کارخانه تولید انسان.


<کارخانه تولید انسان> از اسکار پانیسا را در آبان سال ۱۳۹۵ ترجمه کرده بودم.

افکار یک سرخپوست
کلاغها را ببینید؛ آنها بذر نمیکارند، آنها همچنین برداشت نمیکنند، و پدر آسمانیتان اما آنها را تغذیه میکند.
لوکاس؛ 12، 24
 
کسی که در پنج شش سال گذشته در یکی از شهرهای بزرگتر این قاره اقامت گزیده یا گاهی اوقات آنجا بوده باشد، ممکن است یک گروه رنگینپوست را به یاد آورد که تحت نظارت یک کارآفرین سفیدپوست از مکانی به مکان دیگر میرفتند، چادرشان را برپا میکردند، در زیر فضای بسته چادر هنرهایشان، رقصهای جنگ و دیگر عادات عجیب و غریبشان را به نمایش میگذاشتند که در میانشان حدود پنجاه تا شصت سرخپوست از قبیله سو و شاین علاقه اصلی تماشاگران را به خود جلب میساختند.
من در آن زمان بعنوان پزشک جوانِ ساکن در یکی از شهرهای بزرگ آلمانِ مرکزی، برای بدست آوردن کار، با یک قرارداد قیمت ثابت این وظیفه را به عهده گرفتم که به تمام افراد سیرکها و کارمندان واریتهها در هنگام اقامت برای اجرای برنامههایشان در شهر کمکهای اولیه پزشکی رایگان ارائه دهم. این مورد در پیش  سرخپوستانی اتفاق میافتد که از یک آب و هوای گرم آمده و به یک پوستِ لطیف برای تماس مستقیم با هوا مجهز بودند، و حالا با لباسهای عجیب و غریب و با آب و هوای خشنِ ما در معرض سرماخوردگیِ گوناگون قرارداشتند. در طول بازدیدهایم که به تجویز اقدامات رژیم غذائی محدود میگشت با رئیس قبیله سرخپوستان هم آشنا میشوم، او خبر نداشت که من قبلاً برای خدمت اندکم دستمزدِ ثابتی دریافت کردهام، در هر موردی قدردانی بیحدش را ابراز میکرد، مرا با بعضی از ریزهکاریهای رسوم و زبانشان آشنا میساخت و من با او در نهایت در یک رابطۀ دوستانه رسمی قرار گرفتم. یک روز من در خانه نشسته بودم، و وقتی خدمتکارم داخل اتاق میشود و به من اطلاع میدهد که در کوچه یک انسان عجیب و غریب ایستاده و یک گروه دانشآموز کنجکاو به دورش جمع شدهاند و به نظر میرسد که او چیزی جستجو میکند. من پنجره را باز میکنم. دوست من، رئیس سرخپوستان در کوچه ایستاده بود. او با دیدن من بسیار خوشحال میگردد. من از او خواهش میکنم داخل شود. او قصد دیدارم را داشت. آپارتمانم که طبق محاسبه من باید در آن چیزهای مهم و جالب برای او قرار میداشت در کمال تعجبم حس کنجکاویش را اصلاً تحریک نمیکند. او نگاهش را فقط مهربانانه اما محکم به من دوخته بود. سیگاربرگی را که به او تعارف کردم رد میکند، و همچنین یک فنجان قهوه را که قصد داشتم دستور آوردنش را بدهم. یک قطعه توتون جویدنی را که نیمی از آن را جدا ساختم و در دهان قرار دادم قبول میکند. با زحمت موفق میشوم او را راضی به نشستن بر روی مبل کنم. اما او فوراً دوباره از جا برمیخیزد و توسط کشیدن یک آه نارضایتیاش را نشان میدهد. سپس میخواست بر روی زمین بنشیند. من یک صندلی چوبی معمولی از آشپزخانه به اتاق میآورم و او آن را میپذیرد. رئیس سرخپوستان آراسته به تمام تجهیزات جنگی بود؛ بر روی سر تاج معروف از پرهای رنگارنگ که انتهایشان بر شانههای او افتاده بودند؛ در گوشها دو حلقه بزرگ طلائی؛ قسمتهای لخت بدن با یک نوع رنگ سرخ باشکوه رنگآمیزی شده بود؛ یک کمربند شلوار و دامن کوتاه و تبر خوب کار شدهاش را نگه میداشت؛ تمام بدن مرد در یک پارچه آبی پُر رنگ پیچیده شده بود که اما یک لباس سرخپوستی نبود، بلکه یک نوع لباس سفر و محافظ در برابر آب و هوای سردِ اروپا. رئیس سرخپوستان همان حالت انسانگریزی را در چهره لاغر داشت که چهره اکثر افراد قبیلهاش را مشخص میساخت و بخاطر یک نارضایتی و تلخی تغذیه‌گشته در طی قرون به یکی از اعضای بدن آنها تبدیل گشته بود. او طولانی و با نفوذ طوریکه برایم آشنا نبود به من نگاه میکرد. او کمی زبان انگلیسی حرف میزد و بنابراین امکان درک کردن همدیگر وجود داشت. من از پرسش نوع سردِ اروپائی که دلیل آمدنش چیست اجتناب ورزیدم. بنابراین مکالمه برای مدتی طولانی متوقف میماند. عاقبت او پس از آنکه مدتی طولانی چشمان درخشاش را مانند تیر تیزی بر من نشانده بود با صدای آرام و دوستداشتنی که من آن را میشناختم شروع میکند:
"دکتر، تو با هنر اسرارآمیزت مردم مرا دوباره خوشحال ساختی، و من از روح بزرگ خواهش کردم نگاهش را همراهت سازد!" من میگویم: "این زحمتی نداشت، افراد تو توسط گرما و غذای خوب در هر حال سالم میگشتند." ــ "اما، دکتر، تنها این مردم بیمار نیستند؛ تمام قبیله ما بیمارند!" من با تعجب میپرسم: "چرا، چه اتفاقی افتاده است؟" سرخپوست با آرامشی مصون از تعرض انگار که سادهترین فکر در جهان است تکرار میکند: "قبیله ما بیمار است و میخواهد بمیرد!" من با همدردی عمیق میپرسم: "چرا میخواهید بمیرید؟" رئیس سرخپوستان میگوید: "دکتر، من از چشمان تو خوشم میآید؛ چشمان تو دریائی از حقیقت است؛ تو دروغ نخواهی گفت؛ هنر اسرارآمیزت را برایم فاش کن، و روح بزرگ نگاهش را از تو برنخواهد داشت!" ــ "چه باید برایتان فاش کنم؟ شما چه چیزی میخواهید از من بدانید؟" ــ "افراد قبیلۀ سو و شاین و آراپونس و داکوتا هم میخواهند بمیرند!" ــ "و چرا؟" ــ "زیرا ما نمیتوانیم زندگی کنیم!" ــ "و چرا؟" ــ "زیرا مردمِ صورتمُرده در اطرافمان ما را خفه میکنند و ما را با توپ و تفنگ مانند بوفالو در هم میفشرند!" ــ "این مردم صورتمُرده چه کسانی هستند؟" ــ "مردم اسبسوار در اطراف ما با استخوانهای ضخیم و ردی از دروغ در چهره." ــ "اما در اطراف شماها آمریکائیها زندگی میکنند؟" ــ "بله، مردم اسبسوار!" من بخاطر افکار وحشتناک سرخپوست با تعجب و ترس فراوان درونی از او میپرسم: "و به این خاطر میخواهید بمیرید؟" سرخپوست در مقابل من نشسته بود، کاملاً آرام و بدون هیچگونه هیجانی، انگار که این فکر سالهاست از همه جوانب از طرف او بررسی شده است، انگار که این پرسش یک بحث مکرر در جلسات قبیلهاش بوده است. سرخپوست دوباره شروع میکند: "دکتر، نظرت در باره براندی چیست؟ آیا افراد قبیله سو با کمال میل آب آتشین مردم اسبسوار را مینوشند؟" من پُر از انتظار میپرسم:  "بله، با براندی میخواهید چه کار کنید؟" ــ "ما میتوانیم تمام پوستهای باقیماندۀ حیوانات خود را با آب آتشین تبادل کنیم و همه مردم خود را مست سازیم و وقتی آنها مانند مُردهها آنجا افتادهاند گردنشان را ببریم." ــ "اما این یک کشتار وحشتناک است!" ــ "بله، اما ما سپس مُردهایم!" ــ "تعداد شماها آنجا چه اندازه است؟" ــ "سوها پنج هزار نفر مرد و زن هستند." ــ "و چه تعداد کودک دارید؟" ــ "ما دارای کودک نیستیم." من با تعجب میگویم: "چی؟ اما باید کودکان هم آنجا باشند!" ــ "نه دکتر، ما آنجا کودک نداریم؛ مدت ده سال است که ما آنها را خفه میکنیم." من فریاد میزنم: "خدای من! چه وحشتناک؛ به این ترتیب کار تخریبی خود را شروع کردهاید؟" ــ به نظر میرسید که سرخپوست درکم نمیکند یا تعجیبم را زائد میداند؛ در هرحال به من جوابی نمیدهد. ابتدا پس از یک سکوت طولانی میگوید: "دکتر، چرا با براندی مخالفت میکنی؟" من نیمه‌بیتفاوت پاسخ میدهم: "من هیچ مخالفتی با براندی ندارم، من فقط به قتل رساندن یک ملت را وحشتناک مییابم؛ گرچه شما مصمم به یک چنین کاری هستید، اما من مُردن توسط براندی را وحشتناک مییابم." سرخپوست که این بار خوب گوش داده بود پاسخ میدهد: "بله دکتر، حق با توست، براندی یک آب بد است؛ مانند مردم اسبسوار ..." من حرفش را قطع میکنم: "مانند چه کسی؟" پیرمرد تأکید میکند "مانند مردم اسبسوار!" و به حرفش میافزاید: "مانند مردم صورتمُرده با استخوانهای ضخیم که در اطراف زمینهای شکار ما زندگی میکنند ..." من دوباره حرفش را قطع میکنم و میپرسم: "میخواهید بگوئید مانند آمریکائیها؟" سرخپوست تقریباً خوابآلود میگوید: "بله، مانند آمریکائیها؛ ... دکتر، نه، براندی به درد نمیخورد؛ همچنین روح بزرگ بر ما خشم خواهد گرفت اگر ما به زمینهای شکاریش برویم؛ ... دکتر، یک وسیله دیگر از جعبه اسرارآمیزت برایم فاش کن." در حالیکه قصدِ وحشتناکِ سرخپوست مرا مجبور ساخته بود غیرارادی او را تو خطاب کنم میگویم: "دوست عزیزم، یک چنین قصدی تا حال برای من گفته نشده بوده است؛ البته مواد داروئی ما دارای سم قوی هستند، اما ما آنها را به اندازههای بسیار بسیار اندک تقسیم میکنیم و آنها را با آب فراوان رقیق میسازیم، زیرا ما میخواهیم با آن شفا بدهیم." و بعد از اندکی فکر کردن اضافه میکنم: "بعلاوه، شماها خودتون گیاهان سمی دارید؛ شماها تیرهای آغشته به سم دارید ..." سرخپوست آهسته و زیرکانه چشمک میزند و حرفم را قطع میکند: "دکتر! تو خدای زیرکی مانند خدای ما نداری؛ روح بزرگ سم تیرهای ما را میشناسد؛ او بوی آن را حس خواهد کرد؛ و بعد ما را به زمین جاودانه شکار راه نخواهد داد! ... دکتر، اگر یک وسیله دیگر از جعبه اسرارآمیزت برایم فاش کنی، میتوانی روزی در کنار من در زمینهای شکار درخشنده و جاودانه روح بزرگ تیرت را شلیک کنی!" من تلاش میکنم به فکر وحشتناک سرخپوست جهت دیگری بدهم: "چرا با آمریکائیها، یا آنطور که شماها آنها را مینامید با مردم اسبسوار قرار داد نمیبندید؟ قلمروتان را مرزبندی کنید؛ آنجا هنوز فضای زیادی وجود دارد." ــ "دکتر، آیا گوزن با شکارچی در باره شرایط زنده ماندن صحبت میکند؟!" سپس پس از یک مکث کوتاه میگوید: "نه، دکتر، ما باید بمیریم؛ اما چون ما گوزن نیستیم بلکه در هر حال افراد قبیله سو و شاین و داکوتا هستیم بنابراین میخواهیم بمیریم؛ ما میخواهیم مانند گوزنهای بادپا از مردم اسبسوار پیشی گیریم و سریعتر از زمانیکه آنها مایلند بمیریم..." من با وحشت میگویم: "این نقشه شیطانیست، نقشهای دوزخیست، کدام هیولا در بین شماها این نقشه وحشتناک را کشیده است؟" رئیس سرخپوستان در حالیکه انگار حرفهایم را نشنیده یا بیاهمیت انگاشته باشد ادامه میدهد: "... دکتر، در باره توتون چه فکر میکنی؟" من ناخشنود پاسخ میدهم: "من در باره توتون هیچ فکر خوبی نمیکنم! توتون یک زهر آهسته است، روحتان را آلوده میسازد؛ شماها را میفریبد، اما شماها را نمیکشد." سرخپوست هوشمند که این بار خوب دقت کرده بود حرفم را کامل میکند: "و توتون انسانها را از داخل بسیار کثیف میکند؟ همچنین زنها شیره تیز را احساس میکنند، مشکوک میشوند و شروع به جیغ کشیدن میکنند! ... زنهای ما هیچ‌چیز نمیدانند ... روح آنها بیش از حد کوچک است ... نه، دکتر، اما من شنیدهام که در جعبه پزشکان سفیدپوست زهری وجود دارد که مقدار اندکی از آن کافیست هزاران نفر را به قتل برساند، و آدم هیچ بو و طعمی حس نمیکند و هیچ رنگی هم پس نمیدهد و درون و بیرون آدم همانطور که است باقی‌میماند؛ دکتر، قلبت را همانطور که چشمانت هستند پاک نشان بده و به دوستت کمک کن تا به روح بزرگ کلک بزنم!" من پاسخ میدهم: "رئیس مشهور سرخپوستان، آنچه تو در اینجا در باره زهرهای ما ادعا کردی، نباید به معنی واقعی کلمه فهمیده شود، شاید یکی از دکترها آن را محاسبه کرده باشد، اما ما این مقدار زهر را از قبل آماده نمیسازیم؛ چون ما هزاران نفر را به قتل نمیرسانیم؛ یک هزارم از آنچه در زیر ناخن انگشت جا میگیرد قدرت شفا بخشیدن دارد؛ از کجا باید ناگهان پنجاه کیلو زهر برای به قتل رساندن سه قبیله آورد؟!" رئیس سرخپوستان نگاه تیز چشمان گره زدهاش را به من دوخته بود؛ استدلالهایم دارای حقیقت کامل نبودند؛ شاید در صورت ما سفیدپوستان یک واکنش ظریف از دروغ وجود دارد که این مردم غریبه تشخیص میدهند؛ من احساس میکردم رئیس سرخپوستان میداند که من بهانه میآورم. اما هنگامیکه او متوجه دستپاچگیام میگردد و من احساس میکنم که او درونم را دیده است مرا میبخشد و به سمت دیگر نگاه میکند و پس از مدتی طولانی فکر کردن اضافه میکند: "ما افراد قبیله سو و شاین اما هنوز بیش از اندازه انسانیم؛ کاش حیوان بودیم! ... آدم چشم حیوان را میبندد و یک خار در مغزش فرو میکند؛ افراد قبیلۀ سو اما هنوز انسانند. در وسط مردم اسبسوار و حیوانات توقف کردن بدبختی بزرگیست! ..." سپس پس از یک سکوت طولانی: "ما میتوانستیم چهار دست و پا در جنگل بدویم، بر سرمان شاخ بگذاریم، مانند گوزنها از خود صدا در بیاوریم و بگذاریم با تیر ما را بکشند! ... اما عاقبت مردم اسبسوار به آن پی خواهند برد، خود را مأیوسانه از بدنهای خونین ما کنار خواهند کشید و ما باید درمانده در جنگل بمیریم." من پاسخ میدهم: "رئیس، تصورات تو وحشتناکند؛ آنچه تو در پیش داری در تاریخ ملتها بی‎‎سابقه است؛ و آنطور که تو میخواهی آن را انجام دهی یک بیرحمی و شقاوت هممرز با جنون است! اگر شماها میخواهید بمیرید پس چرا دست به اسلحه نمیبرید و تزئین و آرایش کرده با فریادهای وحشیانه جنگ به دشمنانتان حمله نمیبرید، و آنچه که خود را در سر راهتان قرار میدهد ویران نمیسازید و قتل‌عام نمیکنید تا عاقبت بر دشمن پیروز شوید! آیا این زیباترین مرگ برای یک جنگجو نیست؟" سرخپوست با خوابآلودگی بزرگی پاسخ میدهد: "دکتر، چرا بدون دلیل این همه خون بریزیم؟! ... ما پوستهای کَنده شده سر زیاد داریم ... هر فرد از قبیله سو باید به تعداد انگشتان دستش پوست سر دشمن را بریده باشد؛ چهل سال است که ما پوستهای سر را جمع کردهایم؛ افراد قویتر برای ضعیفترها این کار را کردهاند؛ پوستهای سر خشک شده دشمنان ما در عمق جنگل روی هم انباشته شدهاند، و مردم رنگپریده برای سفر به ابدیت جمجمههای لختشان را به روح بزرگ نشان دادهاند؛ او آنها را شمرده و برای افراد قبیله سو مسیر به سمت زمینهای شکار را گشوده است! چرا حالا هنوز خونهای کثیف بریزیم؟ ... نه! دکتر، تو احساس افراد قبیله سو و داکوتا را نمیشناسی؛ ما مانند یک حیوان زخمی هستیم که میداند باید بمیرد، و مایل است خود را به پشت بوتهها بکشاند تا وظیفه احمقانهِ ناپاک را تنها و پنهان به انجام رساند؛ اما یک فکر عمیق قدیمی میخواهد ما را مرتب از این کار بازدارد و به ما یادآوری کند که ما بیشتر مانند حیوان هستیم ..." بعد از مدتی تفکر: "گوشت ما باید خیلی خوشمزه باشد! ..." من پاسخ میدهم: "رئیس، منظورت چیه؟ آیا شماها حیوان شکاری خوب و زمینهای شکار فراوان دارید؟" ــ "نه، گوشت ما باید خوشمزه باشد!" ــ "گوشت چه کسی؟ گوشت شماها! شماها که انسانخوار نیستید؟!" ــ "اوه نه، افراد قبیله سو باید استفراق میکردند! ... اما ما میتوانستیم دختران و پسران جوانمان را با دقت زیاد سرخ کنیم و با گیاهان تزئین کرده برای مردم اسبسوار ارسال کنیم، ... گوشت ما برتر از گوشت گراز وحشیست ... و بقیه هم میتوانستد خود را در این بین در اعماق جنگل دار بزنند؛ و مردم رنگپریده تشخیص خواهند داد که دین ما به ما اجازه میدهد تا از آنها در کنار تیر چوبی به دار آویخته یک خدای مُرده سخیتر باشیم! ..." در این لحظه مرد رزمنده قرمز رنگآمیزی شده در مقابلم بر روی صندلی چوبی دچار لرزشهای شدید و هق هق گریه میگردد؛ او بازوان لاغرش را مقابل خود در میان زانوها باز و بسته میکرد و صورت چین و چروک خوردهاش را که در اثر تشنج در هم گره خورده بودند بر روی سینه مخفی میساخت؛ آیا این یک جنونِ درد بود یا گریستن از نوع سرخپوستی؛ هیچ قطره اشگی بر روی گونهاش نلغزید؛ اما بلافاصله پس از آن با یک جست و یک فریاد طوریکه انگار از یک فکر وحشتناک نجات یافته باشد به هوا میپرد، در حالیکه من با حیرت فراوان متوجه گشتم که او تبر درخشنده را در دست راستِ بالا بردهاش نگاه داشته است. رئیس سرخپوستان میگوید: "دکتر، روح بزرگ چشمش را بر تو انداخته است و مسیرت را محافظت میکند." سپس پیرمرد دوباره کاملاً آرام و ساکت میشود و برای یک لحظه مینشیند، مرا با حالت لطیف و تقریباً شاد تماشا میکند، حالا ابتدا با کمی کنجکاوی به اتاقم نگاهی میاندازد، سپس به دیدارش پایان میدهد و در پایان با همان مهربانی و احترامی که همیشه در اردوگاهش برایم قائل میگشت با کلمات انگلیسی میگوید:
"Well, Doctor, we shall see about all that, when we have coming home."
 
کارخانه تولید انسان
من اغلب کاملاً مغشوشم. انسانهای اطرافم به سایه تصاویر رنگپریدهای مبدل میشوند که مانند عروسکهای بیارزش به این سمت و آن سمت تلو تلو میخورند، و یک نژاد انسانِ رنگی جدیدِ تولیدِ تخیلم با چشمان وحشتزده در حال نگاه کردن به من از زمین به بالا صعود میکند.
(لودویگ تیک)
 
کسی که پیاده بسیار سفر کرده باشد بتدریج در اثر تمرین زیاد دقیقاً از روی نقشهیاب سفرش و همچنین با ارزیابی وضع خورشید میداند که چه زمان باید از یک محل روانه شود تا قبل از آغاز تاریکی حتماً به روستا یا شهر کوچکی که برای خوابگاه انتخاب کرده بوده است برسد؛ بر چنین شخصی آن نمیرود که بر نویسنده این داستان در چند سال قبل رفت، هنگامیکه او تازه عصای پیادهروی در دست گرفته بود و یک شب خود را توسط تاریکی غافلگیرگشته دید و، ناتوان از استفاده نقشهیاب یا قطبنما، کاملاً تنها دو ساعت در جاده کورمال کورمال راه پیمود، خسته، گرسنه، بدون مخاطب و بدون مدیریت. این در بخش قسمتهای شرقی آلمان بود، و من واقعاً دیگر نمیدانم در کدام ایالت یا در نزدیک کدام شهر بزرگتر، اما این برای ارزیابی کمدی زیر هیچ اهمیتی ندارد. ــ من پس از پی بردن به این واقعیت که ایستادن هیچ‌فایدهای ندارد و رطوبت زمین اجازه چادر زدن در هوای آزاد را نمیدهد تصمیم میگیرم تا حد امکان با رعایت حفظ نیروهایم بدون استراحت همچنان به راهپیمائی ادامه دهم، اگر هم تمام شب طول بکشد، زیرا که در تراکم معروفِ جمعیت آلمان دیر یا زود باید با مسکنی روبرو میگشتم. به استقامتم با پیدا کردن آنچه میجستم پاداش داده میشود: یک خوابگاه. اینکه آیا خوابگاه میتوانست یک موفقیت نامیده شود یا اینکه آیا بهتر نبود نویسنده در گودالهای کثیف جاده شب را میگذراند را خواننده خیرخواه میتواند در پایان این داستان  قضاوت کند، زیرا فقط رویدادهای پیچیده این یک شب موضوع ورقهای زیر خواهند بود.
شاید لحظهای قبل از ساعت دوازده شب بود، وقتی که من ــ من هنگام راهپیمائی سر را همیشه رو به زمین نگه داشته بودم ــ ناگهان فقط چند قدم دورتر از جاده یک ساختمان بسیار عظیم سیاه در مقابلم میبینم؛ به نظر میرسید که خانه، تا آنجا که آدم میتوانست در تاریکی قضاوت کند، از بلوکهای قدرتمند بسیار محکم ساخته شده و دارای چند طبقه است، عمارات بناهای جانبی گوناگونی داشت، انبارها، ساختمان نیروگاه برق، دودکشها، خلاصه، یک تأسیسات مفصل وسیع صنعتی. من هیچ نوری نمیدیدم؛ با این وجود مصمم بودم خودم را معرفی کنم؛ یک مسیر شنی از جاده به سمت در ورودی منتهی میگشت. باغچهبندی زیبا در سمت راست و چپ مسیر یک توانگری خاص و همچنین حس هنری و عشق به طبیعت مالک را نشان میدادند. من زنگ میزنم. یک صدای روشن تیز در تمام خانه طنین میاندازد که با قضاوت از پژواک آن میبایست معابر و راهروهایش بسیار فوقالعاده باشند. من به خود میگویم که زنگ زدنم یک مزاحمت بزرگ ایجاد خواهد کرد!" اما در کمال تعجب فوری صدای قدمهائی را در نزدیکیام میشنوم؛ یک در باز میشود؛ یک دسته کلید جرینگ جرینگ میکند؛ لحظهای بعد در ورودی سنگین و قهوهای رنگ باز میگردد، و در مقابل من یک مرد کوچک با چهره مهربان و خوب اصلاح شده میایستد و صامت از خواهشم میپرسد. من میگویم: "ازاینکه در این ساعت دیر شب مزاحم میشوم معذرت میخواهم. این چه خانهای است؟" ــ "یک کارخانه تولید انسان." حالا قبل از آنکه ما ادامه دهیم از خوانندگان خواهش میکنم که اجازه ندهند هیچ‌چیز، هیچ پرسشی، پاسخی یا اظهار نظری، و اگر هم دیوانهترین نظر باشد مانع خواندن تا به آخر این داستان گردد. ما در زندگی اغلب چیزهای بسیار عجیبتر از پاسخ داده شده میشنویم، میبینیم یا میخوانیم، بدون آنکه فوری از آن بگریزیم یا کتاب را ببندیم. نکته اساسی این است که آدم آرامشش را حفظ کند، واقعیتها را آرام در خود نفوذ دهد و سپس یک تفاهم جستجو کند. من مایلم در مورد خودِ موضوع متذکر شوم که وقتی در اسم مرکبی یک کلمه در خدمت تفسیر یا توضیح نزدیکتر کلمه دیگر باشد، سپس این کلمه آخری اغلب فاعلی قابل فهم است، در حالیکه کلمه اولی توسط یک جمله نسبی بهتر درک خواهد گشت. از آنجا که حالا من دلیلی نداشتم قبول کنم در این خانه عجیب و غریب قوانین دستور زبانی دیگری از بقیه سرزمینهای آلمان حاکم است، بنابراین من با شنیدن "کارخانه تولید آدم" یک کارخانه فهمیدم که در آن انسان تولید میشود. و این کاملاً صحیح بود. و حالا من نمیخواهم بیش از این مسیر داستان را متوقف سازم، هنگامیکه من لال و مانند رعد و برقزدهای آنجا در مقابل مرد کوچک اندم ایستاده بودم، ناتوان، و به زحمت فکری را درک میکردم، چه رسد به این که یک حرف مناسب از دهان خارج سازم، تا اینکه پیرمرد مهربان، بدون کوچکترین آزردگی بخاطر تردیدم، توسط حرکت دست از من میخواهد داخل شوم. من حالا وارد راهرو خانه میشوم و با جمع کردن افکارم با نگاه کردن به چشمان او بسیار مؤدبانه اظهار میکنم: "منظور شما فقط تصویر کلامی بود؟! ... شما با این حرف نمیخواهید بگوئید که انسان تولید میکنید؟" ــ "بله، ما انسان تولید میکنیم!" من حالا با هیجان زیادی میگویم: "شما انسان تولید میکنید؟ این یعنی چه؟" اما در نهان در من یک فکر صعود میکرد که با این مرد یا با این خانه میتواند چیزی درست نباشد. به نظر میرسید که پیرمرد متوجه تعجب من نشده یا اهمیت نداده باشد، بلکه در حال اشاره به یک در شیشهای که ما در این بین به آن نزدیک شده بودیم میگوید: "خواهش میکنم، از اینجا داخل شوید!" من بلند میگویم: "این نباید به معنای واقعی کلمه فهمیده شود، این یک تصویر و یک حرف مفت است، شما نمیتوانید آنطور که آدم نان میپزد بخواهید انسان تولید کنید؟!" پیرمرد با شادی و بدون عصبانی گشتن، تقریباً با آهنگ صدای متصدی یک گالری که بخواهد به مشتریاش بگوید: بله، ما آن عکس مشهوری که شما از آن میپرسید داریم به من میگوید: "واقعاً، من مقایسه شما را قبول میکنم ... ما همانطور که آدم نان میپزد انسان تولید میکنیم." ما به یک دالان از کاشیهای سنگی پهناور پوشیده شده رسیده بودیم: در گوشه پنجرهها که به حیاط باز میگشتند ظرفهای چوبیِ تُف‌کُنی پُر شده با خاک اره قرار داشتند؛ آدم میتوانست نتیجه بگیرد که مردم زیادی در روز از اینجا میگذرند. همه‌چیز از منش سالم و مدیریت عقلانی خبر میداد؛ دیوارها سفید رنگ شده بودند، یک رنگکاری ساده اما با دقت. ــ من یک بار دیگر پیرمرد را تماشا میکنم؛ به نظر میرسید که بسیار هوشیار، ساعی و خیرخواه باشد و سن و سال و آرامشش او را از هر گونه تمایل به وهم یا شوخیهای احمقانهای منع میکند. من گوشم را میخارانم ببینم آیا شاید آنجا غربالی وجود دارد که کلمات و معنایشان را تغییر میدهد. من به خودم میگویم: "انسان!" سپس کاملاً بلند میگویم: "شما انسان تولید میکنید؛ اما چرا؟ برای چه هدفی؟ قبول میکنم، شما انسان تولید میکنید؛ اما چرا وقتی صدها نفر هر روزه رایگان متولد میشوند باید انسان تولید کرد؟ شما چه نوع انسانی هستید؟ چطور به این ایده کاملاً وحشتناک رسیدید؟ شما چه‌کسی هستید؟ آیا شما یک خیالباف متوقف گشته در قرون وسطی هستید و در مورد قضیه جادوئی یک دکتر فاوست که دوران مدرن مدتهاست فراموشش کرده به فکر فرو رفتهاید؟ من به کجا آمدهام؟ آیا بیش از حد به سمت شرق رفته و در یک آشپزخانه جادوئی شرقیام؟ یا در یک تیمارستان غربی؟ حرف بزنید! پاسختان را تکرار کنید! این چه خانهای است؟" به نظر میرسید که پیرمرد در مورد سیلِ پرسشهای هیجانزدهام اصلاً مضطرب نگشته است؛ او در کمال آرامش به زمین نگاه میکرد، طوریکه انگار دقتِ کارِ سنگفرش‌ساز را کنترل میکند، با یک بیتفاوتی که مرا هیجانزدهتر و وحشتزدهتر میساخت، و سپس با مقداری آرامش میگوید: "شما یک نفس پرسشهای زیادی مطرح میکنید. من سعی میکنم آنها را از آخر به اول پاسخ بدهم. اما من بلافاصله توجه شما را به این موضوع جلب میکنم: شما توسط دیدن و مراقبت کردن بیشتر از آنچه من میتوانم توضیح دهم و شما قادر به پرسش باشید درک خواهید کرد. بنابراین یک بار دیگر: اینجا  یک کارخانه است!" من تقریباً نفسنفسزنان اضافه میکنم: "و شما انسان تولید میکنید؟!" او با آرامشی استوار میگوید: "انسان، انسان." من در تفکر عمیقی غرق گشته بودم و پیرمرد به اندازه کافی بردبار بود که مزاحم آن نشود. تمام صدها پرسشی که مانند ستاره دنبالهدار خود را به کلمه ناگهان بر سر راه پرتاب شده <کارخانه تولید انسان> متصل میسازند و با فشار به درونم هجوم میبرند، زیرا که زبان نمیتوانست با سرعت کافی بر آنها تسلط یابد. من به خودم میگویم: "انسان؟ خب! ایده بدی نیست؛ اما آنها را برای چه تولید میکند، و با چه وسیله کمکی؟" در این وقت پیرمرد بازویم را به آرامی میگیرد و قصد داشت به اولین سالن داخل شود. من فریاد میزنم: "ایست! قبل از آنکه جلوتر برویم هنوز یک پرسش دارم: آیا انسانهای شما فکر میکنند؟" او فوری با صدای کاملاً مطمئن و با خوشی، انگار که انتظار این پرسش را میکشید یا از اینکه خوشحال است به آن پاسخ منفی بدهد میگوید: "خیر! ما آن را خوشبختانه منسوخ کردهایم!" من متذکر میشوم: "با این کار نوآوریتان برنده علاقه فوقالعادهام میگردد" و بلافاصله ادامه میدهم: "من انسانی را میشناختم که باید فکر میکرد، ــ با اکراه، بدون تمایل، بدون آنکه شغلش فکر کردن باشد ــ و در حقیقت نه به چیزهائی که خودِ او بلکه به چیزهائی که سرش میخواست ــ، بنابراین نه طبق ضرورت ظاهری آموزشی، بلکه از روی انگیزهای درونی که توسط آن باید خود و همچنین افکارش را شناسائی میکرد؛ او باید افکارش را با اکراه به رسمیت میشناخت، من به شما میگویم: یک پیچیدگی ..." ناگهان پیرمرد سرزنده گشته حرفم را قطع میکند: "من آن را میشناسم، من آن را میشناسم، من میدانم، ما کاملاً از نیازهای قرن مطلعیم، ما میدانیم نقص نژاد ما در کجاست، ما جدیدترین انسانها را داریم! ..." ــ این آخرین چرخش تجاری من را دوباره هوشیار، ناخشنود و مشکوک میسازد. ــ ما به یکی از سالنهای بزرگ طبقه همکف وارد میشویم و یک بخار داغ به پیشوازمان میآید. همه‌چیز با نور فراوانی روشن بود. در گوشههای سالن تعداد زیادی کورههای شبیه به کپسول با سوراخهائی برای نگاه کردن به داخلشان قرار داشتند. قبل از آنکه ما به میان سالن برسیم، از اتاق کناری یک کارگر فانوس به دست با لباس گرد و خاکی بیرون میآید و بدون آنکه از حضورم کمترین تعجبی کند میگوید: "آقای مدیر، همین حالا ما انسان چینی را بیرون آوردیم." پیرمرد با ملایمت تقریباً پدرانهای پاسخ میدهد: "خوبه، آیا اریب چشم خوب از کار درآمده؟" کارگر میگوید: "کمی شیشهای!" پیرمرد کوچک اندام با شگفتی اما نه غیردوستانه تکرار میکند: "شیشهای؟ ازاین بابت متأسفم. حالا اول بگذارید استراحت کند؛ بعد خواهیم دید که با چشمها چه باید انجام داد." کارگر خود را با یک تکان موافقانه سر دور میسازد. من با صدای وحشتزده بخاطر آنچه شنیده بودم میگویم: "به نظر میرسد که شما تمام شب را کار میکنید؟"  پیرمرد پاسخ میدهد: "روش تولید اجازه هیچ وقفهای را نمیدهد!" ــ "و به نظر میرسد که شما در جعل کردن انسان خود را به ملتتان یا خلقهای غرب محدود نمیسازید! شما تا داخل شرق هم دست بردهاید!" ــ "آنها حالا بسیار محبوبند!" ــ "محبوب، این چه معنی میدهد؟ محبوب! منظور شما نمیتواند این باشد که محصول جنایتکارانۀ کارخانه شما در نزد مردمِ صنف قدیم خوب پذیرفته میشود!" و پس از یک مکث با غضب جدیدی ادامه میدهم: "به خاطر خدا، به من بگوئید، معنی تمام این چیزها چیست. آیا از خالق متعال جهان نمیترسید؟ آیا میخواهید با خدای دوستداشتنی رقابت کنید؟ آیا این محصول گستاخانه مانند یک تقلید مسخرهآمیز نخواهد گشت؟ با چه چهرههائی باید این فرزندان تولید شده دو نژاد چنین مختلفی در خیابان با هم برخورد کنند؟! ... آیا نباید این تضاد بزرگتر و قبل از هرچیز بویژه وحشتناکتر از تضاد میان یک سفیدپوست و یک پولینزیائی باشد، هر دو موجودات خدا؟! با چه بیاعتمادی باید یک انسان زمینِ قدیمی به یک چنین موجود تازه و مصنوعی خلق‌گشته نزدیک شود و برای کشف قدرتهای مخفیاش آن را بو بکشد و لمس کند! و اگر نژاد جدید طبق یک نقشۀ خاص و کاملاً فکر گشته ساخته شده است، شاید مهارتهای بزرگتری از ما داشته باشد، بنابراین در مبارزه برای بقاء از ساکنان قدیمی برتر خواهد بود و در نتیجه یک برخورد وحشتناک حتمی میگردد! نژاد جدید همانطور که شما قبلاً متذکر شدید فکر نمیکند، فقط طبق استعداد ویژه واکسینه شدهاش خودکار عمل میکند، چگونه میتوان او را مسئول اشتباهاتش شناخت؟! بس کنید! قوانین جدید باید تدوین شوند! یک برخورد خونین هر دو نژاد اجتناب‌ناپذیر خواهد بود! شما چکار کردهاید!؟ دست به چه اقدامی زدهاید؟! هدفتان چیست؟! یک سرنگونی نظم اجتماع کنونی!" پیرمرد پس از این موج جدید پرسش ملایم و آرامبخش به من نگاه میکند و بعد از مدتی میگوید: "مطمئن باشید که نژاد جدید خود را در جهان گسترش نخواهد داد و در یک رقابت با برادران و خواهران شریف تبارش وارد نخواهد گشت. او آرام، قانع و فروتن پیش شما در سالن خواهد نشست. و شما، انسان قدیمی، با مشاهده این موجود درخشانِ تازه خلق گشته احساس وجد خواهید کرد. بنابراین میتوانم فقط به شما توصیه کنم که برای خود تعداد نه چندان اندکی از این مخلوقات را خریداری کنید." من پاسخ میدهم: "خریداری! این چطور باید انجام شود؟" ــ "ما آنها را میفروشیم. پس فکر کردید که کارخانه برای چه آنجا است؟! ... و از چه طریقی باید کارخانه پابرجا بماند، زیرا نژاد تولیدِ کارخانۀ ما هیچکاری نمیکند، هیچ درآمدی ندارد و هزینه تولیدش هم بسیار گران تمام میشود!" من توسط این آخرین توضیح به وضوح آرام و تقریباً از پرسشهای انفجاریام شرمنده میشوم. ما به سمت یکی از کوره‌های بزرگ گوشه اتاق گام برمیداریم. پیرمرد میگوید: "البته روند تولید سری است! ما برای آن مانند خالق اولین زوج در بهشت از خاک استفاده میکنیم، ما آن را مخلوط میکنیم، ما آن را به عمل میآوریم، ما میگذاریم آنها درجه گرمای مخصوصی را تحمل کنند و تمام این کارها را میتوانم به شما نشان دهم، اما نکته اصلی، یعنی زندگی بخشیدن و بویژه بیدار ساختنشان از اسرار کارخانه است." من پاسخ میدهم: "من نمیخواهم هنر دوزخی شما را بشناسم، و دلم میخواست که شما هم آنها را نمیشناختید، شاید نشاندن سالانه هزاران نفر از موجودات در جهان که چیزی بیشتر از آدمِ تنپرور نیستند ..." پیرمرد بدون آنکه به آخرین اظهارم وارد شود حرفم را قطع میکند: "خواهش میکنم لطفاً یک بار به داخل کوره نگاه کنید!" من از میان سوراخ کوره به داخل آن نگاه میکنم. در یک اتاق حمام ظاهراً گرم مرطوب یک دختر زیبا قرار داشت و به خواب رفته بود، نیمه لباس پوشیده، در کنار زمین چمن مصنوعی تکیه داده، اما همه‌چیز کاملاً سفید، مانند اینکه تازه از خاک رس مرطوب تولید شده و ظاهراً ناتمام؛ اشکال، حالات، پارچه نازک، پاهای کوچک، کفش، جوراب ساقه کوتاه، لباس عالی، همه در یک هماهنگی دوستداشتنی و در کمال هنر بودند. مدیر در حال نگاه کردن از سوراخ دیگر کوره میگوید: "حالا هنوز شما وقت برای ایراد گرفتن دارید؛ حالا هنوز همه‌چیز نرم، تأثیرپذیر و قابل انبساط است؛ وقتی چشمها به پایان رسیده باشند، سرخی ضربان قلب بر روی گونهاش ظاهر میگردد، وقتی بیدار شود سپس دیر شده است؛ سپس او همان چیزیست که است، یک دختر، شاد، اخمو، لاسزن، کله‌شق، چاق، لاغر، سیاه، سبزه، با تمام نقصهای کارخانهای."
آنچه توجهام را به خود جلب ساخت، این بود که لباسها به ظاهر محکم با بدن متصل بودند. من پندارم را با مدیر در میان میگذارم، با این توضیح که برای این کودک بیچاره سخت است که به خاطر تغییر لباس مناسب پیدا کند. او پاسخ میدهد: "او به لباس نیاز ندارد" ــ "یعنی چه، شما باید بگذارید که لباسهای زیرش را عوض کند!" ــ "ما لباس زیر و لباس رو را همزمان با فرایند آفرینش طراحی میکنیم، و در حقیقت یک بار برای همیشه." ــ "اما این دیوانهترین چیزی است که تا حال شنیدهام! بنابراین شما انسان لباس پوشیده خلق میکنید؟" ــ "البته!" ــ "و این انسانها تا آخر عمر لباس پوشیده باقی‌میمانند؟" ــ "البته! این سادهتر است! لباسها بخشی از طرح کلی را تشکیل میدهند!" ــ "فقط به بوی عرق فکر کنید، اگر نخواهیم از بقیه مشکلات حرفی بزنیم!" ــ "ما آن را به حداقل کاهش دادهایم! ... بعلاوه من در این مورد نمیتوانم بیشتر توضیح بدهم، زیرا که این به هسته اصلی و به اصطلاح به پرنسیب مخفی زندگی انسانهای ما مربوط میگردد." ما با گامهای آهسته از کورهها دور میشویم، من متفکر و تقریباً مانند همیشه گیج. عاقبت متذکر میشوم: "اگر خوب فکر کنم، پرنسیبهای انسانهای تولید شده شما بد هم نیستند. شما هر یک از انسانهایتان را در فرایند آفرینش به یک تعداد معین کالای جسمی و روحی مجهز میکنید و اجازه میدهید که این کالا برایشان بدون تغییر باقی‌بماند." پیرمرد کوچک اندام تقریباً آتشین و خوشحال از اینکه عاقبت افکارش را درک کردهام به میان حرفم میدود: "البته! با در نوسان بودن امروزه زمان، با غیرقابل اعتماد بودن اکثر انسانها، شکگرائی، مشکل انتخاب شغل، تعلل و تردید در همه زمینهها باید در نهایت این نیاز را به وجود میآورد انسانهائی داشته باشیم که آدم از آنها بداند چه میباشند، چه استعدای  دارند، متمایل به چه طبعی هستند و این استعداد و طبع بدون تغییر باقی‌میمانند. ما انسانهایمان را هنگام تولد با بهترین مزایای جسمی و روحی مجهز میکنیم، و این مزایا تحت هر شرایطی برایشان باقی‌میماند. من به شما اطمینان میدهم، بین خودمان بماند، من انسانهایِ مصنوعی تولید شده را به نژاد انسان معروف و قدیمی ترجیح میدهم!" من پاسخ میدهم: "اما آزادی اراده!" مرد کوچک اندام همچنان به مجادله ادامه میدهد: "این در نزد انسانهای دیگر هم فقط یک وهم است!" ــ "اما فریبِ شیرین صاحب آن بودن!" ــ "همچنین نژاد من آن را هم احساس نمیکند!" من با تکان دادن سر متذکر میشوم: "اگر شما فکر کردن را لغو کنید! تولیدات کارخانه شما مورد قبول فلاسفه قرار نخواهد گرفت." ــ "آقای محترم، مگر خودتان پانزده دقیقه قبل نگفتید که فکر یکی از مزاحمترین اعمال در نزد نژاد قدیمیست؟" ــ "بله، بله، این اغلب تلخ اما همچنین زیباست!" پیرمرد کوتاه تذکر میدهد "شما یک مشتاقید، یک آرامانگرا و بدون اصول محکم تجاری!" و در جلو من حرکت میکند، با این کار قصد داشت به من بفهماند مایل است به بحث خاتمه دهد. ما از میان چند سالن که در آنها بوی قوی کافور، گیاهان و اسانس به مشام میرسید میگذریم، جائیکه ابزار عجیب و غریب در اطراف قرار گرفته شده به این اشاره داشتند که در اینجا به طور مستمر با پشتکار کار میکنند. بخصوص یک جعبه شیشهایِ با دقت بسته شده مرا شگفتزده میکند، که در آن اندامهای ساخته شده، مانند قلبها، گوشها، انگشتان دست و پا و انواع ملات از ماده اولیه تشکیل گشته قابل دیدن بودند؛ در کنار آن اما نمادهائی مانند خدنگها، تاجها، قطعات اسلحه، صاعقهها و چنین چیزهای عجیب و غریبی قرار داشت. حالا اما یک تصویر کاملاً متفاوت میآید: در پنجمین یا ششمین بخش بعد از سالنِ کوره یک دسته کودکِ شاد به استقبالمان میآیند و سلام میدهند؛ هشت یا ده ساله دیده میشدند؛ همه با چشمان درخشان و گونههای سرخ و تازه. من فکر میکردم که آنها کودکان مدیر هستند؛ اما متوجه میشوم که حالت چهرهشان کمی سفت و سخت است؛ دوباره پیرمرد مرا مخاطب قرار میدهد: "حالا من به شما کودکانم را معرفی میکنم!" من نگران میگویم: "چی؟ اینها کودکان خود شما هستند؟" او کمی خشک پاسخ میدهد: "خب بله!" من با هیجان حرفم را کامل میکنم: "منظورم این است که کودکان خود شما هستند، تولید شده توسط خودتان؟" ــ "نه به روش قدیمی، اینها تولیدات کارخانهای من هستند، اما این مهم نیست؛ اینها حتی زیباترند!" من پاسخ میدهم: "بخاطر خدا، چطور به این فکر افتادید که کودکان مصنوعی تولید کنید؟" ــ "بدبختی بزرگ ازدواجهای امروزه مرا به این ایده رساند." ــ "چی، شما که نمیخواهید نژاد بشر امروزی و تولید مثل او را زیر سؤال ببرید؟!" ــ "ما فقط میخواستیم مقداری اصلاحات انجام دهیم!" ــ "مقداری اصلاحات در نژاد بشر انجام دهید؟! ــ آیا مگر وحشتناکی و این رسوائی را که در این عبارت قرار دارد احساس نمیکنید؟" ــ پیرمرد شانه‌هایش بالا می‌اندازد) ــ "شما شانه خود را بالا میاندازید؟ ... آیا میخواهید پیوند اخلاقی بین والدین و فرزندان را پاره کنید؟" پیرمرد در حال نشان دادن تولیدات کارخانهاش با آرامشی خللناپذیر پاسخ میدهد: "اینها در اینجا با کمال میل خریداری میشوند!" من با هیجان بزرگی ادامه میدهم: "نژاد بشر را در کدام مسیرهائی میرانید! هِگل در این باره چه خواهد گفت؟! مگر نمیدانید که هِگل کل نژاد بشر را از شروع قدیمیترین زمانها تا به امروز بعنوان نحوه مستمر پیدایش <ایده مطلق> مطرح کرد و پیشبینی عاقلانه محاسباتش حتی تا پایان قرن نوزدهم ادامه داشت، او برای انسانها یک مسیر مطمئن اخلاقیتر و معنویتر کمال تجویز میکند! ... او به تلاشهای جنائی شما بخاطر جایگزین ساختن یک انسان مصنوعیِ محروم گشته از آزادیِ اراده بجای نژاد بشر چه خواهد گفت؟!" ــ "ما نمیتوانیم اصلاً ملاحظه رقبا را بکنیم!" ــ "اما هِگل که رقیب نبود! او که کارخانهدار نبود! برای او کافی بود که جهان، طبیعت و انسانها را در قابل‌توجهترین نحوه پیدایش محکم نگاه دارد و به یک سیستم خیالی برساند که همه‌چیز در آن بعنوان ضرورت ایجاد شده است ..." من هنوز مدتی ادامه میدهم، اما بزودی متوجه میشوم که پیرمرد کاملاً بیعلاقه به اظهاراتم کنار پیشبند یکی از کودکان را که کمی مات شده بود میخراشد. او پس از مدتی شروع میکند: "آقای محترم، شما اینجا یکی دیگر از فرایندهای تکامل محصولات ما را میبینید؛ گرچه البته هنوز از یک زندگی هیچ صحبتی نیست، اما با این حال همه‌چیز سرزندهتر و درخشانتر به نظر میرسد، تقریباً در حال طپیدن. اینجا همه‌چیز کامل و کیفیتهائی که این مخلوقات کوچک دوستداشتنی در خود حمل میکنند غیرقابل تغییر است. اگر استادکار در فرایند تولید در چیزی غفلت ورزیده باشد ما آن را دیگر تکامل نمیدهیم؛ اما اینها در همین سن تغییرناپذیر باقی‌میمانند؛ این حس کودکانه دوستداشتنی تا آخر عمر با آنهاست؛ من از این بچهها بعضی چیزها آموختهام. این چشمهای آبی درخشان را تماشا کنید. ما بخصوص بخاطر چشم کودکان معروفیم." من در باره این توضیح کفرآمیز سکوت میکنم. ما از سالن خارج میشویم. سپس ما در راهرو ابتدا به تعدادی گُنبد با درهای آهنی میرسیم که دوبار قفل شده بودند و از داخل آنها یک سر و صدای شدید و صدای خش و خش به بیرون نفوذ میکرد. کارگران، دو نفره، با عجله فراوان، با پیشانی گداخته و در حال حمل یک بارِ سنگین در یک پارچه کتانیِ تا شده از گنبدی با هجوم بیرون میآمدند و اغلب راه ما را قطع میکردند. پیرمرد با نگاه کردن تیز به چشمانم تذکر میدهد: "خواهش میکنم در اینجا توقف نکنید و به اطراف نگاه نیندازید؛ اینجا آن قسمت از کارخانه است که در آن بیوقفه کار میشود و اگر از سر بیدقتی یک در باز مانده باشد میتواند هوش و حواس شما را آسان برباید. بهتر است که ما نگاهی به سالن عرضه انسانهای تکمیل شدهام بیندازیم!"
ما مدتی طولانی در سکوت کنار هم میرویم. سالن عرضه در یکی از ساختمانهای پشتی قرار داشت. تمام بخشهای کارخانه توسط معابر سرپوشیده به یکدیگر متصل بودند، ظاهراً به این خاطر که آنها را از اثرات آب و هوا تا جائیکه ممکن است حفظ کنند. در همه‌جا آدم یک هوای از بخارِ داغ اشباع شده تنفس میکرد. فکر کودکان نمیخواست از سر من برود. آدم میتوانست در نهایت از اینکه آنها کودک باقی‌میمانند خود را راضی سازد. این یک ایده دیوانهوار از طرف این پیرمرد اصلاح‌کنندهـانسان بود: همانطور که آدم به سگهای کوچک و سوارکار مسابقات اسبدوانی برای کوچک باقیماندن عرق برای نوشیدن میدهد. اما فقدان هر سرشت اخلاقی، خنده مکانیکیشان، و شیرینی کودکانهشان، عدم هر گرایش آموزشی، خلاصه، عدم وجود یک زمین اخلاقی که بر اساس آن کودکان میپرسند: چرا؟ به چه خاطر؟ و بر اساس آن خوب و بد را تشخیص میدهند، برای منِ پروتستان چیز غیرقابل تحملی بود. با توجه به این فکر که برای یک چنین مدیری توهین زیادی وجود نخواهد داشت با صراحت میگویم: "آقای مدیر، آیا میتوانید با قلبی آسوده اجازه دهید این کودکانی که ما در آخرین سالن دیدیم اینطور کاملاً فاسد شوند؟" او بسیار آرام میگوید: "تا زمانیکه آنها به دست دختر خدمتکار دست و پا چلفتیای نیفتند فاسد نمیشوند!" من با عصبانیت پاسخ میدهم: "منظورم این نیست، منظورم این است که آیا شما به آن فکر نکردید یک جرقه کوچک اخلاقی در قلب این مخلوقات بیچاره کوچک قرار دهید؟ و از آنجا که همه‌چیز را مکانیکی و غیرقابل نفوذ میسازید: شما کجا پیش کودکان زمین اخلاقی را نصب کردهاید؟ در سر؟ در سینه؟" ــ "آه، آقای عزیز، این کار سختیست؛ این زمین نمیتواند مورد توجه قرار گیرد! از این گذشته، ما خوشحالیم از اینکه موفق شدهایم نژادمان را ظاهراً طوری تولید کنیم که انسانی مهربان و شریف باشند." من تکرار میکنم: "انسانی مهربان و شریف! انگار این هدفی است که ما فرمان را به سمتش میچرخانیم! انسانهای لایق و صادق، آیا این خیلی بیشتر نیست؟ بله، میبینید آقای مدیر، اگر شما به سمت مسیر میرفتید، اگر شما انسانهائی با انگیزهای عمدتاً اخلاقی خلق میکردید، چطور باید بگویم؟ یک نژاد اخلاقی که با توجه به یک غریزه درونی فقط قادر به عمل اخلاقی میبودند، بله، سپس برایتان احترام قائل میگشتم؛ یک نژاد که همه جا قادر به نشان دادن تابلو براق اخلاقی میبود و بعنوان یک نمونه درخشان میتوانست همیشه در برابر چشمان برادران و خواهران خود بایستد ..." ــ "یک چنین تولیدی مطلقاً غیرقابل فروش است!" ــ "این مهم نیست؛ دولت باید آنها را با هزینه دولتی خریداری کند، همانطور که نقاشی بسیار عالی را میخرند و آن را به نمایش عمومی قرار میدهند. فکرش را بکنید بعد چه پیشرفتی برای توسعه اخلاقی نژاد بشر ما که اخلاقش در حال حاضر بسیار بد است میکرد!" پیرمرد کوتاه تذکر میدهد: "شما یک ایدئالیست هستید! اما من نمیتوانم شما را درک کنم؛ من با جهان همانطور که است کنار میآیم؛ ما خوشحال بودیم از اینکه انسانها را آنطور که در حال حاضر پرسه میزنند تقلید کردهایم. من شما را مطمئن میسازم، این کار وظیفه آسانی نبود؛ ما رنجهای زیادی بردیم و پول زیادی هزینه کردیم!" این پیچ تجاری مرا دوباره به سکوت وامیدارد. من شکاف عظیمی را که ما را از هم جدا میساخت احساس میکردم. این سفتهباز میخواست با انسانهایش قبل از هرچیز پول کسب کند. چیزهای دیگر برایش بیاهمیت بودند. ما مدتی طولانی در سکوت راه میرویم. من بعد از مدتی دوباره شروع میکنم: "من فقط یک چیز را درک نمیکنم، اما شما باید برای تولید انسان دانش دقیقی از آناتومی و روانشناسی داشته باشید. پرومتئوس انسانها را از یک نوع گِل و لای اولیه میساخت، اما آتنا اول در آنها زندگی میدمید. شما چه دارید که کمک الهی از شما دریغ نگردد؟!" ــ "شیمی و فیزیک امروز به ما اجازه میدهند از برخی چیزها چشمپوشی کنیم!" ــ "خوب، قوانین طبیعت امروز برایمان تا درجهای شناخته شدهاند، اما شگفتانگیز این است که چطور آن را در بدن انسانی به کار ببریم که شرایط بسیار متفاوتتری از طبیعت بیسازمان دارد؟ فقط ارتش احساسات پیچیدهای را که در سینه یک انسان نشستهاند در نظر بگیرید، مانند ...؟" پیرمرد که دوباره سرزنده شده بود سریع میگوید: "ما همه آنها را تقلید میکنیم!" من پاسخ میدهم: "اما چگونه؟ برای مثال احساس مربوط به زیبائیشناسی را چطور میسازید؟ طبق نظریه هربات یا هرمان لوتسه؟" ــ "آنها اهل هامبورگ هستند؟ یا یک کارخانه برلینی؟" من با خشم میگویم: "آنها نه هامبورگیاند و نه برلینی، آنها فلاسفه آلمانیاند که قوانین اساسی روانشناسی را برای تمام زمانها معین کردهاند!" پیرمرد کمی دستپاچه پاسخ میدهد: "آقای محترم، شما ساختن انسان را اما بیش از حد سخت تصور میکنید!" این عبارت بی‌اهمیت تقریباً خونسردیم را میرباید، من در وسط راهرو متوقف میشوم، در نتیجه پیرمرد اجباراً روبرویم قرار میگیرد، و من میگویم: "بیش از حد سخت؟ البته، وقتی شما از انسانها باارزشترین دارائیش، یعنی تفکر و احساسات را میگیرید!" حالا پیرمرد هم با صدای خشمگین میپرسد: "آیا کودکانی که شما دیدید سرشان از گچ بود؟" ــ "نه، من باید اعتراف کنم که آنها مرا توسط احتمال بقاء زندگیشان شگفتزده ساختند، اما ..." ــ "اما چه؟ شما اجازه ندارید فراموش کنید که برای یک تولید تغییر داده شده همچنین شرایط متغیر گشتۀ تولید تعیین کننده است! آنچه را که آقایان هربات و لوتسه شما در کتابهایشان نوشتهاند ممکن است برای نژاد قدیمی انسان معتبر باشد، اما نه برای نژاد کارخانه من!" این اعتراض بجز آن قسمت توهین به فلاسفه مورد علاقهام صحیح بود. من شروع میکنم به فکر کردن. ما هر دو آهسته و متفکر به رفتن ادامه میدهیم. در سمت راست ما انواع ماشینها و پمپها غرش و خُر خُر میکردند. من بعد از مدتی دوباره شروع میکنم: "اما، بدون آنکه بخواهم در اسرار کارخانه نفوذ کنم، شما باید یک روش خاص برای به نمایش گذاشتن سیر روحی در نزد انسانهایتان داشته باشید؟" ــ "ما آنها را تغییرناپذیر میکنیم!" ــ "تغییرناپذیر؟" ــ "بله، تغییرناپذیر!" ــ "یعنی چه، تغییرناپذیر؟" ــ "ما تلاش میکنیم یک حس مخصوص که بر یک انسان مسلط است، همیشه در مسیر یکسان، در رنگآمیزی یکسان و در تغییر مختصر رنگ یکسان ظاهر گردد، تا از نوسان مزاحم آرزوها و تلاشها و نامصمم بودنها پرهیز شود ..." ــ "اما، شما کارخانهدار عجیب، هیجان زندگی انسانی در این قرار دارد که نبض اراده ما نتیجه انگیزههای متضاد و تمایلات است، امروز اینطور، فردا طور دیگر، و تماشای <نفس خویشتن> در این مبارزه دقیقاً همان چیزیست که ما آن را زندگی مینامیم ..." ــ "اما بسیاری از ناراحتیها را در پی دارد! از پی کوچکتر گشتن شور انزجار میآید، بدنبال دست کشیدن از محبت بیتفاوتی میآید و سپس نفرت ..." ــ "خوب، اما از قضا این تغییر ..." ــ "این تغییر دلیل تزلزل امروزه ما است؛ ما باید برنده ثبات شویم!" ــ "اما به این نحو شما جنسیت بردهواری تولید میکنید که لایق نام انسان نیست!" پیرمرد یک ذره انفیه به بینی میکشد و بسیار کوتاه میگوید: "اما بسیار محبوب است!" ــ "محبوب؟ نزد چه کسی؟" ــ "در نزد مشتریهایمان!" ــ "آیا مگر خریدار رسمی برای نوزادانتان دارید؟" ــ "نوزادان؟ آقای عزیز این چه حرفیست!" ــ "خوب، پس برای نژاد مخصوصتان؟" ــ "البته که مشتری داریم! چه‌کسی پس باید هزینه ساخت را بپردازد؟! به تازگی ما برای کنتس چچیکف یک جعبه فرستادیم، با ..." ــ "جعبه! آیا انسانهایتان را مانند یک قطعه کالا بستهبندی میکنید؟!" ــ "آه، نژاد ما بیخطر و مطیع است: آنها فقط یک فضای مخصوص درخواست میکنند که برای انجام حرکات مخصوصی که به آنها اعطاء شده است نباید هیچوقت کوچکتر از اندازه آنها باشد و بقیه چیزها برایشان بیتفات است؛ البته برای فرستادن جعبهها باید در راهآهن احتیاط کنند؛ ما فقط به شرط <ارزش هزینه و خطر> برای مشتریهایمان ارسال میکنیم." من با خشم پاسخ میدهم: "اوه، چرا شما نمیگذارید مخلوقات آزاد خدا ..." پیرمرد اندکی مغرور حرفم را قطع میکند: "آقای عزیز خواهش میکنم، اینها مخلوقات من هستند!" من شروع به تقلب میکنم؛ این تضاد دو نژاد انسان، این روش بیرحمانه شیطانی یک دلال حیلهگر؛ مبارزهای که انتظارش میرود، اگر او انسانهای ماشینیاش را مانند سگها بر علیه جنس خداگونه قدیمی، نجیب، اما شاید نه چندان ماهر رها کند؛ و این انسان که آنجا ایستاده و انفیه به بینی میکشد؛ این صورتی که من در درونم مجسم میکنم افکارم را میدزدد؛ من دستهایم را به پیشانی میفشرم و شروع به تلو تلو خوردن میکنم. تقریباً دچار یک حمله تردید گشته فریاد میزنم: "من به کجا وارد شدهام؟ از این خانه وحشتناک باید بروم، از این معدن قتل، از این مرگ تمام زیبائیها و اصالتها!" و مانند کورها بدون آنکه بدانم به کجا از جلو میدوم. مدیر کوچک پشت سر من نفس نفس‌زنان بلند میگوید: "ایست، عزیز من، مراقب باشید، در اینجا چینی من ایستاده است! ..." من سرم را برمیگردانم. در کنار دیوار یک موجود لرزانِ براق ایستاده بود، با چشمان کوچک مورب، چشمکزن و زبان قرمز نوک تیزش را بیوقفه از دهان بیرون میآورد و داخل میکرد. من میپرسم: "او از کجا به اینجا آمد؟" ــ "او همین حالا بیرون آمده است." ــ "از چین؟" ــ "از کوره!" ــ "مگر او واقعی نیست؟" ــ "بله، البته، یعنی، تولید کارخانه من؛ او بسیار عجب زیبا شده است!" من کمی آرامتر شده بودم؛ حمله تردید تمام شده بود؛ اما من تصمیم میگیرم که خودم را دیگر درگیر هیچ بحثی نکنم. مرد کوچک اندام میگوید: "ما در اینجا در محل در ورودی نمایشگاهِ انسانهای کامل شدهمان هستیم!" و هر دو لنگه در را به سمت سالنِ بزرگی باز میکند. ما داخل میشویم. ــ یک جمعیت درخشان در اینجا گرد آمده بودند: آقایان و خانمها در تمام موقیتها؛ برخی نشسته، برخی ایستاده یا بر روی مخدرههای راحت در حال استراحت؛ صورتها کمی لعاب زده؛ برخی با خستگی چشمانشان را بالا میبردند؛ همه آنها در جعبههای بزرگ شیشهای قرار داشتند؛ بسیاری از آنها در یک گروه نشسته بودند و به نظر میرسید که با هم حرف میزنند؛ بقیه میخندیدند؛ بعضی شوخی میکردند و میپریدند؛ اما ایماء و اشارهها در یک لحظه خاص خشک و مانند حرکات یخزده به نظر میرسید؛ غم و اندوه، غم و اندوه غیرقابل بیان بر تمام صورتها نشسته بود، جنسیت از زندگی خستهای که آنطور میخواست اجازه حرکت نداشت، بلکه انتظار کلیدی را میکشید که کوکش کند؛ تمام حرکات انسانی، تعارفات، هیجانات، برخوردهای غیرارادی، موقعیتها و غیره با دقت تمام تقلید شده بودند. همه لباسها، همه مدها، همه آرایشها و همه نمادها حضور داشتند. راهنمای من متذکر میشود: "اکثر اینها در اینجا خود را در یک حالت خواب‌مانند مییابند. و خریداری شدهها قبلاً تر و تازه و برسی میگردند!" من پاسخی نمیدهم، تصمیم میگیرم خودم را دیگر درگیر هیچ‌چیز نکنم. در سکوت از میان ردیفهای سرد و منجمد میگذرم؛ تقریباً غمگین به خاطر هستی ناشاد پیرمرد که به ظاهر زندگی اجباری خود را در اینجا میگذراند، تا اینکه ناگهان در انتهای سالن در برابر یک دختر زیبای جوان متوقف میشوم. من ابتدا تصور کردم یک خدمتکار است که کارش در این سالن درخشان گرد و غبار روبیست؛ او یک سبد کوچک در دست داشت که در آن یک پارچه آبی، یک دسته کلید و یک کار دستی ظریف قلابدوزی شده قرار داشت؛ رفتار و لباسش یک نجابت و حس برازندهای نشان میداد؛ یک لباس کوتاه گلدار که انگار تصادفی یک چین در آن افتاده بود و کمی از سجاف سفید زیر دامنیاش دیده میگشت؛ جورابهای سفید خیره کنندهای به پا داشت که در یک کفش سبک و سیاه داخل بودند؛ یک پیشبند کوچک توری؛ یک کلاه کوچک با روبان صورتی؛ هنگامیکه من در برابرش متوقف میشوم دو چشم آبی باشکوه که تا حال به فاصلهای دور نگاه میکردند ناگهان خود را به سمت من میچرخانند. من آهسته برای خود زمزمه میکنم: "تو کودک زیبا، من میتوانستم تو را دوست داشته باشم، میتوانستم برایت همه‌چیز را قربانی کنم، میتوانستم در پیش تو رفت و آمد با بشر حقیقی و مصنوعیای را که هر دو برایم یکسان نفرتانگیزند فراموش کنم. و تو، کاش قادر به عشق مقابل بودی ...؟" در این لحظه او پلکهای پُر مژهاش را میبندد و بر روی هر دو سمت گونهاش یک سرخی تقریباً شدید ظاهر میشود. من میترسم و خودم را عقب میکشم؛ در پشت من مدیر که خود را بی‌سر و صدا به آنجا رسانده بود با یک چهره بهانهجو قرار داشت. من فریاد میزنم: "شما کارخانهدار وحشتناک، شما حتی سرخی شرم را هم که معطرترین و پاکترین تمام احساسات انسانیست دزدیدهاید تا از خدای مهربان نژاد بشرش را تقلید کنید!" و لمس گشته از انزجار به راه میافتم. من احساس میکردم که حمله قبلی دوباره در من تکرار میشود. پیرمرد کوچک اندام در پشت سر من نفس نفس‌زنان میگوید: "بله این یک قرمزدانه مکزیکی است! این فقط یک قرمزدانه مکزیکی است!" من در کنار در خروجی تقریباً به دومین فرد چینی شبیه به چینی اولی تصادف میکنم. من مقاومت‌ناپذیر از تمام راهروها و از سالنهای پُر بخار و پُر خروش با عجله میگذرم؛ اما مدیر سعی میکرد خود را به زحمت به من برساند؛ چراغها هنوز روشن بودند، اما آدم میدید که صبح در حال آغاز شدن است. من بزودی مجبور بودم آهستهتر بروم. من از دور صدای پیرمرد را میشنیدم: "آیا نمیخواهید چیزی بخرید؟ آیا نمیخواهید تعدادی از انسانهایم را با خود ببرید؟" من با خشم پاسخ میدهم: "نه، من میخواهم از این خانه بروم، من نمیخواهم با تولیدات جنائی کارخانه شما سر و کار داشته باشم!" در کنار در ورودی خانه، در زیر گذرگاه طاقدار ما به هم میرسیم. مدیر نامفهوم مانند یک ماشن عروسک کوک گشته بیوقفه میگفت: "یک مارک، یک مارک، یک مارک، برای بازدید از کارخانه باید یک مارک داد!" من کیف پولم را درمیآورم و پول را میپردازم و میگویم: "من هنوز قبل از اینکه از هم جدا شویم یک پرسش دارم، آیا شما به نژاد انسان طبیعی متعلقید یا به این نژاد گچی رنگ شده مصنوعی؟" او شروع میکند، و به نظر میرسید که میخواهد یک سخنرانی طولانی بکند: "این صحیح است، من خیلی زیاد در نقش نژاد کارخانهای خود زندگی کردهام، اما برای اینکه پرسش شما را ..." من فریاد میزنم: "نه! من نمیخواهم دیگر چیزی بشنوم!" و از در با عجله خارج میشوم. یک باد صبحگاهی سرد و تازه به پیشوازم میآید. من اما از این بیخوابی در شب و از آنچه تجربه کردم خسته بودم. خورشید هنوز طلوع نکرده بود، اما به نظر میرسید که میخواهد یک روز باشکوه شود. من عجله داشتم از این محیط وحشتناک دور شوم. همچنین گرسنه بودم. من هیچ نمیدانستم چه فاصلهای تا نزدیکترین روستا وجود دارد. من پس از ترک کردن مسیر شنی وقتی دوباره روی جاده بودم یک بار دیگر برای تماشای این خانه عجیب و غریب به اطراف نگاه میکنم و از وحشت تقریباً به عقب تلوتلو میخورم: آنجا در طبقه همکف و تمام طبقه اول صدها نفر از این انسانهای سفیدِ بسیار زیبا با چشمان شیشهایِ از خود بی خود شدهشان و انگشتهای زرد تنگ کنار هم در کنار پنجرهها ایستاده بودند، آنها به من نگاه میکردند و به نظر میرسید که مرا مسخره میکنند. من صورتم را برمیگردانم و عجله میکنم تا از این خانه دور شوم. اما چون تأثیرات وحشتانگیز اغلب خود را در ما متمرکز میکنند و به صحبتها، رفتار و اصوات تبدیل میسازند بنابراین حال من هم اینطور بود، در حالیکه من با عجله گام برمیداشتم انگار میشنیدم که گفتگوی این اجتماع شیشهای در طبقه اول من را تعقیب میکند: "ببینید، او میرود. ببینید، او یکی از این نژاد عجیب و غریب است که خون در بدن دارد و فکر میکند. ببینید چطور راه میرود، چطور خود را حرکت میدهد، چطور میتواند حرکتهای مختلفی انجام دهد؛ فقط صورتش را تماشا کنید که چطور خود را تغییر میدهد. گاهی میخندد، گاهی دوباره جدی میشود. این موجودات عجیب و غریب انگار از لاستیک هستند، آنها میتوانند هر حرکتی را انجام دهند، همچنین از در درون هر حسی را دریافت میکنند؛ سپس چهرهشان تغییر میکند و تکانهای تند میخورند و بشکن میزنند و قرمز و مانند گچ سفید میشوند؛ فقط ببینید که چطور میرود، که چطور لولههای پشمی پا که فقط پوششی هستند تا حرکت نامطلوبشان را مخفی سازند به عقب و جلو میجنبد؛ یک نژاد ارزشمند! آدم باید آنها را ببیند. چطور آنها اغلب در خیابان راه میروند و به همدیگر چشمک میزنند، سپس ناگهان توقف میکنند، از میان یک شیشه بزرگ شفاف نگاه میکنند و عناوین کتابها را میخوانند، و بعد چطور ناگهان سفت و سخت میشوند و چشمها را برمیدارند و تمام ظاهرشان لو میدهد که یک تغییر وحشتناک در درونشان صورت میگیرد؛ سپس سرشان شروع به اندیشیدن میکند، و شیره قرمز رنگ در بدنشان توسط یک سیستم لولهای با سرعت برق شلاق میزند؛ سپس آنها مجبور به فکر کردن به آنچه سر میخواهد میشوند، و آنچه را که یک توپ لاستیکی قرمز رنگ در سینه دستور میدهد احساس میکنند، و خود را آنطور که این دو بخواهند حرکت میدهند؛ بعد چطور آنها میجهند و بشکن میزنند و گردن را میچرخانند و سینه را بیرون میدهند و نفس نفس میزنند و کودک تولید میکنند، این خیلی خندهدار است ..." ــ من تا جائیکه میتوانستم عجله میکنم، برایم همه‌چیز وهمآمیز شده بود؛ با وجود باد سرد صبحگاهی قطرات عرق مانند مروارید از پیشانیام سقوط میکرد. خورشید باید طلوع کرده باشد. در دوردست یک قلعه براق گشته از تابش نور خود را نشان میدهد، و به زودی، من در یکی از پیچهای جاده در برابرم یک شهر کوچک دوستانه با کلیسا و باغها میبینم. حالِ من طوری بود که انگار از یک گردش کوتاه وحشتناک به جهان پُر سایهای بازگشتهام که با تمام پریشانیاش میتوانستم از لذت به قلبم فشارش دهم. و من هنوز صد قدم بیشتر پیش نرفته بودم که یک هموطن ساعی، با چنگکی بر روی شانه، از روبرویم در حال آمدن میبینم. من همچنین به خوبی میدیدم که او انسانی مانند من است؛ توسط تولید مثل طبیعی به وجود آمده؛ او از یک نژاد مصنوعی نبود؛ زیرا گاهی پیپ را از دهانش خارج میساخت، کلاه روی سرش را جابه‌جا میکرد، به هوا مینگریست، باد را تماشا میکرد، در مجموع حرکاتی بسیار طبیعی داشت. وقتی ما به همدیگر نزدیک میشویم میگویم: "دوست عزیز، آیا میتوانید به من بگوئید که آنجا آن پشت، تقریباً صد قدم دورتر از جاده چه خانهای قرار دارد؟" مرد بلند میگوید: "آه، عیسی مسیح!" و من فوری از لهجه او یک نماینده از دوستداشتنیترین طایفه در میان آلمانیها، یک زاکسنی را میشناسم. "ارباب خوب، من میتوانم آن را به شما بگویم ... آنجا کارخانه معروف سلطنتی تولید ظروف چینی مایسن است!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر