همسایه‌ها.


<همسایه‌ها> از اینا ینس را در آبان سال ۱۳۹۷ ترجمه کرده بودم.

به سوی اورشلیم
متأسفانه من نمیتوانم به خود ببالم که هرگز در زندگیام کار بزرگِ خوبی انجام داده‌ام. با این وجود در قلبم خاطرۀ چند روزِ زیبای تابستان از دوازده سالگیام مانند انعکاس طنین دورِ یک ناقوس زندگی میکند، که در آنها من برای کسب بالاترین منزلتی که در این جهان وجود دارد تلاشی صادقانه میکردم.
زیرا ... من میخواستم مقدس شوم. البته نه تنها من! این جرقۀ الهی در قلب دوستم اشتینلی هِس هم افتاده بود.
البته این قصدِ قابل ستایش مانند یک منبع الهی از یک نیستی در روحمان نپریده بود، بلکه این قصد پیدایش خود را مدیون یک کتابِ بسیار عجیب بود که آن هم از مسیری کاملاً عجیب و ممنوعه بدستمان رسیده بود.
در نیمۀ تابستان بر روی روستای ما عصرِ یک یکشنبۀ شرجی قرار داشت. در افق ابرهای بزرگ خود را مچاله میساختند. یک رعد و برق در راه بود.
من پیش اشتینلی هِس بودم. ما در زیر سایهبان در طبقه سوم نشسته بودیم و از ارتفاعِ سرگیجهآور گاهی به باغهای میوه و رود خروشان نگاه میکردیم، گاهی به کوهها، جائیکه تودههای تاریک ابر مرتب خود را تهدیدآمیزتر منقبض میساختند.
اشتینلی از یک عمۀ بسیار شریف تعریف میکرد که جائی در ایتالیا ساکن بود و سال گذشته چند هفته نزد آنها زندگی کرده بود. او میگفت که این عمه مانند شاهزاده‌ها صاحب چیزهای خوبیست. آدم نمیتواند قبل از دیدنشان اصلاً زیبائی آنها را تصور کند، و بیشتر آنها در یک اتاق کوچک در طبقۀ زیرشیروانی در دو چمدان بزرگ نگهداری میشوند.
فانتزیام فوراً شعله‌ور میگردد. دو چمدان غریبه با چیزهای باشکوهی که آدم نمیتوانست اصلاً تصورشان را بکند! اوه، این مرا بسیار علاقهمند میسازد.
هنگامیکه اشتینلی این را متوجه میشود آهسته میگوید: "آیا میخواهی یک بار بالا برویم؟ یکشنبه‌ها هیچ انسانی آن بالا نیست. آنجا میتوانیم همه‌چیز را بیرون بیاوریم و نگاه کنیم."
خدای من! این یک فکر عالی بود! من خیلی سریع با او موافقت میکنم.
بنابراین ما مسلح گشته با کلیدهای ضروری به طبقۀ زیرشیروانی صعود میکنیم.
طبقۀ زیر شیروانی که خود را در سراسر ساختمان گسترانده بود مانند یک دخمۀ پُر پیچ و خم دیده میگشت. ما مانند افراد نابینا از میان الوارها و تیرهای زیرشیروانی، از میان لباسهای شسته شدۀ آویزان بر طناب، از میان جعبهها و سبدها به سختی عبور میکردیم.
کاملاً در پایان انبار، جائیکه سقف یک شیب رو به پائین به خود میگیرد، اشتینلی یک در را باز میکند، و ما به یک اتاق کوچک داخل میشویم که در آن یک تخت، و در زیر آن دو چمدان چرمی بزرگ قدیمی قرار داشت.
اشتینلی با احتیاط درِ اتاق را میبندد، سپس یک تختۀ کوچکِ کنار دیوار را به کنار میکشد، و فوری یک نور نیمه تاریکِ عرفانیِ مناسبِ قصدمان فضا را پُر میسازد.
ما برای نزدیک ساختن چمدانهای سنگین به سمت نور آنها را میکشیدیم و هُل میدادیم. و سپس آنها باز میشوند، و من باید اعتراف کنم این برای اولین بار بود که انتظاراتِ بالای زندگیام به یأس مبدل نگشت.
آنچه را که  آنجا در کنار هم قرار داشت، و در حققیقت در نظمی نمونهوار، به سختی میتوانم توصیف کنم. این فراتر از جسورانهترین تصورات من از چیزهای عالی بود. دو لباس توری به رنگ سیاه و بنفش! پارچههای ابریشمی در تمام رنگها، شالگردن با طرحهای نادر، جورابهای ابریشمی، یک جفت دمپائی تُرکی سبز و یک جفت قرمز رنگ، روبانهای طلائی، جعبههای کوچک و بزرگ، در تعدادی از آنها دگمههای زیبا قرار داشت و در بقیه منجوقهای رنگی، دستکش، یک بادبزن از پَر شترمرغ، یک دستپوش کوچک نقرهای‌ـ‌خاکستری رنگ، یک آلبوم با جلدی پوشیده شده از مخمل و بسیاری، بسیاری چیزهای دیگر!
ما هر قطعه را بیرون میآوردیم، آن را شگفتزده از همه طرف لمس میکردیم و بعد بر روی تخت قرار میدادیم. عاقبت یک بستۀ مربع شکل مییابیم که در یک دستمال ابریشمیِ بنفش پیچیده شده و با نوار زرد رنگی به نحو زیبائی بسته شده بود. ما آن را کنجکاوانه باز میکنیم.
آن یک کتاب بود با زیباترین جلدی که من تا آن موقع دیده بودم. درخشان به رنگ آبی آسمانی و ستارهای کوچک طلائی فراوان، در وسط جلد در زیر اشعه‌های یک خورشیدِ بزرگ با حروفی به رنگ سرخ نوشته شده بود:
زندگی الیزابت مقدس
و
مبارزان مسیح
من کمی کتاب را ورق میزنم و در آن عکسهای فراوانی مییابم که بخاطر رنگهای درخشانشان بسیار مورد علاقهام واقع میگردند. سپس چند خط را بصورت تصادفی از وسط کتاب میخوانم ... و چند خط دیگر ... خدای من! ... چیزهای عجیبی آنجا نوشته شده بود:
"او در زمان کودکیاش، وقتی در خانه میچرخید، آنچه را که از غذا و نوشیدنی میتوانست به چنگ آورد میدزدید و آنها را به فقرا میداد. چون آشپزها و خدمه آن را اطلاع میدادند، بنابراین یک روز ارباب خودش مراقبت میکند، و وقتی او از آشپزخانه خارج میشود و دامنش را پُر ساخته بود، در این وقت ارباب جلو میآید و میگوید: "دختر کوچک عزیزم، در دامنت چه حمل میکنی؟" در این وقت او میگوید: "من گل رز حمل میکنم و میخواهم با آنها برای خودم یک تاجگل بسازم. در این هنگام ارباب میگوید: "گلهای رز را به من نشان بده!" زیرا میدانست که در دامن او نان و گوشت است. در این وقت دختر دامنش را باز میکند و نشان میدهد، آنجا گلهای سرخ و سفیدِ رُز بودند، که در دستان فقرا دوباره به نان و گوشت تبدیل میشوند. در این وقت ارباب به آشپزها و خدمه میگوید: "من به شماها دستور میدهم: هرچه را که او میخواهد از شماها بردارد و به فقرا بدهد،مانع از آن نشوید!"
این داستان بیشتر از عکسها مورد علاقهام بود، و من به اشتینلی پیشنهاد میکنم که تمام کتاب را با هم بخوانیم، چون به نظر میرسد که خیلی زیبا باشد.
اشتینلی میگوید: "قبول، اما باید اول چیزها را دوباره داخل چمدان بگذاریم." بنابراین ما پارچههای ارزشمند ابریشمیِ عمه را مانند یک دسته شاخ و برگِ از درخت ریخته شده از روی تخت به داخل چمدانها پائین میکشیم، آنها را میبندیم و به گوشهای هُل میدهیم و با کتاب بر روی تخت مینشینیم.
سپس به نوبت برای همدیگر میخوانیم، و از ورقهای کتاب چنان چیزهای عجیبِ زیبا و دوستداشتنیای به بالا صعود میکرد که ما به زحمت در اطراف و بالای سر خود یک رگبار وحشتناکِ همراه با رعد و برق را میشنیدیم.
ما میخواندیم و میخواندیم، تا اینکه تاریکی فرا میرسد. هنوز خیلی مانده بود که کتاب تمام شود، اما قلب ما را چیز تازه و بزرگی پُر ساخته بود.
و به این دلیل ما از آن به بعد روز به روز در اتاق کوچکِ طبقۀ زیرشیروانی یک قطعه از کتاب را میخواندیم، حتی زندگی مبارزان پرهیزکار مسیح و همچنین آخرین بخش را که شامل یک سخنرانی طولانی میگشت. ما بعد از یک هفته خواندن کتاب را به پایان میرسانیم.
در روح جوان ما چیزهای فهمیده گشته و چیزهای درک نگشته از کتاب نامنظم و در هم قرار داشت، اما از ته‌ماندۀ آن چیزی مانند یک گلِ لطیف در ما رشد میکرد. یک اشتیاق عمیق برای آن کارهائی که افرادِ نام برده شده در کتاب انجام داده بودند.
حال ما طوری بود که انگار نسیمی از زندگی شاهزاده الیزابت از تورینگن با عبور از میان قرنها به قلبمان نفوذ کرده است. در هرحال میدانم که من یک هفته تمام نمیتوانستم شبها از شیفتگی مذهبی بخوابم. چیزی در درونم کار میکرد و فشار میآورد، که من البته آن را درک نمیکردم و مایل نبودم در باره آن با کسی صحبت کنم.
اما سپس ناگهان ایده‌ای به ذهنم می‌رسد. من ناگهان یک هدف و همچنین راه رسیدن به آن را میبینم.
من و اشتینلی هِس در بعد از ظهر یک روزِ یکشنبه کنار یک پشتۀ بزرگ کاه در باغ میوۀ خانۀ ما دراز کشیده بودیم. گاوها در اطراف ما صلحآمیز میچریدند، زنگولههایشان طنین دوستداشتنیای میانداخت. در غیراینصورت آنجا آرام بود.
این ساعتی بود که من میتوانستم از آنچه مانند باری بر قلبم سنگینی میکرد صحبت کنم.
من شروع میکنم: "اشتینلی، کتاب خیلی باشکوه بود و این الیزابت واقعاً یک مقدس بود."
این را اشتینلی تأیید میکند: "این زیباترین کتابی بود که من تا حال خوانده بودم."
مدتی سکوت برقرار میشود، اما سپس در حالیکه من تقریباً مجذوبِ بزرگی افکارم بودم دوباره شروع میکنم: "اشتینلی، اگر ما بخواهیم، اگر واقعاً بخواهیم ... ما هم میتوانیم خیلی راحت مقدس بشویم."
اشتینلی به من نگاه میکند، لحظهای میاندیشد و میگوید: "این خیلی خوب میشود، اما من نمیدانم چطور باید آن را شروع کنیم."
وقتی میبینم که او چه سریع با ایده‌ام موافق است خیالم راحت میشود و حالا نقشهام را برایش شرح میدهم.
"اشتینلی، ما کاری میکنیم که تا حالا کسی در سراسر سوئیس انجام نداده است، کاری که حتی الیزابتِ مقدس هم انجام نداد، و پس از آن ما مقدس هستیم ... این کار همانطور که من مایا نامیده میشوم شدنی است."
در حالیکه او حالا کنجکاو شده بود اصرار میکند: "بله، اما چکاری؟ خوب صحبت کن!"
من به او نگاه میکنم، و در من احساسی بود که انگار آخرین کلمۀ رهائی را به این جهان میگویم: "ما با هم پیاده به اورشلیم سفر میکنیم. آنجا بر سر گورِ عیسی مسیح دعا میخوانیم و دوباره به خانه برمیگردیم."
سپس اشتینلی کمی وحشتزده میپرسد: "راهِ رفتن به آنجا را چطور پیدا میکنیم؟"
حالا من موقعیت برتری داشتم، و آرام و مطمئن توضیح میدهم: "این بطور وحشتناکی ساده است. اول از روی کوهها. بعد ما در ایتالیا هستیم. آنجا آدرس را میپرسیم. یک قایق ما را از راه دریا میبرد. این هیچ هزینهای ندارد، و بعد از جاده مستقیم تا اورشلیم میرویم."
"و کجا غذا میخوریم و میخوابیم؟"
اما همچنین برای آن هم یک جواب داشتم که میتوانست تمام نگرانیها را از بین ببرد: "غذا را گدائی میکنیم. فقط لازم است بگوئیم که ما برای <پاداش الهی> درخواست غذا میکنیم، سپس هر کس به ما چیزی میدهد. و برای خوابیدن یک بار در یک اصطبل میخوابیم و بار دیگر در یک غار. حالا تابستان است و می‌شود سختی‌ها را تحمل کرد، در غیراینصورت آدم هرگز مقدس نمیشود."
به این ترتیب ما مدتی طولانی از این و آن صحبت میکنیم، و عاقبت برای سفر به اورشلیم چنان شعلهور بودیم که کاملاً بشاش به دور پشتۀ کاه میرقصیدیم و در این حال ترانۀ قدیمیِ کودکانه میخواندیم که حالا با قصد مقدس شدن و برای سن و سال ما اصلاً مناسب نبود:
"وقتی یک بار سفر کردم،
به اورشلیم سفر کردم.
آنجا کوچکترین بودم
سنجاب نامیده میگشتم.
سنجاب میتواند برقصد،
یک و دو و سه و چهار!
او میتواند تا اورشلیم برقصد."
روزهای بعد از گفتگوهای بیپایان پُر بودند، اما ما هیچکس را از کاری که در پیش داشتیم آگاه نمیساختیم. عاقبت شروع سفر را یک روز شنبه تعیین میکنیم.
من مدت کوتاهی پس از نهار خوردن پیش مادربزرگ به آشپزخانه میروم و بدون هیچ نگرانی بخاطر قلبم که میخواست مقدس بشود به دروغ به او میگویم که میخواهم با اشتینلی هِس به آسیاب بروم و بعد در خانۀ آنها قهوه بنوشیم.
میتوان گفت که این دروغ اولین قدم به سمت اورشلیم و به سمت آرزوی بزرگِ فرشته گشتنم در آینده بود.
و دومین قدم این بود که هنگام ترک خانه سریع به محل خرمنکوبی میروم و در گوشهای دست در سبدِ میوۀ فروخته شدهای فرو میکنم و دو گلابی باشکوه برمیدارم.
در کنار کلیسا با دوستم ملاقات میکنم، یکی از گلابیها را به او میدهم و سپس با آرامش و شاد به سمت اورشلیم به راه میافتیم. ما در جهت جنوب به راه میافتیم، کاملاً همانطور که چلچلهها وقتی در پائیز هنگام ترک کردن ما انجام میدهند. بزودی روستای ما از برابر نگاه‌مان محو میشود. ما سبُک و تازه از طریق باشکوهترین و زیباترین کوهِ جهان راهپیمائی میکردیم. سمت چپ ما در آن پائین رود راین میخروشید، و سمت راست ما جنگل و صخره رو به آسمان صعود میکرد.
اولین ایستگاهِ قابل توجهِ سفر ما محلی به نام تویفلزگرابن بود. در آنجا جاده کاملاً مانند جهنم از یک مسافت طولانی در تاریکی و ترسناکی از میان یک صخره میگذشت.
در این محل یک خانۀ کوچکِ آجری قرار داشت که کارگرانِ جاده وسائل کارشان را در آنجا نگاه میداشتند.
ما به محض دیدن این خانه خود را بطور معناداری به همدیگر میچسبانیم، به در نزدیک میشویم، گوشهای خود را تیز و با دقت استراق‌سمع میکنیم.
استراق‌سمع کردن در کنار این درْ بیتجربگی ما را در چیزهای زمینی طوری افشاء میکرد که آدم فقط میتوانست تعجب کند که ما خود را با مشکلات عظیمی مانند مقدس شدن و راهپیمائی به سوی اورشلیم مشغول ساختهایم.
دانشآموزان کلاسهای بالاتر یک روز با شرط محرمانه نگاه داشتن برایمان فاش ساخته بودند که زنهای روستای ما در صورت لزوم بچههای کوچک را از این خانۀ کوچک آوردهاند، و اینکه آدم میتواند همیشه از میان این در صدای فریاد بچه بشنود. من البته دوازده ساله بودم، اما من آن را کاملاً قابل باور مییافتم، و به این دلیل ما هم مدتی دراز با قلبانی که به شدت میتپیدند آنجا در مقابل درِ مرموز ایستاده بودیم ... اما ... اینجا بطور عجیبی همه‌چیز ساکت بود.
اشتینلی میگوید: "آنها حتماً آخرین بچه را برداشته و با خود بردهاند." و ما کمی ناراضی و متفکر به رفتن ادامه میدهیم.
بزودی به یک روستای جذاب با چمنزار سبز و جنگل در پسزمینه میرسیم.
با رسیدن به روستا خانهها را پشت سر میگذاریم، به پُل سرگیجهآوری میرسیم و رودِ راینِ خروشان را گاهی در سمت راست و گاهی در سمت چپِ زیر پای خود داشتیم.
عاقبت دوباره یک روستا در برابر ما ظاهر میشود. این روستا از روستای قبلی بزرگتر بود، و درست در کنار محل ورود به روستا یک مهمانخانه قرار داشت. نام آن <هتل به سمت آلپنروزه> بود، و من از میان یک پنجرۀ باز یک ساعت میبینم که سه بعد از ظهر را نشان میداد. بنابراین ما تقریباً دو ساعت راهپیمائی کرده بودیم.
ما از داخل مهمانخانه سر و صدای بشقابها و فنجانها را میشنیدیم. گارسونها میزها را میچیدند، و ما به یاد میآوریم که حالا در خانه زمان قهوه نوشیدن است.
ناگهان تشنگی سوزانی احساس میکنیم، و چون پاهای ما درد میکرد، بنابراین در مقابل مهمانخانه آرام میایستیم.
"اشتینلی، نظرت چیست، ما ابتدا اینجا درخواست قهوه میکنیم."
او سر تکان میدهد و ما تا پلههای مهمانخانه داخل میشویم. در این وقت یک مرد جوان در حال سوت زدن میآید ــ احتمالاً یک گارسون ــ و ما را میبیند.
من به خودم قوت قلب میدهم و میپرسم: "آیا ما میتوانیم اینجا یک قهوه دریافت کنیم؟"
او چشمانش را کمی ریز میکند و پاسخ میدهد: "پول دارید؟" و من کاملاً متواضعانه و پرهیزکارانه پاسخ میدهم: "نه، ما برای <پاداش الهی> درخواست قهوه  میکنیم."
من به این فکر نمیکردم که با چه آلمانی پیچیدهای آنجا حرف میزدم. برایم فقط استفاده از کلمۀ <پاداش الهی> مهم بود، زیرا امیدوار بودم که مانند یک کلمۀ جادوئی اثر خواهد کرد.
اما متأسفانه اینطور نبود. مرد جوان نیم دوری میزند و در این حال میگوید: "حرکت کنید و بروید، در غیر اینصورت <پاداش الهی> را به شما نشان خواهم داد!"
اوه، انسانها چطور میتوانستند چنین خشن و نفرتانگیز باشند! این ما را واقعاً تکان میدهد. چه دور، آه چه دور و بالا ما در نیتِ مقدس خود در برابر چنین اشخاصی ایستادهایم!
ما به مرد جوان بخاطر تباهی درونیاش یک نگاه غمگین میاندازیم و ساکت به رفتن ادامه میدهیم. ما با کمال میل نفرت و شرارت انسانها را تحمل میکردیم، زیرا همچنین او، آقا و ناجی ما، و بسیاری از مقدسیناش بر روی زمین مورد آزار و اذیت و مضحکه واقع گشتند.
ما به آرامی به رفتن ادامه میدادیم. آخرین خانه در روستا دوباره یک مهمانخانه بود. بر بالای درِ آن یک پرندۀ طلائی با منقاری خمیده آویزان بود که چنگالهای تیز و بالهای نیمه‌گشوده داشت و در زیر این نشانۀ زیبا با حروف بزرگی نوشته شده بود: "هتل به سمت عقاب سنگی."
در کنار پنجره یک زن با دستانی بر روی هم گذارده تکیه داده بود و ملال‌انگیز به خیابان نگاه میکرد.
من ضربه آرامی به اشتینلی میزنم و میگویم: "شاید او به ما یک قهوه بدهد."
اشتینلی که بسیار پریشان دیده میگشت شانهاش را بالا میاندازد. در این وقت من به زیر پنجره میروم و میپرسم: "آیا میتوانیم در پیش شما قهوه بنوشیم؟"
زن پاسخ میدهد: "اگر پول داشته باشید" و پس از خمیازه کشیدن اضافه میکند: "اگر پول داشته باشید میتونید هرچقدر بخواهید قهوه بنوشید."
من میخواستم پاسخ دهم: "ما برای <پاداش الهی> درخواست قهوه میکنیم" اما به موقع تجربۀ بد در مهمانخانۀ آن سر روستا را بخاطر میآورم و فقط بریده میگویم: "نه، ما پول نداریم."
در این وقت زن خود را کمی راست میسازد و با چهرۀ عصبانی میپرسد: "شما دو نفر فراری اصلاً از کجا میآئید؟"
فراری  ... من تکان شدیدی میخورم و اشتینلی دامنم را میگیرد و با ترس فراوان به من هشدار میدهد: "بیا بریم! با این زن نمیخواهیم هیچکاری داشته باشیم."
و ما بدون پاسخ دادن از آنجا میرویم، اما با وحشت زیادی میشنویم که زن پشت سر ما فریاد میزند: "شما شرورها، فقط مواظب باشید که پلیس دستگیرتان نکند و به خانه بازنگرداند!"
ما از آنجا مانند بال درآوردهها در خیابان میدویدیم، طوریکه انگار پلیس واقعاً در حال تعقیب کردن ما است.
ناگهان ما در محلی از جاده که پیچ میخورد خود را در مقابل یک کلیسا مییابیم.
آه، یک کلیسا! این برای اشتیاق تقدس ما مناسب بود! الیزابت مقدس هم در دوران کودکی همیشه دوست داشت در نزدیک کلیسا باشد.
من میگویم: "اشتینلی، ما شب را در کلیسا میگذرانیم. آنجا امنترین جا است. از یک کلیسا نمیتوانند ما را بیرون کنند، و همچنین هیچ انسانی در آن نیست."
ما خود را به در نزدیک میسازیم، آن را باز میکنیم و پنهانی داخل میشویم.
این یک کلیسای کاتولیک بود با تمام زیور معمول، با تمام نیروی رمز و رازی که بر روح کودکان تأثیر میگذارد. ما با احترام کامل داخل میشویم.
پنجرۀ بلندِ رنگین که نور را به یک غم جادوئی مبدل میساخت، ستونهای طلائی، یک محراب با صلیب درخشان و گلهای سفید در جامی باریک، یک سقفِ تیره با تصاویری از زندگی خانوادههای مقدس ... همه‌چیز نزدیکی به خدا و تقوا را جاری میساخت.
اینجا واقعاً برای ماندن خوب بود، و ما میتوانستیم همچنین با خیال راحت بخوابیم. اما زمین از تخته‌سنگ تشکیل شده بود و نیمکتها سخت و باریک بودند و دعوت به استراحت نمیکردند.
بنابراین ما برای یافتن یک محل بهتر در این فضای مقدس آهسته به جستجو میپردازیم.
ما درِ سمت راستِ محراب یک در می‌بینیم و آن را با احتیاط باز میکنیم. در پشت آن یک اتاق کوچک بود با یک نیمکت با جای نشستن نرم، یک صندلی راحتی و یک میز که بر رویش یک صلیب و یک کتاب مقدس قرار داشت. در مقابل یک پنجرۀ بزرگ نردۀ آهنی قرار داشت که به دورش گیاهِ پیچندۀ انبوهی بالا رفته بود.
ما فوری تصمیم می‌گیریم که شب را در این اتاق کوچک بگذرانیم. اینجا این تأثیر را میگذاشت که انگار جهان به پایان رسیده است، و انگار آدم در برابر تمام نیروهای شیطانیِ زمین حفاظت میشود. اشتینلی بر روی صندلی راحتی مینشیند، و من بر روی نیمکت دراز میکشم. سپس گلابی خود را از جیب بیرون میآوریم و شروع به خوردن میکنیم. مزه خوبی میداد، فقط قادر نبود گرسنگی ما را آرام سازد.
با این حال ما خود را دوباره کاملاً سرحال احساس میکردیم، ما شروعِ راهپیمائی را اصلاً خیلی بد نمی‌یافتیم و معتقد بودیم که اگر همینطور پیش برود قطعاً به گورِ مقدس خواهیم رسید.
در این وقت ــ خدای من! ــ در انگار با دستان ارواح باز میشود!
یک پیرمرد، احتمالاً خادم کلیسا، در دمپائی نمدی با یک کلاه مخملی بر سر، یک دسته کلید در یک دست و یک وسیلۀ گردگیریِ بزرگ در دست دیگر مقابل ما ایستاده بود.
او هم مانند ما وحشتزده به نظر میرسید، زیرا او بر سینه خود صلیب رسم میکند و میگوید: "خدای بزرگ، شما اینجا چه میکنید!"
ما از جا میجهیم و در مقابل او مانند افسون شدهها میایستیم. پس از یک ثانیه چشم دوختن به همدیگر چنین به نظر میرسد که او بر خود مسلط شده است.
او به سمت ما میآید و لعنت میکند: "متجاوزین لعنتی! شماها در این اتاق چکار میکنید؟"
ما حرف زدن را به کلی از دست داده بودیم و مانند درخت بید میلرزیدم.
در این وقت او در را میبندد و فریاد میکشد: "هی، نمیخواهید جواب بدهید؟"
ما در ادامه دادن به سکوت پافشاری میکنیم. در این وقت او به انتهای اتاق میرود، دری را که ما اصلاً به آن توجه نکرده بودیم باز میکند، دوباره برمیگردد و با بلند کردنِ وسیلۀ گردگیری و با قرار دادن خود در مقابل ما دستور میدهد: "حرکت کنید! خارج شوید! شماها را به حرف زدن میاندازیم!"
ما پشت سر هم با ترسی مرگبار از در خارج میشوم و از میان بوتههای مسیر باریک باغ میرویم، پیرمرد در حال غرغر کردن پشت سر ما در حرکت بود، تا اینکه ما در برابر یک خانۀ کوچک با یک درِ قدیمیِ قوسی شکل و دو پنجره توقف میکنیم.
سه پله به یک راهروی کوچک منتهی میگشت. پیرمرد در سمت راستِ راهرو یک در را باز میکند، ما را به جلو هُل میدهد و با کلمات: "خب، حالا خواهیم دید." در را پشت سر ما میبندد.
ما خود را در یک اتاق غریبۀ زیبا مییابیم. من اما جرئت نمیکردم به اطراف نگاه کنم. آنچه را که با یک نگاه ثبت کردم یک میز بود، یک ارگ و یک عکس بزرگ از سر مسیح.
در اتاق هیچ روحی نبود. در پشت سر ما یک ساعت تیک تاک میکرد، و ما به شدت میترسیدیم.
ناگهان در پسزمینه یک در باز میشود، و یک آقا در لباس کشیشها به جلو میآید. او بسیار بزرگ بود، یک عینک به چشم زده بود و بر روی سر انبوهی مویِ مانند برف سفید و فرفری داشت.
من او را میبینم که مانند چیزی فرازمینی بسوی ما میآمد. حالا به ترسِ من یک احترام مضطربانه نیز افزوده میگردد، زیرا او مانند یک انسان مقدس دیده میگشت.
حالا او در برابر ما ایستاده بود، او بر روی سرهایمان دست میگذارد و دوستانه میپرسد: "بچهها، حالا به من بگید، شماها در اتاق من چه میخواستید؟"
یک سکوت طولانی در پی میآید. او مشوقانه میگوید: "خب؟" در این وقت اشتینلی پاسخ میدهد: "هیچ‌چیز."
او شگفتزده میگوید: "که اینطور؟" و لحن صدایش خوب و نرم بود. "پس چرا شماها آنجا رفته بودید؟"
هیچ جوابی.
"شما دو نفر اصلاً از کجا میآئید؟"
هیچ جوابی.
"آیا میخواهید به من بگوئید که چه نام دارید؟"
هیچ جوابی.
"هوم ... اگر شماها اصلاً نمیخواهید صحبت کنید، برایم راهی باقی‌نمیماند بجز آنکه پلیس را در جریان بگذارم."
این مؤثر واقع میگردد. ما هر دو همزمان شروع میکنیم به گریه کردن.
آقا خیلی مهربانانه میگوید: "بنابراین حداقل میفهمید که به شماها چه گفته میشود ... بگوئید ببینم، آیا برای قهوه نوشیدن تشنگی دارید؟"
خدای بزرگ! چه سؤالی. ما سرمان را تکان میدهیم و با پشت دست چشمهایمان را خشک میکنیم.
در این وقت او به سمت در میرود و به سمت بیرون بلند میگوید: "کریستینه، به این دو کودک یک فنجان قهوه و چیزی برای خوردن بدهید، و سپس آنها را دوباره پیش من بفرستید."
بنابراین ما به آشپزخانه میرویم ... تقریباً مانند برههای کله شق.
این یک آشپزخانۀ تمیز، کوچک و روشن با یک میز مانند برف سفید بود. ما پشت میز مینشینیم، و کریستینه، یک خدمتکار سالخوردۀ مهربان، در برابر هر یک از ما یک لیوان دسته‌دار قرار میدهد. بر روی لیوانها لالههای سرخ و آبی با برگهای درازِ سبز رنگ نقاشی شده بود.
کریستینه برای ما قهوه با شیر فراوان میریزد و در کنار هر لیوان یک شیرینی بزرگ قرار میدهد.
ما ساکت و عمیقاً اندیشناک آهسته میخوردیم و مینوشیدیم. خستگی، تحمل وحشت و این برکتِ ناگهانی که به ما بدون <پاداش الهی> داده شده بود، محل غریبه، انسانهای غریبه ... همۀ این چیزها در روح مغشوش ما وحشیانه و در هم میچرخیدند.
پس از خوردن شیرینی و نوشیدن قهوه باید دوباره پیش آقای سالخورده میرفتیم. او پشت میز تحریر نشسته بود.
او بلافاصله پس از داخل شدن ما بلند میشود، به سمت ما میآید و انگشتهای اشارهاش را زیر چانههای ما قرار میدهد، صورتمان را کمی بالا میآورد و میپرسد: "حالا سیر شدید؟ خوشمزه بود؟"
ما همزمان میگوئیم: "آه بله." در این وقت او یک صندلی جلو میکشد، در برابر ما مینشیند، و سپس تقریباً این مکالمه انجام میگیرد:
"حالا حتماً به من خواهید گفت که نامتان چیست؟"
دوست من فوری پاسخ میدهد: "اشتینلی هِس."
او سرش را به سمت من می‌چرخاند: "و تو؟" در من اما هنوز یک صدا هشدار میداد: "ما اما میخواهیم به اورشلیم برویم، و اگر خود را لو بدهیم هرگز به آنجا نخواهیم رسید." به این خاطر من سکوت میکنم.
او نتیجه میگیرد: "بنابراین تو دارای نام نیستی ..."
از دهانم با عصبانیت خارج میشود: "من دارای نام هستم."
"آه ... و آن چه است؟"
"مایا ..."
"بَه بَه! این حتی نام بسیار زیبائیست." البته من کمی از این حرف خوشم میآید، اما تصمیم می‌گیرم هشیار باقی‌بمانم.
"و خانهتان کجاست؟"
در "فالس" آه این اشتینلی! او چنان سریع و بلند پاسخ میداد که انگار فقط انتظار میکشد اسرار جهان را افشا کند.
"که اینطور، پس از آنجا هستید؟ و کجا میخواهید بروید؟"
در این وقت ناگهان برقراری ارتباط در من هم بیدار میشود. من نمیدانم که آیا این بخاطر بزرگ نشان دادن تصمیممان بود یا بخاطر عصبانیتم، چونکه این مردِ سالخوردۀ مهربان تمام توجه خود را به دوستم معطوف ساخته بود. در هرحال شاد و رُک میگویم: "به اورشلیم."
او مانند کسی که خوب نشنیده و مایل است به این خاطر معذرت بخواهد کاملاً نرم میپرسد: "به کجا؟"
من تکرار میکنم: "به اورشلیم."
در این وقت او خیلی مهربانانه و بسیار شکیبا طوریکه انگار با یک بیمار صحبت میکند میپرسد: "فرزندم، به کدام اورشلیم؟"
و من پاسخ میدهم: "اورشلیم در فلسطین."
او شگفتزده میگوید: "که اینطور ...؟" و یک لبخند بر صورتش مینشیند. "شماها اما یک جفت پرندۀ نادر هستید ... و میخواهید در اورشلیم چکار کنید؟"
ما تمام احتیاطها را فراموش کرده و همزمان پاسخ میدهیم: "می‌خواهیم مانند الیزابت مقدس در آنجا مقدس شویم." و چهرۀ متدیانه به خود میگیریم.
مرد سالخورده عینکش را از روی چشم برمیدارد، شیشههای آن را با دقت پاک میکند، دوباره آن را بر چشم میگذارد و در حال فکر کردن مدتی ما را با چشمانِ بزرگ آبی رنگش نگاه میکند.
"آیا پدر و مادرتان میدانند که شماها ... منظورم این است که در خانه میدانند که شماها کجا هستید؟"
در این وقت من ناگهان وحشتزده فریاد میزنم: "نه! نه! اما بخاطر خدا ما را لو ندهید، در غیراینصورت ما هرگز به گورِ مقدس نمیرسیم، و ما باید به آنجا برویم."
او آهسته تقریباً به خودش میگوید: "که اینطور؟ شماها باید به آنجا بروید؟"
او سپس مدتی سکوت میکند، نگاهش را از ما برمیدارد و از پنجره به بیرون نگاه میکند، اما دوباره به ما نگاه میکند و میگوید: "می‌دانم، شماها واقعاً فکر میکنید که باید به آنجا بروید، اما اول بگذارید که برایتان چیزی تعریف کنم. شماها باید اما به من قول بدهید با دقت گوش کنید، و با ارادۀ خوب سعی کنید آنچه را که به شماها میگویم با قلبتان بفهمید. در صدها سالِ پیش هم کودکانی وجود داشتند که دقیقاً مانند شماها میخواستند به اورشلیم بروند و مقدس شوند، و آنها مانند شماها دو نفر نبودند، بلکه هزاران نفر بودند. آنها از خانۀ پدر و مادر به راه میافتند و به سمت مقصدِ ناشناس راهپیمائی میکنند و راهپیمائی میکنند، اما چه فکر میکنید، این کودکانِ بیچاره راه درازی را نپیمودند. گرسنگی، خستگی، سرمای شبانه و انواع بیماریها مانند رگباری بر آنها میبارد، و آنها درمانده و رها گشته در راه بیمار میشوند و میمیرند. و این دقیقاً برای شماها هم اتفاق خواهد افتاد، زیرا اورشلیم در فاصلۀ بسیار دوری قرار دارد. کوهها، دریاها، کشورها و بیابانها در سر راه قرار دارند، و آدم هرگز به آن نمیرسد.
اما اگر یک کودک بخواهد واقعاً مقدس شود، اگر یک چنین عشقی به ناجی و مقدسین احساس میکند، اگر مایل است از آنها تقلید کند، اگر میخواهد خود را واقعاً با تمام روح به خدای متعال اختصاص دهد، بنابراین اصلاً احتیاجی ندارد به سمت اورشلیم راهپیمائی کند. بلکه این کودک میتواند برای مقدس گشتن کاملاً آرام و فروتنانه در خانه، در مدرسه و در خیابان شروع کند، دقیقاً همانطور که الیزابت مقدس هم انجام داد، زیرا گفته میشود که او بعنوان دختری کوچک در تمام کلماتش دوستانه، در دعاهایش قلبانه، در برابر همبازیانش صلحآمیز و دوستانه و در برابر فقرا رحیم بوده است.
شماها هم میتوانید دقیقاً همینکار را انجام دهید. بنابراین حالا شما به راهپیمائیتان در جادههای غریبه ادامه نخواهید داد، بلکه برمیگردید و پیش پدر و مادرتان میروید، و البته قبل از آنکه هوا تاریک شود و قبل از آنکه قلب پدر و مادرتان بخاطر غم و اندوه بشکند. شماها کاملاً عاقلانه دوباره به خانه برخواهید گشت و سعی خواهید کرد بهترین فرزندان شوید. شماها باید کاملاً قلبانه برای ناجی عزیز دعا کنید، از پدر و مادر و معلمتان حرفشِنوی داشته باشید، با رفتار خوب آنها را خوشحال سازید، جائیکه چیزی برای کمک کردن وجود داشته باشد کمک کنید و فقرا را از یاد نبرید. این کارها به همان اندازۀ مقدس گشتن است، بله، این صد بار بیشتر از سفر به اورشلیم ارزش دارد."
او ساکت میشود و یکی از کشوهای میز تحریرش را باز میکند و دو عکسِ مشابه خارج میسازد. به هر یک از ما یک عکس میدهد و میگوید: "من این عکس را برای یادآوری این روز به شماها هدیه میکنم. مردی که آن جلو زانو زده وندِلین مقدس است. هربار که چیزی از او طلب کنید به شماها یاری خواهد رساند."
سپس او بلند میشود، یک کلاه بزرگِ سیاه بر سر میگذارد و دستهای ما را میگیرد. به این ترتیب او با ما تا خیابان میآید و میگوید: "ساعت پنج است، و دلیجانِ پست میتواند هرلحظه برسد. شما میتوانید با آن برگردید و سپس همه‌چیز طوری دیده خواهد گشت که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است."
ما مانند پرندهای که بالهایش را کوتاه کرده باشند رام بودیم.
کلماتِ این آقای غریبه واقعاً بینش بهتری در ما بیدار ساخت، و ما هیچ احساس دیگری نداشتیم بجز آنکه باید به خانه پرواز کنیم.
پس از مدت کوتاه دلیجانِ پست می‌رسد. آقا به راننده برای نگاه داشتن یک علامت میدهد. به سمت راننده میرود، با او صحبت میکند و به او چیزی میدهد. احتمالاً پول سفر ما را.
او قبل از آنکه ما سوار شویم بر بالای سرمان با انگشت صلیب رسم میکند، بعد آهسته دوباره به سمت کلیسا میرود.
ما اما ساکت و پُر از سعادتِ غریبی به سمت خانه میراندیم. در راه با دقت به عکس وندِلین مقدس نگاه میکردیم. عکس بسیار زیبائی بود. در سمت راستِ پسزمینه یک صلیب چوبیِ سادۀ قدیمی و در برابرش یک تاج پادشاهی بسیار زیبا قرار داشت. در چمنزار اما در میان گلها وندِلین مقدس در لباسِ آبی رنگِ چوپانی زانو زده بود. کلاه و عصای خود را به سینه فشرده، کف دستها را بر روی هم قرار داده و به دور سرش هالهای از نور بود. در پشت سر او گوسفندانش میچریدند، و کاملاً در دوردست یک شهر کوچکِ قدیمی در نورِ شب میتابید.
هنگامیکه ما به خانه رسیدیم هوا هنوز روشن بود. در خانۀ ما هیچکس از غیبتم سؤال نکرد و من تجربۀ بعد از ظهرم را در عمقِ قلب خود پنهان ساختم.
اما شب وقتی ما دور میز نشسته بودیم مادربزرگ چند بار من را کاملاً متعجب نگاه میکند، و عاقبت میپرسد: "چه شده است، چهرهات طوری دیده میشود که انگار یکشنبه است."
من به سؤال او پاسخ سربالا میدهم: "من به یک داستان زیبا که یک بار خواندهام فکر میکنم."
در این وقت مادربزرگ لبخندی میزند و یک تکه نانِ کره زده شده و سوسیس زیادی روی بشقابم میگذارد.
من اما با افکارم پیش کشیشِ غریبه بودم، و حالم طوری بود که انگار واقعاً در اورشلیم بودهام.
من بعد از این صادقانه تلاش میکردم از کلماتِ آن کشیش پیروی کنم، اما با این وجود یک انسان مقدس نگشتم. برای این کار کاستیِ قلبم بزرگ بود.
 
همسایه‌ها
گرچه من در کودکی چیزی کمتر از یک فرشتۀ صلح نبودم اما یک بار این فرصت به من داده شد که نقش چنین فرشتهای را بازی کنم، هرچند کاملاً ناخواسته، و به این خاطر اثری که این کار برجای گذاشت هیچکس را بیشتر از من شگفتزده نساخت.
خانۀ ما دارای دو درِ ورودی بود. یکی از درها از میان آغلها و درختان باغ و محوطۀ خرمنکوبی و از آنجا به راهروی بالائی راه داشت. درِ دیگر اما در پشت خانه بود و از میان یک حیاط بزرگِ سنگفرش که در سمت راستش یک پلکانِ روشن قرار داشت که دوباره به سمت محوطۀ خرمنکوبی می‌رفت و در سمت چپ یک پلکانِ مارپیچیِ کاملاً تاریک به خانۀ همسایه منتهی میگشت، زیرا خانۀ ما در کنار کوه با یک خانۀ دهقانیِ کوچکِ دیگر با هم ساخته شده بود.
حیاط بزرگِ تاریک که در هر دو سمت آن انبار و زیرزمین قرار داشت متعلق به ما بود، اما همسایۀ ما حق عبور را داشت. احتمالاً این دو خانه در قدیم یکی بودهاند و یک مالک داشته است. در هرحال من اینطور تصور میکردم، زیرا در غیراینصورت نمیتوانستم این را بفهمم که چرا مکرراً تأکید میگشت که همسایۀ ما برای استفاده از حیاط باید ابتدا حق عبور میخریدند. من هنگام چنین حرفهائی اغلب با تعجبی آرام و پنهانی فکر میکردم: "من مایلم فقط بدانم که در غیراینصورت افراد همسایۀ ما چطور باید داخل خانه خود میرفتند؟ شاید از میان پنجره یا حتی از طریق دودکش؟" اما خوب حالا اینطور بود و نه طور دیگر، و من باید آن را باور میکردم. مردمی که در کنار ما زندگی میکردند حق عبور از این تنها راه به خانۀ خود را از ما خریده بودند.
در خانۀ همسایه در انتهای پلکانِ مارپیچ تیره یک در قرار داشت. وقتی آدم این در را از طرف خانۀ همسایه باز میکرد به این ترتیب خود را دوباره در محوطۀ خرمنکوبی ما مییافت. این در فقط میتوانست از سمت ما توسط یک کلون قفل شود. اما از آنجا که بین ساکنین این دو خانه رابطۀ خوبی برقرار بود بنابراین یک ریسمانِ بسته به کلون توسط یک سوراخ بر روی دیوار به سمت دیگر دیوار برده شده و رو به پائین در آویزان بود. به این ترتیب همسایهها میتوانستند شب‌ها بدون طی کردن یک مسیر طولانی با گشودن این در پیش ما به مهمانی بیایند.
این همسایهها تشکیل شده بودند از یک پیرمرد، پسرش و همسر پسرش. پیرمرد آبراهام نامیده میگشت. او یک مرد مهربان و کوشا بود و یک ریش سفید و بلند داشت. او در تابستان و زمستان یک شنل قهوهای، شلوار خاکستری و کفش چوبی میپوشید و یک چپق دسته کوتاهِ تنباکو در دهانش قرار میداد.
حالا یک شب چنین اتفاق میافتد که در خانۀ همسایه یک کودک متولد میشود. پدر جوان بعد از مدتی با شادی بزرگی یک کالسکۀ بسیار زیبا میخرد. مادر که کودکش را بعد از هر ناهار در آفتاب بیرون میبرد از حالا به بعد این کار را البته در کالسکۀ براقِ جدید انجام میداد.
یک کالسکه اما نمیتواند راه برود، بلکه باید آن را راند. و مشکل ماجرا در این بود. زیرا همسایهها فقط حق عبور از حیاطِ تاریک را داشتند و نه حق راندن در آن را.
اما با این حال به نظر میرسید که این اختلاف برای زن جوان هیچ اهمیتی ندارد. او روز به روز هر موقع که مناسب مییافت با کالسکۀ کوچک به خارج می‌راند و از بیرون به داخل حیاط میراند.
من هم آن را کاملاً درست میدانستم، اما مادرم صبحِ یک روز در حال نوشیدنِ قهوۀ صبحانه به مادربزرگم میگوید: "اگر اینطور ادامه پیدا کند ما حق خود را از دست میدهیم، و آنها میتوانند در آینده با هر ماشینی که بخواهند به داخل برانند و خارج شوند." و مادربزرگ هم بسیار جدی آن را تأیید میکند: "این حقیقت دارد، دیگر اجازه نداریم مدت درازی بیتفاوت باشیم."
اما همسایهها همچنان با کالسکهشان بدون رعایتِ حق و قانون از حیاط به بیرون و از بیرون به داخل حیاط میراندند. با عصبانیتر و هیجانزدهتر شدن فضای خانۀ ما سلام کردن مادر و مادربزرگ نیز مرتب کوتاهتر و سردتر میگشت.
و یک شب مادرم مصمم میگوید: "خب! اما حالا به آنجا میروم و با آنها رُک صحبت میکنم."
و او واقعاً به آنجا میرود، و من بخاطر مادرم وحشتزده نوک پا بدنبالش تا درِ گشودۀ اتصال دو ساختمان براه میافتم. آنجا توقف میکنم و انتظار میکشم. ناگهان من میشنوم که سر و صدا شروع میشود.
زن جوان فریاد میکشید: "شاید باید هر بار شیطان را صدا بزنم که کالسکه را برای بیرون بردن از حیاط روی شاخهایش حمل کند؟" و مادرم بسیار عصبانی پاسخ داد: "هر کار که میخواهید بکنید، اما دیگر در حیاط کالسکه رانده نمیشود، در غیراینصورت ما شکایت میکنیم."
زن جوان زهرآگین میگوید: "هرچقدر میخواهید شکایت کنید! بعد خواهیم دید که حق با کیست!"
مدتی به این ترتیب میگذرد، اما عاقبت مادر دوباره سالم از اردوگاهِ دشمن برمیگردد. او ناراحت بود، و در خانۀ ما از عصر تا شروع شب در این باره صحبت گشت.
هشت روز بعد از این حادثه در خانۀ ما یک گاری بزرگ ایستاده بود، کاملاً بار شده با چوب. که همسایهها ظاهراً با هدفِ بداندیشانه به داخل حیاط رانده بودند. تمام حیاط از چوبهای عظیم چنان پُر شده بود که آدم به زحمت میتوانست از کنارشان رد شود، و در ضمن چوبها فوری از گاری پائین آورده نشدند، بلکه آنها همراه گاری سه روز در حیاط قرار داشتند.
مادر خشمگین بود و مادربزرگ به اندازۀ کافی کار برای آرام کردن او داشت. آنها در آن روزها به سختی به من توجه میکردند، و تمام حرفها از صبح تا شب فقط در بارۀ گاری بود که مانند جادو شدهها در حیاط قرار داشت.
در این زمان این اتفاق هم میافتد که گنجینۀ لغات من به نوعی غیرمعمول و حتی متصل با تصورات مبهم غنی میگردد. من برای اولین بار لغاتی مانند دادگاه، وکیل، حکم، قرارداد و اسناد میشنیدم، و من بخاطر امکان وقوع یک فاجعه مدام در ترسِ بزرگی زندگی میکردم.
تنش میان ساکنین دو خانه به بالاترین سطح خود رسیده بود. دیگر هیچکس به دیگری سلام نمیداد. بله، آنها از برخورد اجتناب میکردند و ترجیح میدادند همدیگر را مسموم سازند.
صبح یک روز مادرم به آبراهام که با ظرفِ شیر بُز از آغل بیرون آمده بود دستور میدهد: "گاری را از حیاط بیرون ببرید!"
پیرمرد از کنار مادرم رد میشود و با خشم به ریشش دست میکشد و میگوید: "به محض اینکه مناسب ما باشد."
در این وقت مادر به آخرین وسیله مبادرت میورزد. او به روستای همسایه بر روی کوه میرود، بسیار دیر به خانه بازمیگردد و حرف برای تعریف کردن بسیار داشت، در حالیکه کلماتِ قاضی و وکیل ده بار تکرار میشوند. به نظر میرسید که مادر از موفقیت در اقدامش بسیار راضی است، زیرا او پیروزمندانه به آینده نگاه میکرد.
چند روز بعد از آن حقیقتاً <دادگاه> را در خانه داشتیم. من در هیجان و ترس غیرقابل وصفی بودم. در حالیکه تمام بدنم میلرزید آهسته به انبار زیرشیروانی میروم و از دریچهای به پائین نگاه میکنم.
مستقیم در زیر من دو کشاورز در لباس یکشنبه بالا و پائین میرفتند، و همه‌چیز را آنطور که مادر میگفت میسنجیدند، از پلههای پشتی پائین میرفتند و از پلههای جلوئی بالا میآمدند، درها را نگاه میکردند، کاغذهائی را که مادرم به آنها داده بود میخواندند، و بزودی بدون آنکه حرف زیادی بزنند میروند.
هشت روز بعد از آن بطور عجیبی آرامش در خانه ما برقرار شده بود. من چیزی از <حکم قانونی> میشنیدم و مادر و مادربزرگ تعادل روانی خود را دوباره پیدا کرده بودند، اما هوائی که از یک خانه به خانۀ دیگر می‌وزید ضخیم و خشن بود.
مدتها بود که دیگر همسایهها به همدیگر سلام نمیدادند. حتی بُزها هم که صبحها از آغل بیرون آورده میشدند اجازه نداشتند در کنار هم به خیابان بروند. هر بار وقتی آنها بدون اهمیت دادن به نفرت صاحبان خود مسالمتآمیز در کنار هم به محل تجمع میرفتند از باغ همسایه یک سنگ یا یک قطعه چوب بدنبالشان به پرواز میآمد. اغلب علفهای هرز و زباله به باغ درخت ما پرتاب میگشت، و از آشپزخانه یک سطل آب کثیف به باغ سبزیجات ما ریخته میشد.
حالا همسایهها خیلی بیشتر از معمول با سر و صدا از طریق درِ اتصالِ دو خانه میآمدند و از محوطۀ خرمنکوبی به سمت چاهی میرفتند که ملک شخصی ما بود و آنها برای استفاده از آن کوچکترین حقی نداشتند.
حالا این برای مادربزرگ هم عاقبت بیش از حد میشود و یک روز ریسمان درِ اتصالِ میان دو خانه را قطع میکند، سوراخ را با یک چوبپنبه پُر میسازد و به این وسیله راه عبور همسایهها به خانۀ ما را مسدود میکند.
وقتی آنها متوجه این اقدام میشوند، انواع لعنتها و ناسزاها گفته میشود، و مادربزرگ گوشهایش را نگاه میداشت که بخاطر توهینها مجبور به شکایت نشود.
این گلاویز شدنها اما مدت زیادی طول نکشید. انسان با گذشت زمان با همه‌چیز دست و پنجه نرم میکند ... همچنین با ناسزایِ بیفایده، و بزودی آبِ طوفانی جوشانِ خشمِ متقابل کاملاً ساکت و آرام جریان مییابد، اما هیچ‌چیز فراموش نشده بود. آنطور که ما و همسایه‌ها رفتار میکردیم دشمنان خونی نمیتوانستند بدون کلمات با تحقیر بزرگتری با هم رفتار کنند.
زمستان نزدیک میگشت. محصولات در همه‌جا انبار شده بودند. همسایهها کیسههای سیبزمینی و ذرت خود را بر پشت به خانه حمل کرده بودند. ما اما با گاریِ دو اسبه میوههای مزرعه را به حیاط آورده بودیم.
اولین برف میبارد. زمستان شروع میشود، و با آن یک افسردگی بزرگ و سکوت عجیب و غریب در خانه ما میآید. در بالاترین کشویِ میز تحریر ما نامۀ بیمۀ آتشسوزی تهدیدکنان قرار داشت، اما ما پول نداشتیم آن را بپردازیم و نگرانی بطرز سنگینی به روح فشار میآورد.
من یک روز بعد از ظهر کاملاً خجول میپرسم: "آدم باید این کاغذ را فوراً بپردازد؟"
مادربزرگ آهی میکشد و میگوید: "بله، فردا آخرین روز است. اگر ما نپردازیم ...، سپس دیگر نمیدانم بعد چه اتفاق میافتد."
این برای من به شدت دردناک بود، و در ذهنم تصاویر واقعیِ بدبختی ظاهر میشوند. من میبینم که آقایان از دادگاه میآیند و همۀ ما را بیرحمانه از خانه بیرون میکنند، و ما در شبِ سرد زمستانی گرسنه، در حال یخزدن و بیخانمان در جاده ایستاده‌ایم. آه ... یک بدبختی بی‌حد انتظار ما را می‌کشید ... حداقل در تخیل من.
با نیاز قلبانه شروع میکنم به فکر کردن که با چکاری میتوان پول را برای فردا تهیه کرد. من فکر کردم و فکر کردم، و هیچ ایدهای نمیخواست به ذهنم برسد. هنگامیکه اما کاملاً ناخشنود دست از فکر کردن کشیدم ناگهان ایدهای به ذهنم خطور میکند.
این تصمیم تقریباً چیز غیرعادیای بود، بله، چیزی تقریباً عجیب و غریب، اما من کاملاً آماده بودم برای کمک کردن هر کاری، همچنین سختترین کارها را بکنم.
من فکر میکردم، یک بار باید آنها ببیند که من هم قادرم کار بزرگی انجام دهم. و آنها چه خوشحال خواهند گشت وقتی من این بیست و پنج فرانکِ تلخِ ضروری را به آنها میدادم و میگفتم: "بفرمائید این هم پول. بروید و به شرکت بیمهتان بپردازید!" بعد مانند یک خیرخواه، یا حداقل مانند یک انسانِ نجیب آنجا خواهم ایستاد، و خانه و حیاط توسط من نجات مییافت.
من به ساعت نگاه میکنم. ساعت چهار بعد از ظهر بود. من فکر می‌کنم: "یک زمان خیلی خوب ... درست پس از نوشیدن قهوۀ عصرانه". سپس خود را با آرامش و بیباکی تجهیز می‌کنم، میگذارم شعلۀ آمادگیِ کمک کردنم بخوبی شعلهور شود و از پلهها پائین میروم.
خدای من! حالِ من طوری بود که انگار در درونم ناگهان همه‌چیز خم میشود و میچرخد. اگر فقط نقشهام موفق شود! آدم نمیتوانست هرگز بداند!
من بنابراین درِ اتصالِ دو خانه را که ماههای طولانی بسته بود باز میکنم و پیش آبراهام میروم. من با ضربان شدید قلب به در میزنم. صدای اطمینان‌بخشِ <داخل شوید> شنیده میشود. چطور من از آستانه در وارد گشتم و جرأت حرف زدن بدست آوردم را دیگر کاملاً به یاد نمیآورم. در هرحال صدای پیرمرد را که در کنار پنجره نشسته بود و روزنامه میخواند میشنوم که با تعجب فراوان از من میپرسد: "تو اینجا اصلاً چه  میخواهی؟"
من مقابلش می‌ایستم و می‌گویم: "آبراهام عزیز! آیا میتوانید آدم خوبی باشید و به ما بیست و پنج فرانک قرض بدهید تا بتوانیم پول بیمۀ آتشسوزی را بپردازیم. ما فعلاً پول نداریم، شاید شما بتوانید به ما کمک کنید."
آبراهام ابتدا چیزی نمیگوید، احتمالاً او چیزی برای گفتن نمییابد. سپس روزنامه را بر روی لبۀ پنجره میگذارد و عینکش را در کنار آن. عاقبت او میپرسد: "آیا مادربزرگت تو را اینجا فرستاده؟"
من جواب میدهم: "نه ... من خودم آمدم ... اما او حتماً از شما تشکر خواهد کرد ..."
او پس از یک سکوت طولانی میگوید: "برو دوباره به خانه! من میخواهم ببینم که آیا این مقدار پول در خانه دارم. من تقریباً فکر میکنم که پولِ کافی داشته باشم. من خودم شب پیش شما میآیم!"
قلبم شاد میشود. من تشکر میکنم و به سمت در هجوم میبرم، از پلکان تیره پائین و به خیابان میروم. مانند یک پرنده که در هوای بهاری اوج میگیرد سبک بودم. مادربزرگ چقدر خوشحال خواهد گشت! آبراهام واقعاً یک انسان خوب بود. حالا فشار این روزها به پایان میرسند، و من به تنهائی این کار را انجام داده بودم. من چنان خوشحال بودم که نتوانستم مدتی طولانی در خیابان بمانم. من باید این را به مادربزرگ میگفتم.
دروناً رفیع گشته از خوشحالی از پلهها بالا رفتم و داخل اتاق گشتم ... و در آنجا ناگهان طوری بود که انگار کسی گلویم را میفشرد و انگار باید برای نفس کشیدن هوا را بقاپم.
من شگفتزده بودم ... و شگفتزده بودم ... و واقعاً هم دلیل برای شگفتزده شدن آنجا بود.
مادر و مادربزرگ بسیار خوشحال دور میز نشسته بودند و شادترین چهرهای را داشتند که آدم میتوانست فکرش را بکند، و در مقابلشان تودۀ کوچکی پول قرار داشت ... بیش از آن مقدار پولی که باید برای بیمۀ آتشسوزی پرداخت می‌کردند ...
حالم فوری تغییر میکند و با وحشتی مرگبار با لکنت میپرسم: "از کجا ناگهان اینهمه پول آوردید؟" و می‌شنوم که برایشان بطور غیرمنتظره یکی از پولهای فروش میوه پرداخت شده است، و مادر بلند میشود و میگوید: "حالا اما من میخواهم فوری به روستای جدید بروم و پول را بپردازم."
من مانند درهم شکستهها بودم. حالا چی؟ تمام فکر کردن و عذابهایم، کنترل خودم، آماده بودنم برای کمکرسانی، لرزش و تردیدم در خانۀ همسایه، شادیام به این خاطر که مادربزرگ را از اضطراب عمیقی رها ساختهام، این آرزویِ رضایت بی‌حد در برابر مادر ... همه حالا از بین رفته بودند ... مانند حباب صابون در هوا منفجر شده بودند ... آه و نه تنها این!
یک وحشت جدید بر من مسلط میشود. حالا باید خدای عزیز به من کمک کند، زیرا آبراهام که ما با او چنین دشمن بودیم میتوانست هر لحظه وارد اتاق شود، و زمانیکه آدم دیگر به کمک او احتیاجی نداشت!
آنچه را که من قبلاً در نظر نگرفته بودم، یعنی، وضعیت وحشتناکِ شرمآوری را که من برای مادر و مادربزرگ توسط رفتنم به خانۀ همسایه و اعترافم در آنجا بوجود آورده بودم به یکباره برایم مانند خورشید روشن بود. من از نگرانی نمیدانستم دست به کاری بزنم. من مدتی در وسط اتاق مانند آدم گناهکارِ غل و زنجیر شدهای ساکت ایستاده بودم.
این وضع مدت درازی طول نمی‌کشد و فاجعه واقعاً به وقوع میپیوندد. صدای گامها در راهپله شنیده میشود، گامها پُر سر و صدا از راهرو میگذرد و محکم به در کوبیده میشود ...
مادر که تصمیم داشت بیرون برود در را باز میکند و با تعجب خود را عقب میکشد.
آبراهام از آستانۀ در داخل میشود. پس از سلام و احوالپرسی، یا هرچیز که بین همسایگانِ دشمن اتفاق افتاد را من فراموش کردهام. من فقط میدانم که حالم طوری بود که انگار زمین زیر پایم در آتش قرار دارد.
من از کنار پیرمرد به سمت در میدوم و داخل آشپزخانه می‌شوم. آنجا با قلبی که به شدت میتپید می‌ایستم و دعا می‌کنم: "خدای عزیز! همه‌چیز را دوباره روبراه کن!"
من مأیوس به سمت اتاق گوش میسپارم، اما بجز صداهای درهم چیزی نمیشنیدم. پس از لحظهای اما درِ آشپزخانه باز میشود. من وحشتزده میشوم. این مادر بود.
او وارد آشپزخانه میشود، و پس از ورودش برای چند ثانیه یک صحنۀ عجیب بین من و مادرم بازی میشود. او به من نگاه میکند ... و من به او نگاه میکنم ... و یک سکوتِ گویا در اطراف ما بود ... همه‌چیز واضح بود! و همه‌چیز بیشتر از شرمساری بود، زیرا نگاه مادر هنوز هم بر من دوخته شده بود، نافذ، بزرگ و تقریباً شفیقانه. خدای عزیز! این وضع هنوز چه مدت ادامه پیدا میکند؟ من به سختی می‌توانستم خودم را بر روی پاها نگهدارم. در این وقت عاقبت ... عاقبت یک حرکت در آن بالا. مادر سرش را تکان میدهد و با لحنی کاملاً کشیده مانند یک تعجب بی‌پایان میگوید: "تو یک برۀ بیگناهی ..." دیگر هیچ‌چیز. سپس از پلهها پائین میرود و از خانه خارج میشود.
خدا را شکر! من نفس عمیقی میکشم. اولین ترس تمام شده بود.
من دوباره به سمت اتاق گوش میسپارم. آبراهام حالا احتمالاً با مادربزرگ تنها بود. چه میتوانستند آنها با هم صحبت کنند؟
پس از مدتی اما در دوباره باز میشود. آبراهام و پشت سر او مادربزرگ خارج میشوند.
هنگامیکه آبراهام از پلهها پائین میرفت مادربزرگ بدنبال او میگوید: "بنابراین میخواهید فردا ذبح کنید؟ اگر شما چاقوی گوشت لازم داشتید، بیائید و آن را بگیرید."
جواب داده میشود: "خدا عوض بدهد، نه لازم ندارم!" و مادربزرگ داخل آشپزخانه میشود.
این دومین وحشت بود. او هم مدتی دراز و بسیار عجیب من را نگاه میکند، و سپس شانهام را میگیرد و من را به سمت نور میچرخاند و میگوید: "بچه! بچه! چه چیزهائی به فکر تو میرسد!" اما بیش از این چیز دیگری نگفت، بلکه من را باقی‌میگذارد و برای انجام کارش به اتاق میرود.
و به این ترتیب همه‌چیز مسیر کاملاً عجیبش را طی می‌کند. آنچه را که می‌خواستم با قلبی آمادۀ کمک انجام دهم دود شده و آنچه که فکرش را نمیکردم مانند یک شکوفه گشوده گشته بود. در بین دو همسایه دوباره صلح و هماهنگی برقرار شده بود.
آنها شب روز بعد یک بشقابِ بزرگ سوسیس برای ما میفرستند، و مادربزرگ که پختن شیرینی برای کریسمس را تمام کرده بود این محبت را با یک نان شیرمال بزرگ جبران میکند.
بله، زندگی کردن در این جوّ جدیدِ پُر از حسن نیت و دوستیِ متقابل واقعاً لذتبخش بود.
به این نحو تقریباً چهارده روز تمام میگذرد. سپس آبراهام ناگهان بیمار میشود. مادربزرگ اغلب به خانه همسایه میرفت، این و آن چیز را به آنجا میبرد، و هر بار خیلی جدی میگفت که حال بیمار خیلی بد است، او دچار یک ذاتالریۀ سخت شده است.
چند روز به کریسمس مانده بود که من در یک نیمه‌شب از خواب پریدم و مانند روز بیدار بودم. یک صدای عجیب من را بیدار ساخته بود.
در نزدیک دیوار اتاق خواب ما یک پلکان به طبقه پائینِ خانۀ همسایه منتهی میگشت. بر روی این پلهها چیزی کشیده میشد، به دیوار برخورد میکرد، پائین برده میشد، سُر میخورد، آهسته صحبت میگشت و سپس دوباره هُل داده میشد و به دیوار برخورد میکرد. شنیدن اینها در شبِ کاملاً سیاه، بدون آنکه بدانم چه معنی میدهد کاملاً ترسناک بود. این چه میتوانست باشد؟ سارقین؟ ارواح؟ من مستقیم مانند شمع بر روی تخت مینشینم و فریاد میزنم: "مادر! تو چیزی نمیشوی؟ ... این چه است؟"
در این وقت مادر زمزمه میکند: "کاملاً ساکت باش! آبراهام مُرده است، و آنها جسد را برای پائین بردن از اتاق خارج میکنند."
واقعاً همانطور بود که مادر گفت. آبراهام مُرده بود، و او در یک روز زمستانی وقتی برف سختی میبارید به خاک سپرده میشود. مادربزرگ و مادر به مراسم خاکسپاری میروند و کاملاً ساکت و جدی به خانه بازمیگردند.
در شبِ این روز ما هنوز در اتاق با هم بودیم. من پشت میز نشسته و مشغول انجام تکالیف مدرسه بودم. مادر کاموا میبافت و مادربزرگ نخ میریست، و هر دو در بارۀ همسایه صحبت میکردند، همچنین اینکه میخواهند فردا یک جین تخممرغ تازه برایشان بفرستند.
سپس آنها مدتی طولانی سکوت میکنند. فقط چرخ ریسندگی غژغژ میکرد، و گهگاهی اصابتِ میلههای بافندگیِ مادر به همدیگر صدای جرنگ جرنگ به راه میانداخت.
اما ناگهان آنها دوباره شروع به صحبت میکنند، و در حقیقت کاملاً آهسته. احتمالاً من نباید میشنیدم، اما من هر کلمه را میفهمیدم، و این خوب بود. زیرا فقط به این خاطر است که هنوز هم امروز این رویداد مانند یک گل در باغ کوچکِ معجزۀ خاطراتم شکوفا می‌شود.
زیرا مادربزرگ میگفت: "آنا، میدانی، این خیلی خوب بود که این کودک در آن زمان به خانۀ همسایه رفت. به این ترتیب حداقل دو خانواده با هم آشتی کردند ... واقعاً، این یک انگشت اشاره از بالا بود."
و سپس پس از یک مکث طولانی این جمله تقریباً خودبخود از لبهای مادربزرگ خارج میشود: "زیرا هیچکس نمیداند چه زمان مرگش فرا میرسد ..."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر