سخنرانی در زیر چوبه دار.


<سخنرانی در زیر چوبه دار> از ایلزه آیشینگر را در خرداد سال ۱۳۹۳ ترجمه کرده بودم.

پلاکارد
مردی که پلاکاردها را میچسباند میگوید "تو نخواهی مُرد!" و از صدای خودش به وحشت میافتد، طوریکه انگار روحش در درخشش حرارت ظاهر شده باشد. سپس او سرش را محتاطانه به سمت چپ و راست میچرخاند، اما آنجا هیچکس نبود که بتواند او را دیوانه فرض کند، هیچکس در زیر نردبان او نایستاده بود. قطار چند لحظه پیش ایستگاه را ترک کرده و ریلها را دوباره به درخشششان واگذارده بود. در آن سمت ایستگاه یک زن ایستاده بود و دست دختربچهای را در دست داشت. کودک برای خود آواز میخواند. و این همه‌چیز بود. سکوت ظهر مانند دست سنگینی بر بالای ایستگاه قرار داشت و به نظر میرسید که نور از افزونی خویش شگفتزده است. آسمان بر روی شیروانی بامها آبی رنگ و بی‌رحم بود، به یک اندازه آماده برای محافظت کردن و یورش بردن، و مدتی میگذشت که سیمهای تلگراف دیگر آواز نمیخواندند. دوری نزدیکی را بلعیده بود و نزدیکی دوری را. جای تعجب نبود که فقط تعداد اندکی از مردم در این ساعت روز با قطار میراندند، شاید آنها وحشت داشتند که به ارواح مبدل شوند و بر خودشان ظاهر گردند.
مرد تلخ تکرار میکند "تو نخواهی مُرد!" و از روی نردبان به پائین تف میکند. لکهای خون بر روی سنگهای روشن باقی‌میماند. ناگهان به نظر میرسد که آسمان از ترس منجمد شده است. تقریباً مانند این بود که انگار یکی برایش توضیح داده باشد: تو هرگز شب نخواهی گشت، انگار که آسمان خودش به پلاکارد تبدیل شده و حالا نافذ و بزرگ مانند تبلیغی برای یک تفریگاه ساحلی بر بالای ایستگاه ایستاده است. مرد قلم‌مو را درون سطل سریش میاندازد و از نردبان پائین میآید. تعادلش را از دست میدهد و از پشت به دیوار میخورد اما بلافاصله به سرگیجه خود غلبه میکند، نردبان را بر روی شانهاش قرار میدهد و میرود. پسر بر روی پلاکارد با دندانهای سفید با وحشت میخندید و خیره شده بود. او میخواست رفتن مرد را نگاه کند، اما این امکان را نداشت که نگاهش را به پائین خم کند. چشمان او کاملاً باز شده بود. نیمه‌لخت، با دستهای به بالا پرتاب گشته و بی‌حرکت نگاه داشته شده، مانند مجازات برای گناهانی که او از آنها هیچ‌چیز نمیدانست، او با صورتی سفید ایستاده بود، بر بالای سرش آسمانِ بیش از حد آبی قرار داشت و در پشت سرش ساحل که بیش از حد زرد رنگ بود، و او مأیوسانه رو به آن سمتِ ایستگاه میخندید، جائیکه دختربچه برای خودش آواز میخواند و زن مشتاقانه و گم به این سمت و به او نگاه میکرد. او خیلی مایل بود به زن توضیح دهد که این توهمی بیش نیست و او دریا را آنطور که پلاکارد میخواهد آن را بباوراند در برابر خود ندارد، بلکه درست مانند زن فقط گرد و خاک و سکوت ایستگاه و تابلوی: "عبور از روی ریل ممنوع است!" را میبیند و او دلش میخواست از لبخند و از چهرهای که از او نشان داده میشد و باعث یأس بود به زن شکایت کند.
پسر روی پلاکارد نمیبایست هرگز اجازه داشتن چنین ایدهای را به سرش راه میداد. نه دختر دست چپ او که دسته‌گلی از مغازه گلفروشی مشخصی را در حال فشردن به سینه نگاه داشته و نه مرد سمت راستش که خم گشته از یک ماشین آبی براق در حال خارج شدن است هیچ‌چیز در این ایده نمییافتند. بخاطرشان نمیرسید که نافرمانی کنند. دختر هیچ میل نداشت دسته‌گلی را که به زحمت قادر به نگاه داشتنش بود از بازوی گلگون رنگش کناری بگذارد، گلها هم هیچ تمایلی به آب نداشتند. و چنین به نظر میآمد که مرد حالت خم بودن خود را برای تنها وضع ممکن بحساب میآورد، زیرا که او با خوشحالی لبخند میزد و به این فکر نمیکرد که خود را راست سازد، درِ ماشین را ببندد و چند قدمی بدنبال ابرهای روشن برود. حتی ابرهای روشن هم بی‌حرکت ایستاده بودند، خطوطی نقرهای مانند زنجیرهائی آنها را محاصره کرده و اجازه حرکت نمیداند. پسر بر روی کفهای امواج دریا تنها کسی بود که نافرمانی در پشت خنده جامدش نشسته بود.
مقصر این امر آن مرد با نردبان بود که گفت: "تو نخواهی مُرد!". پسر هیچ اطلاعی از اینکه مُردن چیست نداشت. چطور باید او از آن باخبر باشد؟ بر بالای سر او متن روشنی قرار داشت، کلمهای که مانند دودِ فراموش‌شدۀ ابری که در آسمان پرتاب شده باشد کج قرار داشت: "جوانان"، و آدم میتوانست در زیر پاهایش در راه راههایِ فریبندۀ سبز روشن بخواند: "با ما بیائید!" این یکی از بسیاری از آگهیهای تجارتی برای یک تفریحگاه ساحلی بود.
مرد در این بین به بالا رسیده بود. او نردبان را به دیوار کثیف ساختمان ایستگاه تکیه میدهد، با گدای لنگ چند کلمهای در باره گرمای شدید صحبت میکند و بعد از خیابان میگذرد تا برای خود از دکه روی پل یک لیوان آبجو بخرد. آنجا هم او دوباره چند کلمه در باره گرمای شدید صحبت میکند و در باره مرگ چیزی نمیگوید و سپس برای آوردن نردبانش برمیگردد. بالای همه‌چیز چادری از گرد و غبار نشسته بود و نور برای پیچاندن خود در آن بیهوده تلاش میکرد. مرد سطل سریش، قلم‌مو، نردبان و پلاکاردها را برمیدارد و از پلههای آن سمتِ ایستگاه پائین میرود. قطار بعدی هنوز نیامده بود. آنها در این ساعت روز گاهی چنان به ندرت از آنجا میراندند که انگار ظهر را با نیمه‌شب اشتباه گرفتهاند.
پسر روی پلاکارد که بجز خنده و مستقیم خیره نگاه کردن نمیتوانست کار بیشتری انجام دهد میبیند که چگونه مرد در آن سمت نردبانش را دقیقاً در مقابل او قرار میدهد و دوباره با قلم‌مو شروع به مالیدن سریش به دیوارها میکند، به دیوارهائی که خانمها در لباسهای گرانقیمت و در تمایلی غیرقابل درک در حالیکه چیزی را محکم نگاه داشته که برای نگاه داشتن وجود نداشت منجمد شده بودند. آرزوی ندیدن پایان شب برایشان تحقق یافته بود. ترسشان از سپیده‌دَم چنان بزرگ بود که از حالا به بعد بجز آنکه ثابت و راحت در آغوش آقایانشان به عقب خم گردند و برای تالار آینه یک سالن رقص تبلیغ کنند هیچکار دیگری نداشتند. مرد روی نردبان قلم‌مویش را میتکاند. حالا نوبت آنها بود که بر رویشان پلاکاردها چسبانده شوند. پسر میتوانست این را به وضوح ببیند. و او میدید که چگونه خانمها دوستانه و بی‌دفاع اجازه این کار وحشتناک را میدادند.
او میخواست فریاد بکشد، اما او فریاد نکشید. او میخواست دستهایش را دراز کند تا به آنها کمک کند، اما دستهایش رو به بالا پرتاب شده بودند. او جوان و زیبا بود و میدرخشید. او بازی را برده بود اما باید بهایش را میپرداخت. او در وسط روز ثابت نگاه داشته شده بود مانند رقاصِ روبروئیِ ثابت نگاه داشته شده در اواسط نیمه‌شب. و او هم مانند خانمها اجازه خواهد داد که همه‌چیز را بی‌دفاع بر سرش بیاورند، مانند خانمها قادر نخواهد گشت مرد را از روی نردبان به زمین اندازد. شاید همه‌چیز با این در ارتباط باشد که او نمیتواند بمیرد.
با ما بیا ــ با ما بیا ــ با ما بیا! او چیز دیگری بجز کلمات زیر پایش در سر نداشت. این قافیه ترانه بود. وقتی آنها به تعطیلات میراندند آن را میخواندند، وقتی که موهایشان در باد در پرواز بود آن را میخواندند. آنها هنوز هم وقتی که قطار در ایستگاه متوقف میگشت آن را میخواندند، آنها آن را میخواندند وقتی موهایشان در پرواز منجمد میگشت. با ما بیا ــ با ما بیا ــ با ما بیا! و هیچکدام ادامه ترانه را نمیدانستند.
در پشت پیشانی پسر همه‌چیز سریع شروع به حرکت میکند. کشتیهای بادبانی سفید رنگ بدون دیده شدن در خلیجی نامرئی لنگر میانداختند. قافیه تغییر جهت میدهد: تو نخواهی مُرد ــ تو نخواهی مُرد ــ تو نخواهی مُرد! این مانند یک هشدار بود. پسر هیچ اطلاعی از اینکه مرگ چیست نداشت، اما ناگهان مانند یک آرزو در او شعله میگیرد. مُردن، یعنی شاید اجازه دادن پرواز به توپها باشد و گشودن دستها، مُردن، یعنی شاید زیرآبی شنا کردن یا پرسیدن باشد، مُردن یعنی از پلاکارد به بیرون جهیدن، مُردن ــ حالا او آن را میدانست ــ، آدم باید بمیرد، برای اینکه رویش پلاکارد دیگری نچسبانند.
مدتها میگذشت که مرد روی نردبان کلمات خود را فراموش کرده بود. و اگر مگسی بر پشت دستش مینشست و به خاطرش میآورد، به این ترتیب او آن را تکذیب میکرد. او آن را در یک حمله عصبی تلخ گفته بود، تلخیای که از زمان کار پلاکاردچسبانی در او رشد کرده بوده است. او از این چهرههای صاف و جوان روی پلاکاردها متنفر بود، زیرا او خودش یک ماه گرفتگی بر گونه داشت. بعلاوه باید دقت میکرد که سُرفه کردن او را گهگاهی از نردبان به زیر نیندازد. اما در هرحال او از شغل چسباندنِ پلاکارد زندگی میکرد. گرمای شدید سرش را داغ ساخته بود، شاید او در خواب حرف زده است. دیگر کافیست.
زن با دختربچه نزدیکتر آمده بود. سه دختر در لباسهای روشن از پلهها با سر و صدا پائین میآمدند. در نهایت همه آنها دور نردبان ایستاده بودند و به مرد نگاه میکردند. این برای مرد چاپلوسانه بود، و راهی برایش باقی‌نمیماند بجز آنکه برای سومین بار شروع به صحبت در باره شدت گرما کند. همه مشتاقانه با او همآوا میگردند، طوریکه انگار عاقبت دلیل شادی و غمشان را کشف کردهاند.
دختربچه دستش را از دست مادر جدا ساخته بود و خود را در دایرهای میچرخاند. قبل از آنکه سرش به گیج افتد چشمش به پلاکارد روبرویش میافتد. پسر ملتمسانه میخندید. دختربچه فریاد میزند "اونجا!" و با دست خود آن سمت را طوریکه انگار از کف سفید و رنگ بیش از حد سبز دریا خوشش آمده باشد نشان میدهد.
پسر قادر نبود سرش را تکان بدهد، او قادر نبود بگوید: "نه، اینطور نیست!" اما حرکتهای تند پشت پیشانیش غیرقابل تحمل شده بود: مُردن ــ مُردن ــ مُردن! آیا این مُردن است، وقتی عاقبت دریا خیس شود؟ آیا این مرگ است وقتی عاقبت باد بوزد؟ این مُردن چه است؟
دختربچه پیشانیاش را چین میدهد. مشخص نبود که آیا یأس را در خنده پسر شناخته است یا آیا فقط با صورتها میخواست بازی کند. اما پسر حتی نمیتوانست پیشانیش را چین دهد تا دختربچه را با این کار خوشحال کند. مُردن ــ او اندیشید ــ، مُردن یعنی اینکه من دیگر نباید بخندم! آیا این مرگ است اگر آدم اجازه چین انداختن به پیشانیاش را داشته باشد؟ این مُردن است؟ او با سکوت میپرسید.
دختربچه پایش را انگار که قصد رقصیدن داشته باشد اندکی به جلو دراز میکند. نگاهی به عقب میاندازد. بزرگسالان سخت مشغول گفتگو بودند و توجهای به او نداشتند. آنها حالا برای پیروز گشتن بر سکوتِ ایستگاه همه با هم صحبت میکردند. دختربچه به سمت لبه سکوی قطار میرود، به ریلها نگاه میکند و بدون اندازه‌گیری ارتفاع رو به پائین لبخند میزند. بچه پایش را کمی بلند کرده از لبه سکو به جلو میبرد و دوباره آن را عقب میکشد. سپس برای ساده کردن بازی برای پسر دوباره رو به سمت او میخندد.
خنده پسر در جواب میپرسد: "منظورت چیه؟" دخترک دامنش را کمی بالا میبرد. او میخواست با پسر برقصد. اما پسر چطور میتوانست برقصد وقتی قادر به مُردن نبود، وقتی مجبور بود همیشه اینطور بی‌حرکت باشد، جوان و زیبا، دستها رو به بالا گشوده گشته، نیمه‌برهنه و با صورتی سفید؟ وقتی او هرگز قادر نبود خود را به دریا اندازد تا به آن سمت زیرآبی شنا کند، وقتی او دیگر اجازه بازگشت به ساحل برای آوردن لباسهایش که در شنهای زرد پنهان شدهاند را نداشت؟ وقتی کلمه جوانان بر بالای سرش مانند شمشیری که قصد افتادن نداشت آویزان بود؟ چطور میتوانست با دختربچه برقصد، وقتی عبور از روی ریل ممنوع بود؟
از دور صدای غلطیدن چرخهای قطار بر روی ریل به گوش میآمد، آدم بجز آن چیز بیشتری نمیشنید، فقط صدا طوری بود که انگار سکوت خود را تقویت کرده است، انگار که درخشانترین روشنائی خود را به فوجی از پرندگان تیره تبدیل ساخته و غران در حال نزدیک شدن است.
دختربچه کنار لبه لباسش را با هر دو دست میگیرد و میخواند "اینطور ــ و اینطور ــ" و مانند پرندهای در کنار سکوی قطار جست و خیز میکند. اما پسر خود را حرکت نمیداد. دختربچه بی‌صبرانه لبخند میزد. دوباره پایش را بالای لبه سکو بلند میکند، اول این پا را ــ بعد پای دیگر را ــ این پا را ــ پای دیگر را ــ، اما پسر نمیتوانست برقصد.
دختربچه فریاد میزند "بیا!". هیچکس آن را نمیشنید. "اینطور!" دختربچه یک بار دیگر لبخند میزند. قطار با سرعت در حال نزدیک شدن بود. زن در کنار نردبان متوجه دست خالیاش میگردد، دست خالیاش را به اطراف پرتاب میکند. او لبه لباسی را در دست میگیرد، طوریکه انگار میخواست آسمان را بگیرد. دختربچه قبل از آنکه قطار بتواند تصویر پسر را پنهان سازد با خشم فریاد میکشد "اینطور!" و به روی ریلها میپرد. هیچکس قادر نبود دختربچه را دوباره بالا بکشد. او میخواست برقصد.
در این لحظه دریا شروع میکند به مرطوب ساختن پای پسر. خنکی شگفتانگیزی از اندامش بالا میرود. سنگریزههای تیز در کف پایش فرو میرفتند. لذت درد به گونههایش راه مییابد. همزمان در بازوانش خستگی احساس میکرد، آنها را میگستراند و به پائین آویزانشان میکند. افکار پیشانیش را چنین میاندازند و دهانش را میبندند. باد شروع به وزش میکند و در چشمهایش شن و آب میپاشد. رنگ سبز دریا خود را سیرتر میسازد و کدر میگردد. و با وزش باد بعدی کلمه <جوانان> از آسمان آبی ناپدید میگردد و مانند دودی از بین میرود. پسر چشمهایش را بالا میبرد اما نمیبیند که چگونه مرد از نردبان پائین پرید، انگار کسی او را هُل داده باشد. او دستهایش را پشت گوشهایش قرار میدهد و استراق‌سمع میکند، اما او فریاد مردم و بوق تیز آمبولانس را نمیشنود. دریا به خروش آمده بود.
پسر میاندیشد: "من میمیرم، من قادر به مُردنم!" او نفس عمیقی میکشد، برای اولین بار او نفس میکشید. یک مشت شن به داخل موهایش پرواز میکند و میگذارد که موهایش سفید دیده شوند. او انگشتهایش را حرکت میدهد و سعی میکند همانطور که دختربچه به او نشان داده بود یک گام به جلو بردارد. او سرش را به عقب میکشد و فکر میکند که آیا باید برای آوردن لباسهایش برود. او چشمهایش را میبندد و دوباره باز میکند. در این لحظه نگاهش یک بار دیگر به تابلوی روبروئی میافتد: "عبور از روی ریل ممنوع است!" و ناگهان دچار ترس میگردد، آنها میتوانستند او را منجمد سازند، در حال خنده، با دندانهای سفید و لکه روشنی در هر یک از چشمهایش، آنها میتوانستند شن را دوباره از موهایش و نفس را از دهانش بردارند، آنها میتوانستند دریائی را که کسی نمیتوانست در آن غرق گردد دوباره به یک نوار فریبنده زیر پاهای او تبدیل سازند، و خشکی را به لکهای روشن در پشت سرش که کسی نمیتوانست بر رویش بایستد. نه، او برای آوردن لباسهایش نخواهد رفت. آیا نباید دریا به دریا تبدیل میگشت تا خشکی بتواند خشکی گردد؟ دختربچه چطور گفته بود؟ اینطور! او سعی میکند بپرد. او خسته میگردد خود را به عقب میکشد دوباره به جلو میآید و دوباره خود را به عقب میکشد. و درست هنگامیکه او فکر میکرد هرگز موفق به این کار نخواهد گشت باد تندی از سمت پُل میوزد. دریا بر روی ریلها هجوم میبرد و پسر را با خود میبرد. پسر میپرد و ساحل را پاره میکند. او فریاد میزند: "من میمیرم، من میمیرم! چه کسی میخواهد با من برقصد؟"
هیچکس متوجه نگشت که یکی از پلاکاردها خوب نچسبیده بوده است، هیچکس متوجه نگشت که یکی از پلاکاردها از دیوار کنده شده و در اهتراز بر روی ریلها توسط قطار در حال حرکت پاره گشته است. ایستگاه پس از نیمساعت دوباره خالی و ساکت آنجا قرار داشت. در میان ریلها یک لکه روشن شن قرار داشت که انگار باد آن را با خود از دریا به آنجا آورده است. مرد با نردبان ناپدید شده بود. هیچ انسانی دیده نمیگشت.
مقصر تمام این فاجعه قطارهائی بودند که در این ساعت از روز به ندرت از آنجا میرانند، طوریکه انگار ظهر را با نیمه‌شب اشتباه گرفته باشند. این دیر به دیر آمدن بچهها را بی‌تاب میکرد. اما حالا بعد از ظهر خود را مانند سایه سبکی بر روی ایستگاه میاندازد.
 
سخنرانی در زیر چوبه دار
دور شو! عجلهات برای چیست؟ امروز چند نفر را به دار میآویزی؟ مگر من آخرین نفر نیستم؟ و بعد؟ چه در پیش داری که باید چنین عجله کنی ... میخواهی دراز بکشی؟ من هم، برادر، من هم، ما هر دو دراز میکشیم. نکند که تو بعداً در خوابم ظاهر شوی، تو خیلی وحشتناک به چشم میآئی، ممکن است بترسم و زودتر از تو بیدار شوم. دور شو با آن طنابِ دارت!
و شماها آن پائین؟ نسیم ملایم صبحگاهی به کدام گوشههائی شماها را دمیده است؟ شماها وقتی هوا چنین طوفانیست حتی نباید برای آوردن شیر بروید، طبیعت آرام فریبنده است. آیا مگر من هم وقتی مادر مرا روانه ساخت فقط برای آوردن شیر نرفته بودم؟ اما من راضیم، شماها نیستید؟
شماها بیش از حد در سایه ایستادهاید، آن پائین در حیاط بسیار تاریک است. بیائید پیش من این بالا، تا ببینید که دامنهایتان چه رنگارنگ میباشد، چه نافذ از بلوزهایتان رنگ سفید میتابد ــ مانند آتش ــ این همه بی‌گناهی را آسمان نمیتواند تحمل کند! بیائید پیش من، وگرنه گونههایتان سرختر میسوزد، و صبر نکنید تا ابتدا آفتاب از عرق خفه گشته در تمام زوایایتان بخزد. آفتاب از این بالا گذشته است. اینجا خندههایتان صادقانه و تابش حرارت گرمایتان هنوز خنک است، اینجا آفتاب قبل از خفه کردن باد با او در بازیست، اینجا باد هنوز برادر شماست، و من به شما میگویم: اینجا هنوز آفتاب در وزش است، در اینجا هوا میدرخشد. و گرچه آخرین روز است، با این حال اولین ساعت میباشد!
بگذارید فرزندانتان فریاد بکشند، بیائید بالا! اینطور ساکت آن پائین نایستید، اینطور حریصانه به من نگاه نکنید، من برای اجازه ایستادن بر روی این تختهْ مزارع و انبارها آتش زدهام، و شبهای درازی من تنها بودم، چنان تنها مانند کف دریاچهای که هیچ جرقهای دیگر از آتشِ خودِ من بر رویش نمیافتاد. و شماها؟ آیا شماها مرتکب قتل شدهاید؟ نه! آیا شماها آتش زدهاید، دزدی کردهاید؟ هیچ‌چیز؟ من فکر نمیکنم، پس به چه خاطر باید شماها بمیرید؟ من میدانم که چرا باید بمیرم، بیائید این بالا پیش من!
آیا شماها هنوز هم نمیخواهید؟ اما من به شماها میگویم، اگر قصد رقصیدن کنید تختهها زیر پا خود را خم میسازند و تمام طنابهای دار ابتدا وقتی تسلیم میگردند که بدنهایتان را از آنها جدا سازند. و در اوایل شب کلاغها رویاهایتان را در تمام مزارع فریاد میکشند، آیا شماها هیچ تمایلی ندارید؟ آیا کسی از شماها نمیخواهد بداند به چه دلیل میمیرد؟ مگر قبل از تولد آتش زدهاید که شماها برای مرگ متولد شدهاید؟ آیا به این اعتراف میکنید که مادرهایتان در همان دردِ زایمان برای شماها مرگ را آسانتر میسازند؟ شماها جوابم را نمیدهید. شماها خیلی آن پائین ساکت ایستادهاید، انگار شماها به دار آویخته شدهاید، انگار تعدادتان آن اندازهایست که باید تنگ کنار هم بایستید و اجسادتان هم با مُردن نمیافتد. به خودتان حرکت دهید!
شیر را فراموش کردهاید؟ فرزندانتان فریاد میکشند، به خانههایتان بروید، وگرنه میتواند چنین اتفاق افتد که یکی قبل از آنکه سنش به اندازه کافی بالا باشد جائی را آتش بزند، که به دار آویخته شود. تمام شهوتپرستیها را از چشمانتان گریه کنید تا آنها وحشت نکنند. آیا شماها چنین حریصِ سکوتی هستید که انتظار مرا میکشد؟ اما سعی کنید از گرسنگی خودتان خود را سیر سازید، به خانههایتان بروید! سایههایتان را هم از پی خود گم سازید!
چند سال دیگر هنوز برای زنده بودن وقت دارید؟ چند روز و چند ساعت؟ خیلی، خیلی ... چه اندازه هنوز؟ من میخواهم به شماها کمک کنم. آیا اجازه دارم آیندهتان را از مشتهایتان بخوانم، آیا اجازه دارم صلیبهای روی پیشانیتان را بشمرم؟ شما قاتلینی که هرگز مرتکب قتل نگشتهاید، شما آتشافروزانی که آتش نمیزنید، شما دزدهائی که جرأت دزدیدن ندارید ... ساکت! چه مدت هنوز زندهای، آن پائین، تو، نفر سمت چپ، بله، منظورم توئی ... چند سال هنوز برای زنده ماندن وقت داری؟ تو این را نمیدانی، میخواهی آن را به تو بگویم؟ یک سال! و حالا نفر دست راستی، چند ساعت؟ یک ساعت! و فرد کنار او ... چند لحظه؟ من به تو میگویم، یک لحظه! شماها مرا باور نمیکنید؟ بنابراین من به زمینی که از زیر پاهایم کشیده خواهد گشت قسم میخورم و قسم به هوا که روشنتر از آن است که بخواهم آن را برای مدتی هنوز در ریه تاریکم بمکم، و به آسمان قسم که پس از آویزان گشتنم خود را زیر تخت کفشم قرار میدهد: هیچیک از شماها بیش از یک نیمه‌فریادِ پرندهای طولانیتر از من زندگی نخواهد کرد، هیچیک از شماها حتی یک لحظه هم طولانیتر نخواهد زیست.
امتحان کنید، بروید به خانههایتان، گام بردارید، هراندازه که مایلید ... با این حال هر گام آخرین گامی خواهد بود که برمیدارید، و هر مشت هوا آخرین هوائیست که تنفس میکنید، و هربار وقتی سرهای داغتان را از نازبالش بلند میکنید آخرین بار میباشد. بشمرید، بشمرید، بیشتر نخواهد گشت، هرکاری هم بکنید باز یک چیز در این نور درخشان باقی خواهد ماند، چیزیکه فقط به هنگام وداع هدیه میگردد، در این نوری که شماها را قابل مشاهده میسازد و شماها را در مرزهایتان مانند در یک پیمانه بلند میسازد و همیشه از نو خلق میکند.
آیا این آخرین شام قبل از اعدام هر شب نیست وقتی شماها شام میخورید؟ و آیا شماها مُردن را در فرزندانتان تولید نمی‎‌کنید؟ به همین دلیل آنها را دوست میدارید: زیرا که شماها مانند من محکومید، زیرا فقط از سایه آنها زمین محکم خواهد گشت.
مگر کجا میبودید اگر که پایانی نمیداشتید؟ کجا؟ هیچ‌کجا نمیبودید، زیرا که مرگتان خالق شماست، همانطور که طناب دار به دور گردنم مرا خلق میسازد ... برادر صبر کن، صبر کن هنوز! بگذار حرفم به آخر برسد، بگذار در این صبح روشن مرگ را ستایش کنم! برادر، بگذار چهره ترسناکت را دوست بدارم، این ترس است و نورِ قبل از وداع که میگذارد پوزخندت ترسناک گردد، زیرا برادر، قبل از بودنِ تو پایانت آنجا بود. و اجازه تکامل به تو داد، تو را بدنیا آورد و از تو محافظت نمود و غذا داد، تو را دوست داشت و دروغهایت را به حقیقت پیوند داد و امروز هم آنها را به حقیقت میپیونداند و هنوز هم تو را دوست دارد، تو را نجات میدهد، از تو محافظت میکند، بنابراین تو نمیتوانستی باشی! اما تو هستی، هستی، چون تو سپری میگردی، زیرا که تو بودهای، از این رو تو خواهی بود زیرا که پایان همیشه بی‌پایان است، بنابراین تو هم بی‌پایانی. بنابراین بسیاری را به دار آویز، برادر، بر زیرۀ پارۀ کفشها وصله زن یا شعر بنویس ... چه بیهوده خواهی بود وقتی هرآنچه تو میکنی بیهوده نباشد! آیا مگر وقتی خورشید غروب نمیکند باید طلوع کند؟ بگذار دوستت داشته باشم برادر، بگذار پایانی که زندهام میسازد را دوست بدارم، پایانی که ابتدا کبوترهای سفید اجازه سفید بودنش را میدهند ... آیا کبوترهای سفید را میبینید؟ همچنین شماها در آن پائین، قبل از آنکه شماها سرهایتان را بچرخانید آنها رفتهاند. سر من سریعتر است، سر من آسانتر میچرخد، طناب دار را دور گردنهایتان بیندازید تا بتوانید پرواز کبوترهای سفید و باد را که قابل مشاهده میگردد تماشا کنید! تا گل‌سرخ سرختر برایتان بدرخشد، برگهای سبز سبزتر ... که میوهها شما را یک بار برای همیشه سیر سازند و شماها یک بار برای همیشه از بذری که کاشتهاید برداشت کنید. برادران، حالا به من اجازه برداشت دهید، بگذارید آسمان را درو کنم، که ه‌یچجا بلندتر از چوبه دار نیست. کبوترها به محض هجوم کلاغها به پائین اوج میگیرند، شب محو میگردد، برای من صبح روشن باقی‌میماند، چنان روشن بسان یک قطعه طلا که من آن را نمیخواهم با هیچ‌چیز مبادله کنم. من برای آن نه خانهای میخواهم و نه مزرعهای، حتی یک شب را هم برای این صبح نمیخواهم.
دیر میشود. خورشید هم از سر بام به پائین خزیده و با زور به میان شماها آمده است، خود را سبک ساخته و پائین و پائینتر سقوط میکند، صعود میکند، سقوط میکند و میخواهد از خود دفاع کند، بالاتر صعود میکند و با صعود خود فقط هرچه عمیقتر بر روی شماها سقوط میکند، تا اینکه در ظهر ابتدا متوجه میگردد که فقط سقوط خودش او را دوباره از میان غبار بیرون میکشد، که اول باید فرود آید تا از روی سایه خود دوباره به آسمان برسد ... اما من تا آن زمان منتظر نمیمانم. نور نباید مرا بسوزاند، نباید دیگر عرق را از تمام منافذ بدنم سرازیر سازد. حالا دریچه زیر پایم را باز کنید و بروید! چرا هنوز آنجا ایستادهاید و لبهایم را با زخم نگاه خیرهتان میدرید؟ من آنچه را که مال من نبود سوزاندم، یک ترانه من خواندم که از من نیست، از این رو فراموشم کنید، میشنوید ... من نمیخواهم در حافظهتان باشم، حافظه شماها برایم کافی نیست، حافظهتان به این سمت جاری نیست، نمیگذارد که من دوباره زنده شوم، نمیخواهم در لکنت‌زبان نوههایتان زندگی کنم ... نه ... و در عین حال میخواهم زندگی کنم، از این رو فراموش کنید، بگذارید که گوشتم بپوسد تا استخوانهایم قادر به درخشیدن گردند، من میخواهم زندگی کنم!
سریع، طناب را تنگتر کن تا دیگر هرگز میل عرق کردن و وحشت در نیمه‌شب نکنم. که مشتاق نشوم یک بار دیگر از دروازه بگذرم و با شماها بروم، نه، سرزمین اینجاست! روشنترین مزارع از وداع رشد میکنند، عمیقترین جنگلها از چوبههای دار تشکیل میگردند.
به من اعتماد کنید، بیائید اینجا پیش من، بگذارید فقط دوستتان داشته باشم، برادران، بگذارید کسیکه نمیتوانید شماها دیگر فریبش دهید، کسیکه جرأت میکند شماها را همانطور که هستید در خواب خود ببردْ دوستتان داشته باشد. بیائید، بیائید، بجنبید و کوچه را برای خودتان باز کنید، برای رسولی که پادشاه میفرستد جا باز کنید!
برای رسول جا باز کنید ... ساکت، ادای من را درنیاورید ...، جا، جا ... برای چه‌کسی؟ چه میخواهی برادر؟ آیا میخواهی مرا با انجام کاری که من از تو خواهش میکنم ریشخند کنی؟ برایم چه میآوری، چه در دستهای خالیات داری؟ حرف بزن ... نه، هیچ‌چیز نگو، بگذار خندهام هرگز به قطرات اشگ تبدیل نشود و اشگهایم به خنده. بگذار نفسهای خودِ تو کلمهای را که میخواهی بگوئی خفه سازد. از چشمهای سرگردانت آنچه را که میآوری میبینم: آیا مگر قضاوت تو لطف و مرحمت نمیباشد؟ من باید زندگی کنم؟ برگرد! به کسی که تو را پیش من میفرستد بگو که من نمیخواهم چیزی از آن بدانم. من باور به خوف در این کشور را فراموش کردهام، و باور به نور ماه و آسایش صلح را از خاطر بردهام. به او بگو، من اجازه نمیدهم خودم را دلقک خودش سازد، نمیخواهم از شن و ماسه مرطوب برایش قلعه بسازم، مَد در کنار سواحلش برایم بیش از حد شدید گشته است. و بر جزری که او مهربانه هدیه میدهد جو نخواهم کاشت. به او بگو، سرزمینش آنجائی قرار داشت که مَدّش برای یک لحظه عقب نشسته بود، و وقتی او دوباره بیاید اگر تمام انبارها را هم آتش بزنم باز نمیتواند نور کافی باشد. به او بگو، من ترجیح میدهم با چشمان باز بخواب روم تا اینکه با چشمان بسته هشیار، من به جستجوی شاهی رفته بودم که نیازی به دلقک نداشت. فرشتهها نمیخندند، برو، اینجا طوریکه انگار میخواهی منعکسم سازی نمان!
تو که هستی؟ آیا تو همان انزوائی هستی که از آن آز خود را مکرر در مکرر خلق میسازد؟ تو بیش از حد فقیری که بتوانی یک بار دیگر آنچه را که من نمیطلبم به من هدیه کنی، من نمیخواهم حرص و آز انزوا باشم! چنین تنبلانه شانههایت را بالا نینداز، بهتر است به جلادم بگوئی که او باید دارم بزند، تا اینکه من زودتر از اینجا ناپدید گردم، تا اینکه عاقبت تو دوباره با خود قادر به صحبت گردی، به او بگو ... او کجا رفته است؟ جلاد من کجاست؟
جلادِ من رفته است، او مانند دزدی رفته و طناب دارِ گردنم را دزدیده است، صدایش کنید و او را بازگردانید! طناب دار را باید او دوباره به من بدهد، ردِ سرخ طناب را قبل از آنکه من آن را داشته باشم اجازه ندارد از گردنم بردارد، فقرِ محض را هیچکس اجازه ندارد از دستهایم دور سازد!
بمانید، بمانید، دزدکی دور نشوید! مرا حالا در عزاداری هدیه‌گشته و در پرتو ترحمی که دارای رحمی نیست تنها نگذارید. برای دومین بار در میلی که آرزویش را نداشتم انداخته شدم، هنوز هم آسمان مرا به اندازه کافی سبُک نیافته است که بتوانم زمین زیر پایم را از دست بدهم، بر روی سنگها باید به رفتن ادامه دهم، بر روی این زمینی که مرا به اندازه کافی سخت به خود جلب نمیکند تا بتوانم در آن استراحت کنم، و به من اجازه رفتن به ستارههای دیگر را نمیدهد! من برای دومین بار بدنیا آمدهام، حالا چه کسی به من شیر میدهد، حالا چه‌کسی به من یک بار دیگر میگوید که ماه یک لامپ است و آسمان یک چادر؟ چه‌کسی به من که فقط دریای دورادور صخرهها را میشناسد میآموزد که به صخره در دریا اعتماد کنم؟
حالا مرا تنها نگذارید، مرا با خود ببرید! آیا زمانیکه طناب دار به دور گردنم قرار داشت نگفتم که زندگیتان طولانیتر از زندگی من نمیباشد؟ نگفتم که هر گام شما آخرین گام خواهد ماند؟
بنابراین اگر من با شماها بروم گام من نیز آخرین گام خواهد بود. بنابراین ترحم قضاوت را لغو نمیسازد و قضاوت ترحم را، بنابراین چوب بی‌فایده قد علم نمیکند و سایه خود را بر همۀ ما نمیاندازد و جائیکه او میآساید درخشش نورها را تقسیم میکند.
از من فرار نکنید، نترسید از اینکه من بار دیگر خرمنهایتان را خواهم سوزاند ... خرمنتان بدون من هم آتش خواهد گرفت و خاکستر خواهد گشت! من میخواهم به آرامی انتظار آن را بکشم.
من میخواهم هنگام جزر بذر جو در شن بکارم و در انبارهای سوخته محصول برداشت کنم، و من میخواهم قلعهها بنا کنم. من میخواهم دلقکی برای پادشاهم باشم، من میخواهم در باغهای غمگین او پرسه زنم، من میخواهم در فرار او مخفی گردم. من میخواهم سکوت هوا در بادبانها دراندازم، میخواهم گاوآهنم را از میان تمام مردابها عبور دهم. من میخواهم منتظر فردا باشم که امروز است، و فرزندانم اجازه ترک کردنم را دارند. من میخواهم کلاهم را از سر بردارم وقتی چکشهای زندانی در ناقوسها به خشم میآیند و راه خود را بروم، طوریکه انگار به خانه میروم.
مهم نیست که آسمان چادر است یا آتشی که چادر در کنارش میسوزد، من میخواهم آسمانِ وعده داده گشته را درو کنم.
 
جائیکه من زندگی می‌کنم
من از دیروز یک طبقه پائینتر زندگی میکنم. من نمیخواهم این را با صدای بلند بگویم، اما من پائینتر زندگی میکنم. من به این جهت نمیخواهم آن را با صدای بلند بگویم زیرا که نقل‌مکان نکردهام. من شب گذشته پس از بازگشت از کنسرت که معمولاً شبهای شنبه میروم بعد از قفل کردن درِ ساختمان و فشردن دکمه چراغ از پلهها بالا رفتم. من بدون حدس و گمانی از پلهها بالا میرفتم ــ آسانسور از زمان جنگ دیگر کار نمیکند ــ، و پس از رسیدن به طبقه سوم به خودم گفتم: "کاش من اینجا زندگی میکردم!" و خود را برای لحظهای به دیوار کنار آسانسور تکیه میدهم. معمولاً در طبقه سوم یک نوع خستگی به من دست میدهد و گاهی منجر به این میگردد که من فکر کنم باید چهار طبقه از پلهها بالا آمده باشم. اما این بار به این فکر نیفتادم، من میدانستم که هنوز باید یک طبقه دیگر از پلهها بالا بروم. از این رو برای بالا رفتن تا آخرین پلهها و رسیدن به طبقه چهارم دوباره چشمهایم را باز میکنم، و درست در همین لحظه پلاک درِ سمتِ چپ آسانسور را میبینم که اسم من بر رویش نوشته شده بود. آیا من اشتباه میکردم و چهار طبقه از پلهها بالا رفته بودم؟ من قصد داشتم به پلاکی که شماره طبقه بر آن نوشته شده است نگاه کنم که در این لحظه چراغ راهرو خاموش میگردد.
از آنجا که دکمه برق در سمت دیگر راهرو قرار دارد، من آن دو قدم باقیمانده تا آپارتمانم را در تاریکی میروم و قفل در را باز میکنم. آپارتمان من؟ پس آپارتمان چه کسی باید باشد وقتی که نام من بر پلاکش نوشته شده است؟ من حتماً از پلههای هر چهار طبقه بالا رفته بودم.
در هم بدون مقاومت فوری باز میشود، من کلید روشن و خاموش کردن برق را پیدا میکنم و حالا در سالن روشن ایستاده بودم، در سالن خودم، و همه‌چیز مانند همیشه بود: کاغذ دیواریهای قرمز رنگی که مدتهاست قصد عوض کردنشان را دارم، و نیمکت چسبیده به دیوار، و آشپزخانه سمت چپ راهرو. همه‌چیز مانند همیشه بود. در آشپزخانه باقیماندۀ نانِ شام شبم هنوز در سبد نان قرار داشت. هیچ‌چیز تغییر نکرده بود. من تکهای از نان را میبُرم و شروع به خوردن میکنم، اما ناگهان به یاد میآورم که درِ آپارتمان را وقتی داخل سالن گشتم نبستهام و برای بستن آن به سالن بازمیگردم.
هنگام بستن درِ آپارتمان در نوری که سالن به راهرو میانداخت پلاکی که شماره طبقه بر رویش نوشته شده بود را میبینم. آنجا بر رویش نوشته شده بود: طبقه سوم. من از آپارتمان خارج میشوم، دکمه چراغ را فشار میدهم و نوشته پلاک را یک بار دیگر میخوانم. سپس پلاک نامهای بقیه درها را هم میخوانم. آنها نامهای افرادی بودند که تا حال پائین طبقه من زندگی میکردند. بعد میخواستم از پلهها بالا بروم تا مطمئن شوم فردی که حالا در همسایگی افرادی زندگی میکند که تا حال در همسایگی من زندگی میکردهاند چه کسیست، و آیا حقیقتاً پزشکی که تا حال در طبقه پائین من زندگی میکرده است حالا در طبقه بالای من زندگی میکند، اما من خودم را ناگهان چنان ضعیف احساس کردم که باید به رختخواب میرفتم.
از آن به بعد من بیدار دراز کشیدهام و به اینکه فردا چه باید بشود فکر میکنم. گهگاهی هنوز به وسوسه میافتم که از جا بلند شوم و از پلهها بالا روم و اطمینان حاصل کنم. اما من بیش از حد خودم را ضعیف احساس میکنم، و دلیلش همچنین میتواند این باشد که توسط روشن شدن چراغ در راهرو طبقه بالا کسی بیدار شود و بیرون آید و از من بپرسد: "شما در اینجا بدنبال چه هستید؟" و من از این سؤال که از طرف یکی از همسایگان سابقم پرسیده میشود چنان زیاد میترسم که ترجیح میدهم دراز کشیده روی تخت باقی‌بمانم، گرچه میدانم به طبقه بالا رفتن در روز سختتر خواهد گشت.
از اتاق کناری صدای نفسهای دانشجوئی را که با من زندگی میکند میشنوم؛ او دانشجوی رشته کشتیسازیست، و او عمیق و منظم نفس میکشد. او از آنچه رُخ داده است بی‌خبر است. او کاملاً بی‌خبر است، و من اینجا بیدار دراز کشیدهام. من از خود میپرسم که آیا فردا از او سؤال خواهم کرد. او خیلی کم از خانه خارج میشود و احتمالاً زمانی که من در کنسرت به سر میبردم او در خانه بوده است. او باید آن را بداند. شاید از نظافتچی خانهام هم بپرسم.
نه. من این کار را نخواهم کرد. چطور باید از کسی سؤال کنم که هرگز از من چیزی نمیپرسد؟ چطور باید پیش این دانشجو بروم و به او بگویم: "آیا من دیروز یک طبقه بالاتر زندگی نمیکردم؟" و او در جواب این سؤال چه باید پاسخ بدهد؟ فقط این امید برایم باقی‌میماند که یک نفر از من سؤال کند، که فردا یک نفر از من بپرسد: "ببخشید، اما آیا دیروز یک طبقه بالاتر زندگی نمیکردید؟" اما آنطور که من این خانم نظافتچی را میشناسم سؤال نخواهد کرد. یا یکی از همسایگان سابقم: "آیا شما دیروز در همسایگی ما زندگی نمیکردید؟" یا یکی از همسایگان جدیدم. اما با شناختی که از آنها دارم مطمئنم هیچکدامشان از من سؤال نخواهند کرد. و بعد چارهای برایم باقی‌نمیماند بجز آنکه طوری عمل کنم که انگار تمام عمرم یک طبقه پائینتر زندگی میکردهام.
من از خودم میپرسم، چه اتفاقی میافتاد اگر به کنسرت نمیرفتم. اما این سؤال از امروز به بعد مانند بقیه سؤالها زاید هستند. من میخواهم برای خوابیدن تلاش کنم.
 
من حالا در زیرزمین زندگی میکنم. زندگی در زیرزمین دارای این مزیت است که نظافتچیام برای آوردن زغال نباید دیگر به خود زحمت بدهد، زغالها در اتاق کناری قرار دارند و به نظر میرسد که نظافتچیام از این بابت کاملاً راضیست. به گمانم مطلوبتر بودن این وضع برای او دلیل سؤال نکردنش باشد. او هرگز تمیز کردن را دقیق انجام نداده بوده است؛ و در اینجا که اصلاً تمیز نمیکند. این مسخره است که از او بخواهم هرساعت گرد و غبار زغال را از روی وسائل اتاق پاک کند. نظافتچیام راضیست، من این را از چهرهاش میخوانم. و دانشجو هر روز سوتزنان از پلههای زیرزمین بالا میرود و عصرها دوباره بازمیگردد. من شبها صدای نفس کشیدن عمیق و منظمش را میشنوم. من آرزو میکردم کاش او روزی دختری را با خود به خانه میآورد که زندگی کردن پسر در زیرزمین برایش چشمگیر به نظر میآمد، اما او با خود دختری به خانه نمیآورد.
و همچنین کس دیگری هم نمیپرسد. باربران زغال که بارها را با سر و صدای بلند در سمت چپ و راست زیرزمین خالی میکنند، وقتی من با آنها روی پلهها برخورد میکنم کلاهشان را از سر میدارند و سلام میدهند. اغلب گونیها را از روی شانه برمیدارند و تا زمان رد شدنم از کنارشان متوقف میگردند. سرایدار هم قبل از خارج گشتن من از درِ ساختمان وقتی مرا میبیند دوستانه سلام میدهد. من ابتدا خیال میکردم که او دوستانهتر از قبل سلام میدهد، اما این توهمی بیش نبود. آدم وقتی از زیرزمین بالا میآید بعضی چیزها دوستانهتر به نظرش میآید.
در خیابان میایستم و گرد و غبار زغالِ نشسته بر پالتویم را پاک میکنم، اما مقدار کمی همچنان بر روی آن باقی‌میماند. این پالتوی زمستانی من است و رنگ تاریکی دارد. در داخل تراموا متعجب میشوم که رفتار راننده با من مانند رفتارش با بقیه مسافران است و کسی از من دوری نمیجوید. من از خودم میپرسم اگر در کانال ساکن شوم چگونه خواهد گشت، زیرا که من آهسته خودم را با این فکر صمیمی میساختم.
از زمانیکه در زیرزمین زندگی میکنم دوباره در بعضی از شبها به کنسرت میروم. اغلب شنبهها، اما همچنین در طول هفته. من در نهایت نمیتوانستم از این پیشامد که روزی مجبور به زندگی در زیرزمین خواهم گشت توسط به کنسرت نرفتنم جلوگیری کنم. حالا من گاهی در مورد سرزنش کردن خود تعجب میکنم، در مورد تمام چیزهائی که این اُفت ابتدا با آن آغاز گشت. من در آغاز همیشه فکر میکردم: "کاش من به کنسرت نرفته بودم یا لااقل برای نوشیدن یک گیلاس شراب میرفتم!" حالا به این دیگر فکر نمیکنم. از زمانیکه در زیرزمین زندگی میکنم کاملاً آرامم و برای نوشیدن شراب به محض میل به آن از آنجا خارج میگردم. ترسیدن از بخاراتِ کانال بی‌معناست، وگرنه مجبور به ترس از آتش درون زمین هم میگشتم ــ چیزهای بسیار زیادی وجود دارند که من باید از آنها وحشت داشته باشم. و حتی اگر من همیشه در خانه میماندم و گامی در خیابان نمیگذاشتم باز هم روزی در کانال میبودم.
من فقط از خودم میپرسم نظافتچیام نظرش در این باره چه خواهد بود. این امر در هر صورت برایش انجام تهویه هوا را تخفیف خواهد داد. و دانشجو سوتزنان از طریق شکافهای کانال به بالا خواهد آمد و دوباره پائین خواهد رفت. من همچنین از خودم میپرسم که سپس با کنسرت و یک گیلاس شراب چه باید کرد. و اگر اتفاقاً دانشجو به این فکر افتد که با خود دختری به همراه آورد؟ من از خودم میپرسم که آیا اتاقها در کانال هم همان اتاقهای قبلیام خواهند بود. تا حالا که اینطور بوده، اما در کانالِ خانه خاتمه مییابد. و من نمیتوانم تصورش را بکنم که تقسیم اتاق و آشپزخانه و سالن و اتاق دانشجو تا به درون زمین شدنی باشد.
اما تا حال همه‌چیز ثابت مانده است. کاغذ دیواری قرمز و نیمکت جلوی آن، راهرو منتهی به آشپزخانه، تمام عکسهای روی دیوار، صندلی راحتی قدیمی و قفسه کتابها ــ تک تک کتابهای داخل آن. در بیرون سبد نان و پرده پنجرهها.
 البته پنجرهها، بله، پنجرهها تغییر کردهاند. اما من در این زمان بیشتر در آشپزخانه به سر میبرم و پنجره آشپزخانه همیشه به راهرو بازمیگشت. همیشه نردهکشی شده بود. من هیچ دلیلی نمیبینم که به این خاطر پیش سرایدار بروم، و کمتر از آن بخاطر چشمانداز تغییر یافته. او میتواند به درستی بگوید که یک چشمانداز به آپارتمان تعلق ندارد، کرایه به بزرگی آپارتمان بستگی دارد و نه به چشمانداز. او میتواند به من بگوید که چشمانداز من فقط به خودم مربوط است.
و من هم پیش او نمیروم، من تا زمانیکه رفتارش دوستانه است خوشحالم. تنها اعتراضی که میتوانم بکنم شاید این باشد که پنجرههای زیرزمین از پنجرههای دیگر کوچکترند. اما او میتواند به من جواب دهد که در زیرزمین طور دیگر غیرممکن است. و من بعد برای آن هیچ پاسخی نخواهم داشت. من نمیتوانم بگویم که چون من تا همین اواخر در طبقه چهارم زندگی میکردهام به آن عادت ندارم. من باید همان زمان در طبقه سوم شکایت میکردم. حالا برای این کار خیلی دیر است.
 
تئاتر پنجره‌ای
زن به پنجره تکیه داده بود و به روبروی خود نگاه میکرد. باد به آرامی از رودخانه رو به بالا میوزید و چیز تازهای با خود به ارمغان نمیآورد. زن نگاه خیره آدمهای کنجکاوی را داشت که سیریناپذیرند. تا حال کسی این لطف را به زن نکرده بود که در جلوی خانه او زیر ماشین برود. وانگهی او در طبقه ماقبل آخر زندگی میکرد و خیابان در ارتفاع عمیقی آن پائین قرار داشت. فقط سر و صدا سبک به بالا نفوذ میکرد. همه‌چیز در ارتفاع عمیقی در آن پائین قرار داشت. حالا هنگامیکه زن میخواهد از کنار پنجره دور شود متوجه میگردد که پیرمردِ روبروئی چراغ اتاقش را روشن میکند. از آنجا که هوا هنوز کاملاً روشن بود، بنابراین نور چراغ برای خود تنها میماند و تأثیر عجیبی بر جامیگذارد، تأثیری که چراغهای روشن خیابان در زیر نور خورشید بر جامیگذارند. مانند آن بود که کسی قبل از آنکه دسته عزاداران از کلیسا خارج شده باشد در کنار پنجره خود شمعی روشن کند. زن در کنار پنجره میماند.
پیرمرد پنجره را باز میکند و سرش را به آن سمت تکان میدهد. زن به خود میگوید آیا منظورش من هستم؟ آپارتمان طبقه بالا خالی و در طبقه اول یک کارگاه قرار داشت که در این ساعت تعطیل بود. زن سرش را آرام تکان میدهد. پیرمرد دوباره سرش را تکان میدهد، دستش را به سمت پیشانی میبرد، کشف میکند که کلاه بر سر ندارد و داخل اتاق ناپدید میگردد.
بلافاصله پس از آن پیرمرد دوباره با کلاه و کت برمیگردد. او کلاه را بر سر میگذارد و لبخند میزند. سپس دستمال سفیدی از جیب خارج میسازد و شروع میکند به تکان دادن آن. ابتدا آهسته و بعد مرتب تندتر. او طوری از نردههای پنجره آویزان شده بود که آدم از تصور پرتاب شدن پیرمرد به پائین به وحشت میافتاد. زن یک قدم به عقب برمیدارد، اما به نظر میرسید که این کار پیرمرد را فقط مصممتر ساخته است. پیرمرد دستمالش را میاندازد، شال را از گردنش باز میکند ــ یک شال بزرگ رنگارنگ ــ و آن را از پنجره به اهتراز درمیآورد و در این حال لبخند میزند. و وقتی زن یک قدم دیگر به عقب برمیدارد او کلاه را با حرکت تندی پرتاب میکند و شال گردن را مانند عمامهای به دور سرش میپیچد. سپس دستهایش را بر روی سینه گذارده و تعظیم میکند. پیرمرد هر بار به بالا نگاه میکرد با چشم چپش چشمک میزد، طوریکه انگار بین آن دو توافق محرمانهای بر قرار است. این کارها باعث لذت زن میگشتند، تا اینکه زن ناگهان فقط پاهای او را میبیند که در شلوار مخمل نازک وصلهداری در هوا دراز شده بودند. پیرمرد بر روی سرش ایستاده بود. قبل از آنکه صورت دوستانه سرخ و داغ گشته پیرمرد دوباره ظاهر گردد زن پلیس را در جریان قرار داده بود.
و در حالی که پیرمرد پیچیده شده در یک پارچه کتان متناوباً در کنار هر دو پنجره ظاهر میگشت، زن از بالای صدای جرنگ جرنگ تراموا و سر و صدای خفه شهر بوق ماشین پلیس را در سه خیابان دورتر تشخیص میدهد.
حالا پیرمرد میخندید، طوریکه بر صورتش چین و چروک عمیقی میافتاد، سپس با ژست مبهمی به صورتش دست میکشد، جدی میگردد، چنین به نظر میرسید که خنده را یک ثانیه تمام در گودی دست نگاه داشته و سپس آن را به سمت او پرتاب میکند. ابتدا پس از پیچیدن ماشین پلیس از گوشه خیابان زن موفق به رها ساختن خود از نگاه مرد میگردد.
زن از نفس افتاده به پائین میرسد. جمعیت در اطراف ماشین پلیس جمع شده بود. پلیسها از ماشین بیرون پریده بودند و جمعیت از پی آنها و زن میرفتند. به محض اینکه آدم سعی میکرد مردم را پراکنده سازد همه به اتفاق آرا اعلام میکردند که در آن خانه زندگی میکنند. برخی از آنها تا آخرین طبقه آمدند و از روی پلهها مشاهد میکردند که چگونه مردها بعد از زنگ زدنِ بی‌نتیجه در را میشکنند.
آنها با اطمینان و سریعتر از هر سارقی عمل میکردند. همچنین در سالن ورودی که پنجرههایش رو به حیاط گشوده میگشتند یک ثانیه هم درنگ نکردند. دو نفر از آنها چکمههایشان را درمیآورند و دزدانه به گوشهای میخزند. در این بین هوا تاریک شده بود. آنها با یک جارختی تصادف میکنند، نور چراغ‌قوه را به انتهای راهرو باریک میتابانند و به دنبال نور براه میافتند. و زن با نوک پا از پشت سر آنها. پیرمرد پس از به پرواز آمدن درِ اتاق پشت به آنها هنوز کنار پنجره ایستاده بود.
او بالش بزرگ سفید رنگی بر روی سرش نگاه داشته بود و مرتب آن را برمیداشت، انگار میخواست به کسی نشان دهد که قصد خوابیدن دارد. فرشی را از روی زمین برداشته و بر روی شانههایش قرار داده بود. از آنجا که او ناشنوا بود بنابراین خود را برنمیگرداند، حتی هنگامیکه مردها پشت سرش ایستاده بودند و زن از بالای سر او به پنجره اتاق خودش نگاه میکرد.
 
کارگاه طبقه اول همانطور که زن فکر میکرد بسته بود. اما در آپارتمان طبقه سوم باید مستأجر جدیدی اسبابکشی کرده باشد. در کنار یکی از پنجرههای روشن گهوارهای قرار داشت که در آن یک پسربچه ایستاده بود. او هم بالش خود را بر روی سر قرار داده و پتو را بر روی شانههایش انداخته بود. او به بالا و پائین میجهید، به سمت آنها دست تکان میداد و از وجد غار غار میکرد. او میخندید، دست به صورتش میکشید، جدی میگشت و به نظر میرسید که خنده را برای یک ثانیه در گودی دست نگاه میدارد و سپس آن را با تمام قدرت به صورت پلیسها پرتاب میکند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر