اعتراف.


<اعتراف> از آنری دو رنیِه را در خرداد سال ۱۳۹۴ ترجمه کرده بودم.

شکست در عشق
جشن تولد بیست و یک سالگیم نزدیک شده بود و من برای اولین بار باید از آزادی کامل لذت میبردم. تا حال روش زندگیام را پدرم مشخص میکرد، و من به درخواست او باید زمان بیشتری را برای کار تا برای خوشگذرانی مصرف میکردم. بنابراین من به رسیدن روز اعلام سن قانونیام با یک ناصبوریِ خاص نگاه میکردم، زیرا من حالا باید دارائی به ارث رسیده از مادرم را در اختیار میگرفتم. هنگامیکه لحظه تعیین شده قانونی استقلالم فرا میرسد به آگاهی پدرم میرسانم که زندگی تحمیل گشته قبلی دیگر به پایان رسیده است. موقتاً حرفه او که مورد علاقهام بود وجود داشت و من به هیچوجه قصد نداشتم از آزمونهائی که به دستور او باید انجام میدادم استفاده کنم. من مجذوب و دوستدار هنر بودم، بنابراین اشتغال دیگری لازم نداشتم تا وقت آزادم را پُر سازد، و موقعیت جدید دارائی و مقام تغییر کردهام در خانواده این اجازه را به من میداد.
هنگامیکه من اصولم را با پدر در میان گذاردم تا اندازهای نامهربان گشت و اختلاف زودگذری بین ما بوجود آمد. پس از آرام گرفتن خُلق و خویِ بدِ پدرانه تصمیم به سفر میگیرم. ایتالیا مرا جذب میکرد، و من برای رفتن به آنجا برنامهریزی کردم. چند هفتۀ اول اقامتم عالی بود. من پایان بهار را در ونیز و فلورانس به سر بردم و وقتی وارد رُم شدم تابستان مرا شگفتزده ساخت. هوا در آن سال غیرعادی گرم بود. شهرِ جاودانه مانند کوره یک ریختهگری داغ بود و من آرزوی هوای خنک میکردم. یک نقاش جوان از آشنایانم هوای نسبتاً با طراوت سورنتو را ستود و به من توصیه کرد در آنجا مقیم شوم و آب و هوایش را امتحان کنم. من توصیهاش را پذیرفتم و در هتلی که او پیشنهاد داده بود یک اتاق گرفتم. من بخاطر این تصمیم فقط میتوانستم خوشحال باشم، زیرا هم هتل بلاتِستا هتل خوبی بود و هم آب و هوای سورنتو عالی بود. گرمای هوا توسط بادهای دریائی کاهش مییافت و رایحه درختان پرتقال و لیمو در هوای شور نفوذ میکرد. سورنتو یک شهر پُر از جذابیت و زیبائیست.     
اما برای اینکه کاملاً شاد باشم هنوز یک چیز کم داشتم. من حالا درست در سنی بودم که در آن آدم نمیتواند سعادت را بدون عشق تصور کند و تنها بودن قلبم را ناراحت میساخت. من به این خاطر که در اطرافم ازدحامی از عشاق به وفور یافت میگشت بیشتر رنج میبردم. هتل زوجهای انگلیسی، آلمانی و حتی ایتالیائی را در خود جای داده بود، دیگران در ویلاهای خود بودند و من با آنها در شهر یا در جادهها برخورد میکردم. نگاهشان در این راه به کار نمیرفت که قطع امید کردن را در من بیدار سازند. البته من در ناپل و همچنین در سورنتو میتوانستم خیلی راحت به لاس زدن بپردازم اما من عاشقپیشه بودم. شهوتِ فرّار مرا کم به خود جلب میکرد، من خواب عشق واقعی میدیدم، تمام اشتیاقم فقط بدنبال یک عشق واقعی بود.
بلافاصله پس از آغاز اقامتم در سورنتو زن جوانی که اغلب هنگام پیادهروی به او برخورد میکردم توجهم را جلب کرد. زن خیلی زود تأثیر بزرگی بر من گذاشت. هربار که او را میدیدم پیش خود تصور میکردم از جانب کسی مانند او دوست داشته شدن چه سعادتی باید باشد. زیبائی ظریف و دلپذیرش مطابق با ایدهآل پنهانم بود. چه چهره ملایم و پُرمحبتی داشت! همیشه وقتی من به او برخورد میکردم تصویرش مدتی طولانی در برابرم شناور میماند، و بیش از یک بار برای دیدنِ رفتنِ درشکهای که او را از من میربود سرم را برگرداندم! همیشه این غریبه زیبا بدون همراه بود و چنین به نظر میرسید که تنها بودن برایش مهم است، زیرا که او به تنهائی در یکی از ویلاهای سورنتو زندگی میکرد.      
من در مورد آدرس و نام او اطلاع کسب کرده بودم. بانوی جوان فرانسوی بود و مادام <س> نامیده میگشت. او محل خاصی از ذهنم را به خود اختصاص داده بود. ملاحتِ ظریف و زندگی منزویش در این شهر غریبه او را برایم جذاب میساختند و چیز خاصی به او میدادند؛ بنابراین بسیار متعجب گشتم وقتی یک روز در کنارش در درشکه قدیمیای که او معمولاً در آن به تنهائی به صندلی تکیه میداد یک آقای هنوز جوان را دیدم که زن با او مشغول گفتگوی تقریباً سرزندهای بود. من با دیدن این صحنه حتی احساس خشم کردم! اما این همدمِ ناگهانی ظهور کرده میتوانست برای زن یک ملاقات اتفاقی با فرد بیتفاوتی در سورنتو باشد، اگر که خیلی ساده برادر یا شوهرش نبوده باشد! در ضمن بزودی دیدم که در فرض آخر اشتباه میکردم، زیرا وقتی شب به هتل بازگشتم شوهر یا برادر فرضی مادام <س> را در حال گفتگو با سرایدار یافتم. من در دفتر هتل جویا شدم، تازهوارد خود را چارلز <ب. و> مینامید و در اتاق شماره 43 که کنار اتاق من قرار داشت ساکن بود. من همسایه معشوقه مادام <س> بودم.
وانگهی این فکر مضحک و خودسرانه که بدون هیچ دلیلی از ذهنم عبور میکرد آنطور که در ابتدا به نظر میرسید چندان هم غیرقابل باور نبود. بزودی من دیگر واقعاً هیچ شکی به این فرضیه نداشتم. آقای چارلز <ب. و> نه فقط یک آشنای معمولی مادام <س> بود، بلکه همچنین ویژگی مادام <س> اجازه داشتن روابط تنگتری از آنچه در روابط اجتماعی معمول است به او میداد. آقای <ب. و> در طول روز در ویلای مادام <س> میماند. من او را بارها در کنار در خانه در حال زنگ زدن دیدم. او احتمالاً در پیش دوست دخترش شام میخورد و بعد مدت درازی پیش او میماند، زیرا من داخل شدن به اتاقش را در دیر وقت شب میشنیدم. آیا باید اعتراف کنم که من تا قبل از به رختخواب رفتن همسایهام خوابم نمیبرد! آقای <ب. و> فکرم را بسیار به خود مشغول ساخته بود و من واقعاً به او حسادت میکردم. حسادتِ من همچنین این ویژگی را دارا بود که من نه فقط به آقای <ب. و> به خاطر چنین معشوقه شایان ستایشی حسادت میکردم بلکه بخاطر اینکه شاید او را آنگونه که شایستهاش است دوست نداشته باشد عصبانی هم بودم. عاشقان سعادتمند اغلب بیتفاوت و خودخواهند، آقای <ب. و> میتوانست یک چنین شخصی باشد. آیا حداقل از سعادتش آگاه بود؟ آه، اگر چنین سرنوشت مشابهای نصیبم میگشت با چه عبادتی سپاسگزاریم را اثبات میکردم! و من آقای <ب. و> را به این خاطر که توسط حالت چهرهاش، توسط حرکاتش و توسط تمام وجودش سعادتمند بودن خود را فاش نمیساخت ملامت میکردم.
*
برای اینکه در باره این حماقتها تأمل کنم در یک باغ کوچک پرتقال که مالکش آن را در ازای پول اندکی در اختیارم گذاشته بود تا در آنجا قدم بزنم و هر اندازه مایلم میوه بخورم خلوت میگزینم. اغلب برایم کفایت میکرد در زیر درختان خوش بو بنشینم و رایحه تند و شیرین مانند قندشان را که در سایه گرم خود میگستراندند تنفس کنم. آرامش محل به من لذت میبخشید، هیچ‌چیز مرا در مشاهداتم متوقف نمیساخت. بعلاوه باغ کوچکم را بیشتر به این خاطر دوست داشتم که فقط توسط یک دیوار از باغ مادام <س> که ویلایش را من در پشت درختها میدیدم جدا گشته بود. حالا یک روز صبح هنگامیکه آنجا دوباره در حال رؤیا دیدن نشسته بودم از پشت دیوار صدای پا و صحبت کردن میشنوم. من کاملاً واضح احساس میکردم که باید مادام <س> و آقای <ب. و> پشت دیوار باشند. من از جا میجهم، من خوب میدانستم که مؤدبانهتر این بود که از آنجا دور میگشتم یا اینکه آنها را توسط علامتی از حضورم متوجه میساختم، اما کنجکاوی مرا از این کار بازمیدارد. بنابراین استراق‌سمع میکنم. گفتگوی آغاز گشته قطع میگردد، اما گامها نزدیکتر میشدند. آنها ناگهان متوقف میشوند و در این لحظه صدای آهسته و عصبانی کلمات زیر به گوشم میرسند:             
"چارلز، شما به خوبی میدانید که این غیرضروریست. دوست عزیز، شما مرا مجبور میسازید آنچه را که دیشب برایتان گفتم تکرار کنم، من چیزی برای اضافه کردن به آن ندارم. تصمیم من غیرقابل تعویض است."
صدا سخت و خشک میشود. او ادامه میدهد:
"ما میخواهیم کاملاً صادقانه از هم جدا شویم. شاید بتوانیم روزی دوستان خوبی برای همدیگر باشیم، اما برای آن زمان لازم است ... زمان، تا عشق شما را یا حداقل آنچه را که شما عشق مینامیدید فراموش کنم."
پس از این کلماتی که با طنز تلخ بیان گشته بود لحظهای سکوت برقرار میگردد. من انتظار یک اعتراض را میکشیدم. همان صدا تلختر و برانتر ادامه میدهد:
"زیرا شما ادعا میکنید که مرا دوست دارید. این ممکن است، اما من نمیخواهم به این روش دوستم بدارند. بله دوست من، شما اینجا به دیدارم آمدید. من از شما بخاطر این بازدید متشکرم، این از تواضعتان بود. من پاسخ شما را دادم، اما حالا همه‌چیز گفته شده است و هر یک از ما مسیر متفاوتی را در پیش میگیرد. شما از سمت راست، من از سمت چپ ..."
قلبم سخت میطپید. بدون شک آنها پشت دیوار در مقابل هم ایستاده بودند، زن در حال پسراندن، مرد در حال التماس. مرد درخواست بخشش خواهد کرد، من قسم خوردنها و مقاومتش در برابر این فکر که زن را برای همیشه از دست بدهد خواهم شنید؛ خواهشهای عاشقی را استراق‌سمع خواهم کرد که هرگز در سکوت خداحافظی سختی که زن با او کرده بود را تحمل نمیکند. او لبه لباس زن را خواهد گرفت و خود را به پایش خواهد انداخت. و که میداند، شاید زن اجازه نرم ساختن خود را بدهد.
این افکار برایم غیرقابل تحمل بودند. من نمیخواستم لحظه بیشتری آنجا بمانم، و سریع راه خروجی باغ کوچک پرتقال را یافتم. من عجله داشتم آنجا را ترک کنم، و من پاسخ مالک سالخوره پیِترو را که میخواست مرا نگهدارد با سکوت دادم. از پولی که گهگاهی به او میبخشیدم یک ساعت بزرگ جیبی خریده بود و من باید حالا آن را تحسین میکردم. من این ساعت را هنوز هم در برابرم میبینم، عقربهها بر روی صفحه رنگ شده آن دقیقاً ساعت دوازده را نشان میدادند.
*
ویلای مادام <س> در مسیر جنگل کوچک پرتقال به سوی هتل بِلاتِستا قرار گرفته است. در لحظهای که من از آنجا میگذشتم دروازه باز میگردد و من آقای <ب. و> را در حال خارج شدن میبینم. با دیدن او قلبم دچار یک ترس واقعی میگردد و چشمانم را به زیر میافکنم. آیا میتوانستم ناامیدی بخاطر شکست در عشقی را که همین حالا شاهد غیرارادی آن بودم از چهرهاش بخوانم و سردرگمی قلبش را ببینم؟ ... آیا کشف ویرانی شور و شوق بر روی یک چهره نوعی بیملاحظگی و پستی نمیباشد؟ اما حس کنجکاویام احساس دیگر را به عقب راند و من جرأت یک نگاه خجالتزده را به خود دادم.
آه، خجالت کشیدنم واقعاً اشتباه بود! آقای <ب. و> کاملاً آرام به نظر میآمد. او پس از بستن دروازه یک کیف چرمی از جیب خارج میسازد، با آرامشی وسواسگونه یک سیگار انتخاب کرده و آن را روشن میکند و با فوت به چوب کبریت آن را دور میاندازد. هیچ‌چیز نشان نمیداد که او همین حالا یک تغییر دردناک در سرنوشتش متحمل شده است. من حتی فکر میکنم وقتی از کنارش گذشتم قصد سلام کردن به من داشت. ظاهراً آقای <ب. و> خود را در تعادل کامل روانی مییافت. آیا او با مادام <س> آشتی کرده بود؟ این به نظرم کمی بعید آمد. آیا او به این نوع از رعد و برقهائی که عشقهای قوی از آن معاف نیستند عادت داشت؟ اما در کلمات مادام <س> چیز بسیار مشخصی قرار داشت. بنابراین فقط این فرضیه باقی‌میماند که خسارتِ وارد شده قبلی برای او کاملاً بیتفاوت بوده و برایش نه باعث غم گشته و نه تأسف به بار آورده است.
آنچه این ایده مرا تأیید کرد این بود که من پس از بازگشتم به هتل آقای <ب. و> را در حال نهار خوردن دیدم. او با اشتهای خوبی غذا میخورد. هرچه بیشتر او را تماشا میکردم بیشتر هم یک احساس واقعی نفرت به من دست میداد. چی! این مرد توسط این زن دوست داشته شده بود. زن به او لبخند زده بود، او لب بسیار شهوتانگیز زن را بوسیده بود، بدن برازنده و زیبای زن به او تعلق داشت و میتوانست پس از آنکه همه‌چیز برای همیشه برایش از دست رفته بود به زندگی ادامه دهد! او طوری کتلت خود را میبرید و نانش را میجوید که انگار در زندگیش هیچ‌چیز تغییر نکرده است. آه! سرنوشت ابله، تو بزرگترین سعادتت را برای کسانی هدر میدهی که نمیدانند چگونه از آن لذت ببرند و از مستترین شادی فقط لذت اندک میبرند و شکست در عشق را احساس نمیکنند. این افکار در تمام آن روز با من بود. من چند بار به آقای <ب. و> برخورد کردم. من دیدم که چطور او یک نامه را در صندوق پست انداخت، من او را بر روی تراس هتل در حال بستنی خوردن دیدم، من او را هنگام شام خوردن دیدم، و او همیشه همان قیافه آرام را داشت که بر رویش نه غم نشسته بود و نه نگرانی، این چهرۀ نه زیبا و نه زشت که تماشایش مرا خشمگین میساخت ...
پس از داخل گشتن به اتاقم هنوز به او میاندیشیدم که صدای باز کردن درِ اتاقش را میشنوم. این همسایه بودن با او به اندازهای خشمگینم ساخت که تصمیم گرفتم دوباره کلاهم را بر سر بگذارم و خارج شوم. هنوز لحظهای از برداشتن کلاهم نگذشته بود که صدای شلیک یک گلوله را میشنوم، دو شلیک دیگر از پی آن میآیند. من به سمت صدا میدوم، آقای <ب. و> خود را کشته و لکه بزرگی پیراهنش را سرخ ساخته بود. او بر روی صندلی نشسته و سرش خم شده رو به عقب بر پشتی صندلی قرار داشت. در مرگ چنان حالت ناامیدیای بر چهرهاش نشسته بود که من بطور غریضی برای پوزش خواستن از اینکه او را چنین بد قضاوت کرده بودم کلاهم را با احترام کامل از سر برداشتم ...
 
اعتراف
I
پُل لوفِر در کنار مارک نوروآ که همین حالا او را با درشکه از ایستگاهِ راهآهن آورد نشسته بود، و حالا اسبی که خودش آن را هدایت میکرد وقتی به یک مسیر نسبتاً سربالائی میرسد سرعتش از یورتمه رفتن به گام‌برداشتنی آهسته تبدیل میگردد. در آن سربالائی از میان درختان سقفِ ساخته گشته از سنگ اسلیتِ قصر میمو در دامنه دره دیده میگشت.
پُل لوفِر با نوک شلاقش آن سمت را نشان میدهد.
"میبینی، من آنجا زندگی میکنم! اما درست است، تو که هنوز در میمو نبودهای!"
وقتی مارک نوروآ غرق در افکار ساکت میماند پُل ادامه میدهد:
"خانهام کاخ سلطنتی نیست اما پارک تا اندازهای بزرگ است، خانه دنج و راحت و منطقه زیباست ..." او لحظهای سکوت میکند و سپس خنده‌کنان ادامه میدهد: "اما من واقعاً مضحکم ... برای کسی که دو سال در خاورمیانه زندگی کرده و از سرزمین هزار و یک شب میآید باید اینجا همه‌چیز بسیار متروک به نظر بیاید ... با تمام آن چیزهائی که تو دیدهای باید هم منطقه ما یکنواخت به نظرت برسد ... خب، تو حتماً حرف زیادی برای تعریف کردن داری! تو باید اما تجربههای زیادی کرده باشی! و زنها در آنجا چطورند؟"
مارک نوروآ لبخند میزند. چهره پُر انرژی و قهوهایش که خورشید آسیا برنزه ساخته بود توسط این لبخند روشن میشود. او واقعاً مدت درازی در سوریه و فلسطین گشته و به ایران سفر کرده بود. او در ضمن صحبت دوستش ناگهان یک گوشه از بازار بزرگ دمشق را در برابر خود دیده بود. آدم گاهی چیزهای عجیب و غریبی را به یاد میآورد. بدون شک دمشق به این خاطر به یادش افتاد زیرا آخرین شهر خاورمیانه بود که او قبل از سفر با کشتی به فرانسه در آنجا توقف داشت. او بازار دراز و سایهدار را که پرتوهای خورشید از آن عبور میکرد دوباره در برابر خود میدید، از مغازهها پارچههای رنگین آویزان بودند، شترها با زنگولههای بزرگ به دور گردن جست و خیزکنان پشت سر هم میرفتند و با پاهای پهن خود بر زمینِ سخت میکوبیدند؛ امواج جمعیت لباسهای درخشان روشن یا تیره بر تن داشتند؛ جامههای دراز زرد یا صورتی با پارچههای سیاه یا قهوهای تبادل میگشتند؛ اینجا کل منظره خشن و لطیف این محلِ تبادل و تجارت خود را نشان میداد، که در آن نژادها مخلوط میشوند، آهنگری و طلاسازی میشود، جائیکه آدم چرم میبُرد، ابریشم بافته میشود و اسانسها، آبنباتها، فرشها، نعلینها و سلاحها فروخته میشوند. او در آنجا متنوعترین رایحهها را تنفس میکرد، رایحههای تند و لطیفی که از شتربانان و باربران برمیخواست، و سپس دوباره آن عطری که زنها وقتی احاطه گشته در جامههای بال بال‌زن و چهرهای که در پشت یک پارچه توری سیاه گلدوزی شده مخفی ساخته بودند و دو نفره یا گروهی از کنارش میگذشتند میافشاندند ...    
مارک نوروآ غرق در خاطراتش میگردد. به محض ورود به خاک فرانسه دوباره اشتیاق سفر در او به جوش میآید. حالا صدای لوفِر او را به وحشت میاندازد:
"بله، بله، منظورم این است که تو چه زنهائی را در آنجا شناختی؟ این سؤال تو را به فکر میاندازد، درسته؟ خب، این فقط نشانه این است که آنها با تو نامهربانانه رفتار نکردهاند. من مطمئنم که تو حرمسرای کاملی داشتی! حالا احتمالاً زندگی کردن همیشگی با یک نفر را رقتانگیز مییابی! اما از آنجا که ما هر دو تنها هستیم به من اعتراف کن، وقتی از ازدواج من با مارگریت شنیدی چه فکری کردی؟ آیا خیلی شگفتزده شدی؟"
او با دسته شلاق به یک ترمز که بر پشت براق اسب نشسته بود فشار میآورد.
مارک نوروآ پاسخ میدهد: "ابداً! دوشیزه درلیه دختر جوان دوستداشتنیای بود. من خیلی خوشحال بودم وقتی شنیدم که زن تو میشود، بعلاوه وقتی این خبر خوب در ازمیر به من رسید برایت نامه نوشتم."
پُل لوفِر دهن کجی میکند و بر چهره شادابش حالتی از نارضایتی میلغزد.
"آیا این تمام چیزیست که به من میگوئی؟ تو حتی یک بار فکر نکردی: این لوفِر واقعاً مرد بیغرضیست، زیرا بالاخره مارگریت یک <سو> هم جهیزه نداشت ... اما تو به اندازه کافی آقای درلیه را میشناختی که بدانی او چه بود! اما تمام این چیزها مانع نگشت، و چه انتخابهای بهتری میتوانستم بکنم! ارزش من کمتر از کسان دیگر نیست، من مقداری دارائی دارم، میمو به من تعلق دارد ...  و تمام اموالم را در زیر پاهای کوچک و تقریباً بدون کفش دوشیزه مارگریت درلیه، زنم، قرار دادم."
پُل لوفِر با نگاهی زیرکانه و راضی به دوستش نگاه میکند.
"اما بهترین چیز این است که من از یک الهام ناگهانی عمل نکردم. من اندیشیدم. من به خودم گفتم: لوفِر، تو مرد موقری هستی و عاقلانه این است که ازدواج کنی. ماجراجوئی برای تو اصلاً مناسب نیست. مطلقاً خوشایند نیست پُز مرد جوان بودن بدهی و در اطراف لاس بزنی. در واقع تو اهل خانهای و برای شوهر بودن مناسبی، اما تو باید یک چهره زیبا در پیرامونت داشته باشی. و مارگریت درلیه کوچک زن مناسبیست. احتمالاً زندگی کردن با درلیه پیر قمارباز باید برایش بیش از حد خسته کننده شده باشد، و تو به او یک زندگی امن، منظم و راحت ارائه میدهی که در آن میتواند با خیال راحت به پیشواز فردا و پسفردای خود برود. او پیشکش‌ات را خواهد پذیرفت و شاید حتی برای این کار سپاسگزارت باشد! ... میبینی، زنها طوری نشان میدهند که انگار میتوانند توسط هوا و عشق زندگی کنند، اما اگر لازم نباشد بیش از حد حساب کنند برایشان بسیار مطلوب است. زندگیای که به آنها رفاه ارائه کند افسونشان میکند. بنابراین من به خودم گفتم: لوفِر، تو یک برگ برنده در دستهایت داری، بنابراین آن را بازی کن."
او افسار را روی زانویش قرار میدهد و یک سیگار روشن میکند.    
"من اشتباه نمیکردم، دختر بیچاره پیشنهادم را پذیرفت. اوه، من مطلقاً نمیخواهم ادعا کنم که کاملاً مرد ایدهآل او بوده باشم. شاید ترجیح میداد با مردی مانند تو ازدواج کند، زیرا شماها قبلاً با هم لاس میزدید. تو باید اعتراف کنی که من حسود نیستم. خب او از تو خوشش میآمد. دختران جوان عجیب و غریبند! ... اما در کل از من بدش نمیآمد و سپس او همچنین زمانهای سختی را در خانه پدرش گذرانده بود. و بنابراین تو دختر زیبا را بعنوان زنی ازدواج کرده و خانهداری باشکوه خواهی یافت که ما با او ما زمانی در نزد خانم مَرگان میرقصیدیم، در نزد پیرزن خُلی که شوهرش در یکی از این کشورهای غیرعادیای که تو حالا از آنها میآئی کنسول بود، زنی که با لباس ترکی منجوقدوزی شده در آپارتمان کوچکش در خیابان داساس جلسات رقص را سرپرستی میکرد و ما در نزدشان هنگام رقصیدن رقص به تخم شترمرغهای آویزان از سقف برخورد میکردیم.
گرچه جاده دیگر سربالائی نبود اما اسب کوچک همچنان آهسته حرکت میکرد. پُل لوفِر افسار را میکشد.
"خب ما در میمو هستیم." 
دیوار یک پارک نسبتاً گسترده، سبز و آرام در امتداد جاده خاکی کشیده شده بود و منظرهای غمانگیز داشت. مارک نوروآ به اطراف نگاه میکرد.
"شماها تمام سال را اینجا زندگی میکنید؟ زنت حوصلهاش سر نمیرود؟
پُل لوفِر با غرور میگوید:
"حوصلهاش سر نمیرود؟ ابداً، و ما زمستانها به پاریس میرویم." و با خنده اضافه میکند: "شاید به من افتخار بدهی و باورم کنی که من در موقعیتی هستم بتوانم یک زن را سرگرم سازم و وقت را برایش به خوبی بگذرانم ... اما مارگریت آنجا در کنار دروازه ایستاده و انتظار ما را میکشد."
مارک نوروآ به کنایه کمی آزاد دوستش با لبخندی اجباری پاسخ میدهد، در حالیکه او از دور به زن جوان که در پناه چتر آفتابی در زیر خورشید ایستاده بود سلام میداد.
II
میمو، بیستم ماه مارس سال ...19
توسط نامهای که شما برای شوهرم نوشتید فهمیدم که خود را آماده سفر جدیدی میسازید. بنابراین شما مشرق زمین زیبائی را که در اقامت کوتاه هفت روزه خود در میمو برای ما از آن بسیار تعریف کردید مجدداً خواهید دید. شما قول دادید که دوباره پیش ما بیائید، و من اجازه ندارم از شما ناراحت باشم اگر این کار را نکنید.
برعکس، چه زیاد من شما را درک میکنم! میمو هیچ چیز در خود نداشت که بتواند مورد علاقه شما واقع گردد، و زندگیای که آدم اینجا میگذراند پیش پا افتادهترین نوع زندگی در جهان است. من میدانم که شما به پُل علاقه دارید، اما چه ریسمانی زندگی اهلی او را و حس ماجراجوئی شما را به هم متصل میسازد؟ برای کسی که از آب رود فرات نوشیده و در اردن رفع خستگی کرده است باید آب چشمههای ما بیمزه باشد. 
گرچه من توسط نامهام مزاحم شما میشوم، اما باید برایتان بنویسم. من اغلب باید چیزی را که شما به من گفتید به یاد آورم. آیا آن شب مهتابی بر روی تراس را که شما از زنهای آسیا صحبت میکردید به یاد میآورید؟ شما از تأثیر ترسناکی که آن چهرههای محجبه بر شما میگذاشتند تعریف میکردید، از حالت عصبیای که شما در نزد این راز و رمز پایدار و در برابر اندام مبهم بدون چهره احساس میکردید. شما اعتراف به حیلهگری و ذکاوتی کردید که برای تشخیص چهرههای پنهان لازم داشتید، و اینکه شما حالا با گذشت زمان با کوچکترین نشانهای میدانستید که این چهرههای در پارچه پیچیده شده واقعاً چگونه دیده میگشتند. و من در اثنای توصیفتان این احساس را داشتم که انگار نگاهتان مرا با کنجکاوی و توجه زیر نظر گرفته است. شما متوجه گشتید که من هم شبیه به آن زنها هستم، زیرا که روح هم میتواند مانند چهره در حجاب محصور گردد.  
من واقعاً نمیدانم به چه خاطر احساس اجبار میکنم که برایتان پرده از راز غمانگیزم بردارم. وقتی در این باره میاندیشم باور میکنم که بیهودگی مرا به آن وامیدارد. شما یک روز از من پرسیدید که آیا من در میمو حوصلهام سر نمیرود؟ حوصلهام سر نمیرود، من اینجا میمیرم، من اینجا از نظر روحی میمیرم، و چنین مرگی نه فقط کسل‌کننده بلکه مخوف است. بدتر از همه اما این است که من نمیتوانم هیچکس را برای آن مقصر بدانم. سرنوشتی را که مرا نابود میسازد خودم میخواستم.
معمولاً دختران جوان قربانیان توهمات عاشقانهاند. شما به این علت رنج میبرید که از زندگی بیش از حد مطالبه میکردید؛ من اما توسط دام دیگری خودم را گرفتار ساختم. در حالیکه دیگران میگذاشتند خود را توسط سراب از چیزهای غیرممکنی وسوسه سازند، من اما توسط امنیت یک زندگیِ متوسط به دام افتادم.
شما جوانی من را میشناختید. بخاطر این جوانی آرزوی سعادتی یکنواخت و امنیت مدنیای را میکردم که حالا در آن خفه میگردم ... اما من زن ناخشنودی نیستم. من زندگی راحتی دارم، توسط محبت تا زمان مُردن احاطه شدهام. برای همسرم آن نوع عشقی را احساس میکنم که از قدردانی و از خود بیخودشدگی منشاء گرفته است؛ باید متأسفانه بگویم از آن نوع عشق، زیرا که این عشق به درد هیچ‌چیز نمیخورد، بجز آنکه اجازه این درک را بدهد که فقط شور و شوق صادقانه و بزرگ میتواند وجود داشته باشد و نه یک توافق منطقی بین دو انسان. اما من دیگر هیچ حقی به آن شیدائی شگفتانگیز ندارم، و من فقط یک لحظه حجاب سنگین و تیرهای را که برای همیشه بر روی سرنوشتم نشسته است برداشتم و آن را در معرض هوا قرار دادم، زیرا شما فردا به سفر میروید، از من دور خواهید گشت و دریای بیکران و سکوتِ فراموشی ما را از هم جدا خواهند ساخت. ..."
مارک نوروآ پس از خواندن نامه با دستانی سرد و طپش قلب آنجا نشسته بود. تراس میمو و یک اندام سفید که دستهایش را به سمت او دراز کرده بود در برابر چشمانش ظاهر میگردند. این رؤیا به تدریج محو میشود. در آسمان بنفش رنگ تصویر شهری از مشرق زمین آشکار میگردد که برجهای نوک‌تیز مساجدش از سطح بامها پیشی گرفته بودند. او بوی رایحه گل یاس و گل رزی را استنشاق میکند که کاغذ مچاله شده در میان انگشتانش میپراکند. بمانم؟ ... سفر کنم؟ ... سپس او نامه را پاره میکند و تکههای کاغذ خود را مانند گلبرگهای یک گل با عجله چیده شده بر روی زمین پراکنده میسازند ...
 
همزاد
من از هر توضیح در باره واقعیت عجیبی که حالا تعریف خواهم کرد مطلقاً اجتناب میورزم و خودم را به این محدود میسازم که آن را با دقت فوقالعادهای بازگو کنم، اما در عوض میطلبم که در مورد حالت روانیام هیچگونه نتیجهگیریِ نامناسبی نشود. به خیالبافی معروف گشتن با سلیقه من سازگار نیست، و همچنین برایم هیچ اهمیتی ندارد با اصطلاحاتِ از مُد افتاده "رؤیائی" یا "متفکر" که امروزه توسط نامگذاری "اختلالات عصبی" یا "توهم" جایگزین گشتهاند متهم شوم. بعنوان یک دیوانه در نظر گرفته شدن هم برایم ابداً مطلوب نخواهد بود؛ بله، این میتواند خسارت خارقالعادهای به من برساند. بویژه کاری که به آن مشغولم میطلبد که مردم عاقل مرا محترم بشمرند. شاید اصلاً بهتر این بود که قصهام را برای خود نگاه میداشتم.
اما از آنجا که به شما قول دادهام بنابراین میخواهم گزارشم را شروع کنم. اما قبلاً مایلم به این اعتراف تأکید کنم که من بازیچه یک ملاقات عجیب و غریب یا قربانی یک آدم شوخ قرار گرفته بودهام. بنابراین آدم اجازه دارد بخاطر سادهلوحیام بخندد اما نباید به شعورم شک کند.
واقعیات به شرح زیر بودند: در پائیز گذشته، تقریباً در اواسط ماه نوامبر، قصد داشتم کار زمستانیام را بنویسم. و این کار مقاله کوچک تاریخیای بود که یک مجله آن را از من خواهش کرده بود و من در موردش قبلاً یادداشت برداشته بودم. مقاله راجع به مارشال مانیسارت رقیب ویلرا و لوکزامبورگ و قهرمان محاصره معروف دورتمویده بود. هنگامیکه من در کاغذهایم ورق میزدم متوجه گشتم که برای تشخیص دادن یک جزء سیماشناسی باید پرتره مارشال مانیسارت اثر ریگولت را در موزه ورسای ببینم. من میخواستم تا رسیدن یک روز مناسب برای انجام این بازدید از شهر پادشاه بزرگ صبر کنم تا بتوانم همزمان یک گردش در پارک که در این فصل از سال زیباست انجام دهم. اما چندین روز پی در پی باران میبارید. با این وجود وقت تنگ بود و من در یک بعد از ظهر که هوا در آن خیلی بد به نظرم نمیرسید پس از صرف نهار به راه افتادم.
پس از رسیدن به ورسای ابتدا به قصر میروم. من چترم را در رختکن مجاور عبادتگاه کوچکی به خدمتکار میسپارم و از پلههای کوچکی که منتهی به اتاقهای بزرگی میگشتند بالا میروم. من به این اتاقهای باشکوه بدون احساس کردن بزرگی و عظمتشان هرگز داخل نمیشوم. بنابراین در این نمایشگاه برجسته مشاهیر به اینسو و آنسو میگشتم که ناگهان هدف از بازدید به یادم میافتد. در مورد چه‌چیزی اصلاً فکر میکردم؟ پرتره  مانیسارت من در طبقه همکف در سالن مارشالها قرار داشت. من میخواستم بیدقتیام را جبران کنم، اما بدون شک در آن روز حواسم اندکی پرت بود، زیرا پس از لحظهای بجای اینکه در کنار در خروجی سالنها باشم در اتاق خواب دیرین پادشاه ایستاده بودم.
شما این اتاق و تختخواب باشکوهش را که نرده طلاکاری شدهای آن را احاطه کرده است میشناسید. شما پرتره مومی مرحوم لوئی چهاردهم در قاب کوچک طلائی ابتدای تخت را هم که توسط بنوآ ساخته شده است میشناسید. من برای تماشا کردن پرتره فوقالعاده پادشاه سالخورده نزدیکتر میروم. چهره از موم رنگی ساخته شده پادشاه در زیر آن کلاه‌گیس انبوه، با آن نیمرخ سالخورده پُر افتخار و آن بینی مغرور و لب زیرین به پائین آویزانش زنده به نظر میرسید. این همان پادشاه سالخورده عجیب و باشکوهیست که توسط پنجاه سال حکومتش سخت و محکم گشته بود، اما با وجود از بین رفتن نیروها و اقبالش همیشه بزرگ ماند، طوریکه هنوز هم حضور مستبدانهاش کاخ بزرگی را که او ساخته بود از خود پُر میسازد و چنین به نظر میرسد که سایه پُر افتخار خاموشش هنوز در آن سرگردان است.  
اگر راهنمائی که گروهی توریست را هدایت میکرد مزاحم رؤیاهایم نمیگشت حتماً زمان طولانیتری غرق در تماشای پرتره جذاب پادشاه باقی‌میماندم. من آخرین نگاهم را به آن شاهکار برجسته میاندازم و بعد واقعاً به سالن مارشالها میروم، جائی که مارشال شجاع من مانیسارت با آن عصای تزئین گشته از نیلوفرش انتظارم را میکشید. او برای تحسین آیندگان با ژستی قهرمانانه باروهای آتش گرفته دورتمویده را نشان میداد.
هنگامیکه چترم را از رختکن آوردم و بر روی تراس قصر ایستاده بودم لحظه‌ای تردید کردم. آسمان ابری بود. ابرهای سنگینی بر بالای بوتههای قرمز رنگ پارک ایستاده بودند. آب استخر چنان تیره بود که مجسمههای برنزی اطراف آن خود را در آن منعکس نمیساختند. تعداد  اندکی گردشگر با عجله از کنارم میگذشتند. من همچنین فکر میکردم چند قطره از باران را احساس کردهام، اما با وجود سریع گذشتن وقت و هوای بد و تهدیدکننده نمیتوانستم از رفتن به تریینو صرفنظر کنم.
به نظر من پارک کاخ ورسای بسیار زیباست، اما من گراند تریینو را ترجیح میدهم. آدم بجز این پارک در هیچکجای جهان نمیتواند از ملانکولی پائیز در دکوراسیون اصیلتری لذت ببرد. برایم بیتفاوت بود حتی اگر خیس میگشتم؛ و وقتی به آنجا برسم مطمئناً درشکهای پیدا خواهد گشت که مرا به ایستگاه راهآهن ببرد. حالا من در تصمیم خود راسخ بودم، و من یک گام قوی به جلو برمیدارم و دیگر به اینکه چه پیش خواهد آمد نمیاندیشدم.
چند لحظه بیشتر از ورودم به باغ تریینو نگذشته بود که احساس کردم لازم نیست از بیتدبیریام نادم باشم. من در پائیز اغلب در مسیرهای مشجر پوشیده شده از این برگهای پژمرده و به دور این حوضچه سودازده به حد کافی قدم زده اما هرگز آنها را با چنین دَم برآوردن محزونی ندیده بودم، باغ هرگز در تنهائی خود مانند این روز خاکستری تیره چنین مُرده و چنین عجیب متروک به چشم نمیآمد. من همیشه جذابیت آن را با برخی از گردشگرانی که مانند من مجذوب جادوی پائیزیاش بودند تقسیم میکردم. اما امروز آرامش عجیب و انزوای ساکتش مزاحم هیچکس نمیگشت. امروز باغ به من تعلق داشت، تنها به من. فقط تنها من میتوانستم از آن زیبائی اصیل تاریکِ غمگین لذت ببرم. بنابراین این آرزوی کاملاً خاص را احساس میکردم که با عجله تمام محلهای باغ را تماشا کنم و هیچ گوشهای را کشف‌نگشته باقی‌نگذارم. چنین به نظرم میآمد که باغ میخواهد رازی را برایم فاش سازد ...
من برای استراحتی کوتاه بر روی یک نیمکت مینشینم و دستم نوازشگرانه بر روی خزه رشد کرده بر روی دسته مرمرین نیمکت میلغزد. من به برداشتهایم فکر میکردم که گمان بردم صدای قدمهائی به گوشم میرسد. من استراق‌سمع کردم. من اشتباه نمیکردم، صدای قدمها نزدیکتر میگشتند. من ناگهان برای این گردشگر نامرئی احساس همدردی کردم. حالا او به مسیر مشجری میپیچد که من نشسته بودم و آهسته بدون آنکه مرا ببیند در امتداد مسیر به راهش ادامه میدهد. او تا آنجا که من میتوانستم از دور قضاوت کنم یک پیرمرد بود. به سختی و با تکیه بر عصایش خود را به پیش میکشید. یک پالتوی گشاد او را در خود پوشانده و در زیر کلاه بزرگ لبهدار نمدی موی درازی به پائین آویزان بود. او شلواری تا زانو کوتاه و جوراب دوچرخهسواری بر پا داشت. بدون شک او یک نقاش بود، و گرچه ظاهرش مقداری عجیب به نظر میآمد اما با این وجود سلوکی باوقار داشت. اما عجیبتر این بود که من با ظاهر شدنش قصد داشتم از جا برخیزم. بله، من احساس میکردم انگار فرد مزاحم در اینجا من هستم که مزاحم قدمزدن او گشته و نه او که رؤیایم را قطع کرده بوده است؛ من بعد از ناپدید گشتن او دچار چنان احساس تشویش غیرقابل وصفی میگردم که نیمکتم را ترک کرده و برای خروج از باغ به راه میافتم.
بعلاوه از اینکه مدت طولانیتری در آنجا توقف نکردم راضی بودم. مدتها از غروب آفتاب میگذشت و تاریکی توسط ابرهای سیاهی که در آسمان انباشته میگشتند محسوستر شده بود. حالا دیگر امکان تردید نبود، باران میبارید. زمان رفتن فرار رسیده بود. آیا میتوانستم یک درشکه پیدا کنم؟ البته هیچ درشکهای در مقابل دروازه تریینو پارک نشده بود، و حالا قطرات باران با شدت تمام بر روی سنگفرشهای دهلیز فرود میآیند. یک سیل واقعی بود و من تلاش میکردم تا حد امکان در زیر چترم محل امنی پیدا کنم. اوضاع اما با گذشت زمان بسیار نامطلوب میگردد و من با صدای بلند لعنت میفرستادم، تا اینکه صدای غلطیدن چرخهائی را میشنوم. کسی با صدای بلند صدایم میزند:
"هی! مرد خوب! میخواهید به سمت ورسای بروید؟ ... صبر کنید، من باید اول چراغ را روشن کنم. آدم نمیتواند دست را جلوی چشمش ببیند. بسیار خوب، سوار شوید! آن پیرمرد هم با شماست؟
من به سمتی که درشکهچی با شلاقش نشان میداد نگاه میکنم. من در زیر باران سیلآسا مردی را که در باغ دیده بودم دوباره بجا میآورم. او عصایش را تکان میداد و مطمئناً گمان میکرد که درشکه خالیست؛ من اما در این بین بر روی صندلی نخنما شده نشسته بودم. بدیهیست که من در چنین هوائی نمیتوانستم پیرمرد را در این محل دورافتاده تنها باقی بگذارم.
مرد با شنیدن پیشنهادم که او هم سوار شود با حرکت سرزندهای کلاه نمدیش را لمس میکند. لبه کلاه از آب خیس شده چهرهاش را چنان پوشانده بود که نمیتوانستم آن را تشخیص دهم، و بیشتر به این خاطر چونکه من برای جا باز کردن خود را کاملاً به عمق کالسکه کشانده بودم. پیرمرد بدون گفتن کلمهای دعوتم را پذیرفت و خود را کنارم نشاند. حالا ما در حالیکه همچنان باران میبارید با هم در جاده پُر دستانداز میراندیم.
ما بدون آنکه همسفرم یک کلمه سخن گفته باشد مدتی رانده بودیم. من میتوانستم دستهای روی دسته عصا قرار داده شدهاش را در تاریکی داخل درشکه ببینم اما لبه به پائین کشیده شدۀ کلاه چهرهاش را از من پنهان میداشت. یک یا دو بار سعی کردم با او صحبت کنم، اما بدون نتیجه. من در نهایت به سکوتِ مرد غریبه رضایت میدهم. بعلاوه من برای سرگرمی خود به او پیشنهاد مهماننوازی در این جعبه پُر سر و صدا نداده بودم، بلکه میخواستم او را از مبتلا گشتن به آنفولانزائی سخت نجات دهم. بنابراین اگر مایل است میتواند سکوت کند. ما همچنین در این بین به هدف خود نزدیک میگشتیم. فانوسهای بولوار دو لا رین ظاهر میگردند. من باید از همسفرِ ساکتِ خود سئوال میکردم که کجا مایل به پیاده شدن است. هنگامیکه من این سؤال را از او پرسیدم حرکتی میکند تا دستش را داخل جیب کند. در این لحظه ما از کنار یک مغازه پُر نور میگذشتیم و نور تیز بر روی صورت مرد غریبه میافتد. این بینی بلند، این چشمان قرار گرفته در زیر پلکهای سنگین، این لبهای پژمرده به پائین آویزان و این چهره باوقار سالخورده همان چهرهای بود که بنوآ از موم ساخته و من چند ساعت پیش تماشا کرده بودم و حالا توسط بازی سرنوشت با شباهتی شگفتانگیز و غیرمنتظره در مقابلم ظاهر گشته بود. من در مقابل یک برخورد فیزیکی عجیب و غریب قرار گرفته بودم. طبیعت برای تکرار طعنهآمیز خویش به خود اجازه یک شوخی داده و ماسک پادشاهی را که یک بار آن را در شکل مشهور باشکوهی برای مقاصد دیگری ساخته بود به مرد بیچاره نشسته در کنارم قرض داده بود.
یک ضربه سخت به شیشه و توقف ناگهانی درشکه نظاره کردنم را قطع میکند. همسفر عجیبم در را گشوده و پیاده شده بود. او کلاه نمدیاش را کمی بالا میبرد و کلماتی که مرا مخاطب قرار داده بودند از دهان بی‌دندانش همراه با صدای اندکی سوت خارج میگردند.
"آقا، اجاز بدهید که من کرایه درشکه را با شما قسمت کنم؛ و بسیار متشکرم که شما مرا تا خانه رساندید.
ما در پلاس دآرم بودیم، او با یک دست به آپارتمانش، به قصر محو در پشت نردههای بلند طلاکاری شده اشاره میکند، و بعد به درشکهچی با خواهش اشاره میکند که مرا به سمت راهآهن ببرد.
هنگامیکه من در کوپن قطار نشستم به سکهای فکر کردم که مرد غریبه در دستم فشرد و من فرصت نکرده بودم آن را به او پس بدهم. سکه دارای تصویر شاه بزرگ بود و در زیر آن به لاتین نوشته شده بود: لوئی چهاردهم، پادشاه گلیه و ناواره تاریخ 1701.
 
رانده‌وو
گوش کنید دوست عزیز، نکند شما میخواهید متقاعدم سازید که زنان در زمانهای گذشته متظاهرتر از زنان امروزی بودهاند، و چون با مردانی سر و کار داشتهاند که گلاهگیسِ پودر زده بر سر میگذاشتند و مانند بازیگران زن ریششان تراشیده بود بنابراین کمتر مقاومت میکردهاند!
و نجیبزاده فالین سر طاسش را تکان میدهد و ریش بلندش را با فرو کردن انگشتان در آن شانه میکند و از طریق عینک یکچشمیاش پرتره مرد اشرافزاده زیبا و زن زیبای دربار لوئی پانزدهم را که با قابی طلائی در دو سوی شومینه آویزان بودند و دوستش خانم سولهراک بر روی یک مبل فرانسوی در مقابلشان نشسته بود تماشا میکند.
خانم سولهراک زمانی جذاب بوده و حالا هنوز هم تقریباً زیباست. همچنین همسال آقای فالین است، اما آقای فالین خود را بسیار جوانتر از او میدانست و هنوز خود را با چیزهائی مشغول میساخت که برای خانم سولهراک حالا دیگر بعنوان خاطره بحساب میآمدند. از این رو قبل از پاسخ به اظهار آقای فالین با لبخند به او نگاه میکرد:
"خب، دوست عزیز، چون شما میخواهید نظرم را بشنوید: من فکر نمیکنم که زنان در گذشته بیپرواتر از زنان امروزی بوده باشند، اما مایلم بپذیرم که مردان آن زمان ماهرتر بودهاند."
چهره آقای فالین طوری دیده میشد که انگار به او توهین شده است.
"بله، ماهرتر. آنها بهتر میدانستند چه باید انجام بدهند."
خانم سولهراک به پشتی مبل تکیه میدهد و دستهای زیبا و کمی چاقش را بصورت ضربدر بر روی سینه میگذارد. بر روی چهره زیبای پژمردهاش آرامش روحی و تجربه زندگی نشسته بود. او ادامه میدهد: "من میتوانم آن را توضیح دهم. ببینید، در میان امکاناتی که برای برنده گشتن زنان وجود دارد یکی بسیار عالی است و غفلت بیش از حد از آن موجب ناحقی میگردد. مطمئناً مردم این قرن هجدهم که شما به آنها رشگ میبرید انواع فریفتن را میشناختند. آنها در این کار غیرقابل مقایسه بودند. گرچه آنها معقولترین و قابل محاسبهترین روشها را مورد استفاده قرار میدادند اما همچنین از پیشامدی که لحظه و مکان برایشان فراهم میساخت استفاده میکردند. آنها در مورد اقدامات قاطع احتمالاً دقیقترین تدابیر را مورد استفاده قرار میدادند ــ فقط خاطرات و حکایات در باره جامعه آن زمان را بخوانید ــ و روششان که بیشترین نفع را به آنها میرساند غافلگیر ساختن بود."   
آقای فالین شگفتزده به خانم سولهراک نگاه میکرد.
"این روش، همانطور که گفتم غافلگیر ساختن است. این معمولیترین روشِ دورانی بود که ما از آن صحبت میکنیم. زمان هم در آن وقت برای این کار مناسبتر بود، زیرا اولاً مردم با کمال میل به جای عشق به تفریح قناعت میکردند، همچنین آداب زندگی، شرایط مسکن و چه میدانم چه‌چیزهای دیگر برای این کار بسیار مناسبتر بودند. اما همه‌چیز تغییر میکند، اینطور نیست؟ و غافلگیری جان سالم به در برد. با خلوتگاه عشاق و میل غافلگیری ناپدید گشت. آقایان، این برایتان حیف است، اما مقصر خودتان هستید. شما همچنین فاقد آن بیمبالاتی ویژه و جسارت و سرعت پدران خود هستید. چه غازهائی هستید! اگر من یک مرد بودم! آه، دوست عزیز، اینطور انجام ندهید. زن‌ها اتفاقاً غافلگیر گشتن را بیشتر از هرچیز دیگری دوست دارند. ما هر دو دیگر جوان نیستیم و من میتوانم بدون شرمندگی از آن با شما صحبت کنم. فقط حالت چهرهتان را تغییر دهید، وگرنه باید فکر کنم که شما دیگر قادر نیستید بحثم را دنبال کنید."
و خانم سولهراک میخندد. "میخواهید که برایتان یک داستان تعریف کنم؟"
آقای فالین میگذارد که عینک یکچشمیاش سقوط کند.
"من اصلاً نمیخواهم ابتدا به شما بگویم که داستان مربوط به بهترین دوستم است، بلکه میخواهم فوری آشکارا اعتراف کنم که من هم زمانی جوان بودم و ستایشهای شوهرم پس از گذشت چند سال از ازدواجمان دیگر کفایت طبعم را نمیکرد. البته مردانی از دادن پیشنهاد جبران خسارت به من دریغ نمیکردند، من به این پیشنهادات گوش میدادم، و یکی بویژه برایم جالب بود، نامش را نوآروتر بگذاریم. او مرد جذابی بود، و وقتی بزودی متوجه شد که او برایم بیتفاوت نیست توجهاش صریحتر میگردد. او مورد علاقهام بود اما من هنوز نمیدانستم که آیا این احساس عشق بود یا نه. همانطور که گفتم من هنوز جوان بودم و آنطور که مادربزرگهای عاشقپیشه ما ابراز میکردند این «اولین ماجرای عشقی»ام بود. بنابراین تقریباً مدت درازی طول کشید تا توانستم احساسم را درک کنم.
اما وقتی من از آن آگاه گشتم کمی هیجانزده بودم. فکرش را بکنید، عشق! بله! عشق در روحم نه مقاومت، نه تردید و نه ندامت فرا خواند. من تردید نداشتم و میدانستم که به آقای نوآروتر تعلق خواهم گرفت، البته هنوز نمیدانستم کجا، کی، و چطور، اما مطمئن بودم که این اتفاق خواهد افتاد و لذتبخش خواهد گشت. چنین به نظر میرسد زنانی وجود دارند که عنایتشان را فقط به تدریج اعطاء میکنند، این در نزد من در یک لحظه رخ میدهد. بله، در یک لحظه، من قبلاً ضعفِ رو به رشدم را میدیدم و آن را در کل وسعتش برای خود روشن میساختم. تا کوچکترین جزئیات به تمام عواقب میاندیشیدم و آنها را آنطور که امروزه مینامند تماماً میپذیرفتم. قسم میخورم که اگر آقای نوآروتر میخواست در زمان کوتاهی، سریعتر از زماینکه یک مرد فقط وقت برای فکر کردن پیدا کند که آیا این یا آن زن دوستدختر خوبی برای او خواهد شد معشوقهاش میگشتم.
اما آقای نوآروتر مرد <غافلگیر ساختن> نبود و روش معمولیای را که آدم در چنین مواردی انتخاب میکند در پیش گرفت. او آهی میکشد، به من اظهار عشق میکند، و عاقبت با احتیاط لطیفی از من درخواست میکند آرزویش را برآورده سازم. خلاصه او به من پیشنهاد یک راندهوو میدهد."
خانم سولهراک یک لحظه سکوت میکند، بعد ادامه میدهد: "من آن را پذیرفتم. هیچ‌چیز سادهتر و طبیعیتر به نظر نمیرسید. بنابراین به او قول دادم در یک بعد از ظهر در خانهای که او تعیین میکند با وی ملاقات کنم. او به من گفت که لانه عشقمان در یک خیابان کوچک و خلوت در مرکز شهر قرار دارد و اینکه این خیابان به بلوار نسبتاً شلوغی منتهی میگردد. یک روز خوب به سمت این بهشت به راه افتادم؛ من یک گل کوچک به سینه زده بودم و یک حجاب نازک کمی صورتم را میپوشاند.
در بین راه دستورالعملهائی را که آقای نوآروتر به من داده بود تکرار میکردم. او هیچ‌چیز را فراموش نکرده بود. او به من گفته بود که در ورود به خانه در بین یک مغازه غله‌فروشی و یک مغازه سراجی قرار دارد. اتاق نگهبانِ ساختمان در سمت راست راه ورودی قرار گرفته و من باید از خانه پشتی یک طبقه بالا بروم. من این جزئیات را برای خود تکرار میکردم که ناگهان این فکر از ذهنم عبور کرد شاید غلهفروش یا سراج در کنار در مغازه خود ایستاده باشند، و نگهبان بدون شک از من سؤال خواهد کرد به کجا میخواهم بروم.
آه، فالین عزیز، من نمیتوانم ناآرامیای را که بخاطر این ایده بر من مستولی شده بود برایتان توصیف کنم. این غیرقابل توضیح بود، ابلهانه، مسخره! من مصمم بودم معشوقه آقای نوآروتر بشوم و کاملاً به او متعلق باشم، اما وقتی مجسم کردم که این افراد چطور به من خیره خواهند گشت ناگهان احساس شرم کردم، یک وحشت ناگوار، یک شرمندگی غیرقابل نفود. نه، من هرگز جرأت نمیکردم از کنار آنها رد شوم. دستهائی سرد، سری داغ و گلوئی خشک گشته داشتم. و با این حال به رفتن ادامه میدادم!  
حالا من در مقابل این خیابان کوچکی که میخواستم واردش شوم ایستاده بودم. خیابان تاریک و تنگ به بولوار شناور در خورشید منتهی میگشت. من چشمهایم را میبندم. طرح نیرومند مغازه غلهفروشی، مغازه سراجی و نگهبان خانه در خیالم به تصاویر وحشتناک غولپیکری رشد میکردند. این فراتر از قدرتم بود، من نمیتوانستم به رفتن ادامه دهم. من ناخنهایم را در کف دست فرو کردم، من لبم را به دندان گرفتم، من انگار که فلج شده باشم بی‌حرکت از رفتن بازایستادم و من بخاطر خشم و عصبانیت از خودم و از آقای نوآروتر بیچاره که بسیار دوستش میداشتم میگریستم."
آقای فالین با تعجب عینک یکچشمی خود را دوباره میگذارد: "این اما عجیب است. و این نوآروتر خوششانس در این باره چه گفت؟"
خانم سولهراک از روی مبل فرانسویاش میجهد.
"خوش شانس؟ اما من دیگر هرگز نوآروتر را ندیدم. او برایم نامههای ملتمسانه نوشت، او تلاش کرد برای وارد شدن به خانهام مرا مجبور سازد، او همه کار کرد، همه کار! او تهدیدم کرد که خود را میکشد، او معشوقه دیگری گرفت. من نمیتوانستم دیگر او را دوباره ببینم. من از او منزجر شده بودم. تصویر او با یادآوری به آن دقیقهای که در بولوار کنار خیابان تاریک گذرانده بودم و بخاطر تقصیر او خود را ابله، مضحک و تحقیرشده احساس میکردم برایم ذوب شده بود. بله دوست عزیز، من به این خاطر بیمار گشتم. یک ماه تمام در بستر بیماری بودم. آقای سولهراک بخاطر وضعیت من نگران بود و برای اینکه حواسم را بجای دیگر بکشاند یکی از دوستان کلوبش مونبوریو بزرگ را با من آشنا کرد. شما بارون مونبوریو را که سال قبل فوت کرد به یاد میآورید؟"
خانم سولهراک آهی میکشد. آقای فالین به چهرهاش حالتی جدی میدهد. روابط میان بارون مونبوریو و خانم سولهراک بیست سال ادامه مییابد.
بارون بیچاره اغلب میگفت: "آدم باید عشق را فوری بقاپد، وگرنه خود را در معرض خطر از دست دادنش قرار میدهد." و او واقعاً همان کاری را که میگفت انجام میداد، خانم سولهراک ناگهان با خرسندی به آن میافزاید: "فالین عزیز بین خودمان بماند، آدم باید فقط توسط غافلگیر ساختن عمل کند، و آدم نباید به یک زن که او را از آن خود نمیداند پیشنهاد راندهوو بدهد."
 
پرتره یک عشق
من آنتوان واتو مشهور از والنسین را نمیشناختم، زیرا هنگامیکه من از طرف پدرم، یک پارچهبافِ باکفایت از شهر اتامپ به پاریس فرستاده شدم تا در آنجا به آموزش رشته مورد علاقه دوران کودکیام یعنی نقاشی از طبیعت ادامه دهم او دیگر در میان زندگان نبود. این توانائی به نظر این مرد خوب یک استعداد بسیار زیبا بود و او ابداً تردید نداشت که این استعداد دیر یا زود سبب خواهد گشت هنرمند نامداری شوم. او چنان به کارهای کوچکم افتخار میکرد که آنها را به هر مشتریای که وارد مغازهاش میشد نشان میداد. اما آنچه عمدتاً او را مصمم ساخت بگذارد ساعدم را بجای متراژ پارچه با قلممو مبادله کنم این واقعیت بود که نقشه او توسط اشرافزاده گرانژه مورد تأیید واقع گشته بود. 
آقای گرانژه در فاصله کوتاهی از اتامپ در یک قصر بسیار زیبا زندگی میکرد که بخاطر ساختمان باشکوه و زیبائی باغها و دریاچههایش در سراسر منطقه معروف بود. او یقیناً اجازه داشت یک اشرافزاده مغرور باشد، اما او کاملاً مهربانترین اشرافزادهای که در جهان وجود داشت باقیماند. او از نظر ثروت و اصالت با بالاترین افراد کشور برابری میکرد و بسیار بالاتر از طبقات پائین قرارداشتن را چنان چیز طبیعیای در نظر میگرفت که اصلاً نمیتوانست به این فکر دچار گردد مردم را متوجه مقام والایش گرداند. بله، او با همه با مهربانی فراوان رفتار میکرد. وقتی آقای گرانژه به اتامپ میآمد میگذاشت درشکهاش توقف کند تا با این و آن حرف بزند. من درشکهاش را اغلب در مقابل خانه عمویم که آیینهساز بود توقف کرده میدیدم، همچنین در مقابل مغازه ما هم میایستاد، و آقای گرانژه هرگز از یاد نمیبرد از پدرم در مورد پیشرفت من پرس و جو نکند.
حالا روزی فرا میرسد که این پیشرفتها به چشم آقای گرانژه چنان قابل توجه به نظر میرسند که به پدرم توصیه میکند برایم معلم بگیرد و به این وسیله ابزاری برای کامل شدن در دسترسم قرار دهد. شهر کوچک ما در این رابطه هیچ منبع کمکی ارائه نمیکرد، و آقای گرانژه پدرم را راضی ساخت که مرا به فرانسه بفرستد. او هنردوست بود و در اقسام نقاشیها روش آقای داوارت را میپسندید. داوارت نقاشی مشهور و یکی از بهترین شاگردان مرحوم واتو بود. آقای گرانژه پیشنهاد کرد که نزد آقای داوارت بروم. من شانزده ساله بودم و به نظر او زمان شروع تحصیل برایم فرار رسیده بود. آقای داوارت با ماندن من در خانهاش موافقت میکند. او یک اتاق زیر شیروانی برای خوابیدن و قسمتی از کارگاهش را برای کار کردن در اختیارم میگذارد.
آثار آقای داوارت نه از مهارت چیزی کم داشت و نه از جذابیت. او قادر بود صحنه ماجراهای عشقی را دقیقاً به سبک واتو که از او چند عکس داشت و صادقانه تحسینش میکرد با ظرافت نقاشی کند.
بزودی من هم این احساس را که در آن تمام شور و شوق جوانی قرار داشت بدست آوردم. بجز نقاشیهای واتو، رنگهای واتو هیچ‌چیز دیگری بر افکارم مسلط نبود. من تلاش میکردم جشنهای روستائی را کاملاً به روش این نقاش باشکوه که آقای داوارت هم از آن الهام گرفته بود نقاشی کنم. او به من اجازه میداد که در بتونهکاری نقاشیهایش با او همکاری کنم و حتی برای کشیدن بعضی اشکال کوچک به من اعتماد میکرد.
آقای داوارت مرد چاق، خوشحال و خوبی بود. ظاهر و سلیقهاش اندکی با سوژههای انتخاب شدهاش در تضاد بود. او با کمال میل خوب میخورد و خوب میآشامید و وعدههای غذای فراوان و میگساری طولانی را دوست داشت. این گرایشات او را بهتر قادر میساختند که از جشنها و صحنههای خام زندگی محلی به روش هلندی نقاشی کند، زیرا او اثر معروف «مهمانخانهدار رامپونو» از مون‌مارتر را پُر ارزشتر از «لذتهای جزیره افسون شده»اش میدانست. من اغلب باید به خواست او در وعدههای شاد غذا شرکت میکردم، و گاهی حوادث جزئی از طرف من باعث سرگرمی فراوان آقای داوارت میگشت. من متلکهایش را تحمل میکردم، چون او معلمم بود و من دوستش داشتم، و همچنین چون او گاهی مرا بعد از این خوردن و آشامیدنها با خود به تئاتر میبرد.
آقای داوارت عاشق نمایشات طنز و خندهدار بود و میتوانست با دیدن این نمایشات از ته دل بخندد. من به سهم خود نمایشاتی را ترجیح میدادم که توسط کمدینهای ایتالیائی اجرا میگشت. در این هنگام من کاملاً خوشحال بودم. شخصیتهای هارلاکین، هانسوورست، کولومبینه و لیلا لذت بینهایتی در من به وجود میآوردند. من لباسهای رنگارنگ، ماسکها و گیتارها و جهشها و ایماء و اشارهشان را تحسین میکردم. آنها چیزی ظریف و باشکوه داشتند که مرا به یاد نقاشیهای واتو محبوبم میانداخت و طبیعت متمایل به عشق و اشتیاقم را بدست رویاهای نرم و شیرین میسپرد.
پس از بازگشت از تئاتر به خانه تلاش میکردم رنگها و حرکاتی را که در نمایش دیده بودم تا حد امکان خوب نقاشی کنم. آقای گرانژه بعضی از این کارها را دیده و مورد پسندش واقع گشته بودند، و یک روز زیبا این سفارش را دریافت کردم که با قلمموها و سهپایهام در قصرش حضور یابم.    
این درخواست مرا شگفتزده ساخت، اما من فقط باید اطاعت میکردم، و بعد از گرفتن اجازه مرخصی از آقای داوارت با درشکه بسوی اتامپ راندم، و من در راه فکر میکردم که آقای گرانژه از من چه میخواهد.
وقتی به قصر رسیدم یک بینظمی عالی در آنجا مسلط بود. آقای گرانژه گذاشته بود بخاطر دخترش یک تئاتر کوچک زیبا بسازند. نمایش انتخاب گشته و گروه تکمیل شده بود. دوشیزه گرانژه نقش کولومبینه را به عهده داشت و آقای گرانژه نقش دکتر بلونز را انتخاب کرده بود. من باید حالا به درخواست آقای قصر صحنهها و لباسها را نقاشی میکردم و رنگ میزدم. من باید بلافاصله کارم را شروع میکردم، و دوشیزه گرانژه بسیار مشتاق ارزیابی مهارتم بود. من خوب به یاد میآورم که دوشیزه قصر را یک بار از پشت شیشه پنجره درشکهاش دیده بودم، اما در این چهار سالی که دور از خانه بودم دوشیزه بطرز عجیبی عوض شده بود. من از زیبائیش شگفتزده گشته بودم. آنتوانت بسیار دوستانه به پیشوازم میآید، مرا کاملاً مصادره میکند و متوجهام میسازد که از استعدادم چه انتظاری دارد. من از این لحظه به بعد دیگر متعلق به خودم نبودم. بیست بار در یک ساعت وارد اتاقی که در آن کار میکردم میگشت و بیپروائی و شادیش را با خود به داخل اتاق حمل میکرد. با اعتماد زیادی با من رفتار میکرد، مرا نقاش و پیرایشگر عزیزم مینامید. هر بار که مانند یک گردباد از اتاق به بیرون هجوم میبرد تا دقیقه دیگر دوباره داخل شود قلبم در سینه سریعتر میطپید. من، پسر یک پارچهباف از اتامپ دیوانهوار عاشق دوشیزه گرانژه، دختر ثروتمندترین اشرافزاده کل منطقه شده بودم!
حالا اجراء نمایش آغاز میگردد. تمام اشرافزادگان آن حوالی حضور داشتند. آنها صحنههای نمایش و لباسها را زیبا و دلانگیز یافتند. اما آقای گرانژه که نقش دکتر بلونز را تحسینآمیز بازی کرده بود و آنتوانت زیبا بیشترین تشویق را دریافت میکنند. او بعنوان کولومبینه واقعاً دوستداشتنی بود و نقشش را لذتبخش اجراء کرد. او پیروزیای را که واقعاً سزاوارش بود جشن گرفت و من در پشت صحنه نمایش بخاطر او خوشحال بودم. آه! من چه ساعات شیرین ظالمی در آنجا به سر بردم! فقط یک تسلی وجود داشت که زندگیم را تسکین میداد: این فکر که بزودی به پاریس بازخواهم گشت. من آنجا آقای داوارت را دوباره خواهم یافت و این توهم عجیب و غریبی که طعمهاش گشته بودم مرا ترک خواهد کرد. یک غذای خوب با معلمم به من اندکی کمک خواهد کرد، و من روی شراب آتشین برای مبارزه با اثرات معجون عشقی که از چشمان دوشیزه گرانژه دریافت کرده بودم حساب میکردم.  
بنابراین وقتی صبح روز بعد پیام آقای گرانژه را شنیدم که دخترش مایل است در لباس کولومبینه از طرف من نقاشی شود احساس ناراحت کنندهای به من دست میدهد. اما ناگهان حالم تغییر میکند و این فکر که میتوانم هنوز چند روزی را در کنار دوشیزه گرانژه بگذرانم مرا از شادی پُر میسازد. من با خیال کاملاً راحت اجازه نگاه کردن به این چهره دوستداشتنی را خواهم داشت، چهرهای که ویژه‌گیهایش را باید دوباره نقاشی میکردم! من نمیتوانستم انتظار لحظهای را بکشم که در برابر سهپایهام بایستم و مدل فوقالعاده زیبایم را که مایل بودم زانوزده تصویرش را بکشم با دقت تماشا کنم.
یکی از سالنهای قصر بعنوان اتاق کار برایم در نظر گرفته شده بود که پنجرههایش رو به باغ باز میگشتند و درختان و گلهای باغ را قاب میگرفتند و یکی از آن مناظری را بوجود میآوردند که آقای واتو بسیار دوست میداشت، و احتمالاً به همین دلیل چنین به نظرم میآمد که انگار روح و دست او به من منتقل گشتهاند. من با وجد خاصی نقاشی میکردم. لباس ایتالیائی دوشیزه گرانژه باعث شده بود که دختر زیبا برایم در یک جهان جادوئی و نه جهانی واقعی ظاهر میگشت، جائیکه آدم زندگی راحتی را که برای اجتماع ما کاملاً غریبه است میگذراند و احساسات و تخیلات به زنجیر کشیده نشدهاند، در این سرزمین سعادتمند فقط قوانین قلب حاکمند. بر هر مانعی توسط یک جامه مبدل و حیله غلبه میگردد، همه‌چیز ظاهریست و آواز. وقتی یک پادشاه بخواهد با یک زن چوپان ازدواج کند و یک شاهزاده خانم یک قایقران فقیر را ترجیح میدهد، به این ترتیب آدم یک چنین تمایلی را کاملاً طبیعی مییابد. عشق در این دنیای رمان یک برابری شیرین برقرار و یک بازی از آن میسازد و جداترین سرنوشتها را متحد میکند ...     
بهترین زمان زندگیم هنگامی بود که دوشیزه گرانژه را نقاشی میکردم. چه رویاهائی من در این یک هفته داشتم، چه اندازه اعترافات گنگ به معبودم کردم! گرچه باید گاهی برای مخفی نگاه داشتن آشفتگیام به خود زحمت میدادم، اما فکر نکنم که دوشیزه گرانژه اصلاً متوجه شده بود که بر من چه میگذرد. بعلاوه چطور باید گمان میبرد که من چه احساسی نسبت به او دارم؟ چه جهانی بین ما قرار داشت؟ چرا باید حماقتم را برایش آشکار میساختم! آیا بهتر نبود از این حالتی که من بخاطر او خود را در آن مییافتم استفاده کنم و از کسیکه دوستش داشتم یک پرتره شایسته خلق کنم؟ این تنها ادای احترامی بود که موقعیت بیتکلفم به من اجازه میداد، زیرا ما در جزیره جادو شدهای زندگی نمیکردیم، جائیکه زوجهای سعادتمند همیشه در کنار فوارهها خود را در آغوش میگیرند!
من پس از تمام کردن پرتره دوشیزه گرانژه چندین پرتره دیگر نقاشی کردم و پس از ترک کارگاه آقای داوارت کارم را منحصراً به کشیدن پرتره اختصاص دادم و در آن شهرت خاصی بدست آوردم. اما هیچکدام از آنها با این اولین اثرم در درخشش رنگها و صفا برابری نکردند. تصویر دوشیزه گرانژه پرتره عشقم بود. چنین فرصتی در زندگی خود را دو بار ارائه نمیدهد، و آدم در موفقیتهایش هیچ‌چیز مشابهای کسب نمیکند. به این ترتیب برای من نیز با این پرتره که دیگر هرگز ندیدمش و اگر حافظهام مرا به اشتباه نیندازد بهترین اثری بود که من در تمام عمرم خلق کردم چنین اتفاق افتاد. فکر کنم حرف دروغی نباشد اگر بگویم که این اثر در شأن مرحوم واتو بود، در شأن مردی که من همیشه بخاطر دریافت نکردن آموزش از وی برای متحد ساختنم با طبیعت که به من در نزدیک گشتن به کمال یاری میرساند متأسف بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر