مصاحبه با مسیح.


<مصاحبه با مسیح> از فرانسیسکا سو رِوِنتلو را در مهر سال ۱۳۹۷ ترجمه کرده بودم.

چرا؟
هانس سورنسن دانشآموز دبیرستان در یک شبِ ماه مه خود را با شلیک یک گلوله میکشد.
او هنوز یک کودک بود، حداقل همۀ کسانی که چهره بازِ پسرانه خندانش را می‌شناختند او را برای یک کودک بحساب میآوردند. و او اکثر اوقات میخندید، اما سپس چشمانش میتوانستند ناگهان با یک نگاهِ خالی و مردۀ عجیب طوری به مقابل خیره شوند که انگار چیزی جستجو میکردند که اما نمیتوانستند آن را پیدا کنند، یا طوریکه انگار خنده چشمانش را به درد میآورد. هیچکس چنین اقدامی یا یک چنین تصمیمِ ناگهانی از او انتظار نداشت، هیچکس حدس نمیزد که او یک غم و اندوهِ سخت، یک تخریب درونی در خود حمل میکند. در آخرین بعد از ظهر با یک دوست قرار ملاقات داشت اما به سر قرار نمیرود. او در اتاقِ خود می‌نشیند و اموالِ کوچک و نامههایش را مرتب می‌کند. سپس پس از انجام تکالیف روز بعدِ مدرسهاش بیرون میرود. به رفیق هماتاقیاش که میخواست او را همراهی کند میگوید که میخواهد به دیدار یکی از آشنایان برود. هنگامیکه او خود را از دست دوستش رها میسازد پیش یک فروشندۀ اسلحه میرود و دو هفتتیر انتخاب میکند. او میگوید که آنها را برای گزینش میخواهد، و فردا خواهد گفت که آیا آنها را نگاه خواهد داشت یا نه. شب مانند همیشه شوخی و صحبت میکند و هنگامیکه دانشآموزان برای شام به دور میز در زیر نور لامپ نشسته بودند او یک داستان را که شب قبل شروع کرده بود تا پایان میخواند. وقتی ساعت ده میشود پسرها برای خواب میروند. وقتی آنها از پلهها پائین میرفتند خندۀ روشن او یک بار دیگر در میان سکوت شب در خانه میپیچد، و هیچکس نمیدانست که این خنده برای آخرین بار در فضا طنین انداخته است و فردا فقط زندگی ویران گشتهاش را دوباره به پائین حمل خواهند کرد.
هانس مانند هر شب کتابِ دعایِ مادرش را میخواند، سپس چراغ را خاموش میکند و به صدای تنفس هماتاقیاش گوش میسپرد و پس از مطمئن گشتن از اینکه او خوابیده است دوباره کاملاً آهسته بلند میشود. او آهسته بلند میشود و پشت میز تحریر در مقابل پنجرۀ باز که از میانش شبِ خاموش به داخل هجوم میآورد مینشیند. او لرزان از سرما آنجا نشسته بود و به چهرۀ مرگ نگاه میکرد. در برابر او عکس مادرش قرار داشت، و او برای پدر و مادرش مینویسد. او از آنها بخاطر تمام عشقِ بزرگشان تشکر میکند، آنها باید او را ببخشند که اینطور از آنها جدا میشود ــ او دیگر نمیتواند زندگی کند ــ و آنها باید او را بعد از به گور سپردن فراموش کنند و دوباره خوشحال باشند. اینکه آنها نمیتوانند دوباره خوشحال باشند، اینکه رازِ تاریک زندگیِ پاره گشتهاش زندگی آنها را هم پاره میسازد، او این را درک نکرده بود.
او هفتتیرها را با خود به رختخواب میبرد. گلوله در اولین هفتتیر گیر میکند اما گلولۀ هفتتیر دوم او را میکشد. گلوله از بالای چشمِ راست به درون سر نفوذ کرده بود. هیچکس در خانه از صدای گلوله بیدار نمیشود، دانشآموزان همه خوابیده بودند. هماتاقی آرام به نفس کشیدن ادامه میداد، و شمع در حال سوسو زدن میسوخت، تا اینکه در اوایل صبح خاموش میشود و خورشیدِ روشنِ گرم به درون اتاق نفوذ میکند.
صبح روز بعد او را اینطور پیدا میکنند؛ یک دست از تخت رو به پائین آویزان گشته و دست دیگر هنوز هفتتیر را نگاه داشته بود. سرِ بلوندش به عقب خم شده و صورتِ رنگ پریدۀ مُردهاش حالتِ خندان کودکانۀ خود را حفظ کرده بود. زخم بر بالای چشم راست خمیازه میکشید و از آن خون و زندگی مانند رودِ وحشیِ سرخ رنگی بر روی ملافۀ سفید جاری شده بود. در مقابل تختخواب کتابِ گشودۀ دعا و شمعِ تا پایان سوخته قرار داشت و بر روی میز تحریر در مقابل عکس مادر نامۀ خداحافظی او از زندگی و از پدر و مادرش.
بازماندگان نمیتوانستند موفق به حل این معمایِ عذاب‌دهنده شوند و مجبور بودند آن را در تمام زندگیشان با خود حمل کنند.
و او مُرد و این معما را با خود به گور بُرد. ــ چرا؟
 
ناخوش
من بیمارم ... یک بیماری طولانیِ بدون چشمانداز. من میخواستم همه‌چیز را بدانم، و همه‌چیز را به من گفتند ... همه‌چیز را. برایم هیچ امیدی باقی‌نمانده، نه حتی دیگر درماندهترین امیدِ واهی.
و اینطور خوب است، این همان چیزیست که من میخواستم.
حالا روز به روز انتظار میکشم، یک شبِ بیپایان پس از شبی دیگر. و شبها بدترین هستند. خود را کاملاً تنها در میان تودۀ تیره و غیرقابل نفوذِ ظلمت و درد پیچ و تاب دادن، با تمام وحشتِ مرگ در اعصابِ ناسالم! ...
در اوایل ــ زمانی که بیماری شروع شد ــ من در بیمارستان بستری بودم؛ و پرستارها ساعت به ساعت آهسته، کاملاً آهسته میرفتند و میآمدند، پرستاران خوبِ مهربان. هالۀ نورِ کمرنگی جلوتر از آنها حرکت میکرد، و آنها به آرامی با چراغی در دست به داخل میلغزیدند. در این هنگام حجابِ سفید نور خفیفی میداد و تابش سرخ فانوس کوچک بر بالای صورتِ صلحآمیزِ مقدسشان سوسو میزد! این هر بار مانند یک حالت دعا به نظرم میآمد؛ من دوباره کودک بودم و از فرشتگانِ محافظ خواب میدیدم. حالا من تنها هستم. کاش فقط شب تمام میگشت ...
آهسته و دردناک صبح میشود و خدمتکارم با کشیدن پا به زمین با گامهای خستۀ پیر داخل میگردد. او پردۀ پنجره را کنار میکشد و قهوه را کنار تختم قرار میدهد.
و سپس ساعتها میگذرند تا اینکه بر ضعف وحشتناک غلبه میکنم و موفق میشوم خود را از تخت به مبل برسانم.
سپس آنجا دراز میکشم و با چشمان نیمه‌بسته میشنوم که چگونه صبحِ جدید در بیرون خود را تازه و روزانه بلند میسازد.
همه‌چیز جوان و نیرومند طنینانداز است ــ کاملاً سالم.
در آن سمت سربازها در پادگان تمرینشان را میکنند، و فرمانهای تیز و بلند به سمت من انعکاس مییابند، گاهی هم صدای یکی از مارشهای نظامیِ صبح زود به اتاقم هجوم می‌آورد، و آن پائین در خیابان ترامواها در حال گذر سر و صدا به راه میاندازند، و اتوموبیلها میغرند، و انسانها بینظم و حریص در شتابند. همه این چیزها در آن پائین است، در زیر اتاق زیرشیروانی من. زندگی رو به بالا به سمت من هنوز فقط صدا میدهد.
خدمتکارم اتاق را مرتب میکند و در این حال در مورد سهم بدبختیاش از زندگی حرف میزند. او یک زن سالخوردۀ خوب است، اما من دوست ندارم با او صحبت کنم. نامفهموم صحبت کردن و دهان کجش من را ناراحت می‌کند. من باید وقتی او حرف میزند همیشه به او نگاه کنم. این من را بسیار عصبی میسازد.
او از دست زندگی مینالد و وقتی از انسانها صحبت میکند تند و پرخاشگر میشود. حق اغلب با زنِ سالخورده است! از فلسفۀ تلخش حقایق فراوانِ تلخی بیرون میجهند. او با وجود آنکه ضعیف و بیمار است باید تمام روز را کار کند. شوهرش نمیتواند کار کند. شوهرش هفتهها با پاهای متورم در آشپزخانه مینشیند. فقط هر هشت روز یک بار لنگان چهار پله را پائین میآید و پیش پزشک بیمه میرود. زیرا پزشک به خانۀ مردم فقیر نمیرود.
و در بهار باید خانه را خالی کنند. آنها از هجده سال پیش در آنجا زندگی میکنند و حالا پیر و کُند شدهاند. او تمام اینها را در حال مرتب کردن اتاق برایم تعریف میکند. و من در این حال بر روی مبل دراز کشیدهام و از زور خشم میلرزم. فهمیدن لهجهاش برایم زحمت دارد و دهان کج او آزارم میدهد. از این گذشته هوا هم بسیار سرد است و من نمیتوانم تصمیم بگیرم و بگویم که باید اجاق را گرم سازد. من از سر و صدائی که او در این کار به راه میاندازد میترسم. عاقبت این کار به پایان میرسد. من میتوانم حالا حداقل آتش را ببینم و تصور کنم که هوا در اتاق گرمتر شده است.
اما حالا دردها دوباره میآیند. دراز کشیدنِ مستقیم در این حالت برایم ناممکن است. من سعی میکنم خودم را کش دهم، ... و سپس یک تشنجِ تازه من را دوباره در هم میپیچاند. درد تا زانو پائین میرود و در بالا بر روی سینه قرار دارد و نفسم را میفشرد.
من خوشحالم که تنها هستم و هیچکس رنجم را نمیبیند، هیچکس، بجز خودم، ــ و من به خودم عادت کردهام.
آینه دستی کوچکم همیشه در کنار من قرار دارد. من چهرهام را در ساعات بد در آن نگاه میکنم. من نمیخواهم هیچ رگۀ دردی و هیچ ردی از بیمارستان در حالت چهرهام داشته باشم. اراده باید اعصابِ بیچارۀ تحریک گشته را وادار به آرامش سازد. فقط چشمها اجازۀ رنج کشیدن دارند و مجازند رنج را به فضای خالیِ دور مَته کنند. دهان باید کاملاً آرام باشد. دهان بسیار مایل است بلرزد و تکان بخورد و رنج بر تمام صوت پرتو افکند اما من آینه را کاملاً محکم نگاه میدارم و بسیار سختگیرم. من مایلم آرام و زیبا رنج ببرم، مانند مقدسین.
من مرفین مصرف نمیکنم، ــ برای مصرف آن هنوز صبر میکنم. شاید نه دیگر مدتی طولانی. همه‌چیز را چنین دقیق از قبل دانستن خوب است: حالا هنوز اینطور است ... سپس آن خواهد آمد ... سپس آن ... و سپس ــ ــ ــ
اما تا آن زمان هنوز زندگی باید کرد ــ زندگی!
وقتی بدترین ساعت به پایان برسد یک آرامش دلپذیر میآید.
تبی کاملاً خاموش ... این یک احساس خوب میدهد، این گرمایِ در حالِ زمزمۀ آهسته در سراسر بدن. و حالا سیگار کشیدن، یک سیگار ملایمِ آرامبخش. دکتر این را برایم ممنوع نکرد، من مدتهاست که دیگر دکتر ندارم. من خود میدانم چه کمبود دارم؛ من تمام دعاهای شمّاس را از حفظم.
حالا وقتی مه آبیِ سبک من و اتاقم را میپوشاند حالم خوب و ملایم میشود. این اتاقِ بسیار غمگینی است، اما من آن را خیلی دوست دارم، دیوارهای خالی سفیدِ آهکی مانند دوستان خوبی به نظر میآیند که رنجهایم را ساکت تماشا میکنند، و من همدردیشان را بهتر از همدردی انسان‌ها میتوانم تحمل کنم. افکارم بدنبال دودِ آبی رنگ رؤیا میبینند؛ آنها از این خواب میبینند که حالا دراز کشیدن بر روی یک تختِ تُرکی چه زیبا میتواند باشد، در یک اتاق کوچکِ چادرمانند، با چراغ قرمز و فرشهای ضخیمِ گرم. و در اطراف من دیگران قرار دارند: دوستانی که فوت کردهاند ... من چشمانم را میبندم و آنها از مُردن برایم تعریف میکنند، همیشه فقط از مُردن. این چه خوب بود وقتی که دردها قطع میگشتند ... و آخرین رعشۀ وحشتناک. فقط یک نفر میخواهد همیشه از زندگی صحبت کند، کسی که دستمال سفید به دور سر و زخم زیر آن ... گلوله ... و او هنوز خیلی جوان بود. اما دیگران او را درک نمیکنند و او دوباره سکوت میکند.
او همچنین تنها کسی است که با چرخاندنِ چشم بیزاریاش را ابراز میکند، و گاهی به اطراف دهانش رعشه میافتد. در نزد دیگران در کاسۀ خالیِ چشمان آرامش مرگ است. و بنابراین آنها از مرگ صحبت میکنند و در این حال به زندگی میخندند. خندههایشان آرام و سرخوش به گوش میرسد. ما همه بر روی مخدهها در اطراف دراز کشیدهایم و قلیان میکشیم، و قهوۀ سیاه در پیالههای ژاپنیِ شفاف جرقه میزند و با زدن شلاق به اعصاب زلزۀ دلپذیری به راه میاندازد.
و سپس من بسیار خسته میشوم و نمیتوانم دیگر واضح ببینم؛ همه‌چیز در برابر چشمانم میلرزد و میچرخد. و آنها دوباره میروند، همه، کاملاً آهسته. فقط فرد زخمدار میخواهد هنوز بماند و با من از زندگی صحبت کند؛ اما آنها عاقبت او را همراه خود میبرند. و وقتی همه میروند من به خواب میروم.
گاهی اوقات برایم نامه میآورند. کاش فقط یک بار دوباره چیزی خوشحالم سازد یا به هیجان آورد. اما این دیگر اتفاق نمیافتد. همه میدانند وضعم از چه قرار است و میخواهند از به هیجان آوردنم اجتناب کنند. این غیرضروریست، زیرا کسی نمیتواند آرامتر از آنطور که من حالا هستم باشد. من میتوانم حتی با آرامش به آن فکر کنم که دیگران آنجا در آن پائین در کارگاه هستند و کار میکنند ... کار کردن ... انگار که زندگی کار کردن است.
آنها همچنین پیش من بالا میآیند، افراد زندۀ قوی. آنها برایم از کارشان تعریف میکنند و از زمانی صحبت میکنند که من بتوانم ابتدا دوباره مثل قدیم در میانشان باشم، و از زمانی که من ابتدا نقاشیام را تمام کرده باشم ــ نقاشی بزرگم را. من وقتی آنها اینطور صحبت میکنند فقط لبخند میزنم؛ و آنها هم میدانند که من دیگر به آن باور ندارم. آنها هم این را باور نمیکنند، اما آنها میخواهند من را تسلی دهند. این واقعاً خندهدار است.
بله، در ابتدا ــ در آن زمان قادر به کار نبودن تقریباً من را به دیوانگی کشاند. اما این فقط تا زمانی بود که من فکر میکردم دوباره قادر به کار کردن خواهم گشت. سپس من از آنها خواهش کردم و آنها برایم طراحیِ نقاشیام را بالا آوردند. حالا آنجا آویزان است و من حالا میدانم که هرگز دوباره کار نخواهم کرد. با اینکه مدتهاست تمام نشدهام اما باید حالا توقف کنم. و دیگران دیرتر توقف میکنند و آنها هم تمام نخواهند گشت. آنها اغلب میآیند و از من دیدار میکنند. آنها همه میدانند که چه وضعیت سختی همیشه داشتهام، و تعجب میکنند که من حالا شراب مینوشم و سیگارهای خوب میکشم و یک آتش گرم دارم. من چیز عجیبی در آن نمیبینم. من حالا دیگر از بدهی بار آوردن وحشت ندارم، و اما این خوب است که در پایان نرم دراز بکشم و دیگر مجبور نباشم با زندگی کُشتی بگیرم. خیلی دوست دارم هر روز یک جشن برپا کنم، یک جشنِ عالی و مجلل با موسیقیِ شگفتانگیز و گیج‌کننده. شامپاین باید از فواره در حوض بریزد، و همه باید جسورانه شاد باشند و مستانه برقصند. و گلهای رز فراوان. هر روز باید همه‌چیز بسیار زیبا باشد.
و من در زیر یک درختِ زیبای خرما با برگهای پهن سایهدار کاملاً در پسزمینه ... و تماشا کنم. و من یک روز در وسط جشن خواهم مُرد ... و ابتدا آنها همه به جشن و شادی ادامه خواهند داد و همچنان خواهند رقصید. سپس یکی از آنها کشف خواهد کرد که من مُردهام ... برای یک لحظه همه چیز کاملاً ساکت خواهد گشت. شاید موسیقی سپس خود بخود یک مارش عزا بنوازد. اما سپس عاقبت آنها دوباره خواهند رقصید و دوباره شادی خواهند کرد و دوباره خواهند خندید ــ هنوز این یک شب را، زیرا این آخرین جشن است و چون آنها فکر میکنند که من آن را نمیبینم. و در نهایت آنها بخاطر پایان یافتن چنین جشن‌هائی شکایت خواهند کرد.
من بعد از ظهرها مدت درازی تا غروبِ آفتاب دراز میکشم. من همین حالا میتوانم از پنجره ببینم که چطور در بیرون هوا خاکستریتر و خاکستریتر میشود، و سپس تجسم میکنم که چطور حالا فانوسهای خیابانی نورشان را بر پیادهروها میاندازند، که چطور نور سردِ آبی رنگِ الکتریکی از شیشۀ گِرد لامپِ مقابل مغازهها خود را با نور گازیِ گرمِ در نوسان مخلوط میسازد، و چطور ترامواها با چراغهای قرمز و سبزشان در چرخزدنهای خستگیناپذیر به دور شهر همدیگر را ملاقات میکنند، و چطور تمام انسانهای خسته‌ای در آنها نشستهاند که از یک کار به کار دیگر یا از یک تفریح به تفریح دیگر و از یک هیجان به هیجانی دیگر در حرکتند. یا ماهِ سفید و کامل از میان پنجرهام به درون اتاق میتابد و خود را در جمجمۀ لختِ براقِ پوزخندزن بر روی کُمدم منعکس میسازد. در بیرون ماه نورش را بر روی سقف پادگان که در زیر سایه غیرواضح شده است مینشاند، بر روی سقفِ پادگان گاهی یک گربۀ تنها میخزد و از بالای هر دودکشی با احتیاط بالا میرود و میگذرد.
بعد از روشن شدنِ لامپ تضاد شدیدی با تمام آن چیزها در بیرون برقرار میگردد، و افکاری که میخواستند در غروب به خواب روند دوباره میآیند. تب دوباره شروع میشود، ابتدا در مغز، از آنجا به درون تمام رگها و از میان تمام اعضای بدن تا نوک انگشتان میرود.
و سپس من شروع میکنم به نوشتن. در تب تلاش میکنم تمام زندگیام را بنویسم، تمام رؤیاهایم را، گناهانم و بدبختیام را. و دیرتر، پس از مرگم، باید کتابم این را در میان مردم فریاد بکشد که چطور رؤیا دیدم و گناه کردم و چقدر بدبخت بودم ... پس از مرگم.
روبرویم بر دیوار طرح بزرگی از نقاشیام آویزان است. این نقاشی هرگز تمام نخواهد گشت. من خیلی چیزها میخواستم و هنوز بسیار جوان هستم ...
و سپس شب فرا میرسد ــ ــ ــ
 
پدر
پدرم ناگهانی فوت کرد. ما دو سالِ قبل با خشم از همدیگر جدا شده بودیم. من آن زمان ارادهام را بر کرسی نشاندم، من در جهان تنها ایستاده بودم و زندگی در اطرافم طوفانی میوزید.
ابتدا یک نامۀ احساساتی و خشمگینِ برادر بزرگتر که با کلمات هیجانزده من را مقصر میدانست مرا از بیماری پدر آگاه ساخت.
نوشتۀ برادرانه حامل عباراتی بود که هر نزدیکی و هر پُرس و جوئی را ناممکن میساخت.
مدت کوتاهی پس از آن آشنایانِ دور به من خبر دادند که پدرم سلامتیاش را بدست آورده است. و سپس یک روز توسط تلگراف میفهمم که او در بستر مرگ افتاده.
من نمیتوانستم قبل از ظهر به راه بیفتم، و در طول صبح یک تلگراف پس ار تلگرافِ دیگر میآمد، همه توسط برادر کوچکترم، که مرا بدون اطلاعِ بقیۀ افراد خانواده از حال پدر باخبر میساخت: وضعیت ناامید کننده ــ وضعیت تغییرناپذیر ــ به اینجا نیا ــ و غیره.
در همان صبح یک نامه از مردی میرسد که من بخاطرش رابطهام را با خانواده قطع کرده بودم، من به سختی میتوانستم نامه‌اش را بخوانم، و او همچنین برایم بیتفاوت بود ــ حالا بطور وصفناگشتنیای بیتفاوت.
چه عجیب است که من آن زمان عاشقش بودم.
من حرکت میکنم.
هشت ساعت راندن برای اینکه بتوانم در خانه باشم ــ در خانه! بله، من به سمت خانه میراندم، پس از دو سال دوباره به سمت خانه. این چه خوب بود. من مرتب با خود تکرار میکردم: به سمت خانه!
این باید سوزش و دردِ رو به افزون را خنک می‌ساخت. به سمت مادر! در آغوش مادر. مادر! اجازه زار زار گریستن داشتن، مادر! اجازه با لکنت سخن گفتن ــ من این را نتوانسته بودم هرگز بگویم.
هشت ساعت در روزِ شرجی ماه جولای در واگونِ سرخ گشته توسط آفتاب، هشت ساعت باید من در هیجانی عذابدهنده به آنجا برانم.
آیا او هنوز زنده خواهد ماند؟ آیا میتوانم در مقابلش زانو بزنم؟ دستان در حال مرگش را ببوسم، در چشمان در حال خاموش گشتنش پشیمان و مشتاق نگاه کنم؟ یا آیا او گناهم را فراموش نخواهد کرد و با خود به گور خواهد برد؟
شب میشود. من تنها بودم و از میان مناظر آشنا میراندم، و هیجانم تا حد جنون، تا حد وحشتِ مرگ رشد میکرد. آیا او هنوز زنده خواهند ماند؟ یک حالت روحی، یک صدا، یک صدای کودکانه در من بیدار میشود، یک صدای عجیبِ فراموش گشته، و این صدا اندوهگین و شکسته هنوز در من میلرزید.
دستهایم میخواستند برای دعا کردن بر روی هم قرار گیرند، اما آنها فقط خشمگین با هم در جنگ و متشنج بودند و بر روی لبانم یک لکنتِ دیوانهوار میآمد: او باید زنده بماند، او باید زنده بماند!
در بیرون شب شده بود.
من دیگر احساس نمیکردم که خود را حرکت میدهم و زندهام، من فقط احساس میکردم که چگونه پیشانی تبآلودام به شیشۀ سرد و صاف اصابت میکرد و چگونه دندانهایم با لرزشی سخت بر روی هم میخوردند.
"لطفا، بلیط!" ما به شهر نزدیک شده بودیم.
برجها به سمت آسمانِ شب صعود میکردند. چراغهای ایستگاهِ قطار ناآرام سوسو میزدند. ساعت بزرگ یازده و نیم شب را نشان میداد. وقتی قطار به ایستگاه میرسد سکوی راهآهن از انسان خالی بود. من از قطار پیاده میشوم.
من کجا بودم، و در اینجائی که حالا بودم چه میخواستم؟ دو پیکر تیره به من نزدیک میشوند: برادر جوانترم و یک روحانیِ سالخورده که دوستیِ نزدیکی با خانواده داشت. برادرم و من برای یک لحظه همدیگر را در آغوش می‌گیریم و از میان اشگ ناامیدیمان را تماشا می‌کنیم.
سپس او خود را عقب میکشد. کشیش از طرف مادرم و بقیه مأمور شده بود با من صحبت کند. این یک مأموریت سرد و سخت بود: ــ همۀ آنچیزی که مادرم در این لحظه برای گفتن به من داشت این بود: "دوباره برگرد، تو دیگر در اینجا هیچکاری نداری." ــ حق با مادرم است: حداقل مرد روحانی اینطور به من گفت. من خود را از آنها جدا ساخته بودم، و حالا دیگر به آنها تعلق نداشتم. گناه من باید بسیار سنگین بوده باشد که مادرم توانسته این چیزها را به من بگوید.
ــ تو دیگر در اینجا کاری نداری. ــ در کنار بستر مرگ پدرت هیچکاری نداری، تو حق نداری برای او سوگواری کنی، تو هیچ حقی به خانهات نداری، دوباره به جهان غمانگیز برگرد. تو باید ناپایدار و زودگذر باشی، اما ما میخواهیم طبق افسانۀ قدیمی نشانۀ قابیل را نه بر روی پیشانی بلکه در قلبت با آتش حک کنیم، در نرمترین و آسیبپذیرترین قسمت، در مخفیترین قسمتی که نتواند هرگز دوباره بهبود یابد، در جائیکه وقتی به درد میآید و خونین میگردد چشم هیچ انسانی قادر به دیدنش نباشد. ــ
کشیش میرود. مأموریتش انجام شده بود. ــ تشکر برای اِنجیلات، تو مردِ صلح. ــ
من در ایستگاه قطار تنها ایستاده بودم. من کاملاً هوشیار بودم. پدرم هنوز زنده بود. این را مرد متدین گفت و اینطور اضافه کرد: "شما او را نخواهید دید و اگر حتی خودم مجبور شوم مقابل درِ خانه بایستم و از ورود شما ممانعت کنم."
من به نزد دوستانِ خوبی میروم که از قطع رابطه با خانواده‌ام میدانستند، و آنها بدون آنکه چیزِ زیادی بپرسند من را پذیرفتند.
ــ سپس دو روزی آمدند که من در آنها مشتاقانه آرزو میکردم اجازۀ مُردن داشته باشم.
در روز چند بار پیش دکتری میرفتم که پدرم را درمان میکرد، و خبرهائی که دریافت میکردم کاملاً میان ناامیدی و امیدِ ضعیفی متغیر بودند. بعد از ظهر روز چهارشنبه گفته شد: او شب را دیگر نخواهد دید.
من نمیدانم بعد چطور از خانۀ دکتر و از شهر خارج شده بودم. من آنجا بر روی خاک کنار بوتهزاری کوچک دراز کشیدم و میدانستم که پدرم میمیرد، که همه‌چیز تمام شده است. به نظرم می‌رسید که سرم در آتش سوخته و خالی گشته. افکار مانند پشه در جمجمۀ متروک وزوز می‎‎کردند، و من میپنداشتم میتوانم احساس کنم که چگونه آنها در حال وزوز کردن به دیوارههای داخلیِ جمجمه اصابت میکنند.
هنگامیکه نزد دوستان میزبانم بازمیگردم یک پیام از خانوادهام آنجا بود ــ حتی سردتر و بیرحمتر از قبلی. پدرم مُرده بود، و حالا اجازه داشتم بروم و او را یک بار ببینم.
بر روی تخت در اتاق بیمارستان چیزِ سرد، بیجان و وحشتناکی قرار داشت، و این پدرم بود. و من در مقابل تخت زانو میزنم و فقط میدانستم که او دیگر نیست، که دیگر خیلی دیر شده است.
شکسته و در شروع دردی جنونآمیز خود را بر روی اندام سردِ پدرم میاندازم. اشگهای آتشینِ فرزند گمشدهاش باید پیشانی یخزده و دستهای مُردهاش را خیس سازند، و برای طلب بخشش وقت گذشته بود. ــ
سپس مردم داخل اتاق میشوند.
کسی مرا از تخت به بالا میکشد، او برادر بزرگترم بود.
برای یک دقیقه غم و اندوه ما را به در آغوش گرفتنی برادرانه و خواهرانه وامیدارد. من فقط هنوز میدانم که برادرم مرا در آغوش خود نگاه داشت و اینکه کشیش آنجا بود و صدایش با کلماتِ سرد در گوشهایم وزوز میکردند.
مادرم نمیخواست من را ببیند. من هنوز یک روز در شهر میمانم. پس از فرا رسیدن شب بیرون میروم. میخواستم یک بار دیگر خانۀ پدر و مادرم را ببینم، من از خیابانهای آشنا میروم، و سپس در امتداد پرچینهای نوک تیزِ باغ چندین بار به دور خانه میگردم. در سمت جنوبیِ خانه پنجرهها باز بودند. پردهها کشیده نشده بودند. آنها آنجا در زیر نور لامپ به دور میزِ چای نشسته بودند.
من مادرم را میدیدم، برادرم را، میتوانستم بفهمم که چه صحبت میکردند. من یکی از چوبهای پرچین را در دست میگیرم و یک لحظه به این فکر میافتم با آن خودم را به سیخ بکشم. دیوانگی. ــ اما میتوانستم با هفتتیر خودم را بکشم. من هفتتیرم را به همراه داشتم. درون تمام دردهای سوزان یک گلولۀ سرد. و بر روی پلههای خانه بیفتم، درست در آستانۀ در و آنجا بمیرم.
چرا این کار را نکردم؟ این میتوانست خوب باشد. چرا باید من را ترسِ بُزدلانه هنوز به این زندگی ژنده بچسباند؟ ــ
در حیاط سگهای قدیمیِ باوفایم با صدای گرفتهشان پارس میکردند. من هنوز آنجا ایستاده بودم ــ بله من نمُردم ــ من خود را نکشتم ــ همچنین دیوانه نگشتم. در سرمای شب و در فلاکتم سردم شده بود. ــ حالا من میخواستم بروم. آن بالا بر روی بالکن یک پیکر ایستاده بود. او خواهرم بود. آنجا اتاقش بود، و بقیه در طبقۀ پائین زیر نور لامپ بودند. من دوباره در کنار پرچین ایستاده بودم و به بالا به سمت خواهر نگاه میکردم. ــ هیچ کلمهای. ــ من صدای گریستنش را میشنیدم.
او مرا دیده بود و به پائین نگاه میکرد، در حالیکه من به سمت او به بالا خیره شده بودم و کلمهای نمیگفتم.
سپس من میروم.
آخرین زهِ نرم در درونم در حال جرنگ جرنگ کردن به دو تکه تقسیم می‌شود.
 
ما جاسوس‌ها
ما اولین سال جنگ را در نقاهتسرائی در یک ناحیۀ بیطرف میگذراندیم، جائیکه انواع ملیتها گرد آمده بودند. ترکیب حلقۀ آشنایان ما از این قرار بود: سه آلمانی، دو خانم اهل وین، یک زوج آمریکائی به نام استراونگ، یک مرد ایتالیائی که رافائلی نامیده میگشت، یک مرد لهستانی و یک آقا که بقیه او را به سرعت بالکان صدا میکردند، زیرا مطمئناً در آنجا زاده شده بود، اما او در این مورد زیاد صحبت نمیکرد.
از آنجا که ما همگی دور از وطن بودیم تنها همان کاری را میکردیم که آدم در این زمان در خارج از کشور میتواند انجام دهد، ما روزنامهها را میبلعیدیم و انتظار نامهها را میکشیدیم. در این حال ما تلاش میکردیم تا جائیکه ممکن است در بارۀ رویدادهایِ جهانی کم صحبت کنیم ــ به این دلیل این قرار گذاشته شده بود، چون ما تا قبل از شروع جنگ به اصطلاح با هم دوست بودیم. این تا اندازهای از بلندپروازی ما بود تا ثابت کنیم که آدم میتواند حتی در چنین زمانهائی در میان افراد بافرهنگ فکرش را بر شالودۀ اصول بینالمللی تنظیم سازد.
البته این کار همیشه آسان نبود، برای مثال جنگِ زیردریائی اغلب آقای استراونگ را عصبانی میساخت، رفتار همسرش بیشتر منفعلانه بود و ترجیح میداد از مرد لهستانی دلبری کند. مرد لهستانی انقلابی بود و در هر فرصتی قسم میخورد در ورشو بر روی یک توپ اسبسواری خواهد کرد؛ البته او استانیسلاس نامیده می‌گشت. وقتی او چنین نظرهائی ابراز میکرد بالکان با دندانقروچۀ آهستهای از گوشه چشم چپکی به او نگاه میکرد. وانگهی به نظر میرسید که علاقۀ سیاسی او چندان فعال نیست، برعکس ورقباز پُر شوری بود، صحبت کردن از اوستاِنده و مونتکارلو را دوست داشت، و آیندۀ این دو محل او را از نگرانی بزرگی پُر ساخته بود. ــ همچنین در میان دو خانم اهل وین و سینیور رافائلی نخهای لطیفی کشیده شده بود؛ آنها میتوانستند ساعتها در برابر نقشۀ تیرول‎ِ جنوبی بنشینند و سپس تلاش میکردند دوستانه در بارۀ حق الحاق‌جوئی توافق کنند. ما آلمانیها گاهی خشمگین میگشتیم وقتی خانمها در این مذاکرات بیش از حد سخاوتمند می‌گشتند.
به این ترتیب ما تا آغاز بهار در هماهنگی خوبی زندگی کردیم. به نظر میرسید که اهالی نقاهتسرایِ این ناحیۀ کوچک و همچنین غریبههای دیگر به این خاطر شگفتزدهاند؛ زیرا وقتی ما در رستوران، کافه یا در گردهمائیهای اجتماعی دیده می‌شدیم مردم ما را با علاقۀ زیادی تماشا میکردند و زیر نظر میگرفتند؛ ما حتی در خیابانها متوجه میگشتیم که رهگذران ما را به همدیگر نشان میدهند.
بتدریج اما شالودۀ اصول بینالمللی متزلزل میگردد؛ ما قبل از هرچیز شروع میکنیم نسبت به همدیگر به بیاعتماد گشتن. طبق احساس ما آقا و خانم استراونگ علاقۀ اغراقآمیزی برای کارت‌پستالهائی با تصاویر جبهۀ جنگ که ما از آشنایان یا خویشاوندان دریافت میکردیم نشان میدادند، و این سوءظن گاهی در ما تقویت میگشت که ممکن است آنها اصلاً آمریکائی نباشند، بلکه انگلیسی هستند و تغییر هویت دادهاند؛ زیرا وقتی ما سؤالِ کاملاً بیضرری در بارۀ آداب و رسوم انگلیسیها میکردیم آقای استراونگ گاهی پاسخ آزاردهنده میداد:
"چرا میخواهید این را بدانید؟"
وانگهی او تلگرافهای زیادی هم میفرستاد. سینیور رافائلی در اصل بسیار کنجکاو بود و ما به دوستان دخترش مرتب هشدار میدادیم به او این همه از پیادهروی در آلپ تعریف نکنند. آنچه مربوط به بالکان میگشت کسی جرأت نمیکرد در عرصۀ سیاسی با او همصحبت شود، نه ما و نه بقیه. اما یا او متوجه آن نمیگشت یا اعتراضش را برنمیانگیخت. و همیشه همان باقی‌می‌ماند که بود، متعصب، اما شاد و مهربان. و آنطور که معمولاً اتفاق میافتد راه ما تحت تأثیر بیاعتمادی و بدخواهی از هم جدا میشود، و خانم و آقای استراونگ خشمگین به یک پانسیون دورافتاده نقل‌مکان میکنند.
بزودی پس از آن جنگ ایتالیا شروع میشود؛ دوست ما رافائلی البته درجنگ شرکت نکرد (اینکه وطن یا او خودش از آن صرفنظر کرده است را ما نفهمیدیم)، اما او از آن به بعد بسیار بدخُلق بود، دیگر نمیتوانست با حریفان زیبایش در مورد مسائل مرزی به توافق برسد و کینهورزانه از افق دید ما ناپدید میگردد. بالکان تنها کسی بود که به ما وفادار ماند، زیرا استانیسلاس قبلاً تحت اشاراتِ مرموزی به سفر رفته بود ــ ما دیرتر یک کارتپستال از او از ورشو دریافت کردیم، که در آن البته ذکر نشده بود که او واقعاً بر روی یک توپ یا از یک مسیر معمولی به آنجا رفته است.
آشنائیهای جدید دست نمیداد، و زندگی کاملاً یکنواخت شده بود، آدم باید برای گذراندن بیهودۀ زمان هم به خود زحمت میداد. بنابراین روزی در اثر یکنواختی این ایده به نظرمان میرسد که بالکن خانه را با یک چادر بپوشانیم، زیرا کنجکاوی استوارِ اهالی نسبت به ما در این مدت آزاردهنده شده بود. بنابراین پارچه خریده گشت، مشاوره و طراحی انجام شد و هنگامیکه همه‌چیز تمام شده بود ناگهان بالکان مهارت فنیاش گل میکند و میگوید که باید در زیر چادر یک لامپِ برقی وصل کرد، تا بتوانیم شبها با آرامش کامل با ورق «عمۀ من، عمۀ تو» بازی کنیم. بلافاصله این کار انجام میشود ــ بزودی همه‌چیز تمام شده بود؛ حالا ما امیدوار بودیم که میتوانیم از میوۀ کارمان بدون مزاحمت لذت ببریم و قبل از هرچیز از کنجکاوی رهگذران در امان باشیم. اما هنگامیکه ما برای اولین بار در زیر چادرمان نشسته بودیم و تحت راهنمائی بالکان «عمۀ تو، عمۀ من» بازی میکردیم، ناگهان هیاهوی یک جمعیتِ هیجانزده از زیر بالکن شنیده می‌شود. بالکان عصبی میشود و به سمت نردۀ بالکن میرود تا جمعیت را ساکت کند. در این لحظه اما جمعیت به دو دسته تقسیم میشود تا اجازۀ عبور به دو پلیس را بدهد. پلیسها توضیح میدهند که ما بازداشت هستیم. اینکه ما چکاری کرده بودیم برایمان کاملاً نامعلوم بود، اما ما بدون مقاومت بدنبال آنها براه می‌افتیم، فقط بالکان رنگش تغییر کرده بود. ما را صبح روز بعد پیش کمیسر میبرند، و وقتی بلافاصله دوستان قدیمی‌مان، خانم و آقای استراونگ و رافائلی وارد دفتر میشوند شگفتی ما افزایش مییابد. یک خادمِ دادگاه که آنها را همراهی میکرد به کمیسر میگوید: "جاسوسها ــ لیست شمارۀ شش."
یکی از خانمهای اهل وین به آرامی میگوید: "پس درست بود"، اما آقای استراونگ آن را میشنود و مانند برزرکر، جنگاور ژرمنی، به او حمله میکند:
"و شما؟ ما همیشه شما و دوستان آلمانیتان و آن بالکان را جاسوس بحساب میآوردیم ــ"
بالکان میغرد: "بالکان؟ این چه معنی میدهد؟" این اولین اظهار سیاسیای بود که ما از او میشنیدیم، اما هیچکس جواب نمیداد. کمیسر خواستار رعایت نظم میشود، اما هیجان عمومی دیگر تسکین دادنی نبود. رافائلی کمیسر را وحشیانه مخاطب قرار میدهد و میگوید که خانمها در واقع معلومات عجیب و غریبی از مرزهای منطقۀ تیرول دارند و آقایان از آلمان ــ ــ ــ حالا در ما هم دوباره بیاعتمادی جریان یافته بود ــ علاقه برای کارتپستالها از جبهۀ جنگ ــ تلگرافها ــ خلاصه، آتشی از اتهاماتِ متقابل شعله‌ور میگردد. کمیسر صبورانه انتظار میکشید. عاقبت سکوت برقرار میگردد، سپس او اطلاعات شخصی ما را یادداشت میکند و به آرامی توضیح میدهد که ما مظنون به جاسوس بودن هستیم. ما آلمانیها و اتریشیها در لیست شمارۀ پنج بودیم. ــ بالکان بطور جداگانه بازجوئی گشت. از او اثر انگشت گرفته میشود، ما هنوز این روش را ندیده بودیم و با کنجکاوی تماشا میکردیم؛ بالکان اما بسیار باتجربه این کار را انجام میداد. سپس بازجوئی شروع میشود. لیست شمارۀ شش اول تحت بازجوی قرار میگیرد ــ آنها به ساختن بمب و به داشتن قطعات هواپیمایِ قابل وصل گشتن به هم متهم شده بودند، ما اما متهم شده بودیم که سیگنالِ نور دادهایم ــ ــ سیگنال نور ــ ــ ما اما از سه هفته پیش هیچ شبی را در خانه نگذرانده بودیم، بجز شبِ روز قبل که آنطور ناخوشایند قطع گشته بود؛ اما در این وقت کمیسر با یک نگاه نافذ ما را برانداز میکند و توضیح میدهد که پلیس ما را از همان ابتدا جاسوس بحساب آورده بود، آنها ما را مدام تحت نظر داشتند و فقط منتظر مدرک جرم بودهاند.
ما میپرسیم: "و مدرک جرم؟"
او می‌گوید: "خب، لامپ" و ما حالا تازه متوجه گشتیم که سیگنالهای نور میتوانند برای اهداف جاسوسی استفاده شوند. و شگفتی ما چنان صادقانه بود که کمیسر در نهایت میگذارد قانعش سازیم که لامپ در واقع فقط برای هدف روشنائی نصب شده بود. سپس دوباره نوبت بازجوئی از لیست شمارۀ شش میشود. آقای استراونگ به پرسش کمیسر تا اندازهای به تلخی پاسخ میدهد:
"بله آقای کمیسر، ما نه تنها بمب و قطعات هواپیمای قابل وصل گشتن به هم داریم، بلکه همچنین یک ناوگان هم در پانسیون داریم." کمیسر به شدت عصبانی میشود و میگوید، افراد پلیس که در این بین جستجوی خانه را به عهده گرفتهاند فوری آنجا خواهند بود.
ما انتظار میکشیدیم، پس از مدتی پلیسی ظاهر میشود و سه توپ فوتبال در اندازههای مختلف و یک وسیله که چند بار تا شده بود را میآورد ــ ــ
آقای استراونگ آن وسیله را با آرامش کامل از هم باز میکند، و یک صندلی راحتی آمریکائی با یک میز کوچک کتابخوانی خود را آشکار میسازد؛ سپس می‌گوید که کمیسر میتواند حالا برای تست کردن با این هواپیما پرواز کند و او خودش در این بین تلاش خواهد کرد با بمبهایش اداره پلیس را منفجر سازد.
کمیسر چنان دلسرد شده بود که ما واقعاً با او احساس همدردی میکردیم. برای او راهی باقی‌نمانده بود بجز آنکه افراد هر دو لیست را آزاد کند و علاوه بر آن پوزش هم بطلبد. فقط بالکان آنجا نگهداشته میشود؛ او در واقع از لحاظ سیاسی هرگز فعالیت نمی‌کرد، اما یک دزد سابقهدار هتلهای بینالمللی بود.
ما پس از ترک ساختمانِ دادگاه در راه با هم آشتی میکنیم، سپس همۀ آن بیاعتمادیهایِ متقابل ناپدید میگردند.
ما بعضی از شبها بر روی بالکن نشستیم و ورق بازی کردیم. ما فکر میکردیم که از ما اعاده حیثیت شده است و دیگر دستگیر نخواهیم گشت، اما رهگذران هنوز هم میایستادند و ما را مانند قبل جاسوس بحساب میآوردند.
  
مرگ
او مُرده بود، و این برایش بطور غیرقابل وصفی ناخوشایند بود. تمام جریان برایش بسیار نابجا و نامناسب به نظر میآمد. او همیشه مخالف مُردن در تختخواب بود و با ایمانِ استواری ادعا میکرد که زندگیش یک بار توسط خودکشی یا یک تصادف به پایان خواهد رسید.
حالا این بیماری لعنتی بر گلویش افتاده بود، حتی فرصت نکرده بودند او را به بیمارستان ببرند. او در آپارتمانش در بستر افتاده بود، یک پزشک آمده بود، سپس پزشک دوم و سوم، یک پرستار، دوستان، آشنایان، گلها، بستگان، بطریهای شراب و هرآنچه که وقتی یک مردِ جوان ناگهان سخت بیمار میشود.
سپس امروز ظهر، ساعت دوازده و نیم زمان برایش میایستد و او میمیرد. حالا ساعت سه بعد از ظهر است و او دوست داشت میتوانست مانند همیشه به کافه برود. اما او مُرده بود و این کار دیگر ممکن نبود. پرستار پس رفتنِ دیگران آنجا مانده بود. او صدای به این سمت و آن سمت رفتن پرستار را میشنید و عصبی میگشت. پرستار هنوز در اتاقش چکار داشت؟ احتمالاً او آدم بیملاحظهای بود و وسائلش را زیر و رو میکرد. چه ناخوشایند، و آدم نمیتوانست مانع این کار شود. پرستار در این حال برای خود سرود مذهبی میخواند. مشخص بود که او خود را زیر نظر گرفته شده احساس نمیکرد، در غیراینصورت حداقل میتوانست ترانۀ مرگِ آنتون اولریش فون براونشوایگ را بخواند، چیزی که مناسب وضعیت میتوانست باشد.
گاهی زنگ آپارتمان به صدا میآمد، پرستار بیرون میرفتْ و او میشنید که پرستار میگوید: "آقای جوان امروز بعد از ظهر فوت کردهاند." ظاهراً فروشندگان کالا بودند که در بارۀ صورتحسابها صحبت میکردند. او برای اولین بار وقتی از فوت کردن خود میشنید احساس رضایت خاصی میکرد و دچار یک خوشی بدخواهانه میگشت. حالا او حداقل از تمام این چیزهای ناخوشایند برای همیشه رها شده بود، آنها نمیتوانستند دیگر به او نزدیک شوند. آنها تا همین اواخر زندگی را برایش ناخوشایند ساخته بودند، همیشه وقتی او به این موضوع فکر میکرد باید خودش را میلرزاند. اما او دیگر نمیتوانست خود را بلرزاند، او مُرده بود.
بله، او وقتی گاهی احساس میکرد که دیگر نمیتواند مسائل اقتصادیاش را حل کند بطور جدی به کشتن خود توسط شلیک گلوله فکر کرده بود. در زمانهای گذشته از هر سو به او کمک میکردند، آن زمان او یک مرد جوانِ امیدوار بود و مردم انتظار داشتند که او به نحوی بر مشکلات پیروز شود. اما او هرگز بر مشکلات پیروز نگشت و بتدریج او را تنها گذاردند. و یک آدم تنها این تعهد را دارد که خودش به تنهائی بارش را حمل کند یا برای همیشه ناپدید شود. این میتوانست مطمئناً یک نتیجۀ زیبا هم باشد، اما در نهایت دیگران از این کار سود بیشتری میبردند تا خود آدم. و در اصل چنین تفکراتی تحت شرایط فعلی بیاهمیت بودند.
زنگ آپارتمان دوباره زده میشود ــ هیجانزده و دراماتیک. این بار یک صدای کاملاً زنانه بود که با پرستار گفتگو میکرد. البته این ماریا بود. به نظر میرسید که یک صحنۀ تشریفاتی انجام میدهد ــ آه، ماریا! ماریا نمیتوانست بدون صحنه وجود داشته باشد، و حتی در روز مرگ او ــ چه‌کسی میداند که آیا هرگز دوباره یک چنین فرصتی برای ماریا فراهم شود.
"چی ... هیچ حقی ... عمو ... من ... این حقیقت ندارد ... شما از آن هیچ‌چیز نمیفهمید ..." سپس یک صدای درهم برهم بیهوش کننده برمیخیزد، به نظر میرسید که همسایه‌ها و صاحبخانه هم به در خانه آمده‌اند. پرستار در میان این سر و صدا مانندِ بند برگردنِ یک شعر با لحن ملایم مرتب میگفت: "در این خانه یک نفر مُرده ... ... در این خانه یک نفر مُرده." ــ سپس دوباره سر و صدا آرام میشود. ماریا داخل نگشته بود. ــ این کار در واقع برایش همچنین فقط شرمآور میتوانست باشد.
کمی دیرتر دوباره زنگ آپارتمان زده میشود، این بار کوتاه، ملایم و کاملاً مناسب تنظیم گشته برای یک خانه که در آن کسی فوت کرده است. بستگان از ناهار بازگشته بودند.
"خب، پرستار عزیز، آیا شما بخاطر نگهبانی شب استراحت کردهاید؟"
"خانم عزیز، این شغل من است."
"آیا تابوت هنوز نیامده است؟"
"نه."
"باورنکردنیست با این فروشندگان کالا! پس ما کی میتوانیم بازدیدمان را انجام دهیم؟" ــ این زن‌عمو بود.
مُرده یک هیجان بیادبانهای احساس میکند. آنها هنوز اینجا در اتاق او چه میخواستند؟ احتمالاً زن‌عمو بر روی مبل او نشسته بود، عمو بر روی صندلی مقابل میزتحریرش، و پسرعمو سیگارهای باقیماندهای را میکشید که ماریا به تازگی برای تولد به او هدیه داده بود.
اما عاقبت به نظر میرسد که همه برای نشستن جا پیدا کرده باشند. عمو شروع به صحبت میکند و از پسرعمو میپرسد: "هانس، تو شرایط اقتصادی او را میشناسی؟"
هانس: "چرا، پدر؟"
عمو سُرفه خفیفی میکند، و مُرده کاملاً شاد میشود، زیرا او این نشانه را میشناخت و فکر میکرد عمو حالا پس از این سُرفه خفیف دیگر کلمهای حرف نمیزند. اما این بار طور دیگر میشود. او دیگر آن برادرزادۀ زندهای نبود که آدم نمیتوانست از نوع زندگیش قدردانی کند ــ او حالا یک برادرزادۀ مُرده بود، و این وضعیت را بطور قابل توجهی تغییر میداد.
"منظورم این است که این جوان بیچاره بدهی داشته است."
هانس: "اوه بله."
"آیا زیاد است؟"
و از سمت مبل زن‌عمو میگوید:
"من امیدوارم که ... ... ... ..."
اما هانس محکم و مطمئن میگوید:
"بسیار زیاد."
مکث. ــ یک صندلی به کنار زده میشود، و یکی از حضار در اتاق به این سمت و آن سمت میرود. احتمالاً عمو. دوباره زن عمو شروع میکند ــ او امروز شانس نداشت و نمیتوانست جملاتش را به پایان برساند:
"اما تو به این فکر نمیکنی که ... ... ... ..."
"طبیعی است که باید حالا همه‌چیز مرتب شود. من نمیخواهم که مردم پولشان را از دست بدهند و نام برادرزادهام به کثافت کشیده شود. نام او نام ما هم است."
هانس رقم بدهیِ تقریباً وحشتناکی بر زبان میآورد. مُرده هم خودش کاملاً شگفتزده بود، او دیگر نمیتوانست به یاد آورد که آیا این مبلغ صحیح است یا نه، و شروع میکند به محاسبه کردن، اما حساب نمیخواست درست حل شود. به نظر میرسید که دیگران در این بین برای بدست آوردن آرامش تلاش میکردند، و سپس زن‌عمو میگوید:
"اما هانس، چگونه این ممکن است ... و تو این را میدانستی؟ ... خدای من، چه‌کسی به او این همه پول قرض داده است؟"
هانس میگوید: "خب، مردم."
"مردم؟ ... ... ... ... ..."
"بله، مردمی که او را بهتر از شماها میشناختند."
زن‌عمو و عمو با یک متانت مالیخولیائی میگویند: "هانس! چطور میتونی چنین چیزی بگی؟ او در خانۀ ما بزرگ شده است" و مادر ادامه می‌دهد: "من برایش مادر دوم بودم، و اگر او در بیفکریاش ... ... ... ... ... ..."
حیف بود اگر عمو حرف او را قطع میکرد، اما او این کار را کرد.
"ماتیلده، حالا این را کنار بگذار، همه‌چیز باید بخشیده و فراموش گردد. او فوت کرده است ... ..."
این کاملاً صحیح نبود، عمو کمی عجله کرده بود، اما در این لحظه زنگ آپارتمان زده میشود. به نظر میرسید که زن‌عمو از روی مبل به بالا جهیده باشد: "این باید تابوت باشد ... ... لیزه، ببین چه کسی زنگ میزند." ــ ــ بنابراین دخترعموی کوچکم هم آنجا بود. ــ ــ در غیر اینصورت لیزه اجازه نداشت داخل اتاق او شود.
ــ ــ نه، این تابوت نبود. ماریا یک تاج‌گل فرستاده بود. حیف که او نمیتوانست چهرهها را ببیند، اما آنها ظاهراً ماریا را نادیده گرفته بودند. بله برادرزاده مُرده بود.
گفتگو تا اندازهای هیجانزده میشود: "7000 ... 12000 ... 15000 ... پول وام داده شده ... بهره." و دوباره زنگ آپارتمان زده میشود.
آقای کشیش گذاشته بود بپرسند که آیا یک خاکسپاری درجۀ یک درخواست میشود.
بله، البته. هزینه مطرح میشود. یک خاکسپاری درجۀ یک تقریباً گران بود و تابوت هم چندان ارزان نبود. ــ چوب بلوط و روکش فلزی ــ و یک هزینه اضافی برای کشیش بخاطر سخنرانی.
زن‌عمو یک بار هم مخالفت نکرد. اما مُرده عصبانی شده بود.
1200 ... 15000 ... بهره. ...
زن‌عمو در حالیکه سخت نفس میکشید میگوید: "و تو میخواهی واقعاً همه را بپردازی؟"
عمو میگوید: "من این را وظیفۀ خودم در نظر میگیرم. هنوز سهم کوچکی از ارثیۀ مادرش پیش من است. کلارایِ خوب در آن زمان به عهدۀ من گذاشت که پول را طبق قضاوتم برای او مصرف کنم. چه‌کسی میتوانست بداند که جوان بیچاره به این زودی فوت میکند."
"کاش بدهیهای او را زمانیکه زنده بود میپرداختی." ــ ــ این دخترعموی کوچکم بود که تا حال کلمهای نگفته بود.
سکوت تیرهای برقرار میشود.
مُرده فکر میکند: "براوو، لیزه."
بله، ارثیه، ارثیۀ مشهور. ــ اما حالا این میتوانست واقعاً برای او بیتفاوت باشد، اما او را دروناً به شدت رنج میداد. این ارثیه از زمانیکه میتوانست فکر کند یک مسئله بین او و عمویش بود. ــ چه سفرهای زیبائی میتوانست با این پول بکند ــ با ماریا! آنها همیشه آرزو میکردند روزی با این پول با هم به مسافرت بروند. یک مسافرت واقعاً شایسته ــ تحت نام جعلی، با یک چمدان افسانهای، با لباسهای بیعیب و نقص. فقط کفشهای ورنی باید در مقابل درِ آنها قرار گیرد ــ
چهارشنبه ما در مصر صبحانه خواهیم خورد. ــ
حالا او مُرده بود. ــ طلبکاران ارث میبردند. ماریا هرگز دارای لباسهای زیبا نخواهد گشت و هرگز در مصر صبحانه نخواهد خورد. ــ ــ زنگ آپارتمان را میزنند. زن‌عمو میگوید: "تابوت."
"نه، مردی از چاپخانه آمده است."
"او باید هنوز لحظهای انتظار می‌کشید. ... ... اما ما دیروز آن را چاپ کردیم ... هنگامیکه که دکتر گفت ... ... ... کاغذ باید روی میز تحریر باشد ... آنجا ..."
"امروز برادرزاده عزیز ما ...... پس از یک بیماری کوتاه ...... پس از رنجی کوتاه و سخت به آرامی با یاد خدا فوت کرد ــ""
مُرده به این فکر میکرد که کاش تابوت زودتر میآمد، و شروع میکند به سهیم شدن در بیصبری زن‌عمویش. او حالا مایل بود عاقبت آسایش داشته باشد. شنیدن اینکه چطور آنها پول به اطراف پرتاب میکردند واقعاً لذتبخش نبود.
زن‌عمو با تأکیدی تیز میگوید: "او با یاد خدا فوت نکرد."
پرستار میگوید: "مسیح گناهان ما را به دوش میکشد ... ..."
هانس میگوید: "اینطور فکر میکنید؟"
دوباره زنگ آپارتمان زده میشود. این بار تابوت بود.
 
مصاحبه با مسیح
اینطور که پیداست آمریکائیها بسیار کنجکاوند.
من سالهاست که برای یک مجلۀ هنری گزارشِ نمایشگاههای آنسوی اقیانوس، نامه‌های هنری و همه‌چیزهائی را که به آن مربوط است مینویسم تا روح تشنۀ دانش طلبیِ <عوام تحصیل کرده> را که به هنر علاقه نشان میدهند یک بار در ماه اشباع کنم.
حالا دیگر این کار به اندازه کافی مهیج نیست. مردم چیز بیشتری میخواهند ــ چیزی دیگر.
هیئت‌تحریره ابتدا خواستار <مطالب خصوصی از زندگی هنرمندان بزرگ> شد ــ البته زندگی خصوصی هنرمندان مُدرن ــ و اخیراً از من خواسته شده که باید همچنین مقالاتی از جزئیات جالبِ زندگی مُدلها و رابطۀ آنها با جهان هنر بنویسم.
برای من همه‌چیز قابل قبول است. من یک انسانِ راضی هستم و مایلم دیگران را هم راضی سازم. پس از تلاش طولانی دفترچۀ یادداشتِ یک نابغۀ موفق را بدست می‌آورم. لیستِ مُدلهای ثبت شده در این دفترچه باید بعنوان راهنما برای تحقیقات آینده‌ام به من کمک کند.
اما انتخاب صحیح از این لیست کار راحتی نبود:
1. والبورگا اشتومفل: زهر دهنده، بسیار محبوب و خیلی کم حرف.
2. کرسنز: ــ نام فامیل مفقود است ــ  با اندام مناسب برای هنر برهنگی.
3. آنا هوبر: دارای چهرۀ بسیار مناسب برای انواع تغییر در آن.
4. آدالبرت اپفلکامر: ورزشکار و کشتیگیر، عظیمالجثه و با عضلاتِ شانه و بازوی باورنکردنی.
5. ماری مایر: دارای چهره‌ای جوان‌پسند.
6. کلمنز بروکنر: کشیش مکار و غیره.
من روزها از پلهها بالا و پائین میرفتم. مصاحبه با مُدلها کار کوچکی نیست، آنها هرگز در خانه نیستند. بنابراین طبق توصیۀ یک دوستِ باتجربه صبح یک روز به کنار پلههای آکادمی میروم. اما دوباره شانس با من نبود. ساعت کاملاً بد انتخاب شده بود. آنجا فقط یک پیرمردِ کمشنوا و چند زن ایتالیائی ژندهپوش بودند. به نظر میرسید که زنها بسیار مشتاق مصاحبه کردن هستند، اما چون دانش من از زبان ایتالیائی به «من نمیفهمم» و «بله، سینیوریتا» منحصر میگردد بنابراین نتوانستیم به نتیجه رضایتبخشی برسیم.
قصد داشتم دلسرد به معبدِ هنر پشت کنم که توجه‌ام به یک مرد باریک اندامِ بلند بالا جلب میشود که با شنلی خود را پوشانده بود و با گامهای باشکوه از پلهها بالا میآمد.
من ابتدا او را بخاطر ظاهر قدرتمند و قامت و موی بلند موجدارش یک پروفسور سلطنتی بحساب آوردم، اما هنگامیکه او عاقبت در کنار زنان ایتالیائی بر روی نردهها مینشیند به خودم قوت قلب میدهم و میپرسم: "آیا شما مُدل هستید؟"
"بله، البته، من مسیح هستم. احتیاج به مُدل دارید؟"
"چه نام دارید؟"
"فریدریش ویلهلم کوپکه ــ اگر مسیحِ با لباس مایل باشید ..."
او مرا متوجه جعبۀ مقوائی بزرگی میسازد که در زیر بازو حمل میکرد: «پالتوی قهوهای رنگ، لباس زیر سرخ تیره رنگ.»
"شما از این شهر نیستید؟"
"نه، من از برلین هستم، یک برلینی اصیل، اما از مدتها پیش در این شهر زندگی می‌کنم."
او دوباره سعی میکند درِ جعبه را باز کند.
"باز نکنید، باز نکنید. شما لباسها را از کجا آوردهاید؟"
"من آنها را از یک کهنه‌فروشی خریدهام، شش مارک هزینه برداشتند، اما زیبا هم هستند."
او درِ جعبه را باز میکند و میخواهد شنل را نشانم دهد.
"صبر کنید، صبر کنید، این ضرورت ندارد. شما از چه زمانی مدل هستید؟"
"شش/هفت سال میشود."
"و قبل از آن چه میکردید؟"
"قبل از آن یک مغازه داشتم."
"چه مغازهای؟" زندگی قبلی مسیحِ من در هرحال خالی از جذابیت نبود.
"خب، میدانید، من با پیراهن پشمی در میخانهها میگشتم و دستفروشی میکردم، اما این پول میآورد ..."
"و چه شد که مدل شدید؟"
"کسب و کار دیگر خوب پیش نمیرفت و سپس با موی بلند پیش خود فکر کردم ..."
من با تحسین به یالش نگاه میکنم: "آن زمان هم مویتان را اینطور بلند نگاه میداشتید؟"
"بله، میدانید، من از باد فراوان دچار سر درد میشدم و به این دلیل گذاشتم موی سرم بلند شود و بعد دوستانم به من گفتند: فریتسه، بگذار از تو نقاشی بکشند، فریتسه، تو زیباترین سر مسیح را داری که خدا میتواند شادیاش را از آن داشته باشد. چنین چیزی را هنرمندانِ نقاش جستجو میکنند."
"و در این وقت شما مُدل مسیح شدید؟"
"بله، در این وقت پیراهن پشمی را کنار گذاشتم و در هنرکدهها پرسه زدم و بعنوان سرِ مسیح بسیار محبوب شدم."
"آیا شما در اینجا تنها مدل مسیح هستید؟"
"آه نه، البته که نه. وقتی اوده شروع کرد تصاویر کتاب مقدس خود را بکشد، در این وقت آنها یک مسیح مدرن پیدا کردند، او موی بلند و محکم و یک صورت ساده دارد. او برولمایر نام دارد و رقیب بسیار خطرناکی برایم بود. امروزه باید همه‌جا رقابت باشد."
"مُدل بودن باید واقعاً طاقتفرسا باشد، درست میگویم؟"
"خب، از سختیها میتوانم برایتان یک ترانه بخوانم. این کار آسانی نیست اما به زحمتش میارزد. من گاهی باید مصلوب میگشتم. با دستهای به اطراف گشوده گشته و چشمان از حالت اصلی خارج شده، تمام کارهائی که دردِ به صلیب کشیده شدن را باید نمایش میداد. اما حالا بیش از حد پیر شدهام و بدنم سفت و سخت شده است و دیگر این کار برایم مقدور نیست. بنابراین فقط برای پرتره مینشینم و کس دیگری به صلیب کشیده میشود."
"آیا همیشه اشتغال دارید؟ هر روز که یک مسیح نقاشی نمیکنند."
"مشخص میشود که در این رابطه آشنائی ندارید، شما مطمئناً هنرمند نقاش نیستید. امروزه باید هر کس یک مسیح کشیده باشد. حالا نقاشی افرادِ کتاب مقدس آخرین مُد است. چند سال قبل برای یک زمان طولانی اوضاع خوب نبود، در آن زمان دیگر کسی مسیح نمیکشید و همه فضای بازِ سبز نقاشی میکردند. دیگر افرادی مانند من را لازم نداشتند. آنها از مراتع سبز و درختان بنفش رنگ و انسانهای برهنه در مراتع نقاشی میکردند. این یک زمان بدی بود، در آن زمان من در مدارس فقط برای پرتره مینشستم و از مسیح دیگر خبری نبود."
"و حالا؟"
"آه حالا خیلی بهتر شده است. آقایان میگویند سمبولیسم باید باشد. این مُد است. و مُد در هنر مانند مُد در زندگی خوب است. حالا آنها یک مسیح سالخوردۀ آلمانی را میکشند، همانطور که اساتید قدیمی میکشیدند، زیرا آنها همیشه میگویند که آلمانیها از بزرگترینها بودهاند. حالا نقاشان موی آنها را کاملاً بلند و تقریباً مانند مار و تاجِ خار را کاملاً تیز میسازند و این کاملاً جدید است که آنها یک مسیح به سبک خاص میکشند، آنها صورت مسیح را دراز و تاج خار را که از هر دو طرفِ گوش به پائین کشیده شده است میکشند و ..."
از اینکه مسیح هنوز مایل است به من در بارۀ ماهیت رنسانس و یا روکوکو هم تعلیم دهد دچار ترس ساکتی میشوم و حرف او را قطع میکنم:
"آیا شما برای نقاشان بزرگ هم مُدل ایستادهاید؟"
"خب البته، من مایلم اینطور فکر کنم. تصاویر من در انواع گالریها و موزههای هنری آویزان هستند. یک بار به صلیب کشیده شده با دو دزد. این خیلی زیبا بود. آن دو دزد دو ورزشکار بودند. و آویختن این نقاشی برایم یک شادی بود. و سپس با ماگدالنه که <مسیح و گناهکار بزرگ> نامیده میگشت."
"ماگدالنه چه کسی بود؟"
"او ژوزفینه سیمرر بود، یا آنطور که نامیده میگشت. او یک دختر بود. او همیشه داستانی با نقاشان شروع میکرد. او موی کاملاً قرمزی داشت. من نمیتوانم او را خیلی زیبا بیابم، اما مورد توجه آقایان بود و در باره سلیقه نمیشود نزاع کرد. آنها همیشه میگفتند: یک <تیسین خالص>."
"مسیح، شما احتمالاً بزودی همانقدر از هنر میفهمید که خود نقاشان میدانند؟"
"بله، من عاشق هرچیز که هنر باشد هستم. این بزرگترین لذت من است. و پول هم میآورد."
"در روز چقدر درآمد دارید؟"
"خب، ببینید، این به جلو و عقب در نوسان است. آنچه مربوط به اساتید بزرگ و مشهور میشود آنها بیشتر میپردازند. و سپس به موقعیت هم بستگی دارد، برای به صلیب کشیده شدن برای هر ساعت یک مارک داده میشود. این زمانۀ خوبی بود! اما معمولاً وقتی آدم برای پرتره مینشیند پنجاه فنیگ برای یک ساعت پرداخت میشود."
در حالیکه مسیح در بارۀ روابط مالیاش صحبت میکرد من فکر میکردم، آه خدای من، باید از این مرد چیز جالبتری بیرون کشید. چه‌چیزی باید برای مقالهام بنویسم؟ و بعلاوه لهجۀ برلینی او عصبیام میسازد ــ من به یکی از این مونیخیهای واقعی امید داشتم، امروزه انسان برای آنها خیلی بیشتر علاقه نشان میدهد. این لهجه خیلی اصیلتر به گوش میرسد. من باید حتماً چیزهای خصوصیتری از او بیرون بکشم.
به این خاطر صریح میپرسم: "مسیح، شما از زندگی هنرمندان خیلی زیاد میدانید، از زندگی خصوصی آنها. شما بعنوان مُدل باید اغلب برای دیدنِ پشت صحنه فرصت داشته باشید."
مسیح با تأکید زیادی میگوید: "خب، ما مُدلها، ما همه‌چیز را میبینیم، ما همه‌چیز را میشنویم، ما در همه موارد حضور داریم، اما هیچ‌چیز نمیدانیم، ما رازنگهداریم. من میتوانستم برایتان داستانها تعریف کنم اما ما مُدلها باید رازدار باشیم، در غیر این صورت لغو خواهیم گشت."
"خوب بله، اما می‌دانید، من در این شهر غریبه‌ام. من چند روز دیگر دوباره شهر را ترک میکنم. به من میتوانید تعریف کنید. من روزنامهنگارم، من هم باید در شغلم رازدار باشم. باید در میان هنرمندان چیزهای بامزه‌ای  اتفاق بیفتد. درست است؟"
"خب بله، چیزهای بامزه‌ای رخ می‌دهند. برای مثال آنجا آدم عاشق میشود و این یک سعادت و شکوه خالص است."
مسیحِ من یک چهرۀ کاملاً هوشمندانه به خود میگیرد و چشمک میزند. رازدار بودنش من را عصبانی میساخت. من خیلی دوست داشتم چیز تند و بامزهای از او میشنیدم.
من میخواستم یک امتحان دیگر هم بکنم. یک چیزی مانند رمان عاشقانه میان یک نابغۀ معروف جهانی و تیسینِ مو قرمز ــ ماگدالنا ــ برای مقالهام: <مدلها و هنرمندان، از زندگی خصوصی افراد مُدرن مونیخی.>. قلبم کاملاً باز میشود.
"شما قبلاً برایم از ماگدالنا که بسیار مورد توجه هنرمندان بود صحبت کردید، او باید بارها عاشق شده باشد، درست است؟"
من پاک‌طینتترین آهنگ را به صدایم میدهم، اما مسیح بیاعتنا باقی‌میماند.
"من اما این را به شما گفتم. حالا من مدتهاست که دیگر او را ندیدهام، اما در گذشته، هنگامیکه با هم مُدل میایستادیم تمام رازهایش را میدانستم." او دوباره چشمک میزند و ادامه میدهد:
"من آن زمان هنوز از او به اصطلاح پشتیبانی اخلاقی میکردم. گاهی او را به وجدانش رجوع میدادم. من به او میگفتم،: <ماگدالنا جوانان دارای عفت نیستند، من این را خوب میدانم. من هم جوان بودهام و دارای عفت نبودم، اما حالا پدر خانوادهام و جهان را میشناسم. ماگدالنا، بیش از حد خراب نکن، در غیراینصورت بین دندههای چرخ گیر میکنی>. اما او همیشه همه‌چیز را آسان میگرفت. او میگفت: <مسیح را نگاه کنید> و سپس همه میخندیدند."
"او با چه کسانی رابطه داشت؟"
"خب، او با همه داستان داشت. او یک زیبارو بحساب میآمد، اما مردها چه بودند، آنها میگفتند: <مسیح ما میدانیم که شما رازدارید.> ــ خب، آدم باید رازدار باشد."
او لبخند معناداری میزند و کارت ویزیت خود را جلو میآورد و آن را به من میدهد: "فریدریش ویلهلم کوپکه، خیابان کتسمایرشمارۀ 16، طبقه چهارم" و در زیر آن نوشته شده بود: "دارای یک لباس تازۀ مسیح، لباسهای زیر سرخ تیره رنگ، پالتوی آبی رنگ، صندل و غیره. آماده مدل قرار گرفتن به عنوان مسیح برای هنرمندان نقاش."
من تحسینکنان میگویم: "مسیح، شما دست خط زیبائی دارید."
او میگوید: "این را یِتِه، دختر بزرگم نوشته است. او هم مُدل مینشیند، اما من بعنوان پدر خانواده اجازه میدهم فقط برای پرتره مُدل بنشیند."
من نگاهی به ساعتم میاندازم و با قرار دادن یک اسکناس بیست مارکی در دستش از مسیح خداحافظی میکنم. او در حال تشکر پول را با احترام در جیب میگذارد و خود را محکمتر با شنلش میپوشاند، زیرا هوا سرد بود.
من آهسته و تا حدی افسرده خود را دور میسازم. مقاله‌ام توسطِ اخلاق پاک و رازداریِ تسخیرناپذیرِ مسیح شکست خورده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر