوز در زیر بوتههای فندق دراز کشیده بودم. اما از نزدیکم یک بزرگراه گسترده میگذشت که سمت دیگر آن توسط یک جنگل کاج همراهی میگشت، و من بجز جنگل چیز دیگری نمیدیدم.
در کنار سرم کوتولهای در لباس دلقکها نشسته بود. نوک کلاهش بر روی بینی بی‌شکلش افتاده و زانوها را در بغل گرفته بود.
ناگهان صدای درهم رو به افزایشی به گوشم میرسد. و من در میان آنها صدای سُم اسبها را میشنیدم.
و وقتی من از کوتوله در سکوت با چشم پرسیدم او پوزخند زد و بعد گفت: "توجه کن."
صدای مبهم مدام بلندتر میگشت.
در این لحظه ناگهان در بزرگراه تعداد زیادی اسبسوار خود را نزدیک میسازند. همه‌چیز بطور نامنظمی در هم هجوم میبرد و به مقدار نامعلومی به پیش میآمد. و تمام اسبها با گامهای سرزنده با سرعت میتاختند.
آه، پیشاپیش سواران، بر روی یک اسب قدرتمند قرمز رنگ سعادت نشسته بود. او آنای زیبا از مهمانخانه جنگلی بود که مانند یک مرد بر روی اسبش نشسته و مشت دست چپش را در یال او فرو کرده و دست راست را که با آن ترکهای حمل میکرد بر روی کفل اسب قرار داده بود. او به عقب نگاه میکرد و میخندید، میخندید، میخندید، طوریکه تاج کوچک طلائی بر روی سرش برق میزد و از خود نور منعکس میساخت. موهای بور بلندش از پشت گردن بر روی کمرش آویزان بود. در بالای گوشهای اسب در یک ارتفاع دو سه پائی جغدی با بالهای لطیفش پرواز میکرد. در سمت راست و چپ دختر دو سگ از نژاد بولداگ که پوزههایشان را طوری نزدیک زمین نگاه داشته بودند که انگار به جستجوی هوا میگردند یورتمه میرفتند.
و سپس دسته انبوه و بیشماری از رنجها و شوقها از دنبالش میآیند. تمام آن چیزهائی که برای انسان توسط خودش و توسط دیگران رُخ میدهند، بیماری و رنج، فقر و نیاز، همه‌چیز، همه‌چیز، اسبها مرتب با گامهای سریع میتاختند و از کنارم میگذشتند. من وجود یک چنین رنگهای باشکوهی را در زندگی غیرممکن میدانستم.
سمت چپ رو به عقب، فقر بعنوان وحشتناکترین رنجها به فاصله نیمی از یک اسب نزدیک به سعادت بر روی اسب پیر لاغری میتاخت و سر بدقوارۀ از شکل طبیعی خارج گشته و گرسنهاش را خم ساخته بود. من در سمت راست رو به عقب و در ردیفِ بی‌پولی نگرانی را میبینم: یک فرد کوچک که دارای سر یک مگس مزاحم و سمج بود.
سپس هزاران نفر دیگر میآیند.
من با هیجان از کوتوله میپرسم: "ازت خواهش میکنم، او! او! او که است؟"
"او را توصیف کن. من چطور قادر به دانستنم که منظورت در این ازدحام چه کسیست."
"مردی که آنجا در جلیقه قرمز مایل به زرد، با خنجر الماس زمرد نشان در غلاف طلائی و با چشمان درخشان سیاه مانند گاو نر مستقیم به جلو نگاه میکند، ببین، ببین چطور او سرش را به جلو داده است."
کوتوله پوزخند میزند: "او نفرت است."
"اما آن زن در پشت سرش، زنی که در اطرافش دود برپاست و بالای سرش خون بخار میکند، میبینی؟"
کوتوله پوزخند میزند: "او انتقام است."
و یک گروه اسب زرد، زرد در انواع سایهها دائم با گامهای سریع از کنارم میگذشتند.
"و آن مرد با چهره عبوس و لجوج؟"
"حسادت."
و پشت سر و در اطراف او، افترا، تمسخر و معتاد به بدگمانی همراهیش میکردند.
"اما حالا آن زن با گلهای زرد قاصدی در مویش؟"
"او هم حسادت است."
"و آن چهره پیر شبیه به خالهها در لباس ارغوانی رنگ و با آن کلاه بنددار مانند علف سبز رنگش؛ او بر روی اسب کوچک و چاقی نشسته است و در ناآرامی دائم خود را گاهی اینجا، گاهی آنجا به درون ردیفها هُل میدهد؟"
"معتاد بی‌فکر به شایعه پراکنی؛ یک زن بد نام."
"آه، گامبرینوس مخترع آبجو و خدای آلمانیها دارد میآید. او سوار بر اسب پیر و فرسوده آبجوسازیست و با دست چپ یک لیوان آبجوی کفآلود را رو به بالا نگاه داشته. اما او چگونه در این جمع آمده است؟"
"بله، بله، این گامبرینوس خدای آلمانیهاست؛ خب پس من او را پیش تو میآورم" و کوتوله لبهای ضخیمش را بطور نامطلوبی نزدیک گوشم میآورد، "این ملت آلمانیِ خودت میباشد."
"دلقک، دلقک، دست به مقدساتم نزن."
"... که اغلب توسط عدم درکش شاعر و هنرمندان خود را به گور فرستاده است. زیرا که خلق تو، من باید این را به تو بگویم، چیزهای اصلی را با کمال میل نمیبیند و نمیخواند؛ همه‌چیز باید بطور منظم بر طبق عادات آشنا پیش برود. خلق تو، بله، این حافظانِ نجیبِ آواز و تیراندازی."
"بس کن، دلقک، به سرزمین پدری من توهین نکن. من بیشتر از این مایل به دیدن نیستم، در من خاطره شکوه وصفناپدیر رنگها ناپدید میگردد. اما آن زن آنجا، با چهره عبوس، با تاج و کمربندی از خار و شلاقی در دست. حالا او برای من دست تکان میدهد."
"وجدان."
"اما وجدان که به دستۀ عاداتِ ناشایست و رنج تعلق ندارد؟"
دلقک خنده شریرانهای میکند: "خب، خب، من گذاشتم که او ظاهر شود. من فکر کردم ..."
"تمامش کن، دلقک."
"هرطور که تو مایلی."
"اما آن زن چاق بر صندلی راحتی روی خر؟
"کاهلی."
و سپس در پایان بعنوان فینال یک فیل ظاهر میشود. بر پشتش و زیر سقف یک سایهبان قرمز براق، روی صندلی سرخ آتشین رنگی یک مرد جوان ضعیف، رنگپریده و مو بور نشسته بود. او بر روی زانوهایش دو فاحشه سرخاب مالیده را تاب میداد. میان دو گوش چاق حیوان قدرتمند طوطی سبز رنگ کاکلش را نرم میخاراند. یک میمون بعنوان رهبر این حیوان وحشی خود را بر بالای گردن کوتاهش چسبانده بود. خرطوم این هیولا مدام خر را که نمیخواست راه برود به جلو هُل میداد.
"برایم توضیح بده، دلقک."
"او شیطان است همراه با دو عزیزانش دروغ و رذالت."
اینها آخرین سوارکاران بودند.
"چه مدت این عبور کردن طول کشید، دلقک؟"
"به اندازه ابدیت."
"تو دروغ میگوئی! ابدیت نه آغاز دارد و نه پایان."
"پس تو مایل به ادامه دادنی؛ من همانطور که میخواستی ختم کردم."
"نه، نه، کافیست، کافیست."
من چشمهایم را باز میکنم. بر بالای سرم هنوز فندقهای کوچک در حال رشد با پوستی قهوهای آویزان بودند. بر روی سینهام یک پرنده رنگین مینشیند و با فعالیت مشغول تمیز و نوازش کردن پاهای جلوئیش میشود. در کنار من یک موش خود را نشان میدهد: حرکتهای سریع و کوتاه میکند، سپس میایستد و هوا را میبوید. ناگهان به سمت گاوآهنی که در نزدیک من قرار داشت میدود و سعی میکند دندانهای تیزش را در آن فرو کند. سپس بخاطر افتادن یک برگ از درخت در کنارش دچار وحشت بی‌حدی میشود و به سرعت ناپدید میگردد.
و من دوباره به خواب میروم. دلقک دوباره در کنارم در حالت قبلیاش مینشیند. اما دیگر بزرگراه گسترده در برابرم قرار نداشت. من در دوردست به یک مزرعه وسیع بایر نگاه میکردم. همان صدای زیبای عمیقاً شاعرانه شیپور سوارانِ پروس در گوشم به صدا آمده بود. فریادهای فرماندهنده به سویم میوزیدند: اسبسواران چهارنععععل. این چه بود؟ در گردان منظمی از سوارکاران رنج و فساد در دشت میتاختند. من در پیشاپیششان متوجه سعادت میشوم که میدرخشید، برق میپراکند و خیره میساخت.
"این چه معنی میدهد، دلقک؟"
"تو باید بزودی آن را تشخیص دهی."
او با یک خس که در دست داشت بر پیشانیام میزند: و من خود را در مهمانخانه جنگلی مییابم. در زیر یک درخت آلش که مانند ستونی دیده میگشت مردی ایستاده بود.
"این چه کسیست، دلقک؟"
"هر بچهای از طرح این سؤال مسخرۀ تو میگذشت. آیا او را نمیشناسی؟ او کسی نیست بجز خودت، یا اگر بخواهی: این حضرت آدم است."
بسیار، بسیار دور، در فاصله بی‌نهایت دوری، صدائی در جنگل برمیخیزد که هر شکارچی از شادی شنیدنش به لرزه میافتاد: "هوریدو، دو، دو! هوریدو، دو، دو! هپ، هپ، هوریدو! دو، دودو! هوریدو، دوـدوووـدو." فریاد خود را نزدیک میساخت: "هوریدو، دو، دو! هوریدو، دو، دو، هوریدوـدو، دوووـدو!" دیگر صدای شیپور سوارهنظام شنیده نمیشد؛ هدایت‌کنندگان از پیش میرفتند: "هوریدو، دو،دو ... هوریدو ... دو، دووو! دو! ..." معدودی از حیوانات وحشی فرار میکنند؛ جنگل به هیجان میافتد. بخاطر سر و صدای شکستن شاخهها بر روی گورها و گودالهای کوچک آب همه‌چیز فرار میکردند. یک روباه ظاهر میشود. رویش را برمیگرداند، بر روی پاهای عقبش مینشیند و سرش را خم نگه میدارد و مشغول فکر کردن میشود. عاقبت او هم از جا بلند میشود و با عجله به سمت بقیه برمیگردد.
"هوریدو، دو، دوـدووووـدو، دو ...". مرد زیر درخت آلش گوش میداد. او سرش را جلو آورده بود و گوش میداد، گوش میداد ...
"هوریدو، دو، دوـدووووـدو، هوریدو ـ دو، دو ..."
او با وحشتی نشسته بر چهره برمیگردد و با عجله از آنجا دور میشود. او میداند، میخواهند او را شکار کنند. اما هرچه او سریع می‏دوید ... "هوریدو، دو، دوـدوووو، دو، دو! ..." مرتب نزدیکتر ... مرتب نزدیکتر میگشت.
او یک بار نفس نفس‌زنان متوقف میشود. قفسه سینهاش در حال جدا شدن بود. دستها را به شقیقههایش که انگار بر آنها میکوبیدند قرار میدهد.
"هوریدو، دو، دو ـ هوریدو، دو، دوـدوـدووووـدو، دو!"
و او دوباره شروع به فرار میکند.
هدایتِ شکار به تعقیب شکار بدل شده بود ...
در این لحظه در جنگل یک سطح خالی از درخت خود را بر او آشکار میسازد که از طریق شیب تندی به یک تپه سنگی منتهی میگشت. شاید آنجا آخرین راه نجات باشد.
در پشت تپه مزرعه رنگینی خود را نشان میدهد.
از همه طرف به سمت تپه هجوم میآورند، جلوتر، خیلی جلوتر از بقیه سعادت در تعقیب است.
حالا ــ حالا او از دست رفته است ... او میخواهد از صخره بپرد، اما در زیر او یک عمق نامرئی خمیازه میکشید.
تعقیب‌کنندهها مدام به او نزدیکتر میشوند. "هالالی، هالالی ..."
او خود را از لبه پرتگاه لیز میدهد و سُر میخورد. او هنوز با انگشت خود را بر لبه صخره نگاه داشته بود.
سعادت از اسب پائین میپرد، به طرف او می‌رود و با پاهایش بر روی دستهای او میکوبد، تا اینکه او دستش را ول میکند و در ورطه فرو میرود. یک بار در حال سقوط بوته جاروئی را که به جلو آمده بود میگیرد اما ریشهها ضعیف بودند.
سعادت او را در حال سقوط به ورطه سیاه نگاه میکرد، تا اینکه سکوت برقرار میگردد. سپس سعادت بازویش را بلند میکند و به یکباره فریاد وحشتناکِ پیروزی سر میدهد، طوریکه طنین آن هزاران بار در جنگل و مزرعه میپیچد.
فیل و خر و کاهلیِ دوستداشتنی باقی‌میمانند. شیطان هم نیازی به تعصب به خرج دادن نداشت.
 
وقتی من بعد از چند روز به مهمانخانه جنگلی رفتم، برای دختر زیبای مهمانخانهدار که مشغول کار با گیلاسها و بطریها بود آنچه را خواب دیده بودم تعریف کردم، گفتم که چطور من او را بعنوان سعادت بر روی اسب سرخی دیدم، با یک تاج کوچک طلائی بر روی سر و با موهای دراز بلوند که بر روی کمرش آویزان بود.
او به من پاسخ میدهد: "برو بابا، من از این حرفهای احمقانه هیچ سر در نمیآرم."
اما ما قبل از آنکه من تفنگم را زیر بغل بگیرم و برای شکار به رفتن ادامه دهم دوباره دوستان خوبی شده بودیم.
 
مبارزه
ما پنج نفر پس از صرفِ شام اندک و لذیذی در اتاق سیگارکشی دنج میزبان مهربانمان نشسته بودیم. گفتگو در اینجا صمیمانهتر از کنار میز شام بود. ما سالهای زیادی در این شهر ساکن بودیم، همه همدیگر را دقیق میشناختیم و سالهای زیادی همدیگر را در مهمانیها و کافهها در کنار میز مخصوصمان ملاقات میکردیم ...
در مورد حادثهای که روز قبل رُخ داده بود با حرارت بحث میشد: یک قاضی بسیار محترم، شوخ و متأهل که اصول محکم زندگی سرمشق همیشگیاش بودند خود را بخاطر شکست در عشق به ضرب گلوله کشته بود.
یک ژنرال بازنشسته، عبوس اما با صدائی لرزان میگوید: "من نمیتوانم با کارش موافق باشم، زیرا او با مرگش از زیر بار وظایف خود در قبال خانوادهاش شانه خالی کرد."
بحث به اینسو و آنسو کشانده شد. ژنرال اجازه نمیداد او را از عقیدهاش منصرف سازند. و ما عاقبت ساکت و بدون اعتراض به او گوش سپردیم. او تعریف کرد:
"سی سال از این ماجرا گذشته است. بجز من بقیه شرکت کنندههای داستانم دیگر زنده نیستند و من میتوانستم اسامی تمام افراد را نام ببرم. اما من حالا هم از ذکر نامشان خودداری میکنم، زیرا نامها در این داستان بی‌اهمیتند. من در ماینس در پادگان مستقر بودم. چهل و یک سال داشتم، از ازدواجم یازده سال میگذشت و خوشبختترین زندگی زناشوئی را میگذراندم. سه فرزند به ما هدیه گشته بود. با قاطعیت میتوانم بگویم که هیچ کمبودی نداشتیم. همه‌چیز عشق بود و هماهنگی. و اگر هم مانند هر زندگی زناشوئی دیگر تفاوت کوچکی پیش میآمد بعد به سرعت آن را در میان خود به تعادل میرساندیم. من و همسرم میدانستیم که چگونه رفتار کنیم، رعایت ضعفهای کوچکمان را میکردیم، هیچگاه اسراری از هم پنهان نمیساختیم و هیچ‌چیز قادر به کدر کردن روزهایمان نبود.
دختر جوانی از خویشاوندان همسر یک سرهنگ اتریشی که در نزدیکی ما زندگی میکرد برای یک بازدید طولانی پیششان آمده بود. از آنجا که ما با سرهنگ در معاشرت نبودیم و او و خانوادهاش را فقط در مهمانیهای مجللتری میدیدیم، بنابراین من هم این فرصت را نداشتم که با آن دختر جوان آشنائی نزدیکتری برقرار سازم.
این دختر جوان با یک زمیندارِ اهلِ زاکسن نامزد بود که گهگاهی به دیدارش میآمد، بخصوص زمانیکه مجلس رقص برپا بود و او میتوانست آنطور که با اندکی احترام بیشتر از دهان یک ستوان بیان گشت با نامزدش "یک شکم سیر برقصد و او در آغوشش بفشرد."
وقتی من دختر جوان را در خیابان و یا در جای دیگری میدیدم به او کاملاً آنطور که معمول همه است ادای احترام میکردم. هیچ‌چیز مرا به نوعی به او علاقهمند نساخته بود. او برایم یک دختر جوان مانند هزاران دختر جوان دیگر بود ..."
ژنرال برای روشن کردن یک سیگاربرگ لحظهای مکث میکند.
"آقایان، آیا هرگز عشق برافروخته را شناختهاید؟
گرچه بسیار عجیب به گوش میآید اما من بتدریج و بدون آنکه متوجه شوم از دیدن و صحبت کردن با دختر جوان خوشحالم میگشتم. سپس ما حرفهای خندهدار میزدیم و تا جائیکه آشنائی سطحیمان اجازه میداد سر به سر هم میگذاشتیم. لهجۀ ویَنیِ دختر، رفتار شاد و طبیعیش فتحم میکرد. اما به محض جدا شدن از او انگار که برایم شخص بیتفاوتیست مقدار اندکی به او فکر میکردم. و با این حال، عشق در من میگداخت. اما من متوجه آن نمیگشتم.
من پس از گذشت چهار هفته از آخرین دیدارم با دختر او را در یک مجلس رقص زمستانی نزد فرماندار دوباره ملاقات کردم. این در اثنای یک والس که او با نامزدش میرقصید اتفاق میافتد. من بدون آنکه در والس شرکت کنم در کنار یکی از درهای سالن ایستاده و مشغول گفتگو با یک آشنا بودم. من نمیدانم در باره چه‌چیز صحبت میکردیم؛ اما میدانم که چیزی مرا مجبور ساخت دختر را جستجو کنم. من دختر را فوری پیدا میکنم. او در فاصله نزدیک من ایستاده بود و در این لحظه به سمت من نگاه میکرد. من هیچ‌چیز از این برخورد را فراموش نکردهام: نامزد دختر دلیرانه خود را کنار دستهای او خم کرده بود و سعی میکرد در حال خندیدن دستبند باز شده دختر را دوباره ببندد. در این لحظه نگاه من و او همدیگر را چند ثانیه ملاقات میکنند. سپس دختر دوباره در رقص شناور گشت. عشق اما مرا گرفتار خود ساخته بود.

*   *
*
حالا اجازه بدهید برایتان شرح دهم که فرشته کوچک عشق با چه خشونت و بیرحمی مرا زیر ضربات چکش خود گرفت. او تیر و کمانش را به کناری پرتاب کرده بود و مانند پسر بی‌ادبی با پایش محکم بر روی قلبم میکوبید.
اولین شب بسیار وحشتناک بود. من همه‌چیز را دور ریختم، همسرم را، فرزندانم را، وظایفم و تمام گذشتهام را. من برای ملاقات کردن او در روز بعد مرتب نقشه میکشیدم و فکر میکردم که چطور باید به هر قیمت شده با او صحبت کنم. من از شادی فراوان از خود بی‌خود شده بودم. اما روز بعد وقتی بعد از خواب کوتاهی بیدار گشتم، وقتی برای نوشیدن چای با همسرم کنار میز نشستم، و وقتی بچهها صبح‌بخیر گفتنشان را به پایان رساندند من چیزی مانند هشیاری احساس کردم. اما به محض تنها گشتن دوباره افکار مجنونانه در مغزم میچرخیدند. همسرم متوجه بیقراریم شده بود. او آمد، سرش را به سمت من آورد و با روش مهربانهاش آهسته گفت: "چیزی تو را اذیت میکند. آیا بیماری؟ چه کسالتی داری؟" اما من به او خندیدم و او خیالش آرام گشت و رفت.
وقتی من تنها بودم این فکر به ذهنم راه یافت: این بی‌معنیست. خودت را کنترل کن. اینجا وظیفه اجازه فرمان دارد و نه هیچ‌چیز دیگر. و من با تمام قدرت با شور و شوقم جنگیدم.
اما عشق قصد رفتن نداشت. من مرتب درماندهتر میگشتم. همسرم ترسیده بود. عاقبت با اشاره به او چنین فهماندم که بخاطر توانائی مالیمان ناراضیم، و او باید آرام گیرد، و همه‌چیز بزودی حل خواهد گشت. او هق هق‌کنان میخواست همه‌چیز را همانطور که همیشه در بین ما معمول بود با من به اشتراک بگذارد. اما من اصرار کردم که شخصاً این مشکل را بر طرف سازم. و او افسرده خودش را دور ساخت.
از این ساعت به بعد در من نسبت به همسرم یک احساس نفرت پدید آمد. وقتی پسر بزرگم، همانطور که همیشه انجام میداد، به زیر میز تحریرم خزید تا آنجا بازی کند او را با خشومت راندم. خدای من، خدای من، من حتی از فرزندانم هم متنفر بودم. من از همسر و فرزندانم متنفر بودم.
وقتی در بعد از ظهر سومین روز خطر از پای در آمدن تهدیدم میکرد به پارک بزرگ شهر رفتم تا در آنجا یک بار دیگر به همه‌چیز فکر کنم. پس از تفکری طولانی به این نتیجه رسیدم که بجز مرگ برایم هیچ راه حلی باقی‌نمانده است.
بهار در روزی روشن از ماه فوریه هوای ملایمی را پیشاپیش فرستاده بود. وقتی من در عمق خلوتترین مسیرها رخنه کرده بودم، جائیکه روح هیچ انسانی دیده نمیگشت و من فقط با عشقم تنها بودم ناگهان از روبرویم دختر جوان را در حال نزدیک شدن میبینم. من او را بعد از آن مجلس رقص دیگر ندیده بودم، عمداً از دیدارش اجتناب میکردم.
ما در کنار هم توقف کردیم و دست هم را فشردیم. من دستش را به سمت لبانم نبردم؛ من پیشانیم را بر روی دستش قرار دادم. من احساس میکردم که میلرزم. و حالا او زمانیکه هنوز پیشانیم روی دستش قرار داشت کاملاً نرم و به لهجه اتریشیاش به من میگوید: " آقای ناخدا، من میدانم، شما مرا دوست دارید، و شما از دو شب پیش در مجلس رقص آگاهید که من هم شما را دوست دارم، بسیار دوست دارم ... اما شما دارای یک همسر و فرزندان دوستداشتنی هستید، و من یک نامزد دارم که خود را با گلوله خواهد کشت، اگر او ..."
پیشانیم هنوز هم بر روی دستش قرار داشت.
"این ممکن نیست، اینطور نیست؟ آیا شما میتوانید به همسرتان ..."
از قفسه سینهام با زحمت میگویم: "دوشیزه عزیزم."
اما او آرام ادامه میدهد: "میبینید، بنابراین باید حالا عاقل بود. ما هر دو این موضوع را فراموش خواهیم کرد. من همین امشب به وین باز خواهم گشت. ما همدیگر را دوباره نخواهیم دید، بخاطر همسر شما، بخاطر نامزد ..."
او نتوانست بیشتر ادامه دهد. من او را در آغوش گرفته و محکم به سینهام چسبانده بودم. او خود را از من جدا میسازد: "به من رحم کنید. ما خود را ... فراموش ... خواهیم ..."
بعد براه میافتد. من در حال کشتی گرفتن با خود آنجا ایستاده بودم، زیرا که دقیقه تصمیم گرفتن فرا رسیده بود ... همسرم ... فرزندانم ... این موجود جوان قوی که آنجا روبرویم در حال رفتن بود ... یک قدم، یک فریاد، و او حتماً بدنبالم میآمد ...
بی‌حرکت، با چشمانی فراخ و با دستهائی به اطراف گشوده گشته به او خیره نگاه میکردم و در این جنگ وحشتناک بلند آه میکشیدم. دختر یک بار دیگر در گوشه جاده سرش را به سمت من برمیگرداند و برایم طوریکه انگار دستش فلج است و به زحمت میتواند آن را بلند کند دو بار با دستمالی که در دست چپش نگاه داشته بود دست تکان میدهد و سپس از نظرم ناپدید میگردد. من اما تنه باریک یک درخت جوان توس را در آغوش میگیرم و مانند یک کودک میگریم.

*   *
*
دختر جوان همان شب همانطور که به من گفته بود شهر را ترک کرد. من هنوز برای پیروز گشتن هزار جنگ پیش رو داشتم. اما بتدریج، وقتی من به کرات وظیفه را به کمک خواندم همه‌چیز به روال قبلیش بازگشت. همسرم با آن احساس حساسی که از طرف طبیعت به جنس زن داده شده است حدس زده بود ... اما عشق ساکت و یکسانش، محبت و اعمال ملایمش معجزه کردند و به من یاری رساندند تا پیروز جنگ گردم. پس از گذشت سه ماه یک بار همسر کوچکم را بغل و مانند کودکی به اینسو و آنسویِ اتاق حمل کردم. او سرش را روی سینهام مخفی ساخته بود و من صدای آهستهاش را شنیدم: "حالا همه‌چیز، همه‌چیز دوباره خوب است."
ژنرال داستانش را چنین به پایان میرساند: "احساس وظیفه در سختترین امتحان زندگی به یاریام شتافت."
 
عروسک سخنگو
چند سال قبل یک خانم جوان را که مدت درازی ندیده بودم ملاقات کردم. من در خانه پدریاش اوقات دلپذیری را گذرانده بودم و حالا او را بعنوان یک خانم ازدواج کرده دوباره میدیدم. او بعد از فوت پدر و مادر با همسرش در خانه به ارث رسیده ساکن شده بود و در آن خانه مرا با همسر مهربانش آشنا ساخت. ما همانطور که معمول است از اینجا و آنجا صحبت میکردیم.
خانم دِ ویِله وقتی من قصد رفتن داشتم میگوید: "شما باید از درِ سالنِ رو به باغ دوباره چشمانداز را ببینید. من به یاد دارم که شما بسیار مشتاقانه از آنجا به دوردست نگاه میکردید."
"با کمال میل، خانم مهربان."
ما سه نفری به سمت در میرویم.
آقای دِ ویِله میگوید: "بفرمائید، این هم برج زیبای ما."
"آن برج کوچک قرمز رنگ؟"
"نه، کمی سمت راست؛ لطفاً از فراز درخت سیب به آن سمت نگاه کنید."
"آه بله، میبینم. من اما کلیسای زیبای کامپِن را نمیبینم. کلیسا آنجا قرار ..."
"کلیسا سال قبل توسط رعد و برق آتش گرفت."
ناگهان عروسک سخنگوی روی طاقچه کنار در شروع به چرخیدن و خواندن میکند: "تو ــ بهترین برادر هستی ــ و ــ شاید هم نباشی."
خانم دِ ویِله از خجالت کمی سرخ میشود و میگوید: "اما آقای دکتر، از اینکه من بعنوان زن خانهدار وظایفم را فراموشم کردم هزار بار طلب بخشش دارم. شما باید با ما صبحانه بخورید."
... و زن جوان ناپدید میگردد.
در این لحظه ناگهان یک خاطره زیبا و پاک مانند افتادن سنگ در آب با صدای بلند به یادم میافتد.
بعد ما دور میز صبحانه مینشینیم. خانم دِ ویِله مانند قبل سرحال و بشاش به نظر میرسید و سرخی چهرهاش از میان رفته بود.
در راه بازگشت به خانه باید یک بار برای خودم لبخند میزدم:
روزی من و خانم دِ ویِله زمانیکه هنوز دختر جوانی بود در ظهری شرجی کنار درِ سالن رو به باغ ایستاده بودیم. من به یاد میآورم که از کلیسای کامپن که حالا سوخته است پرچم بازار بالا کشیده گشت و ما آن را تماشا میکردیم.
آنجا خیلی ساکت بود.
دختر زیبا و باریک اندام دراز کشیده بود و فقط خدا میداند که چطور خود را به کنار شانهام رساند.
آنجا خیلی ساکت بود.
فقط خدا میداند که چطور دست راستم کمربندش را گرفت.
آنجا خیلی ساکت بود.
ما در حال بوسیدن همدیگر بودیم که ناگهان عروسک سخنگو شروع به چرخیدن و خواندن کرد: "تو ــ بهترین برادر هستی ــ و ــ شاید هم نباشی."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر